«نظام» شرایط «نامزد پر شرط و شروط» را پذیرفت!!

به نام خدایی که عشق را جاودانه آفرید و اساس هستی را بر پایه محبت، صلح، عطوفت، مستی و دوستی و سرمستی گذاشت. سلام خدمت نامزد بعد از این خودم، و سلام و دو صد درود بر بنیاد باران و بنیان رود و بستر دریا و آبستن نسیم و جستن برف و رستن تگرگ و بلکه، یک توده هوای پرفشار، که مجبور به گفت وگو می کند تمدن ها را در ساحل رنگین کمان! فی الحال، هر کجا که هستی، آسمان مال تو باد. آه که چقدر دلم برای دیدن روی ماهت تنگ شده. نامت، تیری شده بر قلبم و نازت، یعنی ناز آن چشمان شکلاتی ات، کاش بدانی که برای دلم، دارد نقش تیزی را بازی می کند. هر چند تو دیزی آبادی خودمان را به پیتزای ایتالیا فروختی، لیکن به قول معروف؛ اگر با من نبودت هیچ میلی، چرا پس همچین کردی با من؟ منتهای مراتب، لیلی داستان، اگر ظرف مجنون را شکست، تو برداشتی و قلب مرا شکستی. می دانم که می دانی با وجود همه این ناملایمات، و همه این روزگار پر از فتنه که قصدی جز جدایی و دفع ندارد، خریدن ناز چون تو لیلایی، فقط از من مجنون برمی آید. نامه های این چند وقت تو را خواندم و گلایه هایت را شنیدم و شروطت را دیدم و همه را به جز یکی که توضیح خواهم داد، پذیرفتم. ماشاءالله به آن شمس الوازلین، اگر که بیاید و خطبه عقد ما را براساس همان مواضع قبلی اش که در نمازجمعه گرفت، بخواند! شرط گذاشته بودی که محکومان فتنه باید آزاد شوند. اول حاکم و محکوم فتنه عشق، خود تویی که آزادی، و آنکه فی الواقع اسیر دام بلاست، و به زندان عشق مبتلاست، منم! شرط گذاشته بودی ضمانت دهم که اولا، تقلبی در کار انتخاب تو به عنوان شریک تصمیم ساز مجلس انس و بهارستان پر از اسپند و اسفند نباشد و این انتخاب و این نامزدی، در سلامت کامل برگزار شود. ثانیا، مراعات کنم حال و روز آزادی را. نکته اینجاست که تو اول باید نامزد من شوی و بعد، تیر تقلب را بر قلبم بکوبانی. با این همه، باز هم نکته اینجاست که تو اگر نامزد من شوی، یعنی که شرایط زندگی مشترک را پذیرفته ای، و اگر چنین است، چگونه دلت خواهد آمد که با ادعاهای آتشین خود، عشق مرا نسبت به خودت دروغ بخوانی؟! بگذریم عزیز، که من، این هر ۲ شرطت را می پذیرم. اصلا بیا و صندوق آرای قلبم را تو بشمار دانه دانه، نه آن سان که شتر در خواب بیند پنبه دانه! اصلا آن گونه که خود صلاح می دانی! شور و شیرین این زندگی را هم، تو به تنهایی، و بدون هیچ شورایی، خودت نگهبان باش و بر کشور عشق، تو خود وزارت کن که وزارت، الحق شایسته وزانت توست. اما راجع به بحث سلامت، من می روم و آزمایش اعتیاد می دهم، اما تو آزمایش اعتقاد ندادی، ندادی! امهات شرایط تو همین هاست، اما یکی از شرط هایت را با عرض معذرت، اصلا نمی توانم قبول کنم؛ این شرط که خواستگاران فتنه، باید رفع حصر شوند. این را از من نخواه ای عزیز. اگر این ذلیل مرده ها رفع حصر شوند، آن وقت خود تو برمی داری و ادعا می کنی که از مراسم نامزدی، داری صدای دشمن را می شنوی!! پس اگر لطف کنی و بیش از این بازار گرمی نکنی و اجازه دهی بعله برون انجام شود، ممنون می شوم. ممنون می شوم اگر جمع رقبا را بیشتر از این نکنی و بر تردیدهایت غلبه کنی و «جواب بله» را بدهی و خلاص! چی کار داری به مابقی خواستگاران؟! آنکه دارد شرط تو را می خرد، منم و آنکه دارد نازت را می کشد، منم. درباره مهریه هم هر چه تو بگویی، اما فقط یادت باشد که مهریه، بدهی مرد است به زن، خواهش می کنم چیزی بیانداز که اگر نمی توانم از عهده شکرش به درآیم، لااقل از عهده چیزش بربیایم! وانگهی! بازار سکه، فراز و نشیب دارد، اما آن فرازی که هرگز شیب ندارد، عشق من است به تو. فردا به تو یک تک زنگ می زنم، اگر توانستی، گوشی را بردار. من با خانواده خودم صحبت می کنم و تو هم سعی کن پدر و مادرت را متقاعد کنی. به آنها بگو که مخالفتی با ادامه تحصیل ات ندارم. مابقی حرف ها بماند برای دیدار حضوری در جمع خانواده ها. آهان! به خدا راضی نیستم اگر بخواهی به خاطر جهیزیه، فشار به خانواده ات بیاوری. از کسی هم پول نگیر. آدم، گوشت خروس خانه خودش را بخورد، اما منت جورج سوروس را نکشد!! با این حال، تو هم آدمی دیگه! اومدیم و خواستی از این و اون، پول بگیری. من سهم وام ازدواج خود را می دهم به تو، تا مجبور نباشی پیش تاج و تخت هر ملک عبداللهی رو بیاندازی. قربان YOU!!

امضا: کسی که دیوانه وار، دوستت دارد. میرنظام الدین سالارمنش، یا به قول قشنگ خودت که راحت و بدون تکلف صدایم می زنی؛ «نظام».

روزنامه کیهان/ ۲۳ آذر ۱۳۹۰

ارسال شده در صفحه اصلی | ۸۶ دیدگاه

راز اشک های گرم پیرمرد

شهید سیدابراهیم شعبانی، نفر سوم از سمت چپ، با سیمایی خندان، پشت برادر محسن

گمانم محرم ۲ سال پیش بود که شب حضرت علی اکبر، یعنی روز هشتم محرم و شب نهم، رفته بودم مسجد جوادالائمه در محله ۱۳ متری حاجیان. وسط روضه رسیدم. چراغ مسجد خاموش بود و بساط اشک، روشن. در میان آن همه اشک، اما اشک های یک پیرمرد، بسی بلندبالا بود. معلوم بود که با شانه های لرزان دارد گریه می کند؛ آنهم چه گریه ای، بلند بلند! چیزی طول نکشید که روضه تمام شد و چراغ مسجد روشن شد، اما پیرمرد موسپید هنوز داشت با صدای بلند اشک می ریخت. پهنای صورتش شده بود خیس اشک. دل همه را داشت می لرزاند، گریه های ناتمام پیرمرد. جماعتی رفتند آرامش کنند. دقایقی بعد، همین که پیرمرد از جایش بلند شد و به آنجایی که من نشسته بودم، نزدیک تر شد، دیدم ای دل غافل! پیرمرد، پدر شهید سیدابراهیم شعبانی است. می شناختمش. یعنی، همه او را می شناختند و می دانستند که در همین محله، یک دکان عکاسی دارد که با خانمش می گرداند مغازه را. خانمی که البته بهمن ماه ۲ سال پیش، رفت پیش پسر شهیدش و پیرمرد را با مغازه عکاسی و یک دنیا عکس و خاطره، تنها گذاشت. القصه! همین پدر شهید بودن، برایم موضوعیت داشت که بفهمم راز اشک های گرمش را در روضه علی اکبر امام حسین(ع). به هر حال، شاید اگر پدر شهید باشی، کمی بیشتر از بقیه، بفهمی که اباعبدالله چه کشید وقتی علی اکبرش را قطعه قطعه دید و بریده بریده. حالیا! داشت ضجه می زد این پیرمرد، وقت این نجوا؛ «جوانان بنی هاشم، بیایید، علی را بر در خیمه رسانید».

¤¤¤

امسال روز هشتم محرم، رفته بودم بهشت زهرا(س). سری هم زدم به قطعه ۴۵ که آنجا پدران و مادران شهدا را دفن می کنند. همین که داشتم میان قبور راه می رفتم، چشمم افتاد به سنگ مزار مادر شهید ابراهیم شعبانی که انگار یک مهمان تازه داشت. حالا با وجود سیدعلی شعبانی، این قبر ۲ طبقه، همه ساکنین خود را، یعنی این زن و شوهر را، این مادر و پدر شهید را، کنار هم می دید. تازه ۲ روز از پرواز این پیرمرد می گذشت. این را نوشته های روی سنگ مزار می گفت و با زبان بی زبانی داشت می گفت که امشب، این پدر شهید، برای روضه علی اکبر، پیش از ما بهتران، پیش شهدا، پیش همسرش، پیش پسر شهیدش، اشک خواهد ریخت. گریه برای حسین، فقط که توی این دنیا نیست؛ تکیه اصل کاری ارباب ما بهشت است.

¤¤¤

بگذارید با یک نکته شیرین تمام کنم این قصه را. سیدابراهیم که در عملیات خیبر به شهادت رسید، لابد می دانست که پدر و مادرش، سالیان دور و درازی، باید بدون او، مغازه عکاسی را اداره کنند که هنوز هم این عکاسی دارد با همان پاکت ها و کارت ها و کاغذها و فاکتورهایی اداره می شود که این شهید، قبل از شهادتش به شکل انبوهی برای پدر و مادرش تهیه کرده بود.

¤¤¤

با معرفت تر و با مرام تر از شهدا، خودشان اند؛ خودشان!

