دلایلی که نشان می دهد فعالیت های هسته ای ایران، نظامی است!

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: یوکیا آمانو 

چند وقت پیش، یوکیا آمانو، دبیرکل آژانس شیشه ای… یعنی ببخشید! دبیرکل آژانس بین المللی انرژی هسته ای، ادعا کرد که فعالیت های هسته ای ایران، «احتمالاً نظامی» است. نامبرده یا همان ذلیل مرده، البته برای این ادعای خود، حکایت «یا سند من لا سند له» شیخ اصلاحات، دلیلی ارائه نکرد. آنچه در زیر می خوانید، کمک ماست به آمانوی چشم بادامی در زمینه ارائه دلیل. هر چند که استفاده بمب آمیز از انرژی هسته ای توسط جمهوری اسلامی، از آن مقولاتی است که از فرط وضوح، به دلیل، نیاز ندارد. با این همه، مطلب زیر به خوبی نشان می دهد که فعالیت های هسته ای ایران، احتمالاً نظامی نیست، بلکه صددرصد، نظامی است و باید جلوی آن گرفته شود.

یک: همان طور که می دانید؛ جمال الدین ابومحمد الیاس بن یوسف بن زکی، متخلص به «نظامی» (زاده ۵۳۵ در گنجه، در گذشته ۶۱۲-۶۰۷) شاعر و داستان سرای ایرانی، ایرانی تبار، و پارسی گوی قرن ششم هجری (دوازدهم میلادی) بوده که به عنوان پیشوای داستان سرایی در ادب فارسی شناخته می شود. هر چند که عده ای مانند «شیخ بهایی»، نظامی را با استناد به اشعار خودش، زاده روستایی نزدیکی تفرش می دانند، لیکن آنچه مسلم است، عمده زندگانی وی در شهر گنجه گذشته است. در این باره به چند نکته می توان اشاره کرد؛

یک/ ۱: اسم اصلی نظامی، جمال الدین ابومحمد الیاس بن یوسف زکی است. آیا این اسم، خودش مشکوک نیست؟! آیا نظامی، در باطن، چند نفر نبوده؟! آیا می توان پذیرفت که فعالیت های ادبی نظامی، با وجود این همه آدم، نظیر جمال و محمد و الیاس و یوسف، بشردوستانه بوده باشد؟! کشوری که فقط یک شاعرش، این همه لشکر در پس نام خود دارد، وای به حال انرژی هسته ای اش!!

یک/ ۲: کشوری که در زمینه ادبیات و شعر و گل و بلبل، «نظامی» دارد، آیا ممکن است فعالیت های هسته ای اش، غیر نظامی باشد؟!! من حالا بسیج و سپاه و ارتش را کاری ندارم؛ اونا رو بعداً می گم!!

یک/ ۳: می دانیم که مرحوم نظامی، اهل شهر گنجه بوده. طرفه حکایت اینجاست که گنجه یا همان گنج را از آن طرف بخوانیم، می شود جنگ، که خود این مسئله بیانگر روحیات نظامی همه ایرانی هاست.

دو: گذشته از نظامی، به نظر می رسد حکیم ابوالقاسم فردوسی هم نظامی بوده، یا حداقل روحیات نظامی داشته. جان من! خودت این شعر را نگاه کن؛ «اگر سر به سر، تن به کشتن دهیم، از آن به که کشور به دشمن دهیم». یعنی ممکن است دانشمندان هسته ای ایران، به این بیت، ایمان داشته باشند، اما اورانیوم را برای اهداف صلح دوستانه، غنی سازی کنند؟!! آن نظامی که سر به سر تن به کشتن دهد را تجویز می کند، آیا انرژی هسته ای را برای مصارف علمی می خواهد؟!! برو عمو! ما رو فیلم نکن!

سه: نماینده دائم ایران در آژانس بین المللی انرژی هسته ای، آقای سلطانیه است. در این باره باید گفت:

سه/ ۱: سلطانیه از سلطان می آید. سلطان هم لقب شیر است. شیر هم که خودتان می دانید؛ شیر است دیگر! شوخی موخی حالیش نیست؛ سگ زرد و شغال را یک لقمه می کند. آیا صرفاً خود نام خانوادگی جناب سلطانیه، به تنهایی برای نظامی بودن فعالیت های هسته ای ایران، دلیل محکمی نیست؟!

سه/ ۲: گذشته از علی اصغر سلطانیه، یک سلطانیه دیگر، نرسیده به شهر زنجان، وجود دارد که بزرگ ترین گنبد خشتی جهان است که فقط در یک قلم، قطر دهانه گنبد آن بالغ بر ۲۶ متر می باشد. بی شک این گنبد یک اثر منحصر به فرد و شاهکار هنر معماری است و در مقایسه با آثار مشابه، نقطه اوج موفقیت معماری را نشان می دهد. به گفته آندره گدار: «اینک برمی گردیم به یک مرحله مهم از تاریخ هنر ایران، یعنی موقعی که بزرگ ترین گنبد در این کشور به آسمان برخاست و برای مدتی، پیروزی هنر ساختمان را بر هنر تزئینی، تامین نمود». این بنا که به دستور اولجایتو یا همان سلطان محمد خدابنده ساخته شده، گنبدش بی شباهت به کلاهک هسته ای نیست و نشان دهنده دیرینه بودن روحیات نظامی گری ایرانی ها، و حاکی از این است که علاوه بر انرژی هسته ای، حتی در زمینه انرژی اسب بخار هم، ایرانی ها دنبال بمب هسته ای و کلاهک اتمی بوده اند!!

سه/ ۳: آن طور که در تاریخ آمده، جناب اولجایتو، بعد از سفری به عتبات عالیات، به مذهب شیعه درمی آید و دستور ساخت این گنبد را می دهد. البته شیعه شدن ایشان، حکما به خاطر آمپولی است که جمهوری اسلامی، توسط دانشمندان خود اختراع کرده، تا با تزریق در بدن مخالفان، آنان را مجبور به توبه نماید!! اینکه حالا در زمان اولجایتو، هنوز نظام مقدس جمهوری اسلامی نبوده، این به یوکیا آمانو ربطی ندارد!!

چهار: بعد از یوم الله ۹ دی، معلوم شد که جمهوری اسلامی، حتی در زمینه تولید و ساخت ساندیس هم، در پی اهداف نظامی بوده، به طوری که جوانان ایرانی، خود ساندیس را نوش جان، اما نی ساندیس را وارد چشم آمریکا و اسرائیل کردند. نظامی که به ساندیس هم رحم نمی کند، آیا قادر است به انرژی هسته ای، فقط و فقط نگاه پزشکی و اقتصادی و دارویی داشته باشد؟!

پنج: رژیم جعلی اسرائیل، بیش از ۲۰۰ کلاهک هسته ای در اختیار دارد، اما همان طور که کله گنده های سگ صفتی نظیر نتانیاهو اعتراف کرده اند، خاورمیانه دارد روی انگشت سپاه قدس می چرخد. اونکه خاورمیانه روی انگشتش نمی چرخه، بیشتر از ۲۰۰ کلاهک هسته ای داره، وای به حال اینکه خاورمیانه داره روی انگشتش می چرخه! ببین این دیگه چقدر سلاح اتمی داره!!

«آقای چیز»

روزنامه کیهان/ ۱ آذر ۱۳۹۰

بچگی ها/ ۱: «اسلامی ایرانی» طناز غیرتی قطعه ۲۶

بچگی ها/ ۲: وقتی «میلاد پسندیده» طراح نبود، کوچک بود

 بچگی ها/ ۳: «چوک دیریا» در زمان کودکی و کوچکی و سیاه سفیدی

بچگی ها/ ۴: «چشم انتظار» و چشم هایش

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۷۴ دیدگاه

بندگی خدا به چیست؟!

یک «پ ن پ» خواندنی از مرتضی حاجیانی، وبلاگ کمپ ۷۰۷

به برادرم می گم: خداحافظ، دارم می رم کافی نت.

می گه: قطعه ۲۶ می ری؟!

می گم: پـ نـ پـ ؟! می رم سایت هاشمی رو ببینم!!

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

حکمت/ درس از طبیعت

هنوز زمستان نیامده، برف خوبی بارید در کشور که تهران هم بی نصیب نماند. پاییز اما بیشتر فصل باران است و به خصوص، آن اوایلش، آمادگی ندارد برای برف. اینکه در پاییز، برگ درختان، آرام آرام می ریزد، سبب می شود که شاخه های اغلب درختان در فصل زمستان، کاملا از برگ، تهی باشد و سبک تر شود. شاخه های بی برگ، لابد دیده اید که در موسم زمستان، بیشتر تاب و تحمل برف را دارند و کمتر می شکنند، چرا که وزن برف جمع شده روی شاخه، با وزن برگ، جمع نمی شود و شاخه درخت را بیش از حد سنگین نمی کند، اما در برف پاییزی، که اخیرا در تهران بارید، شهروندان تهرانی دیدند که شاخه شمار زیادی از درختان، شکست و افتاد بر زمین. شاخه هایی که هنوز برگ داشتند، و هنوز خیلی مانده بود، بی لباس شوند، لاجرم تاب برف زودرس را نداشتند و شکستند.

القصه! ما آدمی زاد هم برای آنکه در ابتلائات، نشکنیم و کمر خم نکنیم، لازم است سبک باری پیشه کنیم و بریزانیم از شاخه های زندگی مان، چیزهای غیر ضرور را. اگر در پاییز، درختان، برگ شان را می ریزند، ما نیز ضرورت دارد که با الهام از طبیعت، تکانی به وجدان خود بدهیم و خلوت کنیم خویشتن را از بار و بنه گناه.

این اما همه درس ما از طبیعت پاییز نیست. در موسم خزان، درختانی هستند که وقتی باد، بدل به طوفان شدید می شود، می شکنند، اما هستند درختانی که در کنار عنصر استحکام، ویژگی انعطاف پذیری شان، باعث می شود به راحتی نشکنند. «کاج» از دسته اول است و «بید» از دسته دوم. حتی یک نسیم سبک هم می تواند درخت بید را تکان دهد؛ تکانی که چون با شکستن و افتادن، همراه نیست، خالی از اشکال است، اما همین نسیم، هرگز نمی تواند درخت کاج را تکان دهد. لیکن طوفان آن سان که تند و تیز می شود، کاج را با همه قدرتش زمین می زند، ولی جز رقصاندن بیشتر شاخه های بید، آسیبی به این درخت وارد نمی سازد. بید، مجنون باد نیست، بلکه مدیون منعطف بودن خودش است.

باز هم القصه! اینکه رهبر انقلاب در وصف جمهوری اسلامی، علاوه بر صلابت و استحکام، اشاره به انعطاف می کنند، سخنی از سر حکمت است. آنچه مذموم است سازشکاری است، اما انعطاف در جای خود و ایستادگی در جای خود، در ذات انقلاب اسلامی ماست. نقطه مقابل استحکام، سازشکاری است، نه انعطاف. اینکه طوفان فتن ۷۸ و ۸۸ نتوانست قامت نظام ما را خم کند، ریشه در این دارد که شجره طیبه انقلاب اسلامی، استحکامش، چون کاج یا رژیم تاج نیست، یعنی که خشک نیست تا با تشدید طوفان بشکند.

ولایت عشق/ حکمت رضوی

حال که سخن از حکمت و طبیعت رفت، بد نیست دریچه ای باز کنم به سمت طینت. چند وقت پیش از این مشهد رفته بودم. کتابچه زیارت امام رئوف را داشتم می خواندم که رسیدم به صفحه آخر، که احادیثی از هشتمین امام را در دل خود داشت. کمی که در جملات آن امام همام، تدبر کردم، احساس کردم تورق این کتابچه، از مستحبات، مرا کشاند به واجبات. آنچه دیدم، هم رسم مسلمانی بود و هم آئین زندگانی. چه جملاتی و چقدر حکیمانه. خدا را شکر گفتم که در این دینم. در دین چنین امامی با چنین نصایحی؛ «شخص توانگر باید نسبت به خانواده اش گشاده دست باشد. محبت به مردم، نیمی از خرد است. خداوند، پرحرفی و تلف کردن ثروت و اظهار نیاز از همنوعان را دشمن می دارد. نگاه کردن به فرزندان رسول خدا عبادت است. به کار بستن تدبیر، پیش از اقدام به عمل، آدمی را از پشیمانی، ایمن می سازد. خداوند کسی را که خانه اش مورد تجاوز قرار گرفته و به دفاع برنخیزد، دشمن می دارد. بندگی خدا به زیاد روزه گرفتن و نمازگزاردن نیست، بلکه به بسیاری تفکر در امر آفرینش است. کسی که گرفتاری اش را برای مردم بازگو کند، آبروی خود را برده است».

خلوت/ لطفا به خدا وقت ملاقات بدهیم!

