بهاریه نویسنده این متن با عنوان “از ۹۰ تا سیصد و سیزده…” قبلا در قطعه ۲۶ کار شده
نسیم مرادپور: حتی وقتی مرد ننوشتم “ننه مرد”… نمی دانم چرا تا می آمدم چیزی بنویسم، می گفتم خب که چی؟ ضرورتی ندارد اما حال اگر برای خدا نمی تواند باشد، بگذار برای ننه بنویسم که به هر حال مادرِ بابا بود و مادربزرگ ما.
کنار در بزرگ حیاط زیر سایه کنار می نشست رو به جاده. دست زیر چانه و رهگذران را تماشا می کرد. همه سرگرمی اش همین بود و شاید همه زندگی اش همین بود و شاید همه زندگی اش در سال های آخر پیرزن تنها. رفت و آمد رهگذران، نمی دانم چقدر برایش جذاب بود که هر صبح و پسین تماشای آنها کارش بود.
خسته بود از شهر، حتی وقتی خانه را بار زدیم و آمدیم شهر، او نتوانست از روستا دل بکند. او که تمام وجودش کوچه های روستا و شالیزار و باغ و رودخانه و کوه ها بود.
وقتی بابا به شهر آمد، او در روستا ماند؛ یک سال و من هم پیش او ماندم. کلاس دوم راهنمایی بودم. چقدر خانه سوت و کور شده بود، ولی برای ما هنوز همه چیز زیبا بود. یک روز که به روستای مجاور رفته بود برای دیدن عمه، بابا دزدکی رفت و همان باقی مانده اسباب و اثاثیه را برداشت و به شهر برد تا ننه برگردد پیش ما.
وقتی تهران قبول شدم، شب آخر خیلی گریه کرد. دوست نداشت از او جدا شوم. دست خودش نبود اخلاقش. نمی توانست مهربانی اش را نشان دهد. شاید آن را هنوز یاد نگرفته بود. به پیشانی اش دست می زدم تا خطوط موازی اخم را که بین ۲ ابرویش حک شده بود صاف کنم. او می خندید و می گفت نمی شود! و وقتی تلاش می کرد که تبسم بزند حتی زورکی، قیافه اش چقدر تماشایی می شد. با اخم هایی که در پیشانی اش به ما نیشخند می زد! کور خوانده بودیم اخمهایش را. بیچاره خیلی وقت بود که دوست داشت مهربان باشد. می دانی چرا با من بیشتر مهربان بود؟ نه برای آنکه به او زیاد محبت می ورزیدم، فقط برای آنکه در برابر رفتارهای جاهلانه اش و عصبانیت های بی مورد و از روی پیری و بی حوصلگی اش سکوت می کردم؛ همین!
من با تو مهربان نبودم ننه! اشتباه فکر می کردی که به همه می گفتی؛ این دختر بهتر از همه بچه های من است. “هیچ قالی به من نمی گوید”.
برخیز پیرزن! و یک بار دیگر با همان شیوه های روستایی برنج و مرغ بخور. دیگر به تو نمی گویم؛ ننه! مگر چانه ات سوراخ است. عیبی ندارد مگر هنوز که ۶۹ سالت شده یاد نگرفته ای قاشق در دستانت بگیری. دیگر به تو نمی خندیم که چرا مثل ما امروزی ها نمی توانی از چنگال استفاده کنی. عارم نمی شود اگر جلوی آن دختر شیرازی لب هایت و تمام دست و صورتت آبگوشتی شود. بیا با ما روی سفره بنشین. یادم رفت که آدم وقتی پیر می شود دوباره به کودکی اش باز می گردد. بیا دوباره غذا بخور. تا این بار دستمال کاغذی برایت بیاورم و خودم لب های چین خورده ات را پاک کنم. آخ که چقدر قلبم فشرده می شود. وقتی یادم می آید که موبایل خریده بودم و همه اش از ریحانه و محمد و مهدی فیلم می گرفتم؛ بچه های زیبایی که در گوشی همه ما عکس و فیلم داشتند و بمیرم برایت که جایی در قسمت تصاویر گوشی ما نداشتی. یادت هست بهار از تو فیلم گرفته بودم وقتی مثل همیشه روی پاره سنگی زیر درخت توت تنها نشسته بودی. مادر و صدیقه و نرگس آن طرفتر نشسته بودند و گپ می زدند. به طرفت آمدم و از تو فیلم می گرفتم. اخمهایت باز در هم بود. و باز نمی دانستم به چه می اندیشی و اصلا مهم نبود بدانم. خندیدم و گفتم بخند پیرزن! و تو با بی حوصلگی از جلوی دوربین گوشی رخ برگرداندی به طرف دیگر در حالی که دستانت زیر چانه ات بود.