روزنامه کیهان/ ۲۰ آذر ۱۳۹۰

ارسال شده در صفحه اصلی | ۹۴ دیدگاه

محرم در محرم

روزهای آخر دهه اول محرم امسال من «محرم در محرم» بود. با حاج حسین یکتا و بچه های دانشگاه امیرکبیر، روز تاسوعا چه جایی بهتر از «شرهانی»، چه جایی با صفاتر از منطقه عملیاتی «محرم». شرهانی و به روایتی فکه، در مرز جبهه غرب و جبهه جنوب اند. شاید هم نه غرب اند و نه جنوب. یعنی که به نسبت طلائیه و اروند و شلمچه، حتی به نسبت بازی دراز و شاخ شمیران، غریب ترند. این غربت، البته بدون حسن هم نیست، چرا که این مناطق، دست نخورده ترند و هنوز بکر مانده اند.

از شرهانی بگویم و از پرچم هایش که باد تکان شان می داد و کاش بودی این موسیقی خدایی را می دیدی و می شنیدی. نسیم جان فزا از سوی غرب می آمد. نسیم کربلا بود. کمی آن سوتر، داخل خاک عراق، هنوز پیکر شهدا روی خاک بودند. حاج حسین از مادر شهیدی برای مان گفت که مال همین نواحی است و هر وقت باران می آید، از خانه و زیر سقف، می زند بیرون. بشنو صدای این مادر را. صدای این مادر شهید را. صدای این مادر جاوید الاثر را. صدای این شیرزن را… «کمی آن سوتر، پیکر پسرم و هم سنگرانش زیر باران مانده اند؛ دوست دارم همان باران که بر سر و صورت بی پناه شهدای مان دارد می بارد، صورت مرا هم نوازش کند».

از شرهانی بگویم و از رود «دویرج» که هنگامه عملیات محرم، طغیان کرد و نزدیک ۳۰۰ نفر از رزمندگان را به خیل شهدا رساند. از شرهانی بگویم و از کانال بزرگ عراقی ها در شعاعی بس دور و دراز و پررمز و راز که کار را برای جنگیدن بچه ها، سخت و عاشورایی کرده بود. از شرهانی بگویم و از حاج حسین خرازی که همراه با بچه های لشکر اصفهان، غوغایی کرده بودند در عملیات محرم. از شرهانی بگویم و از عطر شهدا که هنوز پیچیده بود توی دشت. ما مهمان شهدای محرم بودیم در موسم محرم، آنهم روز تاسوعا.

بگذار همین جا بگویم؛ اشتباه است اگر که جنگ را تقسیم کنیم به عملیات های همراه با پیروزی و عملیات های همراه با شکست. این، قطعا اشتباه بزرگی است. جنگ تحمیلی، یک کل واحد و بهم پیوسته است. این منظومه را باید با هم دید. هرگز رشادت رزمندگان ما در عملیات هایی مثل «طریق القدس» یا «فتح المبین»، بیشتر از مجاهدت بچه های ما در «رمضان» و «محرم» نبوده و نیست. فی المثل ما در عملیات «کربلای چهار»، ظاهرا شکست خوردیم، اما مگر جز این است که «کربلای پنج» ادامه «کربلای چهار» بود؟! آری! پیروزی و شکست، تکلیف بچه های ما نبود. تقصیر بچه های ما هم نبود. رزمندگان ما، عمل به وظیفه کردند؛ پیروزی و شکست، دست خداست و تقدیر خداست.

محرم سال ۶۱ هجری قمری و در ادامه آخرالزمانی اش، محرم سال ۶۱ هجری شمسی، اولی در خاک نینوا و دومی در خاک شرهانی، هر دو ظاهری جز شکست یا عدم الفتح نداشت، اما قصه پیروزی خون بر شمشیر، قصه افسانه ها نیست. واقعیت دارد. حقیقت دارد. اینکه امام می گفت؛ «ما حتی برای یک لحظه هم از جنگ، نادم و پشیمان نیستیم»، مال همه جنگ بود. هم مال عملیات های پیروز و هم مال عملیات های شکست و هم مال عدم الفتح ها. مع الاسف، گاهی ما ظلم می کنیم به شهدای رمضان و محرم و کربلای چهار. به شهدای شرهانی. شرهانی و عین خوش و دشت عباس که جملگی در یک محورند، بخشی از همان جنگ اند که ما نادم از آن نیستیم، بلکه مفتخر به آنیم. همچنان که مفتخریم به فتح خرمشهر. جنگ و جبهه، تلفیقی از اشک و لبخند است که هرگز نمی توان، میان این دو، جدایی انداخت. اگر هدف، خدا باشد و بس، اگر تکلیف، خدا باشد و بس، پیروزی و شکست، را جور درست تری تفسیر خواهیم کرد. ما عزت فعلی مان را، وجب به وجب خاک مان را، غیرت و بصیرت مان را، نظام مان را و همه زندگی مان را، به تمامی شهدای ۸ سال دفاع مقدس بدهکاریم؛ خواه آن شهید، شهید عملیات محرم باشد، خواه، شهید عملیات مرصاد.

***

روایت گری حاج حسین از شرهانی، اشک ها را جاری کرد بر گونه ها. می دیدم قطرات اشک برادران و خواهرانم را که بر گونه خاک شرهانی جاری می شد. خاکی که قبلا شاهد قطرات خون سرخ شهدا بود. اشک این بچه ها را خونی دیدم که از رگ های خون دل، بیرون می زد. اشکی که بی رنگ بود، داشت بیعت می کرد با خونی که سرخ بود و هنوز بود. چه زیبا بود این دست بیعت. تمثیلی از وفاداری، آنهم در روز تاسوعا.

***

فردای آن روز، یعنی یوم العیار عاشورا فکه بودیم. منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی. کانال کمیل. قتلگاه بسیاری از شهدای نازنین. نقشه را نگاه می کنم؛ از فکه تا شرهانی راهی نیست. از فکه و شرهانی تا کربلا راهی نیست. از محرم و والفجر مقدماتی تا تاسوعا و عاشورا راهی نیست. شهدای ما در رود دویرج، با جان شان روضه علقمه خواندند. قصه خون خدا، خون حسین، سر دراز دارد. گفت: «هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله». 

روزنامه جوان/ ۲۰ آذر ۱۳۹۰   

ارسال شده در صفحه اصلی | ۲۹ دیدگاه

گفت و گوی «قطعه ۲۶» با حمید استیلی

مربی محجوب، مودب و غیور پرسپولیس:

فوتبال برای من خوش یمن بود؛ بوسه رهبر را با هیچ چیز عوض نمی کنم

اگر آمریکا جگر حمله به ایران داشته باشد، این بار با جانم به دروازه کاخ سفید، گل می زنم

یک: آنقدر از غم و درد و داغ کربلا دور نشده ایم که بخواهم «قطعه ۲۶» را با یک متن فوتبالی به روز کنم، اما عاشورا، بیش از آنکه درس مرگ باشد، درس زندگی است و فوتبال بخشی از زندگی است. بگذریم که این پست، به آن معنی هم، یک مصاحبه فوتبالی نیست، ولو اینکه طرف صحبت، حمید استیلی باشد.

دو: به دلایلی که لابد برای خودم محترم است، حمید استیلی را از همان اول، زیاد دوست داشتم؛ از همان روزگار بازی اش. یکی اینکه جنگنده فوتبال بازی می کرد. زیاد می دوید، به حدی که شایع شده بود شش اضافی در بدن دارد! یکی اینکه همیشه حجب و حیا داشت و اغلب، سرش پایین بود. یکی اینکه احساساتی بود و اگر به تناسب پستش، کم گل می زد، اما شادی اش جز اشک شوق نبود. یکی اینکه مثل پسربچه ها معصوم بود. یکی اینکه به آمریکا گل قشنگی زد و دل ملتی را شاد کرد. دل «آقا» را به خصوص. یکی اینکه عاشق کات بیرون پا بود؛ از آن راست پاهای کلاسیک که عمرا به پای چپ شان رخصت لمس توپ را بدهند! می گویند در بیابان، لنگه کفش، غنیمت است، لیکن اگر فوتبال ما لالیگا هم باشد، باز قدر امثال حمید استیلی را باید بیشتر دانست. کسانی که اگر فوتبال را ازشان بگیری، خودشان و شخصیت شان، یک چیزی دارند برای آوردن روی صحنه. خیلی ها دقیقا هم قیمت توپی هستند که می زنند!

سه: قضاوت درباره اینکه حمید استیلی چگونه مربی ای است، فعلا زود است، اما تا همین جای کار هم حمیدخان نشان داده که خیلی کار دارد. مربی گری، مقداری اش هم ذاتی است. امیر قلعه نوعی ذاتا مربی است، اما نمی دانم کسانی چون حمید استیلی و پرویز مظلومی، ذاتا مربی اند یا خیر! فرض کنید فردا تیم پرویز مظلومی موفق شود به پرسپولیس ۶ تا گل بزند، -یا بالعکس!- واقعیت این است که مربیان امروز قرمز و آبی، جنم مربی گری در خون شان نیست. بخواهم این ادعا را شرح دهم، بحث اصلی این متن، پرت و پلا می شود.

چهار: مدتی است که از دست حمید استیلی ناراحتم. اولا، شیوه ورودش به پرسپولیس، اصلا عاقلانه نبود. چه کسی شک دارد که هم الان، محبوبیت مضاعف و پوپولیستی علی دایی، دارد نان بی تدبیری حمید استیلی را می خورد؟! همین جا داخل پرانتز بنویسم که (خدا نگذرد از سیاستمدارانی که ستاره های ورزشی را قربانی جاه طلبی خود می کنند. حبیب کاشانی البته دوست حمید استیلی است، اما چه بسیار دوستی ها که «دوستی خاله خرسه» اند!) ثانیا، مانده ام که با این حال و روز، حمید استیلی، به چه قیمتی و تا کجا، دوست دارد همچنان مربی قرمزها باقی بماند؟! و حتی، دقیقا نمی دانم رویه ای که حمیدخان در پیش گرفته، نامش چیست؟! مثبت بخواهم نگاه کنم، نتیجه می گیرم؛ استیلی، به تیمش و به خودش اعتقاد کامل دارد، کارش را گره به زلف دمدمی مزاج بودن تماشاچیان پرسپولیس نزده، بی توجه به طعنه مغرضین و کنایه منتقدین است و از این حرفها، اما مع الاسف، حس می کنم باید جنبه منفی قضیه را هم نگاه کرد. در این نگاه، حرفم به حمید استیلی عزیز، هیچ نیست الا همین جمله؛ «اینقدرها هم نمی ارزد صندلی مربی گری پرسپولیس، که تو فکر می کنی».

