خاطرات هاشمی به زبان طنز

حق:‌ از خانم مری اکانتیس فری‌فریونتین دکولته ناژانتیانتس [ملکه‌ی رؤیا در عالم برزخ] خواستم که همراه آقایان منتظری [حسین‌علی] و صانعی [یوسف] و عرفات [یاسر] به صورت شورایی به خواب رهبر انقلاب بروم و با ایشان دیدار کنم که نپذیرفت! خیلی دلم برای رهبری تنگ شده! عاشق‌شان هستم! تذکر دادم: پس چرا آقایان بهشتی [آسیاب به نوبت] و مطهری [استاد] و چمران [دکتر] و صیاد [شیرازی] همین دیروز صبح، دو ساعت به خواب خامنه‌ای [آیت‌الله] رفتند که به تذکرم وقعی ننهاد! تذکر دادم به تذکراتم وقع بنهد! تنها قبول کرد به خواب عفت [مرعشی] بروم که رفتم! اواسط راه از پاسدارها خواستم محافظت را در تمام مدت خواب، جدی بگیرند اما جوری وانمود نکنند که انگار مردمی نیستم! ابتدا عفت از نامه‌ی محسن به فائزه گله کرد که چرا خصوصی جواب خواهرش را نداده! گفتم اقلا یک تذکر هم به فائزه بدهد که زیاد تند نرود! تازه حرف‌هایم با عفت، گل انداخته بود که مری [اکانتیس فری‌فریونتین دکولته ناژانتیانتس] مرا از خواب عفت بیرون کرد و به خواب روحانی [حسن] برد! به حسن [روحانی] تذکر دادم که ساعت ده صبح، چه وقت خواب است؛ مثلا تو رئیس‌جمهوری؟! ظهر، خدا [وند] آمد و با نشان دادن سلیمانی [قاسم] سؤال کرد که چرا یک روز در دنیا [دار فانی] برداشتم گفتم دنیای فردا، دنیای مذاکره هست و دنیای موشک نیست؟! توضیح دادم که همه‌ی این‌ها تقصیر فائزه است و مثل این دختر به من [اکبر] مثل عبدالله است به زبیر! وند [خدا] این استدلالم را بهانه‌ی خوبی تشخیص نداد و از ملکه‌ی ضربدر خواست که یک نمره‌ی منفی در کارنامه‌ی اعمالم بگنجاند! مقداری بغض کردم و از خمینی [امام] خواستم که مرا مورد شفاعت خود قرار دهد! امام پرسیدند که تو [اکبر] را شورایی شفاعت کنم یا فردی؟! پذیرفتم که بعد از شوخی امام، کمی بخندم! مصباح [یزدی] آمد و توضیح داد که مستند به یکی از پست‌های رسایی [حمید] خیلی هم در انقلاب، نقش کم‌رنگی نداشته! نپذیرفتم که بپذیرم! هنوز خلقیات زمان حیاتم را دارم! استاد [میترا] آمد و توقع داشت که به خواب نجفی [محمدعلی] بروم و این تذکر را هم داد که حتما پاسدارها هم در خواب باشند! شهیدان باکری [مهدی و حمید] آمدند و یک نسخه از شماره‌ی یازدهم روزنامه‌دیواری حق را تقدیم کردند! رشد قلم‌ها واضح بود اما نکته‌دانی و اعتماد به نفس خاصی نداشت! غروب به خواب محسن رفتم و تذکر دادم که تذکراتش را به فائزه علنی نکند! وصیت [نامه] را هم گفتم که از ترس فائزه گذاشته‌ام کشوی اول از پایین در دراور اتاق عقبی، بین عرق‌گیر آبی خودم [اکبر] و چادرگل‌‌گلی عفت!

این نوشته در یمین ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.