حق: امروز قشنگ میگفت یکی از دوستان: «احمدینژاد نتیجهی حزباللهیگری کور است». وقتی القاب الکی میبندیم به ناف آدمها. وقتی همچنان شعار بتشکن سر میدهیم. وقتی حواسمان به جایگاهها و تفاوتها نیست. وقتی رجایی دوم و بهشتی ثانی میسازیم. وقتی خودمان را با خمینی و خبرگان، عوضی میگیریم. وقتی یادمان میرود که اساسا امر ولایت، دست خداوند است. وقتی هزینهی نقد این حزباللهیگری کور را حتی از هزینهی نقد بزرگان بالاتر میبریم. وقتی در مقام عمل و شاید هم ناخواسته، درست در زمین منافقین بازی میکنیم و خوراک مطلوب دشمن را تهیه میکنیم. وقتی در باب مفاهیمی مثل سادهزیستی، جوری حرف میزنیم که انگار سمند و پراید و خانهی نارمک بعضیها، تنها معیار سلامت نفس و صلاحیت مدیریت است. وقتی تلقی غلط از #اصلح داریم. وقتی همچون سال نود و دو، کاسبی میکنیم با این واژهی مظلوم و ضمن تعویض اصلح هفتساله با اصلح نوبر، به روحانی پاس گل میدهیم. وقتی نمیفهمیم که میدان انتخابات ریاستجمهوری، جای دمیدن بر دوگانهی سازش و مقاومت یا جنگ و صلح نیست. وقتی توهم میزنیم رقیب، هیچ خطری ندارد و از تکلیفگرایی، کاریکاتور میکشیم. آری! بتی که امروز احمدینژاد برای خودش ساخته، یکی هم محصول شعار مضحک «احمدی بتشکن» جریان حزباللهی کور در همان سال هشتاد و چهار است. بماند که هرگز نظر بزرگان در آن مقطع، همجهت نظر این مدعیان نبود. امارهی عمارنماها وقتی جلوتر از خواست فطری نهضت و نظام حرکت کند، محصولش میشود همین مصاحبهی عنصر کذاب با رسانهای که «خلیج فارس» را «خلیج عربی» میخواند. دوستی با بنسلمان و دشمنی با نصرالله، عاقبت حزبالله بیالله است و حزباللهیگری کور در وهلهی اول، ضد حزبالله است. نه! این متن علیه هیچ پیجی نیست؛ تذکراتی لازم برای عبور از «پیچ تاریخی» است. بیاییم یک بار برای همیشه بس کنیم این سیاستورزی معکوس را. شهید بهشتی بیتکرار میگفت: «من تلخی برخورد صادقانه را به شیرینی برخورد منافقانه ترجیح میدهم». القاب و عناوینی هست که اگر خارج از قاعده خرج شود، بیچاره میکند آدمها را. یاد آر تذکر امام را به آیتالله مشکینی. به یاد آورید تذکرات مکرر خامنهای را. اعطای لقب «سید محرومان» بدترین ظلم به آقای رئیسی است. بفهمیم معنای عبارتها را. در شب میلاد فرخندهی امام فهم و شعور؛ حضرت امیرالمؤمنین جا دارد از #خدا طلب فهم و شعور کنیم. همهمان برای همهمان. یا علی!