پنج: مثل بازیکنانی که هم در استقلال و هم در پرسپولیس بازی کرده اند، چه بسیار از فوتبالی ها که مثل من روزگاری، این وری بوده اند و دگر روز آن وری. سر همین، با اینکه مدتهاست استقلالی ام، اما اولا، اوضاع پرسپولیس -به عنوان تیمی که ایام ماضی، تیم محبوبم بود- همیشه برایم مهم بوده و ثانیا، رقیب آبی، یعنی قرمز را دوست دارم که قوی باشد. با این همه، دربی پیش رو، چه روی کاغذ و چه روی هر چیز علی الظاهر معقول دیگری، یعنی که برنده بازی، استقلال است. اگر استقلال، مربی ای هم شان بازیکنانش داشت، شاید می شد به جبران ۶ تایی ها هم فکر کرد، اما… اما بگذار بروم و مجزا بنویسم این نکته را.

شش: تا به حال و در آستانه هیچ دربی ای، این همه… یعنی اصلا دوست نداشتم که پرسپولیس برنده بازی باشد! می دانم اگر پیش بینی کنم که؛ «بازی فردا را شاید خدا خواست و به حمید استیلی، یک حال اساسی داد»… و اما زد و استقلال برد، سیل کامنت ها سرازیر می شود که؛ «برو عمو! تو هم با این پیش بینی ات»، اما چه کنم که دلم با همین جمله است که نوشتمش. این را هم می دانم که دربی تهران، اصلا تابع هیچ مقرراتی نیست و قرار نیست چون که آبی ها ۳ بازی گذشته را پیروز بوده اند، -صرف نظر از دربی الکی آخری!- پس این بار نوبت برد استیلی و شاگردانش است. این هم شایعه غلطی است که مدتی پیچیده و مدعیان می گویند؛ دربی را تیمی می برد که ضعیف تر باشد! عمدتا برنده دربی، تیمی بوده که روی کاغذ، قوی تر بوده. با این حساب اما من هنوز هم روی پیش بینی خودم هستم و گمان می کنم قرمزها برنده دربی بسیار حساس فردا باشند که حذفی است و قطعا مساوی ندارد. برای این پیش بینی هم راستش دلیل ندارم. یه حرفیه داریم می زنیم دیگه! اگه راستش درومد که پزم را خواهم داد، اما اگه آبی ها بردند، که حتما از پیروزی تیم محبوبم مسرور خواهم شد! (از اون شکلک خنده دارا!)

هفت: استیلی مظلوم است. بازی پرسپولیس با تراکتور، همه دیدند که چقدر قرمزها خوب بازی کردند، اما بازی را باختند، اماتر(!) گزارشگر بی معرفت بازی، هیچ نگفت که گل نزدن مهاجمین تیم قرمز، ربطی به استیلی ندارد!! جمله ای که اگر مربی پرسپولیس مثلا افشین قطبی بود، هزار بار گفته می شد تا شاهدی باشد بر این ادعا که در این دیار، عمدتا این مرغ همسایه است که غاز است! البته این که پیش بینی می کنم فردا بعد از دربی، حمید استیلی شاد خواهد بود، هیچ ربطی به مظلومیت و اینکه مثلا خدا با مظلوم است و این حرفها ندارد. فقط این گونه ببین که «سنگ مفت و گنجشک، مفت»! یه حرفی داریم می زنیم دیگه!

هشت: صبح زنگ زدم به استیلی که می خواهم برای «قطعه ۲۶» با شما گفت و گو کنم. گفت: همان که قبلا برای «یاد ماندگار» گرفتی، بازنشرش خیلی بهتر از هر حرفی است که بخواهم جدید و داغ بزنم. رفتم و از لا به لای آرشیو متنوع و شلوغم، آن مصاحبه را دوباره خواندم. شماره سوم یاد ماندگار بود. شماره ای که من بر خلاف ۲ تای اول، سردبیرش نبودم. تاریخش خرداد و تیر سال ۱۳۸۴ است. تیتر گفت و گو این بود؛ «توپ و تور یا توپ و تانک؟!» البته با امضای «علی اکبر بهشتی». عینا بخوانیدش…  آهان! این را قبلش حتما باید بگویم؛ کاش اگر فردا، پیش بینی من درست از آب درآمد، حمیدخان استیلی… بهتر بگویم؛ حمیدجان استیلی، لطف کند و با برد دربی… بهتر بنویسم؛ عقل کند و با برد دربی، به کنفرانس مطبوعاتی برود و اعلام کند که… که: «حیا کردم و رها کردم؛ این شما و این هم پرسپولیس!» یعنی این کار را می کند استیلی؟! یعنی پیش بینی من و آرزوی من درست از آب درمی آید؟! تا فردا، این شما و این هم بازنشر یک گفت و گوی قدیمی. لازم به ذکر است «یاد ماندگار» مجله ای در حوزه دفاع مقدس بود که در هر شماره، مصاحبه ای با ورزشکاران، اما در ارتباط با ۸ سال جنگ تحمیلی ترتیب می داد.

***

وقتی به حمید استیلی زنگ زدم تا برای ما از جبهه و جنگ بگوید، گفت: چرا قرار مصاحبه تلفنی باشد؟! و ما از خدا خواسته، قرار گفت و گو را گذاشتیم در نمایشگاه مطبوعات، غرفه یاد ماندگار. به موقع آمد. قشنگ تر از ساعت برندی که بر دست چپش بسته بود، پارچه سبز باریکی بود که بسته بود مچ دست راستش؛ «این یادگار کربلاست. چند وقت پیش با بچه های پرسپولیس رفتیم. متبرک به ضریح امامان آنجاست. وقتی این مچ بند را کنار نبضم می بندم، با آرامش بیشتری قلبم می زند».

چند نفری دوره اش کرده اند که امضاء بگیرند. می دهد اما می گوید؛ «امضاء را باید از اینها بگیرید».

اشاره اش به عکس شهداست روی دیوار غرفه؛ «وقتی جنگ شروع شد، خانه ما در نازی آباد بود. محله چهارصد دستگاه. داشتیم فوتبال بازی می کردیم که یکی از بچه ها خبر جنگ را آورد. من آن زمان ۱۳ سالم بود. نمی دانستم باید چه کار کنم. فقط به بچه ها گفتم؛ دیگر حسش نیست، فوتبال را بی خیال شویم. چند سال بعد، خدمت وظیفه برایم توفیق اجباری شد تا به جبهه بروم. با اینکه می توانستم به سبب همین فوتبال، سربازی را در جاهای دیگری هم بگذرانم، اما جبهه را ترجیح دادم. بیشتر مناطقی هم که بودم، جبهه غرب بود؛ کردستان و مهاباد و… چند صباحی هم البته در ارومیه خدمتم را گذراندم. با این همه، بیشترین سهم خانواده من از جبهه و جنگ، برادرم سعید است. سعید، اولش از بچه های ژاندارمری بود. در جبهه، توی دهلران، یعنی گمانم فکه، زخمی شد. قبل از عملیات بود. الان سعید جانباز ۳۰ درصد است. شیمیایی هم دارد. شبی که سعید مجروح شد، خوب یادم هست که مادرم گفت: دلم آشوب شده. خواب دیده ام که برای سعید اتفاقی افتاده. چند روز بعد به ما خبر دادند که سعید در فلان بیمارستان، بستری است».

نمی شود با حمید استیلی صحبت کنی، اما به «گل قرن» نپردازی. همین که استیلی شروع کرد به گفتن از گلش به آمریکا، جوانان انبوهی که گردش جمع شده بودند، شعار دادند «استیلی با غیرت»؛ «خب پست من هافبک دفاعی است. حدس می زدم آمریکا را ببریم اما فقط خوابش را دیده بودم که من در این بازی گل بزنم که البته تعبیر شد! معمولا وقتی گل می زنم، کمی می دوم و اندکی خوشحالی می کنم، اما بعد از گل به آمریکا، انگار بال درآورده بودم! خودم هم نفهمیدم کی گریه ام گرفت؛ همین طور می دویدم و گریه می کردم! بعد هم که گل را تقدیم کردم به خانواده شهدا. همین که هر جا مادر شهیدی، جانبازی، رزمنده ای، مرا می بیند و می گوید؛ من اصلا فوتبالی نیستم، اما گل تو را به آمریکا بارها دیده ام و ازت تشکر می کنم، این برای هر ۲ دنیای من بس است. بوسه رهبر بر پیشانی ام برای هر ۲ دنیایم بس است. با همه این چیزهای قشنگ، من از فوتبال، به آنچه که فکرش را هم نمی کردم، رسیده ام و بالطبع راضی ام. البته اگر الان آمریکا جگر حمله به ایران را داشته باشد، با جانم به آمریکا گل می زنم».

استیلی جواب سئوال آخر مرا این گونه می دهد؛ «اصلا ممکن نیست توپ و تور را با توپ و تانک، مقایسه کنی. من تعجب می کنم چرا عده ای از امثال من، به خودشان جرئت می دهند که بگویند؛ حسین فهمیده برای این کشور رفت، من هم همین طور!! این کجا و آن کجا؟! آنها از جان خودشان برای مقدس ترین هدف گذشتند، و اگر آنها قهرمان اند، ما که باشیم؟! آنها الگوی ما هستند، نه مثل ما، نه هم ردیف ما».

