ننه مرد

بهاریه نویسنده این متن با عنوان “از ۹۰ تا سیصد و سیزده…” قبلا در قطعه ۲۶ کار شده

نسیم مرادپور: حتی وقتی مرد ننوشتم “ننه مرد”… نمی دانم چرا تا می آمدم چیزی بنویسم، می گفتم خب که چی؟ ضرورتی ندارد اما حال اگر برای خدا نمی تواند باشد، بگذار برای ننه بنویسم که به هر حال مادرِ بابا بود و مادربزرگ ما.
کنار در بزرگ حیاط زیر سایه کنار می نشست رو به جاده. دست زیر چانه و رهگذران را تماشا می کرد. همه سرگرمی اش همین بود و شاید همه زندگی اش همین بود و شاید همه زندگی اش در سال های آخر پیرزن تنها. رفت و آمد رهگذران، نمی دانم چقدر برایش جذاب بود که هر صبح و پسین تماشای آنها کارش بود.
خسته بود از شهر، حتی وقتی خانه را بار زدیم و آمدیم شهر، او نتوانست از روستا دل بکند. او که تمام وجودش کوچه های روستا و شالیزار و باغ و رودخانه و کوه ها بود.
وقتی بابا به شهر آمد، او در روستا ماند؛ یک سال و من هم پیش او ماندم. کلاس دوم راهنمایی بودم. چقدر خانه سوت و کور شده بود، ولی برای ما هنوز همه چیز زیبا بود. یک روز که به روستای مجاور رفته بود برای دیدن عمه، بابا دزدکی رفت و همان باقی مانده اسباب و اثاثیه را برداشت و به شهر برد تا ننه برگردد پیش ما.
وقتی تهران قبول شدم، شب آخر خیلی گریه کرد. دوست نداشت از او جدا شوم. دست خودش نبود اخلاقش. نمی توانست مهربانی اش را نشان دهد. شاید آن را هنوز یاد نگرفته بود. به پیشانی اش دست می زدم تا خطوط موازی اخم را که بین ۲ ابرویش حک شده بود صاف کنم. او می خندید و می گفت نمی شود! و وقتی تلاش می کرد که تبسم بزند حتی زورکی، قیافه اش چقدر تماشایی می شد. با اخم هایی که در پیشانی اش به ما نیشخند می زد! کور خوانده بودیم اخمهایش را. بیچاره خیلی وقت بود که دوست داشت مهربان باشد. می دانی چرا با من بیشتر مهربان بود؟ نه برای آنکه به او زیاد محبت می ورزیدم، فقط برای آنکه در برابر رفتارهای جاهلانه اش و عصبانیت های بی مورد و از روی پیری و بی حوصلگی اش سکوت می کردم؛ همین!
من با تو مهربان نبودم ننه! اشتباه فکر می کردی که به همه می گفتی؛ این دختر بهتر از همه بچه های من است. “هیچ قالی به من نمی گوید”.
برخیز پیرزن! و یک بار دیگر با همان شیوه های روستایی برنج و مرغ بخور. دیگر به تو نمی گویم؛ ننه! مگر چانه ات سوراخ است. عیبی ندارد مگر هنوز که ۶۹ سالت شده یاد نگرفته ای قاشق در دستانت بگیری. دیگر به تو نمی خندیم که چرا مثل ما امروزی ها نمی توانی از چنگال استفاده کنی. عارم نمی شود اگر جلوی آن دختر شیرازی لب هایت و تمام دست و صورتت آبگوشتی شود. بیا با ما روی سفره بنشین. یادم رفت که آدم وقتی پیر می شود دوباره به کودکی اش باز می گردد. بیا دوباره غذا بخور. تا این بار دستمال کاغذی برایت بیاورم و خودم لب های چین خورده ات را پاک کنم. آخ که چقدر قلبم فشرده می شود. وقتی یادم می آید که موبایل خریده بودم و همه اش از ریحانه و محمد و مهدی فیلم می گرفتم؛ بچه های زیبایی که در گوشی همه ما عکس و فیلم داشتند و بمیرم برایت که جایی در قسمت تصاویر گوشی ما نداشتی. یادت هست بهار از تو فیلم گرفته بودم وقتی مثل همیشه روی پاره سنگی زیر درخت توت تنها نشسته بودی. مادر و صدیقه و نرگس آن طرفتر نشسته بودند و گپ می زدند. به طرفت آمدم و از تو فیلم می گرفتم. اخمهایت باز در هم بود. و باز نمی دانستم به چه می اندیشی و اصلا مهم نبود بدانم. خندیدم و گفتم بخند پیرزن! و تو با بی حوصلگی از جلوی دوربین گوشی رخ برگرداندی به طرف دیگر در حالی که دستانت زیر چانه ات بود.
دوباره به آن طرف برگشتم و گفتم ننه بخند! و زورکی لبخند زدی. آن وقت صدیقه که همیشه برای من مجسمه مهربانی و گذشت است، صدایت زد و گفت: ننه بیا پیش ما بشین… و تو برخاستی و رفتی…(کاری به گذشته ات ندارم . اینکه آدم بد قصه بودی یا آدم خوب آن)
تو مادربزرگ بودی… آه! چرا آن فیلم را حذف کردم؟… و آن کارت حافظه گم شد، ولی تو مثل همیشه در حافظه و خاطره من ماندی و می مانی. فکر می کردم هر چه زمان بگذرد و از روز مرگ تو دورتر شوم، صبورتر می شوم، اما نمی دانستم هر چه زمان جدایی بیشتر می شود، دل، تنگتر می شود.
تنها می نشست. تنها غذا می خورد و تنها می خفت. در گوشه هال. خودش می خواست زمستانها نزدیک بخاری باشد و تابستانها از کولر گازی دور.
کاش برگردی و دوباره نامهربان باشی. نمی دانم تقصیر که بود که تو نامهربان بودی. آخر ما که بیشتر اوقات با تو مهربان بودیم ولی…
نمی دانم چرا تا رفتارهایت را می دیدم با خودم این آیه را زمزمه می کردم: “و جعلنا بعضکم لبعض فتنه اتبصرون”. یعنی… تو آفریده شدی تا ما صبور شویم؟
دوست ندارم همه قصه این باشد! از خودم بدم می آید و یک باره با تمام وجودم عاشق پیامبر می شوم که در برابر همه چه خوب و چه بد، مهربان بود. از اینکه من تمام قرآن را می خواندم، سواد داشتم و احادیث و روایات را بلد بودم، حافظ و مثنوی و سعدی و پروین می خواندم، ترجمه دعاها را می دانستم و نمی توانستم در برابر نامهربانی هایت، مهربانی کنم، فقط می توانستم عصبانی نشوم و سکوت کنم؛ آنهم گاه، گاهی.
در برابر پیرزنی که از تمام قرآن یک حمد و یک قل هوالله می دانست و قنوتش را در هر ۲ رکعت می خواند(!) و نه تاریخ اسلام می دانست و نه مفهوم تعالیم قرآن را می فهیمد؛ چه انتظاری داشت روزگار از تو؟… که یک بار آیه “واحسنوا کما احسن الله الیک” را نخواندی. “ادفع بالتی هی احسن” را نخواندی. “والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس” را حتی یک بار هم نشنیدی و اگر شنیدی، هیچ نفهمیدی!
 من که دانستم، چه کردم؟… و خدا با تو که نمی دانستی، چه خواهد کرد؟
 یقین دارم او همه تنهایی ات را جبران می کند. او که مهربانترین مهربان است، با تو چنان مهربانی کند که مهربانتر از همه ما شوی!
آری ننه، کاری به گذشته هایت ندارم که آدم بد قصه بودی یا آدم خوب آن، اما ما هم نتوانستیم قهرمان قصه شویم. شاید مادرم قهرمان قصه بود که یقین دارم بود اما ما همه سیاهی لشکر نمایشنامه بودیم که می پنداشتیم و وقتی تو زیر درخت کنار -پای در- رو به جاده نشسته ای، خدا دارد از ما فیلم می گیرد که دور هم نشسته ایم. خدا داشت از تو عکس می گرفت در غروب همیشه روزها تا آن عکسها را در حافظه ما بریزد و به ما بگوید: “مهربان باشید و گرنه پشیمان می شوید”… و این درس کوچکی نبود.
مردن تو ننه جان، مرا خیلی آزرد. خاطرت هست؛ یک بار مرا عصبانی کردی. خیلی، خیلی، خیلی کاسه صبرم لبریز بود. در دل گفتم اگر بمیری، نماز شب اول برایت نمی خوانم. تو نشنیدی! ولی نمی دانم چرا اینقدر به خدا برخورد؟!
به من گفت: سوادت را به رخ پیرزن می کشی یا عبادتت را؟ کدامین؟
یک شب پاییز مردی!… و من در غربت تهران تنها بودم…
تو را به خاک سپردند و نوه هایت همه برای تو نماز و قرآن خواندند. آسمان، ابرها را در آغوش کشید و ابرها با مهربانی خدا بر خاک تو باریدند؛ دو سه هفته ای گذشت و بعد فهمیدم که ننه مرد!
گریستم و گفتم لااقل زنگ می زدید تا نماز برایش بخوانم… تو گریستی ننه، برای دل تنگ من که در کنارت نبودم و از تو دور بودم، ولی خدا خندید به نمازی که نخواندم!… و تمام مهربانی اش را بر سر من کوبید تا بگوید که تو تنها نیستی ننه و خدا را داری!
بداخلاق ها همیشه تنهایند… ولی تنهایی درمانی دارد و آن خداست که جانشین می شود در دل تنهایان.
خوش اخلاق ها تنها نیستند… ولی اگر نتوانند در برابر بدی ها خوبی کنند، بعدها به یک درد بی درمان دچار می شوند و آن “پشیمانی است”… و ننه می داند که پشیمانی سودی ندارد.
پایان/ ۲۹ مهر هشتاد و نه.