آنچه من از زندگی نامه علما و حکما و بزرگان و اهل فضل خوانده ام، خودشان اشاره به این داشته اند که برای خود «خلوت» داشته اند. خلوتی که جز خودشان، فقط و فقط خالق شان به آن راه داشت. راستی! روزمرگی چه کرده با ما، که اصلا وقتی برای خلوت نداریم؟! من از خودم می پرسم، تو از خودت بپرس؛ آخرین بار کی به خدا یک وقت ملاقات درست و حسابی داده ایم؟!

بله البته! شما حق داری، اما گاهی لازم است که با این ادبیات به خودمان تشر بزنیم!! راستی! ما شیعیان امامان مان، چقدر «تفکر در امر آفرینش» می کنیم؟! بندگی خدا، به این است ها!

روزنامه جوان/ ۳۰ آبان ۱۳۹۰

ارسال شده در صفحه اصلی | ۵۵ دیدگاه

اولین کامنت بچه های ۲۶

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ سروده ای از «چشم انتظار»

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، پی اعتلای دین، یه حسین نشسته بود
قلمش جنس طلا، نفَسِش عشقِ ولا، دست هر دشمنی رو، از قلم شکسته بود

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، بچه های نه دی، اسمشون ستاره بود
همه سرباز ولی، عاشق سید علی، یار و همراه داداش، فتنه گر بیچاره بود

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، سیدی پاک سرشت، «مبصرِ» این قطعه بود
نسلش از بدر و حنین، دلش از عشق حسین، و سپس مِهر «حسین»، قطعه قطعه قطعه بود

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، «آذرخشِ» قطعه هم، لقبش پدیده بود
از کتاب های داداش، قبل از انتشار یواش، یه دونه با امضا داشت، هیچ کسی ندیده بود!

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، از برای رهبرش، «روشن» از «اندیشه» بود
لیک او برادر است یا که شاید خواهر است! این سوتی رو کی نوشت؛ اون که شیر بیشه بود

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، «چشمِ انتظارِ» او، منتظَر ندیده بود
بچه مثبت؟ نه بابا، با محبت؟ نه بابا، خاک پایِ ماه را، بهرِ خود خریده بود

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، شاعر دست به قلم، «دیوونه داداشی» بود
 آن سلامش به حسین(ع)، آن ارادت به «حسین» یعنی که یعنی که او، عاشق داداشی بود

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، «من گدای فاطمه» ششمین ستاره بود
 این ز آهستگی اش، آن ز پیوستگی اش، بی کلک بی حاشیه، کُلُّهم، این کاره بود

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، صاحب طرح و نظر، آن «پسندیده» که بود؟
آفرین بر هنرش، و بر آن چشم ترش، با theme معترضه! او همان بود که بود

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، زندگی را «سادات» وقف ارباب نمود
گوید از مناسبات، یا که از مجادلات، لیک مرتبط به متن، این روش باب نمود

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، ها.. وَگُم زِ بِندَری، «چوکِ دیریا» گُلُم
محتوای نظراش، خوب و پر بار و به جاش، در نگارش البت! اندکی صبر گُلُم

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، این لقب از «مسعود»، «ساسِ» بی زرگان بود!
عاشق و مخلص و ناب، در پیامش بی تاب، او فداییِ داداش، گرچه بازرگان بود!

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، آن «سلاله نه دی»، زائر مولا بود
او که رکن است و وزین، با روایات، عجین، صاحب فکر و قلم، سفرش اولا بود

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، یه ستاره ی شلوغ، «سِلم و ایرانی» بود!
دنبال درد سر و ، توی طنّازی سر و ، برا حذف جلبکا، مثل ویرانی بود!

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، سیّدِ خوش قدمی، «یاد سجاد» نمود
یادِ نصرالله را، عاشقِ الله را، نامِ بین الحرمین، روح مان شاد نمود

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، «پیشتازیِّ جهاد»، بر لبش پیدا بود
عکسی از آوینی، عشق و شورِ دینی، از صعود متنش! داداشم شیدا بود

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، نام آمد ز «صبا» او که بی پروا بود
کششِ موی ز ماست! گفته هایش همه راست، نکته هایش که به جاست، حافظا در وا بود!

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، «قاصدک منتظر» و، در دلش غوغا بود
این همه لطفِ قضا!، حق کنم روز جزا، بهر هر فتنه گری، عدلیه مأوی بود

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، «سایه روشن» همه جا، همره شاهد بود
درس و مشق و تحصیل، بهر قطعه تعطیل، با شهادت فامیل، چشمِ ما شاهد بود

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، فصل «پاییز» رسید، آسمان ابری بود
فصل جانباز خدا، و خودش اهل صفا، قطعه را خانه ی ما، یارِ پر صبری بود

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، «طاهره فتاحی»، مدتی اخفا بود!
عاشق آن اتوبوس، شافِعَش صاحبِ طوس، رک و بی پرده هموس! پس چرا اخفا بود؟

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، آن «امینِ بیست، شصت»، شاعری دلدار بود
روزهای فته گون، فتنه گرها سرنگون، داش حسینم غرق خون، بهر او تب دار بود

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، نفر بیست و یکم،«ف. طباطبایی» بود
دلشکستن؟ هرگز، بس نشستن، هرگز، در جدل با دشمن، فرد بی ابایی بود

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، سنگر و «سنگربان» قطعه را لایق بود
با همان عکس قشنگ، عکس بی حد خوش رنگ، در کامنتش معقول، بر بدان فایق بود

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، آن درخشش از کیست؟ بی گمان «عطشان» بود
طنز خوانِ خوبیست، نمره اش گردد بیست، وقت پرواز، حسین(ع)، لبِ گل عطشان بود

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، دلش از آن «احساس»، شاکرِ داور بود
قطعه را با احساس، متن را با احساس، صاحبِ گنبدِ عشق، همه جا یاور بود

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، آمد آن داروغه، اصل او «شاهد» بود
وارد محشر شد، چشم هایش تر شد، در خصوص شهدا، هدفش واحد بود

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، بیست و شش «عبدی پور»، پاتوقش این جا بود
حجش از خود به خدا، از پلیدیست جدا، یاد آن روز به خیر، شَعَفَش اینجا بود

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، او «فدای رهبر»، همه جا پیدا بود
مدتی کم رنگ است، وقت ما هم تنگ است، کم کمک باز آمد، واله و شیدا بود

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، یه قدیمیِ سمج، شوکران نشسته بود!
آواتار کیلویی چند؟! فرقه سبزها در بند، یه کمی تعریف کن، قلب من شکسته بود

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، بابا «همسنگر»مون، سوسولا رو داده دود
خشم انقلابی اش، لیچارِ حسابی اش، قرتی ها رو جوجه کرد، برجک ها رو زده بود

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

چندی پیش از بچه های خوب بیست و شیش(!) خواستم در میان این همه کامنت و پست، جست و جو کنند، مگر بیابند اولین کامنت شان را. قبلا عذر می خواهم اگر این نوشته، در جاهایی نیاز به اصلاح داشته باشد. ضرورتی اگر دیدید و اشتباهی اگر به چشم تان خورد، به جای پیشداوری و قضاوت، حتما در کامنت های همین پست، تذکر بدهید. مادام که این پست به پایین نقل مکان نکرده، می توانید در خاطره های کامنتی شرکت کنید. برای حفظ اصل خاطرات کامنتی، مجبورم بدون ملاحظه شرایط امروز، نیز بدون ملاحظه برخی تعاریف که لایقش نیستم، عینا کامنت های شما را تکرار کنم. نظرم درباره برخی دوستان، اگر هم درست نباشد، لااقل صادقانه است. صداقتی که از دوستی بی ریشه و دشمنی با تیشه مهم تر است. درباره خود وبلاگ قطعه ۲۶ و تاثیرش در فضای سایبر، بعدا مطلبی خواهم نوشت.    

یک/ «سیداحمد» که در میان فعالین حال حاضر قطعه، قدیمی ترین است، اولین کامنت را برای متن «بعد از شهدا شما چند محافظ داشته اید؟» مورخ ۲ بهمن ۱۳۸۸ در ۰۱:۲۶ گذاشته و می‌گوید: «فوق العاده بود. هر دفعه که خوندم از ته دلم لذت بردم. عالی نوشتی اخوی. خدا پدر عزیزت رو با سید الشهدا همنشین کنه. ازت ممنونم». آن روزها، نه من و نه سید، گمان نمی کردیم چرخش روزگار، کار او را به مبصری قطعه ۲۶ برساند. تقریبا در قطعه نمی شود -یا کم می شود- متنی را بدون کامنت سیداحمد، پیدا کرد. بررسی کامنت ها، از جمله وظایف سید در مبصری قطعه ۲۶ است. حضورش در قطعه برایم قوت قلب است. معمولا نقدی هم اگر به متنی دارد، خصوصی می گوید و صلاح نمی داند، منتقد قطعه ۲۶ باشد در حالی که مبصر همین جاست. در فضای مجازی اما «سیداحمد قطعه ۲۶» را خیلی ها و خیلی ها به «پیام بازرگانی» هایش می شناسند، که بعدها شد «پیام بی زرگانی». گاهی در سایت ها و وبلاگ های مخالف نظام هم، هنگام ابراز وجود، یا اظهار لحیه، «به قول سیداحمد قطعه ۲۶» می درخشد! هستند کسانی که مرا دوست نمی دارند، اما به سید، کامنت هایش، شخصیتش و…  ابراز علاقه می کنند. عجین شده نام سیداحمد با قطعه ۲۶!

دو/ ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹ در ۲۲:۰۳ ناگهان آسمان قطعه ۲۶ با پدیده ای منحصر به فرد مواجه شد که نامش «آذرخش» بود؛ «سلام داداش حسین. خونه نو مبارک. ایشالا اینجا براتون برکت داشته باشه. خوشحالیم که برگشتید. یا علی». کامنت آذرخش برای متن «کجایید ای شهیدان خدایی» بود. اما اولین بار که جواب آذرخش را دادم، مال این کامنت بود در همان روزها. «سلام داداش. اینقدر کامنت می ذاریم، ذله شدی نه؟!… آخه دیدم آنلاینی، خواستم مچتو بگیرم» و این هم جواب من؛ «دلم تنگ شده بود این چند وقته برای دیدن نظرات شما. دروغ نگفته باشم، خودم هم احساس می کنم صاحب قطعه ۲۶ کس دیگری است؛ دعای شما». اگر قطعه را یک کلاس درس، فرض کنید، آذرخش از آنهاست که پیر معلم را درمی آورد؛ از آنهاست ها! اما گذشته از مزاح، آذرخش خیلی در وبلاگ، قدیمی است، اما تا به حال به یاد ندارم که نظرش درباره متن بوده باشد! معمولا در کامنت ها نظرات حاشیه ای خود را عمومی ارسال می کند، اما نظرش درباره خود متن را می زند خصوصی!! «سلام. اول آیا» از جمله ابداعات آذرخش در فضای قطعه ۲۶ است که سر از خیلی جاهای دیگر درآورد. معمولا قبل از اینکه کتابی از من منتشر شود، آذرخش، امضاء شده اش را دارد!! تا قبل از کدورتی و برای مدتی مترجم قطعه بود. حال و هوای فتنه، پای آذرخش را بیشتر در قطعه باز می کرد، این روزها اما سر و کله اش «یه دفعه» پیدا می شود. از خوبان اینجاست. وبلاگی هم دارد که دیر به دیر به روز می کند!

سه/ «اندیشه روشن» در تاریخ  ۲۵ اسفند ۱۳۸۸ در ۰۳:۱۸ می‌گوید: «سلام. خداقوت. آن قدر زیبا حرف های دل مرا نوشته اید که نتوانستم ساکت بمانم!… «تقدیم به سربازی که برای مولایش سنگ تمام گذاشت»، نام مطلبی است تقدیم به شما!! بخوانیدش! از خواندن نظرتان خوشحال می شوم. یاعلی». این هم جواب من به اندیشه روشن؛ «خواندم و برایت نظری گذاشتم. ممنون برادر. شرمنده کردی ما را…». از جمله سوتی های من در قطعه همین بود، چرا که باید می نوشتم «ممنون خواهر»!! آن زمان وبلاگ اندیشه روشن، از فعالین خاموش کردن فتنه در این عرصه بود.

چهار/ من قبلا اسمم چیز دیگه ای بود؛ کلافه شدم از بس گشتم، نتونستم پیدا کنم. فقط اولین کامنتی که گذاشتم و زیر نویس داشت این مضمون بود؛ «داداش حسین از بابا اکبر فایل صوتی یا تصویری هم دارین؟» که شما جواب دادین «صوتی آره، اما تصویری نه». این کامنت برای «چشم انتظار» است. دوستی که به نسبت بعضی از قدیمی ترها، دیر به جمع بچه ها اضافه شد اما الان از ارکان قطعه است و گاهی هنوز من متن را ننوشته، چشم انتظار، سروده متن را نوشته!! کامنت هایش عمدتا باعث تحبیب قلوب بین همه بچه هاست و به قول معروف از «بچه های مثبت» است. جدالش با کامنت های منتقد، به فضای بحث در قطعه ۲۶ خیلی کمک می کند و معمولا به هنگام جواب می دهد. چشم انتظار، از آن دست بچه هایی است که اینجا، بیش از وبلاگ خودش فعال است. یک فایل صوتی از بهترین لحظه زندگی اش دارم که به شدت عطر ماه می دهد که… بماند!

