برای “بهار ال کلاسیکو”/ نبرد “تیکی تاکا” و “تاک تیکی تا”

متن زیر در روزنامه وطن امروز ۳ اردیبشهت ۹۰ کار می شود

“بهار ال کلاسیکو” است این سال فوتبالی، از بس که این روزها شاهد نبرد “کهکشانی های رئال مادرید” و “آبی اناری های بارسلون” هستیم. این دربی گمانم، هرگز تا این حد “نبرد عقل و عشق” نبوده. همیشه در تاریخ، رئال مادرید مظهر تاکتیک مربیان بوده و بارسلونا نماد تکنیک بازیکنان و درست بر اساس همین سنت، “مرد یخی” یعنی “زین الدین زیدان” –نماد بازیکنان عقل گرا- روزگاری بازیکن رئال بود و “اعجوبه فوتبال” یعنی “دیگوی بزرگ” -تجلی بازیکنان عشق گرا- بازیکن بارسلونا. این روزها اما “نبرد عقل و عشق” بیش از هر زمان دیگری، تعریفی درست و منطبق بر واقعیت از “ال کلاسیکو” است، چرا که مربی رئال مادرید “آقای خاص” است و مربی بارسلونا “پپ گوآردیولا”. آنچه “خوزه مورینیو” را “آقای خاص” کرده است، بیش از آنکه به علاقه افراطی این مربی خوش پوش به “جنگ روانی” برگردد، به “خاص” بودن تاکتیک پذیری تیم هایش برمی گردد. به یاد بیاورید زمانی را که “آقای خاص” روی نیمکت “چلسی”، تیم بزرگ شهر لندن را “نماد تاکتیک” کرده بود و عاشقان مربی گری، چه بسیار جزوه که از بازی های خاص چلسی و نوع خاص مربی گری خوزه مورینیو برمی داشتند. مورینیو که هرگز بازیکن بزرگی در فوتبال نبوده، بی شک در عرصه مربی گری، مربی بزرگی است. او خود یک بار با همان زبان آتشینش جواب طعنه زنندگان به نداشتن سابقه فوتبالی را اینگونه جواب داد؛ “لزومی ندارد برای آنکه سوارکار ماهری باشی، روزگاری اسب بوده باشی!” حرف کاملا درستی است؛ مورینیو هرگز اسب نبوده، ولی سوارکار ماهری است. با این همه آنکه دیروز اسب بوده و امروز هم سوارکار ماهری است، کسی نیست جز مربی نجیب بارسلونا؛ پپ گوآردیولا. عده ای با اشاره به تعدد این همه ستاره بزرگ در تیم “آبی اناری”، مع الاسف نقش “پپ” را در پیروزی های چند سال اخیر بارسلونا نادیده می گیرند، اما به گمانم جمع و جور کردن، هدایت، مدیریت و در کنار هم قرار دادن این همه بازیکن طراز اول در یک تیم، کار سختی است که گوآردیولا به خوبی از انجام آن برآمده است، تا شاهدی باشد بر این ادعا که هنوز هم می توان در عین حال که زمان بازیگری، بازیکن بزرگی باشی، به وقت مربی گری هم، مربی بزرگی باشی. القصه؛ بارسلونای امروز محل اجتماع خدایگان فوتبال است. این تیم را می توان “سمفونی تکنیک” خواند از بس که “مسی” و “ژاوی” و “اینی یستا” دارد. این اما هنر “پپ” است که نمی گذارد “پیپ نیو کمپ” بد دود کند و هر بازیکن بر اساس تکنیک خود، یک ساز جداگانه کوک کند. بارسلونا تیم پرستاره ای است، اما ستاره اصلی این تیم، خود تیم بارسلوناست؛ آنجا که تکنیکی بودن بازیکنانش، فقط و فقط در خدمت “تیکی تاکا”ی جناب مربی است. همان “تیکی تاکا”ی نابی که باعث شد در یکی از همین “ال کلاسیکو”های اخیر بعد از ۵۱ پاس ریز و درشت، توپ به “مسی” برسد و اگر نبود که گلر تیم رئال “ایگر کاسیاس مقدس” است، حتما ضربه چیپ مسی، به تور دروازه می نشست، تا “تکنیکی-تاکتیکی” ترین  گل تاریخ فوتبال را در یک “ال کلاسیکو”ی جذاب شاهد باشیم. با این همه این توپ گل نشد، تا تماشایی ترین دربی لالیگا، بلکه تمام لیگهای دنیا، با نتیجه مساوی یک-یک تمام شود، اما دربی بعد از این “ال کلاسیکو” که هفته گذشته انجام شد، فینال جام حذفی اسپانیا بود. گمانم فاتح این فینال، “آقای خاص” بود که عقل را در مصاف با عشق، و تاکتیک را در نبرد با تکنیک، و “تاک تیکی تا” را در جنگ با “تیکی تاکا” از حریف سنتی خود برد. مورینیو الحق مربی بزرگی است. این فقط “آقای خاص” است که می تواند نقطه قوت تیمی در حد و اندازه بارسلونا را تبدیل به نقطه ضعف این تیم کند. مورینیو در فینال جام حذفی، جوری رئال مادرید را ارنج کرد تا بازیکنان بارسلونا حتی بتوانند به جای ۵۱ پاس پشت سر هم، بیشتر هم با هم پاسکاری کنند، اما هزار بار هم “مسی” و “ژاوی” و “اینی یستا” مثلث تشکیل دهند و ده هزار بار هم به یکدیگر در ۲ قدمی هجده قدم و یا صد قدمی خودشان پاس بدهند، قطعا هیچ کدام از اینها “گل” محسوب نمی شود؛ حتی اگر یک فوتبال ناب و منحصربه فرد و تماشاگر پسند به حساب آید. به لحاظ مهره، تیمی که باید عشق کند به ستاره هایش، بارسلوناست اما آن تیم که می تواند فخر بفروشد به هوش و عقل و ذکاوت مربی اش، رئال مادرید است. اینجاست که من در برابر “تیکی تاکا”ی بازیکنان بارسلونا، اصطلاح “تاک تیکی تا” را در وصف مربی تاکتیک محور رئال به کار می برم. “ال کلاسیکو” دوئل میان “تاکتیک” و “تکنیک” است. “نبرد عقل و عشق”. اگر خوزه مورینیو به عقل خود، به گلر تیمش، به قد و قواره مدافعانش، و به اینکه استاد جنگ روانی است، می نازد، اما “پپ” هم می تواند به جنتلمن بودن خودش، تکنیک ستاره هایش و ۵۱ پاس پشت سر هم بنازد. این “۵۱ پاس پشت سر هم” آن هم در حالی که حریف بارسلونا، رئال مادرید است، گاهی آنقدر زیباست که تماشاگری چون من را متقاعد می کند که بگوید؛ “گور بابای نتیجه… بازی را بچسب!” آری؛ کمتر از چند روز دیگر باز هم سپاه عقل و لشکر عشق، “ال کلاسیکو”ی جذابی خواهند آفرید. با من باشد، باز هم دوست دارم “آبی اناری ها” با نتیجه پنج بر صفر، “کهکشانی ها” را ببرند، اما متاسفانه با من نیست! با من باشد، دوست دارم “مسی” بعد از ۵۱ پاس، توپ را از لای پای “ایگر مقدس” وارد دروازه رئال مادرید کند، اما متاسفانه با من نیست! با من باشد، دوست دارم وقتی که “مارادونای ثانی” دارد کاشته می زند و تماشاگر تیم حریف، با نور لیزر، روی چشمش می آید، “فیر پلی” را مثل یک چماق بر سر “سانتیاگو برنابئو”یی ها بکوبانم، اما متاسفانه با من نیست! من فقط همین اندازه اختیار دارم که بگویم در نبرد فوتبالی عقل و عشق، عاشق عشقم. عاشق فوتبال زیبای بارسلونا که مرا یک سر می برد به روزگاری که “آث. میلان” آن تیم رویایی را داشت؛ “گولیت” و فن باستن” و ریکارد” را داشت… پس با من باشد، حاضرم بارسلونای محبوب، حتی نتیجه را هم به قوه عاقله “آقای خاص” واگذار کند، اما بعد از ۵۱ پاسی که به همدیگر می دهند، برای همبازی های “کاپیتان پویول” دست مرتب بزنم و بگویم “زنده باد تیکی تاکا!”… و لابد خدا هم با من است، با ماست، با جدایی طلبان “ایالت باسک”، با دوستداران فوتبال “مارادونای ثانی” و با یک-دو های قشنگ “ژاوی/ اینی یستا”، که جام حذفی از دست عقل گراهای رئال مادرید، زیر چرخ اتوبوس می افتد… تا همه عاشقان بارسلونای محبوب در همه جای گیتی، دم بر گیرند؛ “رئال جام ندیده، رنگ از سرش پریده!”  

جام حذفی رئالی ها زیر چرخ اتوبوس؛ اتفاقی که در فوتبال ایران هم نمی افتد! 

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۹ دیدگاه

هم آه و هم مزاح/ جدایی محمود از اسی!

شهید احمد فتاحی… که اینک در قهقهه مستانه اش “عند ربهم یرزقون” است

مراسم هفتمین روز شهادت جانباز شهید؛ احمد فتاحی –پدر دوست محترم و همسنگر عزیزمان در فضای سایبر؛ رضا فتاحی/ وبلاگ بچه شیعه– مورخ جمعه ۲/۲/۹۰ از ساعت ۱۵ الی ۱۷ در خیابان قزوین، خیابان سی متری جی، خیابان ۱۳ متری حاجیان(برادران فلاح)، سه راه مقدم، مسجد امام حسین برگزار می شود. حضور در این مراسم، کمترین کاری است که از دست امثال من و شما برای این دوست خوبمان برمی آید.

متن فوتبالی من درباره “ال کلاسیکو“/ روز شنبه در روزنامه وزین “وطن امروز” بخوانید

کتاب “قطعه ۲۶” و رمان “باتوم خوب و قشنگی داشتیم” در نمایشگاه بین المللی کتاب

ستون پلاک“/ نوشته های متفاوت من در روزنامه وزین جوان/ روزهای زوج

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ فدایی رهبر

خسته نیستم، امیدوارم؛ وبلاگ “عقل عشق”

قطعه ۲۶ ردیف کامنت مقدس/ حسن

سلام حسین آقا/ منم حسن، آبدارچی قطعه. من رو ببخشید؛ آخه توی این مدت کمتر اومدم قطعه. دلم می خواست در “بهاریه” شرکت کنم، قسمتم نشد. درگیر پرستاری از پدرم هم بودم. موقع خانه تکانی، وسط خرت و پرتام، یه برگه پیدا کردم که مال سفر پارسالم به تهران و قم بود؛ همون سفری که بیماری پدرم از همون جا شروع شد و خیلی از برنامه هایی که داشتم نتونستم انجام بدم. این دلنوشته رو توی قطار، قبل از اینکه به تهران برسیم، براتون نوشتم. خدا قسمت کرد امشب براتون فرستادمش. امیدوارم تونسته باشم خوشحالتون کنم… بسم الله الرحمن الرحیم/ به نام خدایی که دل های ما را به خاطر پرتویی از نور خورشید عالم -از آن نور که به قول تو ماه پاره ای به وجود آمد که ۲۵۰۰ ماهواره حریفش نشدند- نزدیک به هم گرداند. مسجد گوهرشاد، ایوان مقصوره، ضلع شرقی، رو به روی گنبد طلایی شمس الشموس به نیابت از حسین قدیانی فرزند اکبر؛ “السلام علیک یا علی بن موسی الرضا…”/ سلام حسین! دلم برای تویی که هیچ وقت ندیدمت تنگ شده. برای تویی که تک تک دیالوگ های آژانس شیشه ای را حفظی. برای تویی که خانه ات بیت رهبری است. برای همین دل تنگی ها… این بار به جای اتوبوسی که ما را از مشهد می برد به بهشت زهرا و از آنجا هم به کربلای جبهه ها، با قطار درجه یک آمدیم تهران، به یاد همان قطاری که بابااکبر را از تهران برد به جبهه های کربلا. نمی دانی چه حالی می دهد وقتی “غلط کردید بی شمارید” را می خوانی! تصور کن چله تابستان در گرمای داغ فکه یک هندوانه خنک بدهند، آن هم از نوع حکومتی که جگرت خنک شود؛ چه حالی می دهد… اما حال خواندن “غلط کردید بی شمارید” اگر بیشتر از آن هندوانه نباشد کمتر نیست. قلمت درست!… با طنز هایت خندیدم، با دلنوشته هایت گریه کردم، با روضه هایت سوختم؛ به یاد سقای دشت کربلا، بیا این بار هم با هم روضه بخوانیم: “سقای دشت کربلا…” راستی! این بار که داشتم سوار قطار می شدم، مخصوصا از پنجره بیرون را نگا می کردم؛ ببینم تو در سال ۶۱ چقدر دست تکان دادی برای بابا اکبر. هنوز هم وقتی فکر می کنم که یک فرزند شهید چه یتیمی هایی کشیده، موهای بدنم از خجالت سیخ می شود -و وقتی گفتی الان از گذشته بیشتر احساس یتیمی می کنی، دلم بیشتر می سوزد- (این قسمتش حرف دل الانم بود) مثل نی های ساندیسی که ۲۲ بهمن خوردیم… همیشه وقتی آقا سیدحسین از خاطرات جبهه اش برایمان می گوید، فرار می کنم. آخر صحبت هایش همه را مدیونی می دهد که فردا جلوی تک تک تان را می گیرم که؛ “من این حرف ها را به شما گفتم و پیام شهدا را به شما رساندم”. حالا وقتی تو از بابااکبر می گویی، دقیقا همان حس را دارم. همان حس فرار کردن. وقتی گفتی سوار موتور بابااکبر شدی تا… شانه هایم لرزید که چه کرده ایم ما برای فرزندان شهدا؟… می دانم که با این حرفم مغرور نمی شوی و همان طور دوست داشتنی می مانی، آخر تو برای من در این هشت ماه حکم آوینی را داشتی در آن هشت سال. راستی! چند ساعت دیگر صحن حرم حضرت عبد العظیم هستیم. اگر خدا بخواهد انشاء الله آنجا هم به یادت خواهم بود. عجیب سرنوشت این کشور به عدد هشت گره خورده. بیا به بهانه هشت ماه و به یاد هشت سال، پای امام هشتم را وسط بکشیم؛ قربون کبوترای حرمت امام رضا/ به امید دیدار.

حسین قدیانی: عالی بود؛ احسنت! خیلی خوشحالم که در “بهاریه” شرکت کردی… یکی از طرح هایی که قبلا کشیده بودی، آورده ام در کتاب “قطعه ۲۶″… برای من ارزش تو و همه ستاره های سپاه ماه، اما از آوینی و چمران و باقری و بروجردی و آن شهید روستایی خیلی بیشتر است؛ اگر امروز هم خون شهدا می جوشد، مدیون بسیجی بودن و بسیجی ماندن شماست. این حرفم تکمله ای دارد و آن این است که ما در برابر کاری که شهدا کردند، هیچ ایم و خاک مزارشان توتیای چشم مان است. حتما در “سیدالکریم” دعایم کن سالار!… که من آن حرف را اشتباه گفتم و خیلی زود پاکش کردم، چون که برای جمله “بابای ماست خامنه ای” حاضرم هزار بار بمیرم. ماه را ستاره خوبی باش، حسن!  