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ فدایی رهبر

ارسال شده در صفحه اصلی | ۳۶ دیدگاه

عسلویه؛ شیرین تر از عسل

همه چیز درباره “ایران هسته ای” اینجاست

متن زیر در روزنامه کیهان ۲ شنبه/ پانزده فروردین ۱۳۹۰ کار شده است

مردان بزرگ کار بی حکمت نمی کنند. درس باید گرفت از سخن شان و نکته های ظریف که می گویند باید با چشم باز دید. آنجا که در حرم باصفا و دلربای هشتمین امام، رهبر انقلاب برای مردم سخن می گفتند، نکته ها بود؛ چه در متن و چه در حاشیه. می دیدی که ملت در تأیید سخن مولای خود مدام تکبیر می فرستند و چقدر هم با شور. خیلی ها با اشک چشم حتی. حالیا که ولی فقیه، ملتی دارد در شان خود، ملتی برتر از امت صدر اسلام. دشمن این ملت در آغاز سال نو پیام داده بود به این ملت که ما دوستدار شماییم؛ یعنی اوباما هوادار ماست! اوبامای آمریکایی که فقط در گوآنتانامو و ابوغریب آدم نمی کشد. اوبامای آمریکای هیروشیما و ناکازاکی و ویتنام و ۲۸ مرداد و ۸ سال جنگ تحمیلی و ۸ ماه جنگ تحلیلی و آن کربلای پنج و این کربلای رنج. اوبامای آمریکای بعثی ها و بعضی ها. مردک حالا شده طرفدار ما و به مناسبت نوروز برای ما پیام می فرستد. کدام ما؟… ما که اهل کوفه نیستیم. ما که اهل پیام نوروزی اوباما نیستیم، علی تنها بماند. مهم بود برایم ببینم که رهبر حکیم ما در برابر این پیام شیطان بزرگ چه واکنشی نشان می دهند. دوست داشتم «آقا» بزند توی دهان کفر. یک وقت ما ملت می گوییم «مرگ بر آمریکا»، یک وقت خمینی بت شکن می گوید «آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند» و می زند توی دهان آمریکا. یک وقت ما در تأیید سخن رهبر، تکبیر می فرستیم، یک وقت «آقا» می گویند؛ «حالا این آمریکا پیام داده به مناسبت نوروز به شماها که من طرفدار شما مردم ایران هستم»!… تا ما همراه رهبرمان به سر تا پای قامت ناراست کاخ سفید بخندیم… و تکبیر بفرستیم «مرگ بر آمریکا». دیدم از سیما که مردم بعد از خنده ای مختصر به نشانه تمسخر قوه عاقله سران کفر، خشمگین شدند و شعار دادند «مرگ بر آمریکا». اصلاً برای لحظاتی به رهبر اجازه ندادند سخنرانی کند، از بس که «مرگ بر آمریکا» گفتند و بعد خامنه ای می خواستند ادامه دهند سخنرانی شان را که باز هم مردم شعار آشنای دیگری را سر گرفتند. چه بود آن شعار؟… آفرین! آن شعار این بود؛ «ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند»… آری! ما اهل کوفه نیستیم، خامنه ای این را بداند. مردم اصرار داشتند که به رهبر خود برای بار بیشمار دیگر بگویند «ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند». اوباما البته می تواند به ما پیام نوروزی بدهد. اصولاً به برکت نظام مقدس جمهوری اسلامی، به یمن حکومت حکیمانه حضرات ماه؛ خمینی و خامنه ای، حتی نوروز ما هم برای دشمن موضوعیت دارد. ما که جلوی رئیس جمهور بی عقل آمریکا را نگرفته ایم! اوباما هم مثل یکی از این حاجی فیروزهای سر چهار راه! آقای اوباما -چه ترکیب نامتجانسی!- حتی می توانست به مناسبت سیزده به در، برای روز طبیعت هم پیام می داد و ادعا می کرد طرفدار ماست. مالیات که ندارد! کنتور هم نمی اندازند!… اما گویی که هنوز هم شب عاشوراست و دوباره شمر به سرش زده پیام امان نامه برای عباس بفرستد که اگر دست از دامن عاشورایی حسین برداری، در امان مایی. خواسته اوباما هم از ما همین است؛ اگر دست از دامن آسمانی ولایت فقیه برداریم، در امان دشمن ایم. بگذریم که همین را هم دروغ می گویند. هر جا دوست از سر ضعف، تسلیم دشمن شد، تاریخ حکایت ها دارد از عهدشکنی و بدصفتی و بی وفایی دشمن. «آقا» گمانم آن جمله را گفت که از مردم تکبیر بگیرد و با زبان همان مردمی که اوباما برای شان پیام فرستاده، بزند توی دهان دشمن… و زد. قشنگ هم زد. نسبت ما با خامنه ای، نسبت عباس است با حسین. الگوی ما عباس است و اسوه خامنه ای، حسین. هر کار که عباس کرد، ما همان کار را می کنیم. ما نگاه می کنیم به جای پای عباس. به دست عباس. به کف العباس. اگر عباس با خشم مقدس خود، امان نامه شمر را پاره کرد، ما هم پاره می کنیم پیام اوباما را، همچنان که کردیم و خامنه ای هم بودند و دیدند و تأیید کردند که آن روی سکه معرفت و محبت ما به ولایت فقیه، بغض و عداوت و دشمنی است با شیاطین کوچک و بزرگ. ما دست از ولی فقیه محبوب خود بشوییم و عهدشکنی کنیم، که چند صباحی آمریکا شیره ما را بمکد و بعد مثل یک آدامس بی مزه، ما را پرت کند سطل خاک؟… هیهات منا الذله! چه فکر کرده دشمن درباره ما؟ ما حتی به طمع بهشت هم ولایت جانشین معصوم را نپذیرفته ایم. برای ما بهشت، جایی جز لبخند رضایت خامنه ای نیست. بهشت، دقیقاً آنجاست که حضرت ماه با زبان ستاره هایش عین امام، توی دهان دشمن می زند. الان آمریکا از دست ما به شدت عصبانی است و خدا بیفزاید بر درجات بهشتی شهید؛ آمریکا می تواند از این عصبانیت بمیرد.
هم الان به برکت نظام مقدس جمهوری اسلامی، حتی روستاهای منطقه خاورمیانه بدل به مسئله امنیت ملی سران کفر شده اند. فرزند آدم به بیچارگی آمریکا، قابیلی به عمر خود ندیده. چرا؟… چون پیوند ملت و ولایت در این دیار ناگسستنی است. چرا که رهبر ما به شکل مضاعف، حکیم است. دیده ایم و شنیده ایم که در وصف امام، حضرت «آقا» بر ویژگی حکیم بودن آن عزیز دوران، بیش از خصائل خوب دیگر اشاره می کنند. ای خوشا که همان حکمت را در خامنه ای می بینیم و می شنویم؛ حتی در نکات حاشیه ای. القصه! آنجا که «آقا» پند دادند عاقبت دیکتاتورهای منطقه را به بعضی ها در داخل، که هر کجا تاریخ مصرف تان تمام شود، رهای تان می کند و حمایتش از شما دائمی نیست، مردم نکته سنج و دقیق ما در تایید سخن رهبر خود، «مرگ بر منافق» گفتند، اما خامنه ای اولین «مرگ بر منافق» را که شنید، نگاه ها را از سران فتنه به سران کفر برگرداند و گفت؛ «منافق اصلی آمریکاست»… و مردم که دیدند همان یک «مرگ بر منافق» برای سران فتنه بس است، از دو مرتبه شعار دادند «مرگ بر آمریکا»… و من یاد این جمله امام افتادم که «هر چه فریاد دارید بر سر آمریکا بکشید» و با دیدن خامنه ای، یاد خمینی افتادم و حتی «در خاطرم شد زنده یاد فاطمیون». چفیه ای که بر دوش «آقا»ست تداعی می کند «یاد شلمچه، یاد فکه، یاد مجنون». چه بسیار فرزند شهید که در همین ایام عید خواستند از من که قبل از جمله «بابای ماست خامنه ای» اسم ایشان را هم بیاورم. یکی «محمد» بود، فرزند شهید کریمی، یکی هم «سیده زهرا» فرزند شهید ابطحی که خیلی دوست داشت از طریق «کیهان» -یعنی یک طوری که «آقا» حتما ببیند و بخواند- بگوید؛ «بابای ماست خامنه ای». می گفت و با چه گریه ای هم، که حاضرم برای این جمله هزار بار بمیرم. این شور و عشق و شعور کاملا طبیعی است؛ آخر پدرش وصیت کرده «جان خون من و جان امر امام، نگذارید باز هم قصه کوفه تکرار شود و رهبر جامعه اسلامی تنها شود»… الحق که خلف شایسته و حکیم خمینی است، خامنه ای. کوچک ترین سخنش پند است برای آدم. این همه سران بدبخت فتنه… آری! واقعاً بدبخت… خود را به در و دیوار زدند، ولی مولای ما آمریکا را منافق اصل کاری می داند. راستی که همین قدر می ارزند میکروبهای سیاسی. نفاق و کفر و ریا و ظلم و ستم و دیکتاتوری و خون جوانان شیعه و سنی ما در بحرین و بنغازی، می چکد از چنگ آمریکا. سران فتنه این وسط «پادو» هستند. عددی نیستند. این ما هستیم که گاه شان خود را پایین می آوریم و چیزکی درباره آنها می نویسیم. ما باید روزنامه و سایت و وبلاگ و هفته نامه و ارگان خود را پر کنیم، و الا من یکی که بیم دارم روزی نام سران فتنه را فراموش کنم! حال و روز سران فتنه باید پندآموز باشد برای کسانی که مسئله اصلی ما نیستند. هر کسی به فکر هر فتنه ای هست، نگاه کند به امروز فتنه گران و درس بگیرد و روزگار خود را تباه نکند. حالا دیگر چه فرقی می کند که آن فراری اعتراف کند یا نکند، درباره سلامت مالی زندگی رهبر انقلاب؟ یا چه فرق می کند آن دیگری محمل ببافد؟… خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست؛ این را هم به ثروت «آقا» اضافه کنید. حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست؛ جان این ملت شهیدپرور اگر چه ناقابل است، ثروت خامنه ای است. آبرو، پول، خانه و کاشانه، اصلا همه هستی ما ثروت خامنه ای است. حرفی هست؟! ثروت خامنه ای فقط این حسینیه ساده و باصفای امام خمینی نیست. فقط بیت رهبری نیست. فقط چند گلیم ساده نیست. فقط یک تکه فرش ماشینی کهنه و زبر و خشن نیست. فقط یک کتابخانه نیست. فقط یک چفیه و عصا و دست مجروح نیست. خامنه ای اگر چه سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویش است، اما جان ما و خون ما کلکسیون ثروت مولای خراسانی ماست و به این عبارت، خامنه ای ثروتمندترین رهبر دنیاست. اینها که چیزی نیست؛ سیدحسن نصرالله هم خودش را بخشی از ثروت خامنه ای می داند. حوادث منطقه بخشی از دارایی های انبوه انقلاب اسلامی ماست که تازه به مرحله برداشت رسیده است.
حال که صحبت از پول و ثروت و دارایی شد، چه قشنگ که امسال، سال «جهاد اقتصادی» شد. این را ما خوب می دانیم رهبر حکیم مان از کدام زاویه امسال را سال «جهاد اقتصادی» نام نهاده اند. جهاد اقتصادی یعنی یک پله بالاتر از همت مضاعف. رهبر از «همت مضاعف» ملت و دولت راضی بودند و اینک نوبت گام بعدی است: «جهاد اقتصادی». اگر رهبر عزیز در نوروز سال گذشته به «دشت عباس» رفت، اما نوروز امسال به «عسلویه» رفتند تا به دولت و مجلس و قوه قضائیه و همه و همه، پیامی حتی واضح تر از پیام نوروزی شان بدهند که قطار حکومت هرگز نباید از روی ریل خدمت به ملت خارج شود. خامنه ای در دعوای میان مسئولان نظام، فقط طرف ملت را می گیرد. به عبارتی در حکومت جمهوری اسلامی، اصلی ترین ثروت ملت، ولی فقیه است. این یک رابطه دوسویه است. از آنجا که دود دعوای پنهان و به خصوص در ملاء عام مسئولان در چشم مردم فرو می رود، خامنه ای وسط این دعوا بیشتر نگران حق ملت است. مع الاسف و با عرض پوزش از مسئولان نظام باید گفت که دعوای میان ایشان خیلی اوقات از جنس دعوای زن و شوهرهاست که عقلا کمتر باور می کنند و اغلب هم از این روست که حضرات، دولت و شهرداری و مجلس و… را می بینند، حوزه تحت مدیریت خود را می بینند، اما اصل نظام را نمی بینند. «آقا» اما کشتی بان همه این مجموعه است و هیچ جزئی را فدای کل نمی کند و حقوق اقتصادی و معیشتی مردم را فدای دعوای گاه و بی گاه مسئولان نمی کند. رهبر حکیم ما دنبال حق مردم است و تکلیف مسئولان. از نظر مردم، آن مسئولی بیشتر ولایت پذیری دارد، که از بقیه بیشتر کار کند و از بقیه کمتر دعوا کند و اگر هم این دعوا خیلی ضروری است، آن را نیاورد در سفره ملت و مثلاً مدام نگوید بودجه مترو نرسید و آن یکی مدام جواب ندهد که دادیم! از دیگر آفات که به جهاد اقتصادی ضربه می زند، مسئله سازی است. مکتب سازی است. حرفهای بی خودی است که نباید زد، اما متأسفانه توسط عده ای قلیل زده می شود و کارهای بی خودی است که نباید کرد، ولی عده ای آن را انجام می دهند. مثلاً چه ضرورتی دارد که مکتب ایرانی مطرح شود که یک عده از این طرف و عده ای از آن سو، به جای خدمت به ملت، در وادی این مباحث بیافتند؟ یا بحث موسیقی، بحث حجاب و از این مباحث. چرا عده ای وقت ذیق دولت را وقف این مباحث می کنند؟ چه می خواهند؟ اینکه می گویند؛ ما هنوز حرف های اصلی خودمان را نزده ایم، دیگر چه چیز را می خواهند بگویند؟ چرا مدام اصرار دارند یک اصل را نه در طول، که در عرض یک اصل دیگر مطرح کنند؟ نوروز البته که خوب است، اما امامزاده نیست که متولی بخواهد. همه جور استفاده ابزاری دیده بودیم، جز استفاده ابزاری از نوروز و حاجی فیروز! ما اما ایرانی بودن مان را بسیار بیشتر از کاتبان مکتب ایرانی دوست داریم، ولی این همه را کم و بیش هر ملتی دارد. آن ملتی هم که ندارد، خیالی اش را در قامت اساطیر می سازد. برگ برنده ما ستون های تخت جمشید نیست که معلوم نیست روی دوش چند کارگر و رعیت و فقیر و بیچاره بالا رفته. آنچه ما را از دیگر ملل دنیا -نه از یونیسف و سازمان ملل- ممتاز می کند، بچه های بازی دراز و بسیجیان هوراند. ولایت فقیه است. دین این ملت است. اگر ما پرسپولیس داریم، جوان مصری به اهرام ثلاثه می نازد؛ ولی هر ۲ می توانیم به یک چیز افتخار کنیم که عامل وحدت مان است و آن اسلام است. اینجاست که ما هم از سنی نوار غزه دفاع می کنیم و هم از شیعه میدان لؤلؤ. ما اگر می خواستیم افکار ایدئولوژیک خود را قربانی مسائل سمبلیک کنیم، اصولاً به رهبری ولی فقیه، انقلاب اسلامی نمی کردیم. برای ما اگر پاسارگاد و نقش رستم بیشتر از اروند و ارتفاعات الله اکبر ارزش داشت، رای می دادیم به فرد مورد نظر جناب گفت و گوی تمدنها. ما اگر به جای احیای ارزش ها و «جنگ جنگ تا دفن کل فتنه از عالم» که امام گفت، دنبال جشن جهانی نوروز بودیم، اصولاً به احمدی نژاد نباید رای می دادیم. بودند کسانی که در ظاهر و باطن بیشتر به درد این کارها بخورند و به جای چفیه بر دوش مجسمه کورش، برای تندیس داریوش کراوات بزنند! کسانی که نوروز را با «شهر النبی» اشتباه گرفته اند و برای ایام عید، «خطبه شعبانیه» -شاید هم مشائیه- می خوانند و کیلومترها جلوتر از پادشاهان هخامنشی، ادعا می کنند و حرف بی خود می زنند که در نوروز، دست و پای شیاطین بسته می شود، (!) نه فقط دشمن مکتب ناب اسلام، که دشمن کار در عسلویه اند. این عده البته بی خود از امام زمان دم می زنند. بعضی ها اصولاً و به خیال خام و زشت خود، امام زمان ما را مظلوم گیر آورده اند. چگونه است که تو مدیریت پیامبران را ناصحیح می خوانی، حجابی که اصل مسلم قرآن است، برنمی تابی، دم به ساعت حرفی می زنی که صدای مراجع و علما درآید، رهبر باعث تفرقه ات بخواند، از ایران بر فرق اسلام چماق بسازی، بعد همه این حرفها را با عذرهای بدتر از گناه لاپوشانی کنی، به جای قال الصادق و قال الباقر و صفحات نهج البلاغه، خودت را مفسر دین بدانی و هر روز به جای جهاد سیاسی و اقتصادی و فرهنگی، یک اجتهاد جدید کنی… آری! چگونه است که برای یک جریان مسئله ساز با این همه انحراف، امام زمان اما از زبانش نمی افتد؟! آیا واقعیت ماجرا و اصل قصه این نیست که عده ای، آخرین معصوم و کامل کننده دعوت همه انبیا و ائمه را -با عرض معذرت از ساحت مقدس امام عصر- آن قدر غایب فرض کرده اند که می خواهند در پوشش این نام مطهر و سلاله کوثر، همه انحرافات خود را رنگ دینی و امام زمانی بزنند؟! چگونه است از سویی حجاب را برنمی تابند و از دیگر سو دم از امام زمان می زنند؟… چون حضرت صاحب، نهج البلاغه ندارند؟ چون از نظرها پنهان اند؟ چون در پرده غیبت اند؟ چون از ایشان مثل بعضی از معصومین احادیث و روایات محکم در باب حجاب و نماز و دیگر احکام اسلام نیست؟! از دیگر سو چگونه است که شما از ماه هم به خورشید نزدیک ترید؟… بدانید و آگاه باشید که امام زمان آن قدر که شما فکر کرده اید، غایب از نظرها نیست. کرکره این دکان را لطفاً پایین بکشید. برای ما امر نائب امام زمان در عصر غیبت، همان امر امام زمان است. وقتی ماه هست، ما برای باخبر شدن از خورشید، حتماً به مهتابی دخیل نخواهیم بست. شاید حضرت صاحب الامر ظاهر نباشند، اما حتماً حاضر هستند و ولایت فقیه مهمترین تجلی این حضور است. ولایت فقیه یعنی خمینی. ولایت فقیه یعنی خامنه ای. ولایت فقیه یعنی استمرار حرکت انبیاء. ولایت فقیه یعنی همان ولایت رسول الله. حضور خورشید در عصر غیبت و در این آخرین شبهای روزگار، فقط و فقط یعنی نور ماه. جمع کنید این بساط را که پرچم انتظار تنها زیبنده دست پیروان راستین ولایت فقیه است. «روات احادیثنا» یعنی ولایت فقیه. یعنی علمای آگاه. یعنی مراجع فرزانه. کاتبان مکتب ایرانی، راویان اشعار شاهنامه ای هستند که به یقین آن را فردوسی ننوشته. این اثر شاید کار خود اسفندیار باشد که «امام زبان» خود را با «امام زمان» ما اشتباه گرفته است. اسفندیار شاید فارسی باشد اما قطعاً سلمان نیست؛ سلمان فارسی نیست. سلمان، بیش از آنکه عجم باشد مسلمان بود و عمار بیش از آنکه عرب باشد. کسانی که از دغدغه های علی کم می کنند، کجا و کسانی که بر مسئله های علی اضافه می کنند، کجا؟! رضایت خورشید در گرو رضایت ماه است و کار کردن در عسلویه، به عشق علی، شیرین تر از عسل… در مثل مناقشه نیست؛ مثل رای ما به احمدی نژاد… پس زنده باد اقتصاد، زنده باد جهاد. زنده باد ولایت فقیه. زنده باد اجتهاد.