پنج/ گمانم اولین کسی که در کامنت ها سروده گفت، جز «دیوونه ی داداشی» نبود که به جز شعرهای دلی و قشنگش، البته به «سلام بر حسین» هم شهره است. اولین کامنت دیوونه داداشی در تاریخ ۳۰ اردیبهشت ۸۹ ساعت ۱۳/۲۲ این بود؛ «سلام داداشی جونم. نمی دونم شعرام به دستت رسیده یا نه؟! کاش می دونستم… یا حق». این هم توضیح خود دیوونه داداشی؛ «منظورم شعرهایی هستند که قبل از ایجاد قطعه، برای داداش حسین می گفتم و برای پیامک خوانندگان «وطن امروز» ارسال می کردم. یعنی زمانی که داداش حسین به هیچ وجه زیر بار داشتن وبلاگ نمی رفت. وای که چقدر برای راه اندازی اینجا دعا می کردم. چقدر خوشحال شدم وقتی اولین پست قطعه، را در وبلاگ ساحل جواد آقایی دیدم و چقدر غصه می خوردم که نمی توانستم به دلایلی درقطعه، کامنت بگذارم!! و بدانید؛ دیوونه داداشی، هیچ وقت از داداش حسین و قطعه جدا نبوده. هر غیبتی در گذشته یا حتی در آینده(!) با گواهی پزشکی همراه است. دیگه همین!» شعرهای دیوونه داداشی را بعضا حفظ کرده و هنوز هم می خوانم. مثل این شعرش که بعد از ماجرای من و قوه قضائیه سرود؛ « سلام به حا به سین به یا و به نون/ مجنون یعنی مجرم، به حکم قانون! متهم حاج داداش حسین بی تا/ که دل ها رو کرده دچار، هزار تا!‏/ سوزونده هر جانی که درگیرش بود/ محل جرم، قطعه ی بیست و شیش بود!/ تیغ قلمش، سند خون پاشی/ قتل نفس دیوونه ی داداشی/ ‏ابن اکبر، شیر بچه ی فی ذات/ محکوم شد به اشد مجازات!/‏ صادر شد این حکم به جزای حاجی/ حبس ابد، تو قلب هر بسیجی!‏/ زندون دل، صدای چوب خداست!/ این سزای محکوم محبوب ماست!/‏ هر کی می خواد عشق رو استیضا کنه/ حکم جلب بهشت رو امضا کنه!» روزی در یکی از نوشته هایم نوشتم «یعنی که یعنی» و بعد، دیوونه داداشی زیاد خوشش آمد از این «یعنی که یعنی!» این هم از بهترین خاطره کامنتی دیوونه داداشی. برای متن «نه ده، سرمه ای است بر ۲ چشم جادویی» شخصی با نام «بی ادعا» این کامنت را گذاشت؛ «۱۰ مرداد ۱۳۸۹ در ۱۱:۴۸/ سلام داداش! یه کم انتقاد پذیری بد نیست. در شان شما نیست اینطور تند و خشن صحبت کنی. زود جوش نیار و نصیحت پذیر باش. حتی از کوچکترها باشد که من از شما بزرگترم!… این داش ابراهیم هم دوستت داره که انتقاد می کنه. نه! تقصیر تو نیست. تقصیر امثال دیوونه داداشیه که زیادی هوادارتن. مواظب باش، هوا ورت نداره. اگه این نظر رو تایید نکنی می فهمم اصلا جنبه انتقاد نداری. آیا؟؟!!» این هم جواب من؛ «تایید می کنم اما این را بدان، ما اینجا هوای همدیگر را داریم؛ شما چرا کمبود اکسیژن پیدا کرده ای، من مانده ام؟! در ضمن من عاشق دیوونه داداشی ام. حرفی هست؟!» متعاقب این کامنت اما بی ادعا می‌گوید؛ «۱۰ مرداد ۱۳۸۹ در ۱۵:۳۷/ آقا من کم آوردم از جوابت! تا خون در رگ ماست، جانم فدای رهبر. هم از جوابت به خودم و هم به ابراهیم واقعا لذت بردم. جدی این همه تعریف و غش و ضعف دیوونه داداشی، بی دلیل نیست. ما هم دیونتی ام اگه خدا قبول کنه! اگه ناخواسته ناراحتتون کردم یا وقت با ارزشتون رو گرفتم معذرت!» قطعه ۲۶ پر است از این جور چیزها در خاطراتش، هر چند در وبلاگ، دیگر اجازه نمی دهم که فضای انتقادات، در شعاع این مسائل سیر کند.

شش/ «منم گدای فاطمه» در تاریخ ۲۴ تیر ۱۳۹۰ در ۱۵:۵۲ اینگونه اولین کامنتش را گذاشت؛ «اللهم عجل لولیک الفرج. سلام آقای قدیانی، وقت به خیر. اگر اجازه دهید، از امروز رسما عضو کوچکی از این بهشت زیبا باشم». منم گدای فاطمه، آهسته و پیوسته کامنت می گذارد. آرام و بی حاشیه، با رعایت موازین و فقط درباره متن.

هفت/ متن تند و تیز و البته مختص به فتنه «جناب روح الامینی! شما پدر یک مجرم هستید نه یک شهید» هر چند که صدای اعتراض خیلی از دوستان را درآورد، اما صدای دوست دیگری را جور دیگری درآورد که جز «میلاد پسندیده» نبود. آن زمان اما میلاد با اسم  «میلاد پ س ۳» کامنت می گذاشت؛ «۲۷ تیر ۱۳۸۹ در ۰۱:۰۱/ دل ما خون است. غلط کردند بیشمارند». الان درست یادم نیست که این «غلط کردند…» در کامنت خود میلاد بوده، یا جواب من، اما با توضیح خود میلاد، یحتمل باید جواب من بوده باشد؛ «اولین طرحی که برای قطعه فرستادم و همچنین اولین فونت درشت داداش حسین زیر کامنت من، مشترکا همین بوده که البته الان دیگر لینک عکسش باز نمی شود و دوباره می گذارم: http://miladps3.persiangig.com/GH26/1.jpg. میلاد از بچه های رک، صریح، قدیمی و منتقد اینجاست که گاهی نقدهایش را بی جواب نمی گذارم. دوستش دارم. بیشترین طرح برای قطعه ۲۶ مال میلاد است. روحیات خاص خودش را دارد و گاهی نقدهایش را به نوشته های قطعه، با نیامدنش یا کامنت نگذاشتنش ابراز می کند! گاهی هم با یک جمله معترضه و کوتاه! در طرح هایش، پیشرفت به خوبی حس می شود. از طرح آمیخته به طنزش بعد از حجم خوشم آمد. طرح های میلاد را در وبلاگش می توانید ببینید. برای متن «دعای پیر زن»، میلاد پ س ۳ در تاریخ ۱۷ مرداد ۱۳۸۹ در ۰۱:۰۳ می گوید: «دوستان گفتند که تخم مرغ بزنیم برای چشم نخوردن جواب کامنت ها. منم زدم در همین لینک زیر: http://aks98.com/images/dsmq89izvlqfxtbydjnn.jpg

هشت/ کامنت اول «سادات» این است: «بزرگی را پرسیدند؛ زندگی چند بخش دارد؟ گفت: دو بخش، کودکی و پیری. گفتند: پس جوانی چه؟ گفت: فدای حسین…». البته این بزرگ، یادش رفته بود که؛ «تموم زندگی ام مال حسینه». کامنت های سادات، بیشتر درباره ایام، مناسبت ها و فضای روز جامعه است که بی ارتباط با متن هم نیست. بعدها سادات، کامنت اولش را که برای متن «من به حاج احمد متوسلیان رای می دهم» پیدا کرد در تاریخ ۱۹ تیر؛ «سلام عمار! دعا میکنم شامل دعای خیر حضرت خورشید و حضرت ماه بشوی. حرف شما حرف همه فدائیان حضرت ماه بود».

نه/ «چوک دیریا» نوشته؛ «من وقتی اومدم تو فضای سایبر، سال ۸۸ بود. یعنی با بسیجی سایبری آشنا شدم و گر نه از جوونی (اول راهنمایی) تو سایبر گشت می زدیم. سال ۸۸ تو وبلاگ شما نیامده بودم، ولی لوگوی تان را توی دیگر وبلاگ ها دیده بودم. عکسی بودها!! بچه ها توی کامنت های وبلاگ همدیگه، به هم می گفتن؛ تو از اهالی قطعه هستی؟! قطعه رو به هم معرفی می کردن و… منم کنجکاو بودم ببینم قطعه چیه؟ کجاست؟ البت(حسین قدیانی: البته البت، نه و البته!!) اومدم، چون قطعه ۲۶ وبلاگ متنی بود، خوشم نیومد. اون موقع اهل مطالعه نبودم اما از سال ۸۹ اهل مطالعه شدم. علاقه مند به قطعه ولی وقتی لذت بردم و خواننده شدم، یعنی پرو پا قرص، که نامه نوشتید به صادق جون(ح ق: !؟) و در قطعه رو تخته کردن! بعد به گمونم عقب نشینی کردید از مواضعتون.(ح ق: !؟) دیگه نا امید شدم. آخه هنوز که هنوزه دلیلش رو ندوستم. بعد یه توهینی کردین. بعد آقا یه صحبت کرد. معذرت خواهی کردین و یه سری دوستان گفتن حسین قدیانی خائن است به خون پدرش و ازین جور حرف ها که دیگه از اون موقع گفتم مظلوم واقع شدی، تنهات نذارم و مطالبت رو خوب می خونم و استادی شدی برا من. اینو باید اعتراف کنم؛ شما علاقه مرا تحریک کردید به نوشتن سیاسی و درس آموختم تو قطعه برا نوشتن. برای همین شما رو استاد می دونم و سید احمد رو مبصر و قطعه رو کلاس». این را درباره چوک دیریا یا دریا بگویم که اغلب بار محتوایی کامنت هایش بهتر از رعایت کردن اصول نگارش و ویرایش است. به تناسب وقتم درباره محتوای نوشته های وبلاگش که خصوصی کامنت می کند، نظر می دهم. بعضا قضاوت هایش درباره من و اینجا عجولانه است که در فضای مجازی، البت(!) چیز عجیبی نیست. گاهی درک نکردن شرایط همدیگر؛ زود اخت گرفتن و زود دست رد زدن، از بدیهیات این فضاست.

ده/ چیزی در مایه های پیام بازرگانی/ «مسعود ساس» هم الان، کامنت گذاشته؛ «خاطره ی بی زرگانی شدن پیام های سیداحمد؛ یه پیام بازرگانی برم؟ ساعت ۲:۴۲ نیمه شب. تعداد افراد آنلاین ۲۰ نفر. فدائی داری داداش حسین بسیجیها». و البته با جواب همان زمان من که؛ «داداش حسین: به این می گویند یک پیام بی«زر»گانی، یعنی یک پیام عاشقانه و مخلصانه، بر خلاف پیام های با«زر»گانی صدا و سیما که پر از زور و تزویر است. در ضمن، خودت فدایی داری!» کاش در همان کامنت ها مسعود ساس عزیز بگوید که مال کدام متن بوده این کامنت.

یازده/ «مسافر کربلا» یعنی «سلاله ۹ دی» که جایش در قطعه ۲۶ این روزها خالی است، بخوانید اولین کامنتش را در «۱۱ فروردین ۱۳۸۹ در ۱۱:۰۷/ سلام. به نظرم قلم تان زمینی نیست. به اراجیف این جلبکها هم اهمیت ندهید. پیروز باشید در تمامی نبردها». کامنت سلاله ۹ دی برای این متن بود؛ «آیا آثار آوینی هم مثل خودش روی مین خواهد رفت؟» این هم توضیحات خودش؛ «این را هم بگویم که قطعه ۲۶ ای شدنم را مدیون شیخ بی سواد و سوتی هایش هستم. شیخ باعث آشنایی من با این قطعه مقدس شد. اواخر دی ۸۸ بود که در وطن «نامه ملانصرالدین به شیخ بی سواد» را خواندم و خیلی پسندیدم و آن متن را از روزنامه جدا کردم و بعد از آن مطالب را از وطن پیگیری می کردم. تا قبل از آن نوشته های دیگری را هم از آقای قدیانی خوانده بودم؛ اما چندان به نام نگارنده توجه نمی کردم. فروردین پارسال بود که نام نویسنده را در اینترنت سرچ کردم و آمدم این جا و ماندگار شدم». سلاله را الان دیگر همه بچه های قطعه می شناسند و کامنت هایش را می دانند. از ارکان قطعه است که وقتی نیست، اینجا یک چیزهایی کم دارد… و اما شاید الان در کربلا باشد و شاید به یاد همه ما. خوش باشی سلاله، در جایی که بهشت، قطعه ای از آن است؛ یعنی کربلا! این را هم بگویم که قلم سلاله ۹ دی عالی است و چند بار خواستم که وبلاگ بزند. یکی از کارویژه های سلاله گرفتن اغلاط املایی نوشته های من است که به تمنای خودش خصوصی می شود این قبیل کامنت هایش.