حق: همهچیزش با شهر فرق میکند. انگار حکمت خدا بوده که قطعهای از بهشت در همین حوالی تهران خودمان باشد تا هر وقت دلمان گرفت، جایی برای ترنم داشته باشیم. دلتان نخواهد، امروز رفته بودم زیارت ستارهها. از آسمان، باران میبارید و از زمین، نور. موسیقی متن هم مثل همیشه برقرار بود. جیکجیک گنجشکهای بهشتزهرا بهترین و زندهترین موسیقی این عالم است. پنجشنبهها خوشتر میخوانند. انگار میدانند که مادران شهدا میآیند. انگار نیاز ما به شهدا را فریاد میزنند. انگار علم دارند به زبان الکن ما. انگار از شلمچه و مجنون و طلائیه و اروند با شهدا بودهاند و تا همیشه هم با شهدا خواهند ماند. انگار گنجشکها همسفرهی دائم مسافران بهشتاند. انگار با آوینی بودند؛ زمانی که با سیبیل نیچهای، کافه میرفت و زمانی که با عکس حجلهای، از فکه برمیگشت. انگار با چمران بودند؛ روزهایی که در آمریکا با نفسش میجنگید و شبهایی که در دهلاویه به خواندن مثنوی میگذراند. انگار با صیاد بودند؛ چه در مرصاد روزگار جنگ و چه در ترور جنگ روزگار. انگار با همت بودند؛ چه در دبیرستانهای شهرضا و چه در ترک موتوری که مقصدی جز خدا نداشت. آهای شهدا! نگاهمان کنید. احتیاج ما به شما بیشتر شده است. زمان، آخرش هم نتوانست یاد شما را از دل ما بیرون کند. حق داشت «سید شهیدان اهل قلم» اگر میگفت: «زمان بادی است که میوزد؛ هم هست و هم نیست!» هست، چون داغ فراقتان هیچوقت سرد نمیشود و نیست، چون آنجا که شما زندگی میکنید، نامش تا ابد بهشت است و آنجا که ما زندگی نمیکنیم، حتی یک نام هم ندارد. شهر هم شد نام؟ و گیرم که شد؛ کدام شهر؟ «پس کدامین شهر از آنها خوشتر است؛ گفت آن شهری که در وی دلبر است». من عاشق شهر بهشتزهرا هستم. شهری که گنجشکهایش هرگز روی سیمهای برق کز نمیکنند. شهر آباد. مدینهی فاضله. بوی بد، مال قبرستان ماست؛ بهشتزهرا عطر پلارک دارد. شهید گلاب. دههی هفتاد، دههی هشتاد، دههی نود؛ دقت کردهاید هیچ دولتی نتوانست آرمانشهری زیباتر از شهر شهدا بسازد؟ فقط #خدا میداند آنور خط، باکری چه میدید ولی این را همه میدانند که در پسزمینهی صدای علمدار بدر هم جیکجیک گنجشکهای بهشت شنیده میشد. نانخور گندم روی اسم مقدس «شهید گمنام» فقط گنجشکهای بازیگوش نیستند. اینجا شهر ما نیز هست و همهی هویتمان. به نام الله؛ پاسدار حرمت خون شهیدان، ما بچههای شهر بهشتزهراییم. اینجا وزیر عرفان، چمران است؛ وزیر رهایی، آوینی؛ وزیر عقل، باقری و وزیر عشق، فهمیده. اینجا قطعهای از بهشت است؛ بهشتزهرا…
حق: حامی مالی کودتای نوژه، صدام بود و اسپانسر جنگ تحمیلی، سلطنتطلبها. بختیار در بغداد بود، وقتی که اولین بمبها در نخستین روز دفاع مقدس، آوار شد سر این آبادی. جنگ آن روی سکهی کودتا بود. جنگ پلن B کودتا بود. اگر گمان کنیم سیبیلوی تکریتی تنها به تحریک غرب، تحرک خود بر ضد ایران را آغاز کرد، سادهترین نگاه به روزگار جنگ است. هم در کودتا و هم در آغاز جنگ، سلطنتطلبهایی مثل ارتشبد اویسی فرماندار نظامی تهران در هفده شهریور خونین نشان دادند که جز یک شناسنامهی ایرانی، هیچ چیز دیگرشان ایرانی نیست. در هنر انقلاب همین بس که همچین بیوطنهایی را از وطن بیرون کرد. انقلاب اسلامی، انقلاب علیه ضد ایرانیترین سلسلهی تاریخ ایران بود. انقلاب علیه کسانی که نهتنها با کودتای اجنبی سر کار آمده بودند، بلکه علیه انقلاب مردم هم کودتا کردند؛ آنهم با پول صدام. بعد هم که کودتا شکست خورد، با «وعدهی ما در اهواز» در باغ سبز به آن دیوانه نشان دادند و مردک را برای جنگ تشجیع کردند. خجلت ارزانی سلطنتطلبها و عزت از آن انقلابیها. مبادا بهمن بیاید و برود و ما غفلت کنیم از بتشکن بزرگی که دست این خائنها را از کشور کوتاه کرد. ربط دادن مشکلات به اصل نهضت و نظام، آرزوی همین خیانتکارها است. ناظر بر انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی باید چمران را دید که قید زندگی در آمریکا را زد تا پس از چند صباحی رزم در جنوب لبنان، عازم همین جنوب ایران خودمان شود. آدمهای شاه با صدام بستند و آدمهای خمینی سینه سپر کردند برای ایران، جلوی گلولههایی که بوی ادوکلن «نوکر بیاختیار» را میداد. این علت حمایت الیالابد ما از بهمن پنجاه و هفت است. گرد ماه خدا ستارههایی همچون «دکتر مصطفی» و «سردار دلها» طواف میکردند و دور و ور شاه کدخدا؛ سیاستمدارش شد بختیار ضد ملی و ارتشبدش شد اویسی وطنفروش. آدم خمینی شد صیاد و آدم شاه، ازهاری. البته خمینی همه را آدم خدا میخواست و عالم را نیز محضر خدا میدانست. او همانجور رفت که آمد. روحالله همیشه فردا را میدید. در دههی شصت، خامنهای برای مردم، رئیسجمهور مظلوم روزگار جنگ بود و برای خمینی، رهبر مقتدر جنگ روزگار. خوب به این عکس نگاه کنید. این الله مزار عارف شهید؛ دکتر مصطفی چمران است و خدا در زمین، فقط یک پرچم دارد؛ پرچم جمهوری اسلامی. کودتای نقاب را خدا شکست داد، خرمشهر را #خدا آزاد کرد و آن #هیچ هم که امام در پرواز انقلاب گفت، یعنی پیروزی از آن خدا است. مردم ایران اگر هزار بار هم مخیر شوند، باز علیه حکومت اشرفها #قیام خواهند کرد…
حق: الانه داشتم برای یکی از مطالبم در دوازدهمین شمارهی روزنامهدیواری حق «کلیدر» را مرور میکردم که آخرش حریف پاس سگهای پردیس نشدم. دو تیم شدهاند و افتادهاند به جان هم و نمیگذارند ملت به خوابشان یا مثل من به کارشان برسند. کاش زبانشان را بلد بودم و میرفتم پیششان و آشتیشان میدادم. از مصادیق خلقت انسان در رنج، یکی هم همین است که به لسان هیچ جنبندهی دیگری آشنا نیست. خیلی دوست داشتم حرف حساب کرونا را میفهمیدم. دوی بعد از ظهر، مسرور از اینکه اکسیژن خون علی انصاریان رفته بالا خوابیدم؛ بیدار که شدم، قصهام غصهدار شد. نمیدانم هزار سال بعد مورخان چه اسمی برای این عصر بشر انتخاب میکنند اما گمانم بیادبهایشان بروند سراغ تعابیری نظیر «شخماتیک». نقل است که اگر فرعون عوض موسی خدا را صدا میزد، خدا حتما نجاتش میداد یا اقلا جوابش را میداد ولی ببین ما چه فراعنهای از خودمان ساختهایم که هر چه بیشتر #خدا را میخوانیم، کمتر جوابمان را میدهد. کأنه لج کرده خالق با مخلوق. شاید هم از بس ما لج خدا را درآوردهایم که پاک بیخیالمان شده. اگر دیروز تنها یک پشه در دماغ یک پادشاه رفت، امروز همینجور دماغی است که خداوند از ما به خاک میمالد. نه! حرف حساب این متن را نبندید به ریش جمهوری اسلامی. داریم وضع بلاد دیگر را هم میبینیم. حال آدم در هیچ کجای عالم خوب نیست. آدمیزاد زبان آدمیزاد را نمیفهمد؛ فهم زبان حیوانات پیشکش. فکر کنم خدا دارد کتکمان میزند. هابیل را کووید نوزده نکشت؛ برادرش قابیل کشت. یوسف را هم نابرادران به دروغ گفتند گرگ خورده. اولی که خدا محمد را فرستاد، داشت با زبان آدم با ما حرف میزد ولی ما همان مسلماننماهایی بودیم که وسط نماز، فیلمان یاد هندوستان بتهایمان میکرد. هر که هم بت خودش. گاو خودش. گوسالهی خودش. پیج خودش. چی برای مهرداد میناوند تیتر بزنم که بیشتر لایک بخورد. تیتریک ظهور مهدی فاطمه را چه کنم. اسیر قلم خودمانیم، نه قدم امیرمان. دنبال حاشیهایم، نه متن. کفری کردهایم خدا را که روزگاری از رگ گردن به ما نزدیکتر بود ولی الان گردنمان را گرفته. آنقدر شبجمعههای بیکمیل داشتهایم که #حق داشته باشد امنیجیبهای طول هفتهمان را نشنود. خدا دارد ما را آدم میکند و این جراحی درد دارد. مایی که روزها زورمان را به مورچههای مستراح میرسانیم، حقمان عصبانیت ناشی از پاس شبانهی مظهر وفا است. خدا آدم را کرد «اشرف مخلوقات» و دمش را سگ تکان داد. نجاست طهارت میخواهد. غیبت ادامه دارد، مگر آدم پاک شود. انقلاب کن علیه ما یا الله!
