پیرمردی به نام #محمود

ح‌ق: کلید «کلیدر» گره‌گشای قفل بی‌اعصابی این روزهای ماست؛ شرط است که #ادبیات را صدر #سیاست بنشانیم. اول‌بار که قصد کردم قله‌ی ده جلدی محمود دولت‌آبادی را فتح کنم، اواخر دبیرستان بود. معلم ادبیات‌مان که از پس حرف‌هایش، می‌شد فهمید هنوز نیم‌چه گرایشی به چپ دارد، زیاد از #کلیدر تعریف می‌کرد. نمی‌دانم با کدام مکر، کیف مادرم را تیغ زدم تا توانستم رمانی بخرم که به دریا می‌مانست؛ پنج کتاب حجیم، هر کدام شامل دو مجلد. چندی قبلش «کویر» را خوانده بودم که هرگز نفهمیدم نثر است، نظم است، قصه است، قطعه است اما هر چه بود، قلم را لای انگشتان دست راستم چسباند و سیگار را لای انگشتان دست چپم. همان زمان هم بودند حسودهایی که دکتر را بی‌کلاس می‌خواندند لیکن من تا خرخره، ممنون کاری هستم که #شریعتی و البته #جلال با زندگی‌ام کردند! همان ایام، از خوارزمی «سووشون» را خریدم و از نگاه، یک مجموعه شعر تا هم‌زمان دو سیمین را وارد شب‌های خود کرده باشم؛ دانشور و بهبهانی. این‌ها برایم خواهران دوقلویی بودند که با اعجاز کلمه می‌شد مخ جفت‌شان را بزنی! اقلا در رؤیاهایت! ای بسا لیالی پرستاره‌ای که با صادق هدایت، تا سحر می‌نشستم در کافه‌ای و چشم از «بوف کور» برنمی‌داشتم! خودکشی من، با دار نبود، با قرص برنج نبود، با چاقو نبود؛ با آتش جنونی بود که «قصه‌ی ظهر جمعه» همه‌ی وجودم را پر می‌کرد و مرا از صدای محمدرضا سرشار، سرشار! یاد باد آن روزگار که آدینه‌ها، رهگذر سایه نیز می‌شدم! این یکی چه غزل رهایی داشت و من فقط #خدا می‌داند که چقدر در هوای «ارغوان» صفا می‌کردم! بله! داشتم می‌نوشتم که «کویر» عطر آسمان داشت اما «کلیدر» روی همین زمین می‌گذشت؛ روی یال اسب دختری کرد به نام #مارال که از کردستان کوچیده بود خراسان! وسطای کتاب دوم ولی کم آوردم! هشتاد و هشت هم مجدد قصد کردم مچ «کلیدر» را بخوابانم ولی دود فتنه در چشم ادبیات هم رفت! حالا اما یک ماهی است که با خانواده‌ی کلمیشی می‌پرم و چادر به چادر تا جلد دهم آمده‌ام! ایران بعد از شهریور بیست، آن‌قدر قحطی و بدبختی و سختی داشت که در افقش، نه حاج‌قاسمی بدرخشد، نه واکسن کرونایی! تو بگذار دولت‌آبادی، سردار و دیپلمات را با هم بخواهد! از قضا ادبیات همان جایی است که #ایران را #متحد نگه می‌دارد! شاملو دست خامنه‌ای خوش‌تر است! سینه‌ی سید، سفیر صلح است و الا ترامپ تا حالا زده بود! ادب از ادبیات می‌آید! من جای برادرت بودم، توصیه می‌کردم بیش‌تر #رمان بخوانی، خانم «ف. ه». این‌جا کنگره‌ی بی‌پدرها نیست که با سه‌سوت پاره شود! سایه‌ی #آقا مستدام…

این نوشته در یمین ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. حسین قدیانی می‌گوید:

    به نام خدا

  2. یاس سفید می‌گوید:

    سایه ی آقا مستدام 💐💐💐💐

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.