سفرنامه حسین خسروی قدیانی

چند صد سال پیش رفته بودم پاسارگاد. اینجا را که در عکس می بینی، مامور می گفت: “قبر آقای کمبوجیه هست” که ظاهرا به دلیل کمبود بودجه همچین بلایی سرش آمده! البته ما که نمی دانستیم، یارو ادعا می کرد قبر داریوش هم اینجا هست، حکما باورمان می شد! البته مامور گفت: این ماشین -که بخشی از آینه اش در تصویر معلوم است- مال آقای هخامنش سوم بوده… می گفت دیگه!

بعد از نگهبان پرسیدم: این علمک، کوره آجرپزی هست؟ گفت: نخیر! ستون یکی از کاخها بوده.

همین طوری داشتم از تاریخ عبرت می گرفتم که دیدم از آن همه کاخ هیچ باقی نمانده الا ستونکهایی برای پند.

و دیدم روی یکی از همین ستونکها جمله ای نوشته شده میخی. به مامور گفتم: هی سیخی! اینجا چی نوشته به خط میخی؟ گفت: کورش به “بن رادیکال ۱۲” توصیه کرده؛ اگر در خیابان یک وقت “بنت هخامنش” را دیدی، چیزی به او نگو. فیلمش در می آید، برای مان شر درست می کند. فهمیدی بی بصیرت یا حالی ات کنم؟! 

من که دیدم پاسارگاد چه مدینه فاضله ای هست در همان پاسارگاد که دیگر به شدت آباد و سرسبز شده بود، ماندگار شدم و مدام نصیحت کورش به بن رادیکال ۱۲ آوازه چیز… یعنی ببخشید؛ آویزه گوشم بود تا اینکه یک روز در خیابان دیدم بنت هخامنش دارد با همان ماشین آقای هخامنش سوم رد می شود. آمده بود برای خرید شب عید. از عینک دودی جلوی داشبورد شناختمش… “ری بن” اصل بود؛ البته به نامش نبود!

خوابیدم وسط جاده…

اما به بنت هخامنش حرف خاصی نزدم، فقط گفتم: “مرگ بر مبارک باستانی” که او هم نامردی نکرد و از روی من رد شد و من هم مثل کمبوجیه به تاریخ پیوستم. در زیر بقایای قبر مرا می بینید که آینه عبرت اش به از “ایوان مدائن” نباشد، کم از “نقش رستم” نیست. نشانی مزار من این است: پاسارگاد، قبر هزاره سوم!