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۱۵ دیدگاه

خامنه ای ثروتمندترین رهبر دنیاست!

آخرین به روزرسانی وبلاگ “عقل سرخ” مهدی و “خصوصی نیست” سجاد قشنگ بود  

این وبلاگ را حتما بخوانید: http://antimasha.blogfa.com/

وبلاگ “تراوشات دل” که مدیر آن “سیدمهدی سالم” است به دلم چسبید؛ خوب و پر بار بود

مسرور از رفع هک بهترین و موثرترین وبلاگ های فضای سایبر

دوئل و تلخندک و عکاس مسلمان میثم محبوب و عباس محجوب و شهاب مجروح

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ سجاد، سرباز ماه

از مسلمان ها عده ای سلمان شدند
سلمان فارسی 
شناسنامه: صادره از علی آباد کتول… زهرا آباد بتول
سلمان فارسی
اما نه دیگر آنقدر پارسی
نه “فارسی کولا”
نه جشن جهانی نوروز
مکان: کاخ سفید، کنار حاجی فیروز دیروز و حاجی نوئل امروز!
التقاط…
اسفندیار…
مکتب ایران…هر روز، بی بصیرت تر از دیروز
دین… دین…
دین، فدای مکتب ایران… آئین فدای سرزمین
نه غزه، نه لبنان، نه بحرین، نه لیبی، نه شیعه، نه سنی، نه سلمان
جانم فدای فارسی
فارسی سال نمی دانم چندم مکتبستان گمراهنمایی
نه آقای ایکس!
لطفا شورش را در نیاورید
شاهنامه را رستم ننوشت دیگر
که این همه اسفندیار خیال می کند
دانای کل شاهنامه است
و همه کاره سلطان محمود
تب کرده مکتبت اسفندیار
و یادت رفته
فردوسی شیعه بود
نه اهل شعبده بازی، ورد، ادا…
مسئله دست چندم. آن لاین
دبلیو. دبلیو. دبلیو. بوش ثانی
اوباما. آن لاین
بابانوئل. آن لاین
آن لاینِ بزرگراه غربزدگی…
هی!
حروف کدام زبان سیخی را
می خواهید به این ۳۲ حرف مقدس اضافه کنید؟!
در تمام مکتب شما
مکتب لا ملی ها، لا مذهبی ها
جز همانها که بی بی سی ادعا می کند
هیچ شهیدی پیدا نمی شود
همین را کم داشتیم که صدای آمریکا
به جای قربانیان اوباما
ابوغریب و گوآنتانامو
برای ما
کارت بنیاد شهید صادر کند!
مکتب نهضت آزادی
مجسمه اش جا افتاد!
دریغ از حتی یک تن
برای این وطن
سلمان
همان عمار سیدعلی است؛ همین…
نه جناب اسفندیار!
سلمان
مالک اشتر علی است
به تو ربطی ندارد اهل نخع است یا بلخ و یا کجا…
مسلمان تر از هر مقلدی است سلمان
زادگاه سلمان
هر کجا باشد
محل شهادتش کربلاست
کربلای پنج، کربلای رنج…
آن ۸ سال، این ۸ ماه…
کربلای رنجی ها
از کربلای پنجی ها
مسلمان ترند
سلمان ترند
اسفندیار و زال و رستم و زالو صفتان اقتصادی
که جای خود دارند
کربلای رنجی ها
حتی از بچه های گردان سلمان
در سه راه شهادت
سلمان ترند
مسلمان ترند
دوکوهه ای ترند
و من
این چشم جانباز علی فضلی را
از آن چشم شهیدش بیشتر دوست دارم
چرا که سلمان تر است، مسلمان تر است…
اصلا “تر” است
از بس که بارانی است
هوای این چشمش
این چشم
از آن چشم
بسیجی تر است
بزدل تر نیست
و من عاشق برترین ها هستم
آن زمان که شاعر داشت شعر می گفت
و فیلمساز داشت فیلم می ساخت
و اسفندیار داشت
از فردوسی هم ایرانی تر می شد
و من در شب
داشتم وبلاگم را به روز می کردم
و اهالی ساخت و پاخت
داشتند دیگ فتنه را هم می زدند،
ویرگول، ویرگول، ویرگول،
بازیگر نقش اول عمار
نقش اول میثم تمار
سلمان
سلمان واقعی
که قبول!
همت بود و باکری
و از این ۲ برتر و واقعی تر
حسین غلام کبیری
از هر مصرعی بزرگ تر بودند
و در فهم تخیل شاعر نمی گنجیدند؛ چه رسد به تخلصش.
نقطه، سر خط!
سلمان تر از همه شان
حسین بود… حسین شهید
شهید کربلای رنج در سه راه جمهوری ایرانی توسط بعضی ها
آری… سلمان
خانه کرد در بیت رهبری…
و بر دشمن تاخت
حتی بر “بعضی ها”
که نام شان “وفیق” نبود
السامرایی نبودند… سامورایی بودند
شریک “وفیق” و “رفیق” قافله
بدتر از “بعثی ها”
و حسین و امیرحسام ذوالعلی
قرآن را
از روی نیزه نخواندند
از کلام علی خواندند
از نهج البصیرت، از عمارالبلاغه
و این چنین
سلمان
از بسیجی ها بسیجی تر شد
بی آنکه با “بسیجی تر”های شعر شاعر جانباز… (چرا ننوشتم جانباز شاعر؟!)
نسبتی داشته باشد
و ستاره های حضرت ماه
ایشان هم
از بسیجی ها بسیجی تر شدند
این که چیزی نیست
فرزند من
از من هم بسیجی تر خواهد شد
و فرزند فرزند من
از همه ما
“تر”
صفت تفصیلی است
تا نسل بسیجی ابتر نماند
کوثر
فرزند شهید رمضانعلی بیدگلی است
که بیشتر از پدرش
بوی لاله می دهد
حتی در فصل گلاب گیری
و همسرش عمار
به جای بیت شاعر و سکانس فیلم و آخرین سانس سینما
و چی توز و چیبس و سایت و جدایی ایزی لایف از مای بیبی،
باز هم ویرگول،
برای آنکه علی تنها نماند،
باز هم ویرگول،
خانه کرده است در بیت رهبری…
که ویلا نیست!
دمت گرم قزوه… غزه… غزوه… دمت گرم کربلای رنجیِ شاعر!
خدابیامرزد انتهای خیابان کاخ را
فلسطین جنوبی را بچسب
که چند صباح دیگر
در فاطمیه ای دیگر
در آخرین پیچ کوی انتظار
روضه مادر دارد
با صدای گرم حاج منصور
یامنصور امت
یالثارات الحسین
لبیک یا حسین لبیک یا حسین
الگوی ما مختار نیست
سیدحسن با فامیلی نصرالله است
که دست بوس خامنه ای است
با ولایت تا شهادت
بسیجی تر از کربلای پنجی ها می رویم…
می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم…
الگوی ما شهیدان عملیات کربلای رنج اند…
و خانه ما
بیت رهبری است
و به عبارتی
که محمل بافان از درک آن عاجزند،
ویرگول،
خامنه ای ثروتمندترین رهبر دنیاست
چرا که
خونی که در رگ ماست
و پولی که کم و زیاد داریم
و پدر و مادرمان
و فرزندان مان
و همه هستی مان
جان ناقابل مان
و مختصر آبرویی که داریم
همه و همه
از آن خامنه ای است
که با این کلکسیون
با این همه ثروت
ویلا ندارد… بیت دارد…
و حسینیه امام خمینی دارد
و چفیه دارد
و عصایی که چوبش از شجره طوباست
و دست مجروحی
که ریشه در “کف العباس” دارد
من مستاجر نیستم؛ خانه ام بیت رهبری است
بابای ماست خامنه ای
بابای مهربانی که خانه اش به جای فرش
عرش دارد و گلیم و چند تکه آسمان
همه چیز ساده است
مثل خانه زهرا
مثل خیمه حسین
مثل آشیانه پرستو
در انتهای بهار
مثل کاشانه باران
حسینیه جماران
مثل چند تا نقطه چین
آنهایی که با ۸ سال دفاع مقدس عکس دارند
و در فتنه ۸۸
هشتاد و اشک
درصدی به درصد جانبازی شان اضافه نشد
و فارسی بودند
اما
سلمان نبودند
مسلمان بودند
اما
مرجع تقلیدشان سکوت بود
و به خاطر غفلت
سکوت
خیانت
مسئله
هدیه های سینمایی
وصلت پول و هنر… و چند تا نقطه چین از ترس سانسور
رمان
ستونی در هفته نامه همشهری خام
و سایت. آن لاین
حتی چند درصدی هم کم شد
آب مروارید اروند
از سوی چشم شان
و جز جنگ نرم
از هر جنگ دیگری
حتی نبرد اسپارتاکوس
عکس و خاطره و گفتنی و ناگفتنی دارند
فوکوس دارند
کنون دارند
نوکیا دارند
لنز دارند
اما بنز ندارند
و خیال می کنند
لنز تله
تمام قد و بالای عباس را
می تواند نشان دهد
و واید
سرتاسر جزیره مجنون را
خیال می کنند
شعرشان
فیلم شان
همان وصیت نامه شهداست
دقیقا!
بی کم و کاست
و از شهدا هم شهیدترند…
علامت تعجب!
کوثر و عمار
از شما بسیجی ترند
ولی شما از همت و باکری
مراقب باشید
بیش از این عقب نمانید
و هر روز
کاری کنید
به درصد جانبازی تان اضافه شود؛ نه از تیغ من، که از تیر دشمن… 
ستاره های حضرت ماه
به زودی
در فتنه پیچیده بعدی
از شهدا هم
بسیجی تر می شوند
و آن روز
شما هنوز
مثل هر روز دارید شعر می گویید
که کاش
با بسم رب الشهداء و الصدیقین شروع شود
هنر شما
قانون اساسی ما نیست
قانون اساسی ما وصیت نامه شهداست
سنگ نوشته مزار شهید گمنام است
تک نگاری های شما
ستون سفید مجلات را
سیاه می کند
اما خون سرخ شهید
همه سیاهی ها را می شوید
و من عاشق جانبازی هستم
که نامش علی فضلی است
عزیز جعفری است
قاسم سلیمانی است
آقاعزیز
در فتنه ای که گذشت
چند درصد دیگر
به درجه جانبازی اش اضافه شد
برای من
شهید
آن چشم علی فضلی است
که الان
عند ربهم یرزقون است
در آسمان
برای من
جانباز
این یکی چشم سردار است
که در جمل و صفین و نهروان
۳ جنگ در یک معرکه
کربلای رنج…
در خیابان های شمال شهر تهران
در ۳ راه جمهوری
بسته نشد
و زخم خورد
و دشنام شنید
درست مثل آن یکی چشمش
در سه راه شهادت
برای من
شهید یعنی حسین غلام کبیری
شهیدتر از پدرم
این همه شما
نان همت را
مضاعف خوردید
حالا اجازه بدهید
ما حرف بزنیم
از بسیج
از شهید
از بسیجی
از بسیجی ترهای بی نسبت…
بی نسبت
هم با بنز
و هم با لنز
از “تر”
از تل زعتر
از جنوب
از گل های پرپر
از پدرم
از بابااکبر
و از بیت رهبر
بعضی با سیدحسن نصرالله
عکس دارند
اما این بسیجی ترها هستند
که دارند با اسرائیل
در خط مقدم گوگل
در کربلای رنج
می جنگند
بعضی با جنگ عکس دارند
اما من به جای دوربین
تفنگ دستم گرفته ام
که درونش فشنگ نیست
تفنگ من
باتوم است
و بر فرق آشوبگر عاشورا فرو می آید
آن زمان که داشت
خیمه عباس می سوخت
کربلای رنجی ها در خیابان بودند
آمده بودند
آماده بودند
اما هیچ شاعری
حتی شاعر کربلای پنجی کمک شان نکرد
تا
تا
شهید حسین غلام کبیری
حتی نام هیچ کوچه بن بستی نباشد…
تا هیچ کس اندازه کربلای رنجی ها
کربلای پنجی نباشد…