دوباره به آن طرف برگشتم و گفتم ننه بخند! و زورکی لبخند زدی. آن وقت صدیقه که همیشه برای من مجسمه مهربانی و گذشت است، صدایت زد و گفت: ننه بیا پیش ما بشین… و تو برخاستی و رفتی…(کاری به گذشته ات ندارم . اینکه آدم بد قصه بودی یا آدم خوب آن)
تو مادربزرگ بودی… آه! چرا آن فیلم را حذف کردم؟… و آن کارت حافظه گم شد، ولی تو مثل همیشه در حافظه و خاطره من ماندی و می مانی. فکر می کردم هر چه زمان بگذرد و از روز مرگ تو دورتر شوم، صبورتر می شوم، اما نمی دانستم هر چه زمان جدایی بیشتر می شود، دل، تنگتر می شود.
تنها می نشست. تنها غذا می خورد و تنها می خفت. در گوشه هال. خودش می خواست زمستانها نزدیک بخاری باشد و تابستانها از کولر گازی دور.
کاش برگردی و دوباره نامهربان باشی. نمی دانم تقصیر که بود که تو نامهربان بودی. آخر ما که بیشتر اوقات با تو مهربان بودیم ولی…
نمی دانم چرا تا رفتارهایت را می دیدم با خودم این آیه را زمزمه می کردم: “و جعلنا بعضکم لبعض فتنه اتبصرون”. یعنی… تو آفریده شدی تا ما صبور شویم؟
دوست ندارم همه قصه این باشد! از خودم بدم می آید و یک باره با تمام وجودم عاشق پیامبر می شوم که در برابر همه چه خوب و چه بد، مهربان بود. از اینکه من تمام قرآن را می خواندم، سواد داشتم و احادیث و روایات را بلد بودم، حافظ و مثنوی و سعدی و پروین می خواندم، ترجمه دعاها را می دانستم و نمی توانستم در برابر نامهربانی هایت، مهربانی کنم، فقط می توانستم عصبانی نشوم و سکوت کنم؛ آنهم گاه، گاهی.
در برابر پیرزنی که از تمام قرآن یک حمد و یک قل هوالله می دانست و قنوتش را در هر ۲ رکعت می خواند(!) و نه تاریخ اسلام می دانست و نه مفهوم تعالیم قرآن را می فهیمد؛ چه انتظاری داشت روزگار از تو؟… که یک بار آیه “واحسنوا کما احسن الله الیک” را نخواندی. “ادفع بالتی هی احسن” را نخواندی. “والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس” را حتی یک بار هم نشنیدی و اگر شنیدی، هیچ نفهمیدی!
من که دانستم، چه کردم؟… و خدا با تو که نمی دانستی، چه خواهد کرد؟
یقین دارم او همه تنهایی ات را جبران می کند. او که مهربانترین مهربان است، با تو چنان مهربانی کند که مهربانتر از همه ما شوی!
آری ننه، کاری به گذشته هایت ندارم که آدم بد قصه بودی یا آدم خوب آن، اما ما هم نتوانستیم قهرمان قصه شویم. شاید مادرم قهرمان قصه بود که یقین دارم بود اما ما همه سیاهی لشکر نمایشنامه بودیم که می پنداشتیم و وقتی تو زیر درخت کنار -پای در- رو به جاده نشسته ای، خدا دارد از ما فیلم می گیرد که دور هم نشسته ایم. خدا داشت از تو عکس می گرفت در غروب همیشه روزها تا آن عکسها را در حافظه ما بریزد و به ما بگوید: “مهربان باشید و گرنه پشیمان می شوید”… و این درس کوچکی نبود.
مردن تو ننه جان، مرا خیلی آزرد. خاطرت هست؛ یک بار مرا عصبانی کردی. خیلی، خیلی، خیلی کاسه صبرم لبریز بود. در دل گفتم اگر بمیری، نماز شب اول برایت نمی خوانم. تو نشنیدی! ولی نمی دانم چرا اینقدر به خدا برخورد؟!
به من گفت: سوادت را به رخ پیرزن می کشی یا عبادتت را؟ کدامین؟
یک شب پاییز مردی!… و من در غربت تهران تنها بودم…
تو را به خاک سپردند و نوه هایت همه برای تو نماز و قرآن خواندند. آسمان، ابرها را در آغوش کشید و ابرها با مهربانی خدا بر خاک تو باریدند؛ دو سه هفته ای گذشت و بعد فهمیدم که ننه مرد!
گریستم و گفتم لااقل زنگ می زدید تا نماز برایش بخوانم… تو گریستی ننه، برای دل تنگ من که در کنارت نبودم و از تو دور بودم، ولی خدا خندید به نمازی که نخواندم!… و تمام مهربانی اش را بر سر من کوبید تا بگوید که تو تنها نیستی ننه و خدا را داری!
بداخلاق ها همیشه تنهایند… ولی تنهایی درمانی دارد و آن خداست که جانشین می شود در دل تنهایان.
خوش اخلاق ها تنها نیستند… ولی اگر نتوانند در برابر بدی ها خوبی کنند، بعدها به یک درد بی درمان دچار می شوند و آن “پشیمانی است”… و ننه می داند که پشیمانی سودی ندارد.
پایان/ ۲۹ مهر هشتاد و نه.
قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ فدایی رهبر