ارسال شده در صفحه اصلی | ۴۶ دیدگاه

متولد روز ۲۶

طرح بهاریه ۱۷ از فدایی رهبر

کاریکاتور آقای محبوب

با حاجی فیروز غربی ها… بابانوئل

از آن اداهای قشنگ خاص ایتالیایی ها

جوانی های سیاه و سفید

پائولو و چزاره در یک قاب پدر و پسری

چپ پای فولادی

خانواده دوست

تا وقتی در فوتبال ایران هیچ آپولویی هوا نمی شود، باید سر بر سینه چپ پای ناز سن سیرو گذاشت و در کوچه پس کوچه های پر رمز و راز و دراز شهر میلان، همراه با پائولو گشت و ناقوس این همه کلیسای ریز و درشت را با همان آهنگ جام جهانی ۹۰ به صدا در آورد. در آغاز دهه ۹۰ خورشیدی، “آهنگ نود” از دوشنبه شب ها به گوش نمی رسد. به گوش می رسد از آن شب های نوستالژیک که کم کم داشتیم امیدوار می شدیم وسط بازی های جام جهانی، یک دفعه برق قطع نشود و حمله هوایی نشود. جنگ به شدت تمام شده بود و من داشتم به جای تانکی که از روی بدن حسین فهمیده یا بهنام محمدی رد شد، دنبال توپ می دویدم تا بلکه ۹۰ دقیقه فراموش کنم پدرم که به شدت اهل فوتبال بود، در همین جنگ به شهادت رسیده است. وقتی عکسهای بابااکبر را می بینم که در زمین شماره ۲ آزادی همبازیانی داشت که بعضا در تیم ملی بازی می کردند، اینقدرش را حق دارم که به جنگ و خشونت و قتل و تجاوز و کشت و کشتار و این روزگار لعنتی و صدام و همه توله هایش -چرا بگویم آقازاده هایش؟!- فحش بدهم. من که فوتبال پدرم را ندیدم، حق دارم بگویم تا پائولو هست، تاریخ فوتبال من میلادی است. میلانی است. آث میلانی است… “شهر ما شهر میلانه، تیم ما آث میلانه…” از این توپ پلاستیکی ۲ لایه قمری، از این ۴۰ تکه شمسی، مدتهاست هجرت کرده ام به سن سیرو تا مگر آن روی سکه نفرت من از سیلویو برلوسکونی صاحب باشگاه آث میلان، عشق باشد به دفاع چپ تیم قرمز و سیاه. افسوس و آه که  ۳ دهه هشتاد و هفتاد و شصت شمسی برای آن ور فوتبالی من، جز قهرمانی پکن، یعنی و فقط یعنی خداحافظی باشکوه استوانه چشم آبی با مستطیل سبز. روزگاری که همه خاطرات فوتبالی من در استادیوم آزادی می گذشت، مقایسه خنده دار چپ پاهای فوتبال وطنی بود با پائولو مالدینی که برای من برادر تنی است. از “شاهرودی مالدینی” بگیر و بیا تا “واحدی مالدینی” بیشتر به لطیفه ای نه چندان خنده دار می مانست. اما پائولو مالدینی فوتبالیستی است که در هیچ کجای جهان تکرار نخواهد شد. پائولو بازیگر سینما نبود اما آنقدر قشنگ و باوقار و زیبا دنبال توپ می دوید، که انگار به جای ۲ سانس ۴۵ دقیقه ای فوتبال، داشت در سکانس فیلم هیچکاک بازی می کرد و گاهی که باد موهای خرمایی رنگ بلندش را روی پیشانی اش می نشاند و جلوی دیدش را می گرفت، مثل یک عروسک، سری تکان می داد یا مثل یک عروس دستی به موهایش می کشید تا خودش را در دل کسانی که دنبال یک اسطوره مودب و ستاره جنتلمن می گشتند، بیش از پیش جا کند و جا کرد. پائولو در فوتبال خشن، بی رحم و دفاعی ایتالیا که نماد بی بروبرگشتش آث میلان است، مدافع چپ بود اما من که هرگز ندیدم کارت قرمز گرفتنش را. ندیدم اخراج شدنش را. جنتلمن به شدت ستاره ای خونسرد بود؛ چه آن زمان که “باره سی” کاپیتان میلان بود، چه آن هنگام که خود بازوبند را بر بازوی چپ بست تا مربی داخل زمین لاجوردی های ایتالیا باشد، تا کاپیتان آث میلان باشد. چپ پا بود اما وقتی گل می زد، دست راستش را بالا می آورد. مدافع بود ولی بیشتر از عقلش کار می کشید. مهاجم حریف معولا عزا می گرفت تا توپ را از پائولو رد کند. شیوه دفاع مالدینی در نبردهای ۲ نفره به گونه ای بود که گارد بدن را طوری بگیرد که مهاجم فقط از یک راه و یک مسیر توان حمل توپ را داشته باشد و وقتی برای رد کردن پائولو همین راه را انتخاب می کرد، در دام نقشه مالدینی گرفتار می شد. عمده تکل های پائولو مالدینی روی توپ بود، نه پای مهاجم، اما همه هوش و دقتش روی پای مهاجم بود. فکرش روی پای حریف بود و پایش روی توپ حریف و اینچنین بود که ۴۰ سال در سطح اول فوتبال جهان بازی کرد، مدافع تیم خشن ایتالیا و باشگاه وحشی آث میلان بود، ولی کمتر از انگشتان ۲ دست، از دست داور کارت گرفت. بسیاری فکر می کردند آقازاده چزاره مالدینی، زیر سایه نام پدر گم می شود، اما الان همه می دانند که چزاره مالدینی، پسر پائولو مالدینی است و پدر را به پسر می شناسند. خداحافظی پائولو از مستطیل سبز، اما توام شد با سلام جدی او به زندگی. مالدینی بر خلاف پدر انگیزه ای برای ورود به دنیای مربی گری ندارد، تا چقدر صبر داشته باشد در برابر این همه پیشنهاد وسوسه کننده. برای مالدینی، برخلاف گواردیولا، فوتبال زیر سایه زندگی معنی پیدا می کند و این چنین است که نوه چزاره یعنی پسر پائولو، حالا که به سرش زده راه پدر و پدربزرگ را دنبال کند، اصلا نباید روی پارتی پدر حساب باز کند. نمی دانم معنای “پائولو” چیست، اما اسمی به شدت ایتالیایی است. با این همه “مالدینی” به زبان هجری قمری و هجری شمسی، می شود “برای دین من”… “مال دین من”. دین من اسلام است و مهمترین اصلش آزادگی. لابد از روی همین آزادگی بود که وقتی جانباز ایرانی بستری شده در بیمارستان شهر رم ایتالیا به پرستارش که مالدینی نام داشت، گفت: “آیا شما با پائولو مالدینی نسبتی دارید؟”، یکی دو روز بعد چپ پای شهر میلان را در کنار تخت خود مشاهده کرد تا مطمئن شود که آن پرستار، خواهر پائولو مالدینی بوده است… نام: پائولو. نام خانوادگی: مالدینی. نام پدر: چزاره. متولد ۲۶ مین روز ششمین ماه میلادی، یعنی ژوئن سال ۱۹۶۸ که ۱۸۶ سانتی متر قدش است و ۸۶ کیلو هم وزن دارد. حالا دیگر جانباز ایرانی مطمئن شده بود که “توپ” فقط آنی نبود که در کانال حنظله همه را از دم به شهادت رساند. بگذار در روزگاری که چپ پاهای خودمان یا سر از پارتی شبانه در می آورند و یا دچار اعتیاد می شوند، اجازه بده در شرایطی که آسایشگاه ثارالله میزبان هیچ ستاره و بازیگر سینما و بازیکن فوتبالی نیست، مالدینی، برادر تنی من باشد و معنایش این باشد؛ “برای دین من”… آهای پائولو! “شهر ما شهر میلانه، تیم ما آث میلانه…”، اما “عقاب آسیا” و “آقای گل جهان” و “حماسه ساز ملبورن” و “ژنرال” و “سلطان” را کاش یک بار هم در “ساسان” دیده بودیم. 

و ستاره ای که هرگز از یاد فوتبال نمی رود پائولوی خوش سیماست

ارسال شده در صفحه اصلی | ۳۸ دیدگاه

نیمی سال ۸۹ و نیمی سال ۹۰

شهدا! سال نوی تان مبارک…

نیم اول/ آخرین دقایق سال ۸۹ هجری شمسی

از بهار سبزتر، خون سرخ شهید است

چه بهشت زهرای قشنگی خدا کاشته در دل طبیعت

باور کنید قطعه ای از بهشت است اینجا…

نیم دوم/ اولین دقایق سال ۹۰ هجری شمسی

گفت: دایی! دوس دارم واست فیلم بازی کنم، عکس بگیری

و رفت پشت شکوفه ها قائم شد…

اما گذاشت مثل بچه آدم ازش عکس بگیرم

…و سلام خدا بر شهدای قطعه ۲۶

ارسال شده در صفحه اصلی | ۴۵ دیدگاه

این همه مسلمان… کو سلمان؟!