حق: از بیم نیش اغیار بنا نبود بحث مقاومت بهویژه در شام علنی شود: «شهدای آن هشت سال روی سر ما اما این مدافع حرمیها بیشتر رزمندهی اسدند». آنچه پرده از این مستوری کنار زد، خون سردار همدانی بود. دیگر انگ «مدافع بشار» به ابووهب نمیچسبید که همهی جوانی را در جبهههای خودمان گذرانده بود. مهمترین ثمرهی شهادت حاجحسین همین بود که جامهی صرفا دوخته شده با پارچهی مظلومیت را از تن مقاومت درآورد و آن را به تار و پود غرور ملی نیز مزین کرد. اینک شهیدی را میدیدیم که گر چه در خطمقدم نبرد با دشمن، مغز متفکر جمهوری اسلامی بود اما سالها پیش از سوریه، مکرر مصداق «جانم فدای ایران» شده بود. کمتر عملیاتی را در روزگار جنگ سراغ داریم که در آن نامی از اسطورهی الوند نباشد. اروند همدانی بود؛ شرهانی بود؛ حاجعمران بود؛ شلمچه بود و فکه و هویزه و طلائیه و مهران و پاوه و مریوان هم. نه عجب که در زمان ما، از همان دیار بوعلی، حکیمی دیگر برخاست که باز هم نسخهی شفا دستش بود: «نسخهی شفابخش مقاومت». اگر در عصر شباب، شهید همدانی به امر خمینی توانست دشمن را از خاک ایران بیرون کند، در دورهی پیری اما به امر خامنهای کار کارستانتری کرد؛ اصلا اجازه نداد که پای خصم به وطن باز شود. «ملیگرایی» به مفهوم درستش ریشه در محاسن سفید سردار همدانی دارد؛ یک ایرانیست تمامعیار که هم فخر اسلام بود، هم افتخار ایران. البته تمام منطقهی مقاومت به حاجحسین مینازد. این متن اما زین پس در ستایش شیرزنی است که از نخستین روز جنگ تحمیلی، آمادهی شنیدن خبر شهادت شوی خود بود: پروانه نوروزی. تواضع فقط خصلت حاجحسین نبود؛ همسرش هم مظهر فروتنی است. ماهها پیش برای روزنامهدیواری مهیای مصاحبه با خانم نوروزی شدم اما مگر نه آنکه #حق جولانگه نوقلمان است؟ کار را سپردم دست خود بچهها و البته این ترس را داشتم که نکند همسر شهید همدانی شاکی شود که عاقبت خودت میخواستی با من حرف بزنی یا همکارانت؟ از قضا اوج همکاری را کرد ایشان و نتیجه هم شد یک گفتوگوی سه اپیزودی با سه مصاحبهکننده از تهران، یزد و کنتاکی با تیتر «شمع، گل، پروانه». در این مدت، نشده متنی برایشان بفرستم که چند خط مادری نکنند برایم. خانم نوروزی! چادر تو خیمهی غرورآفرین هر ایرانی اصل و نسبداری است. چه زیبا صبوری کردی تا بوعلی، آخرین حکیم هگمتانه نباشد. خالی است جای حافظ تا برای متانتت، غزل بسراید. جای سعدی تا برای شجاعتت، حکایت بنویسد و جای فردوسی تا حماسهسرای پروانهای باشد که سرداری به عظمت همدانی تکیه بر بالهای مقدسش داده بود…