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۱۶ دیدگاه

دست «عباس» از «آستین ظهور» بیرون خواهد آمد

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: عباس حاجی پور آرانی

یک چیزهایی را حتما باید نوشت، و این اصلا ربطی به این ندارد که تو نویسنده باشی یا نه. خیلی از ما طبیب نیستیم اما همین که زمستان می شود، برای خودمان نسخه لباس گرم می پیچیم. خیلی از ما ورزشکار نیستیم ولی در یک روز تعطیل پاییزی، به پارک محل می رویم و با همان گرمکن قدیمی مان، می دویم. یک بار «آقاعبدالله» مکانیک چهارراه استقلال که از حرفه ام خبر داشت، به من دفترچه ای داد و گفت: بخوان و نظر بده. پرسیدم؛ چیست؟ گفت: نوشته هایم از ماه رمضان ها و ماه محرم های ۵۵ سال عمرم است. یک جور گردآوری خاطرات روزه داری و مشکی پوشی. آدمی نیستم که زندگی نامه ام به درد کسی بخورد. اصلا بلد نیستم زندگی ام را در یک نامه کوتاه، بگو یک زندگی نامه بلند، جمع آوری کنم، لیکن یک چیزهایی را حتما باید نوشت، و این اصلا ربطی به این ندارد که تو نویسنده باشی یا نه.

***

تکنیک زندگی و تاکتیک حیات را گاه هست که یک مکانیک، صد بار بهتر از فلان معلم اخلاق و بهمان معمم خلاق، به آدمی یاد می دهد. القصه! یک بار از «آقاعبدالله» خواستم که برای ماشینم مشتری پیدا کند. یعنی که؛ «می فروشمش!» گفت: راضی هستی ازش یا نه؟ گفتم: راضی ام، اما می خواهم تبدیل به احسن کنم. گفت: تا وقتی که از چیزی راضی هستی و فعلا دارد برایت خوب کار می کند، فروشش صلاح نیست. عاقل این کار را نمی کند. وانگهی! بنز هم که بگیری، بالای ۱۲۰ تا جریمه ات می کنند. این لکنته هم همین حدود می رود!

***

دفترچه حاوی محرم نوشته ها و رمضان نوشته های «آقاعبدالله» را ورق زدم. تا ماشینم درست شود، صفحاتی را شروع کردم به خواندن. این چند خط را که تا ۳ ستاره بعد، می خوانی، یادگاری من است در یکی از صفحات این دست نوشته، و ملهم و متاثر از خطوط سرخ رنگ دفترچه آقاعبدالله؛ «ارباب، که جانم به فدایش باد، خون خداست. جان خدا، جان مخلوق، جان عالمی بسته به خون خداست. خدا به خونش غیرت دارد. خدا به خون حسین، تعصب دارد. خون خدا، فقط و فقط در رگ های حسین، جاری است؛ زمین می ریزد، اما هدر نمی رود. زمین می ریزد تا به زمین و آسمان، جان بدهد، تا دین خدا، تازه تر شود. خون حسین، دارد برای دین خدا، خوب کار می کند. عمرا خدا، خونش را بفروشد. ما حسین را نمی فروشیم. عمرا ما، حسین را بفروشیم. ما تازه آشتی کرده ایم با ارباب. قهر نبوده ایم با او، ولی انگار، تازه با حسین، آشتی کرده ایم. گمش نکرده بودیم، اما انگار، تازه پیدایش کرده ایم. تو عبدالله هستی و حسین، اباعبدالله است. خون خدا، پدر توست، یعنی پدر همه ماست. جز این نمی تواند باشد. باید همین طور باشد. خدا فرزند ندارد، اما قصه خونش فرق می کند. آدم از خون خداست. آدم از حسین است. حتی پیامبر، از حسین است. «حسین منی» بدون «انا من حسین»، مثل این است که «لا اله» را بدون «الا الله» بگویی. خدا از خونش است؛ اگر حسین از خداست، خدا هم از حسین است. مگر می شود خدا را بدون خونش قبول داشت؟! ممکن نیست».

***

در چشمانم اشک جمع شده بود. به «آقاعبدالله» گفتم: جا نشد این را بنویسم، اما خانه خدا هم از خانه حسین است. کعبه از کربلاست، و الا این همه سال، مشکی پوش کیست؟! «آقاعبدالله» خندید و به به کنان گفت: «این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست، این چه شمعی است که جان ها، همه پروانه اوست».

*** *** ***

محرم برای من، یعنی نسل من، از فصل تابستان شروع شد. کوچه ما ۲ تا هیئت داشت. یکی تکیه بزاز محل مان بود، یکی هم تکیه اردبیلی ها، یعنی همسایه رو به رویی، طاووس خانوم اینا، که مراسم تشت گذاری شان، دل می برد و حسین را «حوسین» صدا می زدند. این هیئت، دسته مسته توی کارش نبود، اما روز تاسوعا گاو می کشتند و گوشتش را می دادند همسایه ها. روز عاشورا هم قمه می زدند. شنیده ام چند سالی است که اغلب شان قمه را غلاف کرده اند، الا آنهایی که یواشکی! تا مثلا چهره دین خراب نشود و از این حرفها. من با اینکه رگی ترکی دارم، اما ترکی، آنهم به لهجه اردبیلی برایم سنگین بود. روضه های این هیئت را نمی فهمیدم، اما نمی دانم چرا وقتی که می خواندند، وقتی که محکم سینه می زدند، وقتی که حوسین، حوسین، می کردند، کودکانه ترین اشک هایم را درمی آوردند. اردبیلی های محله ما اما عشق شان ابالفضل بود. از آنهایی بودند که هنگام بستن مغازه، دکان را به خدا می سپردند و خدا را به دستان بریده عباس!! البته نه به این غلوی که من نوشتم. مراقب شرک و این حرفها بودند لابد. شوهر طاووس خانم که همان زمان به رحمت خدا رفت و الان اسمش یادم نیست، پیرمرد تنومندی بود که یک بار به خود من گفت: «عباس، مقام خدا را نزد ما، پایین تر نبرده، بالاتر برده. خدا حتما احد و واحد است که توانسته عباس را بیافریند. چه بدانیم که نمی دانیم چگونه بخوانیم عباس را». من اما از آنجا که عاشق دسته بودم، بیشتر می رفتم هیئت بزاز محل. این هیئت، از شب ششم محرم، راه می افتاد در خیابان و یک شب بعد، با گهواره، راهپیمایی می کرد. گهواره ای که ملت، نذورات شان را سنجاق می کردند به پارچه سبزش. دسته ما، علم نداشت. نه اینکه علم را مال مسیحی ها بداند، پول خریدش را نداشت! من عاشق کتل بودم. دسته ما ۲ تا کتل داشت که آن اوایل به من نمی دادند. می گفتند؛ سنت کم است برای بلند کردن کتل. یک بار قبل از شروع حرکت دسته، رفتم و به حضرت بزاز که ایشان هم دست بر قضا آقاعبدالله بود، یک خواب دروغکی تعریف کردم که مثلا امشب اگر کتل را به من بدهید، تعبیر می شود خوابم!! لاکردار نمی دانم چه جوری از چشمانم فهمید که دارم خالی می بندم! گفت: این حرف ها لازم نیست، بیا برویم انباری، اگر توانستی ۵ دقیقه کتل را سرپا نگه داری، یکی از کتل ها مال تو. رفتیم انباری. چوب کتل، قطور بود، خیلی بزرگ تر از پنجه های کوچکم، اما نگهش داشتم. همین که ۵ دقیقه تمام شد، آقاعبدالله گفت: این مال تو. پارچه کتل را بوسیدم و برش داشتم و رفتم. آقاعبدالله گفت: کجا می روی؟ گفتم: می برمش خانه، تمرین کنم برای دسته امشب. گفت: پس مواظبش باش. با کتل رفتم خانه. همه اش توی این فکر بودم که از بین علی بهادر و میثم شیشه بر، آقاعبدالله قید کدام شان را می زند! هر ۲ از صمیمی ترین دوستانم بودند، اما خب! حتما یکی شان باید از دست من ناراحت می شد. در خانه و حین تمرین برداشتن کتل، قصه را با مادربزرگ که آن روز، خانه ما بودند، در میان گذاشتم. گفت: این پول را ببر بده آقاعبدالله، بگو یک کتل دیگر برای هیئت بخرند. از خوشحالی بال درآوردم. دم اذان با آقاعبدالله رفتیم چند کوچه آن طرف تر و یک کتل جدید خریدیم. حالا دسته ما ۳ تا کتل خوشگل داشت. مانده بودم این کتل جدید را بردارم یا همان که باهاش تمرین کرده بودم. همان را برداشتم؛ یکی اینکه برایم خوش یمن بود، یکی اینکه بوسیده بودمش، یکی اینکه توی خانه روی چوبش نوشته بودم؛ حسین! یعنی که مال خودمه!! علامت هم داره!! آی که چه پزی دادم آن شب با کتل. البته شب، هر ۲ دستم تاول زد؛ همان جایی که محل اتصال انگشت دست به کف دست است. تاول ها را به مادربزرگ که هنوز هم «عزیز» صدایش می زنم، نشان دادم. گفت: داری مرد می شی! ما چند سال بعد رفتیم از آن محل، اما خداوکیلی دلم را در جنوب شهر، جا گذاشتم. تا چند سال اول، محرم ها برمی گشتم به هیئت بزاز، و کتل را دست می گرفتم تا اینکه سنم از این حرف ها گذشت و جایم را یعنی کتلم را دادم به نسل بعد. پارسال محرم، وقتی که قوه قضائیه با بستن وبلاگم، دلم را شکست، بهترین کاری که می شد برای آرام کردن خودم انجام دهم، رفتن به محله قدیمی مان بود. شب علی اصغر بود که رفتم. چقدر آقاعبدالله پیر شده بود. چقدر محله عوض شده بود، اما دسته همان دسته بود. دسته که راه افتاد، گشتم دنبال کتل رویایی. دست پسربچه ای بود. به او گفتم: می شه بدی یه لحظه چوبش رو ببینم. گفت: بیا! علامتی که روی چوبش گذاشته بودم، هنوز بود. «حسین» هنوز بود. گفتم: کنارت راه می روم، هر کجا خسته شدی، بده من. گفت: اصلا بیا! من امشب می خواهم زنجیر بزنم. زنجیر برنجی! کتل محبوب را دستم گرفتم. تا به حال هیچ وقت در زندگی ام، اینقدر لذت نبرده بودم، اما انگار، کتل هم با من قد کشیده بود. انگار سنگین تر از قبل شده بود. بعد از دسته، باز هم دستم تاول زد.