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ سجاد، سرباز ماه

فدایی رهبر

ژاپن را آب نبرد، اما ما را خواب برد… خواب برده ما را که “سونامی خون” را می بینیم و به جای جهاد، جوشن صغیر می خوانیم برای آزادی بحرین. جوشن از ادوات جنگ است؛ آنرا نباید خواند، باید پوشید. باید بر تن کرد. باید دست گرفت. خوب شد ما زمان امام علی نبودیم و الا برای پیروزی امیرالمومنین که البته ایرانی نبود، در جمل و صفین و نهروان و آن کودتای نرم و آن ۲۵ سال سکوت، “جوشن کبیر” می خواندیم. بیشتر از “مکتب ایرانی”، ما منتقدینش، اهل وردیم و “جمهوری ایرانی” بیش از فرقه سبز، شعار ماست. “حسین حسین شعار ماست”… حتی روز عاشورا! ما کار عمرسعد را محکوم می کنیم و هنگام نشان دادن خشم خود علیه یزید، احترام آقازاده ها را نگه می داریم و بعد از اسارت زینب شعار می دهیم “حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست”. ما تا وقتی فقط به محکوم کردن جنایات علیه اهل سنت و شیعه مشغولیم، باید “اسلامی” بودن جمهوری مان مورد تمسخر غرب و شرق قرار گیرد. اسرائیلی ها اما تلمود نمی خوانند، اسلحه دست شان می گیرند و آل سعود به جای قرآن خواندن، دارد در بحرین برای شیعه فاتحه می خواند و ما… ما مسلحیم به هر سلاحی به جز اسلحه. اسلحه این روزها “اصلحه” نوشته می شود؛ با “صاد” صلح و صبر و صفا و صمیمیت و صاایران و صدور روادید برای دیدن برج کج و صوت سکوت… “هفت صین” ما کامل شد؛ حالا وقت سال تحویل است. در بحرین، هجری، قمری است، ولی هجری ما هنوز هم دارد آفتاب می گیرد در جاده ابریشم. برای ما فرش و پسته و میگو از هجرت مهمتر است و دیپلماسی از جهاد. ما اهل مبارزه هستیم؛ از پشت مانیتور… و با این قیل و قال، خدایا! حول حالنا الی احسن الحال… یا محول الحول و الاحوال، خدایا! نمی دانم با کدام متن شروع کردم سال جدید را اما خوب می دانم در آستانه بهار رسم بی ادبی است اگر برای بازگشت پرستوها چراغانی نکنم قطعه ام را. مگر با نور همین چراغ ببینیم داغ بحرین را. سال ۸۹ هنوز شروع نشده بود که سنی های نوار غزه داشتند کشته می دادند و اینک در آستانه سال ۹۰ گلوی شیعه در منامه دارد بریده می شود. ظاهرا این بار به جای جنبش سبز این ما هستیم که دم بر گرفته ایم؛ “نه سنی، نه شیعه، جانم فدای نوروز”. نمی دانم چه اتفاقی غیرت ما را در مقام عمل به جوش می آورد؛ واقعا نمی دانم. برای اینکه عید نداشته باشیم، چند شیعه باید کشته شود؟! برادرم، خواهرم، “حسین” هم ایرانی نبودها! آهای نیاکان من! اگر کربلای ۶۱ جزئی از خاک ایران نبود، حق با شما بود که اهل کوفه بودید. حق با ماست. منامه با آن همه مشتری پر و پا قرص “اجوبت الاستفتائات” نام هیچ یک از شهرهای “جمهوری ایرانی” نیست. این روزها ما داریم بریدن گلوی حسین توسط پسر ذی الجوشن را محکوم می کنیم. می خواهم ببینم اگر محکوم نکنیم چه می شود؟ اصلا کاش همین فردا یک بلوتوث بیاید که فلان شیعه بحرینی و فلان سنی ساکن در بنغازی، یکی دارد به آل خلیفه فحش ناموس می دهد و دیگری به محافظان حضرت معمر. فکر کنم در آن صورت، موج، بهتر ایجاد می شد! همه را جنگ، موجی می کند، ما را صلح! صلح ما را بی غیرت کرده. آنچه باید محکوم کنیم، بی غیرتی خودمان است. دشمن، نه به سنی ما رحم می کند و نه به شیعه و نه به زن و نه به مرد و نه کودک و نه پیر و نه صغیر و نه کبیر. بیاییم از دشمنان خودمان درس اتحاد یاد بگیریم که این روزها حکومت آل خلیفه با آمریکا مرز مشترک دارد، اما بحرین، هم مرز جمهوری اسلامی نیست. نیست. نیست. نیست. بحرینی که در آن مقلدین “آقا” موج می زنند، هم مرز جمهوری اسلامی نیست. هم مرز جمهوری ایرانی نیست. ما ظاهرا بیشتر ایرانی هستیم تا مسلمان و بیشتر مسلمان هستیم تا سلمان. با وجود این همه مسلمان، باید گفت: “این سلمان؟” این بار پای کدام مصلحت در میان است که اینچنین سکوت کرده ایم؟! بیش از این حوصله ندارم در باب بحرین چیزی بنویسم. اصلا کاش شیعیان بحرین، مبارزه را بی خیال شوند؛ ما هم بگوییم؛ می خواستیم کمک شان کنیم ولی از همان اول می دانستیم اهل مبارزه نیستند! هی! با تو هستم؛ همه دعوا زیر سر جمهوری اسلامی است؛ کودک آواره قدس دارد به جای ما در کرانه باختری کشته می شود و دخترک شیعه میدان لولو دارد به جای ما از خون خود می گذرد. این ۲ علم مبارزه را اگر بر زمین بگذارند، ما با آمریکا و اسرائیل هم مرز می شویم. این ۲ اگر خوب نجنگند، پیشروی دشمن به سمت ما خواهد بود. این نوشته ها، این تظاهرات -کدام تظاهرات؟!- این جمع شدن باشکوه(!) جلوی سفارت خانه های عربستان و بحرین، این همه همدردی، اسم مستعار بی غیرتی است. مگر نه؟!… لابد غیبت امام زمان را هم فقط محکوم کرده ایم که قرن هاست قرار است مهدی فاطمه به زودی ظهور کند… نیا مولا. حق داری اگر نیایی. تو ایرانی نیستی و ما با مکان ظهور تو مرز مشترک نداریم؛ تو بیایی، بعد از شهادتت حتما محکوم می کنیم این جنایت پلید را. نیامدنت مسئله آمریکا و اسرائیل هست، اما آمدنت فقط مسئله اشعار ماست. بیایی، کاسبی شعر ما بهم می خورد؛ دوری و دوستی!

تمدید مسابقه بهاریه تا ۱۰ فروردین/ خاطرات منتشرنشده ۲۱ تا

همه نوشته های شما دوستان عزیز به مرور در قطعه ۲۶ نمایش داده می شود

ارسال شده در صفحه اصلی | ۷۳ دیدگاه

خدایا بقیه ات را کی حساب می کنی؟!

طرح بهاریه ۱۶/ انتظار زیباست

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ ۲ طرح از سجاد، سرباز ماه

انتظار زیباست، وبلاگ یاس من زهرا

سخنی با دوستان عزیز/ داور بهاریه ها باشید!