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ فدایی رهبر

متن زیر در روزنامه کیهان/ ۱ اردیبهشت ۹۰ کار شده است

خیلی زور زدم بلکه یک جوری این نوشته را بگنجانم در قالب ستون «خبرگزاری چیزنا» اما نشد. یعنی نشد که نشد! هر چه هست، شد همین که می بینید. ذکر این نکته لازم است که اسامی این متن کاملا به صورت تصادفی -منتهی با کروکی افسر جنگ نرم!- انتخاب شده اند:
فنایی: «اخراجی های دولت» را همان طور که دستور داده بودید، کلید زدیم؛ الان از «هرند» تا «اشتهارد» جملگی دیپورت شده اند؛ یه دونه باشی جناب اسی!
اسی: فی الحال نوبت «حیدر» است؛ حکما برای اینکه صدای «محمود» در نیاید، می نویسیم «عزل»، می خوانیم «استعفا»! گوشت که با من هست؟!
فنایی: بله خب، دیگه دیگه!… البته جسارت است قربان! همچنان که ملت نوشتند «دکی» و ما خواندیم «اسی»!
اسی: احتیاط کن! اولا «دکی» نه و «دکتر». ثانیا نباید کاری کنیم دکتر به ما شک کند. ما باید پله پله دوستان واقعی دکتر را از وی جدا کنیم.
برنااندیش: ولی این دست فرمان که شما دارید با آن حرکت می کنید، حکایت «پله برقی» است!
اسی: به «آسانسور» هم می رسیم!
فنایی: راستی جناب اسی! از حرفهای ۲ پهلویی که می زنید و بعد زیرآبی می روید و دکتر را دچار دردسر می کنید، قصد خاصی دارید؟!
اسی: حتی المقدور باید کاری کرد که قطار دولت از ریل خدمت خارج شود. یعنی افکار من باید «تیتر یک» شود، نه «کار دولت». منتهی باید اینگونه در سایت و خبرگزاری جا بیاندازی که انگار همه منتقدین من، با دکتر مشکل دارند! این نکته خیلی مهمی است. بعد هم به منتقدین جواب بده که مگر بزرگان نگفتند مسائل را «اصلی-فرعی» نکنید؟! من افکار خودم را که در سر دارم، به مرور عملیاتی می کنم. پول هم خرج می کنم؛ اگر سکوت کردند که ترقی می کنم و پله برقی را می کنم آسانسور، ولی اگر حرفی زدند و اعتراض کردند، دکتر را تا هنوز رئیس جمهور هست، می اندازم وسط و خودم مثل کروبی که هفته ای ۳ بار استخر می رود، زیرآبی می روم… به هر حال سکه سران فتنه را که بچرخانی، مرا می بینی، اما بهتر آن است که به جای من، دکتر را ببینی!… این برگه چیست دست تو؟!
برنااندیش: از کامنتهای سایت پرینت گرفتم. یکی از شما انتقاد کرده، یکی دیگر جواب داده؛ همین شما هستید که با انتقاد از مشایی، او را گنده کرده اید. سومی هم گفته؛ لابد پس امام حسین(ع) با رفتن به کربلا و جنگ با یزید، این ملعون را گنده کرد! آن یکی هم جواب داده؛ حساب ما با منتقدینی که خوبی های احمدی نژاد را هم، بدی معرفی می کنند، جداست. آقایی گفته؛ این فرد عامل چند دستگی در جبهه خودی است. خانمی گفته…
اسی: نمی دانم چرا، اما لذت می برم وقتی این اختلافات را می بینم!
برنااندیش: یعنی واقعا شما…
اسی: البته منظورم این بود که «تضارب آرا» لازمه «مکتب ایرانی» است. یعنی می دانی! می خواهم کاری کنم که «گفت وگوی تمدن ها» پیش «مکتب ایرانی» لنگ بیاندازد. من به جای این خاتمی بودم، می گفتم که منظورم از «گفت وگوی تمدن ها»، همان بگومگوهای صدر اسلام است!! ما باید اختلافات را بکشانیم به تکایا و مساجد و هیئتهای عزاداری. یعنی میان کسانی که در فتنه ۸۸ با هم متحد بودند، باید بذر تفرقه بپاشیم… هی! این حرفها را به دکتر نگویی ها!
فنایی: به روی چشم!
برنااندیش: بلاتشبیه مثل شما به دولت سوم تیر، مثل مهاجرانی است به دولت دوم خرداد!
منشی: این فکس که خبر بسیار مهمی است، الان به دفتر رسیده؛ ظاهرا با برکناری ایشان مخالفت شده!
اسی: برنااندیش! خبر استعفای «حیدر» را در سایت کار کن!
برنااندیش: ولی…
فنایی: ایرادی ندارد؛ کار اسی را می اندازیم گردن دکتر!
برنااندیش: ولی مردم از چشم من که مسئول خبرگزاری هستم، می بینند!
اسی: اگر شلوغ شد، بگو نسبت به صحت خبر یقین حاصل نکردم!… به به به! آقا محمود! چی کار می کردی تا این ساعت؟!
محمود: داشتم نامه های سفر استانی قبلی را می خواندم؛ علی الظاهر در یکی از روستاها، مردم به دلیل جمعیت زیاد خواهان ورزشگاه سرپوشیده بودند که گفتم حتما بسازند. ناراحت شدم که ورزشگاه ندارند. غصه ام شد جان اسی. در سال «جهاد اقتصادی» دولت باید بیشتر کار کند؛ خیلی بیشتر!
اسی: من هم جان محمود، این روزها خیلی ناراحتم؛ منشور کورش را بردند؛ دیدی چه خاکی بر سرمان شد؟!
فنایی: چطور است از روز ورود منشور کورش تا روز خروج را بگذاریم «ایام کورشیه»!
محمود: این چه حرفی است؟!
اسی: اینکه فعلا مصلحت نیست و هزینه دارد، اما خوب است زائران عتبات، اینکه دارند تا «بین الحرمین» می روند، من باب تقدس، یک تک پا هم بروند «ایوان مدائن» را از نزدیک ببینند…
محمود: لابد یک پولی هم باید تخصیص بدهیم ترک های پشت بام ایوان مدائن، ایزوگام شود!… آخر اسی جان! با مقدسات مردم چه کار داری؟!
اسی: منظورم از زیارت ایوان مدائن، با «دل عبرت بین» بود که به هر حال لازم است گاهی از دیده حذر کنند؛ هان؟!
برنااندیش: آهان!
محمود: کورش رفت، به جایش «کی روش» را آوردند؛ غصه نخور!
اسی: شما مرا یاد آن خدابیامرز می اندازید؛ هیچ می دانستید دولت هخامنشیان هم سفرهای استانی داشتند؟!
محمود: تو زمان فردوسی بودی، حکما جای رستم و اسفندیار در شاهنامه عوض می شد!… باز فردا همین اراجیف را برو بگذار دست خبرگزاری ها، برای من و دولت شر درست کن! مردم به من لطف می کنند و می گویند «رجایی»، تو الان می گویی «کورش»، بعد هم لابد ما را می خواهی بکنی «کمبوجیه»!
اسی: منظور من از هخامنشیان همان منشی بود که رجایی پیشه کرده بود؛ قصد بدی نداشتم جناب دکتر!
محمود: من صبح تا شب دارم برای این مردم، جان می کنم، آن وقت شما هی چوب لای چرخ دولت می گذاری!
اسی: آقا محمود! اینها با خودت مشکل دارند، نه با من!… همین ها اگر چند صباح دیگر تکفیرت نکردند، هر چی خواستی به کورش بگو!
محمود: خب مرد حسابی! تو کمتر مسئله سازی کن، تا من مجبور نباشم این همه خودم را خرج تو کنم؛ نمی دانم چه خوابی برایم دیده ای! گیرم فلانی و بهمانی با من مشکل دارند، ولی مصباح و ملت و سپاه و امت حزب الله و بسیج و مراجع و حضرت ماه که خیر مرا می خواهند. آه از دست تو. استغفرالله!
اسی: من یک لحظه می روم آن اتاق، یک کار کوچک دارم! قراری است میان خودم و خودش!
محمود: برنااندیش! چه خبر؟!… چرا در سایت دولت به جای آن پروژه که افتتاح شد، خبر منشور کورش را آوردید صفحه اول؟! مقر دولت خیابان پاستور است یا بیابان پاسارگاد؟!!
برنااندیش: دستور اسی بود. اسی خان زنگ زد و گفت: منظور من از منشور کورش، همان پروژه عمرانی است!
محمود: راستی! اخبار را داری؟!… «بیداری انسانی» در منطقه چه کرده!
برنااندیش: شما جناب دکتر! دوره اول از «دولت اسلامی» سخن می گفتید، حالا از «بیداری انسانی» دم می زنید؟!
محمود: این را اسی در زبانم انداخت؛ جخت بلا می گوید؛ «منظورش از بیداری انسانی، همان بیداری اسلامی است»؛ حکایت مکتب ایرانی، ادبیاتش فرق می کند!
اسی: آمدم… خب جناب محمودخان! بعد از «حیدر» نوبت کی باشد، خوب است؟!
محمود: آخرش هم کار خودت را کردی؟!… از بس به تو اختیار داده ام، حکما پس فردا خود مرا عزل می کنی؟!
اسی: این چه حرفی است؟!… من دارم بارها را از روی دوش شما برمی دارم؛ یواش یواش باید همه وزارتخانه ها سرپرستی اش با خود شما باشد، ولی عملاً کارها را به من بسپارید!
برنااندیش: پس تکلیف «جهاد اقتصادی» چه می شود؟!
اسی: رئیس جمهور ۴ سال اول «سرباز جمهور» بود، ولی الان نوبت ریاست است! همان ۴ سال خدمت رسانی بس بود؛ الان وقت نظریه پردازی است؛ جشن جهانی نوروز مهمتر است یا به فکر کارگران عسلویه بودن؟! یعنی ملک عبدالله اردنی را ما بفروشیم به یک مشت گداگرسنه پاپتی؟! فلان هنرپیشه را بفروشیم به اهالی کشت و زرع؟!
محمود: ولی همین کارگران و پایین شهری ها به من رای دادند، چون فکر می کردند از جنس خودشان هستم؛ از جنس خدمت… می ترسم از روزی که مجبور باشم میان تو و نظام، یکی را انتخاب کنم.
اسی: من که میان تمام دنیا و شما، شما را انتخاب می کنم؛ میان شما و کمبوجیه، کورش را!
محمود: نمی دانم از جان رای مردم به من چه می خواهی؟!
اسی: منظورم از این کار، خدمت به مردم است؛ قرائتم یک مقدار متفاوت است! کلا اسی جماعت منظورش را بد می رساند. مثلاً این چیزهایی که درباره حجاب گفتم، یا چیزهایی که درباره موسیقی گفتم، یا در باب سوء مدیریت انبیا، یا حرفهایی که در آینده قرار است بزنم و به جای خودم، شما را بیاندازم جلو و همان بحث تکفیر و اینا دیگه… من وقتی می گویم آدم بدون واسطه ماه، می تواند به خورشید وصل شود، منظورم این است که… اِ! ببینم آقا محمود، شما بیداری؟!
محمود: امروز از خروس خوان تا الان یک ضرب داشتم کار می کردم؛ داشتم می رفتم خانه که این نامه ها را دیدم؛ گوشم با توست…

¤ تیتر تزئینی است!

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۳۸ دیدگاه

من غلام قمرم…

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ مریم سرآبادانی، وبلاگ بوی باران، عطر سیب

این ندبه هامان چند می ارزد؟… ندانم/ این جا دل عاشق به چه ارزد؟…ندانم
این جا شده یاد امامت، صبح جمعه/ باقیِّ ایامش به چه ارزد؟… ندانم
این جا همه لبخندها رنگ تمسخر/ لبخند بر مهدی به چه ارزد؟… ندانم
این جا همه دلواپس پست و مقامند/ آن وصله ی چادر به چه ارزد؟… ندانم
این جا شده همّ جوان بر مُد بگَشتن/ آن چادر خاکی به چه ارزد؟… ندانم
این جا شده “تُف بر ریا” نقل مجالس/ آن بی ریایی ها به چه ارزد؟… ندانم
این جا شده کار همه ضربه* به زیراب/ پس آن دفاع از حق به چه ارزد؟… ندانم
این جا شده حرف از شهیدان بی کلاسی/ پس آرمان هاشان به چه ارزد؟… ندانم
این جا اگر عریان شوی اِندِ کلاسی/ پس صولت انسان به چه ارزد؟… ندانم
این جا اگر مانکن شدی عین کمالی/ پس آن نی قلیان به چه ارزد؟… ندانم!
این جا شده علم و عمل چون یار فارق/ آن عالم کاهل به چه ارزد؟… ندانم
این جا شده راه همه خط ولایت!/ آن تفرقه هاشان به چه ارزد؟… ندانم
این سال شد،سال جهاد اقتصادی/ فرمان آن رهبر به چه ارزد؟… ندانم
بگذشت فروردین و طی شد ماه اول/ باقیّ سال آن گه به چه ارزد؟… ندانم
ای کاش حکم نائب مهدی بگیریم/ خودکامگی هامان به چه ارزد؟… ندانم
این حکم را حکم خود مهدی بدانیم/ آن یا علی هامان به چه ارزد؟… ندانم
قدری بیا کم تر تو لاف پیروی زن/ آخر سخنرانی به چه ارزد؟… ندانم
قدری بیا تو شیعه** ی سیّد علی باش/ یاد خمینی پس به چه ارزد؟… ندانم
بر هم دو چشمت را گذاری آید اسفند/ آن شور فروردین به چه ارزد؟… ندانم
ما چند درگیر خیالات خودستیم/ وبلاگ “قدیانی”*** به چه ارزد؟… ندانم!
بعضی شده دنیایشان عین جهنم/ پس قطعه ی جنّت**** به چه ارزد؟… ندانم
وب شد به روز و در میان این همه وب/ اشعار این شاعر به چه ارزد، ندانم…

***

*در این جا به معنی زدن و در کل به معنای زیراب زدن!/ **پیرو
***قطعه ی ۲۶/ ****این جا قطعه ای از بهشت است،نه با قلم که با خون باید نوشت

فدایی رهبر

سجاد، وبلاگ زمین کربلا

متن زیر در “کیهان” ۳۱ فروردین ۹۰ ستون “قصه ها و غصه ها” کار شده است 

¤ «نعیم» بیشتر از ۱۰ سال است که ایام فاطمیه، پارکینگ خانه را با کمک خانواده تبدیل کرده به یک حسینیه کوچک و برای بی بی دو عالم اقامه عزا می کند. امسال اما پدر نعیم غایب بزرگ این عزاداری بود. نعیم ۲ شب پیش متوجه شد که شیخ قاسم در زندان آل خلیفه بعد از تحمل یک هفته شکنجه به شهادت رسیده است. نیروهای آل خلیفه اما دادن پیکر شیخ قاسم به خانواده اش را منوط به شرط و شروطی کرده اند که معلوم نیست چقدر به آن پایبند باشند. این خانواده مثل اغلب بحرینی ها مرجع تقلیدشان رهبر انقلاب است و شیخ قاسم که درود خدا بر او باد، همیشه به نعیم و سمیه و زینب؛ فرزندانش می گفت: «خامنه ای فقط مرجع تقلید ما نیست؛ رهبر، قائد، سید و مولای ماست»… دیشب نعیم زل زده بود به نقشه جغرافیا و در دلش لعنت می فرستاد به خاندان پهلوی که جدا کرد دیار اجداد شیخ قاسم را از سرزمین یار. تازه داشت می فهمید که پدر شهیدش چرا همیشه با خود این شعر را به شکل فارسی زمزمه می کرد؛ هر که او دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش…
¤¤ در خبرها آمده بود یکی از سران فتنه که مثلاً در حصر است، هفته ای ۳ روز استخر و سونا می رود؛ دیدارهایش با اقوام سر جای خودش است و… یکی از جرائم این فتنه گر، مهیا کردن فرصت بود برای منافقین تا حسین غلام کبیری و امیر حسام ذوالعلی و… را به شهادت برسانند. دیگر جرم جناب کروبی، فتنه آفرینی برای سرنگونی نظامی است که فقط در یک قلم خون ۳۰۰ هزار شهید به پایش ریخته شده. نظام مقدسی که خار در چشم آمریکا و اسرائیل و مایه امید ملت های دربند دیکتاتوری است.
¤ «صالح» یکی از صدها جوان بحرینی بود که در میدان لؤلؤ به شهادت رسید. بعد از شهادت صالح تا الان ۲۴ نفر از رفقایش را فقط به جرم سلام و علیکی که با صالح داشتند، بازداشت کرده اند. نیم بیشتر این ۲۴ نفر، اصلاً معلوم نیست در کدام زندان به سر می برند؛ زنده اند یا به شهادت رسیده اند.
¤¤ یکی دیگر از سران فتنه که اگر مصلحت و رأفت و گذشت نظام نبود، لابد حکم عادلانه درباره اش همان حکم محارب و خروج کننده علیه جانشین معصوم است، چند ماه پیش برای بازگشتش به صندلی های تصمیم ساز نظام شرایطی معین کرد!… همین!
¤ «سکینه سادات» مادر علی و محمد است که اولی توسط سربازان سعودی عازم به بحرین کشته شد و از دومی نزدیک ۳ هفته است که هیچ اطلاعی ندارد. دیروز ظهر مأموران یکی از زندان های آل خلیفه در حومه شهر منامه به سکینه سادات تذکر دادند که اگر یک بار دیگر در این مکان حاضر شود، خودش را هم بازداشت می کنند. مأموران از سکینه سادات تعهد گرفتند که هرگز در عزاداری های ایام فاطمیه شرکت نکند.
¤¤ از خیل فتنه آفرینان سال هشتاد و هشت اغلب که آزادند، آن چند نفری که در زندان بودند، شمار زیادی شان آزاد شده اند و آن عده معدود که هنوز بازداشت اند، به ملاقات کنندگان خود بارها گفته اند؛ این درست که ما در «اوین» هستیم، ولی وسایل آسایش ما به حدی است که انگار در «هتل اوین» هستیم، نه در «زندان اوین»!
¤¤¤
حتی اگر در مثل مناقشه باشد، باز هم مقایسه نظام جمهوری اسلامی با حکومتهای دیکتاتور منطقه، قیاسی از اساس نادرست است. چه می گویم؟… در اوج فتنه ۸۸ کریستین امان پور در خیابان های تهران به اسم خبرنگاری، جاسوسی می کرد و کسی کاری به کارش نداشت اما در «مهد آزادی» باید پای درد دل خبرنگاران همین رسانه ملی خودمان بنشینی تا بفهمی دموکراسی در مهد کودک های آزادی جز خفقان و دیکتاتوری ترجمه دیگری ندارد. اصولاً دیکتاتورهای منطقه بتهایی هستند که به دست غرب ساخته شده اند. من از شیعه بحرینی گفتم، تو اما می توانی سنی مصری را جایگزینش کنی. فرقی نمی کند. اگر مردم مسلمان منطقه در این موج رو به اوج بیداری جهانشمول اسلامی خواهان «استقلال» و «آزادی» هستند، «استقلال، آزادی…» ۳۰ سال پیش شعار ملت ما بود. اگر شیعه و سنی -با اندک تفاوت هایی در شکل حکومت- دنبال حکومت مردمی و صد البته اسلامی هستند، «جمهوری اسلامی» ۳۰ سال پیش شعار ملت ما بود. اگر حاکمان آمریکایی را نمی خواهند، بیشتر از ۳۰ سال پیش، این ملت ما بود که «مرگ بر شاه» می گفت. اگر دنبال قطع رابطه دولت شان با رژیم کودک کش اسرائیل اند، دشمن شماره یک رژیم دیکتاتور صهیونیستی، سال های سال است که جمهوری اسلامی است. اگر دنبال انتخابات و صندوق رأی و حق حاکمیت بر سرنوشت خودشان هستند، جمهوری اسلامی سالی یک بار انتخابات دارد. اگر دنبال پیشرفت علمی هستند، ما کشور انرژی هسته ای هستیم و سرزمین نانو تکنولوژی و دیار ماهواره امید. اگر خواهان حمایت از سنی های نوار غزه هستند، دنیا معترف است که جمهوری اسلامی حامی اول فلسطین است. اگر سید حسن نصرالله شیعه را محبوبترین فرد خود می خوانند، دبیر کل حزب الله لبنان دست بوس خامنه ای است… و با این همه «بیداری جهانشمول اسلامی» یعنی اینکه امروز تمام منطقه و فردا تمام ملتهای آزادی خواه دارند از دفتر مشق ۳۰ سال پیش نظام مقدس جمهوری اسلامی دیکته می نویسند و ما این همه را مدیون خمینی و خامنه ای هستیم؛ ما ولایت فقیهی هستیم و در هر مقطعی هر فردی را با همین معیار، محک می زنیم و اگر چه ملاک را حال فعلی افراد می دانیم، لیکن هرگز از گذشته خود پشیمان نمی شویم. این آخری را سربسته گفتم تا عاقل را اشارتی کفایت کند… و الا اگر لازم باشد خواهم گفت که ما نه از رأیی که روزگار سازندگی به آقای هاشمی دادیم پشیمان می شویم و نه از رایی که به ایشان در روزگاری دیگر دریغ کردیم. ما حتی افتخار می کنیم روزگاری به درستی از آقای منتظری دفاع می کردیم و دگر روز باز هم مفتخریم که پشتیبان ولایت فقیه بودیم. یک بار دیگر می گویم: ما ولایت فقیهی هستیم و شعارمان این است «مرگ بر ضد ولایت فقیه». ما با همین معیار، الگوی ملتهای منطقه شده ایم و با همین معیار به احمدی نژاد رأی دادیم و با همین معیار «مکتب ایرانی» را نقد می کنیم و با همین معیار بر علامه مجاهد؛ مصباح یزدی درود می فرستیم و با همین معیار از محسنات جریان خدوم اصولگرا و همه مدیرانش دفاع می کنیم و با همین معیار، سران فتنه را به چالش می کشیم و با همین معیار از کارهای خوب دولت -مثل مجلس، شهرداری و…- باز هم قطعاً دفاع می کنیم و با همین معیار، آنجا که لازم باشد -مثل امروز- حتماً جریان انحرافی را نقد می کنیم. خداوند بیافزاید بر درجات امام راحل. اگر آن عزیز دوران گفت «ما برای لحظه ای از جنگ پشیمان نیستیم»، شعار ما فدائیان ولایت این است: «ما برای لحظه ای از جنگ نرم پشیمان نیستیم». پشیمانی ارزانی آنان که نمک می خورند و نمکدان می شکنند و می خواهند آه حضرت ماه را گره به زلف چاه بزنند. هیهات! ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند… و به طریق اولی اهل مکتب ایرانی! روح ملای رومی شاد. می گفت: من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو…