حق: یکی از چهارشنبههای زمستانی و برفی ده سال پیش، بعد از زیارت امامزادهصالح باصفای تجریش، کت دیپلماتم را برده بودم که خیاط پاساژ البرز، اندازهی یک سانت آستینش را کوتاه کند اما آقامصیب برای ما کلاس گذاشت: «حاضرم پارچه بیاوری تا از نو برایت یک دست کت و شلوار بدوزم ولی به لباس خیاطی دیگر دست نزنم!» بردم کتم را محلهی خودمان تا خیاط پاساژ نخل مینیسیتی، خواستهام را عملی کند ولی ممدآقا هم همین که کت را توی تنم دید، درآمد: «اینکه خیلی خوب به تنت نشسته!» کفری شدم: «مگر این کت برای من نیست؟ دلم میخواهد یک سانت کوتاه کنی آستینش را!» کفری شد: «پنج سانت بود، قبول میکردم! گیرت روی همین یک سانت است فقط؟» گفتم: «در حرفهی خیاطی، همهی دعوا سر همین یک سانتها و نیم سانتها است دیگر!» کفریتر شد: «پس ببر بده همون کسی که برات دوخته، بگو یک سانت آستینش رو کوتاه کنه! من فقط به لباسهایی دست میزنم که خودم دوخته باشم!» راستش نه متوجه حرف آقامصیب شدم و نه ممدآقا؛ تا اینکه دست روزگار، درست ده سال بعد مرا کرد سردبیر روزنامهدیواری حق و سر و کله زدن با مطالب بچههایی با میانگین سنی بیست. این تجربهی متفاوتی بود از سردبیری کوتاهمدتم در مجلهی یاد ماندگار که در بیست و پنج سالگی از زعمای ادب و هنر دفاع مقدس متن میگرفتم. بگذارید اینجور تعریف کنم سختی ویرایش قلم نویسندههای عمدتا دهههشتادی روزنامهدیواری را: حاضرم روزی ده تا متن در نقد و حتی در مدح سردار نقدی بنویسم اما هیچ متنی از متون این بچهها را ویرایش نکنم! سختی ویرایش قلمشان، یک طرف؛ سختی ویرایش خودشان، یک طرف! کار با نسلی که نوشتن را عوض استاد، از اینستاگرام آموخته، چنان سخت است که حالا در آستانهی دوازدهمین شمارهی حق، قریب یک ماه است که هر شب را با خوردن سه تا قرص سپری میکنم! ما که برای رساندن مطالبمان به روزنامه، سه تا اتوبوس عوض میکردیم، شدیم این؛ ببین این وروجکها که فقط با یک کلیک متنشان را به دستم میرسانند، چی میخواهند بشوند! البته مؤدب و حرفشنو هم کم نداریم در بینشان که مثل زهراها تدین و حسنی یا جواد شاملو یا ریحانه رزمآرا متن به متن، روانتر میشود قلمشان! فیلم این متن اما ویرایش جسم و جان خودم است! چند شب پیش دکتر ازم پرسید: «به چی خیلی علاقه داری؟» گفتم: «توپ!» گفت: «قرصها اثرشان را از دست دادهاند! هر روز نیمساعت روپایی بزن!» درآمدم: «وسط روپایی عیبی ندارد هی با خودم اسم #مارادونا را تکرار کنم؟» خندید و درآمد: «خدا دیوانهی دههشصتی نصیب هیچ دکتری نکند! یکی از یکی خلترید!»