***
این بار
این دست های من بود که تا به آهنج رفت…
این شعر
آنقدر از حیث ردیف و قافیه و نظم و بی نظمی و سفید
ایراد دارد
که گنج نباشد
رنج باشد

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ دیوونه داداشی

یک سؤال ساده،… مع الامان!   از همه دل سوختگان این زمان

تا کی باید این همه آسوده بود   تنها شعری از دل خسته سرود

حسین اگر با قلمش دُرّی سُفت   جز سخن “ح ق”، کلامی نگفت!

سینه ی او، درگه “ارباب” بود…   چون عطش از تشنگی، سیراب بود!

هر چه به دل، گوهر اسرار داشت   خون قلم کرد و به دفتر نگاشت…

این همه شور، از شرر جان اوست   شعله ی عشق، از غم هجران اوست

تا که گذر در دل ویران کنیم…   بو که نظر بر رخ جانان کنیم…

در بر “خون بابا اکبر”، چه ایم؟!   ما که هنوز در خم یک کوچه ایم!

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۳۵ دیدگاه

صلواتی که به “خاور میانه” رواست، به “خاور دور” حرام است؛ سکوت!

ما از بسیجیان خمینی، جان بر کف تریم؛ خامنه ای این را بداند…

۳ خاطره فوتبالی اصغر آبخضر از شهید اکبر قدیانی

خاطره اول/ گل های داوودی

پدرت از آن پرسپولیسی های ۲ آتشه بود. مثل اغلب بچه های جنوب شهر. حتی مثل اغلب خانواده های مذهبی. زمان شاه ۲ قطبی آبی و قرمز مثل الان این همه تفننی و تفریحی و ورزشی نبود. عقیدتی بود. سیاسی بود. صدی، نود تای تاجی ها طرفداران شاه بودند و پرسپولیسی ها همگی مخالف رژیم. دربی تاج و پرسپولیس  در استادیوم ۹۰ درصد قرمزها بودند. الان به گمانم ۶۰ به ۴۰ به نفع پرسپولیسی ها باشد. شاید هم ۵۰ ۵۰ شده باشد. ولی آن زمان جز یک گوشه ورزشگاه که آبی ها بودند، کل استادیوم قرمز بود. آن زمان عکسی از علی پروین و چند تای دیگری از پرسپولیسی ها درآمد که داشتند نماز می خواندند و در تظاهرات بودند. همین چیزها باعث می شد پس لرزه های اتفاقات خیابان های شهر به داخل استادیوم هم سرایت کند و… یادش به خیر! طرفداران تاج که شعاری علیه قرمزها می دادند، کل ورزشگاه بلند می شد و می گفت: “تو که اون گوشه نشستی، خفه شو!”… واقعا یاد اکبر به خیر! دورانی داشتیم ما با پدرت. اکبر معجون عجیبی بود؛ ۲۰ بود نمره روابط عمومی اش. خیلی زود از آدم دل می برد. الان از شهادت پدرت چند سال می گذرد؟ چند روز می گذرد؟… خدا شاهد است یک روز نشده که بیاید و برود، من یاد اکبر نیفتم. یک روز نشده. فقط هم یاد نبوده. هر جا برای جمعی حرف می زنم یا مثلا در فلان دانشگاه سخنرانی می کنم، اصلا نمی شود اسم اکبر را نبرم. باور کن نمی شود. روز ۹ دی که از بالای جایگاه مردم را نگاه می کردم، همه اش بابااکبرت جلوی چشمم بود. روز ۲۲ بهمن هم. وقتی هم که یاد اکبر می افتم، نمی فهمم که باید بخندم یا گریه کنم. دیوانه می کند آدم را. بازی ۶ تایی های معروف، پدرت از قرار برادر کوچکترش داوود را هم می برد استادیوم. قبل از بازی، قول داده بود که اگر پرسپولیس ببرد، به ازای هر گل، یک ساندویچ برایت می خرم. کسی فکر نمی کرد که آن بازی را قرمزها ببرند؛ حالا نه با یک گل، نه با ۲ گل، نه با ۳ گل… ۶ گل! تاج هم اتفاقا تیم خوبی داشت و حتی به لحاظ مهره بهتر از پرسپولیس بود. خلاصه بازی شروع می شود و نیمه اول را پرسپولیس با ۲ گل جلو می افتد. تا اینجای کار داوود ۲ تا ساندویچ گرفته بود اما نیمه دوم از گل سوم به بعد، پدرت نمی دانست خوشحالی کند بابت گل های پرسپولیس یا در دلش بگوید؛ آخه این چه قولی بود که به داوود دادی؟!… آن زمان هم اغلب دربی ها مساوی می شد یا فوقش اینکه اختلاف تیم پیروز، یک گل بود، نهایت ۲ گل… ۶ گل خیلی بودها حسین! هنوز هم پرسپولیسی ها هر جا کم می آورند، آن ۶ گل را چماق می کنند سر آبی ها. ی…ک، د…و، س…ه، چ…هار، پ…نج، ش…ش، شش تایی ها، شش تایی ها! 

خاطره دوم/ گلبرگ سرخ لاله ها…

اکبر خودت می دانی که عضو انجمن اسلامی شرکت ایران کاوه بود؛ سایپادیزل الان. در حوزه هنری هم فعال بود. بیشتر در زمینه تئاتر. با فرج الله سلحشور و بهزاد بهزادپور و مجید مجیدی و مرحوم ملاقلی پور و خیلی های دیگر. نوحه خوان مسجد جوادالائمه هم بود. هنوز صدای قشنگش در ذهنم هست… “گلبرگ سرخ لاله ها در کوچه های شهر ما بوی شهادت می دهد…” یا “در خیابان ژاله می روید هزار لاله…” یا “گفت با مشرکین ساقی لب تشنگان، می کنم یاری سرور آزادگان…” عجب دم سنگینی بود. همان زمان از ایران کاوه قرار شد در محله تهرانسر خانه بدهند به کارمندان و کارگران آنجا که اکبر نگرفت. گفت: “من یک خانه در سه راه آذری، شهرک ولیعصر دارم، نیازی ندارم”. یا از طرف شرکت قرار شد که ماشین بدهند، باز هم نگرفت. یک ژیان داشت که آن را هم قبل از جنگ فروخت. هر ۲ تا را حقش بود که بگیرد اما نگرفت. حتی یک دوربین فیلمبرداری خیلی مجهز که ظاهرا پدربزرگ شما از مکه برایش آورده بود، داد به حوزه هنری. این روحیات را داشت اما در عین حال خیلی هم اهل مزاح بود. هنوز هم هیچ چیز مثل یاد طنازی های پدرت نمی تواند مرا بخنداند. یک بار وسط یک مسابقه فوتبال خیلی حساس، نمی دانم چه اش شده بود که به هیچ کس پاس نمی داد و مدام دریبل می زد. حالا کجا؟ نزدیک دروازه خودمان. دفاع بود دیگر. یا مثلا توپ را می برد نقطه کرنر و بدنش را بین توپ و بازیکن حریف می گذاشت! یعنی هم تیم خودمان و هم تیم حریف را عاصی کرده بود. داور را عاصی کرده بود. این مال یک سال قبل از شهادتش است شاید. همین حدود. حالا شاید ۲ سال. از بس دریبل زد که صدای یکی از بازیکنان تیم خودمان که تازه به تیم اضافه شده بود، درآمد. دیگران خب چیزی نمی گفتند؛ می شناختند پدرت را. این بازیکن آمد طرف اکبر و گفت: می شه کمتر دریبل بزنی؟ اکبر هم جواب داد: بیشتر می توانم، کمتر بلد نیستم! جالب اینکه بعدا همین بازیکن شد یکی از دوستان صمیمی پدرت در انجمن اسلامی ایران کاوه. هنوز هم آدمی مثل اکبر ندیده ام که اینقدر روابط عمومی اش خوب باشد. در این مورد خیلی خاص بود. خیلی خاص… بخواهی فقط خاطرات من را از بابااکبر جمع کنی، یک کتاب قطور می شود. آن سالی که “آقا” آمدند خانه تان. گمانم سال اول رهبری شان بود. یکی از برادران اکبر داشت به “آقا” از نحوه شهادت پدرت می گفت، که “آقا” خودشان رشته کلام را دست گرفتند و گفتند که این شهید، این جور و این چنین به شهادت رسیده. ظاهرا “آقا” کتاب “گردان عاشقان” را خوانده بودند و به وسیله کتاب، آشنایی داشتند. پدرت هم خیلی زیاد “آقا” را که آن زمان جزء حلقه اول یاران امام بود دوست داشت. خیلی زیاد. همیشه به بچه های انجمن اسلامی توصیه می کرد؛ این آقای خامنه ای را برای سخنرانی زیاد دعوت کنید. خطیب حکیمی است. در عکس های تشییع پیکر هم عکس های “آقا” هست گمانم. یک روز جزئیات دیدار رهبر را که خانه تان آمد بنویس. حیف است. خیلی قشنگ است. 