دوازده/ «اسلامی ایرانی» که شیطنت هایش معرف حضور همگان است، نوشته؛ «کامنت های قبلی رو خوندم، از بعضی از توهینهایی که بهت کردن، سرم سوت کشید. خداییش اگه من جای تو بودم یا بی خیال نوشتن می شدم، یا نظرات رو می بستم. سالاری سالار. هر جا می بینم، یه متن علیه انقلاب نوشته شده، دلم قرص و محکمه که ما هم یه حسین قدیانی داریم که به موقش میزنه تو دهنشون. دستت رو می بوسم که بوسیدن داره این دست. فکر می کنم اولین باری که با اسم دوست داشتنی ام کامنت گذاشم، این بود. قبلا می آمدم، مطالب رو می خوندم یا اینکه با اسم های متفاوت هر بار کامنت می ذاشتم». قطعه ۲۶ همیشه یکی مثل اسلامی ایرانی داشته. فعلا که بار طنز در کامنت های وبلاگ، روی دوش این عزیز است. نقطه چین شدن کامنت هایش عمدتا محصول این است که دوست دارد اختلافاتش با مخالفین خود را به شکل فیزیکی حل و فصل کند!! باید دل پاک و مهربانی داشته باشد، بر خلاف ظاهری که در کامنت ها نشان می دهد. بعدها اسلامی ایرانی در یک کامنت و با توجه به نقطه چین شدن های مکرر کامنت هایش نوشت؛ احتمالا اولین کامنت من هم همین بود؛……….. اما تاریخش رو درست یادم نیست!!

سیزده/ برای متن «اربعین نصرالله جنیدی/ پرستوی عاشق! تو با بهار رفتی…»، «به یاد سیدسجاد» ۲ تیر ۱۳۹۰ در ۱۳:۲۳ می‌گوید: «خیلی قشنگ بود. وقتی متن رو می خوندم، یاد سیدسجاد خودمون می افتادم که سپاهی بود. سال قبل بر اثر تصادف دربین الحرمین امام خمینی وحضرت معصومه رفت پیش عشقش امام حسین وحضرت زهرا. شادی روح هردو شون ۲ صلوات». شاید همین کامنت باعث شده که همیشه بعد از دیدن اسم «به یاد سیدسجاد»، به یاد نصرالله بیافتم.

چهارده/ این هم کامنت اول «حی علی الجهاد» در ۲۵ بهمن ۱۳۸۹ در ۰۱:۱۵ با این محتوی؛ «سلام به آقای قدیانی و سلام به همه دوستان. «می دانید چرا ما این همه سیدعلی را دوست داریم؟ راز این محبت به این برمی گردد که ما «علی» را دوست داریم.» احسنت. (ح ق: رسم است در اینجا که معمولا بریده ای از نوشته هایم را کامنت می کنند عینا) ما هم می‌گوییم؛ می‌دانید چرا ما باتوم را دوست داریم؟ چون با آن بر فرق دشمنان «سیدعلی» و نیز دشمنان «علی» می‌زنیم. همیشه مهمان این قطعه مقدس بوده‌ایم هردوی‌مان اما این بار مزه دیگری دارد… دعوتید به وبلاگ مشترک‌مان و به خواندن مطالب این وبلاگ… بخوانیدمان و با نظرات‌تان یاری‌مان دهید در این جهاد مقدس تا هم بهتر بجنگیم و هم بهتر سربازی کنیم برای مولا». به وضوح می توان سیر صعودی را در نوشته های وبلاگ حی علی الجهاد دید.

پانزده/ راستش با کمک دوستان بعد از تلاش های فروان بالاخره فکر کنم به اولین کامنتم رسیدم. آخر، هم این که صبای دیگری هم قبلا بود و من چون کامنت های قبلی را نخوانده بودم، نمی دانستم که نام دیگری بگذارم، هم این که آن اوایل با فاصله می آمدم قطعه. «صبا» بعد از این توضیح، اولین کامنتش را که در ۱۳ مهر ۱۳۸۹ در ۰۰:۵۰ در وبلاگ گذاشته، آورده؛ «سلام! نه ده محشر بود. عالی! اجرکم عند الله. من کلی باهاش گریه کردم و خندیدم. البته بیشتر اشک ریختم. آنقدر که احساس می کردم روحم به در و دیوار جسمم می زنه. داشتم خفه می شدم، البته اولاش. واقعا دین خود را به حضرت ماه ادا کردین». صبا از دقت کنندگان در مطالب وبلاگ است که مو را از ماست بیرون می کشد با نقدهایش و نکته گیری هایش.

شانزده/ نامه ی شما به رئیس قوه قضائیه و بعد فیلتر شدن قطعه ۲۶ باعث شد من با این قطعه مقدس و قلم زیبای شما آشنا شوم. [و البته رئیس قوه قضائیه شود سبب خیر اگر خدا خواهد] خیلی گشتم تا اولین کامنتم رو پیدا کردم. هر متنی رو باز می کردم و چون قبلا خونده بودم، فکر می کردم برای اون متن، کامنت گذاشتم، ولی تقریبا از نیمه های بهمن، دست و پا شکسته کامنت می گذاشتم که با اجازه ی شما کامنت سوم یا چهارمم رو که در روز جمعه بود، می گذارم. متن «۲ رکعت نماز دل شکسته ظهر می خوانم در عصر ظهور به امامت مهدی فاطمه، قربه الی الله»… «قاصدک منتظر» در ۳۰ بهمن ۱۳۸۹ در ۰۱:۵۰ می گوید؛«مولای من! دلم برای ظهور شما لحظه شماری می کند و حنجره ام شما را فریاد می زند. شما که تجلی عشقی. هر روز صبح، چراغ دلم را با جامعه کبیره روشن می کنم و شبم را با ال یاسین و عهد تزیین می نمایم. دلم پر از مشق انتظار است و بی قرار بی قرار». این کامنت قاصدک منتظر و کلا خیلی از کامنت های دیگر نشان از خدمات خاص و منحصر به فرد قوه قضائیه به قطعه ۲۶ دارد که بدین وسیله تشکر می کنم از همه قضات!! ان شاء الله انتظار همه قاصدک ها روزی به سرآید با دیدن ظهور و روشن شدن چشم به نور. قاصدک از خوبان قطعه ۲۶ است.

هفده/ «سایه روشن» نوشته؛ «من زمانی به وجود شخصی به نام آقای قدیانی پی بردم که وبلاگشون فیلتر شده بود! این خبر رو از وب یک گرافیست متعهد دریافت کردم. من هم ندیده و نخونده به خاطر اون متن جنجالی و توضیحی که ایشون و سایر وبلاگ ها در این رابطه داده بودند شدم یک حامی ۲۶ بدون کارت و کامنت البته! ناگفته نمونه که تا اون زمان فقط برای تحقیق و یا دانلود عکس و پوستر به سراغ اینترنت می آمدم و از جنگ نرم در فضای سایبر به این صورت بی اطلاع بودم! بعد از رفع فیلتر هم در موج سرور و تبریک بچه ها، قلبی شریک بودم، و همین برای من کافی بود. بخاطر حجم زیاد درس ها هم معمولا دیر به قطعه سر می زدم و کم به دیدگاه ها، واقعا نمی دونم که دقیقا کی کامنت گذاشتم». سایه روشن معمولا همراه قطعه است و این «همراهی» خیلی وقت ها موضوعیت پیدا می کند. قطعا برای من حضور کسانی که درس و مشق و مشقت تحصیل دارند، ارزش مضاعف دارد. این هم کمک مبصر قطعه ۲۶ برای پیدا کردن اولین کامنت «سایه/ روشن» در ۲۱ دی ۱۳۸۹ در ۰۰:۱۸/ «سلام برادر حسین. از مطالب ارزشمندتان استفاده میکنم. قلم زیبایتان سوز عجیبی دارد. مدت کوتاهیست که با شما آشنا و از مخاطبانتان شده ام. امشب بدجور دلم گرفت، انگار ما دوران کودکیمان هم با همه فرق داشت، نمیدانم اما فکر میکنم کودکی ما باید با بقیه متفاوت باشد. ما دلشوره های مادر وپدرمان را دیده ایم،ما طعم خون را چشیده ایم با همان سادگی و معصومیت کودکی. ما در حقیقت کودکی کوتاهی داشته ایم… ممنون که در بیاد آوردن این خاطرات سهیم بودید». برای مطلب «سلام خانم خامنه، سلام خانم رضائی».

هجده/ «حسین قدیانی صاحب دیدید گفتیم شد» باعث شد «پاییز» هم اولین کامنتش را برای قطعه ۲۶ در تاریخ ۱۷ شهریور سال ۹۰ بگذارد؛ «بسم الله الرحمن الرحیم. سلام به همگی اهالی باصفای قطعه. من تازه یه هفته است باهاتون اشنا شدم، خداییش آدم فکر می کنه وارد یه خانواده شده، یه خونواده واقعی. انشاء الله همیشه سلامت باشید». باورم هست اگر پاییز نباشد، قشنگی بهار معلوم نمی شود. پاییز، فصل جانباز خداست. این ۲ جمله هم تقدیم به پاییز که به تازگی اضافه شده به بچه های قطعه.

نوزده/ «طاهره فتاحی» از اون قدیمی های قطعه است که البته الان چندی است، نیست، اما همان زمان اعلام خاطرات کامنتی بچه ها، اولین کامنتش را پیدا کرده بود که تاریخ ۲۵ اسفند ۱۳۸۸ در ۰۰:۰۳ نوشته؛ «سلام. معمولا توی گروهها و وبلاگهای اینترنتی تا وقتی که خونم حسابی به جوش نیاد، نظر نمی دم. الانم چون یاد اون مطلب ۹ دی که توی iusnews خوندم افتادم برات comment میذارم. اون مطلبو چند بار خوندمو خیلی باهاش حال کردم. خیلی بهم چسبید. همون موقع هم فهمیدم که نفس نویسنده اش با بقیه فرق میکنه. الان میفهمم که دم باباش مسیحایی بوده . ۹ دی نمی خواستم برم راهپیمایی. می خواستم سریع از دانشگاه برم خونه. زمان امتحانا بود. ولی جمعیت میلیونی محاسباتم رو بهم ریخت و تا آخر مراسم و خداحافظی مجری برنامه فقط تونستم خودمو برسونم سر ۱۲ فروردین و ساعت ۱ ربع به ۸ رسیدم خونه. ولی وقتی اون مطلبو خوندم، کلی شرمنده شدمو پشیمون». خانم فتاحی اشاره به متن «چهارشنبه، اتوبوسی…» دارد. هنوز یادم هست که صریح، نظر می گذاشتند در وبلاگ و گاهی با دیگر بچه ها بحث شان می شد.

بیست/ «امین ۲۰۶۰» هم از سابقون است که برای قطعه، آن اوایل شعر می گفت. مثل همین که حفظمش؛ «اگر روزی بپرسندم ز مادر، کجا باشد به عطر او معطر؛ بگویم قطعه بیست و ششم از، بهشت حضرت زهرای اطهر». این هم اولین کامنت امین در ۷ اردیبهشت سال ۸۹ «سلام حسین جان. به حرفای این وزارت افساد گوش نکن. اونا اگه دلشون به حال این انقلاب می سوخت به این فیلمای مزخرف در پیت مجوز نمی دادن. به خاطر حضرت ماه، کارتو ادامه بده. ماهم پشت سرت هستیم عزیز. یا ظافر». کامنت اول امین برای متن «انتظار مضاعف/ خبری در راه نیست، مردی در راه است» بود. امین ۲۰۶۰ درباره اسم خاصش می گه؛ «البته این ۲۰۶۰ رو بعدا به خاطر تشابه اسمی با یه بنده خدا اضافه کردم». چندی پیش برای قطعه ۲۶ کامنت گذاشته بود امین که یاد خاطرات قطعه در زمان فتنه را برایم زنده کرد. روزهای فتنه سروده های امین خیلی به من دلگرمی می داد.

بیست و یک/ اگه اشتباه نکنم این اولین کامنت منه. «ف. طباطبائی» ۲۸ دی ۱۳۸۹ در ۰۰:۳۲ می‌گوید: «سلام داداش حسین. خوبید انشالله؟ تشکر بابت همه زحماتتون، تشکر بابت ارزش و احترامی که برای مخاطبین تون قائلید، تشکر بابت فراهم کردن این فضای پاک و صمیمی. در پناه ارباب حسین باشید». کامنت ایشان برای متن «مصاحبه با آقای صفار» است. مدت مدیدی است که «ف. طباطبایی» حضور پررنگی در قطعه دارد. خب! الان چیز دیگری نمی نویسم، تا ببینم کی می تونه از دست من ناراحت باشه؟!!