حق: طلب شفای آبیها برای میناوند که با اختلاف، کریخوانترین قرمزها بود و گاه حتی دور از کلاس یک پیشکسوت، وارد بگومگو میشد، نه آن چیزی است که بتوانم ساده از کنارش بگذرم. منصف باشم و یاد کنم تذکر درست مهرداد را که این اواخر گفته بود: «مردم دیگر کشش کریهای کشدار ما را ندارند!» شگفتا! یک هفته بعد از این توصیهی درست، ناگهان خبر آمد #کرونا گرفته! این خبر، مرا برد به زمینپلیس بازاردوم نازیآباد؛ به عصری که همراه مهدی رحمتی و محسن سلطانی در جوانان پاس بودم و مربیمان عمران عزتی بود. ما چون جوانان بودیم، تمرینمان بعد از تیم نوجوانان بود اما خب! باز هم در بدترین ساعت ممکن. تابستان اگر بود، دوازده تا دو، زمین دست نوجوانان بود، دو تا چهار دست ما، چهار تا شش دست امیدها و شش تا هشت هم دست تیم اصلی پاس که عجب تیم چغری بود! آن روزها ابراهیم قاسمپور، هم مربی پاس بود و هم کاپیتان پاس و به مدد تجربه، میرفت میایستاد عقبتر از همه تا حکایت بکنبائر، در نقش سوئیپر، از همان درون زمین، تیم را رهبری کند! آن سالها در تهران، رسما سه تا دربی داشتیم؛ یکی همین دربی آبی و قرمز بود اما خدایی بازیهای پاس با پرسپولیس و استقلال، هیچ کم از دربی کلاسیک پایتخت نداشت و از قضا چون هیجان کمتری داشت، به حیث فوتبالی، زیباتر هم درمیآمد! القصه! میناوند به سبب سن کمش، هم با امیدها تمرین میکرد و هم با بزرگسالها! قاسمپور هم حسابی حواسش به مهرداد بود! یادم هست باری که یک زانوبند قرمز بسته بود به پایش، عموابی حسابی ترش کرد: «اگه زانوت درد میکنه، برو بشین بیرون؛ اگه سالمه، نبند!» آن روز تمرین سبکی داشت پاس قبل مصاف با پرسپولیس. یک گوسفند قربانی هم آورده بودند. قبل پخپخ اما قاسمپور، میناوند را نشان کرد: «میخوانی؟» مهرداد هم گفت: «حتما!» ما که بیرون نشسته بودیم، مانده بودیم عموابی دقیقا چی میخواهد از چپپای جویای نام سبزها که ناگهان ماجرا برایمان روشن شد؛ آنجا که میناوند بنا کرد تلاوت قرآن و نه که شیطنت در ذاتش بود، خودش هم حد فاصل آیهها، راه به راه میگفت «اللهالله»! یا الله! همهی مریضها را شفا بده به کرمت. این از دعا و اما ادعا! جامعهی ما نیاز دارد به گشتن حول محورهایی که مبنای وحدت باشد! بیش از حد داریم رنگی نگاه میکنیم! فوتبال هم مثل ادبیات میتواند گاهی ما ایرانیها را فارغ از افکار سیاسی و عقاید فرهنگی، متحد کند! آری! خوشتر آن باشد که برای میناوند، ما آبیها دست به دعا بلند کنیم: بلند شو مهرداد! کرونا را جا بگذار و باز هم برایمان کری بخوان…
حق: از خانم مری اکانتیس فریفریونتین دکولته ناژانتیانتس [ملکهی رؤیا در عالم برزخ] خواستم که همراه آقایان منتظری [حسینعلی] و صانعی [یوسف] و عرفات [یاسر] به صورت شورایی به خواب رهبر انقلاب بروم و با ایشان دیدار کنم که نپذیرفت! خیلی دلم برای رهبری تنگ شده! عاشقشان هستم! تذکر دادم: پس چرا آقایان بهشتی [آسیاب به نوبت] و مطهری [استاد] و چمران [دکتر] و صیاد [شیرازی] همین دیروز صبح، دو ساعت به خواب خامنهای [آیتالله] رفتند که به تذکرم وقعی ننهاد! تذکر دادم به تذکراتم وقع بنهد! تنها قبول کرد به خواب عفت [مرعشی] بروم که رفتم! اواسط راه از پاسدارها خواستم محافظت را در تمام مدت خواب، جدی بگیرند اما جوری وانمود نکنند که انگار مردمی نیستم! ابتدا عفت از نامهی محسن به فائزه گله کرد که چرا خصوصی جواب خواهرش را نداده! گفتم