خاطره سوم/ گل لاله بوی اکبر را می دهد برای من

شب قبل از شهادتش با هم بودیم. فکر کنم ۱۰ اردیبهشت ۶۱ بود. یعنی شب شروع عملیات الی بیت المقدس. عجب شبی بود. آن شب پر ستاره هنوز برای من صبح نشده است. اکبر احساس سرما می کرد. من هم. به قول قدیمی ها؛ هوای بهار دزد است. گاهی گرمایش را می دزدد و گاهی سرمایش را. آن شب بیرون چادر بودیم خب. با پدرت بخشی از خاک را کنار زدیم تا زمین یک کمی گود شود و مثلا گرم مان شود. پیشنهادش را اکبر داد… دارم با بغض حرف می زنم ها! الان که نگاه می کنم، می بینم اکبر سردش نشده بود؛ از فردایش خبر داشت و می خواست زندگی با خاک را یک روز قبل از شهادتش تمرین کند… درون خاک که خوب جا به جا شد، گفتم برایم بخواند. چیزی نگفت. گفتم بخوان. شروع کرد به خواندن. فکر می کنی چی خواند؟… خواند: “گلبرگ سرخ لاله ها در کوچه های شهر ما بوی شهادت می دهد، بوی شهادت می دهد…” بعد گفت: ما ۵ برادریم. من از همه برادرهایم بزرگترم. خمس این ۵ برادر، منم اصغر. پدر و مادرم می خواهند خمس خود را تقدیم امام کنند… حالا بگذار یک چیز تعریف کنم از خنده روده بر شی. وای وای وای وای! برای شرکت در عملیات الی بیت المقدس با چند تا از بچه های مسجد جوادالائمه آمده بودیم دوکوهه. شاید ۲ هفته قبل از شهادت اکبر. چرا شاید، دقیقا ۲ هفته. همه هم بسیجی بودیم. شب اول یک هو دیدیم اکبر غیبش زد. اینجا را بگرد، آنجا را بگرد؛ کانه آب شده بود، رفته بود توی زمین. همه جای دوکوهه به آن بزرگی را هم گشتیم. همه جا را به جز مقر فرماندهان. تنها جایی که مطمئن بودیم پدرت آنجا نمی تواند باشد، همین مقر بود. خلاصه نصف شب اکبر پیدایش شد. ساعت چند بود خدایا! گفتیم: کجا بودی مرد حسابی؟ گفت: مقر فرماندهی! گفتیم: آنجا چی کار می کردی؟ گفت: حالا!… و بعد ادامه داد: خسته ام، می خواهم بخوابم. خوابید. صبح اول وقت دیدیم در اتاق را دارند می زنند. رفتم ببینم کی پشت در است و چه کار دارد؟ یکی از بچه های مقر فرماندهی بود. یعنی خودش را اینطوری معرفی کرد. بعد پرسید: اکبر قدیانی اینجاست؟ گفتم: چطور مگه؟ گفت: از مقر صدایش کرده اند. گفتم: برای چی خب؟ گفت: دیشب هم ما را خنداند، هم اشک ما را درآورد؛ چه تئاتری بازی می کرد، چه نوحه ای می خواند! بچه ها دل شان تنگ شده. بگو زود بیاید مقر. گفتم: الان چند ساعت نیست که از شما جدا شده ها! گفت: برادراحمد گفته ها! با شناختی که از ابهت حاج احمد متوسلیان داشتم و چیزهایی که درباره اش شنیده بودم، چشم گفتم و رفتم اکبر را بیدار کردم و گفتم: از مقر فرماندهی کارت دارند. در همان خواب و بیداری گفت: بهشان بگو فعلا خواب است!… ۲ ساعت اگر گذاشتند بخوابیم؟!… اما الان اکبر راحت گرفته خوابیده در قطعه ای که من به آن تعلق دارم. اینقدر که من در “قطعه ۲۶” رفیق دارم، در هیچ کجای دیگر ندارم؛ هیچ کجا… جمله قشنگی زدی سر در وبلاگت: “اینجا قطعه ای از بهشت است، نه با قلم که با خون باید نوشت”… از میان اعداد ۲ عدد را بیشتر دوست دارم؛ عدد ۲۶ و عدد ۲۷ که یکی برایم قطعه ۲۶ را تداعی می کند و دیگریم برای لشکر ۲۷ محمد رسول الله… اللهم صل علی محمد و آل محمد!