ارسال شده در صفحه اصلی | ۶۲ دیدگاه

کمتر حرف بزنیم؛ بیشتر کار کنیم

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ سجاد، وبلاگ زمین کربلا

متن زیر در وطن امروز/ ۳۱ فروردین ۹۰ ستون “یادداشت ماه” کار می شود

از سالی که حضرت ماه آن را “جهاد اقتصادی” خواند، یک ماه گذشت و فردا دیگر فروردین نیست. اول اردیبهشت است. تا که چشم بر هم زنیم، آخرین روزهای اسفند ۹۰ کارنامه یک سال دیگر از زندگی مان را جلوی چشم می آورد. نمره را اگر درخشان می خواهیم، رفتن فروردین، هشدار خوبی است. نمی خواهم بگویم که از سال ۹۰ فقط یک ماه گذشته است؛ می خواهم بگویم که از سال “جهاد اقتصادی” فقط ۱۱ ماه باقی مانده است. از هم الان باید به فکر نوروز ۹۱ باشیم که در پیام نوروزی مولای خراسانی، آنجا که رهبر انقلاب سال ۹۰ را می خواهند مختصر و مفید، جمع بندی کنند، آیا از عملکرد ما به عنوان ما مسئولین و ما مردم، رضایت دارند یا نه. این ۱۱ ماه باقی مانده که شاید از فروردین هم زودتر تمام شود، فرصتی است برای ما تا نشان دهیم که امر نائب امام زمان در این سرزمین، زمین نمی ماند. گمانم “جهاد اقتصادی” حکومتی ترین حکمی است که در این سالیان دراز و پر رمز و راز، “آقا” صادر کردند. مجاهده در عرصه اقتصاد، مسئله اصلی، بلکه مهمترین دغدغه ماست و هیچ ابتکاری در این سال که یک ماه آن به سرعت برق و باد گذشت، بهتر و زیباتر از “کار” نیست. می خواهم بگویم همه باید کارگری کنیم؛ از رئیس جمهور گرفته تا منتقدین منصف و غیر منصف دولت. یک ماه برای بررسی عملکرد مجموعه دولتمردان این نظام، شاید کافی نباشد، اما خوش گفته اند؛ “سالی که نکوست، از بهارش پیداست”. از این بهار، ماه فروردین آمد و رفت؛ تا نکو باشد سال ۹۰ باید قدر این ۲ ماه باقی مانده از بهار را دانست و کمتر حرف زد، بیشتر کار کرد. در ماه فروردین، غلبه قیل و قال و قول و سخن بر کار و عمل، مع الاسف چیرگی داشت. از یاد نبرده ایم مولایی که ویلا ندارد، ایام عید به جای آنکه مثل اغلب ما -از مسئولین گرفته تا مردم- رهسپار تفریح شوند، راهی “منطقه اقتصادی عسلویه” شدند تا برای شروع سال جدید، حتی ایام نوروز را هم از دست ندهند. هر کار رهبر برای ما حکم یک “پیام” را دارد. گاهی ولی امر جامعه اسلامی، به جای سخن، “خط” را با “کار” می دهد و با رفتار خود به همه پیام می دهد و “جهت حرکت” را نشان می دهد. باورم هست زیبا بود اینکه رئیس جمهور، اولین روز سال جدید را به دیدار با ایتام گذراند و دست نوازشی بر سر کودکانی کشید که از محبت پدر و مادر محروم اند. باورم هست عجله، همت مضاعف و شور و شوق برای اجرای طرح هدفمندی یارانه ها زیباست و هر چه در مسیر اجرای این طرح، منطبق بر قانون و منضبط بر مناط اصول اقتصاد حرکت کنیم، زیباتر هم می شود. باورم هست کار شبانه روز کارگران شهرداری برای ساخت “بوستان ولایت” در جنوب شهر تهران زیباست. من عاشق آن دست از مصوبات مجلس شورای اسلامی هستم که دستگیر نهادهای اجرایی برای کار بیشتر و ابتکار بهتر است. من عاشق این هستم که رسانه ملی، رسانه های مکتوب و رسانه های سایبر در برجسته کردن خدمات مسئولان به مردم، از یکدیگر سبقت بگیرند؛ آنقدر که “آقا” از عمق وجود از همه ما راضی باشند و دعای مان کنند که چه خوب، برای “جهاد اقتصادی” همگان بسیج شده اند. القصه؛ نمی دانم راز این اشک که گرم کرده چشمم را چیست؟!… باورم هست “سیدعلی حسینی خامنه ای” یعنی امتحان خدا از تک تک ما که چقدر برای ظهور آمادگی داریم. من حضرت ماه را مقدمه، بلکه تمرین زندگی در کنار حضرت خورشید می دانم. خوش گفت و حکیمانه گفت علامه فرزانه؛ مصباح یزدی… خامنه ای، مثل خمینی نائب امام زمان است و بی شک اینکه ایشان سید خراسانی باشند یا نباشند، فرع بر موضوع روشن، واضح و آشکار ولایت فقیه است. خامنه ای ولی فقیه ماست و همین ما را از سایر ملل منطقه ممتاز کرده است. خداوند در روز جزا از ما سئوالی می کند که به این شدت از سنی لبنانی و شیعه بحرینی قطعا نخواهد پرسید. این سئوال این است: “من به شما در غیاب معصوم، نعمت ولایت فقیه ارزانی کردم؛ چقدر تبعیت کردید و چقدر چون و چرا آوردید؟”… هان ای خواهرم، برادرم! جوابی آماده کن برای آن روز. آن کار که رنگی از جنس خدمت به ملت دارد و باعث رضایت قلبی رهبر از ما می شود، کجا، و آن کار که حضرت ماه را گاهی “حضرت آه” می کند، کجا؟!… یقین دارم که یوسف زهرا حاضر و ناظر بر اعمال ماست و مطمئنم آنان که در شباهنگام غیبت، “مولوی-ارشادی” می کنند امر ماه را، در روز هم برای “خورشید” مسئله خواهند ساخت. خواهش می کنم “سیاسی” نخوانید این جملات را و دنبال مصداق نگردید. روی سخن با همه است و اول با خودم که برای این ماه پاره علوی تبار چگونه ستاره ای هستم. آیا رهبر از من راضی است؟ آیا رهبر از شما رضایت دارد؟ آیا رضایت ولی فقیه از ما، واقعا برگرفته از قلب نازنین ایشان است، یا از آن روست که جلوی چشم دشمن نمی توان سفره نقد و گلایه گشود؟!… تدبر کنیم در این سطور، به ویژه که این روزها “فاطمیه” است. خدا از ما یک “فاطمه” گرفت، اما در عوض ۲ “فاطمیه” در ۲ دهه به ما داد تا هرگز از یاد نبریم که باید مثل “بی بی” ولایت پذیری کرد؛ در خط مقدم کوچه بنی هاشم. روایت است از معصوم که اگر ما امامان حجت خدا بر شما هستیم، مادرمان زهرا حجت خدا بر ماست. فاطمیه یعنی جان حجت خدا بر امامان نیز می ارزد و باید فدا شود، به قیمت یک لبخند علی… هان ای دوست! می شود بگویی ارزش جان من و شما در برابر جان فاطمه چیست؟! اصلا یک سئوال؛ کدام سیلی، صورت ما را در راه دفاع از ولایت در امتداد ولایت معصوم، سرخ کرده است؟!… این سئوال، اصل کاری ترین روضه این روزهاست. شک نکن! 

ارسال شده در صفحه اصلی | ۴۰ دیدگاه

زنده باد اصولگرایی

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ سجاد، وبلاگ زمین کربلا

متن زیر در وطن امروز/ ۳۰ فروردین ۹۰ ستون یادداشت روز کار شده است

این روزها از تعلق خاطرم به جریان اصولگرایی بیش از پیش مسرورم. در روزهای گذشته این جریان نشان داد که حقیقتا اصولگراست و افراد را با اصول و ارزشها می سنجد، نه بالعکس. یادم هست روزگاری بر مبنای همین اصول، فی المثل عالم نستوهی چون مصباح یزدی، منش مردمی احمدی نژاد را قابل تقدیر می دانست و امروز که می بینم مطهری زمان از گوشزد کردن نکات تیره و تار به دکتر دریغ نمی کند، می فهمم که اصلا بحث حب و بغض شخصی در میان نیست؛ بحث اصول و ارزشها در میان است. اصولگرایی علامه مجاهد؛ مصباح یزدی نماد خوبی از اصول محور بودن کلیت جریان اصولگرایی است. یعنی کارهای خوب افراد، را خوب ببینیم و خطاهای شان را نقد کنیم؛ به ویژه خطاهایی که پررنگ تر از قبل شده اند و تبدیل به خط شده اند. مع الاسف جریانی که من “هاشمی محور” می خوانم شان، با اشاره به برخی کژی ها در حاشیه دولت و نیز حمایت های بی دلیل رئیس جمهور از این جریان، به جای اینکه نوک انتقادات خود را علیه “مکتب ایرانی” نشانه گیری کند، در مقام “دانای کل” ظاهر شده و از امثال آیت الله مصباح یزدی انتقاد می کند که چرا روزگاری حامی احمدی نژاد بوده اند؟!… یعنی چرا همان زمان به نصایح این هاشمی محورها گوش نمی دادند؟!… یعنی همین که جریان هاشمی محور این روزها مدام دارد در بوق می کند که: “دیدید گفتیم”! گمانم هست این “عالیجنابان دیدید گفتیم” دارند وسط دعوی نرخ تعیین می کنند. اصلا اشکال این جریان همین شخص گرایی شان -بخوانید هاشمی محوری- است. ما نیز به عنوان جریان اصولگرا روزی روزگاری به همین آقای هاشمی رای دادیم تا رئیس جمهور شود. آن روزها البته ما بی آنکه با عنوان اصولگرا فعالیت کنیم، بر طبق تکلیف -یعنی همان اصول- به هاشمی رای دادیم. به آقای هاشمی رای دادیم اما هرگز “هاشمی چی” یا “هاشمی محور” نبودیم. همچنان که وقتی به ناطق نوری رای دادیم، “ناطق محور” نبودیم. البته “احمدی نژادی” هم نبودیم که به احمدی نژاد رای دادیم، بلکه اصولگرا بودیم که به احمدی نژاد رای دادیم و هزار بار دیگر هم به همان مقطع ۲۷ خرداد و سوم تیر برگردیم، باز هم به احمدی نژاد رای می دهیم و هزار بار دیگر هم به مقطع فعلی برگردیم، نسبت به حمایت دکتر از جریان انحرافی انتقادات تند و تیز داریم. ما بر اساس اصول مان از خواص بی بصیرت فتنه ۸۸ انتقاد کردیم و بر اساس همین اصول از خدمات بیشمار جریان اصولگرا به مردم دفاع کرده و می کنیم. اصولگرا بودن ما حکم می کند وقتی دولت و شهرداری و مجلس و قوه قضائیه خوب کار می کنند، از ایشان تعریف کنیم و وقتی که نقطه ضعف نشان می دهند، منتقدشان باشیم. اصولگرا بودن ما حکم می کند که نقد جریان “هاشمی محور” به مصباح را صادقانه ارزیابی نکنیم، همچنانکه در مقام نقد “مکتب ایرانی” مشایی خود را جدا از کسانی می دانیم که بر اساس حب و بغض شخصی منتقد دولت هستند و عمدتا هدف شان از نقد مشایی، کوبیدن شخص احمدی نژاد است، به حدی که حتی کارهای خوب و حسنه دولت را هم در ردیف نقاط تیره قوه اجرایی حساب می کنند. خوب یادم هست روزگاری مثل خیلی دیگر از خانواده های حزب اللهی، وقتی می دیدیم عده ای از اقوام و دوستان در نقد آقای هاشمی پا را از گلیم انصاف و اعتدال خارج می کنند، از محسنات ایشان دفاع می کردیم. همان محسناتی که باعث شد هم خمینی و هم خامنه ای بارها و بارها از آقای هاشمی تعریف کنند. این روزها اما با مواضع جدید آقای هاشمی، بعضی از همان اقوام و فامیل به ما “دیدید گفتیم” می گویند. همچنان که “هاشمی محورها” در مباحث این روزها به جریان اصیل اصولگرا و نمونه شاخص آن یعنی استاد مصباح “دیدید گفتیم” می گویند. این وسط ما اگر از احمدی نژاد طلبکار نباشیم، قطعا به حضرات “هاشمی محور” بدهکار نیستیم. اتفاقا اولین منتقدین جریان انحرافی حاشیه دولت، همان اصولگرایانی بوده و هستند که هنوز هم خدمات دولت را پررنگ منعکس می کنند. ما مداح خوبی های افراد هستیم و منتقد بدی های شان. به عنوان نمونه روزی رهبر انقلاب فرمودند: “هیچ کس برای من مثل هاشمی نمی شود”. این حرف در ظرف زمانی و مکانی خودش برای همیشه قابل دفاع است. یا روزی که رهبر حکیم فرمودند: “نظر من به رئیس جمهور -دکتر احمدی نژاد- نزدیکتر است تا آقای هاشمی”، جمله ای بود که بر اساس شرایط روزگار، کاملا درست ادا شده بود. ما هم که خود را “ولایت فقیهی” و فرزندان رهبر و سربازان انقلاب اسلامی می دانیم، در هر مقطع زمانی بر اساس اصول بیّن و ثابت مان عمل می کنیم و تحت هیچ شرایطی از رای مان به هاشمی و ناطق و احمدی نژاد پشیمان نمی شویم. همچنان که هرگز از نقد نامه سرگشاده هاشمی، انتقاد از نمره منفی ناطق در فتنه ۸۸ و موضع گیری خود علیه جریان انحرافی پشیمان نمی شویم. اصولگرا بودن ما حتی امروز هم به ما حکم می کند که به جای خودکشی از ترس مرگ، واقع بین باشیم؛ خدمات دولت را بگوییم و در کنارش انحرافات را بکوبیم. با این حساب، زنده باد اصولگرایی.

ستون ثابت “پلاک” نوشته های متفاوت من در روزنامه جوان/ روزهای زوج

ارسال شده در صفحه اصلی | ۶۹ دیدگاه

۲ قطبی امروز: “انقلابی و ضد انقلاب”