***

یکی از نمادهای محرم ایرانی، از نوع کودکی اش، قصه زنجیر است. زنجیر معمولی که البته قیمتی نداشت، اما زنجیر برنجی، اگر طلایی هم بود، دیگر معرکه بود. نه لباس را خراب می کرد و نه بد روی شانه می نشست. محرم یکی از سال های کودکی، رفتم و از بازار، زنجیر گران قیمتی خریدم که پزش را به این و آن بدهم. خیلی خوش دست بود، اما راستش با همه خوش دستی، گند زده بود به هارمونی ساده زنجیرهای دسته. گاهی کتل را می دادم به این و آن و می رفتم وسطای دسته و زنجیر می زدم. بعد هم که برمی گشتم کتل را بگیرم، دسته زنجیر را فرو می کردم در جیب شلوارم. یک بار، همان کسی که کتل را امانت به او داده بودم، از من خواست زنجیرم را بدهم به او. ندادم. گفتم: مال خودمه! خودم خریدمش! عذاب وجدان این کار، هنوز هم ولم نمی کند. خیلی ناجور، زدم توی ذوقش. تا چند وقت داشتم در همان عالم کودکی، کلنجار می رفتم با خودم که آیا زنجیر برای من است، یا من برای زنجیر؟! دیدم که زنجیر، دست مرا بسته است. عین زنجیری که بر پای یک زندانی می بندند. اینها را می دانستم، اما باز هم دلم نمی آمد که از زنجیر بگذرم. چند بار خواستم که زنجیر را بدهم آقاعبدالله، اما وسط راه، پشیمان می شدم و وسوسه شیطان را جور دیگری برای خودم تحلیل می کردم که به نفعم باشد. تا اینکه یک بار، هنگام کتل بلند کردن، زنجیر، از جیبم افتاد روی پل آهنی وسط خیابان و از لای شکاف پل، سر خورد و رفت توی جوی. دستم را از لای شکاف پل، رد کردم که دیدم به زنجیر نمی رسد. هوا هم تاریک بود. دسته هم داشت می رفت. این بار، زور بیشتری زدم تا بلکه دستم به زنجیر برسد، اما دستم به زنجیر نرسید که هیچ، دستم گیر کرد لای شکاف پل و بیرون نیامد که نیامد! همان دوستی که زنجیرم را به او نداده بودم، متوجه قصه شد و از زیر پل، به آن بزرگی، رفت داخل جوی آب و زنجیر را درآورد. بنده خدا بوی لجن گرفته بود. محسن، زنجیر مرا درآورد، اما دست من هنوز گیر کرده بود! محسن گفت: حالا جون می ده، جلوی چشمت زنجیر بزنم واسه امام حسین، تو هم که گیر کردی اینجا، کاری نمی تونی بکنی!! و این را که گفت، شروع کرد زنجیر زدن!! محسن بی معرفت ناقلا داشت جلوی من بدبخت، زنجیر می زد و خدا هم البته داشت مرا ادب می کرد!! تا آتش نشانی برسد و نجاتم دهد، فکر کنم ۳ ساعت طول کشید. آن شب، شب عاشورا بود. شب عاشورا حتی دل بستن به خیمه حسین هم خطاست. فقط باید دل به خون خدا ببندی.

*** *** *** *** *** ***

نمی شود از «حسین» چیزی نوشت، اما از «عباس» یاد نکرد. نسبت حسین با عباس، نسبت محمد است با علی. اگر رسالت محمد، جز با ابلاغ ولایت علی کامل نمی شد، شهادت حسین هم جز با اعلام جانبازی ابالفضل، کامل نمی شد. غدیر خم عباس، کنار علقمه بود. آنجا که دستش بالا رفت، اما آبی ننوشید. آنجا که آب به عباس رسیده بود، نه عباس به آب… و آنجا که حسین هم مثل جدش در غدیر، دست علمدارش را بالا برد، اما دستی که در بدن نبود. دستی که از بدن افتاده بود. یادش به خیر! روزگار کودکی فکر می کردم حضرت عباس، در روز تاسوعا به شهادت رسیده است! حسین، مدینه عشق است و عباس، باب این شهر. عاشورا، شهر شهادت است و جز تاسوعا، دروازه ای ندارد. قبل از آنکه حسین، شهادت نامه ات را امضا کند، عباس باید ولایت نامه ات را مهر کند. عباس، امام نیست، اما امامی هم نیست که بر دستان ابالفضل، بوسه نزده باشد. اول امامی که بر آستان این ۲ دست بوسه زد، حیدر کرار بود، اما روضه عباس، بیشتر ناظر بر «عمو جان» بچه هاست. عبدالله و قاسم، فرزندان امام حسن، زودتر از عمو جان شان، امام حسین، به شهادت رسیدند. شرمندگی ای در کار نبود. اهلا من العسل را نوشیده بودند. شرمنده عمو نبودند. هنوز حسین بود، اما صحنه ای از کربلا، برادرزاده ها، شرمنده عمو جان شان شدند. عمو جانی که لب به آب نزد. عمو جانی که صف دشمن را شکافته بود و به آب رسیده بود، اما دستی بر بدن نداشت که مشک را به برادرزاده ها برساند. در غدیر کربلا، هر ۲ دست بریده عباس، دست حسین بود… و خدا، شهادت نامه حسین را، حسینی را که خود شهادت نامه امضا می کند، با همین ۲ دست، امضا کرد. اگر خون حسین، خون خداست، دستان ابالفضل هم دست خداست، گره گشاست، اما «عمو جونم! تا تو بودی، سر و سامونی داشتیم، تا تو رفتی، دل پر خونی داشتیم، ای اهل عالم! بدونین، عمویی دارم، نمی دونین که چقدر مهربونه، قامتش تا کهکشونه، نگاهش رنگین کمونه، توی چشمای قشنگش، هزار هزار آسمونه، مهربونه، مهربونه، وقتی شبها خواب ندارم، روی شونه اش سر می زارم، تا که خوابم ببره، تو گوشم، آروم آروم، شعر محبت می خونه، وای که چقدر، عمو جونم مهربونه، شونه هاش، بالاتر از هر چی بلندی روی زمینه، عمو جونم، می گه؛ ای فرشته روی زمین، راه نرو، خسته می شی، روی شونه هام بشین، روی دوش عمو جونت، همه دنیا رو ببین، از تو چشماش می خونم که چقدر دوستم داره، از تو چشمام می خونه که چقدر دوستش دارم، اگه من تب بکنم، تاب نداره، اگه خار تو پام بره، خواب نداره، فکر می کنم عمو جونم، اگر که با ما نباشه، خدا اون روز رو نیاره، هر چی ازش می ترسیدم، خدایا اومد به سرم، عمو جون رفت آب بیاره، خبرش اومد به حرم، عمو جونم! با تو دنیامون قشنگه، عمو جونم! بی تو دلها تنگ تنگه، عمو جونم! با تو مثل غنچه بودم، عمو جونم! بی تو یک یاس کبودم، عمو جونم! تا تو بودی، غم نیومد، عمو جونم! تا تو رفتی، ماتم اومد، عمو جونم! تا تو بودی، دشمنامون می ترسیدن، تا تو رفتی، چشم تو رو دور می دیدن، ماها گریون و، اونا می خندیدن، عمو جونم! تا تو بودی، چاره داشتیم، کی لباس پاره داشتیم، تو که رفتی، ما همه بیچاره شدیم، دنبال زینب، همه آواره شدیم، بی گوش و گوشواره شدیم، عمو جونم! تا تو بودی، غم نداشتیم، تو رو داشتیم، مثل بابا، دیگه چیزی کم نداشتیم، تو که رفتی، سر به صحراها گذاشتیم، پابرهنه، روی خارا پا گذاشتیم، عمو جونم! چرا از داغت نمردم، عمو جونم! به خدا من آب نخوردم، عمو جونم! بی تو دل، سامون نداره، عمو جونم! بی تو زینب، جون نداره».

***

راستی، عمو جونم! دسته کودکی ما متوسل بود به دستان تو. یادت هست؟! یادت هست که به عشق خودت، فقط خودت، می گفتیم؛ «ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد…». عمو جونم! اگر امام زمان هم به شما «عمو جان» می گوید؛ پس خوش به حال ما. اگر شعار ما این است که «ابالفضل علمدار، خامنه ای نگهدار»، پس خوش به حال ما. اگر دست خدا بر سر ماست، خوش به حال ما. ما با شما عالمی داریم آقای تاسوعا. در آستین ظهور، خواهیم دید دست خدا را. در آن آستان رویایی، ما یک بوسه بدهکاریم.

روزنامه وطن امروز/ ۱۲ آذر ۱۳۹۰

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۴۸ دیدگاه

جام زهر اصلی تر را خمینی، نوشاند؛ ننوشید!

۳ طرح به یاد سال گذشته، همین شب/ قطعه ۲۶

محرم چند سال پیش بود؛ شب حضرت علی اصغر، هوا سرد کرد و باران، پشت بند باران. مثل خیلی های دیگر، به مسجد دیر رسیده بودم و همان بیرون، زیر باران باید می ایستادم. مداح هم انصافا در «روضه آب» سنگ تمام گذاشت و تا می توانست دل باران را کباب کرد که؛ «الان چه وقت باریدن است؟! آنجا که باید فرو می آمدی، کام تشنه ۶ ماهه عاشورا بود، زمین خشک کربلا بود».

آن شب، حسابی تب و لرز کردم. حتی کارم به دکتر و آمپول و سرم کشیده شد. گلاب به رویت، فلافلی که در کوچه کثیف خوردم، همه را با مخلفات دادم بالا!