بیست و دو/ «سنگربان» بعد از کلی گشتن، اولین کامنتش را پیدا کرد، با این توضیح که؛ «اون موقع با اسم «فاطمه» کامنت می ذاشتم. تاریخش ۱۶ خرداد امسال، ساعت ۱۵:۲۴ و متن تون هم «اشک «کربلایی زینب» روی گونه سه شنبه ها». اینم از کامنت: «متن شما در مورد کربلایی زینب که یک مادر شهیده و همسایه تنهایی اون در خت کنار دیواره، حتما تهش هم سیاسی تموم میشه!» و جواب من؛ «آخرش گریه دار تمام می شود، نه سیاسی! شاید هم گریه سیاسی!!» در قطعه ۲۶ گاهی تیتر متن را بدون گذاشتن متن، می گذارم و دوستان، تا به روز شدن کامل متن، پیش بینی می کنند نوشته را. سنگربان با آن عکس قشنگ کنار اسمش، چندی است پررنگ تر از قبل برای قطعه وقت می گذارد و در مباحث درون کامنت ها، مشارکت معقول دارد.

بیست و سه/ آن روزی که از بچه ها خواستم کامنت اول شان را پیدا کنند، «عطشان» نوشت؛ «سلام علیکم. مردم تا پیداش کردم. اولین کامنتمو میگم». اولین کامنت عطشان در ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ در ۱۵:۱۳ این محتوی را دارد؛ «سلام. حال ما خوب است، ملالی نیست جز دوری شیخ بی سواد. آخه آقای قدیانی! این کار بود شما کردید برادر! آخه این شیخ چکار کرده بود جز اینکه یه بیانیه ای می داد؛ دل مردم شاد می شد با جمله ها و غلط املایی هاش! خوب شد سابقه دارشد! دیگه نمی تونه تو انتخابات دور بعد شرکت کنه. حیف نبود؟ میومد صحبت می کرد، مناظره می کرد، بابا، دل مردم شاد می شد. آخه نگاه کنید تو این صدا و سیما چند تا بازیگر طنز خوب داریم این یکی ام ازمون دریغ کردید؟! نکن برادر! با شادی مردم این کارو نکن. آخه کی بیانیه های اونو جدی می گرفت؟ اون بیچاره فقط اومده بود میدون رو شلوغ کنه. بیاید یه کاری کنیم همگی به اتفاق آرای باطله جمع میشیم جلوی قوه محترم قضاییه اعتراض میکنیم که بابا شیخ مارو پس بدید یا لااقل اینترنتی، چیزی بهش بدید، یکم عربی بیانیه بده!» عطشان دوباره عطش مرا نسبت به شیخ همه فن حریف، تشدید کرد؛ اصلا کجاست شیخ؟! کی می دونه؟! کلا در مطالب طنز قطعه ۲۶ کامنت های عطشان خوب می درخشد.

بیست و چهار/ «احساس» اولین کامنتش احساس خاصی دارد، مثل اسمش؛ مورخ ۲۲ خرداد می گوید؛ «عجب آرامشی دارد اینجا؛ بهشت را ندیده ام اما گمانم اینجا واقعا قطعه ای از بهشت است؛ خدا را شاکرم که می توانم در دنیا وارد بهشت شوم!» کامنت احساس مال متن «خدایا! آرزوی ما را شنیدی؟!» بود.

بیست و پنج/ «شاهد» ظاهرا آن اوایل با اسم داروغه کامنت می گذاشت و این هم اولین کامنتش در ۲ تیر ۹۰ با این متن؛ «سلام داداش حسین! بسیار بسیار عالی بود. خیلی ها از شما تعریف میکردن، گفتم بیایم ببینم چه خبر؟! دیدم! نه، محشریه واسه خودش. داداش حسین! خوشحال میشم راجع به اینکه چه طور نسبت به شهدا معرفت پیدا کنیم، برام چیزی بنویسی. ممنون میشم. یاعلی». اما تیتر مطلب این بود؛ «جنگ شوارع را هم انقلاب برد».

بیست و شش/ «ط. عبدی پور»: سلام، مهر ماه ۱۳۸۹ دنبال یک مطلبی در مورد شهید همت می گشتم که مطلب «نامه یک فرزند شهید به مادر شهید همت» را دیدم و با قطعه ۲۶ آشنا شدم. از اون روز تا حالا روزی حداقل ۶ بار به قطعه سر می زنم اما خیلی کم پیش میاد که کامنت بگذارم بیشتر به خاطر اینکه سواد ادبیم اصلا خوب نیست و معمولا نمیدانم چه بنویسم و هم اینکه میدانم شما از تعریف کردن خوشتان نمیاد. اولین کامنتی هم که گذاشتم برای زمانی بود که شما در سفر حج بودید و مطلبی را در مورد آنجا نوشته بودید اما از همان شبی که گفتید اولین کامنتهایتان را پیدا کنید، هر چه گشتم کامنتم را پیدا نکردم. عنوان مطلب اصلا یادم نیست اما مضمون کامنتم این بود: «خیلی زیبا اونجا رو توصیف کردین، من هم سعادت تشرف به حج را داشتم با خواندن این متن واقعا احساس کردم الان اونجام و لحظه لحظه خاطراتم دوباره زنده شد. ممنون».

بیست و هفت/ «فدایی رهبر» که این روزها حضورش کمرنگ شده: سلام به همه ی دوستان. فکر کنم اولین نظر من تو قطعه مقدس این باشه؛ «سلام به داداش حسین و بقیه دوستان.  در مورد متن چیزی نمیگم، چون واقعا واضح بود و زیبا و شیوا. ولی به هر حال همه تون موفق باشین و پیروزیا حق». لینک صفحه http://www.ghadiany.ir/?p=4880

بیست و هشت/ «شوکران»: من از قدیمى ترین افراد اینجا هستم، مى تونى کامنتمو تو متن «اعلام محورهاى راهپیمایى فرقه سبز » پیدا کنى! البته اون زمان من هنوز آواتار نداشتم! آخه مد نشده بود هنوز! ببین من کامنتمو پیدا نکردم، پیدا بکنم هم قابل بازیافت نیست، نمیشه همینجوری یه خورده ازم تعریف کنى؟ من زیاد حسود نیستم، ولى خب از تبعیض خوشم نمیاد! (ح ق: تو ماهی! تو خوبی! اصلا تو قبل از سایبر، توی قطعه بودی! هنوز من نبودم که تو بودی، اما همان زمان هم آواتار نداشتی!!)

بیست و نه/ «همسنگر»: با سلام. از دیدن پست جدید غافلگیر شدم. من در ماه رمضان سال گذشته در «طرح ضیافت» توسط یکی از دوستان خوبم با این بهشت کوچک آشنا شدم و فکر می کنم در ۲۵ اسفند یا چند روز قبلش که قرار بود جمهوری اسلامی توسط بچه سوسولها نابود بشه، کامنت می ذاشتم. راستش نمی دونم چطور کامنتمو پیدا کنم. خوشحال می شم اگه نظرتون رو در مورد کامنتهای من بگید. راستی جای یه روزشمار برای رسیدن محرم توی قطعه خالیه. با سپاس». اما با کمک سیداحمد، اولین کامنت همسنگر معلوم شد که مال ۲۵ بهمن ۸۹ است؛ «سلام. لطفا به این بچه سوسول های روشنفکرنما بفرمایید؛ سیاسی بازی و ادای آدم حسابی در آوردنها به شما جوجه ها نیومده! شما برید به همون ولنتاین و قرتی بازی هاتون برسید». این کامنت در متن «ریه من جز دود عود موتورقراضه بچه بسیجی ها، هیچ اکسیژنی نمی شناسد» گذاشته شده بود که حاکی از قدیمی بودن همسنگر است و اینکه خشم انقلابی دارد نسبت به دشمنان همسنگرانش.

قبول دارم که اولا، آخر متن را به قول معروف، جمع کردم، اما قبول ندارم که تبعیض کردم. وقت کم، حافظه کم، ایضا شناخت کم، بیش از این مجال نمی داد. کامنت «یه بیست و ششی» در همین پست، حرف دل بود. ثانیا، تعدادی از کامنت های اول دوستان در قطعه ۲۶ را به دلایلی مجبور شدم نگذارم، من جمله اینکه بار تعریفش، دیگر خیلی زیاد بود، و یا اشاره به وقایعی داشت که دوست نداشتم بیان شود. ثالثا، اگر به دوستی کم لطفی شده، عذر می خواهم و بعدها در وبلاگ جبران می کنم. برای جبران، خیلی برنامه ها توی ذهنمه. فکر نمی کنم که با این پست، به شما لطفی کرده ام یا مثلا احترام خاصی به مخاطب گذاشته ام. به خودمم فکر نمی کنم لطفی کرده ام. حرفه ای تر اگر باشیم، اینطوری نگاه نمی کنیم به امور. شما مخاطب من نیستید؛ همسنگران من اید. این اداها هنوز به من نیامده. رابعا، آن لیوان شیر عکس بالا را در عکس زیر، دادمش بالا!! داشت سرد می شد آخه!!   

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

ارسال شده در صفحه اصلی | ۲۲۷ دیدگاه

دل «شهاب» برایت تنگ شده

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

تقدیم به خانواده معزز «شهدای غدیر»

سلام سردار! ما که نمی شناختیم تو را، ما که نمی دانستیم «حسن تهرانی مقدم» کیست، اما دل «شهاب، ۳» روزی است تنگ شده برایت. مثل دل شهدا که خیلی برایت تنگ شده بود، اما تو با کلید ایمان و خودباوری، قفل در شهادت را چه قشنگ باز کردی. حالا تو، در کنار شهدایی. در آغوش بچه های مهربان «کانال ماهی». پیش مصطفی چمران. قطعه سرداران. چنین بزمی، تو را کم داشت گمانم. می شود برای ما از احوالات حسن باقری بگویی؟ می شود بگویی رستگار، چه کار دارد می کند در بهشت؟ راستی! حالا که ساکن قطعه ای از بهشت شده ای، سلام ما را به کریمی و برادران دستواره برسان. اصلا حق با تو بود؛ جنگ تمام شد، اما سفره شهادت، برچیده نشد. تو با خون سرخت، حرفت را بر کرسی نشاندی و رفتی. با اشک های دختر ۵ ساله ات و با صلابت پسرت که از امتداد راه تو حرف می زد. برای بچه های سپاه، ارتش، بسیج، چه جنگ باشد و چه جنگ نباشد، الحق که شهادت را نمی توان تحریم کرد. بعید می دانم کسی بتواند مفهوم این جملات را برای اوباما ترجمه کند. آمریکا باید شکست از سپاه خامنه ای را فقط و فقط تجربه کند. غرب، غریب است با مفاهیم ما. با معارف ما. هنوز محرم نشده، ملت ما باز هم رنگ و بوی «حسین» گرفت؛ عطر خون خدا. حضرت کرببلا! این هم از مسافر ما. باز هم برایت قربانی آورده ایم. اصلا جز شهادت، هیچ نیست تقدیر ما. دیروز، «شهدای عرفه» و امروز، «شهدای غدیر»؛ یعنی که در باغ شهادت، باز، باز است برای ما. ما قبل از «هل من ناصر» حسین، خون می دهیم برایش. ما برای شهادت، عجله داریم. ما آماده ایم؛ خامنه ای، این را می داند. آمریکا و اسرائیل در مصاف با رهبر ما، با یک ملت، یک امت طرف است. بحث یک تن نیست؛ بحث یک وطن است؛ یک وطن بی مرز. نظام سلطه برای حریف جمهوری اسلامی شدن، ابتدا باید از سد بیداری اسلامی بگذرد. قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس، زیرکی کرد و مرز ما را با دشمن تغییر داد. حالا ما در خاک دست نشانده های دشمن، در خاک خود دشمن، با دشمن می جنگیم. «شهاب ۳» خیلی برد دارد. دانش بچه های علمی سپاه، خیلی برد دارد. ما دیگر در فکه با دشمن نمی جنگیم. با ما در آستانه ظهور، از مکه و کربلا باید سخن بگویید. ما لازم شود، «احتمالا نظامی» نیستیم؛ «حتما نظامی» هستیم. ما از آنچه آژانس می پندارد، خطرناک تریم برای نظام سلطه. دهه فجر ما هنوز هم «سلسله والفجر» دارد. ما همان نسل کربلای پنج ایم. ما را آب اروند، مرد بار آورده است. ما را خاک فکه، کربلایی بار آورده. نسیم عاشورا، اجازه نمی دهد که ما از تحریم بترسیم. از دل تحریم دشمن، خون «حسن تهرانی مقدم» جوشید؛ هر چه این تحریم، هوشمندانه تر شود، عدد دانشمندان ما بیشتر می شود. حالا سپاه، فقط دانشگاه شهادت نیست. پایگاه علم است و دانش.