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ امین ۲۰۶۰

تقی عزیز، کامران خوب… و خودم؛ چند شب پیش در خانه استاد دژاکام

سرباز، وبلاگ زمین کربلا

فدایی رهبر

میلاد پسندیده

خطاب به دشمنان جمهوری اسلامی: غلط اندر غلط کردید بیشمارید…

این  “یادداشت تطبیقی” در روزنامه وطن امروز، یک شنبه/ ۲۸ فروردین ۹۰ کار شده است

در این چند سال که با رای مردم، دولت و مجلس و شورای شهر و شهرداری از اصلاح طلبان به دست اصولگرایان افتاد و این همه “انتخاب” بود و “انتصاب” نبود، باید دید کارنامه را که چه بوده نمره. تعریف اگر لازم است، مدح کرد و انتقاد اگر، نقد. چشم بر هم بزنیم، وقت بلند شدن ما از این مسند است و آیا باز مردم، مجلس و شورای شهر و شهرداری و دولت را به اصولگرایان بسپرند، آیا نه. گفت: “خوش بود گر محک تجربه آید به میان”…
یک: مقایسه حکمرانی اصلاح طلبان با زمامداری اصولگرایان
یک/ ۱: قیاس در ابعاد داخلی
در مقام بررسی، قیاس باید کرد کارکرد اصولگرایان را با عملکرد دوم خردادی ها. در عصر حاکمیت دوم خرداد، آنچه بیش از همه جلوه گر بود، پنجه کشیدن علیه اصول و مقدسات بود که اواخر کار حتی صدای رئیس جمهور وقت را هم درآورد. اگر الان مراجع نسبت به دولت انتقاداتی دارند، از یاد نبرده ایم آن اصلاح طلبی را که تقلید از همین مراجع را به سخره گرفت و وقتی به چنگ قانون افتاد، دولت و مجلس اصلاحات به جای آنکه نگران احترام مرجع و حوزه و درس و بحث و عمامه و عبا باشند، آقاجری را تا حد یک قهرمان بالا بردند؛ همین کسانی که امروز دم از جایگاه مرجعیت می زنند! بارها گفته ام و نوشته ام و البته شان خود را پایین آورده ام که خاتمی منافق است. خاتمی همان کسی است که اواخر کار دولت دوم خرداد از اردوگاه اصلاح طلبان صدای پای دشمن شنیده بود، اما بعد صدای همه ملت -حتی اقلیت مجلس هشتم- را درآورد؛ وقتی که در ایتالیا با زنان نامحرم دست داد و وقتی که در ویلای جرج سوروس با مردان نامحرم… وقتی که این هر ۲ را کتمان کرد و وقتی که از سران فتنه حمایت کرد و وقتی که پشت شان را خالی کرد و وقتی که ادعا کرد قصد بازگشت به نظام دارد! اگر خمینی گفت که ملت ما از ملت صدر اسلام بهتر است، باید گفت که خاتمی از منافقان صدر اسلام هم منافق تر است که با آن همه نفاق و تزویر، هنوز هم از سفره ۳۰۰ هزار شهید جمهوری اسلامی حیا نمی کند که بلند شود و گورش را گم کند. آنچه در آن روزگار به رکن رکین شهادت نسبت دادند و به ثارالله و خود الله و حضرت روح الله و ولایت فقیه، مگر از یاد می رود؟ آن همه فحش و ناسزا به پشت گرمی همین آقای خاتمی داده شد که لجن نامه ها را “بهار مطبوعات” می خواند. دوم خرداد راستی که بهار مطبوعات نبود، خزان وجدان هایی بود که راهپیمایی علیه خدا را نشانه دموکراسی می دانستند، اما کوچکترین انتقاد از خود را برنمی تافتند و تیتر یک می کردند که “دور جدید حمله به خاتمی”. من همین جا قبل از شروع بحث، روی سخنم را برگردانم طرف قوه قضائیه و بپرسم که چه شد پس محاکمه این منافق ملعون؟! ما درباره خاتمی، نه به حصر راضی می شویم و نه به حبس. ما فقط به اجرای عدالت و عمل به مر قانون، در حق این محارب راضی می شویم…
و اما مختصر و مفید بخواهم خلاصه کنم که چه کردند داعیه داران اصلاحات، یکی همین اهانت مکرر بود به آرمان ها و مقدساتی که جمهوری اسلامی در راه اعتلایش ۳۰۰ هزار شهید داده است و با احتساب خون حسین غلام کبیری و امیرحسام ذوالعلی، همچنان دارد جان تقدیم اسلام ناب می کند.
دومین ویژگی برجسته زمامداری دوم خردادی ها اما جنگ بود با دیگر ارکان نظام. گویی مهمترین وظیفه دولت این بود که در جلد یک حزب -حزب مشارکت- فرو رود و هر روز علیه همین قوه قضائیه -که ما از آن به عنوان مرجع محترم و قانونی، به صورت آرمان خواهانه عدالت مطالبه داریم- بیانیه صادر کند. انگار که مجلس هیچ کار مهمتری نداشت الا نزاع هر روزه با شورای نگهبان. روزی صد بار جناب کروبی به آقای جنتی نامه می نوشت علیه نظارت استصوابی؛ آن زمان که هنوز چند رایی بیشتر از آرای باطله داشت! می دیدی که اعضای شورای شهر به جای تصویب قانون برای حل معضلات شهری، وظیفه ای جز حمله به “سیمای لاریجانی” نداشتند و می دیدی که “لوایح ۲ قلو” بیش از آنکه به کار مشکلات معیشتی ملت بیاید، کاخ سفید را خوشحال می کرد. اگر روزگاری در همین مملکت، دیکتاتوری به توپ بست مجلس را، در عصر دوم خرداد این مجلس بود که به توپ بسته بود همه ارزشها و اصول را، حتی انرژی هسته ای را. خرجش را هم آمریکا می داد. آخرین مجلس دوم خردادی ها را به یاد بیاورید؛ یادتان هست آن همه افراط و دشمن دوستی و خودپرستی و کج کاری و کم کاری، موجبات قهر همین آقای کروبی با نمایندگان متحصن را پدید آورد؟!… بله، این جماعت حتی صدای شیخ بیسواد بعد از این را هم درآورده بودند؛ او که خود ۲۵ بهمن بیانیه آمریکا را خواند و از منافقین خواست کار جمهوری اسلامی را یک سره کنند! این بار کروبی صدایی خفه نکرد، بلکه صدای ناطق و شیخ دیپلمات را هم درآورد و به جمع عماران، چند تایی افزود!… تا آنجا که من مطایبه ام گل کرد و به مزاح نوشتم در “قطعه ۲۶” که “آمریکا در چه فکریه، ایران پر از عماریه”!… وای که دوم خردادی ها مجلس را تبدیل کرده بودند در راس همه امور آمریکا!… و از خانه ملت، صدای زنگ دشمن می آمد. تصور کنید شماره تلفن مجلس شورای اسلامی، مجلس “آیت” و “دیالمه” افتاده بود روی پیغام گیر کاخ سفید. جمهوری اسلامی در همان مجلس باید این وطن فروشان را حبس می کرد تا به صرافت فتنه ۸۸ نمی افتادند. جرم بزرگی که جمهوری اسلامی مصلحت دید با رافت از آن بگذرد و شاید همین بخشش بی جا باعث شد که مجرمین چند سال بعد در سر سودای “آشوب عاشورا” بپرورانند. القصه باورم هست اگر مسئولین نظام، تاج زاده و بهزاد نبوی و عبدالله نوری و موسوی خوئینی ها و… را در همان “فتنه ۱۸” تیر محاکمه کرده بود، سران فتنه بعد از این قطعا می دیدند که فتنه آفرینی در جمهوری اسلامی آنقدرها هم بی هزینه نیست. در مجلس به وقت تحصن ادعا می کردند “روزه سیاسی” گرفته ایم؛ دهان شان بوی ژامبون گوشت خر تراوا می داد! زر مفت می زدند لابد که بعدها در روز قدس علنی روزه خواری کردند. کیست بی بصیرت ترین خواص جریان اصولگرایی؟!… هر که باشد، یک تار مویش را به این جماعت منافق دروغ گو نمی دهم. بی بصیرتی کجا، بدذاتی کجا؟!
سومین جلوه عصر اصلاح طلبی، دعوای اصلاح طلبان بود با خودشان. یکی می گفت باید تندتر حرکت می کردیم و دیگری معتقد بود که اگر ما اسم خود را اصلاح طلب گذاشته ایم، پس “فتح سنگر به سنگر” مگر نه آنکه کار چریک های انقلابی است؟! یکی می گفت خاتمی بی عرضه است و دیگری می گفت باید کروبی بشود همه کاره اصلاحات. کار این دعوای درون گروهی -که البته برای خدا نبود!- آنقدر بالا گرفت که یکی از جماعت خودشان، اصلاح طلبان را قیاس با اسب هایی گرفت که در سربالایی به همدیگر لگد می زنند و یکدیگر را گاز می گیرند! توهین به حیوان نجیب کرده بود!… و این همه در واپسین سال های عصر حاکمیت دوم خرداد بود؛ روزهایی که نمرات سیاه کارنامه را می دیدند و هر گروهی، گروه دیگر را مقصر این تیره روزی معرفی می کرد. البته آن اول همه شان با هم ادعا می کردند که “نمی گذارند کار کنیم” لیکن وقتی این لطیفه بی مزه بر لب خودشان هم خنده جاری نکرد، شروع کردند به گاز گرفتن همدیگر و لگد انداختن به یکدیگر. اصولا “فتنه گران بعد از این” اخلاق ثابت شان همین است؛ منتهی گاه علیه مقدسات پنجه می کشند، گاه علیه رای اکثریت، گاه علیه قانون، گاه علیه خیمه عزا در روز عاشورا و گاهی هم علیه خودشان. بی تهذیب پای در گلیم تحزب گذاشتن و بی پیر به خرابات رفتن، منتج به همین نتایج شوم می شود. یادتان هست روزی صد مرتبه، انگار که خاتمی خیابان است، می خواستند از این بدبخت عبور کنند؟! هی می گفتند خاتمی بی عرضه است؛ هر چند که این یکی را راست می گفتند. خاتمی نه به کار ما آمد، نه به کار دوم خرداد و نه به کار جرج سوروس. یک بار فیلم آمد و خندید، یک بار فیلم آمد و گریه کرد… اما از ۹ دی به این طرف اشک ریختنش واقعی است!
چهارمین خصوصیت بارز برجای مانده از دوران دوم خرداد، زیاد “مردم مردم” گفتن بود و کم کار کردن برای همین مردم. خاتمی زیاد دم از مردم می زد اما برای او کرباسچی از همه ملت بیشتر اهمیت داشت و از سر همین تعلق خاطر بود که طولانی ترین جلسه هیات دولت اصلاحات به آزادی این مجرم از زندان برمی گشت. دوم خردادی ها زیاد دم از مردم می زدند، اما وقتی همین مردم در صف مایحتاج روزانه خود ایستاده بودند، یکی شان مردم را لشکر قابلمه به دست جناح راست خواند و یا وقتی همین مردم ایستاده بودند در صف انتظار اقلام معیشتی، یکی شان گفت: مرگ موش هم توزیع کنی، این مردم صف می ایستند!
خاتمی آمده بود دموکراسی، قانون و اخلاق را بر سر سفره مردم بیاورد اما همین ها را هم دوم خردادی ها دروغ می گفتند؛ نشان به نشان همین مرگ موش! اصولا وقتی در نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، جاسوسی به اسم بنی صدر حتی می تواند رئیس جمهور شود، و اصولا وقتی در همین حکومت الهی-مردمی، سالوس ریاکاری مثل آقای خاتمی، نفر اول امور اجرایی کشور می شود، بهتر آن است که رئیس جمهور به جای سخن گفتن از آزادی، برای مردم در مقام عمل کار کند. این مردم چه بدی داشتند برای خاتمی که مفت فروخت شان به پول ملک عبدالله؟! پولی که باید ملک عبدلی خرج مستراح های خراب “منی” کند، می دهد به خاتمی! خاتمی هم می گیرد! خدا را شکر آنان که پول حرام می خورند ولایت سیدعلی را قبول ندارند. خدا را شکر که خاتمی با ما نیست. خاتمی حقش بود که در مملکت آل خلیفه یا مُلک مَلِک عبدلی اپوزیسیون می شد، تا می فهمید دیکتاتوری یعنی چه. الحق که آزادی در سفره این مردم بود که یکی مثل خاتمی شد رئیس جمهور، ولی کاش در این دیگ اینقدر باز نبود که عده ای بخواهند بی حیایی کنند. آزادی در سفره این مردم، مدیون ۲۲ بهمن ۵۷ است، نه بدهکار خاتمی. دوم خرداد که سهل است، سوم خرداد و نهم دی ماه هم مدیون ۲۲ بهمن است. خاتمی چون برای به ثمر رسیدن این انقلاب، مزه زندان رژیم ستم شاهی را نچشیده بود و حتی یک سیلی هم نخورده بود، خیال می کرد فرشته آزادی است. غلط اندر غلط کرده بود که فرشته آزادی باشد. سال ۸۸ به خوبی نشان داد که خاتمی ملیجک شیطان بزرگ است، نه فرشته آزادی. فرشته آزادی خون دیالمه بود. خون آیت. خون نواب. خون دل شیخ شهید عصر مشروطه بالای دار. فرشته آزادی ولایت فقیه بود که انتخابات را آزادانه برگزار کرد و منتخب ملت، رئیس جمهور ملت شد. فرشته آزادی ولایت فقیه است که باز هم از آرای ملت پاسداری کرد و اجازه نداد سران فتنه با قمه کشی و قلدری و آشوب و هرج و مرج و خرید و وطن فروشی در رای مردم دست ببرند. چطور وقتی از دل همین انتخابات، خاتمی می شود رئیس جمهور، و آن دیگری؛ کروبی رئیس مجلس می شود، جمهوری اسلامی نظام خوبی است، اما همین که مردم خوی کثیف این منافقین را شناختند و به ایشان رای ندادند، جمهوری اسلامی می شود نظام دیکتاتوری؟! همین دوگانگی هاست که اگر به آقای خاتمی، سالوس ریاکار بگویی، حق داری. این فقط جامعه مدنی یک فرد سالوس ریاکار است که در آن واحد هم ریشه در مدینه النبی دارد و هم ریشه در ویلای جرج سوروس. درش به شهر پیامبر باز می شود، پنجره اش به کاخ سفید و در رواَش به قصر ملک عبدالله!
خاتمی اما خود و دوم خرداد را منادی قانون و اخلاق می دانست. یک چیز آدم بگوید به این منافق ها!… آیا شورای نگهبان یک نهاد قانونی نبود؟ آیا در عصر دوم خرداد، فقها و حقوق دانان این نهاد قانونی به بهانه نقد، مجبور به تحمل هر ناسزایی نبودند؟! آیا اینکه در بهار مطبوعات، رزمندگان ۸ سال دفاع مقدس که خیل کثیرشان شهدا بودند، سربازان وحشی قوم آتیلا نوشته و خوانده شدند، قانون بود یا اخلاق که خاتمی هنوز هم پز روزنامه هایش را می دهد؟! سرباز وحشی تر از قوم آتیلا “آل الفتنه” سال هشتاد و اشک بودند که تحت لوای همین منافق، خیمه عزای حسین بن علی را آتش زدند. اینکه ادعا کنی فرهنگ شهادت، خشونت آفرین است، قانون بود یا اخلاق؟! اینکه مجلس شورای اسلامی را بدل به سنگر آمریکا کنی، قانون بود یا اخلاق؟! اینکه از علمایی در حد و اندازه عالم مجاهد؛ مصباح یزدی در بهار مطبوعات کاریکاتور بکشی، قانون بود یا اخلاق؟! راه اندازی پروژه های ۱۸ تیر و قتل های زنجیره ای و رودررو قرار دادن دانشجویان و نهادهای نظام، قانون بود یا اخلاق؟! رئیس جمهور باشی و به جای کار کردن برای ملت، عامل این پروژه ها شوی تا چشم ها را نسبت به نظام -همان نظامی که رئیس جمهورش هستی!-  بدبین کنی، قانون بود یا اخلاق؟! آقای خاتمی! از بس دروغ گفته ای، روز روشن را روز بخوانی، همه گمان به شب می برند. این قانون بود یا اخلاق و یا دموکراسی و یا “زنده باد مخالف من” که در بهار ادعایی مطبوعات، یک صدای واحد از یک حزب واحد، همزمان از گلوی چند روزنامه زنجیره ای بیرون می آمد و اغتشاش و دروغ و توهم و تشویش را به جای “دانستن”، حق مردم می دانست؟! روزنامه ای که با پول وزیر ارشاد شما می چرخید، باری در همان عصر بی حیایی کرد و خود را لو داد که اگر روزنامه مرا ببندید دولت فلان کشور اروپایی چنین و چنان می کند! اسلام را هم بگذاریم کنار، به جرم وطن فروشی، خاک بر سرت آقای خاتمی. فتنه ۸۸ را هم بگذاریم کنار، روزنامه های هوادار تو نوشتند که اگر علی در خیبر و بدر آدم نمی کشت، فرزندش حسین در کربلا با آن وضع به شهادت نمی رسید. حرمله سپاه عمرسعد یا هروله خواهر حسین؟!… راستش را بگو؛ اهل کدامین قبیله ای؟!… راستش را بگو؛ قبله ات کعبه است یا جیب ملک عبدالله؟!… لابد مومن نیستی که گدایی کردی از پادشاه شیعه کش عربستان. من در بصیرت تو شک ندارم؛ شک دارم در ایمانت. تو رئیس جمهور این کشور بودی. گیرم خودت ایمان نداشتی، از ایمان مردمی که به تو اعتماد کرده بودند، خجالت نکشیدی که از آل سعود پول گرفتی بی حیا؟!… خودت بگو؛ کدام ناسزا سزای اعمال زشت توست، همان را نثارت کنم… 