اقلا یک تذکر هم به فائزه بدهد که زیاد تند نرود! تازه حرفهایم با عفت، گل انداخته بود که مری [اکانتیس فریفریونتین دکولته ناژانتیانتس] مرا از خواب عفت بیرون کرد و به خواب روحانی [حسن] برد! به حسن [روحانی] تذکر دادم که ساعت ده صبح، چه وقت خواب است؛ مثلا تو رئیسجمهوری؟! ظهر، خدا [وند] آمد و با نشان دادن سلیمانی [قاسم] سؤال کرد که چرا یک روز در دنیا [دار فانی] برداشتم گفتم دنیای فردا، دنیای مذاکره هست و دنیای موشک نیست؟! توضیح دادم که همهی اینها تقصیر فائزه است و مثل این دختر به من [اکبر] مثل عبدالله است به زبیر! وند [خدا] این استدلالم را بهانهی خوبی تشخیص نداد و از ملکهی ضربدر خواست که یک نمرهی منفی در کارنامهی اعمالم بگنجاند! مقداری بغض کردم و از خمینی [امام] خواستم که مرا مورد شفاعت خود قرار دهد! امام پرسیدند که تو [اکبر] را شورایی شفاعت کنم یا فردی؟! پذیرفتم که بعد از شوخی امام، کمی بخندم! مصباح [یزدی] آمد و توضیح داد که مستند به یکی از پستهای رسایی [حمید] خیلی هم در انقلاب، نقش کمرنگی نداشته! نپذیرفتم که بپذیرم! هنوز خلقیات زمان حیاتم را دارم! استاد [میترا] آمد و توقع داشت که به خواب نجفی [محمدعلی] بروم و این تذکر را هم داد که حتما پاسدارها هم در خواب باشند! شهیدان باکری [مهدی و حمید] آمدند و یک نسخه از شمارهی یازدهم روزنامهدیواری حق را تقدیم کردند! رشد قلمها واضح بود اما نکتهدانی و اعتماد به نفس خاصی نداشت! غروب به خواب محسن رفتم و تذکر دادم که تذکراتش را به فائزه علنی نکند! وصیت [نامه] را هم گفتم که از ترس فائزه گذاشتهام کشوی اول از پایین در دراور اتاق عقبی، بین عرقگیر آبی خودم [اکبر] و چادرگلگلی عفت!
حق: کلید «کلیدر» گرهگشای قفل بیاعصابی این روزهای ماست؛ شرط است که #ادبیات را صدر #سیاست بنشانیم. اولبار که قصد کردم قلهی ده جلدی محمود دولتآبادی را فتح کنم، اواخر دبیرستان بود. معلم ادبیاتمان که از پس حرفهایش، میشد فهمید هنوز نیمچه گرایشی به چپ دارد، زیاد از #کلیدر تعریف میکرد. نمیدانم با کدام مکر، کیف مادرم را تیغ زدم تا توانستم رمانی بخرم که به دریا میمانست؛ پنج کتاب حجیم، هر کدام شامل دو مجلد. چندی قبلش «کویر» را خوانده بودم که هرگز نفهمیدم نثر است، نظم است، قصه است، قطعه است اما هر چه بود، قلم را لای انگشتان دست راستم چسباند و سیگار را لای انگشتان دست چپم. همان زمان هم بودند حسودهایی که دکتر را بیکلاس میخواندند لیکن من تا خرخره، ممنون کاری هستم که #شریعتی و البته #جلال با زندگیام کردند! همان ایام، از خوارزمی «سووشون» را خریدم و از نگاه، یک مجموعه شعر تا همزمان دو سیمین را وارد شبهای خود کرده باشم؛ دانشور و بهبهانی. اینها برایم خواهران دوقلویی بودند که با اعجاز کلمه میشد مخ جفتشان را بزنی! اقلا در رؤیاهایت! ای بسا لیالی پرستارهای که با صادق هدایت، تا سحر مینشستم در کافهای و چشم از «بوف کور» برنمیداشتم! خودکشی من، با دار نبود، با قرص برنج نبود، با چاقو نبود؛ با آتش جنونی بود که «قصهی ظهر جمعه» همهی وجودم را پر میکرد و مرا از صدای محمدرضا سرشار، سرشار! یاد باد آن روزگار که آدینهها، رهگذر سایه نیز میشدم! این یکی چه غزل رهایی داشت و من فقط #خدا میداند که چقدر در هوای «ارغوان» صفا میکردم! بله! داشتم مینوشتم که «کویر» عطر آسمان داشت اما «کلیدر» روی همین زمین میگذشت؛ روی یال اسب دختری کرد