بعد از گذاشتن بهاریه ۵۵ در قطعه ۲۶ شما هم می توانید داور بهاریه ها باشید و در کامنت ها ۵ بهاریه اول را از نظر خودتان انتخاب کنید. عنوان بهاریه، شماره بهاریه و نام نویسنده را حتما بنویسید. فقط ۵۵ بهاریه می توانند در مسابقه شرکت کنند. بهاریه ۱ در پست “بهاریه قطعه ۲۶ و ۳ جمله از رهبر حکیم که بوی یار می دهد” است. بهاریه ۲ تا ۶ در پست “بهاریه های شما دوستان خوب” می باشد. بهاریه ۷ در پست بالایی اش. بهاریه ۳۳ در همین پست “خدایا بقیه ات را کی…” است. مابقی را هم در ستون “۲۰:۰۶” می توانید ببینید. داور طرح-بهاریه ها اما میثم محمدحسنی است، مدیر وبلاگ دوئل. به زودی مشکل فنی سایت میثم حل خواهد شد. 

تعداد بهاریه های رسیده تا الان: ۵۲ خاطره و ۱۵ طرح بهاریه

کمی صبر کنید تا نوشته های دیگر نیز در قطعه ۲۶ نمایش داده شود

قطعه بهاریه

 امین محسنی مقدم/ شعر-بهاریه ۳۳: صبح یک روز دل انگیز که پر بود ز آوای خوش شرشر باران/ به رسم روش و عادت هر روز، خرامان/ شدم زائر آن قطعه ی زیبای بهشتی/ که بوی شهدا می وزد از آن/ و دیدم که نوشته است به خط قلم عشق/ همانی که نی اش پر شده از خون شهیدان/ که ای رهگذران! از گذر عید اگر خاطره دارید بیارید/ دلم پر زد از آنجا و گذشت از نظرم عیدی و آجیل و سفرهای فراوان/ شدم غافل و سرگرم خیالات گذشته/ که رسیدم به همان جمله که می گفت که یک خاطره خوب، تواند که برد صاحب خود را به سفر، کرب و بلا جنت رضوان/ دلم بار دگر پر زد و این بار نه بر روی زمین بلکه سفر کرد میان حرم خون خدا تا حرم ساقی عطشان/ حرم ساقی بی دست/ عمویی که همه عشق گل نرگس زهراست/ همان مهدی زهرا/ همان منتقم خون شهیدان/ که غریب است میان همه یاران/ دلم تنگ شد از غربت آقا، پناگاه غریبان/ و نالان و پریشان/ به خود گفت که این عالم فانی، بدون ولی و صاحب دوران، ندارد سر و سامان/ و تقویم که با شور و شعف می شکند شیشه اسفند، که نزدیک بهار است/ چه خوب است بداند/ بدون گل زهرا، خزان است بهاران/ و عید همه ی ما، همان روز قشنگی ست که آن بانگ برآید/ که ای مردم عالم/ منم مهدی زهرا/ منم منتقم خون غریبی که سرش گشت جدا از بدنش با لب عطشان/ خدایا قسمت می دهم این بار به خون خودت آن سید و سالار شهیدان/ دل غم زده ی شیعه ی مولا به فرج شاد بگردان.

طرح بهاریه ۱۵/ میلاد پسندیده

طرح بهاریه ۱۴/ کاش اقلیم خویش، فاطمه

طرح بهاریه ۱۳/ انتظار زیباست، وبلاگ یاس من زهرا

طرح “طنز-بهاریه” ۱۲/ میلاد پسندیده

طرح بهاریه ۱۱/ فدایی رهبر

این متن در روزنامه کیهان ۲۶ اسفند ۸۹ کار شده است

شکوفه بغض دارد باز می شود از بس که در خاک، بذر امید و عشق و بهار و ظهور و انتظار کاشته ام. زمین این روزها مستعد لالایی لاله های سرخ است و زمان در جست وجوی خورشید. تا در این گهواره آرام بگیریم، بیا و برای کودک آواره غزه، پدری کن. تا کی می خواهد بی تو بیاید پرستویی که کوچ کرده از کوچه نگاه من؟… قلبم را گره زده ام بر قفلی که کلیدش دست توست و دخیل بسته ام به شبکه های ضریح پنجره فولاد تا بیایی. به نفس نفس افتاده ام مثل این زمستان. با کدام بهار قرار گذاشته ای که بیایی یا صاحب الزمان؟ یا صاحب الزمین؟ یا صاحب الیسار و الیمین؟… می دانی! در چپ و راست اتوبوسی که دارد مرا راهی نور می کند تا کرخه را از نزدیک ببینم، هیچ شهیدی نیست. بگو پس چرا مادر مرتضای کوچک به جای «جبهه» می گفت: باباعلی رفته «منطقه»… رفته منطقه تا در «الی بیت المقدس» با دشمن بجنگد. بگو پس چرا شعار ما این بود؛ «جنگ جنگ تا پیروزی». راستی، شنیده ام اسلحه ذوالفقار و اسب ذوالجناح و جوشن کبرای ابالفضل و اشک نوح و عصای موسی جملگی دست توست. شنیده ام عیسی حواری توست. شنیده ام بهار حوالی توست. شنیده ام یک چیزهایی از بهار اما دوست دارم برای یک بار هم که شده بهار را از نزدیک ببینم و در کنار سفره هفت سین که یکی از «سین» هایش هنوز هم «سامرای غیبت» است، به جای دعای فرج، خدا را شکر کنم از آمدن بهار و برای دل خودم که به آرزو زنده است، حاضری بزنم و با تو عهد ببندم و با تو زندگی کنم و تو از نزدیک، امامم باشی. چند سال است، چند سال، که آینه سفره هفت سین بهار را نشان نمی دهد. در منطقه، جنگ سامری و سامرا بالا گرفته. ابوسفیان و بن صهیون و آل سقوط و خاندان خلیفه و کاخ سفید و سیف الاسلام و ناکث الخیر و دجال و ماهواره قیل و قال دارند از غیبت تو سوء استفاده می کنند و می کشند و می کشند و می کشند، اما هنوز در تفنگ باباعلی فشنگ هست. ما محاصره کرده ایم از نیل تا فرات، دشمنان انتظار را. انقلاب اسلامی دارد در میدان لولو می درخشد. شب پرستان برای ظلمت و جهل و تاریکی نیرو فرستاده اند. می شود آن امدادی که برای ما از غیب می آید، این بار خود خود تو باشی و از پرده غیبت درآیی؟… ماه را نگاه کن! ستاره ها را نگاه کن! بهار که این همه زیباست، با تو چه می شود! ماه که این همه زیباست، با تو چه می شود! می گویند تو بقیه خدا هستی. خدایا! تو که این همه بهار را، ماه را، نصرالله را، پرستو را، شکوفه را، قدس را، کربلا را، در بین الحرمین این هستی زیبا آفریده ای، تو که اینقدر خوبی، تو که اینقدر خدای خوبی هستی، بقیه ات را به ما پس می دهی؟… ما که سراسر عبدیم و حقیر و بدهکار اما این یکی را ما از تو طلب داریم ها! هی امروز و فردا می کنی! گفت: «تو که آخر گره رو وا می کنی، پس چرا امروز و فردا می کنی؟»… قولش را می دانم داده ای، اما ببخشیدها… اگر ممکن است زودتر! اصلا می خواستی خدای ما نباشی، ما بقیه خدای خودمان را می خواهیم در این بهار! ما که جز تو خدایی نداریم. خواهش می کنم؛ تو رو به اون خدایی که خودت باشی… یاالله! بقیه الله… بیا و حسابت را با ما صاف کن! باز هم تو به ما یاد بده! تو بزرگی کن! تو خدایی! ما که خدا نیستیم! این را برای خودت می گویم ها… اصلا خوب نیست خالق به مخلوق، بقیه اش را بدهکار باشد؛ اصلا خوب نیست!… امیدوارم مرا ببخشی که با این زبان با تو صحبت کردم؛ گفتم شاید با این زبان با تو صحبت کنم، بیشتر دلت به حال مان سوخت… خدا جون! چقدر خوبه که لازم نیست به «تو» بگوییم «شما». همین طوری خیلی بهتره! تا به حال به اینش فکر نکرده بودم!… راستی خدا! یادم رفت از تو بابت خلقت ماه تشکر کنم؛ خیلی زیباست اما از همین ماه هم بپرسی، دلش برای بقیه تو از اینجا تا آسمونا تنگ شده… از دستم دلخور نشوی ها! بگو بقیه ات را کی حساب می کنی؟!