تاریخ را بخوانیم؛ هنوز خاتمی رئیس جمهور بود که با رای مردم، شورای شهر تهران به دست جماعتی از اصولگرایان افتاد؛ آن هم در انتخاباتی که وظایف نظارتی با شورای نگهبان نبود و همگان حتی اعضای نهضت غیر قانونی آزادی، می توانستند بخت خود را برای “آری” گرفتن از مردم بیازمایند. در آزادانه ترین، بلکه بی حساب و کتاب ترین انتخابات جمهوری اسلامی اما ورشکسته های سیاسی که از فیلتر تعدادی از نمایندگان مجلس به راحتی گذشتند، باز هم نتوانستند از مردم رای بگیرند و مردم بریده از دوم خردادی های نابه کار، این بار به مهندس چمران و دکتر شیبانی اعتماد کردند و تنی چند مثل ایشان را رهسپار شورای شهر کردند. از دل همین شورای شهر اصولگرا اما محمود احمدی نژاد شهردار تهران شد. مرد لاغر اندامی که جز خواص اهل سیاست، کسی وی را نمی شناخت. شهرداری که لباس رفتگران بر تن می کرد و بیش از اندازه کار می کرد و در صف نماز جمعه کنار مردم عادی می نشست و همانجا به نامه های شان رسیدگی می کرد، خیلی زود بر سر زبان ها افتاد. مردی که چو افتاده بود لباس هایش از لباس محافظانش ارزان تر است و در شهرداری، همان شام دیشب خانه را به عنوان ناهار می برد و می خورد. آنقدر بود که چندی بعد، مردم، او را با “رجایی” مقایسه کردند. در اینکه شهردار وقت تهران ویژگی های مردمی نظیر ساده زیستی، عدالت طلبی و خلق و خوی ضد اشرافی داشت، البته هیچ شکی نبود و همچنین در مدیریت جهادی اش، اما بخشی از دلیل حب مضاعف مردم همه جای ایران به شهردار وقت تهران، ناشی از بغض ایشان بود به زمامداری دوم خردادی ها در عصر اصلاحات که البته هنوز دوره شان تمام نشده بود. مردم با خود می گفتند اگر شهرداران ما یقه سفیدهایی مثل کرباسچی و الویری و ملک مدنی بودند، پس این دیگر کیست که در هفته چند روز ۱۲ ساعت تمام در اتاقش می نشیند و به جای برج سازان و باندبازان، به مشکلات ایشان رسیدگی می کند؟! واقعیت این است اگر دوم خردادی ها برای مردم کار می کردند، آوازه احمدی نژاد اینقدر زود و تصاعدی در هر کوی و برزنی و بخش و روستایی نمی پیچید. اگر احمدی نژاد شهردار شدن خود را مدیون رای اصولگرایان بود، ولی نیمی از راز و رمز محبوبیتش در مقام شهردار تهران را بدهکار اصلاح طلبان است!… البته بی آنکه بخواهم منکر خصلت های بعضا منحصر به فرد دکتر شوم! اصلاح طلبان کم کار، کج کار، پر ادعا، اشرافی، لاف زن و حوصله بر هم زنی که باعث شدند یکی مثل محمود احمدی نژاد، سوار اسب سفید آرزوهای مردم شود و مردی از جنس مردم شود. به گمانم این روزها اینکه احمدی نژاد ادعا می کند با اصولگرایان نسبتی ندارد، همان اندازه غیر منصفانه است که نقد بی رحمانه بخشی از همین اردوگاه اصولگرایان، نه به حاشیه سازان، که به خدمات دولت. واقعیت این است حتی اگر محمود احمدی نژاد مدعی باشد، رئیس جمهور شدنش ناشی از بی اعتنایی به حکمیت شیوخ اصولگرا بود، -ادعایی که می تواند درست باشد و البته نباشد!- اما قطعا نمی تواند منکر این شود که اولین جرقه رئیس جمهور شدنش را همان اعضای اصولگرای شورای شهر زدند که وی را رهسپار خیابان بهشت کردند. بیراه نیست اگر ادعا کنیم که راه “پاستور” برای احمدی نژاد از “بهشت” گذشت. با این همه رئیس جمهور اینقدرش را آزاد هست که خود را به هر دلیلی اصولگرا نخواند، لیکن این ادعا در شرایط کنونی به ۲ دلیل کاملا واضح، گفتن و یا کتمان کردنش علی السویه است. شاید اصلا آنقدرها مهم و حساس نباشد. بخوانید:
نخست اینکه پس از فتنه بعد از انتخابات تا یوم الله ۹ دی، و به ویژه پس از آن روز حماسی تا حوادث روز ۲۵ بهمن سال ۱۳۸۹ دیگر سخن گفتن از ۲ قطبی “اصلاح طلب/ اصولگرا” محلی از اعراب ندارد. تقسیم بندی “اصلاح طلب/ اصولگرا” البته بر خلاف تقسیم بندی “راست/ چپ” مرحوم و “روحانیون/ روحانیت” مغفور، در زمان خودش تقسیم بندی نسبتا درستی بود. حتی اگر درست مثل تقسیم بندی های مرسوم گذشته علمی نبود و منطبق با موازین علوم سیاسی نبود، اما زمان خودش کم و بیش می شد با کمی اغماض خاتمی و کروبی را اصلاح طلب و قالیباف و لاریجانی را اصولگرا خواند. می شد عبدالله نوری را اصلاح طلب و ناطق نوری را اصولگرا خواند. امروز اما “سران اصلاحات”، نام دیگرشان -یعنی نام درست ترشان- “سران فتنه” است. اصولا کسانی که برای روز ۲۵ بهمن بیانیه آمریکا و اسرائیل را به اسم خودشان مصادره کردند تا منافقین دست به آشوب بزنند، “سران انقلاب مخملی” هستند، نه “سران اصلاحات مدنی”. در چهارچوب قانون اساسی جمهوری اسلامی قطعا نمی توان شعار “جمهوری ایرانی” سر داد. همچنان که در چهارچوب رای ما به مردی از جنس مردم، سر دادن شعار “مکتب ایرانی” غلط انداز است!… بگذریم.
در زمانه ای که شمار قلیلی از رئوس اصلاحات به جرم براندازی به دست قانون افتاده اند، و شمار کثیری شان به همین جرم متهم اند اما هنوز از نظام ۳۰۰ هزار شهید جز مهرورزی و عطوفت چیزی ندیده اند، بزرگ ترین دروغ، اصلاح طلب خواندن جماعت اهل انقلاب مخملی است. گیرم که دیروز می شد خاتمی و کروبی و موسوی و موسوی خوئینی ها و… را اصلاح طلب خواند، اما امروز نمی شود. یعنی در مقام عمل، اهالی کاریکاتور کشیدن از انقلاب اسلامی، “میکروب سیاسی” اند، نه به تعریف علوم سیاسی، “اصلاح طلب”… و وقتی در یک ۲ قطبی، یک قطب کارکرد نام خود را از دست می دهد، اصل این تقسیم بندی دچار خدشه می شود. هرگز نمی خواهم بگویم که ما چون دیگر “اصلاح طلب” نداریم، پس “اصولگرا” هم نداریم. اتفاقا ما امروز هم اصلاح طلب داریم و هم اصولگرا، اما نه در ۲ قطب جدا از هم، بلکه در یک صف و در یک صنف. چیزی که ما امروز داریم “اصلاح طلب اصولگرا” و یا “اصولگرای اصلاح طلب” است، اما جدای از این عناوین، به خصوص بعد از ۲۵ بهمن، بهترین تقسیم بندی که می تواند تجلی جامعه سیاسی عصر ما باشد، ۲ قطبی “انقلابی/ ضد انقلاب” است. حوادث بعد از انتخابات سال ۸۸ نشان داد که سران اصلاحات، سران فتنه هستند و حادثه روز ۲۵ بهمن نشان داد که دیگر حتی بحث فتنه هم در میان نیست و سران فتنه، ضد انقلاب اسلامی اند. ۲ گانه “انقلابی/ ضد انقلاب” اما بیانگر امنیتی بودن فضای سیاسی جامعه نیست. تعریفی دقیق از فضای جامعه سیاسی عصر ماست. زیر مجموعه قطب انقلاب، بدیهی است که هم اصلاح طلب داشته باشد و هم اصولگرا، اما کسی که در خدمت اهداف دشمن حرکت می کند، و بر این حرکت اصرار دارد، خواه خود را اصلاح طلب بخواند، خواه اصولگرا، ضد انقلاب است. یکی از ایراداتی که به نظام مقدس جمهوری اسلامی وارد است -یعنی ایراد به جایی است- این است که چرا روز انتخابات درون خانوداه خود را به محل نزاع “انقلابی/ ضد انقلاب” تبدیل می کند؟! اینکه آمریکا و اسرائیل قبل از انتخابات می آیند و از فلان نامزد و بهمان کاندیدا حمایت می کنند، بیش از آنکه مهر تاییدی بر وجود آزادی بیش از حد در کشور ما باشد، نشان دهنده پاره ای از اشکالات در سیستم انتخاباتی جمهوری اسلامی است. واقعیت این است که سالهاست -به درازی عمر انقلاب- که جمهوری اسلامی به اسم انتخابات دارد رفراندوم برگزار می کند؛ اتفاق طنز-دراماتیکی که حتی در مهد کودک های آزادی هم رخ نمی دهد. مردم ما در انتخابات ریاست جمهوری می آیند که برای جمهوری اسلامی، رئیس جمهور تعیین کنند، لذا این فرد، حتما باید زیرمجموعه انقلاب باشد، نه عضو ضد انقلاب. اصلاح طلب و یا اصولگرا بودن این فرد مهم نیست. تعداد عکس هایش با خمینی ملاک نیست. حتی تعداد عکس هایش با خامنه ای ملاک نیست. ملاک انقلابی بودن و ضد انقلابی بودن، حال فعلی افراد است؛ با این حساب و به طریق اولی قطعا مهم نیست که این فرد با رئیس جمهور -هر کسی که می خواهد باشد؛ چه رجایی، چه هاشمی، چه خاتمی و چه احمدی نژاد- چه نسبتی دارد و چند عکس گرفته است.
دومین نکته در بحث رابطه احمدی نژاد با جریان اصولگرا، چیزی فراتر و مهمتر از ادعای دکتر است و آن خدمات متقابل این ۲ به یکدیگر است. اگر شورای شهر اصولگرا در سال ۸۱ و به عبارت اصح در سال ۸۲ به محمود احمدی نژاد رای داد تا وی شهردار تهران شود، و از این حیث دکتر بدهکار جریان اصولگراست، در عوض شهردار وقت تهران هم آنقدر خوب کار کرد که مردم از رای خود به اصولگرایان، نه فقط پشیمان نشدند که اکثریت مجلس را هم به اصولگرایان سپردند. اینجا بود که احمدی نژاد بنا به هر دلیلی صلاح دید خارج از چرخه حکمیت اصولگرایان وارد انتخابات ریاست جمهوری شود، و دست بر قضا رئیس جمهور هم شد.
حساسیت روی این سخن جناب رئیس جمهور که خود را مدیون اصولگرایان نمی دانند، با وجود تقسیم بندی “انقلابی/ ضد انقلاب” حساسیت بی خودی است. اصلا مهم نیست که ماشین رجال سیاسی با چه رنگی حرکت می کند. مهم پلاک این ماشین است. به عنوان مثال؛ قالیباف خواه خود را اصولگرا بداند، خواه علم اصلاحات بلند کند، خواه بگوید اصولگرای اصلاح طلب است، خواه با رنگ اصلاح طلب اصولگرا ماشین شهرداری را حرکت دهد؛ مهم این است که وی زیرمجموعه نیروهای انقلاب اسلامی است و اگر برای هر انتخاباتی نامزد شود، من نوعی شاید مثلا به عملکرد ایشان در فتنه ۸۸ نمره خوبی ندهم، اما مطمئن هستم نامزدی که می خواهم بررسی اش کنم که به درد این سمت می خورد یا نه، مهره دشمن نیست. یکی ۲ نمره منفی دارد، اما “بوستان ولایت” هم در پرونده اعمالش هست. کارنامه نیروی انتظامی و شهرداری را هم دارد. وی را با سایر رقبایش -که آنها هم زیر مجموعه انقلاب اند- سبک سنگین می کنم و رای خود در صندوق می اندازم. وقتی که سال گذشته سال “همت مضاعف، کار مضاعف” بود، و وقتی که امسال سال “جهاد اقتصادی” است، و وقتی که جهت گیری حرکت آتی کشور توسط رهبر در زمینه کار و تولید و اقتصاد معنی پیدا کرده است، از همه سال ها خنده دارتر و البته گریه دارتر است که روز رای گیری بخواهم به بقای جمهوری اسلامی، “آری” بدهم.
احمدی نژاد و قالیباف و اخوان لاریجانی و… را من دیگر “اصولگرا” نمی خوانم و خاتمی و موسوی و کروبی و… را مدتهاست که “اصلاح طلب” نمی دانم. اسامی اول از جمله نیروهای انقلاب اند و اسامی دوم از جمله نیروهای ضد انقلاب. ممکن است علی الظاهر کسی اصلاح طلب باشد اما زیرمجموعه نیروهای انقلاب باشد و ممکن است کسی علی الظاهر اصولگرا باشد، ولی ضد انقلاب باشد. پلاک ماشین از رنگ ماشین مهمتر است.
از آنجا که این بند مطول تحلیلی که می خوانید، مروری بر تاریخ دارد، باید بگویم که مقایسه عصر معروف به اصولگرایی با دوره موسوم به اصلاح طلبی، قیاس میان جریانی است که سعی داشت نظام جمهوری اسلامی را ناکارآمد نشان دهد، با جریانی که تمام هم و غم اش افزودن بر کارآیی نظام است. در عصر دوم خرداد شهرداران همین تهران، یکی شان که به جرم اختلاس راهی زندان شد. هنوز هم قیمت ملک و خانه و تراکم و… از دست مدیریت آقای کرباسچی به تمامه خلاص نشده است. ۲ شهردار دیگر اما آقایان ملک مدنی و الویری بودند. چه مانده از ایشان در ذهن پایتخت نشینان؟! در دوره اصولگرایی اما نمره احمدی نژاد و قالیباف، هر ۲ درخشان است. احمدی نژاد لابد آنقدر خوب کار کرد که مردم او را از خیابان بهشت به پاستور بردند، تا فقط شهردار تهران نباشد، رئیس جمهور همه ایران باشد. آن دیگری؛ قالیباف است که اگر چه شکل مدیریتی اش با دکتر فرق می کند ولی جزء ۵ شهردار برتر دنیاست. نمی دانم این تعبیر درست باشد یا نه، اما معتقدم احمدی نژاد و قالیباف، گر چه با رویکردی متفاوت، اما هر ۲ شهوت کار کردن دارند و این چیز خوبی است. اگر احمدی نژاد با سفرهای استانی به فکر “جنوب شهری های ایران” است، قالیباف هم انصافا جنوب شهر تهران را زنده کرده است. این روزها به برکت کارآمدی جریان اصولگرا به همان نسبت که در شهرهای متمول، استخر و سونا هست، در شهرهای نسبتا محروم هم هست، و باز به همین برکت، جنوب شهر تهران از نظر امکانات تفریحی و رفاهی، بعضا از بعضی مناطق شمال شهر، جلوتر است. شما مقایسه کنید شخص علی لاریجانی را با شخص مهدی کروبی، به عنوان روسای مجلس اصولگرا و اصلاح طلب. مجلس ششم را به یاد آورید با آن همه دعوا و کشمکش و نزاع و مجادله و تحصن و دشمن دوستی با مجالس هفتم و هشتم. دولت فعلی را مقایسه کنید با آن دولت. این رئیس جمهور را با آن رئیس جمهور. الان اگر در حاشیه دولت، مسئله سازی می شود، اما در آن دولت، مسئله سازی و بحران های هر روز، متن قصه بود. امروز طولانی ترین جلسات هیات دولت در شهرستان ها تشکیل می شود، اما در عصر اصلاحات، بنا به اعتراف وزرای خود آقای خاتمی، ایشان اصلا حال و حوصله و کشش مباحث اقتصادی را نداشت. دولت آن روز به جای نان، دعوای روزنامه ها را سر سفره مردم می آورد، اما الان دولت، یارانه ها را به حساب خود مردم واریز می کند. در عصر دوم خرداد، حالیا که این هم ملاکی است؛ رهبر حکیم در نامگذاری سال ها بیشتر به اصول و مقدسات تاکید داشتند که راه را گم نکنیم، اما الان می گویند “همت مضاعف” و “جهاد اقتصادی”… یعنی که صرف نظر از حاشیه های مسئله ساز، از جهت حرکت قطار جریان اصولگرا رضایت دارند و به سرعت بیشتر می اندیشند. وزرای فرهنگ احمدی نژاد را مقایسه کنید با آن مردکی که قبل از فتنه از کشور در رفت! اصلا قابل قیاس نیست. دوره انکار ارزش ها کجا و عصر کار و ابتکار کجا؟! حتی مقایسه کنید دعوای درون گروهی اصلاح طلبان را با منازعات گاه و بی گاه اصولگرایان. آنجا خود می گفتند که سهم حزب ما بیش از این است در دولت و یا مجلس. یادتان رفته؟! یادتان رفته که مدیران اقتصادی دولت دوم خرداد از بس هر کدام یک ساز می زدند و از بس آقای خاتمی بند را ول کرده بود، رهبر در دیدار هیات دولت آن زمان به رئیس جمهور وقت تذکر داد که مثل افسر راهنمایی سر چهارراه باشد و یک نظم و انظباطی به چهارراه حرکت دولت بدهد. می دانید چرا دکتر معین رئیس جمهور نشد؟ چون خاتمی خوب کار نکرد. حتی یکی از مهمترین دلایل شکست موسوی در انتخابات اخیر این بود که خاتمی از او حمایت کرد و او هم از این حمایت خوشش می آمد!
در همین باب هنوز هم نکته هاست؛ جریان اصلاحات به شدت شخص محور بود. هنوز هم برای برخی ها خاتمی یعنی اصلاحات، و اصلاحات یعنی خاتمی. این در حالی است که جریان اصولگرا شخص محور نیست. کار محور است. هر کسی اصولگراتر است که بیشتر کار کند. از حواشی بکاهد و بر کار بیافزاید.