سردار! تو به شهادت رسیدی، اما دسترنجت، همچنان رنج می دهد دشمن را. هر فشنگ تو، همچنان تیری است بر قلب تحریم. حتی تابوت تو، برای دشمن حکم باروت است. خون تو اسلحه ماست. خاورمیانه باز هم روی انگشت سرداران سپاه خواهد چرخید. ما شاید تو را از دست داده باشیم، اما دشمن هنوز مانده که از تیرهای تو، و سفیر خشم شاگردانت، تیر بخورد. گلوله هایت هنوز هست و عمرشان جاودانه است. شاگردانت در سازمان خودکفایی سپاه، بوی استاد شهیدشان را گرفته اند. مغز متفکر عرصه نظامی سپاه، تا «سجیل» و «رعد» و «ثاقب» هست، متلاشی خواهد کرد مغز دشمن را، و «شهاب» در «غدیر ذوالفقار» با جانشین تو بیعت می کند، سردار!

***

سردار! مهمات سپاه، کارشان، داغ گذاشتن بر دل دشمن است. در این ملک، تا لباس سپاه به رنگ سبز علوی است، نسل خیبرشکنان، ابتر نمی ماند. شنیده ام موشک هایت تا قلب نتانیاهو برد دارد. شنیده ام «آقا» تو را دوست دارد. شنیده ام دستت زخم تحریم بسته است، اما تو به خودکفایی باور داری. نگاه کن افعال مرا! مضارع استمراری است. این همه را وقتی فهمیدم که تو به شهادت رسیدی، اما اسلحه ات هنوز گرم گرم است.

***

سردار! شاید صلاح نبود که ما تو را بشناسیم. تو نباید رسانه ای می شدی. دشمن نباید دانشمندان عرصه نظامی ما را می شناخت. رسانه ملی نباید تو را به مردم معرفی می کرد. تو نباید دیده می شدی. این همه، بدیهیات اصول نظامی است، اما شهادت، پرده از گمنامی تو کنار زد. از این پس، ما تو را بیشتر خواهیم شناخت. هر سلاح معجزه آسایی که توسط سپاه، به خط تولید برسد، معرفت ما را نسبت به تو بیشتر خواهد کرد. تو اگر رفته ای، اما کامل کرده ای رسالتت را. بذر علم و دانش نظامی تو، کاشته شده در دل سپاه. ما هنوز منتظر برداشت محصولات تو و همرزمان و شاگردانت هستیم. وقت هر برداشتی، سلام خواهیم فرستاد به روح تو و به ارواح مطهر همه شهدا. شهدا داشته های ما هستند، برای فصل برداشت. بی برادر نمی ماند «شهاب». خون سرخ تو، خبر از نزدیک بودن فصل برداشت می دهد. هم سنگرانت مشغول کارند.

***

سردار! هیچ دقت کرده ای، جای مزار تو در قطعه سرداران، خالی بود؟! جایی که ما دیده بودیم، یک گل لاله کم داشت. ممنون که قشنگ تر کردی، بهشت زهرای ما را. راستی! ممنون که هنوز هم زنده ای. سپاه، با همان موشک تو، چشم دشمن را از حدقه درخواهد آورد. دست برادری بسته با تو «شهاب» و با خونت، هم قسم شده اند، هم سنگرانت. «حسن تهرانی مقدم» یک نام نیست؛ یک مرام است. این مرام تا صبح صادق، تدریس می شود در دانشگاه سپاه. ای شهید! ما با خون تو برای دشمن، خط و نشان می کشیم؛ حالا هم ما تو را می شناسیم و هم دشمن. آقای آمریکا! به این می گویند «سمفونی خون». ترجمه نکن، به زودی تجربه اش می کنی…

روزنامه وطن امروز/ ۲۵ آبان ۱۳۹۰

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۱۰ دیدگاه

«حاج قاسم» سفیر کربلاست

سی و چند سال است که جمهوری اسلامی قرار است هفته بعد سقوط کند، تا خاورمیانه روی انگشتان ژنرال پترائوس بچرخد. اول قرار بود، دنیا روی انگشت آمریکا بچرخد، بعد قرار شد خاورمیانه، اما حالا نظام سرمایه داری باید سیب مرحوم استیوجابز را ۲ دستی بچسبد. زمین البته که نیروی جاذبه دارد. حالا گلابی های استرالیا هم برای نظام سرمایه داری شاخ شده اند. آمریکا دیر جنبید، دیگر کاری از ترور ساخته نیست. آمانو نمی تواند با یک بیانیه، جور این همه فلاکت یانکی ها را بکشد. اوباما خیال کرده دنیا به همین کوچکی کره زمین مدور روی میز اتاق بیضی است که فوت کنی بچرخد و با یک اشاره، چند دور بچرخد. میکروفن جلوی جناب پرزیدنت، چند ثانیه دیگر باز بود، اوباما یک فحش آبدار؛ از آن خیلی بی تربیتی ها، نثار این ژنرال زپرتی می کرد؛ بی عرضه فلان فلان شده گور به گوری! اوباما قبل از حرف زدن جلوی میکروفن، ابتدا باید چند تایی فوت کند و بعدش بگوید؛ «یک، دو، سه آزمایش می شود» و آنگاه، چند بار با انگشت بزند روی سر میکروفن و بعد که میکروفن صدا کرد، حرف بزند و الا هرهرهر ۹۹ درصد دنیا می خندد به یک درصد. اوباما باید مراقب باشد وقتی که دارد از حاج قاسم سلیمانی می ترسد، لنز دوربین ها باز نباشد. سارکوزی اما اصلا حرف نزند، بهتر است. ژنرال پترائوس، پر! سربازان آمریکایی، پر! نظام سرمایه داری، پر! سارکوزی، تازه فهمیده صهیونیست ها دروغ می گویند. «مثل سگ» اش را بعدا می فهمد! حالا صهیونیست ها معترف اند که خاورمیانه دارد روی انگشتان حاج قاسم سلیمانی می چرخد. در همه ارتش های دنیا، ژنرال ها را از ستاره های روی دوش شان می شناسند، اما سرداران سپاه حضرت ماه، خودشان ستاره اند. اگر در همه جای دنیا، ژنرال ها به ستاره های روی دوش شان می نازند، اما حاج قاسم سپاه قدس، خودش ستاره است. ستاره ای که بارها مزه شهادت را چشیده. ستاره ای که بارها و بارها و بارها شهادت برایش از عسل، شیرین تر بوده. آمریکا دارد سرداری را از ترور می ترساند که بارها به شهادت رسیده است! مزار حاج قاسم، قلب ماست؛ اوباما اما اینقدر نیرو ندارد که بخواهد همه ما را ترور کند. ما زیادیم. یکی دو تا نیستیم. مرز نداریم. کارهای مان عجیب غریب است؛ گاهی سر از قافیه شعر آیات القرمزی درمی آوریم و گاه، سر از شعار «مرگ بر اسرائیل» جنبش تسخیر وال استریت، در آن سوی دنیا. سربازان آمریکایی تازه به مرخصی رفته اند. هی مردک! اذیت نکن این نفله ها را. راستی! تروریسم دولتی ات قرار بود حاج قاسم سلیمانی را ترور کند یا شهروندان آمریکایی را؟! آقای آمانو! کشتار اعضای جنبش تسخیر وال استریت «احتمالا فرهنگی» است!! ۲۰۰ کلاهک اتمی اسرائیل «احتمالا دودکش خانه مادربزرگ» است!! تهدید به ترور فرماندهان سپاه قدس، «احتمالا تروریسم دولتی» نیست!! لازم نیست میکروفن تو باز شود؛ ما خودمان می دانیم چه داری می کشی از دست نظام سرمایه داری. آمریکایی ها دروغ می گویند؛ تروریست های یانکی، سال هاست که نقشه ترور شریف ترین عناصر مبارزه جمهوری اسلامی را کشیده اند. در آستانه محرم، سربازان سپاه یزید دارند یکی یکی از عراق بیرون می روند. در عراق، بارگاه مسلم، همسایه مزار مختار است. این روزها سفیر عاشورا بوی انتقام می دهد. ماموریت ژنرال پترائوس در خاور میانه، بد موقعی تمام شد. این، انقلاب اسلامی است که با بیداری اسلامی، تهدید کرده آمریکا را. این، ماییم که سر جنگ داریم. این، حاج قاسم سلیمانی است که به بیداری اسلامی خط می دهد. آمریکا اما به جای جنگ، رو آورده به ترور. این بار «سفیر عاشورا» به کربلا رسیده است. امروز، «مسلم»، مردی از قوم سلمان است و سپاه قدس، یک سپاه عاشورایی است. خاورمیانه زادگاه حاج قاسم است. این خاک، باید هم از فرزندش خط بگیرد. حالا ۲ طفلان مسلم، جلوی چشم یزید قد کشیده اند. بیداری اسلامی یعنی بیعت مسلمانان با انقلاب اسلامی. اوباما باید قاسم سلیمانی را در «الی بیت المقدس» ترور می کرد. آمریکا، سردار سپاه قدس را در گوگل سرچ می کند، اما در خط مقدم کربلا پیدایش می کند. راست می گوید آن مردک اسرائیلی؛ معلوم نیست حاج قاسم کجا هست، کجا نیست. سردار سپاه خامنه ای، مچ ژنرال پترائوس را خواباند در خاورمیانه. فرمانده کل قوای ما، استاد آرایش نظامی است و خوب می داند از هر ستاره اش، در کجا نور بگیرد. قلب ما مزار حاج قاسم است. قلب ما زنده است. ما از شهادت نمی ترسیم. اوباما باید فرهنگ شهادت را ترور کند. اوباما باید ایام مسلمیه را ترور کند. اوباما باید «مسلم نیا به کوفه» حاج منصور را ترور کند. اوباما باید لباس مشکی بچه های بسیج را ترور کند. همه اش تقصیر عاشوراست! اوباما باید «باز این چه شورش است» را ترور کند. اوباما باید «کتیبه های محتشم» را ترور کند. آمریکا برای اینکه قاسم سلیمانی را بشناسد، باید داستان قاسم بن الحسن را بخواند که حاج قاسم هنوز هم در خط مقدم کربلاست. ما از سردار گرفته تا سرباز، و از ماه گرفته تا ستاره، جملگی گریه کن حسینیم؛ اشک و عشق را نمی توان ترور کرد. بیداری اسلامی زنده است، چون حاج قاسم بارها و بارها به شهادت رسیده است. چون حاج قاسم زنده است. بچه های «سپاه قدس» همان بچه های «الی بیت المقدس» اند. انقلاب ما از اول هم مرز نداشت. حاج قاسم، سفیر کربلاست؛ مسافر افق را نمی توان ترور کرد

سردار! تا طواف عشق کامل شود، هنوز باید گرد شمع شهادت، پروانه وار بگردی. ای شهید زنده! ای زنده ترین شهدا! ماه می داند که تا طلوع خورشید، امتداد دارد شهادتت و ادامه دارد زندگی ات. همه زندگی تو، لحظاتی قبل از شهادت است. الحق که جوشش خون سرخت جاودانه است. همچون تو ستاره ای، ناز دارد و راز دارد شهادتش. دشمن، راهی به این سرالاسرار ندارد. بنازم انتخاب ماه را برای فرماندهی سپاه قدس. چشم خفاشان کور، که بعد از جنگ، پیکر شهیدت سالم برگشت. قطره های خون تو هنوز نفس می کشند. تو زنده ای. تو شهید زنده ای. تو شهید گمنامی هستی که به جای دوست، دشمن دارد تفحصت می کند. خانه تو، خون تو، خاک تو، مزار تو در قطعه ای از قلب ماست. بعید می دانم برد سلاح دشمن، به نهانخانه دل مجنون برسد. تو سپاه قدس را هم «۴۱ ثارالله»ی اداره می کنی. مرز جنگ عوض شده، محتوایش نه. مرد جبهه ها همان است که بود. همین است که هست. مانده ام که در کدامین شب، نقشه این فتح را کشیده ای، که دشمن اینچنین به خونت تشنه است؟! تو که بارها به شهادتت رسیده ای، آن سوی هستی قصه چیست؟! چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش…

روزنامه وطن امروز/ ۲۳ آبان ۱۳۹۰

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۰۵ دیدگاه

عرفه در سومار

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ سروده ای از چشم انتظار

دویدم و دویدم، به کودکی رسیدم/ تو خاطرات نابم، ملوک خانومو دیدم
ماشالا پر بچه بود، ۸ دختر و ۱ پسر/ برای یک دخترش، دائم می داد نویدم
اما مرضیه خانوم، همسایه ی اون وری/ به جز انبار توپام، چیزی ازش ندیدم
هرچند که وسواسی بود، مثل مامان خوبم/ ولی تو قلب پاکش، نوای حق شنیدم
۲۰۰ تا توپ فوتبال، اونم همش دو لایه/ تحویل مادرم داد، از خوشحالی پریدم
یادش بخیر وقتی که، برای رفع حاجت!/ تو دستشویی موندم و، شرمندگی کشیدم
حالا فقط تو ذهنم، خاطره ای مونده و/ از عکس تو حیاط و، بابا اکبر شهیدم
ممنون دختر کوچولو منو بردی به اون سال/ شدم طفل صغیری، با آنکه من رشیدم

سخنی با سردار دشمن شکن، حاج قاسم سلیمانی/ به زودی در وبلاگ قطعه ۲۶

یک شنبه دعای عرفه در شهر سومار بودم. غرب کشور. بچه های تفحص ۲ شهید آورده بودند از دل همین خاک سومار. هر چند سومار بعد از جنگ، خالی از سکنه شده، اما از مردم بومی بگیر تا امثال ما، آمده بودند برای مراسم تشییع. به یمن شهدا باز هم شهر، شهر شده بود و زندگی مگر برای ساعاتی جاری شده بود در این شهر. سومار زمان جنگ، روستایی بزرگ بود که جنگ، به شدت ویرانش کرد. خیلی ها رفتند شهر ایوان استان ایلام و همان جا ساکن شدند. بعد از جنگ اما نبود امکانات سبب شد اهالی سومار، اگر چه زادگاه شان را دوست می دارند، مع الاسف به سومار برنگردند. حالا چند صباحی است که سومار، صاحب شهردار و شهرداری شده تا بلکه مردم و مسئولین دست به دست هم بدهند و دوباره روح زندگی بدمند به این شهر جنگ زده. بگذار چند نکته ای بگویم از آنچه روز عرفه در این شهر دیدم.