القصه! شب و روز علی اکبر را کاملا از دست دادم و جز تکیه لحاف دوزان(!) -مکان: جلوی تلویزیون!- قادر نبودم جایی بروم. البته با وجود کنترل و از این کانال به آن کانال، خیلی هم بد نمی گذشت! آن ایام میان یکی از مداحان و یکی از سخنرانان، که سابق بر این با هم رفیق گرمابه و گلستان بودند، شکرآب شده بود. دعوای نعمتی و حیدری دوستان سابق، متاسفانه به مستمعین و هواداران شان هم سرایت کرده بود، اما آنچه برایم جالب بود، دیدن «آقای دوربینی» بود، پای مراسم هر دوی این بزرگواران! مراسم اول که در قاب تلویزیون دیدمش، نتوانست حسم را خراب کند، اما مراسم دوم و با توجه به دعوای فوق الذکر، پقی زدم زیر خنده! نکته اینجا بود که فاصله زمانی این ۲ مراسم، خیلی به هم نزدیک بود، ولی فاصله مکانی شان، زیاد. در دلم گفتم: این آقای دوربینی، دیگر چه جور جمب و جتی است که خودش را به هر ۲ مراسم رسانده؟! اعتراف می کنم که آن روز، در تکیه گرم و نرم لحاف دوزان(!) بیش از مصائب دشت نینوا، تدبر کردم در مسائل آقای دوربینی و مصائب آقای دوربینی بودن! برایم قشنگ بود اینکه آقای دوربینی با کارش اصلا شوخی ندارد، جدی است، وقت شناس است، حرفه ای است و به جای حواشی، فقط به متن کارش، یعنی دوربین، اهمیت می دهد. حالا این دوربین، اگر آن دوربین، و این مراسم، اگر آن مراسم را قبول ندارد، این دیگر ربطی به رسالت شغلی و شرافت حرفه ای آقای دوربینی ندارد. وانگهی! دعوای آن هیئت و این هیئت، دعوای حسین و یزید نیست، که تو بخواهی آقای دوربینی را متهم کنی که نان به نرخ روز خور است و از این جور کنایه ها. اگر هم بتوانی، خیلی نمی توانی در این باب، تند بروی و فلسفه ببافی، چرا که آقای دوربینی، آقای دوربینی است؛ خواص نیست، بار حکومتی روی دوشش نیست، سران فتنه و این و آن نیست؛ خودش است، با یک کاراکتر عجیب و یک تعریف غریب.

بی آنکه قصد مقایسه ای داشته باشم، یا بخواهم خدای نکرده به آقای دوربینی، اهانتی کنم، بر این باورم که برای بعضی ها، ظاهرا نه حسین، موضوعیت دارد و نه یزید. اصلا مهم نیست، روزگاری، ماه را مدح می کردند، یا امروز که به صرافت نامه نگاری افتاده اند. کاری که مرا یاد آن مثل می اندازد؛ «طرف را به ده راه نمی دادند، سراغ کدخدا را می گرفت». آنچه برای ایشان، بیش از انقلاب اسلامی یا آمریکا و اسرائیل اهمیت دارد، «عطش دیده شدن» است. اگر شد، با مجیزگویی، اگر نشد، با درشت گویی! کم پیش می آید مثل عقلا، عطش دیده شدن را از مجرای خودش درمان کنی، یا لااقل، همچون آقای دوربینی، بامزه و همچون سریش، سیرابش کنی!

بگذار برایت چند خاطره تعریف کنم.

یک: روزگار ماضی که فلان سریال داشت پخش می شد، جوانکی بودم که از عمر قلم زنی ام، -مثل امروزها- خیلی نمی گذشت. در نقد این سریال، همواره به دوستان می گفتم که کاش کارگردان این سریال، «نویسنده/ روزنامه نگار» باقی بماند و پا در گلیمی نگذارد که معلوم است تخصصش را ندارد. با این همه، و هر چند که بر نظرم استوار بودم، هجمه مدعیان اصلاحات بر این فرد، آن روزها آنقدر ناجوانمردانه و به دور از آداب نقد و رسوم اخلاق بود، که مجبورم کرد -مثل شمار دیگری از دوستان رسانه ای- چیزکی به نفعش بنویسم؛ تنها رها کردنش، جوانمردی نبود. بگذریم که امروز، علاوه بر فتنه گران، دشمن بیرونی هم گاهی سوت و کف می زند برای او. قطعا تعامل انقلاب اسلامی و جبهه فرهنگی اش با آدمیانی از این قبیل، خیلی متین تر از مواجهه سیاه و سفید، و البته کثیف ضد انقلاب با امثال ایشان است. در سپاه حق، خیلی ها، از بعضی ها، خیلی چیزها دارند که کاش، هیچ وقت مجبور نشوند رو کنند. مع الاسف، عده ای، درشت گویی را به حد اعلی رسانده اند، اما فعلا همین صبر و حوصله نیروهای اصیل انقلاب اسلامی، علاوه بر اینکه «درس اخلاق عملی» است، نشان می دهد که اصحاب انقلاب اسلامی، به نسبت ضد انقلاب، در برخورد با هنرمندان و هنرمندنمایان و هر آنچه که تو صدای شان می زنی، کمتر اسیر حب و بغض می شوند. صبری که البته کاش، خودهای شان سبب خاتمه اش نشوند و حوصله قانون و عدل و محکمه را لبریز نکنند!

دو: همان روزها رفتم و با وی گفت و گو کردم. آن ایام، درباره مظلومیت «بزرگان»، جمله ای نوشته بود. فقط در خلال مصاحبه گفتم؛ «مظلومیت رهبر -خواه خمینی و خواه خامنه ای- در امتداد اقتدار ایشان است و ثانیا در وزن کشی این ۲ صفت، حتما اقتدار ولی فقیه، غلبه بسیار ملموسی دارد بر مظلومیت ایشان». طرف مصاحبه اما جوابم را نداد، لیکن پرسید؛ گفت و گو در کدام صفحه روزنامه کار می شود؟ گفتم: صفحه گفت و گو. سئوال کرد: رنگی است دیگر؟!!

سه: فکر کنم اصل نگرانی بعضی ها، یعنی مخلص کلام، این است که چرا هرگز نتوانستند فیلم ساز مطرحی شوند یا کارگردان خبره ای شوند. اینکه نه مثل خوبان متعهد شویم و نه حکایت دیگر بزرگان بی تعهد هنر، آیا چه کسی باید جور قصور ما را بکشد؟! باید توان هنری خودمان را بالا ببریم، یا دست آویز تملق دیروز و حرافی امروز شویم؟! باری، همین شخص، برای خودم، گوشه هایی از این زجر را روایت کرد، که نوشتنش اصلا لطفی ندارد. درشت گویی ها، قطعا دلیل نمی شود هر چیزی را روی دایره بریزیم. آنچه باید روی صحنه بیاوریم، دعای عاقبت به خیری برای همه کسانی است که روزی گذرشان به کربلای وجدان شان می افتد. فلانی، هزار نامه دیگر هم له یا علیه انقلاب اسلامی بنویسد، کتمان نمی کنم که گاهی نوشته هایش قشنگ بود و دل می برد، هر چند که در عرصه فیلم و مستند و سریال، چون منی باید در عین شرمندگی(!) و حین متانت(!) و فقط من باب جوانمردی، تعریفی ازش می کردیم!

***

آری! آقای دوربینی هم دوست دارد دیده شود، اما چه خوب که حتی «ادا و اطوار» را هم لااقل در چهارچوب یک اصول حداقلی، دربیاوریم. بزرگ شدن، اندکی هم رگ هنرمندی می خواهد؛ فقط بسته به مدح ماه یا ناسزا به ستاره ها نیست. فوت و فن خودش را دارد. گمانم «حر» و «حرمله» هر ۲ دارند لیاقت خودشان را نشان می دهند، اما در تاریخ، از یک نفر حتما هیچ نشانی باقی نمی ماند؛ آنکه دوست دارد دیده شود، اما بلد نیست چگونه! نگاه کنید؛ ما در تاریخ، همین تاریخ کربلا، افرادی که نمی شناسیم، صف شان طولانی تر است، یا کسانی که می شناسیم؟! همه افرادی که هیچ نامی از ایشان در تاریخ نیست، البته روزگار خودشان بروبیایی داشتند؛ چه کنیم که حکایت کفی روی آب، عمر اسم شان زودگذر بود و چون سراب؟! اگر «حر» را آفرین می گوییم و «حرمله» را نفرین می کنیم، اصلا نمی بینیم و نمی شناسیم جماعتی را که با خودشان هم تکلیف شان مشخص نبود! به خداوندی خدا، حتی دشمن آفتاب شدن هم، اگر نه لیاقت، که لااقل وجودی می خواهد که خیلی ها ندارندش! خامنه ای را دنیا، از جنبه دوست، به سیدحسن نصرالله می شناسد و از منظر دشمن، به سران نظام سرمایه داری. در این منظومه، یکی مثل من، کجا بودنش، اصلا چه ارزشی دارد؟! به راستی! اصلا ما که باشیم؟! چه له، چه علیه، واقعیت این است که ما وقتی نام بزرگان را می بریم، داریم به خودمان، حال می دهیم!!

***

«بیت رهبری» چاه ندارد؛ «ماه» دارد و آنکه امروز تنهاست، دشمنان سیدعلی حسینی خامنه ای اند که به «یک درصد» فروکاسته اند. این اقلیت محض، جام زهر خمینی بت شکن بود در گلوی بطالین. شجاعت برتر و حماسه بالاتر خمینی، آنجا نبود که جام زهر نوشید؛ آنجا بود که سخن از «هسته های مقاومت» در ابعاد جهانی راند و با بیان «جنگ فقر و غنا»، امروز دنیا را به درستی پیش بینی کرد و با لایق دانستن خامنه ای به رهبری، کاری ترین جام زهر ممکن را در کام آمریکا و اسرائیل فروریخت. قصه خمینی و جام زهر، قصه اصلی ترش، قصه نوشیدن دوست نیست؛ قصه نوشاندن به دشمن است. ما نیز با روح الله پیمان بسته ایم که همچنان، جام زهر را در کام دشمنان خلف صالحش فرو کنیم. جام ما تازه جهانی شده؛ نشان به نشان روانی شدن این روزهای سران غرب از دست ما و از دست انقلاب ما. لطفا با ما از این جام زهر، سخن بگویید و الا آنچه دارد «سرشته» می شود، چه احتیاج دارد به «نوشته»؟! له یا علیه نور، آنچه می تابد ماه است و با این حساب، محتوای نامه ها، حتی این نوشته، زیاد اهمیتی ندارد. گفتم که؛ ما داریم به خودمان، حال می دهیم!!