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ ۲ طرح از سجاد، سرباز ماه

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۲۵ دیدگاه

یاران چه غریبانه ماندند در این خانه!

تعداد بهاریه های رسیده تا الان: ۳۹ خاطره

کمی صبر کنید نوشته های زیبای تان را در قطعه ۲۶ خواهید دید

سارا خوشگو/ طرح بهاریه ۱۰

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ ۲ طرح از وبلاگ عقل عشق

سجاد، سرباز ماه

نجوایی با سردار همیشه متبسم سالهای عاشقی، حاج علی فضلی

این متن با اندکی تغییر در روزنامه وطن امروز ۲۵ اسفند ۸۹ کار شده است

ما با ۲ چشم، آن چشم تو را می بینیم که می بیند و تو با آن چشم، ما را نگاه می کنی که خیال می کنیم نمی بیند؛ با همان چشم که اشک را به درون می ریزد تا هیچ کس نفهمد بعد از جنگ در این چند سال که زیادی زنده بودی، چه از دست این روزگار آزگار کشیدی ای آموزگار همیشه متبسم جهاد و مبارزه. ای سردار که دنیا را با یک چشم نگاه می کنی، با  همان که ما خیال می کنیم نمی بیند. با همان چشم که به شهادت رسید و الان سنگ مزارش روی صورت توست. اجازه می دهی ۲ انگشتم را روی این زیارتگه عشاق بگذارم و برای این “چشم شهید” فاتحه بخوانم؟… بسم رب الشهداء و الصدیقین باید برایت آشنا باشد؛ گاه گاهی برو و وصیت نامه ات را بخوان که در سه راه شهادت با خون همسنگرت با خونی که داشت از چشمت می چکید، نوشتی. بخوان که قانون اساسی جمهوری اسلامی، یکی از صفحاتش وصیت نامه توست. اینکه حالا به شهادت نرسیده ای و زنده مانده ای، لابد لیاقت می خواست که تو نداشتی، اما اینکه امروز امام تو خامنه ای است، لیاقتی بود که هر شهیدی آن را نداشت. شهدایی که در روزگار جنگ، خامنه ای رئیس جمهور را دیده بودند، اما تو در جنگ روزگار آخرین سفیر مسافری را امام می خوانی که قرار است به زودی برگردد از سفر. بو کن بهار را. می شنوی؟ مردی در راه است. بهار، صدای قدم زدن های مهدی فاطمه است در آخرین کوچه پس کوچه های زمستان. بس است زندگی در بن بست غیبت. نه سردار؟… بیا برای ظهور، وقت تعیین نکنیم؛ مولای خامنه ای شاید عجله داشته باشد که بیاید و جهان را که پر از ظلم و جور است، پر کند از عدل و داد. بگذار یک بار هم مصلحت شیعه در اجرای “عدالت” باشد. شاید برای آمدن، برای ظهور، یوسف زهرا از من و شما بیشتر عجله داشته باشد. می ترسم بگویم کی سر می رسد سحر، زودتر برگشت از سفر. تا اذان صبح به افق ظهور، وضوی تو را می خواهد در شط خون. با من امسال جنوب می آیی؟ دوست دارم بلد راه، تو باشی که جبهه و جنگ را مثل دنیا با یک چشم می بینی. با همان چشم که ما خیال می کنیم نمی بیند، اما می بیند. خوب هم می بیند. تو شهدا را در بیداری با همین چشم می بینی. مگر نه این است که این چشم تو به شهادت رسیده است؟ مگر نه این است که شهید، شهید را می بیند؟… “بسی گفتیم و گفتند از شهیدان، شهیدان را شهیدان می شناسند”… سردار! اگر تو جانباز چند درصدی، چشمت چه گناهی کرده است؟ چشم تو شهید صددرصد است؛ مثل همه پیکر شهید دقایقی. در دفترچه خاطراتت جای اسم یک شهید خالی است؛ چشم تو. آری! آن شهید والامقام همین چشم توست. هر بسیجی شیدای این چشم توست. این یک چشم معمولی نیست؛ خدا بر چشم تو سرمه شهادت کشیده است. چقدر هم زیبا… اما سردار! یک چشم از چشم تو زیباتر است و آن هر ۲ چشم عباس بن علی است. علمدار کربلا گفتم؛ گریه نمی کنی؟ ابالفضل یک شهید هزار شهید است؛ درست مثل برادرش حسین. مثل علی اکبر. گاهی اعضای یک بدن از تمام آن بدن، زودتر به شهادت می رسد. قبل از عباس، این “کفین ابالفضل” بود که به شهادت رسید. دستی بر بدن نداشت اما تو می توانستی از چشمان قشنگش بخوانی که؛ “سر تا پای من مست رخ ماه حسینه”. عباس مست رخ ماه حسین بود و ما مست رخ “ماه حسین” که عباس بود… سردار! تو می توانی به خامنه ای بگویی علمدار، من که نمی توانم. تو شست و شو کرده ای، من کجا و خرابات کجا؟ دل خوش به این هستم که هر لشکری، سیاهه لشکر می خواهد… گفت: “سر تا پای من مست رخ ماه حسینه، چشمای پر از اشکم سر راه حسینه/ بی تاب حسینم، بی خواب ابالفضل/ رویای لب اهل زمینه، مشک خالی از آب ابالفضل/ از روز ازل دل به علمدار تو دادم، تا روز قیامت می رسی “آقا” به دادم/ من هستم مریدت، تو هستی مرادم/ تو شاه همه اهل جهانی، من عبد و غلام خانه زادم”… سردار! من اگر هم بخواهم به نائب امام زمان سلام کنم، تو را واسطه می کنم و می گویم: “ای نامه که می روی به سوی حسین، از جانب من ببوس روی حسین”. سردار! برای ما حسینیه جماران، بیت رهبری است و این هر ۲ خیمه حسین است. سنگر خوب و قشنگ تان در فتح خرمشهر هم خیمه حسین بود. اگر نبود، خدا با ۲ دست بریده برادر حسین، خرمشهر را آزاد نمی کرد. یادت هست در دوکوهه، کوچه باز می کردید و آهنگران برای تان از کربلا می خواند؛ یادت هست؟ سردار! در صورت تو شهیدی آرمیده است که ما خیال می کنیم نمی بیند ولی تا آن سوی هستی می داند و می بیند که قصه چیست. چشمی که شهید باشد، شاهد تمام ماجراست. می شود از چشمت، از همان چشم که ما خیال می کنیم نمی بیند، حال بابای خاطره را بپرسی؟ یکی دو روز پیش قصه اش را نوشتم. پدرش علیرضا همرزم تو بود و اینک مثل یکی از چشمهای تو به قافله شهدا پیوسته است. سردار! سال تحویل نمی خواهد بهشت زهرا بیایی. بنشین کنار همین چشمت که ما خیال می کنیم نمی بیند ولی می بیند. گاهی پنج شنبه ها یا غروب جمعه که دلت می گیرد، برو کنار چشمت و برایش فاتحه بخوان. اصلا تا به حال شده که خواب چشمت را ببینی؟ من فقط ۲ بار خواب پدرم را دیده ام. تو چند بار خواب چشمت را دیده ای؟… اما من تا به حال زیاد خواب چشم تو را دیده ام. من خواب چشم تو را که خیال می کنیم نمی بیند، زیاد در بیداری دیده ام. آخرین بار کی تو را دیده ام؟… ۱۸ تیر در سه راه جمهوری؟!… فتنه ۸۸ ولی هر چه گشتم ندیدمت. نه که نبودی، بودی اما من ندیدمت و نشد که برای چشمت، این شهید والامقام فاتحه بخوانم. یک بار خوب یادم هست که در خیابان انقلاب، دوستم کمیل گفت: همین الان اینجا بود، رفت. از ندیدنت دلم گرفت. فتنه که خوابید رفتم بهشت زهرا… و خدای من! دیدم آن مرد که دارد برای حسن باقری فاتحه می خواند، تو هستی. جلو نیامدم. شنیده ام برای شهید، از همان راه دور فاتحه بخوانی قبول است. از همان راه دور، چشمانم را بستم و برای چشم تو فاتحه خواندم. فاتحه که تمام شد، چشم که باز کردم، دیدم چند نوجوان حلقه ات کرده اند و تو داری به آنها می گویی؛ این شهدا هستند که باید برای ما فاتحه بخوانند. آمدم جلو. سلام و علیکی و بوسه ای بر یک شهید که مزارش روی صورت توست. آنجا رویم نشد که بگویم. الان برایت می نویسم: “می شود به چشم شهیدت بگویی برای من فاتحه بخواند؟”… بگو این فاتحه را فوت کند توی صورتم تا نسیم فکه مرا هم وصل کند. من بریده ام این روزها سردار. خسته شده ام. تو هم فکر کنم بریده باشی. خسته شده باشی. بلاتکلیفی! نمی دانی علی فضلی، آن چنددرصدی است که به شهادت رسیده و یا این تن رنجوری است که خورد خورد دارد به شهادت می رسد؟ سردار! مابقی روح تو را، این جسم باقی مانده را ما داریم شهید می کنیم. آنجا که با کم کاری خود، کاری می کنیم رهبر بگوید “این عمار”. خوب می دانم که این “این عمار” دل تو را شکست. من از عمق همان چشم شهیدت می فهمم تمام غیرتت را ای مرد. می خوانم از همان چشم شهیدت که دنیا را برایت زندان کرده ایم مومن خدا. هر چه بعد از جنگ، نفس کشیدی، مُمِد درد بود. زندگی در قفس بود. سخت است بی شهدا زندگی کردن، نه؟… این روزها غلط نکنم دلت برای ۲ حاج احمد خیلی تنگ شده؛ متوسلیان و کاظمی. همت و باکری. چمران و باقری. موحددانش و کریمی. قوجه ای و کارور. وزوایی و ورامینی… حتما باید اسم چشم شهیدت را هم بیاورم که باور کنی جا مانده ای از کاروان؟… نمی خواهم بگویم “یاران چه غریبانه رفتند از این خانه”. من از اساس با این شعر مشکل دارم. اگر آنکه مانده، تو هستی و آقاعزیز و مادر شیرودی و خاطره، باید گفت: “یاران چه غریبانه، ماندند در این خانه”. انصافا غریب نیستی؟ احساس تنهایی نمی کنی؟ سخت نیست؟… آفرین! خیلی سخت است. احسنت بر صداقتت!… “یاران چه غریبانه ماندند در این خانه، هم سوگ غم یار و هم هجرت پروانه”… سردار! آخرین بار کی در حوض جلوی حسینیه حاج همت پادگان دوکوهه وضو گرفتی؟ دلت برای صدای همت تنگ نشده است؟… چشمهایش! چشمهایش! چشمهایش! چشم همت دیوانه می کرد آدم را. دلت برای چشم شهید خودت چی؟ چه رنگی بود؟ گاهی که دلت از دست این مردم می گیرد، بنشین کنار چشم شهیدت و با مردمک چشمی که الان در بهشت است و خیلی هم، پیش تو نیست، نجوا کن. گاهی مردمک یک چشم به خصوص وقتی شهید باشد، بیش از مردم کوچه و بازار، زبان آدم را می فهمد. مردمک چشمهایت الان کجاست؟ بگو بیاید و از تو دفاع کند. نیست! شاید هم هست، و تو نیستی. بین تو و چشم شهیدت، آن اندازه که از پهنای صورتت هویداست، فاصله نیست. فاصله خیلی بیشتر از این حرفهاست. مثل فاصله خاطره از پدر شهیدش علیرضا. مثل فاصله بهشت از این دنیا که با این همه فاصله از بهشت، نمی دانم چرا اسمش را جهنم نگذاشته اند! شاید جهنم فاصله اش به بهشت از فاصله این دنیا تا بهشت کمتر باشد. حالا عزیز من، دیدی چرا گفتم: “یاران چه غریبانه ماندند در این خانه، هم سوگ غم یار و هم هجرت پروانه”. سردار! هر چه پروانه بود رفت. این پروانه ها که گه گاه دور و برت می بینی، یک مشت پر سوخته اند. پروانه نیستند. پروانه آن چشم شهید تو بود که رفت. این یکی چشمت دارد می سوزد. مثل دلت. دارد می سوزد مثل دلت، شبیه آن وقتی که قلبت تیر می کشد. قلب، تنها تفنگی است که وقتی تیر می کشد، به جای دشمن می زند به خودش. قلب تنها شیشه ای است که وقتی می شکند، هیچ دستی را نمی برد الا دست خودش. حیف که نمی دانم چند درصد شیمیایی هستی، و الا به تو می گفتم که عناصر بی بصیرت جدول مندلیف چه بلایی بر سر سینه جانباز اعصاب و روان می آورند. سردار! تمام قفسه سینه تو آسایشگاه ثارالله است و خدا را شکر کن که وقتی قلبت در این جنگ روزگار می شکند، ضربان قلبت به جای “حسین حسین” می رود روی موج “عباس عباس”. حالا به من بگو در فاصله این ۲ صدا باید کدام روز را به تو تبریک بگویم؛ روز پاسدار یا روز جانباز؟! تو سردار! نه پاسداری و نه جانبازی، اما هم پاسداری و هم جانباز. تو مثل زینب می مانی. داری “سعی” می کنی میان این ۲ مقام و هروله ات آنجاست که آب را سراب می بینی. آب را شراب می بینی. آب را حباب می بینی. این هر ۳ دشمن تو هستند. حواست هست؟! آب فقط در اروند بود. اروند، وحشی نبود. اتفاقا خیلی هم مهربان بود. وحشی کسانی هستند که دل نازنین تو را می شکنند. وحشی، مثلث سراب و شراب و حباب است. سراب مارقین. شراب قاسطین. حباب ناکثین. همان زر و زور و تزویر. سردار! ابوتراب عین آب بود. رهبر انقلاب عین آب است و دشمنان علی در هر زمانه ای، جملگی سر و ته یک کرباسند. سراب و شراب و حباب، سر و ته یک کرباسند. سردار! تو هم عین آب می مانی. عین اروند. عین پازوکی. عین محمودوند. درست است که الان جنگ روزگار است، اما اگر گریبان تو را ۳ ضلعی سراب و شراب و حباب، چسبیده اند و رها نمی کنند، شک نکن که امروز هم روزگار جنگ است. دیروز تو باید در سه راه شهادت می جنگیدی و امروز در سه راه جمهوری و فردا در سه راه سایبر. الان جنگ، جنگ “آن لاین” است با “چفیه”. مرز جنگ زیاد روشن نیست. سردار! بگو که همت، آن لاین نبود. بسیجی بود. بگو که باکری، آن لاین نبود. بسیجی بود. بگو این حرفها را… و بگو که در فاو، صدها کیلومتر جلوتر از خمینی می جنگیدید و کسی شما را متهم به خروج از ولایت مداری و شکستن دل امام نمی کرد. بگو که جنگیدن در روزگار جنگ، آسان تر بود از جنگیدن در این جنگ روزگار. بگو که از ماه نباید بر فرق ستاره هایی که عاشقانه و عاقلانه و شهادت طلبانه، خامنه ای را دوست دارند، چماق ساخت. بگو این حرفها را… این داغ را. بگو که حتی به بهانه نهی از منکر دوست، جهاد با دشمن را نباید رها کرد. بگو که شمر در گودی قتلگاه گوگل نشسته روی سینه حسین و دارد از خورشید سر می برد. بگو که رقیه باز هم در آستانه یتیمی است و زینب تنهاست. بگو که من یعنی “علی فضلی” را رها کنید و ببینید حال و روز منطقه را. بگو که عدالت و ولایت و ادب و اخلاق و علی، این همه یار داشت و ما نمی دانستیم! بگو کسانی که یک زخم به شمر نیانداخته اند، چگونه دارند دست و پای علی اکبر را می بندند. بگو از اتحاد سراب و شراب و حباب، علیه سربازان سپاه آب. بگو این حرفها را… و بگو که تیغ بر شمر نیانداختن، اما در عوض هلهله کردن از خطای دوست، اسمش نهی از منکر نیست. بگو که دل رهبر را آن کسی می شکند که روی سینه حسین نشسته است. بگو که دل رهبر را “این همرهان سست عناصر” بی بصیرت می شکند. بگو که بابای ماست خامنه ای. آری! تو هم بگو… و راستش را بگو… راستش را بگو سردار! الان چند درصد بدنت به شهادت رسیده است؟ آیا بنیاد شهید برای چشم شهیدت کارت صادر کرده است؟ سردار! هنوز چشم تو در نوبت است، که اینگونه سخاوتمندانه بذل و بخشش می کنند واژه مقدس شهید را تا دل تو و خاطره و مادر شهیدان جنیدی بشکند، اما در عوض نشکند چینی نازک تنهایی کسانی که حسین غلام کبیری را در همین فتنه ۸۸ به شهادت رساندند. علی گفت به ابن ملجم، شیر بدهید، اما دیگر دستش شمشیر نداد. اینجا عده ای معنای قصاص را بد فهمیده اند و معتقدند کار ابن ملجم در شب قدر، تقصیر حرفهای علی بود که در “نهج البلاغه” زد. اینجا سردار! عده ای معتقدند چون علی از غصه درآوردن خلخال از پای پیرزن یهود، دق کردن را روا می دانست، پس صفر تا صد حق با یهودای مصلحت است! و چون علی چنان کرد، باید در عوض، چادر از سر زن محجبه در روز عاشورا کشید، تا دل علی نشکند! و باید کمی علی کوتاه بیاید، کمی معاویه، تا اصلا صفینی نباشد که از دل آن نهروان بیرون آید. تا اصلا جمل نباشد… و چون علی روزی از طلحه تعریف کرده بود و دگر روز با زبیر در یک قاب نشست، پس ناکثین، عماران علی بودند!