دیگر نکته این است که رشد جریان اصولگرا در سیستم مدیریتی کشور رشد پله به پله و از پائین به بالا بود. این جریان اول به شورای شهر رفت، بعد شهرداری، بعد مجلس و بعد ریاست جمهوری. در نقطه مقابل برای دوم خردادی ها دقیقا عکس این حالت اتفاق افتاد. دوم خردادی ها در شرایطی خاتمی را رئیس جمهور خود می دیدند که اصلا آمده بودند در انتخابات ببازند تا مگر از ورای آرای آقای خاتمی در دوم خرداد بتوانند حزبی قوی تشکیل دهند. دولت دوم خرداد، عصر دولتمردی کسانی بود که از پیروزی شان، بیشتر هول شدند، تا رقیب شان از شکست! خانه دوم خرداد مثل کاخی است که پنت هاوسش زودتر از طبقات پایین، و اتاقهایش قبل از ستون و پی ساخته شده بود. گفت: “خشت اول را چو بنهادند کج، تا ثریا می رود دیوار کج”… اما بدبختی دوم خردادی ها آنجا بود که اول، خشت آخر را کج بنا نهاده بودند!
از عمر جمهوری اسلامی بیش از ۳۰ سال می گذرد اما دولت اصلاحات عمر مفید این نظام را چند سال کاهش داد. اصولا “زنده باد مخالف من” در جمهوری اسلامی، بود که یکی مثل آقای خاتمی رئیس جمهور شد، اما آنان که نمک شهدا را خورده بودند، نمکدان شکستند و در روزنامه های هوادار همین آقای خاتمی نوشتند که جنگ بعد از سوم خرداد اشتباه بود! یعنی که امام اشتباه کرد! یعنی که همت و برادران باکری که هر ۳ شهید بعد از فتح خرمشهر هستند، اشتباهی به شهادت رسیده اند!… و یعنی پیام به خامنه ای، که دولت دوم خرداد حال و حوصله “مرگ بر آمریکا” را ندارد!… یعنی که ما حاضریم هر روز علیه نظارت استصوابی شورای نگهبان، سپاه، بسیج، قوه قضائیه، صدا و سیما… صدا و سیما چیست؟!… خود امام، اصل ولایت فقیه، انقلاب اسلامی، نهضت حسینی، عاشورا، زیارت عاشورا، حتی خدا راهپیمایی کنیم، اما با آمریکا، شعارمان این است: “گفت و گوی تمدن ها”!
اینجاست که من یک بار پیش از این گفتم: خامنه ای نبود، خاتمی استعداد این را داشت که کشور را ۲ دستی تقدیم آمریکا کند… و آن روز البته هنوز جریان اصولگرا هم نبود. نه احمدی نژاد رئیس جمهور ایران بود و نه قالیباف شهردار تهران. پس در جمهوری اسلامی فقط یک نفر می تواند ادعا کند که من بدهکار خط و خطوط سیاسی نیستم و آن ولی فقیه است؛ هم خمینی و هم خامنه ای. اگر برای عده ای مدیریت درست و حکیمانه رهبر ما بعد از فتنه ۸۸ مشخص شد، ما از زمان خمینی و از زبان خمینی، خامنه ای را شناخته بودیم. حضرت ماه، تمام زندگی اش “یاعلی” است. تمام زندگی ما بسیجیان خامنه ای هم “یاعلی” است. از لحظه تولد تا دم عروج، شعار ما “یاعلی” است. هر نفسی که ما و رهبرمان می کشیم، ممد نام “علی” است. ما “دست علی” به “سیدعلی” داده ایم. این درست که خامنه ای خود را غلام قنبر علی می داند، اما ولی فقیه ما آخرین سفیر یوسف زهراست. مالک در راه مصر، حکمش همان حکم علی بود. مسلم در راه کوفه، حکمش همان حکم حسین بود. برای ما امر سیدعلی، امر علی است چون که خمینی گفت: ولایت فقیه امتداد ولایت معصوم است. موضع همیشگی ما همان موضع امام خمینی است. آمریکا آمده بود در خاورمیانه نقشه راه بکشد، اما الان فلان گنده لات رژیم اشغالگر قدس می گوید که حتی وقت ندارد سرش را به دیوار بکوبد! ما که آخرش هم نفهمیدیم در منطقه “نقشه راه” دارد کشیده می شود یا “نقشه ماه”؟!… “خورشید” که بتابد، ما خودمان سر اسرائیل را به دیوار خواهیم کوفت. تا آن روز نقشه این است: زجرکش شدن شب پرستان.  
یک/ ۲: قیاس در ابعاد خارجی
در این باب نکات مختلفی را می توان اشاره کرد. مثل بحث هسته ای. در دوره دوم خرداد چیزی نمانده بود که در غلتان با آب نبات معاوضه گردد، اما در عصر حاکمیت جریان اصولگرایی دنیا پذیرفته است که باید به زندگی در کنار “ایران هسته ای” عادت کند. در بحث انرژی هسته ای، زمان دوم خرداد، حرکت ما یکی به پیش و یکی به پس بود. قدمی جلو می رفتیم و قدمی عقب برمی گشتیم. دوم خردادی ها اسم ترس خود را “دیپلماسی” گذاشته بودند و در سالهای آخر علنا گفتند که اصلا انرژی هسته ای به شرش نمی ارزد! اگر ایستادگی دانشمندان هسته ای، دیپلمات های حکومتی، ملت و ولایت فقیه نبود، در غلتان انرژی هسته ای را داده بودیم و در عوض، خاتمی می توانست یک بار دیگر پاریس را از نزدیک ببیند تا یک بار دیگر ژاک شیراک تحقیرش کند! خاتمی به جای حل مشکلات مردم آنقدر مثل فلاسفه سخن گفت و آنقدر دم از “گفت و گوی تمدن ها” زد تا دیگر آمریکا با ما کاری نداشته باشد، ولی عوض آن همه لبخند خاتمی، جرج بوش، ما را یکی از ۳ کشور محور شرارت خواند و در همان سال های خوب و گل و بلبل گفت و گوی تمدن ها، هم به عراق و هم به افغانستان لشکرکشی کرد.
عجبا که خاتمی این نامردی و بی عهدی را از غربی ها دیده بود، اما باز هم در فتنه ۸۸ سر از ویلای جرج سوروس درآورد تا در کنار سالوسی و ریاکاری و چاپلوسی اربابان ابرقدرتی، لقب برازنده دیگرش “منافق ملعون” باشد. مصداق بارز “لعن علی عدوک یاعلی” همین منافق ملعون است که الان چند صباحی است دیگر نمی خواهد به نظام برگردد؛ چند ماه پیش هوس کرده بود برگردد، که ما ملت او را به غلط اندر غلط کردم انداختیم؛ با ۲ نقطه!… همین جا… و ماه ها بعد از فتنه ۸۸ جا دارد به دشمن که خواب براندازی برای ما دیده بود، بگوییم: غلط اندر غلط کردید بیشمارید! 
در عصر اصولگرایی اما باز هم شعار “مرگ بر آمریکا” احیا شد، اما ایران بیش از آنکه محور شرارت باشد، محور تحولات منطقه است و هم سنی مصری و فلسطینی به جمهوری اسلامی امید بسته اند و هم شیعه لبنانی و بحرینی. حالا آمریکا به جای حمله به عراق و افغانستان، به دفاع فکر می کند تا از امنیت ملی اش که توسط روستاییان حومه منامه به خطر افتاده محافظت کند. آمریکایی که آمده بود در داخل کشور و با کمک سران فتنه کاریکاتور انقلاب اسلامی بکشد، حالا با کپی برابر اصل “آزادی” که همان “التحریر” است، باید دست و پنجه نرم کند. اگر خاتمی با مبارک دست داد، الان مردم مصر با ملت و دولت ایران همصدایی می کنند. اگر خاتمی به فکر “گفت و گوی تمدن ها” بود، الان “اسلام” حرف اول و آخر را در منطقه می زند و “بیداری اسلامی” جهانشمول شده است. من کاری با شیعیان بحرین ندارم؛ اگر سنی های مصر بعد از ۳۰ سال جلوی سفارتخانه رژیم صهیونیستی، تجمع می کنند و خواهان قطع مذاکره مصر و اسرائیل اند، اگر دیکتاتوری مبارک که مورد حمایت آمریکاست را نمی خواهند، اگر استقلال و آزادی می خواهند، اگر اسلام می خواهند، اگر به جای خاندان متمایل به آمریکا، دنبال حق تعیین سرنوشت برای خودشان هستند، قطعا دارند از دفتر مشق ۳۰ سال پیش جمهوری اسلامی، دیکته می نویسند؛ با این تفاوت که ما در درون، -نه از بیرون- نعمتی داشتیم و داریم به اسم ولایت فقیه که ایشان ندارند و همین بی رهبری، کارشان را مشکل و قصه شان را دراز کرده است.
مروری بر ۲ نوع دیپلماسی در ادوار اصلاحات و اصولگرایی، دگر بار نشان می دهد که ایستادگی پای اصول فراملی و جهانی انقلاب اسلامی، هم حقیقت است، و هم مصلحت. دورخیز البته گاهی اوقات یک تاکتیک درست و منطقی است؛ آدم گاهی چند قدمی عقب برمی دارد که بهتر از بلندی پرواز کند، اما دورخیز برای بهتر برخواستن، یک چیز است و سینه خیز تا آغوش غرب رفتن، یک چیز دیگر.
دو: در ۲ قطبی “انقلابی/ ضد انقلاب” مشخصا تکلیف اصولگرایان چیست؟!
دو/ ۱: “چه چیز” به جای “چه کس”
مهمترین نقطه ضعف جبهه بی جبهه دوم خرداد این بود که همیشه دنبال آدم یا فرشته نجات می گشت، بی آنکه بداند از آن شخص چه می خواهد. اصولگرایان باید از این سرنوشت عبرت بگیرند و “چه کار کنیم” و “چه می خواهیم” را به اینکه “دنبال چه کسی برویم” و “به چه کسی رای بدهیم” ترجیح دهند. در جبهه اصولگرایی باید “برنامه ها” بر “افراد” غلبه داشته باشد. برنامه هم معلوم است؛ حتی نیاز به نوشتنش نیست. نیاز به کاغذبازی و جلسه پشت جلسه نیست. فرق اساسی اصولگرایان با اصلاح طلبان همین است که گروه دوم، هنوز هم گاهی می گویند که ما اول باید اصلاحات را تعریف کنیم! ما اما اصولگرایی را سالها قبل و در مقام عمل و بی نیاز از حرافی تعریف کرده ایم. اصولگرایی یعنی گرایش ما در کارها باید به سمت اصول مان باشد. مهمترین اصول اصولگرایان، همان اصول انقلاب اسلامی است. همین اصول جمهوری اسلامی است؛ اسلام، قرآن، ولایت فقیه، پشتیانی از ولی فقیه، خدمت شبانه روز به مردم، ساده زیستی، دشمن ستیزی. حال ممکن است یک مدیر اصولگرا، در چند تا از این مشخصات، برجسته تر باشد، و آن دیگری در چند تای دیگر. این برجسته بودن برخی صفات تا جایی که مصداق “نومن ببعض و نکفر ببعض” نشود، کاملا طبیعی است. ما از خدمات هر مدیر اصولگرا به ۲ دلیل حمایت می کنیم: یکی اینکه این خدمت باعث می شود علاقه مردم به جریان اصولگرا افزایش پیدا کند و دلیل مهمتر این است که خدمات مدیران اصولگرا در هر بخش، باعث بالارفتن کارآیی اصل نظام می شود. اگر قالیباف در شهرداری خوب کار کند، سودش می رود در جیب جمهوری اسلامی و مردم به نظامی که برایش از جان عزیزان شان گذشته اند، امیدوارتر از قبل می شوند. اگر احمدی نژاد در طرح سخت و نفس گیر هدفمندی یارانه ها موفق باشد، باز هم به هکذا. این مورد قطعا شامل حال دیگر مدیران اصولگرا هم می شود.
دو/ ۲: اصولگرایان وظیفه انتقاد از همدیگر را دارند یا نه؟!
باید گفت تکلیفی که روی دوش مدیران اجرایی اصولگراست، قبل از نقادی، البته حمایت از همدیگر است. مهمترین وظیفه ما نقد یکدیگر نیست، کمک کردن به همدیگر است. سران اصولگرا جلوی چشم مردم البته حق دعوا ندارند. در اینکه مردم محرم نظام اند، هیچ شکی نیست، اما مردم قطعا محرم دعوای… مثلا دعوای شهرداری با دولت سر پول مترو نیستند. با این همه افراد رسانه ای وابسته به هر کدام از مدیران اصولگرا طبعا سنگ مدیر خود را به سینه می زنند. اشکالی ندارد که “بوستان ولایت” در “همشهری” تیتر یک شود و “مصوبات سفر استانی” در “ایران” اما مشکل اینجاست که ما حاضر نیستیم موفقیت فلان مدیر اصولگرا را حتی در حد خبری در صفحه لایی روزنامه و سایت خود که منتسب به مدیر دیگر است، کار کنیم. اینجاست که منافع ملی و سود کلیت جریان اصولگرایی را فدای امیال خود می کنیم. حتی اگر منفعت محور باشیم، گمانم هست موفقیت هر مدیر اصولگرا، یعنی موفقیت کل جریان اصولگرایی… و این سود قطعا به جیب همه اصولگرایان می رود. برای دولت اصولگرای کاربلد، یک شهردار قوی اصولگرا بهتر از شهردار ضعیف اصولگراست. اصولا وقتی مردم تهران از خدمات شهرداری راضی باشند، راحت تر می پذیرند که دولت هم دارد در شهرهای دیگر به همین خوبی کار می کند. مجلس اصولگرای قوی هم، به نفع دیگر مدیران اصولگراست. با این همه در هر بخشی، عیب و ایرادهایی هست که نقد را لازم می کند. مای نوعی به عنوان بخشی از بدنه اصولگرا می توانیم مکتب ایرانی را به چالش بکشیم اما شرطش این است که تعریف از خدمات دولت فراموش نشود. به ویژه که بار اصلی روی دوش دولت است. تلخ ترین نکته در این باب این است که ما بیاییم و خوبی های مدیر اصولگرایی که با او زاویه حزبی/ سیاسی داریم، بدی بخوانیم و جزء نمرات منفی کارنامه اش لحاظ کنیم. اشتباه دیگر این است که مثلا نقد جریان انحرافی کنار دولت را آنقدر برجسته کنیم که اصلا خدمات دولت به چشم نیاید و در همین راستا فراموش کنیم که تضعیف احمدی نژاد -به معنای ندیدن خوبی های دولت- میانگین نمره کلیت جریان اصولگرا را در اذهان عموم پایین می آورد که حتما به ضرر دیگر مدیران اصولگرا هم تمام می شود و این خوشبختانه یا متاسفانه اصلا به این ربطی ندارد که احمدی نژاد خودش را اصولگرا بخواند یا نه. آخرین اشتباه هم این است که ما همه و همه و همه را بفروشیم به یک نفر. لابد این طور نیست که همه چون می خواهند احمدی نژاد را زمین بزنند، به کاتب مکتب ایرانی گیر داده اند. لابد عده ای هم از سر دلسوزی نسبت به دولتی که برای روی کار آمدنش نذر و نیاز کرده اند، نسبت به “بیداری انسانی” گله دارند. من که اینطور فکر می کنم عالم فرزانه؛ مصباح یزدی خیرخواه این دولت و شخص احمدی نژاد است. من که اینطور فکر می کنم فلان سایت و روزنامه که بیش از رسانه های وابسته به جریان انحرافی، خدمات دولت را پوشش می دهند، خیر دولت را می خواهند.
دو/ ۳: آیا وظیفه پیش بینی آینده افراد را داریم؟!
البته که خیر! مگر به صرف عملکرد غلط فلان و بهمان مدیر اصولگرا در فتنه ۸۸ ایشان را از دایره اصولگرایان خارج کرده ایم؟! آن “جذب حداکثری” که رهبر به آن اشاره کرد، قطعا با ۲ کار تنافر دارد؛ یکی اینکه بیاییم و از شعاع دایره اصولگرایی کم کنیم. دیگر آنکه بیاییم و حالا که فلانی را به زعم خود و به سبب حمایت های مکرر و معنادارش از مسئله سازان، اصلاح پذیر نمی بینیم، او را هل بدهیم که زودتر سقوط کند و یا دیگری را در دنده لج قرار دهیم که زودتر با ما تصفیه حساب کند. این هر ۲ کار غلط است و با مشی رهبر همخوانی ندارد. البته آن عالم محترمی که بیم می دهد و هشدار می دهد، مسئله اش فرق می کند. روی سخن این نوشتار با جریانات اجرایی و رسانه ای اصولگرایان است و الا عالمی در ردیف مصباح، هنوز من و شما داشتیم به مهاجرانی “وزیر ارشاد” می گفتیم که ایشان، وی را شناخته بود و درست شناخته بود. مصباح رسالتی برای خود دارد و من و شما هم وظیفه ای داریم که لزوما با هم یکی نیست. بگذریم که گاهی رهبر به عنوان ولی امر جامعه اسلامی، یک تکلیف روی دوش شان است و من و شما به عنوان سرباز، تکلیف دیگری. فی المثل وظیفه ما مطالبه محاکمه سران فتنه از دستگاه قضاست، اما رهبر در عین حال هم از ما حمایت می کنند و هم از قوه قضائیه و هم به ما تذکر می دهند و هم به دستگاه قضا. قرار نیست ما نقش همدیگر را بازی کنیم؛ هر کدام باید به تکلیفی عمل کنیم که روی دوش مان است. مصباح قطعا به عنوان یک عالم پیر و دشمن شناس که الحق مطهری زمان ماست، شاید روی دوش خود وظیفه ای در باب حمایت از دولت نبیند، اما خویش را موظف بداند که انحرافات را گوشزد کند. همچنان که در اوج فتنه ۸۸ بارها به خواصِ آن زمان، بی بصیرت تاخت، بی آنکه اشاره ای به خدمات شان داشته باشد. اما بر من به عنوان یک ژورنالیست عضو جریان اصولگرا فرض است که اگر در مقطع فتنه مربوط به انتخابات “ولایت مترو” می گویم، خوبی های شهرداری ها را هم مد نظر داشته باشم و اگر علیه مکتب ایرانی و خطبه شعبانیه خواندن در وصف نوروز چیزکی می نویسم، از یاد نبرم که این همان دولتی بود که برای روی کار آمدنش چه بسیار که شبها را در خیابان به صبح می رساندم تا به تمام همشهریانم ثابت کنم که احمدی نژاد مردی از جنس مردم، بلکه از جنس خدمت است.