***

راستی! خدا همه ما را عاقبت به خیر کند؛ آمین!

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: میلاد پسندیده

ارسال شده در صفحه اصلی | ۹۰ دیدگاه

آستانه محرم، آستانه شهداست

سرلشکر بسیجی و سردار دشمن شکن سپاه خامنه ای، در شب عملیات «کربلای ۵»

تقدیم به همرزم همیشه شهدا، حاج قاسم سلیمانی

از بس قشنگ می گفتند؛ «هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله»، که نمی شود از محرم نوشت و یادی از شهدا نکرد. شهدای ما شهادت نامه شان را درهمین شب های محرم، به امضای سیدالشهدا می رساندند. شهادت، حاجت شهدای ما بود از امام حسین. حاج قاسم بارها حاجت روا شده و بارها شهادت نامه اش امضا شده. حسین، بعضی ها را چند بار می برد؛ آهسته و پیوسته می برد و طولانی تر و عاشقانه تر می کند شهادت شان را. به هر حال، ما زمینیان هم شهید و شاهد و شاهد شهیدان، می خواهیم یا نه؟! حالیا! شهدا آنقدر برای خون خدا گریه می کردند، که اباعبدالله، ولو یک بار هم که شده، امضا کند شهادت نامه شان را. تا این امضای سرخ را نمی گرفتند، نمی رفتند. همین که عطر محرم فرا می رسد، شهدا دل ما را می برند به شب های عملیات. به اشک های خداحافظی. به شانه های لرزان همسنگران. به فصل گرم حلالیت. زمانه «یا زیارت یا شهادت». محرم، بهار خون است و مگر نه آنکه شهدای ما در موسم عاشورای جبهه ها، دل به نسیم کربلا بسته بودند. یاد زیارت عاشورایی که می خواندند به خیر! نمی دانم جای آنها میان ما خالی است، یا جای ما میان آنها. اصلا ببینی یادی از ما می کنند؟ لااقل همین اندازه که ما به یادشان ایم! نمی دانم آنجایی که الان شهدا «عند ربهم یرزقون» اند، محرم فرا رسیده یا نه. یک شب با ما فاصله دارند، یا بیشتر. نزدیک اند به ما یا دور. شاید ما از آنها دور باشیم، اما آنها به ما نزدیک. شاید درعوض اینکه ما شهدا را نمی بینیم، شهدا ما را می بینند. شاید دل شان می سوزد برای ما، برای غم و غربت ما. خوشم می آید از وقت شناسی شان. به موقع پرکشیدند. نمی دانم زمان برای شهدا چگونه می گذرد. اصلا آنها بر زمان می گذرند، یا زمان بر آنها. نمی دانم در مکان خاصی مستقرند، یا مکان، مستقر شهداست. روزگاری با ما بودند، اما اینک، به چه سؤالاتی کشیده کار ما! حق مان است؛ ما در جایی زندگی می کنیم که سجن مومن است، اما شهدا جمع شان جمع است در یک جای دنج. خوش به حال شان! شب های جمعه لابد می روند کربلا. اگر هم به یاد ما نباشند، حق دارند. یاد ما خراب می کند زلال خلوت شان را. ما آلوده ایم؛ دست مان به آسمان نمی رسد. شهر ما ستاره ندارد. غبارآلود است دل ما. ما باید با هوای نفس بجنگیم و دل مان خوش باشد که اسمش «جهاد اکبر» است! حالا به ندرت باز می شود در باغ شهادت. گه گاه! اینک در فراق روزگار جنگ، باید با روزگار جنگید. روزگار بدون صبحگاه دوکوهه. روزگار محرم های بدون شهدا. روزگار دلتنگی برای آغوش مردان خاکی. روزگار هجران برادر با برادر. برادری که شهید شده و برادری که مانده. همه اش خاطره، همه اش خاطره! ببینی شهدا هم خاطرات ما را مرور می کنند؟! نکند فراموش کرده باشند ما را. نکند ما را نشناسند. نه! نه! لااقل محرم ها به یاد ما باید بیفتند.

¤¤¤

نمی دانم آن سوی هستی، خیمه عزای حسین، چگونه بر پا می شود، اما می دانم که حتما بر پا می شود. از شهدای ما، مگر ممکن است حسین را، «حسین، حسین، حسین» را، سینه زدن برای حسین را بگیری؟! نه، ممکن نیست. قلب شهید، از تپش باز می ایستد، اما «حسین، حسین، حسین» گفتن شهید، بسته به قلب او نیست؛ وابسته به خون اوست. مگر خاک مجنون، هنوز هم عطر شهدا نمی دهد؟! مگر نمی جوشد همچنان خون شهید؟! شهدایی که ما می شناختیم، چشم را جز برای اشک نمی خواستند. آنهم نه هر گریه ای! گریه فقط برای حسین. حتم دارم آن سوی هستی را نیز، شهدای ما سیاه پوش کرده اند. اخلاق شهدا دست ماست. لابد باید تکیه قشنگی در بهشت زده باشند. پر از پرچم، بهتر از پرچم های ما. شهدای ما بعد از شهادت، لابد بیشتر عاشق سیدالشهدا شده اند. شهدایی که ما می شناختیم، در تکیه عزای ارباب، بزرگ شده بودند. آرزو داشتند در رکاب اباعبدالله و با سر و صورت خونی، دعوت خدا را لبیک بگویند. شهادت را اگر عاشقانه دوست داشتند، فقط برای حسین بود. شهادت را برای دیدن حسین و نوشتن نام خود در کنار اصحاب سیدالشهدا می خواستند. ما که یادمان نرفته شهدا را. گمانم هر کجا که باشند؛ در آستانه محرم، باز هم شیدا می شوند. چه می گویم که شهید، خود، آستانه عاشوراست. ما امروز در آستانه شهدا ایستاده ایم. ما حسین و محرم و تاسوعا و عاشورا وکربلا را به شهدا بدهکاریم. ما شهادت را مدیون شهداییم. از قلم بگیر تا علم، ما بدهکاری داریم به شهدا. راه اشک را شهدا جلوی چشمان ما گشودند. راهی که با خون شان باز کردند. اگر ما می گوییم «حسین»، اما شهدا برای باقی ماندن ذکر حسین در این دیار، از جان خود گذشتند. تشنه رفتند. دوست داشتند تشنگی را.

¤¤¤

برای ما اهل زمین، محرم آمده است؛ کجایید شهدا! می دانم که جمع تان جمع است، و شمع انجمن تان، حسین! لازم نیست به ما فخر بفروشید. ما خود، به مقام والای شما واقفیم. فقط یادتان باشد محرم های این دنیا را. یادتان باشد که روزگاری، در همین ایام، کنار ما بودید و با ما سینه می زدید. شوق بعد از عزای تان را کنار ما بودید. لااقل سربند «یا حسین» یکی تان را که ما بسته ایم. یادتان هست؟! اینک پیش از ما بهتران، عزای شما، رنگ و بوی دیگری گرفته است. ما خود قبول داریم که «حسین،حسین، حسین» شما شنیدنی تر است، اما شما که شهدای خودتان نیستید، شهدای مایید. از خون و استخوان مایید. از نسل ما و از سلاله مایید.شما هق هق گریه های ما را شنیده اید. شما لرزش شانه های ما را احساس کرده اید. محرم های این دنیا را که یادتان نرفته؟! زیارت عاشورای شب های عملیات را که یادتان هست؟! هنوز هم حسین، شهادت نامه امضاء می کند. تا چشم ارباب، کدام مان را بگیرد، شما هوای ما را داشته باشید. برای ما هم دعا کنید که در بستر نمیریم. دعا کنید که قدر همسنگران شما را بدانیم. دعا کنید بدانیم قدر رزمندگانی را که با شما تا لب چشمه شهادت آمدند، اما… اما قصه این بود که خدا، ماه را تنها نمی خواست.

¤¤¤

بچه های «کربلای ۵» در شب شروع این عملیات، از خدا بهشت را طلب نمی کردند، شعارشان این بود: «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم». شاید هم الان کربلا باشند شهدا، شاید هم پیش حسین. هر کجا هستند آنچه بر پاست، بساط عزاست. حتی آن سوی هستی، امروز جز این قصه نیست؛ «باز این چه شورش است که در خلق عالم است».

روزنامه کیهان/ ۷ آذر ۱۳۹۰

کلیپ کوتاهی از وبلاگ سرافرازان/ ذوق و شوق نینوا کرده دلم

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۴۵ دیدگاه

امضا: بابای بسیجی ات که خیلی تشنه است!

  نسیمی جان فزا می آید                   یاحسین                   بوی کرب و بلا می آید

آبی درون قمقمه نمانده بود، اما همین طور خونی بود که از بدنش می رفت. در «بموی قدیمی» محاصره شده بود. داشت آخرین نفس هایش را در این دنیا می کشید. تشنه بود. دقیقه ای قبل، خودش از معدود بچه های باقی مانده، خواسته بود که پیکر نیمه جانش را رها کنند و به جنگ با دشمن ادامه دهند. از این لحظه به بعد، تنها ۵ دقیقه تا شهادتش فاصله داشت. تیر به گلویش خورده بود و قلبش از شدت درد، داشت تیر می کشید. دست کرد در جیب پیراهن و قرآن جیبی اش را درآورد، اما فهمید که یارای خواندن ندارد. چشمانش تیره و تار می دید آیات را. قرآن را برگرداند داخل جیبش. چشمانش را بست و آنچه از کلام خدا حفظ بود، شروع کرد به خواندن. خواند و خواند تا آخرین ثانیه های زندگی اش، فرا رسید. فهمید که دارد جان می دهد. هنوز شهید نشده بود، اما دیگر درد نمی کشید؛ عشق داشت از وجودش شعله می کشید. وجود آغشته به خونش. دست بر قلبش گذاشت و همان طور که دراز کشیده بود، صورتش را به سمت مرز برگرداند و همین که خواست بگوید «سلام بر حسین»، دید نمی تواند. گفتم که! تیر درست خورده بود به حنجره اش. زبانش نچرخید؛ به سلامی از درون سینه قناعت کرد و پر کشید. رد نگاه چشمان نیمه بازش را که می گرفتی، درست می رسیدی به کربلا.