حاشیه های دربی شماره هفتاد

یک: بنا نداشتم دربی را بروم اما وسط کار سخت و نفسگیر درآوردن کتب جدید برای نمایشگاه کتاب، رفتن به استادیوم و دیدن بازی آبی و قرمز برایم حکم یک ریکاوری چند ساعته را داشت. به خصوص که با این برنامه های فاخر صدا و سیما باید خاک پاشید بر شست آن دسته از هموطنان مان که هنوز به سنگر عنکبوتی ماهواره پناه نبرده اند، اما با این رسانه ملی، دیر یا زود خواهند برد. رسانه ملی در ایام نوروز نشان داد بیش از آنکه لایق فحش جنبش سبز باشد، لایق نقد ماست و بیشتر لایق بی محلی ما. شاید تحریم ما. اصولا وقتی سبزها در ایام فتنه به قصد فتح رسانه ملی، جلوی جام جم داشتند مانور قدرت و شوی توهم… آری! هر ۲ را با هم نشان می دادند، و بچه های بسیج داشتند جبران قصور نیروهای افتضاحی را می کردند، انتقاد از فیلم های هالیوودی و هولوکاستی صدا و سیما، تفی سربالاست که دقیقا روی صورت خودمان برمی گردد. ما محافظان ساختمان جام جم ایم؛ پاسبانان دربار جام جم. انتقاد کدام است؟… همین که حضرات رسانه ملی، بچه بسیجی ها را “بادی گارد” خود صدا نمی زنند، به قرآن خیلی باشرف اند. این “باشرف” که نوشتم، از آن ناسزاهایی است که البته “فحش” نیست اما حتما “حد شرعی” دارد. من این حد شرعی را اگر -تاکید می کنم اگر- بخواهم روی خودم اجرا کنم، حتما ماهواره خواهم خرید. در ماهواره قطعا هالیوود و هولوکاست را صد برابر بهتر از صدا و سیمای خودمان می توانم ببینم. صدا و سیما که با نمایش انبوه و البته سانسورشده فیلم های خاص، غریزه جنسی و عقیده سیاسی مخاطب خود را تا لب چشمه لیبرالیسم می برد و تشنه از سراب سکس و ناکام از شراب خشونت برمی گرداند، لابد نمی داند که در ماهواره چیزی به نام “منفی ۱۸” های سکسی-سیاسی هست که رسانه ملی ما حالاحالاها باید جلویش لنگ بیاندازد! حیف که صلاح نمی دانم اهل غرق شدن باشم و الا “معرکه مدیترانه” را حتما به این “برکه بدترانه” ترجیح می دادم و اگر قرار است جهنمی شوم، دوست دارم گناهی کنم که به جهنم رفتنش بیارزد. رسانه ملی که امام می گفت “باید دانشگاه باشد”، دانشگاه که نیست، هیچ، آدم را خوب یا بد، کوچک و پست و حقیر بار می آورد. من “بدِ بزرگ” را به “خوبِ کوچک” ترجیح می دهم، اما برای تبدیل شدن به یک “خوبِ بزرگ” اولین کاری که می کنم این است: تحریم صدا و سیما. صدای ماه را و سیمای ماه را به جای این چند کانال باریک و تاریک، از “کانال کمیل” و “کانال حنظله” هم می توان دید. به هر حال آنقدر بنیادگرا هستم که معتقد نباشم “اسلام/ ولایت فقیه” با “هولوکاست/ هالیوود” می توانند در یک قاب بگنجند. صدا و سیما در ایام نوروز نشان داد که “قاب انقلاب” نیست؛ پس رسانه ملی، رسانه “فرزندان انقلاب” نیست. با این حساب بعید می دانم این چند خط که نوشتم، دقیقا برگردد به صورت خودم! نوبتی هم که باشد، نوبت سبزهای همیشه زرد و مبتذل است که از رسانه ملی مطابق با هوی و هوس خودشان دفاع کنند! جنبش سبز لااقل بخش وطنی اش، بخشی از ملت ایران است و صدا و سیما هم رسانه ملی است. ظاهرا آنچه در این رسانه، جا را برای دیگر آحاد ملت، تنگ می کند، بچه بسیجی های عملیات فتح المبین اند. چه سهمی داشتند واپسین فرزندان ام البنین در سالگرد عملیات شان از صدا و سیما؟! آنقدر این چند روز فیلم های هالیوودی نشان داده اند که من گاهی که از دست حضرات صاحب رسانه در می رود، خیال می کنم ستاره های هالیوود هم کنار ستاره های حضرت ماه، راهی نور شده اند تا اروند را از نزدیک ببینند!… با قرائتی متفاوت به این می گویند “جذب حداکثری”!
دو: از جام جم بیرون بیاییم و برویم استادیوم. با این حال و روز فوتبال، حدس می زدم که استقبال از دربی پرسپولیس و استقلال همین ۶۵ هزار نفری باشند که آمدند استادیوم. یک ساعت قبل از بازی رسیدیم. بلیط خیلی راحت تر از آنچه فکر می کردیم، گیر آمد. انصافا خبری از بازار سیاه نبود، اگر هم بود به چشم ما که از در غربی رفته بودیم، نیامد و اصولا وقتی ثلث ورزشگاه خالی باشد، خیلی راحت می شود بلیط را به همان شکل سفید(!) تهیه کرد.
سه: در طبقه دوم و به عادت همیشگی دقیقا روبروی اسکوبورد جاکن شدیم. یعنی طرف آبی ها. شاید قرمزها ۵ یا ۱۰ درصد بیشتر از آبی ها بودند که همان ۵ درصد تخمین درست تری به نظرم رسید. هر ۲ تیم هم درون چمن داشتند خودشان را گرم می کردند و بالای سرشان عنکبوتی لنزدار داشت روی تار و پودی که آدمی برایش تنیده بود، ورجه وورجه می کرد. در دلم گفتم: چه غلطای زیادی!… اصولا کاخ را باید برای پادشاه ساخت. دربی تهران قطعا “ال کلاسیکو” نیست؛ سطح فوتبال ما یقینا با دوربین عنکبوتی بالا نمی رود اما وقتی مدیران رسانه ملی و فوتبالی ما، شام و ناهاری برای سفره بیننده و مجمع تماشاگر نداشته باشند، همین طور آفتابه و لگنی است که جلوی چشم مردم رژه می رود.
چهار: مثل دربی قبل داور ایرانی برای این بازی سوت زد و کارش بد نبود. اگر چه ۱۰ دقیقه اول و آخر نیمه اول توپ دست آبی ها بود، اما بین این دقایق برتری قرمزها محسوس بود. با این همه آن تیم که قدر موقعیت های خود را دانست و کار را تمام کرد، استقلال بود. گمانم روی سانتر سریع، حرفه ای و رو به جلوی “هوار” بود که “آرش” با یک ضربه سر دقیق، تیر را از کمان کله اش کشید و توپ را با تور دروازه سرخ های پایتخت آشتی داد و دوید و دوید و باز هم انگشتان دستش را مثل عینک گذاشت جلوی چشمش تا نیم آبی ورزشگاه برای پاس گل زیبای “هوار”، “هورا” بکشد.
پنج: شانس آورد استقلالی که وقت اضافی نیمه اول را در لاک دفاع فرو رفته بود، با دروازه بسته به رختکن رفت. نیمه دوم اما پرسپولیس حمله می کرد و استقلال چشم دوخته بود به ضد حمله ها… ولی نه پرسپولیس اصول حمله را رعایت می کرد و نه استقلال اصول ضد حمله را. از دقیقه ۷۰ به بعد دیگر کاملا مطمئن شده بودم، این بازی اگر ۲ روز هم طول بکشد، قرمزها توان گل زدن به تیم آبی را ندارند. مهاجم تیم تو اگر هزار بار هم با گلر تیم حریف تک به تک شود، هیچ امتیازی به تو و تیمت نمی دهند. گل باید بزنی… و پرسپولیس اگر چه در دقایقی از این بازی “هلی کوپتر” هم داشت، اما گل زن نداشت. تمام کننده نداشت. حتی ستاره ای مثل علی کریمی نداشت تا در دقایق آخر بازی، ستارگی کند. برای تیم علی دایی، حمله کردن از گل زدن مهمتر بود. پرسپولیس اما با این که حمله می کرد، بازی قشنگی در خور یک تیم مهاجم و حمله کننده ارائه نداد. مقدمه به گل رسیدن، حمله کردن نیست؛ قشنگ بازی کردن است. اگر چه دربی ۷۰ در مقایسه با دربی های سرشار از مساوی، بازی به نسبت قشنگی بود، ولی در تفنگ حملات تیم قرمز، فشنگ گل جاسازی نشده بود. تیم علی دایی تیم بی مهره ای است. تیمی است که ستاره ندارد اما چه بسیار تیم که ستاره ندارند، ولی کار گروهی شان به قدری زیباست که از کل تیم، یک ستاره منسجم می سازد. مع الاسف تیم پرسپولیس هم ستاره نیست. قطعا روی کاغذ و به حیث مهره، استقلال نسبت به پرسپولیس برتری چشمگیری داشت.
شش: دلم برای علی دایی سوخت، وقتی دیدم که دارد از هر ۲ طرف فحش می خورد. آبی ها به تحقیر می گفتند: “دایی باید برقصه” و قرمزها به طعنه شعار می دادند: “دایی حیا کن، پرسپولیس رو رها کن”… و من به جای دایی بودم پرسپولیس را رها می کردم؛ صد البته نه به خاطر حرف تماشاگرانش. اصولا به حرف تماشاگری که اول بازی تو را به اوج می برد و آخر بازی زمینت می زند، از حیث عقل و استدلال -و نه احساس و احترام- اعتنایی نیست. علی دایی اصولا اشتباه کرد مربی گری سرخ های پایتخت را پذیرفت. دیگر اشتباه او پذیرش مربی گری تیم ملی بود. علی دایی فوتبال را در قامت یک بازیکن از زمین های خاکی شهر اردبیل شروع کرد و تا ملاقات “بوندس لیگا” پله پله رفت و آهسته و پیوسته مزد همه زحمات خود را گرفت و آقای گل جهان شد. با این همه علی دایی باید در مربی گری هم به جای سوار شدن بر پله برقی تیم ملی یا آسانسور پرسپولیس، به همان سایپای کرج یا تیمی در همان مایه ها بسنده می کرد و آهسته و پیوسته راه مربی گری را طی می کرد تا اینقدر ناشیانه دست به تعویض نزند و بهترین مهره خود “محمد نوری” را از زمین بیرون نکشد. دایی خیلی راحت می تواند برای این تعویض خود دلیل -بخوانید بهانه- بتراشد، اما نکته اینجاست که پرسپولیس مدت هاست دارد بد بازی می کند و بد نتیجه می گیرد. علی دایی فوتبالیست بزرگی بود اما پرسپولیس نه فقط بازیکن بزرگ ندارد، که حتی مربی بزرگ هم ندارد. کم پیش می آید یکی مثل “پپ گوآردیولا” راه دشوار مربی گری را به جای پله، با پله برقی و به جای نردبان با آسانسور طی کند. دایی از آنجا که جزء معدود فوتبالیست هایی است که وقتی او را سوار بنز و بی ام و می بینم، می گویم “حقش است”، پس این را حق دارم به اسطوره بی بدیل فوتبال کشورمان بگویم که مربی گری را هم کاش مثل بازی گری از زمین های خاکی شروع می کردی، تا اینقدر افسوس نخوری از بد بودن مهره هایی که خودت برای پرسپولیس انتخاب کرده ای. نیمی از بازیکنان فیکس تیم قرمز در شان نام پرسپولیس نیستند؛ یک “کریم” بود که آن را هم با اخلاقت شوهر دادی به دنیای خارج از فوتبال. در ماجرای شیث، حق صد در صد با توست، اما برای تیم بی مهره پرسپولیس، جسد کریم باقری -حتی با عصا!- به همه این ۱۱ نفر شرف دارد؛ اگر “مازیار قایقران” را استثناء کنی…
هفت: به وضوح الفاظ رکیک نسبت به قبل، حتی نسبت به دربی قبل کمتر شنیده شد. آن چند تا بد و بیراهی هم که آخر بازی داده شد، کار عده ای معدود تماشاگر نما نبود؛ همه بودند! ایرانی جماعت -به خصوص اگر فوتبالی هم باشد- وقتی از کوره در می رود، حرفهایی می زند که نباید بزند. خوب است در اصلاح این گناه، همه با هم بکوشیم و آن را گردن موجودی که البته وجود خارجی ندارد، گردن “تماشاگرنما” نیاندازیم!
هشت: بعد از دربی انصافا دعوایی ندیدم. چه بسیار که آبی و قرمز در یک گروه بودند؛ مثل جمع ۸ نفره خود ما، که من و حسن و مهندس و علی و حبیب، آبی بودیم و ولی و مهدی و حامد، قرمز. با هم آمدیم ورزشگاه و جدا از هم نشستیم و با هم برگشتیم خانه. حقا که بازی قرمز و آبی، دعوای حق و باطل نیست. تا این حد کری خوانی و داد و بیداد و رجز و این حرفها لازمه یک زندگی سالم و ورزشی است.
نه: هنگام خروج، پشت دیوار بلند ورودی غربی استادیوم آزادی دیدم که نوشته اند: “این ورزشگاه در سال ۱۳۵۰ -اگر اشتباه نکرده باشم- با همت بلند ملت شریف ایران ساخته شد”. در اینکه استادیوم آزادی را شاه نساخته است و فقط در زمان شاه ساخته شده، هیچ شکی نیست، اما گمانم ۳۱ سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، لازم است چنین ورزشگاهی و با همین ابعاد و عظمت، بلکه باشکوه تر ساخته شود. حالا “به همت ملت شریف ایران” نشد، “به همت مسئولان شریف ایران” هم راضی هستیم! بی شک آنچه شاه برای ما ساخت و آنچه رژیم منحوس پهلوی برای ما یادگار گذاشت، جز داغ و درد نیست؛ جز این نیست که الان جوانان میدان لولو منامه دارند تاوان فاحشه گری های اشرف پهلوی را می پردازند. بی شک بحرین الان جزئی از خاک ما بود، اگر پهلوی ها اینقدر بی غیرت و وطن فروش نبودند. میراث شاه… آری! حلبی آبادهایی بود که حالا به همت مدیران شهری و کشوری بدل به ورزشگاه های زیبا و قشنگی شده. زیبا و قشنگ و خیلی زیاد اما کوچک. یک مقدار اگر فائزه هاشمی کمتر برای خرید این طرف و آن طرف برود، یک مقدار اگر آقازاده ها کمتر به کیش و دبی و لندن و پاریس بروند، یک مقدار اگر قالیباف کمتر مجله در بیاورد، یک مقدار اگر احمدی نژاد کمتر به مشایی میدان بدهد، یک مقدار اگر آقایان مسئله ساز کمتر به هنرپیشه های زیبارو پول بدهند، یک مقدار اگر کمیته امداد کمتر برای رتق و فتق امورات خود در فلان جای شهر تهران برج بسازد، یک مقدار اگر منتقدین ناصادق دولت، بیشتر از نق زدن، خود آستین همت بالا بزنند و “جهاد اقتصادی” کنند، کار سختی نیست ساختن ورزشگاهی باشکوه تر از ورزشگاه آزادی… “به همت ملت شریف ایران”.(قبل از باز کردن پرانتز، علامت تعجب هم نگذاشتم!)
بعدالتحریر غیر مهم: پاس گل را از قرار مهدی امیرآبادی داده بود، نه هوار.
بعدالتحریر خیلی مهم: تا وقتی “صلوات و فاتحه” هست، چرا “یک دقیقه سکوت”؟!… و تا وقتی شیعه دارد در بحرین کشته می شود و سنی در بنغازی، ما را چه به زلزله ژاپن؟!… بنی آدم، درست که اعضای یک پیکرند، اما چراغی که به “خاور میانه” رواست، حتما به “خاور دور” حرام است. چراغی که به صلوات رواست، به سکوت حرام است. تا وقتی برای مسلمان خاور میانه می توان صلوات فرستاد، سکوت برای انسان خاور دور حرام است.
بعدالتحریر منصفانه: البته صدا و سیما در ایام نوروز برنامه های خوبی هم داشت… کاشت، برداشت!… یعنی “دیروز، امروز، فردا”ی وحید یامین پور را برداشت و به جای آن “صندلی داغ” که از قبل داشت، کاشت!

ارسال شده در صفحه اصلی | ۶۴ دیدگاه

“جدایی شیخ بیسواد از آرای باطله” در سکانس نهایی “اخراجی های شونصد”