به نام #مارال که از کردستان کوچیده بود خراسان! وسطای کتاب دوم ولی کم آوردم! هشتاد و هشت هم مجدد قصد کردم مچ «کلیدر» را بخوابانم ولی دود فتنه در چشم ادبیات هم رفت! حالا اما یک ماهی است که با خانوادهی کلمیشی میپرم و چادر به چادر تا جلد دهم آمدهام! ایران بعد از شهریور بیست، آنقدر قحطی و بدبختی و سختی داشت که در افقش، نه حاجقاسمی بدرخشد، نه واکسن کرونایی! تو بگذار دولتآبادی، سردار و دیپلمات را با هم بخواهد! از قضا ادبیات همان جایی است که #ایران را #متحد نگه میدارد! شاملو دست خامنهای خوشتر است! سینهی سید، سفیر صلح است و الا ترامپ تا حالا زده بود! ادب از ادبیات میآید! من جای برادرت بودم، توصیه میکردم بیشتر #رمان بخوانی، خانم «ف. ه». اینجا کنگرهی بیپدرها نیست که با سهسوت پاره شود! سایهی #آقا مستدام…
شمارهی دوم حق

حق: شهادت سرداری که در همین دنیا هم «شهید زنده» بود و تداعیگر همرزمان آسمانیاش؛ همان مردان بیادعا، از آن متناقضهای عصر سرشار از تناقض ماست! القصه! چند ساعت از ظهر جمعهی شهادت سردار گذشته بود که یک آن با خود فکر کردم؛ «سلیمانی کی شهید نبوده که حالا بخواهد شهید شده باشد و به شهادت رسیده باشد؟!» چند روز بعد اما در حوالی میدان انقلاب و بعد از مشاهدهی آن جمعیت عظیم که در عمرم اصلا و ابدا شبیهاش را ندیده بودم، اینجور تحلیل کردم که انگار شهیدی بعد از مثلا ۳۰ سال از شهادتش، رجعت کرده به میهن! واقعا تشییع متفاوتی بود و تنها قابل قیاس با تشییع پیکر امام راحل! آری! سلیمانی در دوران جنگ به شهادت نرسید ولی منش زندگی و روش سیاستورزیاش عینا مثل شهدا بود؛ گویی شهیدی است زنده میان ما مردهها! نشانهای! حجتی! معجزهای! و اینجوریها بود که هیچکس رفتنش را باور نمیکرد و هنوز هم وقتی عکسش را بر در و دیوار میبینیم، گمان میکنیم سخنران کنگرهای شهدایی است؛ همایشی در مدح کربلای چهاریها یا پنجیها! واقعا جا دارد سردار را مخاطب قرار دهم و بپرسم؛ «تو کی شهید نبودی؟!» آنچه از جمعهی سیزدهم دیماه نود و اشک به اینطرف تغییر کرد، راستش نه شهادت حاجقاسم، بلکه عروجش از میان ما بود! که او قبل از این هم «شهید» بود؛ شهیدی که وسط نماز، گل میگرفت از بچهها! بله! همان چیزهایی که ما در عالم خواب، از همتها و باکریها و باقریها میدیدیم، حاجقاسم سلیمانی برایمان روی همین زمین سرد، گرمش میکرد و واقعیتش میکرد و حقیقتش میکرد! او یک پا در عراق و سوریه و لبنان داشت و یک پا در خانهی شهدا؛ تا هیچ فرزند شهید مدافع حرمی، احساس یتیمی نکند! او مسیحی بود که عوض بلندای سپهر یا عوض آنسوی هستی یا عوض بهشت، دقیقا میان ما زندگی میکرد و خب! «خوبی که از حد بگذرد، نادان خیال بد کند!» و ما نادانان بودیم که توهم زده بودیم همیشه سلیمانی پیش ما میماند! حال آنکه دل سردار دلها بیشتر پیش احمد کاظمی بود؛ از ما بهتران! حق داشت! گفتهاند؛ «کبوتر با کبوتر، باز با باز!» همین چند سالی هم که بعد از «کربلای ۵» با ما پرید سردار، لطف زیادهاش بود! ظرف ما کشش و گنجایش خلوص او را نداشت و الا هرروز باید برایش تشییع میگرفتیم! قدرش را ندانستیم! اعتراف کنیم که ما در حد حاجقاسم نبودیم! مخاطبش قرار دهیم؛ «تو کی شهید نبودی؟!»
بسمالله الرحمنالرحیم
یتیم؟ شما با رفتن بابا اکبر هم یتیم نشدید… تا سید علی هست هیچ شیعهای یتیم نیست
گویی پدرشان از سفری طولانی به صحت و سلامت برگشته است… بغض