***
دور و دراز شد این نوشته… حنجره اش را ما پاره کردیم و فریادمان را باد از یاد برد… اعتراف می کنم که ۳ بار به احمدی نژاد رای داده ام. مشایی اگر بگذارد، افتخار هم می کنم. گفت: “بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد”. بیستون رای من در کدامین صندوق آرام خوابیده است؟!… در برگه رای من به “محمود احمدی نژاد” که هیچ ویرگولی نبود!… نمی دانم؛ شاید هم تقلب شده است!… اگه تقلب بشه، ایران قیامت می شه!… نمی دانی محمود چه قیامتی در دلم برپاست… 

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ سجاد، سرباز ماه

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۰۸ دیدگاه

۲ ساعت گفت و گوی اختصاصی قطعه ۲۶ با کامران نجف زاده

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ طرح: هنرمند متعهد و بسیجی؛ مازیار بیژنی

سارکوزی، کامران نجف زاده را از پاریس اخراج نکرد!

اشاره گفت و گو: امروز در منزل “تقی دژاکام” بعد از سالها دوری کامران نجف زاده را نه از پاریس که از نزدیک دیدم… یادش به خیر، اولین باری که کامران را از نزدیک دیدم، تحریریه کیهان بود؛ “صفحه مدرسه”. فکر کنم با کامران هم سنم اما او از من شاید ۲ سالی در کیهان قدیمی تر بود. عاشق مینی مال هایش بودم که در صفحه ۱۴ می نوشت. خوب بلد بود قصه بگوید. سبک نوشته هایش بی شباهت به “جلال” نبود و جملاتش خیلی زود و چکشی ختم به “نقطه” می شد. همان را می نوشت که می دید، و چون خوب و با چشمانی باز می دید، خوب هم می نوشت. ساده و صمیمی و مختصر و مفید. قلمش انگار قدم می زد میان دردهای مردم. گاهی هم صادقانه دعواهای کوچه بازاری شان را می نوشت که از کوره در می رفتند؛ مثل آن راننده تاکسی یکی از قصه هایش که از فرط عصبانیت به طرف مقابلش گفت: “خیلی گوسفندی”!… و من هنوز بعد از این همه سال یادم هست و یادم هست  نوشته هایش را که می خواندم فکر می کردم سن نویسنده بیشتر از این حرفهاست اما اول بار که کامران نجف زاده را در تحریریه کیهان دیدم، طرف حسابم جوانی بود محجوب، از خودم خجالتی تر که به جای زبان، با چشمانش حرف می زد، اما همین که من پای ثابت تحریریه کیهان شدم، کامران راهی رسانه ملی شد و اگر بگویم گزارش های بعضا آبکی صدا و سیما را با هنرنمایی خود تکان داد، به گزاف سخن نگفته ام. همه راز موفقیت کامران نجف زاده به نظر من خلاصه در این می شود که کامران قصه گوی خوبی است. حتی رسمی ترین گزارش هایش رنگ و بوی داستان دارد. اینکه سارکوزی گوسفند، کامران را تحمل نمی کند، به خاطر همین هنر خاص نجف زاده است. کم و بیش هستند کسانی که از پاریس گزارش ارسال می کنند، اما کامران در گزارش هایش حرفه ای گری می کرد و به جای صدور بیانیه، قصه تعریف می کرد. حکم نمی داد، داستان می گفت. حتی “گزارش” نمی داد، “مستند” ارائه می کرد. به سهم خود از جناب نیکلا تشکر می کنم که باعث شد بعد از سالها دوری کامران عزیز را از نزدیک ببینم. برج آزادی هیچ کم از برج ایفل ندارد. حتی جماران بسیار زیباتر از نوفل لوشاتوست. کوچه پس کوچه های تنگ گلوبندک، هیچ کم از خیابان های مهد دموکراسی ندارد. اصلا پاریس لیاقت کامران نجف زاده را ندارد. با این همه در حیرتم… مات و مبهوت از وزارت خارجه و سخنگویش که چرا برای اخراج کامران از دیاری که ادعای روشنفکری دارد، هیچ نکردند و هیچ نگفتند. بر عکس این اتفاق افتاده بود، الان ما باید از عالم و آدم معذرت می خواستیم. پاریس را نمی گویم، کاش در همین جمهوری اسلامی، کامران نجف زاده، اندازه کریستین امان پور که ایام فتنه در خیابان های تهران به اسم گزارشگری، جاسوسی می کرد، حرمت داشت. من به ۳ دلیل از کامران خوشم می آید. یکی اینکه دوست من در صفحه مدرسه کیهان بود. دیگر اینکه سرباز خوشفکر انقلاب اسلامی است و در سفر پاریس، سفیر آرمان های جمهوری اسلامی بود. دلیل سوم این است که کامران به شدت کارش را بلد است. صرف نظر از تعهد، کامران متخصص کار خودش است. صرف نظر از مسائل سیاسی، باز هم کامران نجف زاده قابل احترام است. کامران نجف زاده شان گزارش های خبری و تحلیلی رسانه ملی را چند پله ارتقا داد و اگر بنا به ژست های روشنفکرانه باشد، همگان با هر گرایش سیاسی باید به کامران دست مریزاد بگوییم، که نمی گوییم چون کامران نجف زاده، کریستین امان پور نیست… دلم نمی آید اشاره این مصاحبه را به این زودی تمام کنم. حرفها دارم: مسئولان ارشد انرژی هسته ای کشور، “مهدی محمدی” را هم به زحمات شبانه روز خودش بدهکارند و هم به حاج حسینین شریعتمدار و صفار که حرفه ای گری کردند و در کیهان، “صفحه مدرسه” را راه اندازی کردند. بخشی از ارباب فرهنگ و رسانه کشور، “صادق مهدی غفرانی” را هم به زحمات خودش بدهکارند و هم به کیهان… اما نه قدر آن دانسته می شود و نه قدر این که با یک “پیامک” ملتفت می شود از “برنا” کنار گذاشته شده است. نام بخواهم ببرم از این جوانان، زیادند. یکی همین مازیار بیژنی. کاریکاتوریست و طراحی که از دوست بیشتر ضربه خورده است تا دشمن، و اگر از جبهه مقابل بود، تا الان از او یک بت ساخته بودند. یکی همین محمدرضا کائینی که مجله وزین “یادآور”ش با تحسین رهبر انقلاب روبرو شده است. در دوره ای که مکتب سازی مد شده است، قطعا درست نیست سخن از “مکتب کیهان” برانم، اما کیهان با مدیر مسئولی حاج حسین آقا مدرسه ای است که از دل آن برای انقلاب اسلامی، چه بسیار که “هنرمند متعهد” بیرون آمده است. من اصلا کاری با انقلاب اسلامی نداشته باشم، شریعتمداری قابل ستایش است، چون در کنار همه محسنات دیگرش، حرفه ای ترین روزنامه نگار عصر ماست. استاد عزیزم دو سه روز پیش “یادداشت امروز”ی در نقد جریان انحرافی، تفرقه بیانداز، ضد ولایت فقیه، ضد روحانیت، ضد مرجعیت، ضد صداقت، ضد همت مضاعف، ضد جهاد اقتصادی، ضد مصباح، ضد اسلام و صد البته ضد ایران “مکتب ایرانی” نوشت که من فقط تیترش را خواندم. این تیتر به قدری حرفه ای بود که اصلا نیازی ندیدم مابقی مطلب را بخوانم. تیتر این بود: “ظهور نزدیک است یا انتخابات”؟!… گمانم حاج حسین آقا پایین این تیتر، هیچ چیز هم نمی نوشت، همه حرفش را در ۵ کلمه زده بود. چه ولایت فقیه را قبول داشته باشیم و چه قبول نداشته باشیم، آزاده بودن ما کافی است تا جنبش سبز، کیهان را بخواند به قصد آموزش روزنامه نگاری. منتهی ما با جماعتی طرفیم که بی دینی اش، پیش آزاده نبودنش، هیچ است. کامران نجف زاده اگر فقط یک انسان باشد، جنبش سبز باید از او حمایت می کرد. گمانم اما جنبش سبز، جنبش حمایت از حیوانات است که کامران نجف زاده را به نیکلا سارکوزی گوسفند می فروشد. من البته یادم رفت که رهبر حکیم انقلاب تذکر داده بودند ما فرزندان خود را که ناسزا نگوییم. قطعا گوسفندان، هوس باز نیستند، اما سارکوزی به اعتراف خود فرانسوی ها هست. چراگاه هیچ گوسفندی را آمریکا و اسرائیل تعیین نمی کند، اما سارکوزی قصه اش فرق می کند. من از همه گوسفندان معذرت می خواهم. روی سخن من با کسانی است که آدم اند، آدم!… روی سخن من با وزارت امور خارجه جمهوری اسلامی و با صدا و سیمای همین نظام است. کامران نجف زاده را سارکوزی از پاریس اخراج نکرد، شما او را از یک فرصت مسلم برای نمایش دروغ های غرب اخراج کردید. سارکوزی دارد کار خودش را می کند؛ شما کارتان را بلد نیستید. شما در کارتان حرفه ای نیستید، چرا که شما در بهترین حالت، کارمند جمهوری اسلامی هستید، نه سرباز انقلاب اسلامی. شما بلد نیستید توپ را بیاندازید در زمین حریف. شما دقیقا عین قوه قضاییه کشور بورکینافاسو هستید. شما دقیقا مثل سازمان تبلیغات اسلامی کشور چین تایپه هستید. مثل مجلس شورای اسلامی کشور گینه. مثل شهرداری تگزاس. مثل دولت زمان اسفندیار شاهنامه. مثل مجمع تشخیص مصلحت افغانستان. شما دقیقا مثل هم هستید. با وجود شما دلیلی نمی بینم که رهبر کشور جمهوری اسلامی “این عمار” نگویند. فتنه شد که “علی” را از تخت پایین بکشند و جمهوری اسلامی را سرنگون کنند، حالا تمام خروجی نشست خبری سخنگوی قوه قضائیه یکی از کشورهای کره مریخ، خلاصه شده در محاکمه یک سی دی، یک دی وی دی، یک هندی کم، یک بلوتوث، یک بچه لوس، یک آفتابه دزد، یک گربه ملوس، یک بی تربیت، یک دزد، یک آدم بد، یک اوا خواهر، یک فوتبالیست، یک ۲ جنسه، یک گلدکوئیست، یک چیزتانچیزسیالیست، چند نفر واحد شمارش شتر، یک چشم چران، یک مطلقه، یک الاغ، یک تماشاگرنما، یک قاچاقچی، یک گاری چی، یک نمی دانم چی چی… و چند فروند اسی سگ دست!… قوه قضائیه کشور زامبیا اگر می خواهد نهایت عدالت و اوج قدرت خود را به مردم دیگر ملل دنیا و نیز ملت خودش ثابت کند، با یکی از اعضای “آل الفتنه” برخورد کند… “تلقی عدالت تفسیر این ۲ حرف است؛ با فائزه مدارا با تخم مرغ دزد خشونت”… آهای ملت! ندانم کاری بعضی از مسئولان نظام در همین بحث کامران نجف زاده را نگاه کنید؛ در مقیاس بالاتر دقیقا همین طور کشور را اداره می کنند که رهبر “این عمار” می گویند. کامران نجف زاده بیش از آنکه مصداقی از نبود آزادی در کشور مهد آزادی باشد، نمونه ای عینی از ندانم کاری مسئولان محترم یکی از کشورهای منطقه است… هی کامی! باور کن می ترسم وبلاگم فیلتر شود! تو را اگر آنجا دشمن تحمل نکرد، نبودی ببینی که اینجا دوست با ما چه کرد. تو هنوز در پاریس بودی، که مسئولان قوه قضاییه “قطعه ۲۶” را همراه چند وبلاگ دیگر فیلتر کردند که چرا به آنها گفتیم با سران فتنه برخورد کنند!… هی کامی! الان چندی است که فائزه هاشمی از نظام مقدس جمهوری اسلامی، از خون شهدا، از اصل ولایت فقیه و از همه چیز حتی از خمینی و خامنه ای مقدس تر شده است… مراقب گزارش های بعدی ات باش که اینجا اخلاق نسبی است؛ فائزه هاشمی می تواند مرگ بر اصل ولایت فقیه بگوید و به آشوبگران عاشورا پول بدهد و دم به ساعت ساندویچ بخرد و به ریش شهدا بخندد، اما کسی نمی تواند به مهدی هاشمی از گل نازک تر بگوید… خوش آمدی کامی جان! از پاریس به دیاری که در آن آزادی برای همه هست الا بچه حزب اللهی ها… گنده تر از دهانت صحبت کنی، دوباره شوتت می کنند بغل سارکوزی!

متن گفت و گو به زودی…    

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۲۱ دیدگاه

سلاله ۹ دی/ چشم انتظار/ هادی علی مددی/ دیوونه داداشی/ میلاد پسندیده

(نام ستاره های حضرت ماه در کتاب “قطعه ۲۶” به زودی خواهد درخشید)

(این کتاب که جلد دوم “نه ده” است در ۱۵۰۰ صفحه تقدیم خواهد شد)

حسین قدیانی و سیداحمد: با تبریک به برنده های مسابقه بهاریه

۱) بهاریه شماره ۴۰/ عاشق/ این بالا : ۳۹ رای

۲) بهاریه شماره ۳۹/ سلاله ۹ دی/ یکِ یکِ هفتاد و گنج: ۳۸ رای

۳) بهاریه شماره ۷/ حسین قدیانی/ خاطره من از عید خاطره است: ۳۲ رای

۴) بهاریه شماره ۶/ چشم انتظار/ خطبه عقد که گریه نداره: ۲۴ رای

۵) بهاریه شماره ۲۹/ هادی علی مددی/ صدای قلک: ۲۰ رای

به جای شماره یک، دیوونه داداشی( به پاس سروده های خوب)

به جای شماره سه، میلاد پسندیده( به پاس طرح های خوب و نقدهای مفید) 

“منتظر داوری هنرمند متعهد، جوان و ولایی؛ میثم محمدحسنی برای طرح ها باشید”

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ فدایی رهبر

شمارش معکوس برای بازدید ۱۵۰۰۰۰۰ در قطعه ۲۶

سجاد، سرباز ماه

سروده ای از دیوونه داداشی

سلام شهابی که تو “نت” درخشید! ما بچه ی بدی بودیم،… ببخشید!

پشیمونیم!… تنبیه دیگه کافیه!… واسه توبه، کم آورده قافیه!

یادت میاد، از تو تعریف می کردیم؟ به به و چه چه رو ردیف می کردیم؟

فدایی و دیوونه داشتی،… داداش! خودمونیم!… کم پز ندادیم باهاش!

اما حالا می گیم: دوستی و دوری! نمی صرفه، نزدیکی و “مغروری”!

می گیم با طرح و اشعار بی اساس: وبلاگ تو شده داداش!… بی کلاس

بسیجی های پایه کار و سریش… پر کشیدن از قطعه ی بیست و شیش!

فک نکنی دنبال آب و دونن!… نباشی هم، قدرتو خوب می دونن!

دیگه چه طور بگیم،… با چه زبونی؛ تموم شده، دوره ی مهربونی!

هم دشمن، هم دوست تو جفت و جوره! شاید اسم “صبر ایوب”، غروره!

مثل یه بغض بسته تو گلومی!… آخه فدات بشم،… چقدر مظلومی!

من اگه شعر نگم واسه داداشم،…. یه لحظه هم می خوام دنیا نباشم!

هستم تو قطعه تا وقتی “تو” باشی! فدات!… امضاء: “دیوونه ی داداشی”

ارسال شده در صفحه اصلی | ۷۳ دیدگاه

۳ بهاریه آخر مسابقه قطعه ۲۶

نجوایی با سید/ نویسنده: نسیم مرادپور

خیال سرو قدانت به پیشواز آید/ مگر به کشور آزادگان سفر داری
گمان مکن که فراموش من شوی هرگز/ تو آن نه کز سر دیوانه دست برداری
سری به روزن ماهم بزن ای ماه/ چه شد که از نوازش زندانیان حذر داری
شمیم زلف تو دیوانه می کند گاهم/ مگر هنوز از این کوچه ها گذر داری

سید جان سلام ! من امشب می سوزم از داغ تو که سوخته بودی شقایقم. دلم می شکند و عودی روشن می کنم به یادت، بوی شهادت می پیچد در مشام دلتنگی ام. بی قرار می شوم. من این غم مقدس را به هیچ شادی مصنوعی و مبتذلی نخواهم فروخت. این گونه با اشک هایم بر خاک باران خورده ی مزارت بیعت می کنم؛ الهی! ایاک نعبد و ایاک نستعین. تنها تو را می پرستیم و تنها از تو یاری می جوییم؛ ما را به راه راست هدایت کن به همان راه خاکی که می رفت به سوی فکه، قتلگاه آقاسید و سعید سعادتمند. پاهای خسته ی ما را نیز به آن راه بکشان. هوا، هوایی بهاری بود و پس از باران؛ بارانی که دیشب باریده بود بر خاک فکه. سید بود؛ راوی روایت فتح و دوستان. دیشب من بودم و خاطره های تو. تمام شب در یادت بودم، تمام شب بی خواب شده بودم و رؤیای شهادت تو را می دیدم! جای پاهای مردان خوب روی خاک هنوز پیدا بود و هر که پشت سر شماست باید بیاید و پا روی جاپای شما بگذارد که بقیه ی راه ها و حاشیه ها خطرناک است. خوابم می آید و صدای ناله های تو که با زخم، یا زهرا می گفتی، خواب مرا پرواز می دهد. کفترهای اهلی و پشت بامی روزمرگی هایم در این شب دیجور با صدای پاهای تو که روی خاک فکه می روی سوی شهادت، نرم نرمک آرام و بی صدا می پرند از روی پلک های خواب، کفترها می پرند، کفترها عشق می شوند، کفترها چشم، کفترها یاد می شوند و می آیند بالای پیکر تو، بال می زنند و بال می زنند. تو رو به آسمان بر سینه ی خاک افتاده ای با چشم های نیمه باز… ثانیه های آخر می شتابند به سوی ملائک که بیایند با هودجی از نور، بیایند که روح بزرگ سید را به آسمان هفتم و از آنجا به عرش خدایی ببرند. می آیند که پاکیزه ترین نفس تزکیه شده را از سدرة المنتهی بگذرانند، صدای بال های فرشته ها که می آید طنین پرهای کفتران پشت بامی به گوش تو نمی رسد. ما تنها مانده ایم سید و تو را می نگریم که بار بسته ای و می روی که در بالا بایستی و در امتداد تاریخ، وسعت روح خویش را مشاهده کنی… برانکارد تو را می دیدم که چهار گوشه اش را دوستانت گرفته اند؛ همان جا، فکه را می گویم؛ عود پایان می گیرد و بوی تربت کربلا تمام خاک را در بر می گیرد. ذکرهای آخر بر لبانت نقش می بندد. در میان واژه های یا زهرا ی پی در پی دعا می کنی، روی همان برانکارد شهادت: اللهم اجعل مماتی شهادة فی سبیلک… خدایا گناهانم را ببخش و شهیدم کن. تو به تاریخ شقایق های آتش گرفته می پیوندی. سید جان، تو فردا می شوی و دیروز می شوی، تو مشق کودکان دبستانی فردا می شوی تا از روی خط تو مبارزه ی همیشگی علیه دشمنی که همیشه در کمین است را مشق کنند و نغمه های محزونت را لالایی. پارچه ی سفیدی روی تو انداخته اند و تو تمام شدی در چشمان ظاهر بین دنیا و می روی و محو می شوی. آن رفیق و همراه تو روی تلی از خاکستر نشسته و با بهت نگاهش، تو را بدرقه می کند… مرتضی خداحافظ!… کسی ترانه ی خداحافظی را می خواند و دلم دود می کند، خبر دار می شوم که خانه ی دلم آتش گرفته، می دوم حیران به سویت که از تو کمک بخواهم. بگویم سید بازگرد. کاش نروی… یا دارند تو را می برند؟ دوربین روی خاک افتاده، دستانت زخمی و قلمت خونین. سید جان! کارت نیمه تمام مانده، می شنوی؟… برمی گردی و نگاه می کنی… ابرها می آیند و باران نم نم، آغاز می کند باریدن را. دلم تنگ و تنگ تر می شود. خاک فکه بوی باران خورده ی خیسی می دهد. قلبم درد می گیرد و می خواهم فریاد بزنم. دست می گذاری روی دهانت مثل سکوت و می گویی: هیس! شهر در پناه شهداست… “بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند، راحلان طریق عشق می دانند که ماندن نیز دررفتن است”… تو می روی و پشت سرت را می پایی و ما را خواب می بینم یا بیدارم که می گویی: “و من به همه ی بسیجیان امید بسته ام…” کفش هایم را درمی آورم و می گریزم، می پرسی کجا؟ می گویم: کار دارم، کارهای نکرده! می روم که بیدار شوم از خواب دوشی و پرندوشی، از خواب شوخ و بی معنی بازیگوشی، از خواب بی اویی و فراموشی. می روم که زود به کلاس اول مدرسه ی آن وری بروم برای ثبت نام، آنجا که معلم یکی است و صفرهایی تهی از خود که در کنار قامت الف، بی نهایت می شوند و فارغ التحصیلان هوای نفس که بسیجی می شوند!… آقامعلم، خوب می داند آن که دل به ﭽشمان خداجوی امام حسین بسته، می فهمد که لذت یک زیارت عاشورا خواندن و پرواز روح در یک سحر دل نواز دو کوهه هرگز برابری نمی کند با لذت های ابلهانه و خوش گذرانى هاى بچه گانه… سید مرتضى با یک صد هزار ستاره ى کهکشان راه مکه ایستاده مثل ماه، هنوز به آوایی دل نشین تو را می خواند با مردم بالا: “راه ما راه سید الشهدا است…” فقط جواب اشک های آن ستاره ی اسیر خاک را می دهد که پای در راه شیری نهاده است، آن ستاره ای که می خواهد نیمه شب با علی به سوی کعبه برود، با کوله پشتی اخلاص، بر دوش… صدای اذان از مأذنه های آسمان هفتم می پیچد در گوش روح خسته ات. با اشک توبه وضو می گیری، هنوز یک زندانی هستی که مثل مسعود سعد در قلعه ی “مرنج” از پشت میله ها، از روزن تنگ این دنیا چشم به بالا دوخته ای، شهر علی! “دیاری که در آن کبوتران همه در آفتاب پرواز می کنند”… آنجا که قاصدک های شهادت از دستان شهدا می افتند بر خاک برای بسیجی ها، ساده دلان فهیم و پاک!… صدای سید هنوز دارد می آید که با گروه روایت فتح لحظه های آخر، کجایید ای شهیدان خدایی را زمزمه می کند. کیست که دلش برای شهادت پر نکشد؟ سید دیروز صبح رفت، پس از باران. می دانی طوفانی در پیش است ولی باید بگذری و بروی. می دانی حاشیه ها تاریک است برای همین پاهایت را روی جای پوتین های شهیدان گمنام می گذاری که روی خاک مانده یادگاری و آموختی که “این بیت الاحزان مهبطی است در هجران تا بسوزی و از آتش فراق، ققنوسی برآید با بال های آتشین که تو را بر بال های خویش از سدرة المنتهی نیز بگذراند. زمین در انزوای کهکشان سر در گریبان ماتم فرو برده است و بر تنهایی امام عصر می گرید و ستارگان، شمع گریان جمع غریبانه ی اصحابند”… بی قرار می کنی ما را مرتضی! چه کنیم؟… “و ذات بشر عین بی قراری و تحول است؛ قرار انسان در بی قراری است، چرا که او دارالقرار را در بهشتی بیرون از این عالم می جوید و بهشت های زمینی هر چند او را برای زمانی کوتاه بفریبند، نمی توانند که از هجرت معنوی بازش دارند. این یک کشش ماوراء الطبیعی است که تعطیل بردار نیست، اگرچه ممکن است همچون جزر و مد اقیانوس ها در تبعیت از یک نظم ادواری شدت و ضعف داشته باشد!”