عکسی از بچگی های من تقدیم به پیری های شیخ بیسواد

خیلی نالوطی هستی. بی معرفتی. مرام نداری. یک جو مردانگی توی وجودت نیست. با ما به از این باش که با نظام جمهوری اسلامی هستی. گیرم این رژیم بد، من چه گناهی کرده ام؟ به من چه؟ از ولایت فقیه خوشت نمی آید، چرا داری با من همچین می کنی؟ کم به تو خدمت کردم؟ نان و نمک همدیگر را نخوردیم ما؟ کدام بیانیه را نوشتی که من بازتابش ندادم؟ کدام حرف جدی را زدی که من طنزش را ننوشتم؟ ببین عکسم رو. از این سنم خجالت نمی کشی، از بچگی هایم حیا کن. خدمات متقابل من و تو یعنی کشک؟ ۸۸ و ۸۹ نصف حق التحریرم را مدیون تو هستم. تو نان منی. قاتل جان من شدی حالا. بدبختی دیگر توهین هم نمی شود بهت کرد. این کار غلط اندر غلط است. مرد حسابی! هیچ معلوم هست کجایی؟ من کجا دنبال تو بگردم؟ بابا! ما مگر چند تا شیخ داشتیم که بی سواد باشد؟ یک شیخ دیپلمات داشتیم، یک شیخ بیسوات! یه حرفی یه نطقی یه چیزی. اصلا بیا ۲ تا تهمت به نظام بزن، سند هم نخواستیم. بیا ۲ تا فحش بده. بیا بزن توی گوش من. نخواستیم نظام را عوض کنی، بیا بزن توی گوش من. می دانستم آملی لاریجانی جدی می گیرد، غلط می کردم نامه بنویسم به قوه قضائیه. از وقتی زبان ناطق باز شد، تو رفته ای در لاک سکوت. این بود رسم ما؟ مگر اینکه ما یک حالی از تو بپرسیم. یه چند وقت گفتم درباره تو چیزی ننویسم، دیدم نخیر، انگار نه انگار. مشتی! ما مثل تو نیستیم. از این اخلاقا به ما یاد ندادن. من که عمرا تو را فراموش کنم. خدا وکیلی یه دونه ای. راستی! عیدت مبارک. اصلا چه عیدی، چه کشکی، چه پشمی؟ الان دعواست سر “جدایی نادر از سیمین” و “اخراجی های ۳”. تا طرفداران اصغر و هواداران مسعود همدیگر را شرمنده نکرده اند، بیا و یک حرفی بزن. نظر تو چیست؟ نظر کارشناسانه ات. من می خواهم نظر تو را بدانم که برای من یکی فصل الخطاب سینماست! ما را فیلم خودت کرده ای دیگر. آدم، بی معرفت تر از تو ندیده بودم. بابا! ما یه زمانی با تو روزمون رو شب می کردیم. حالا یادت رفته؟ الان که دیگه خرت از پل گذشت، ما شدیم آدم بده؟!… کلا چند وقت گفتم هیچ عرضی به تو نکنم، ببینم خودت چی کار می کنی. مرض داشتی ۲۵ بهمن به دعوت آمریکا و اسرائیل بیانیه بدهی که حتی صدای شیخ دیپلمات هم دربیاید؟ مسالمت آمیز مرده بود که می خواستی خشونت آمیز جمهوری اسلامی را سرنگون کنی؟ این بود جنگ نرم؟ این بود تپل ترین اپوزیسیون نظام؟ تو دیپلماتیک نداری؟ تو خودت هرمنوتیک نداری؟ با هرمنوتیک مردم چی کار داری؟ این بود همه اون دیپلماتیکی که می گفتی؟ تیمم و تیمم و تیمم و تیمم، این بود دیپلماتیکت؟ در دیپلماتیک تو اخلاق هم هست؟ شعار دیپلماتیک تو “تغییر” بود یا “کن فیکون”؟!… همین دیگه! دیپلماتیکت رو فروختی به اسب تراوا! آخه آدم خوب! می مردی تو هم مثل ممدتمدن نامرد، یکی به نعل بزنی، یکی به میخ؟ یکی به ساز و یکی به سیخ؟ ممدتمدن منافق اعدام هم شود، به هیچ چیزم نیست، اما تو چی؟ با تو چی کار کنم؟ تو که از گل بهتری. از دوری تو این دیار فانی، زهرمارم شده. چند بار باید مناظره تو و احمدی نژاد را نگاه کنم؟ سی دی ام خش گرفته خب! یه حالی، یه احوالی! از ۲۵ بهمن ۱۳۸۹ تا امروز که ۹ فروردین ۱۳۹۰ باشد، یک سال گذشته است؛ می فهمی؟ می فهمی یا حالی ات کنم! بزنمت؟ دعوات کنم؟ با زبون خوش نمی فهمی، یه جور دیگه ام بلدم حالی ات کنما. من چه جوری الان طنز بنویسم خب؟ تو نیستی، من چی کار کنم؟ یک بیانیه هم ندهی ها، گناه می شود. می دانی الان چند وقت است که العربیه با این اوضاع منطقه، خودش هم نمی داند باید به خلیج برگردد، به خلیج برنگردد؛ برگردد، با چه رویی برگردد، برنگردد، مردم پشت سر آدم چی می گن؟! اصلا ۲۵ بهمن زود هل شدی، کار بیخ پیدا کرد. توی دلت گفتی؛ من و مهندس معترضیم، مردم منطقه هم اعتراض دارند، پس چون حسنی مبارک دیکتاتور است، جمهوری اسلامی هم دیکتاتور است. بابا، زرنگ! بابا، برانداز! بابا، آی کیو! ما دیگه اینجاشو نخونده بودیم! اینجا پسر خوب! خیلی ها همین اعتقاد تو را دارند، اما آدم که هر حرفی را نمی زند. یک عده مغزشان جلوی زبان شان است، اما یک عده چیزشان جلوی مغزشان است! تو مثل اینها نباش. الان زلزله آمده در ژاپن، یک بیانیه بده، همدردی کن با زلزله زده ها. به جای دیپلماتیک، یونیسف خودت را نشان بده. در عرض ۳ سوت می شوی مرد سال تایم! نوبل هم روی شاخش است. نمی فهمی دیگر. زرنگ نیستی. علی دایی موقعیت تو را داشت، الان شده بود دبیر کل ناتو. در بالا یونیسف کن، در پایین دیپلماتیک. زود می خواهی قال نظام را بکنی. عجولی. عجله می کنی. همه اش عجله می کنی. زرنگ باش. بگو شعار جمهوری ایرانی ریشه در اسلام دارد! یک چیزی هم به عنوان دلیل سرهم کن. حالا نکردی هم نکردی. قربون شکل ماهت برم (از اون علامتایی که بچه ها توی کامنت می زارن!) ما کی از تو دلیل خواستیم که این بار دوم مان باشد؟! داری ما رو سیاه می کنی. داری دست می اندازی ما رو. الان هم دوره ای های تو کجا هستند، تو کجایی؟ کانه عاقبت فرار از مدرسه. نظام را قبول نداری، زیرآبی برو. مثل خاتمی. رو بازی می کنی. ساده ای. زرنگ باش. بگو؛ موضع من هنوز هم همان حرفهای نماز جمعه است، از آن طرف ادعا کن عاشق ولایت فقیه هستی. حصر که نمی شوی هیچ، به جای “ارشمیدس ۶″، “سعدی ۷” را می گذارند محافظت. یا مثلا به بچه ات بگو چی. هیچی! بگو؛ شب جمعه که بهشت زهرا پر می شود از بچه بسیجی ها، برود آنجا. اینجا ۲ حالت دارد؛ یا امت همیشه در صحنه خشم خود را کنترل می کنند یا نمی کنند. اگر خشم خود را کنترل کردند که بعد از فرمایش “آقا” قطعا همین کار را خواهند کرد و فوقش مرگ بر منافق خواهند گفت، تو باید با فتوشاب و از این شامورتی بازی ها، به جای صدای مرگ بر منافق، چند تا فحش بی تربیتی جاساز کنی و آهان! به آقازاده ات هم بگو؛ در طول فیلم، تیریپ مظلومیت بردارد. انگار نه انگار که آدم دریده ای است! بعد این فیلم را بده بهروز افخمی برایت مونتاژ کند. بعد سی دی بزن، پخش کن بین خلق الله. از حصر که در می آیی هیچ، می توانی انتخابات بعدی ریاست جمهوری نامزد هم بشوی. اما این بار دقت کن که رئیس ستاد انتخاباتی ات، روز رای گیری، فر نخورد اون طرف. پیش عموم ملت، عکس هایی که با امام و “آقا” داری نشان بده، جای دیگری رفتی، عیبی ندارد؛ هر غلطی خواستی بکن. تا می توانی منافق باش. هر ۲ تا خاتمی را داشته باش. هم احمد، هم ممد. یک تعریفی هم از مصباح یزدی بکن، همه باور کنند که نه! مثل اینکه این کروبی، آن کروبی نیست؛ یک کروبی دیگر است! مشایی که هیچ، آرای باطله را هم می توانی شکست بدهی… حکایت “جدایی شیخ از آرای باطله”! بعد که رئیس جمهور شدی، باز برنداری، شلوغش کنی ها! آرام آرام. عجله برای چی؟ هر روز، روز خداست. وقت برای سقوط جمهوری اسلامی هست؛ دوره اول ریاست جمهوری ات نشد، دوره بعدش! به هر حال ۴ سال ۴ سال احتمال سقوط هر نظامی بیشتر از یک هفته درمیان است. وانگهی! چرا اصلا جمهوری اسلامی سقوط کند؟ مهم چاپیدن است که همین طوری هم می شود چاپید. بعدش دبه دربیار، اینهایی که چاپیدم به نامم نیست! اصلا بگو؛ از همان قبل انقلاب وضع ما خوب بود!… اما الان چی؟ هیچی به هیچی! نامه که نمی نویسی، بیانیه که نمی دهی، به نظام که تهمت تعرض نمی زنی، ملت را که به اغتشاش دعوت نمی کنی، از هیچ نشریه معتبر بین المللی که جایزه نمی گیری، حرفی از تقلب که نمی زنی، سوتی که نمی دهی، عربی که غلط نمی خوانی، فارسی که هیچ، براندازی هم که بی خیال… یه بارگی بیا سیگار هم بکش دیگه! آخه بگو نانت کم بود، آبت کم بود؛ این رهبری جنبش سبز دیگه چی بود؟! تو را آن رژیم که برد زندان، این نظام هم که آن رژیم را برکنار کرد، تو را از بس شلنگ تخته انداختی، آخر سر بخشی از کاسه صبرش لبریز شد و تو را در خانه خودت حصر کرد. حکما گیر از خودت است که نه رژیم طاغوت تو را تحمل می کرد، نه نظام فعلی. باز برو دعا به جان حکومتی کن که در راس آن ولایت فقیه هست؛ هر نظام دیگری بود، چوب در آستین ات کرده بود. بدبخت! حکم تو اعدام است؛ برو دست آملی لاریجانی را بوس کن که اکتفا کرده به حصر. آدم عاقل از روی دست نتانیاهو مشق می نویسد؟! این کار است که تو می کنی؟! از روی امام خجالت نمی کشی؟! از خون شهدا حیا نمی کنی؟! بگیرم بزنمت؟! کار خلاف بصیرت بکنم؟! زحمت قوه قضائیه را کم بکنم؟!… هان! چرا ساکتی؟! حرف بزن خب! از چی می ترسی؟! هنوز کینه فتنه ۸۸ در دل من هست ها. تو و آن مهندس و یکی هم ممدتمدن منافق و ملعون خیلی آدم های بی تربیتی هستید که علیه نظام مقدس ۳۰۰ هزار شهید نقشه قتل کشیدید. خجالت نکشیدید علیه جانشین خمینی توطئه کردید؟! این همه پس شهدا وصیت کردند که ولایت فقیه را تنها نگذارید، از خون سرخ شان خجالت نکشیدید؟! یک بار اعدام کم تان است. سراپای وجود شما سران فتنه، ناسزا علیه خون ۳۰۰ هزار شهید و خون دل مادران و پدران شهداست. لیاقت شما زندگی زیر سایه حکومت معمرقزافی است. آمریکا به شما هم مثل دیکتاتورهای دست ساز خودش در منطقه عین آدامس نگاه می کند. از مزه که افتادید، پرت تان می کند سطل آشغال. جمهوری اسلامی از سر شما زیاد است. لیاقت شما زندگی زیر سایه شلاق گوآنتانامو و شمشیر ابوغریب است. این جمهوری اسلامی است که ۲ نفر از شما ۳ کله پوک را در خانه خودتان حبس کرده. اگر چنین فتنه ای علیه گرگ دبلیوزپلنگ های ساکن کاخ سفید شده بود، به شما می گفتم یک من ماست که از شیر گوساله سامری گرفته شده، چقدر کره دارد. شما عوضی ها باید بیایید دست تک تک بچه بسیجی ها را ببوسید؛ ولایت پذیری ستاره های حضرت ماه نبود، الان… همین تو ای شیخ! داشتی از روی دست نکیر و منکر دیکته می نوشتی!… آهای سران فتنه! که طرح فتنه بدتر از قتل ریختید علیه حکومت حکیمانه آخرین سفیر امام زمان، هان! بدانید و آگاه باشید؛ دهان ما، اخلاق ما، زبان ما، رفتار ما، ولایت پذیری ما و همه عشق مان به خامنه ای باید پاک و آسمانی و مطهر باشد و الا هر ناسزایی، بدیهی ترین سزای شماست. البته من کاری با آن ۲ فتنه گر دیگر ندارم؛ خیر تو را می خواهم شیخ. در تو نمکی هست که در آن ۲ وروجک دیگر نیست. در تو صفایی هست که نیست در آن ۲ ملیجک دربار سفید. ببین من رو! آدمی تو… نکن آخر عمری با خودت این کار را. آدم باش. خیالت هم راحت… تا خامنه ای، ما را دارد و تا صد البته ما، سایه نائب امام زمان را بالای سر خودمان داریم، این نظام فقط یک جا سقوط خواهد کرد؛ روی سر سران کفر. می خواهی سرت درد نگیرد، برو آن طرف. بچه خوبی باش. برو آن طرف. می دانی شیخ! حالا که سحر نزدیک است، ما شب را نشانه رفته ایم. چه فرقی می کند برای ماه و ستاره ها، بود و نبود چندتایی خفاش شب پرست؟! آن حصر که تو باید از آن رها شوی، این خانه و کاخ و قصر نیست. تو اسیر نفس اماره خود هستی. از این حصر بیرون بیا. این را که دیگر قوه قضائیه در حصرت نکرده. این که دیگر نه تقصیر آملی لاریجانی است، نه کار محسنی اژه ای، نه کار ما. تو با دستان خودت، خودت را و آزادگی خودت را در حصر نفسی کرده ای که اختیارش حتی از دست شیطان هم در رفته و افتاده دست شیطان بزرگ. آدم باش. دم پیری و این چنین معرکه گیری! پس کی می خواهی بزرگ شوی؟! الان نتانیاهو دارد ایزی لایف مصرف می کند ولی کودک درون تو هنوز هم دارد مای بیبی مصرف می کند… و کمی آنسوتر از شما، ما نگران قرار خودمان هستیم با خدا که دارد به بندگان صالحش بشارت می دهد که “الوعده وفا”. ما با خورشید قرار داریم در آخرین پیچ کوچه انتظار… تو هم خیلی می فهمی من دارم چه می گویم؟! ۲ سال بدون استعاره با تو صحبت کردم، نفهمیدی. یعنی داری لج می کنی با من. خودت را زده ای به آن راه. مثل آن گمراه که نور را به جای ماه، از مهتابی لانه گرگ سوروس می گیرد. ای داد بی داد! این ۲ سال که نگفتی. به احمدی نژاد هم که نگفتی. امسال که “جهاد اقتصادی” است، یک کلام بگو از شهرام چقدر تیغ زدی آخه لامصب!