یک: قبل از دعا رفتم تا از تنها سوپرمارکت شهر، آری! تنها سوپرمارکت شهر، واقع در تنها میدان شهر، آب معدنی بخرم. به جوان صاحب بقالی گفتم: چرا همچین است اینجا؟ در جواب، همان چیزهایی را گفت که در مطلع این پلاک خواندی. با بغض حرف می زد و از اینکه سومار خالی از سکنه شده، غصه ها داشت؛ «گیرم که اهالی بخواهند برگردند، با کدام امکانات؟! اینجا اسمش شهر است، اما مسجد ندارد، مدرسه ندارد، رونق و کسب و کار و مغازه ندارد. راهیان نور هم اغلب می روند جنوب، تا سومار در میان جبهه های غرب غریب، غریب ترین باشد».

دو: کنار شهرداری اما مردی را دیدم که با زن و بچه آمده بود. گوشه ای سفره پهن کرده بودند و نشسته بودند به غذا. منتظر بودند تا شهدا بیایند و بعد از مراسم تشییع، دعای عرفه بخوانند. با این مرد هم کلام شدم. به گوشه ای از شهر اشاره کرد و خانه مخروبه ای را نشانم داد و گفت: آنجا که می بینی، خانه من است. من توی همین خانه به دنیا آمدم. وقتی جنگ شد، زن و بچه و زندگی ام را بردم ایوان، و خودم برگشتم. سومار خیلی کوچک بود و زود دست به دست می شد میان ما و عراق. بعثی ها خیلی بد زدند سومار و نفت شهر را. روزی که شهر سقوط کرد، دیدم روی دیوار نوشته اند؛ «آمده ایم که بمانیم». نوشته بعثی ها را پاک کردم و به جایش نوشتم؛ «ما برمی گردیم به شهرمان»… و بعد، با یک دل پر از درد، رفتم پیش خانواده ام که ببینم در غربت چه می کنند. سقوط سومار، تلخ ترین خاطره همه زندگی ام است، اما وقتی که به همت رزمنده ها، شهر دوباره دست ایران افتاد، من ۳ هفته قبلش از ایوان برگشتم، تا در آزاد کردن شهرم، بی نقش نباشم. از همان دوران سقوط، اسلحه ای دستم مانده بود، که با آن آمدم. بعد از چند روز درگیری و تعدادی شهید، عاقبت شهر آزاد شد. بعد از آزادی شهر، اولین کاری که کردم، این بود؛ رفتم پی همان دیوار و همان نوشته. در میان خرابه ها، آنقدر گشتم که پیدا کردم دیوار را. همین که چشمم به دست خطم افتاد، زدم زیر گریه. دستم را می کشیدم روی کلمات جمله «ما برمی گردیم به شهرمان» و اشک می ریختم. از سر شکر به درگاه خدا ایستادم به نماز. آب شهر اما کلا قطع بود. مانده بودم چگونه وضو بگیرم. کمی آن سوتر جنازه یک عراقی افتاده بود. مرده بود. قمقمه اش را نگاه کردم. هنوز چند قطره ای آب داشت. قمقمه را برداشتم تا وضو بگیرم، اما دروغ نگفته باشم، خیلی تشنه ام بود؛ خیلی! آب درون قمقمه به اندازه ای بود که یا باید وضو می گرفتم و یا آب را می نوشیدم. بی خیال عطش که کشنده بود، وضویی ساختم و کنار همان دیوار ایستادم به نماز. بهترین و قشنگ ترین نماز همه عمرم را با اشک و ندبه و گریه و زاری خواندم. چند ساعت بعد، ماموریت مراقبت از چند اسیر بعثی را دادند به من. یکی شان که مثل بلبل، فارسی را با لهجه کردی حرف می زد، گفت: ما عراق را که خاک مان است، دوست داریم، شما ایران را که خاک تان است، اما شما خمینی را دوست دارید، ما از صدام بیزاریم.

سه: سخنران این مراسم، سردار علی فضلی بود. مرد محبوب جبهه ها. بعد از اینکه سخنان سردار تمام شد، خیلی ها به خصوص از مردم بومی و عشایر، جلو آمدند و سردار را گرفتند به روبوسی. یکی پیشانی علی فضلی را می بوسید و دیگری چشمش را. همان چشم مجروح را. از همین دیدار گرم و صمیمی اشاره کنم به ۲ صحنه.

الف: مردی با لباس عشایر آمد جلو و بعد از اینکه پیشانی سردار را بوسید، گفت: زمانی که خامنه ای آمده بود کرمانشاه، نشد که به خود ایشان بگویم. این را به شما می گویم، شما هر وقت «آقا» را دیدی، به ایشان از قول ما بگو؛ «ما عشایر حواس مان به همه جا هست؛ مرد نیستیم، اگر برایت شهید نشویم».

ب: اما صحنه دوم. همان نویسنده جمله «ما برمی گردیم به شهرمان»، جلوی علی فضلی را گرفت و گفت: سردار! درد ما را به گوش مسئولین برسان. چه کسی بدش می آید به شهرش، وطنش، زادگاهش برگردد، اما در سومار غریب، کو کار؟ کو زندگی؟ کو مدرسه؟ کو بازار؟

چهار: گمانم به برکت تدفین ۲ شهید گمنام دفاع مقدس در خاک سومار، و حضور گرم تر راهیان نور در جبهه های غرب و به ویژه شهرهای نفت شهر و سومار، و ایضا همت مسئولین محلی، می شود امید داشت که دوباره سومار را زنده کرد. سومار حیف است شهری که بود، باشد؛ بهتر است شهری که هست، باشد. از جنوب و غرب و شرق و شمال، هر چه در شهرهای مرزی، روح زندگی بیشتر جریان داشته باشد، این به نفع امنیت ملی ماست، چرا که اولین مرزبانان این خاک، ساکنین شهرهای مرزی اند.

پنج: باز هم از همان نویسنده جمله «ما برمی گردیم به شهرمان» بگویم که می گفت: آخرین بچه ام سمیه، گاهی که از ایوان می آورمش سومار، و دیوار پر خاطره را نشانش می دهم، می زند زیر گریه و می گوید؛ بابا! پس ما کی برمی گردیم به شهرمان؟!

شش: این همه را نوشتم، اما آنچه که من فهمیدم، سومار، دوباره یک شهر زنده نمی شود، مگر که سوماری ها، خود بخواهند به شهرشان برگردند. اگر قناعت کنند به همین که فلان جا کار دارند و بهمان جا خانه، لابد هیچ وقت سومار، شهر سومار نمی شود. برای طلوع دوباره زندگی در این شهر پر خاطره، اولین کسی که مسئول است، خود سوماری ها هستند. این شهر، سقوط غم انگیزش، و آزادی جان افزایش، بخشی از خاطرات همچون گنج ۸ سال جنگ ماست. حالا که بلندای سومار، زیارتگه ۲ ستاره شهید شده، حالا که نسل سمیه، دنبال روزگار وصل می گردند، البته که حیف است شهری شهردار داشته باشد، اما سکنه نداشته باشد. این جمله آخر را از زبان همان جوانک سوپرمارکتی نوشتم که با بغض حرف می زد.

روزنامه جوان/ ۱۸ آبان ۱۳۹۰

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۶۰ دیدگاه

اگر این است سیاست…

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

یکی از نمایندگان مجلس که این روزها پایش را در کفش سئوال از رئیس قوه مجریه کرده و شکل و شیوه اصرارش بر این سئوال، رنگ و بوی افراط گرفته و در نقد دولت، دور را از دوم خردادی ها ربوده و در سیاست ورزی بسیار عجول است، نخستین روزهای استقرار همین دولت، اما از سوی دیگر بام افتاده بود، تا حدی که در نامه ای به نسبت آمیخته با غلو، خطاب به دکتر احمدی نژاد نوشت: «با استقرار این دولت، امیدهای زیادی در دلها زنده شد که یک گام به جامعه ایده آل اسلامی نزدیک شویم. مثلا در باب عدالت اجتماعی، هیچ دولتی مانند دولت نهم، آن را جدی نگرفته است. این دولت بیش از دولت های پیشین در مسیر عدالت علی (ع) حرکت کرده است و البته کسانی که مانند عثمان به تبعیض عادت کرده اند، مشکلاتی ایجاد کرده و خواهند کرد». شاید همین نامه به شدت مهربانانه (!) باعث شد که آن زمان به توصیه شخص رئیس قوه مجریه، این نماینده مجلس، در لیست نامزدهای جبهه اصولگرا قرار گیرد و راهی بهارستان شود. رفتار آدمی باید متعادل باشد و عاقلانه. در مشی این نماینده محترم، اما عناصر صبر و بصیرت، کمتر دیده می شود. سیاست، عرصه ورود انسان های پخته و سرد و گرم چشیده و مجرب است. ما اگر می خواستیم از این نماینده و امثالهم الگو می گرفتیم، کارمان به جای صراط مستقیم، علی الدوام، سر از افراط و تفریط درمی آورد؛ یک روز لابد باید خیال می کردیم که احمدی نژاد در الگوگیری از معصوم، حتی از خمینی و خامنه ای هم جلو زده، و دگر روز مثل امروز باید مرغ سئوال مان فقط و فقط و فقط یک پا می داشت و به کمتر از این رضایت نمی دادیم. از چنبره این مخاطره، بیرون بیا تا برایت خاطره ای تعریف کنم. روزی همین شخص را در نمایشگاه کتاب یکی از همین سال ها -گمانم سال گذشته- دیدم و به ایشان گفتم: احمدی نژاد، نه آن زمان که به هم دل می دادید و قلوه می گرفتید، آنقدر خوب بود، نه حالا اینقدر بد است که شما می گویی. خندید و جوابم داد: آن روز داشتم به اقتضای زمان، به وظیفه ام عمل می کردم و امروز هم دقیقا دارم همین کار را می کنم. خندیدم و گفتم: البته جواب قشنگی است، لیکن این جواب، فقط از سوی اصولگرایان اصیل پذیرفته است، که هم دیروز و هم امروز، نقاط ضعف و قوت دولت و شخص احمدی نژاد را با هم می بینند، لیکن شما، هم دیروز، مدح تان عجولانه و تند بود، و هم امروز، کمیت و کیفیت نقدتان از مصادیق بی انصافی است. متاسفانه گاهی شما به بهانه نقد انحرافات، خدمات را هم می کوبید و از سویی، گمان کرده اید که رسالت نمایندگی تان فقط در نقد دولت، خلاصه شده است. اگر نقد جریان انحرافی لازم است -که هست- لیکن نوع تعامل حضرتعالی با فتنه ۸۸ خودش از مصادیق انحراف است. وانگهی! ما پدر معنوی حزب کارگزاران را معلم جریان انحرافی می دانیم، چرا که جریان انحرافی، موضع گیری علیه سپاه و بسیج، میدان دادن به نااهلان و نامحرمان، باعث تفرقه شدن میان دوستان، مصادره آرای مردم، قرائت های انحرافی و… را از همان کسانی آموخته است که شما امروز داری سنگ شان را به سینه می زنی و فراموش کرده ای، ملاک، حال فعلی افراد است. شما پیچیدگی فضای سیاسی را نمی شناسی و نگاهتان به مقولات سیاسی، عمدتا صفر و صدی است. شما شاید صداقت داشته باشی، اما در رفتار و گفتارتان کمترین رگه از حکمت دیده می شود. سر همین بی صبری و بی بصیرتی تان است که عمدتا بیش از آنکه دوستان از مواضع بعضا بر حق تان استفاده کنند، این دشمنان هستند که از سخنان شما سوء استفاده می کنند. توصیه ام به شما این است که به جای سیاست ورزی، کتب استاد شهید را بیشتر بخوانید. کمتر حرف زدن و بیشتر مطالعه کردن، به صلاح دنیا و آخرت شماست… از حق نگذرم البته که این نماینده محترم، نقدهای آمیخته به کنایه مرا خوب می شنید، وسط حرفم نمی پرید، لیکن آخر سر باز هم حرف خودشان را می زد!