کار قشنگی از دیوونه داداشی

“بهاریه ای گلچین” از بهاریه های شما ستاره ها!… به ترتیب از ۱ تا ۷۲  

اشک امانم را بریده بود ولی خوردمش، تا مبادا ببینند چشم گریانم را… (۱)
خاطرات هر سالم تکرار مکرراته… (۲)
مثل مردن و زنده شدن می مونه… یعنی غنچه ها هم برای باز شدن درد می کشند؟ (۳)
دنبال آقامون بگردیم… (۴) بین زمین و آسمان…(۵)
من بهارنود را تنها در خانه خواهم ماند تا خدا چه خواهد… (۵)
یا خدا یعنی چی؟… چه خجالتی کشیدم موقع گفتن این کلمات… (۶)
هر چه خون بود، پاشیده شده بود روی این قسمت کاغذ… (۷)
می دانم که ثانیه های آخر بود… نفس ها در سینه حبس شده بود… چیزی به تحویل سال نمانده بود… (۸)
زنده ماندن و نه زندگی کردن!… (۹)
این کجا و آن کجا… و من اولش می خواستم بروم به همان نا کجا که انگار شهدا گوشم را گرفتند و برم گرداندند… (۱۰)
“خانه ی حسین، خانه ی عشق است…” (مهدی محمد زاده) وب طرح یک آرزو…
برای برگشتن به خانه آماده شدیم… (۱۱)
برای لحظه ای حس کردم قلبم نمی زنه، لحظه شماریم شروع شد… (۱۲)
آماده بشین می خوام جایی ببرمتون که تا حالا هیچ کاروانی رو نبردم، جایی که هنوز بکر مونده… (۱۲)
روز اول سال نو… روز جمعه… (۱۳)
بگذار غریبه ها بدانند که الله عاشقانش را به قتلگاه عشق می کشاند تا مبتلایشان کند… (۱۴)
چه ابتلایی؟ چه حزنی؟ چه دردی؟ چه فراغی؟ چه سوزی؟… (۱۴)
هیچ وقت زمستون رو حس نمی کنم… (۱۵)
امسال من مسافرم… (۱۶)
آمدم که بگویم این دستهای خالی، دخیلتان… من امسال هنوز خانه تکانی نکرده ام… چقدر اشکم اسیر است خدایا… اصلآ آمدم که گریه کنم… چه درمانده اند کسانی که شما را ندارند… (۱۷)
…حیات تازه یافتن توسط شهدا چه قدر شیرین است؛ آن ها تو را به عید دیدنی دعوت می کنند… (۱۸)
آیه بودنش را با سر انگشتهای دلم حس کردم… (۱۹)
سراسر زیارت و عشق،… “الهی لک الشکر و لک الحمد”… (۲۰)
من گدای این همه کرم بودم و چه لطفی داشت این گدایی… (۲۱)
آهای جا مانده! بگو سیب… (۲۲)
خوابش رو دیدم که دستم رو گرفت و منو برد کنار ضریح مولا… (۲۳)
تا دل آسمان می رفتی و بر می گشتی!… (۲۴)
چراغا روشن!… (۲۵)
چه لذتی دارد شور عید را با شفای مادر جشن گرفتن… (۲۶)
عشق اولین و آخرینم بود و تمنای کلامی ازش داشتم… (۲۷)
اما آن مخلوق زیبا را هنوز خالقی ست زیباتر… می روم، می روم زیبایی ها را دوباره ببینم… (۲۸)
فقط می تونم بگم: “یاد باد، آن روزگاران یاد باد…” (۲۹)
سرگرم بازی تقدیر بودم که بازی دوباره ای شروع به شکل کردن گرفت، من ماندم و سرگشتگی غروبی پر از صدا… (۳۰)
هجمه ای که نه تنها آشقته ام نمی کند که در آرامشی خاص فرو می روم… شاید اما… (۳۱)
… از خوشحالی بال در آوردم… و من رهسپار میعادگاه و سرزمین عشق شدم… (۳۲)
“…خدایا قسمت می دهم این بار به خون خودت آن سید و سالار شهیدان / دل غم زده ی شیعه ی مولا به فرج شاد بگردان…” (۳۳)
آه… (۳۴)
… با همون روی گشاده به ما خوش آمد گفت،… با همون لبخند قشنگ ما رو بدرقه کرد… (۳۵)
جز خود و خدایش کسی نمی داند، (۳۶)
در جدال عقل و حس، عقل، مغلوب احساساتم می گشت،… اشکی هم چاشنی هوای بهاری… (۳۷)
می تونی هق هق دلتنگیت رو هوار بزنی و مطمئن باشی که گم می شه و می رسه به جایی که باید برسه!… (۳۸)
… خودت وارد زندگی ام شدی و چه خوب کردی که آمدی… (۳۹)
دارم در همین حال و هوا نفس می کشم و زندگی می کنم… (۴۰)
“با نفس گرم سینه زنای تو، می خونه دلم به هوای تو”… (۴۱)
من یه حال عجیبی دارم… (۴۲)
به یاد کلاس قرآنی افتادم و “خدایی که همین نزدیکی است”… (۴۳)
دوباره آسمان مانند آیینه شد… (۴۴)
اجازه می دهی به جای بهاریه، نامه ای عاشقانه بنویسم؟… (۴۵)
خاطره ی دل من است عاشقی!… (۴۶)
شاید سال بعد من هم راهی نور شدم!… (۴۷)
تا آن لحظه در هیچ کجا از خورشید نخواسته بودم که اندکی بایستد… (۴۸)
برای دلم صواب این بود که ببینمش و کمی آرام شوم. (۴۹)
آخر شب هوس دیدن قطعه ۲۶ زد به سرم… (۵۰)
لابد داشت خوش می گذشت که تا نماز صبح در بهشت زهرا ماندیم… (۵۱)
انگار قرار بود در لحظه تحویل سال اتفاق خیلی مهمی پیش بیاید… (۵۲)
گاهی اونقدر افکار و اندیشه های گوناگون به من فشار می یارن که ضعف می کنم … (۵۳)
با شنیدن نام عید دوران کودکی به یادم می آید… (۵۴)
حالا سالهاست که زیر لبی با هم حرف می زنیم… (۵۵)
توی آن وانفسای سرگردانی که برای ما حکم قیامت داشت. (۵۶)
شب سختی بود اما گذشت تا بهار رسید… (۵۷)
اما حسینیه گردان تخریب راحال و هوایی دیگر است؛ در آن جا خوب درک می کنی این کلام را…. (۵۸)
دادم دوستم با دست خط خوبش روش بنویسه: (۵۹) ”شد بهانه ای برای شروع یک جا مانده”… (۶۰)
آخر نظاره گر بوده ام عاشورا را، فرات را، موج را… (۶۱)
قرارمان بین الحرمین بود. آه از بین الحرمین و حس ملکوتی آن… (۶۲)
ما در پایگاه ها پرونده نداریم! پرونده های ما دو جا بایگانی می شود! در دو بین الحرمین!… (۶۳)
دیشب کجا و امشب کجا. دیشب منتظر تحویل سال و امشب منتظر شنیدن: بسم الله القاصم الجبارین… (۶۴)
من اونجا بود که واقعآ فهمیدم “از دو نقطه فقط یک خط راست می گذره”… (۶۵)
مثل ماهی سر سفره عید که از تنگ تنگش خسته شده و همه ی آرزویش رسیدن به دریاست، (۶۶)
دل مان عادت کرده است دیگر به بی کسی… (۶۷)
اصلآ نمی دانم چگونه شد آن زمان که همه پرستو ها داشتند به آشیانه بر می گشتند، (۶۸)
تو آمده بودی، با دوازده شهید دیگر… من بهت زده، بغض کرده بودم و نمی دانستم تو اینقدر به دلم نزدیکی!…(۶۹)
“صدای اشک”…
این اشک از جنس اشک های من نبود از جنس آب کوثر بود… (۷۰)
… داشتم احساس جدیدی را تجربه می کردم… (۷۱)
شادی روح همه ی شهدا و مادرانشان صلوات می فرستید؟… (۷۲)

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ فدایی رهبر

پایان مسابقه بهاریه/ آغاز رای دادن شما به ۵ بهاریه برتر

یک: قشنگ بود گمانم که با عدد مقدس هفتاد و دو، مسابقه بهاریه قطعه ۲۶ به اتمام رسید.
دو: لطفا عدالت را در قضاوت رعایت کنید؛ نه لزوما مثل قوه قضائیه!… 
همه نوشته ها در ستون “۰۶ : ۲۰” است الا بهاریه یک و بهاریه ۲ تا ۶ و بهاریه ۷ و و بهاریه ۳۳ که شعر امین محسنی مقدم است و بهاریه ۴۶ و ۳ بهاریه همین پست. برای آنکه حق دوستی ضایع نشود، بعد از مرور همه بهاریه ها داوری کنید. میثم عزیز مدیر سایت هنری دوئل زحمت داوری طرح ها را خواهد کشید. از میثم و همه شما خوبان ممنون. برای داوری حتما نام نویسنده و عنوان/ تیتر بهاریه را ذکر کنید. سروده این پست که کار مهدی محمدزاده است، در مسابقه شرکت دهید. تا ۲ شنبه برای داوری وقت دارید؛ پس ازمیان همه بهاریه ها داوری کنید تا به بهاریه های آرشیوی ظلم نشود. 

قطعه ۲۶: مدیر وبلاگ “پابه پای ماه” همراه بهاریه خود ۲ عکس هم فرستاده اند که در زیر می بینیم و می خوانیم. با سپاس از ایشان و بهاریه خوب شان…

باید بنویسمت…

نرگس، وبلاگ پابه پای ماه/ بهاریه ۶۹: الان که می گویم بهار، تمام اتاق را عطری پر میکند که می دانم از آن توست، می دانم می گویی هنوز هم مرا یادت هست… یادت هست؟ ثانیه ها به تیک تاک حضور تو سپری می شدند، من که نمی دانستم تو آن شب آنجایی! اگر می دانستم بهانه نمی گرفتم چرا شلمچه نه، چرا طلاییه نه، چرا شرهانی نه، چرا… اگر می دانستم که نمی رفتم سجده تا چند لحظه پلک هایم را روی هم بگذارم و خستگی در کنم! صاف می نشستم و خیره می شدم به در که ببینم تو کی از راه می رسی! اگر می دانستم که با دلخوری به دوستم نمی گفتم خوابم می آید! می پرسیدم پس چرا نمی آید؟! البته حضور تو در چند سطر نمی گنجد؛ ولی باید بنویسمت! می دانم تو مرا یادت هست؛ مرا، بغل دستی ام را، دوستم را، خانواده ام را، رهبرم را…؛ تو حواست به همه هست، می دانم اگر من مواظب لبخند آقا نباشم تو هستی؛ این منم که مدام تو را فراموش می کنم. ولی این چند دقیقه باید برای تو بماند، این بغضی که از لحظه سال تحویل در گلویم مانده، این نگاهی که هنوز هم خوابش می آید… وقتی آمدی انگار همه صلوات فرستادند؛ یا شاید هم خواستند بفرستند و نتوانستند، ولی اشکها قطره قطره الماس شد و چکید، لحظه سال تحویل، همه داشتند “یا مقلب القلوب…” می خواندند و ما با قلب های منقلب خواندیم “اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ اَیُّهَا الشُّهَدآءُ الْمُؤْمِنُونَ”. خواندیم “اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا اَهْلَ بَیْتِ الاْیمانِ وَ التَّوْحیدِ”. خواندیم “اَشْهَدُ اَنَّکُم قُتِلْتُمْ عَلی مِنْهاجِ رَسُولِ اللّهِ”. خواندیم”اَشْهَدُ اَنَّکُمْ لَنا فَرَطٌ وَ نَحْنُ بکُمْ لاحِقُونَ”. شما بر ما سبقت گرفتید… تو آمده بودی، با دوازده شهید دیگر… من، بهت زده، بغض کرده بودم و نمی دانستم تو اینقدر به دلم نزدیکی…! الان که می گویم بهار، یاد خیلی چیزها می افتم، مخصوصا یاد دلم که در معراج الشهدا پیش تو گذاشتمش و آمدم!

مسافر کربلا

م. سادات سلیمی/ بهاریه ۷۱: قلم را در دست می گیرم و به گنجینه… نه! اصلا نیازی به قلم در دست گرفتن و رجوع به گنجینه خاطرات نیست. مغز من، قلم به دست نگرفته، سرشار از جمله می شود! چه برسد که قلم به دست بگیرم. زهرا، دوست صمیمی اما نه چندان قدیمی من است. قرار بود عید امسال را با هم به اردوی جهادی برویم اما خب نشد، یعنی قسمت چنین شد که ما عید از هم جدا باشیم. وقتی سال تحویل شد، احساس دلتنگی کردم ولی علتش را نمی دانستم. اول دوری پدرم به ذهنم رسید، اما بعد از صحبت با او آرام نشدم. دومین گزینه که به ذهنم رسید، دوری از زهرا بود اما با پیام دادن به او هم آرام نشدم… شاید ده روز مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم تا اینکه… نمی دانم چه پیامی به دستم رسید که به طور اتفاقی جمله ای به ذهنم خطور کرد؛ “هرکس که کربلا را زیارت نکرده باشد، گمشده ای در دل احساس می کند!” ناگهان دلم خالی شد، داشتم احساس جدیدی را تجربه می کردم. شاید این چهارمین باری باشد که دچار احساس جدید می شدم، خوشحال شدم که بعد از این همه دغدغه به نتیجه رسیدم. اما این خوشحالی دیری نپایید، مشکل بزرگتری در پیش بود. باید راه های مختلف را برای رسیدن به گمشده ام بررسی می کردم…(مامان و بابا که ۵ سال پیش رفتن و فعلا قصد رفتن ندارن. خواهر و همسرشون هم که پارسال رفته بودن. آن یکی خواهر هم که مثل من است. خودم هم که نمی تونم برم! در نتیجه باید بی خیال اصرار به خانواده می شدم)… بعد از اینکه همه راه ها مورد بررسی واقع شد، چیزی شبیه ناامیدی در من سوسو زد و از آنجا که “لا تقنطوا من رحمه الله”، ما هم آن سوسو را کور کردیم و نشستیم به مذاکره مسالمت آمیز با خود آقا امام حسین!… خیلی نگذشت که زهرا -همین دوست صمیمی اما نه چندان قدیمی-  قرار مسابقه بهاریه قطعه ۲۶ را به ما داد. حرفش را خیلی جدی نگرفتم اما وقتی دیدم در مسیج… ببخشید پیامک نوشته بود: “هر که دارد هوس کرببلا بسم الله”، ما هم جوگیر شدیم. ولی باز هم خیلی جدی نگرفتمش. به همین خاطر بحث را در باب مزاح باز کردیم؛ که اگر ما بنویسیم صددرصد می بریم اما شما را چه کنیم که انگ بی معرفتی به ما می زنی! ایشان هم در جواب گفت: آرزویم است که دوستم به آرزویش برسد! ما که باشیم بخواهیم به اولاد پیغمبر انگ بزنیم… خلاصه ما دست به قلم نشده، برنده نشده، شروع کردیم به تعارف زدن. مدام ما می گفتیم بدون شما نمی رویم، ایشان هم هی می گفت: برو خدا به همراهت! بعد از این تعارف های طولانی اما محبتی، ما هم رفتیم تو خط خاطره ای، دلنوشته ای، چیزی… اما پیدا نکردیم! یعنی پیدا کردیم لکن خاطره به آن معنا نبود. البته اگه ما انتخاب شویم و از کانال “قطعه۲۶” عازم کربلا شویم، قطعا همین نوشته جزء شیرین ترین خاطراتم خواهد شد.(حسین قدیانی: تا یار که را خواهد و میلش به که باشد… کربلا نه قسمت است و نه همت، دعوت است!)

دایی ابالفضل و مادرجون و من و… احسان علیخانی!

آبجی زهرا/ بهاریه ۷۲: مادرجون چند سالی که زمین گیر شده، مونده پیش ما. می گه: “خونه ی شما از همه جا بهتره”.
شب ها و روزها کنچ پذیرایی می شینه و اصلا تکون نمی خوره. هرچی می گیم مادر جون بیا اینور بشین، بیا تلویزیون ببین، انگار نه انگار.
یکی از شب های ماه رمضون، مادرجون پا شد ۴ دست و پا اومد طرف ما. توی هال. “احسان علیخانی” داشت با مهمان برنامش صحبت می کرد. مادرجون تلویزیون رو که دید خشکش زد.
گفت: “ببین مادر. این پسره رو ببین.”
“احسان علیخانی” رو می گفت. هیچ کدوم مون تا حالا دقت نکرده بودیم. من گفتم: “آره مامان. نگاه کن. احسان علیخانی چقدر شبیه داییه”… و واقعا چقدر شبیه دایی ابوالفضله.
خودمونم مونده بودیم که مادرجون با این حواس پرت و این حافظه ی درهم ریخته، چه جوری توی چند لحظه تشخیص داد.
من که دایی رو ندیدم. نه خودش رو نه قبرش رو. دایی ابوالفضلم الان بیشتر از ۲۵ ساله که مفقودالاثره.
مادرجون همیشه می گه که آقا سید امین (آقا جون من) از غصه ی ابوالفضل دق کرد و مرد.
خلاصه مادرجون عشقش شده دیدن احسان علیخانی توی ماه رمضون و برنامه های مناسبتی تلویزیون.
هر وقت می شینه پای تلویزیون می گه: “مادر ببین احسان علیخانی برنامه نداره”؟
می گم: مادرجون. خیلی باحالی ها. گاهی اسم من یادت میره ولی اسم این احسان علیخانی یادت نمی ره.
خلاصه وقتی مادرجون پای تلویزیون نشسته، کار من عوض کردن شبکه ها است. از اینور به اون ور.
مادرجون شبکه خبرم بی خیال نمی شه.
نزدیک سال تحویل بود. توی خونمون همه خواب بودن. نزدیکه ۳ صبح بود دیگه. داشتم تند تند شبکه ها رو عوض می کردم. دیدم احسان علیخانی شبکه جام جم برنامه داره. شیرجه رفتم طرف پذیرایی که مادرجونو صدا کنم.
ولی حواسم نبود… مادرجون خیلی وقته که پیش ما نیست. مادرجون این عید رفته پیش خود “دایی ابوالفضل”.
حالا من هستم که مجبورم بازم به جای دایی، احسان علیخانی رو ببینم.
شادی روح دایی ابوالفضل و مادرجونم و همه ی شهدا و مادرانشون صلوات می فرستید؟!(حسین قدیانی: البته!… آفرین، قشنگ بود و قشنگ و قشنگ!)

ارسال شده در صفحه اصلی | ۲۴۲ دیدگاه