این هم تقدیم به آرای باطله/ به قول “دُل دُل” هینده! پتیکو پتیکو پتیکو…

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۰۸ دیدگاه

میخانه دگر جای من بی سر و پا نیست؟!

۲ هفته قبل از عید با یکی از دوستان شال و کلاه کردیم برویم قم. حالا این را داخل پرانتز می نویسم: (پیش از این در یکی از نوشته هایم آمار فلشم را داده بودم؛ فلشی پر از همه صداهای خوب، من جمله صدای آوینی)… شوخی و جدی، گوش مفت گیر آورده بودم و داشتم از رفتن حرف می زدم. از اینکه فضای سایبر، میخانه هم که باشد… به قول معروف: “میخانه دگر جای من بی سر و پا نیست”. شاید هم حق داشتم. “قطعه ۲۶” از نوع سایبری اش نبود، وقت رسیدن به خیلی کارها برایم راحت تر بود. قصه و کتاب و رمان و کتاب و کتاب. اصلا به سرم زده بود کرکره قطعه را پایین بکشم و بروم مدتی خلوت کنم ببینم چندچندم. بیشتر روی خودم کار کنم. باور کن حرف ناز نبود. حرف جاز و مجاز و ایجاز و اعجاز نبود. حرف طمع و آز نبود. حرف حساب بود. حرف این بود که… ولش کن! این قسمت حرفم را قورت می دهم! بخشی از حرفم این بود… اصلا بی خیال!… یعنی محمد نگذاشت ادامه بدهم. گفت: صدای این را کمی بیشتر کن. صدا را کمی بیشتر کردم. گفت: حرف نزن، گوش کن! خوب گوش کن!… حالا انسان می فهمد که اساس تمام امور باور است و این شک است که انسان را با درد و رنج، هزار تکه می کند. وای از پیچیدگی نفس انسان. وای از پیچیدگی نفس انسان. شیطان را از در می رانی، از پنجره باز می آید و چه وسوسه ها که در انسان نمی کند. می گوید برو. با تقوای بیشتر خود را بساز. ایمانت را قوی کن و باز گرد. با سلاح تزکیه و تقوا می آید که تو را از جنگیدن باز دارد. اما مگر همین تزکیه و تقوا نیست که تو را به جنگیدن امر می کند؟ پس لبیک بگو و حرکت کن. بجنگ. اگر بروی، دیگر امکان اینکه از بار نخست قوی تر بازگردی، وجود ندارد.

 ***
هرگز اینقدر با پوست و گوشت و استخوانم عجین نشده بود؛ “شهیدان زنده اند، الله اکبر”!… چرا، چرا! همین الان دوستی برایم پیامک فرستاد؛ کنار مزار بابااکبرم، جایت خالی!

چند ماه بعد از بهمن ۵۷/ بابااکبر و بهزاد بهزادپور

آموزش شعار “نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی” با زبان هنر برای پابرهنه ها

ارسال شده در صفحه اصلی | ۴۶ دیدگاه

نام: فاطمه(س)/ نام پدر: محمد(ص)

چند روز قبل از دعای احسن الحال برای انجام کاری شخصی رفته بودم ثبت احوال. با کارمند آنجا رفیق در آمدم. جوانی بود ۲۱ ساله و تر و تمیز. چند تایی شناسنامه بکر و دست نخورده از حضرات تازه به دنیا آمده روی میزش ولو بود. دقت کردم روی اسامی…

عطیه فرزند محمد. آتنا فرزند علی. دریا فرزند علیرضا. ماندانا فرزند رسول. باران فرزند حسن. سارا فرزند حسن. لاله فرزند نادر. سیمین فرزند محمد. نرجس فرزند علی. محدثه فرزند کامران. ترانه فرزند صادق و…

پس کو “محمد”؟!… “فاطمه”؟!… “علی”؟! “حسن”؟!… “حسین”؟!… کو “ابالفضل”؟!… کو “عباس”؟! کو “زینب”؟!…

من اصلا کاری با دیگر خانواده ها ندارم…

آهای خانواده های مومن! آهای حزب اللهی ها! به قرآن اسم “فاطمه” بیشتر از “محدثه” عمق شیعه بودن نسل من و شما را می رساندها!… به خدا “رقیه” و “سکینه” اسامی بی کلاسی نیست ها!… در همین همسایگی ما خانواده ای مذهبی اسم دخترشان را “بنت الحسین” گذاشته اند. امام حسین را دوست دارند ولی سلیقه ارباب را دوست ندارند!… بنت الحسین را دوست دارند ولی رقیه و سکینه را دوست ندارند!

همانجا خانمی داشت با گوشی صحبت می کرد…

-گذاشتیم “یاسمن” هم باکلاسه، هم مذهبیه! همم اینکه یاس بوی حضرت زهرا رو می ده دیگه!

نگذاشتم صحبت آن خانم با گوشی تمام شود. یعنی هنوز داشت با آن طرف خط صحبت می کرد که به ایشان گفتم:

-می بخشید خانم! می خواهید اسم دخترتان را “فاطمه” نگذارید، خب نگذارید!… چرا اینقدر کشش می دهید؟!

گفت: یه لحظه گوشی رو نگه دار… شما کی باشین؟!

گفتم: آقای حسین!

گفت: من جناب محترم! اسم خودم فاطمه است.

گفتم: یعنی اگر پدرتان یا مادرتان به جای فاطمه، اسم یاسمن روی شما می گذاشتند، شما اسم فاطمه را روی دخترتان می گذاشتید؟!

چیزی نگفت.

گفتم: یعنی اگر پدرتان یا مادرتان به جای فاطمه، اسم یاسمن روی شما می گذاشتند، الان از دست شان ناراحت نبودید که چرا نام شما را فاطمه نگذاشته اند؟!

چیزی نگفت.

گفتم: به این شناسنامه های روی میز نگاه کنید.

نگاه کرد. چیزی نگفت.

گفتم: فاطمه زهرا ۲ تا اسم دارد؛ فاطمه و زهرا.

چیزی نگفت… تو هم چیزی نگو… من که این نوشته را بر اساس یک واقعیت ننوشتم؛ بر اساس یک درد نوشتم. درد واقعیت است، دروغ نیست. بر اساس حقیقت، من زیاد درد نوشته ام تا به حال. تو نگران این طرف خط باش. آن طرف خط را ول کن! به من نگو؛ مهمتر از اسم بچه، تربیت بچه است. به من بگو؛ بخش مهمی از تربیت بچه، همان اسمی است که او را به آن صدا می زنند. به من بگو؛ عده ای از همان کودکی “اسفندیار” بوده اند… از همان کودکی!

ارسال شده در صفحه اصلی | ۷۶ دیدگاه

از ۹۰ تا سیصد و سیزده…

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ مرتضی اهوازی

نسیم مرادپور/ بهاریه ۴۶: امسال هم مثل پارسال! نوروز می آید، نه گلها می شکفند، نه سال دگر می آید، نه… نه…!
امسال هم مثل پارسال بهار، تکراری است؛ وقتی شب عید، همه با تیک تاک ثانیه ها سرآغاز سال یک هزار و سیصد و نود را لحظه شماری می کنند اما، روحی نیست مثل روح خدا گونه ی باغبان پیر که «انتظار فرج از نیمه ی خرداد کشد!»
هیس!… نزدیکتر بیا شقایق، تا فقط برای تو، یک خاطره بگویم؛ مینا نشنود با دل شیشه ای اش، هر چند مشکل خودش است اگر خوشش نیاید. او فقط دوست دارد خاطره های سفر خانوادگی شان به کیش و گشت و گذارهای شیکش را تعریف کند! دیگر دوست ندارم خاطره ی دم عید و قلک سبکبار کودکی ام را بگویم و پنج تومنی هایی که نمی شد با آن ها مثل کفش های چق چقی رقیه و بلوز پولکی اش را بخرم که این حرفها تکراری شده! و من حالا بزرگتر شده ام.
برایت بگویم شقایق که حالا بهار، یاد کدام خاطره ها می افتم؟ هر چند به گذشته ی من ربطی ندارد اما به سابقه ی دلم ربط دارد! ربطش دوست داشتن مردمی است که در بالا ستاره اند؛ «ستاره هایی که همه عند ربهم یرزقون اند!»
این سالها بهار که می آید یاد فتح المبین می افتم و مهدی باکری و چشمان قشنگش که مجروح شد ولی نگاهش همچنان آباد ماند! از بس خدا نگاه های سربه زیرش را دوست داشت کاسه ی لیلی را شکست مجنون شب عید!
بیت المقدس را یادت می آید فروردین؟ و «حاج احمد» را؟ عجب سالهای بی وفایی می آیند لحظه ی تحویل، یادشان می رود حاج احمد نیامده، چگونه روی شان می شود بی او بیایند؟ آه!… ببار باران بهاری، برای ایران! که ترکه ی بیداد و ستم مونده رو تنش هنوز، مثل حاج احمد زیر شلاق اسرائیلی های نامهربان. ببار باران به سقف قفس حاج احمد، که من آزادم و قفس اون سرد و تنگه توی این شبهای آخرالزمان!
خاطره ی دل من است عاشقی !… بهار جان من است یاد گل پونه های وحشی دشت امیدم که حالا وقت سحر شد. به نظر تو شب تاریک و سیاه رفته؟ و اکنون فردای دگر شد؟!
امسال هم نمی آمدی نود. دقیقه ی آخر که نیستی تا گل بیاید!(حسین قدیانی: به به!) پس هر وقت دوست داشتی بیا، وقتی نمی دانیم آخرین بهار ما کی سر آمدن دارد!
امسال هم آیا مثل پارسال هستی نود؟ مثل هشتاد و نه؟
چه کار باید کنی که مثل پنجاه و هفت شوی؟ نه… تو هیچ وقت مثل شصت و یک و دو و سه و چهار نمی شوی! هیچ وقت مثل کربلای پنج نمی شوی، خودت هم می دانی.
آهای نود! اگر با آن «یکی» نیامدی نیا. نود نباش، «نود و دردانه ی ما باش» بعد بیا! آن وقت تازه ای و زیبا… زیباتر از خاطره ی لحظه هایی که دعای یا محول الحول و الاحوال را مادرم زیر شاخه های درخت توت از ته دلش می خواند، وقتی که مثل حضرت «یاس» همه ی ما، در دستان دعایش جا می شدیم و خودش جایی نداشت در دعای خودش.
اگر این فصل را با آخرین مرثیه خوان کربلا آمدی می شود گفت آمدی! آن وقت تحویل می شوی مثل دانه، گاه رویش. می درخشی و بهترین خاطره های زمین خدا می شوی مثل شهادت، مثل «آقا».
مثل ماه شب «چهارده» در شب سیزده بدر… نه!…
مثل مهتاب، زیبا می شوی در شب «سیصد و سیزده ستاره»!…(حسین قدیانی: مرحبا… مرحبا به شما. احسنت. احسنت خواهرم!)

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ سجاد، سرباز ماه

ارسال شده در صفحه اصلی | ۸۹ دیدگاه

یادی از “یادگاری یاکریم ها”

چهارده مرداد ۸۲ مجله وزین، خاطره انگیز و آسمانی “کیهان بچه ها” قصه ای از من کار کرد با این عنوان: “یادگاری یاکریم ها“…
دیر وقت بود که به خانه برگشتم. کسی آنجا نبود. چراغ را روشن کردم. به کنار پنجره رفتم. پنجره باز بود. ناگهان چشمم به ۲ یاکریم افتاد که کنار هم بودند؛ درست بغل کتابخانه. آنها مرا نمی دیدند. از زاویه ای دیگر به آنها خیره شدم. خستگی از تنم در رفت. آن وقت خیلی آرام و بی سرو صدا جایم را گوشه ای از اتاق پهن کردم. احساس کردم از تنهایی در آمدم.

***
با صدای موذن از خواب بلند شدم، اما یاکریم ها نبودند. ترسیدم. همه جا را به دنبال آنها گشتم. معلوم نبود کجا رفته بودند. آماده بودم وضو بگیرم که ناگهان آنها از روی کمد پر زدند و رفتند. صندلی گذاشتم تا ببینم ناقلاها یک وقت روی کتابخانه کارخرابی نکرده باشند.

***
قربان بزرگی خدا بروم؛ روی کتابخانه چیزی ندیدم جز یک تخم یاکریم!

ارسال شده در صفحه اصلی | ۲۸ دیدگاه