همین نماینده محترم، این روزها در تحلیل اینکه چرا مجلس به وزیر اقتصاد، فرصت تمدید وزارت داد، مدعی شد که رئیس قوه مجریه از بعضی بزرگان بهارستان و سایر بستان ها (!) پرونده دارد. حرف درشتی است قطعا، و طبعا خوب نیست، آنچه به سبب مسئولیت مان از دیگران در اختیارمان است، در حکم گروگان باشد تا به وقت لزوم، از این و آن، امتیاز بگیریم. نمی دانم بنا را باید در این باب، بر چه بگذارم. اگر این نماینده، حرف خلاف واقعی زده، حتما باید بررسی شود، چرا که شمای خواننده هم باید تصدیقم کنید که حرف، حرف درشتی است. فرض دیگر این است که حرف این نماینده راست بوده باشد… مانده ام بعد از این ۳ نقطه چین، چه چیزی باید بنویسم. آیا باید بنویسم؛ «سیاست، پدر و مادر ندارد» یا اینکه باید بنویسم؛ «به جز خمینی و خامنه ای و شهدا و آحاد ملت و عده ای معدود، الباقی، از چپ گرفته تا راست، و از مخالف گرفته تا موافق، همگی سر و ته یک کرباس اند»؟!

***

حیف که «ستون پلاک» چندی است به صفحه سیاسی روزنامه جوان تغییر مکان داده، و الا اگر این است سیاست، من که تحریمش می کردم! باور کن عمو…

روزنامه جوان/ ۱۵ آبان ۱۳۹۰

ارسال شده در صفحه اصلی | ۴۷ دیدگاه

و اما انگشت نماهای سیاسی

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

در آن گُل را باید گِل گرفت، اگر شادی بعد از فرو ریختن دروازه حریف، زشت باشد و سخیف. انگشتی که نداند به کجا باید اشاره کند، نباشد بهتر است. کاش پخش زنده، همراه با دیدن حرکات زننده نباشد. فوتبال البته به قیل و قالش زنده است، اگر نگیرند بی اخلاق های تازه به دوران رسیده، حالش را. القصه! شاید هم الغصه! یا الپسته! شادی عجیب و غریب بعد از گل ۲ تن از بازیکنان فوتبال، اگر چه عملی خلاف ادب، قبیح و بی شرمانه بود، اما باعث شد اهالی ورزش این بار قاطعانه تر از دفعات قبل، ممنوع الفعالیت کنند فاعل و مفعول را. اینقدرش را باید به فال نیک گرفت، چرا که تنبیه، بخشی از تربیت است. متاسفانه دنیا رو کرده به فوتبالیست نماهایی که هنوز خود را برای رعایت بدیهی ترین و پیش پا افتاده ترین اصول اخلاقی، نساخته اند. آن بزرگ، خیلی خوب دعا کرده بود که ای کاش دنیا به ما رو نیاورد، هنگامی که هنوز نساخته ایم خودمان را. همچین عده ای از بازیکنان ما بعد از گل، خل می شوند و از خود، بی خود، کانه به بارسلونا گل زده اند، نه داماش! فاش باید گفت که شوتبالیست هم نیستند بعضی از این فوتبالیست ها. این از این اما، زشت تر و قبیح تر و هتاکانه تر از این عمل ناهنجار، آنجایی است که بعضی ها نه به یک نفر، که به ۴۰ میلیون رای یک ملت، تعرض می کنند و با «نامه سرگشاده» به عدد نفوس یک ملت، و رای ایشان، تجاوز می کنند. اشاره این انگشت را هم باید دید و صاحب این انگشت را هم مدعی العموم باید مجازات کند. پس بی اخلاق تر از شیث رضایی و محمد نصرتی، اکبر هاشمی رفسنجانی بهرمانی دامت برکاته، بلکه هم زید عزه است. تا آنجا که من شنیده ام، قرار است حضور این ۲ بازیکن را در فعالیت های ورزشی، مادام العمر -یا چیزی در همین مایه ها- ممنوع کنند، و حتی این را هم شنیده ام که قرار است اجازه ندهند این ۲ نفر در اماکن ورزشی حضور داشته باشند. کار خوبی است؛ به ویژه درباره یکی شان که نشان داده اصلاح بشو نیست و ترحم به وی اصلا جایز نیست و مصداق آفتی می ماند که اگر ریشه کن نشود، آسیب به همه مزرعه می زند. این هم از این، و اما آیا متعرضین به همه آرای ملت، که انگشت اشاره شان، از دست و آستین دشمن بیرون می آید، بهتر نیست از هر گونه فعالیت سیاسی، به خصوص فعالیت انتخاباتی، مادام العمر محروم شوند؟! آیا بی اخلاق های وادی سیاست، که علیه یک انتخابات باشکوه و ۴۰ میلیونی، انگشت سرگشاده نشان می دهند، و بی ادبی می کنند، بهتر نیست که صرف نظر از مقام و عنوان شان، یک بار برای همیشه متنبه شوند و از هر گونه اظهار نظر سیاسی منع شوند؟! اگر شیث رضایی، روزگاری، در طیاره، نابه جاترین و نانجیبانه ترین شیطنت ممکن را می کند و به دروغ خبر از سقوط هواپیما می دهد و مسافرین بیچاره را تا مرز سکته پیش می برد، روزگاری هم بود که ما در آن شاهد بودیم، بعضی ها همراه با ایل و تبارشان و آقازاده های شان، به دروغ بر طبل تقلب کوفتند تا بلکه یک حماسه آسمانی را با اهرم فتنه تا مرز سکته پیش ببرند. این درست که آحاد ملت، حق بعضی ها را در یوم الله ۹ دی به تمیزی تمام، کف دست پست شان گذاشت، لیکن بعضی انگشت ها هست که برای گلوی رای پابرهنه ها، دقیقا کار تیزی می کند. اگر رضایی و نصرتی به درستی باید مجازات شوند، به طریق اولی، تیزی را باید گرفت از دست کسانی که اختیار انگشت اشاره شان دست اجنبی است. اتفاقی که البته خود به خود دارد می افتد؛ «باز هم این حرف زد»، اولین واکنش آحاد ملت است، وقتی که بزرگ خاندان اشراف، انگشتی به اشاره می چرخاند و برای خودش حرف می زند.

روزنامه وطن امروز/ ۱۱ آبان ۱۳۹۰

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۱۹ دیدگاه

خدا به ما نظر دیگری دارد

پیامک/ اقتصادتم!

هم الان که بنا کردم به نوشتن پلاک امروز، یکی برایم پیامک فرستاد که رشته افکارم را پاره کرد، اما در عین بی مزگی، بامزه بود. پیامک این دوست را عینا بخوانید، تا برویم سر اصل بحث. «از اقتصاد دنیا که خراب تر نداریم؟!… اقتصادتم!»

جامعه/ بی نظمی های منظم تهران!

تهران وقتی که یکی دو قطره بیشتر، باران به خود می بیند، شهر را غافلگیر می کند که شرح این شهر را دیروز برای تان نوشتم. امروز صبح اما هنگام رفتن به سر کار، هنوز تهران بارانی بود، بگذریم که هوای مه آلود هم به باران اضافه شده بود. راستش به نظرم آمده که بی نظمی های این شهر شلوغ، خودش برای خودش نظم قشنگی پیدا کرده! آن دسته از شهروندانی که صبح خیلی زود از خانه بیرون می زنند، دیده اند که خلق الله چه عجله ای دارند برای رسیدن به محل کار خود، تا بلکه گذرشان به ترافیک سنگین و روی مخ صبحگاهی نیفتد. البته این موضوع برای نواحی مختلف شهر فرق می کند. باید اهل سحرخیزی باشی که بفهمی چه دارم می گویم. آنجایی که ما زندگی می کنیم، از ساعت نزدیک شش و ربع به بعد، جنگ برای مواجه نشدن با ترافیک، جنگ بر سر دقیقه ها بلکه ثانیه هاست. از این زمان که نوشتم، تو اگر یک ربع دیرتر به خودت بجنبی، درگیر ترافیکی می شوی، که جورش را باید نزدیک یک تا دو ساعت بپردازی. به قولی؛ «یک ربع غفلت، مساوی است با یک روز کاری پشیمانی». هوا اما وقتی که بارانی می شود، این یک ربع، جای خود را به پنج دقیقه می دهد. در چنین حالتی جنگ دقیقه ها و ثانیه ها دیدنی می شود. عجله شهروندان سحرخیز برای درگیر نشدن با ترافیک، که نبودن پرسنل راهنمایی و رانندگی، هم بر این سرعت و شتاب می افزاید، آنقدر هست که گاه اتوبان های شهر را بدل به پیست رالی می کند! این حالت ادامه دارد تا ساعت هفت صبح. از این ساعت به بعد، باید به جای شهروندان پر از اندوه، به ماشین های پر از انبوه (!) سلام کنی. از این ساعت به بعد، خیلی دیر به محل کارت می رسی. از این ساعت به بعد البته خیلی فرقی نمی کند که بگیری و بخوابی، مثلا ساعت نه که به شکل ملموسی از بار ترافیک کم می شود، بیرون بیایی، یا همان هفت صبح! فرق معامله اش نیم ساعت است! هفت صبح بزنی بیرون، با این ترافیک، ساعت نه می رسی، اما ساعت نه بزنی بیرون، نه و نیم، شاید یک ربع به ده! البته وقتی هوا بارانی است، همه این ساعت هایی که نوشتم، باید نیم ساعت از آن کم کنی، چرا که بارش باران در شهر تهران، با چند برابر شدن وسایل نقلیه، نسبت کاملا مستقیمی دارد! آیا با وجود تاکسی هایی که حتی دربست هم سوار نمی کنند، چون برای شان صرف ندارد، آیا با وجود صف عجیب و غریب اتوبوس و مترو، آیا با وجود این همه چاله چوله در خیابان ها و کوچه های شهر، می توان از مردم توقع داشت که در هوای بارانی، از وسیله نقلیه شخصی استفاده نکنند؟! قطعا مردم دوست ندارند که با اتوبانی مواجه شوند که به پارکینگ ماشین، تغییر کاربری داده، اما احتمالا سیستم حمل و نقل شهری به خصوص در روزهای بارانی و بحرانی، اصلا کشش حمل و نقل مسافر را ندارد. حالا باز هم دعوا کنند دولت و شهرداری با هم بر سر بودجه مترو. وقتی دود این دعوا، درست وسط چشم ملت فرو می رود، البته که در این دعوا، رضایت خدا نمی بینند و به هیچ کدام شان حق نمی دهند. این را اما برای کسانی می گویم که می خواهند از پست های فعلی شان به سمت های مهم تری برسند. به خدا هیچ تبلیغی، بلیغ تر از کار کردن در همین پست فعلی تان نیست. اصلا لازم نیست که حرف های قشنگ بزنید. اصلا لازم نیست ادعاهای قشنگ کنید. اصلا لازم نیست که تیتر بزنید «باران، شهر را غافلگیر نکرد». فقط کافی است برای مردم، خالصانه کار کنید. کار بهترین ابتکار است در زمینه تبلیغ، و الا وعده و وعید را همه بلدند. پیش امت حزب الله، از حضرت ماه و ستاره ها سخن گفتن، و پیش مردم کوچه و بازار، زار از مشکلات معیشتی زدن، و پیش دوم خردادی ها، حرف های روشنفکرانه زدن را، به خداوندی خدا، من هم یاد گرفته ام. منظورم قطعا شخص خاصی نیست و همه حضرات را می گویم. آهای! کسی که می خواهی بروی مجلس و نماینده ما مردم بشوی، چرا الکی قول می دهی که اگر نماینده شدم، تورم را کم می کنم؟! اصلا تورم مگر در حوزه کاری توست؟! البته باز هم صد رحمت به تو. آن دوست دیگرت به مردم فلان شهر قول داده که اگر رهسپار بهارستان شدم، در این شهر دانشگاه آزاد تاسیس می کنم! خب بگو از همین حالا بستی دیگه! تو نماینده شوی، چه می کنی با این مردم، خدا عالم است؟! فقط خدا!

تلنگر/ ما و این خدای مهربان!

آخر بند بالا صحبت از خدا شد. هیچ از خدا به خاطر این باران تشکر کرده ایم؟! طبق اخبار، همه سدهای کشور، از همین حالا پر شده، و این یعنی که سال ۹۱ در فصل تابستان، نباید بحران کم آبی داشته باشیم. یعنی نمی ارزد که به خاطر این نعمت، چند رکعتی برای حضرت دوست، نماز بخوانیم؟! هر جای دنیا را که نگاه می کنی، یا در بحران اند و یا در انقلاب و یا در اعتراض و یا در فقر و یا در کشتار و یا در بی آبی و یا در سیل و یا در خشکسالی و یا در زلزله. خدایی که من می شناسم، به ملت ما و سرزمین ما نظر دیگری دارد. کمی مهربان تر باشیم با این خدا. کاش کمی بیشتر بندگی اش کنیم.

روزنامه جوان/ ۱۰ آبان ۱۳۹۰

ارسال شده در صفحه اصلی | ۴۴ دیدگاه