¤¤¤

۱۳ سال بعد، بچه های تفحص، از ارتفاعات غرب، پیکر شهیدی را پیدا کردند که تیر به گلویش خورده بود. درون جیب لباس بسیجی اش یک جلد قرآن بود. یک عکس امام و یک عکس دخترش که پشت آن نوشته شده بود؛ به نام خدای حسین. اینجا در اوج جنگ، چون برگه ای پیدا نکردم، پشت عکس دخترم که هنوز از نزدیک ندیدمش، وصیت می کنم. نه! نه! فعلا مجال نیست؛ باید بروم. بد دارند می زنند بچه ها را. فعلا «سلام بر حسین» تا بعد. راستی، دخترم! نسیمی جان فزا می آید، بوی کرب و بلا می آید. من که رفتم، اما ندیده، حلال مان کن. فعلا! امضا: بابای بسیجی ات که خیلی تشنه است!

¤¤¤

۱۳ سال و چند روز بعد «ندا رضوانی» دانش آموز مقطع اول دبیرستان، اهل نیشابور، همین که عکس ۶ ماهگی خودش را همراه با وصیت نامه کوتاه و ناتمام پدرش، پشت عکس دید، با خودکار قرمز، یک سربند سرخ، روی پیشانی کوچکش کشید و نوشت: «سلام بر حسین». یک قطره اشک ندای بزرگ، روی عکس قدیمی، قشنگ تر کرده بود خنده ندای کوچک را.

¤¤¤

راستی! نسیمی جان فزا می آید…

روزنامه کیهان/ ۳ آذر ۱۳۹۰

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۰۲ دیدگاه

«آقا» از ما راضی است!

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

کمتر از ۱۱۷ روز از سال جهاد اقتصادی، باقی مانده.

باور کنید در یک کار عجیب، شاید هم یک ابتکار غریب، بنا داشتم یادداشت روز امروز «وطن امروز» را به همین جمله ۱۰ کلمه ای اختصاص دهم و دیگر هیچ ننویسم، که این وجیزه کوتاه و پر آه، به اندازه کافی، همه چیز را با خود به همراه دارد. باید راه به سینه ماه داشت، تا از دل «آقا» خبر گرفت که آیا در این ۲۴۸ روز گذشته از سال جهاد اقتصادی، از حضرات مسئولین، رضایت دارند یا نه، و اگر در منظر دوست و مرئای دشمن، یعنی جلوی دید عموم، اعلام رضایتی می کنند، این رضایت، از اعماق قلب نائب امام زمان است، یا ناشی از حمایت های بدیهی، طبیعی و همیشگی ولی فقیه از دولتمردان و سکانداران؟! اینقدرش را می فهمم که اگر بازرگان و بنی صدر هم در صندلی قدرت نشسته باشند، خمینی تا آنجا که ممکن است، باید به دولت، توجه مضاعف کند تا امور مملکت پیش برود، و اینقدرش را می دانم که خامنه ای تا آنجا که جا داشت، حمایت کرد از دول سازندگی و اصلاحات.

بگذار خاطره ای پر مخاطره تعریف کنم برایت. در همه عمرم، یک بار بیشتر جناب خاتمی را از نزدیک زیارت نکردم؛ آنهم راهپیمایی ۲۲ بهمن یکی از سال های عصر دوم خرداد بود، که آسمان میدان آزادی، برفی بود.

القصه! دست پدربزرگ و مادربزرگ پیرم را گرفته بودم و ۳ تایی داشتیم از میدان صادقیه به پایین حرکت می کردیم، که ناگهان سر و کله کت شلواری ها پیدا شد؛ یعنی که رئیس جمهور وقت آمده بود چند قدمی کنار ملت، شرکت کند در راهپیمایی. جوانی ۱۶ ساله بودم آن زمان و همین که رئیس جمهور را دیدم، چندتایی از آن شعارها که شاید بهتر بود در جشن یوم الله ۲۲ بهمن، سر نمی دادم، دادم! به هر حال برای ما، از همان اول هم خاتمی، سران فتنه بود و اهل نفاق. ما عذر بزرگان را نداشتیم که چون ما بخواهند بی پروا باشند، حتی اگر مثل ما می پنداشتند. ما جوانان اهل حق بودیم و آرمان گرا. سمتی نداشتیم که مصلحتی را درک کنیم. سنی نداشتیم که امور را سبک سنگین کنیم. خانه ای نداشتیم که غم سیلاب داشته باشیم، و بومی نداشتیم که بیم باد و باران و برف. خوب یادم هست که در همان لحظات، پیرمردی، صف محافظان را کنار زد و صورت در صورت رئیس جمهور، عکسی از جیبش بیرون درآورد و نشان خاتمی داد که؛ این عکس پسر شهیدم است. به حرمت خون شهدا، جوری کار کن که وقتی رهبر از دولت، ابراز رضایت می کند، این رضایت، حقیقتا از صمیم قلب «آقا» باشد. پیرمرد این را که گفت، خاتمی، پیشانی این پدر شهید را بوسید و به یک «ان شاء الله» بسنده کرد. مادربزرگم گفت: نمی دانم چرا، اما اصلا به دلم نمی نشیند این مرد. خاتمی را می گفت. نامرد بعد از این! گفت: «مردی نبود فتاده را پای زدن، گر دست فتاده را بگیری، مردی». سال ۸۸ پای زد این نامرد، بر رای فتاده ها و نمک پاشید بر خون شهدا. رحم و مدارا و مروت و حکمت و مصلحت اگر نداشت عدالت این نظام، خاتمی باید به دست و پای دستگاه قضا می افتاد، نه اینکه شرط بگذارد برای شرکت در انتخابات.

این همه را نوشتم تا بگویم؛ آری! دولتی ها می توانند بر فرق ما چماق بلند کنند که «آقا» در فلان دیدار، از ما ابراز رضایت کردند. مجلسی ها نیز یارای شان هست که بگردند و چیزی از تعریف در بهمان دیدار پیدا کنند. اینها که آش رای خودمان اند، حتی خاتمی هم می تواند ادعا کند که دوره ریاست شان بر قوه مجریه، از حمایت رهبر برخوردار بوده. ادعایی که هاشمی هم به طریق اولی می تواند تکرار کند و به جز خامنه ای، البته از خمینی هم مایه بگذارد؛ کاری که البته فقط در عالم بیداری، انجامش نمی دهد و گاه، پناه به عالم خواب می برد!

هیچ کس بر سر وجدان خویش نمی تواند کلاه بگذارد. طلیعه سال، امرمان کرد ولی امر به جهاد اقتصادی، اما چه کردیم ما؟! چه کرد دولت؟! چه کرد مجلس؟! چه کرد شهرداری؟! چه کرد صدا و سیما، به جز منتی که رسانه ملی بر سر ملت و ولایت گذاشت و با افتتاح شبکه بازار، شق القمر کرد؟!

نه عزیز! بنایی بر سیاهنمایی ندارم؛ سئوال پرسیدم، لیکن سئوال نپرسیدم که «آمار» نشانم بدهی، سئوال پرسیدم که «کار» نشانم بدهی. سئوال پرسیدم که دمی در خلوت خود -البته اگر هوادارانت بگذارند!- مداقه کنی که آیا «آقا» از توی کرسی نشین، در مسئله جهاد اقتصادی رضایت دارد یا خیر؟!

قدر مسلم، سر ملت، بلند است؛ ملت، از ورای سختی هدفمندی، نه نق زد و نه نقد کرد و نه ناله.

حتم دارم که «آقا» آنقدر کریم اند که آخر سال، اشاره غالب شان به نقاط مثبت کارنامه حضرات است، لیکن تا پایان سال ۹۰ جز موسم زمستان و چند روزی از فصل خزان، باقی نمانده. آنان که ادعا می کنند، ولی امر را عاشقانه دوست دارند، و آنان که اعتقاد دارند، عدم رضایت قلبی رهبر از دست اندرکاران، گناهی بزرگ است، در باب جهاد اقتصادی، کمتر از ۱۱۷ روز وقت دارند که امشب، راس ساعت ۲۴ می شود کمتر از ۱۱۶ روز. 

مع الاسف این نوشته را به جز دوست، دشمن هم خواهد خواند. اصلا کاش قناعت می کردم به همان جمله بالا. کاش سردبیر، همه این نوشته را سانسور کند و شما را تنها بگذارد با این جمله که؛ «کمتر از ۱۱۷ روز تا پایان سال جهاد اقتصادی، باقی مانده»… اما حسین، در آستانه کربلاست. گاه هست که حسین از ما به جای شمشیر زدن، کار می خواهد. اگر شهید کنیم حرف رهبر عاشورایی مان را، بهتر است به جای حسین، بر خودمان بگرییم. باورم هست؛ هر قطره ای که از چشم می چکد، نامش اشک نیست. اشک، کار عاشق است. عاشق، جان می دهد برای امر مولا. جهاد اقتصادی، از جنس «هل من معین» بود.

آهای حضرات! کمتر از ۱۱۷ روز از سال جهاد اقتصادی، باقی مانده. می فهمید؛ کمتر از ۱۱۷ روز! گوش این ملت و رهبرشان، جز صدای تیک تیک ساعت، چیز دیگری نمی شنود.

***

این یادداشت، این بی بصیرتی، این گستاخی، این بی ادبی، این هر چه که تو نامش می نهی، با همه تلخی اش، می ارزد، اگر، و فقط اگر، دل یک مسئول را لرزانده باشد. به این معنی، زیاد آبروی خودم را قربانی کرده ام؛ خیلی زیاد! 

روزنامه وطن امروز/ ۲ آذر ۱۳۹۰

ارسال شده در صفحه اصلی | ۸۴ دیدگاه