… و عمار و مقداد و مالک و ابوذر، بد، ابوزر و ابوزور و ابوتزویر و ابومصلحت و عموزنجیرباف و امار با الف، همه خوب!… و همه معلم اخلاق!… الان وقت خوبی است. بهانه هم دست مان آمده است. چنان جوی درست می کنیم که همه چیز، بی اخلاقی باشد، الا بی بصیرتی!… سردار! هیهات که فتنه ۸۸ را فراموش کنیم. سردار! اینجا جماعتی هستند که معتقدند چون علی احترام همسر پیامبر را نگه داشت، پس تنها ناسزایی که حد شرعی ندارد، فحاشی علیه عمار است… و تنها شعاری که حد قانونی ندارد، “مرگ بر اصل ولایت فقیه” است… و چون “آقا” گفتند؛ حتی اگر عکس مرا هم پاره کردند، شما سکوت کنید، آنقدر باید سکوت کرد که رهبر “این عمار” بگوید… و چون “آقا” توصیه به اخلاق کردند، فقط باید بچه حزب اللهی ها را ناسزا گفت… و چون “آقا” امر به قانون کرده اند، فقط باید عمار را شلاق زد و زندانی کرد… و چون “آقا” گفتند؛ به احدی ظلم نکنید، فقط باید بچه بسیجی ها مظلوم باشند و فقط باید بر سر عمار داد کشید… تا آن منافق ملعون باز هم برای بازگشتش به نظام شرط تعیین کند… تا کسی با آن فتنه گر پستونشین کاری نداشته باشد که گفت: این بار باید علی را از تخت پایین کشید… قصه این است سردار! بگو اینها را تا بلکه فتنه از یادمان نرود. تا چشم شهید تو را فراموش نکنیم و خیال نکنیم فحاشی و دروغ و تهمت و تیغ و داغ و دار و درفش علیه تو آزاد است. سردار! کمی بیشتر “همت” کرده بودی، الان داشتی با “محمدابراهیم” پرسه می زدی در خیابان های بهشت. در ماتم خیبر، در سوگ بدر، در فراق آب اروند، لطفا افسوس بخور مرد. این آه و افسوس کمترین سهم توست… “توپ تانک بسیجی دیگر اثر ندارد” کمترین سهم توست. سردار! بیا بنشین در اتوبوس کاروان راهیان نور و تا جنوب، همسفر ما باش. برای ما از سمت چپ جاده بگو که محل شهادت یکی از ۲ چشمان توست. و از سمت راست سه راه شهادت که دو سوم بدنت آنجا به شهادت رسید. می دانم چرا روی ویلچر نمی نشینی. تو آنقدر سبکی که مثل سبکباران می خرامی و می روی و عاقبت مرا تنها می گذاری و می روی. پس نخاع تو را همان خدایی قطع نکرده است، که خرمشهر را آزاد کرد و الا جای تو حتی روی ویلچر هم نیست. جای تو درون تابوت است… راستی، گفتم تابوت! از مراسم تشییع پیکر چشم شهیدت برایم بگو. روی تابوت چشم شهیدت آیا پرچم ۳ رنگی که گذاشته بودی، “الله” نداشت که عده ای به جای اسلام، دم از مکتب ایران می زنند؟!… از شب هفت چشم شهیدت بگو!… و بگو که بعد از شهادت این چشم، چه مقدار نگاه که پاک و معصوم به یتیمی رسیدند. سردار! کاش چند تا شهید مثل چشمان تو بیشتر داشتیم که مثلث سراب و حباب و شراب به امام جام زهر نمی داد. می دانی! تو باید به چشم خود بگویی “این عمار” هر وقت که دلت برای برادران دستواره تنگ می شود. بخشی از صورت تو، امتداد بهشت زهرای من است: قطعه ۲۶ ردیف صورت، شماره آن چشم که ما خیال می کنیم نمی بیند، ولی خوب می داند و می بیند و می خواند انتهای افق را. این چشم، یادگاری جنگ است که خدا تقدیم تو کرد. “روزگار جنگ” بعثی ها یک چشمت را گرفتند و اینک در این “جنگ روزگار” بعضی ها باز تو را نشانه گرفته اند. مکتب بعثی ها حتی عراق هم نبود. کوفه بود، اما مکتب تو مکتب کربلاست. مکتب تو “آرم سپاه” است. مکتب تو دقیقا روی قلب توست. مکتب تو صدای ضربان قلب توست. مکتب تو “حسین حسین” است. مکتب ما اما آن چشم توست که خیال می کنیم نمی بیند. آهای حاج علی فضلی! تو آنقدر برایم مقدس بودی، که قبل از نوشتن این متن، وضو گرفتم و هنگام مسح سر، یادم آمد که اگر تو نبودی، باز هم “علقمه” را بر یتیمان کربلا بسته بودند. ای مرد! معلم انشای سال اول راهنمایی از من خواسته بود با “دجله و فرات” جمله بسازم. نوشتم “اروند”… و مابقی کلمات جمله ام مثل ۱۵ درصد از بدن تو افتاد توی آب و در جزر و مد “والفجر ۸” گم شد. خانم معلم خودش همسر شهید بود؛ خانم قره چه داغی. بنده خدا زد زیر گریه، اما من چون مرد بودم، بغضم را نگه داشتم برای روز مبادا. امروز وقتش است که در مظلومیت تو گریه کنم بدتر از ابر بهار. سراپای بدن تو برای من روضه عباس است، جز آن چشم شهید که “ما رایت الا جمیلا” است. سردار! می دهی با چشمانت یک عکس بیاندازم، پز بدهم که من هم با شهدا عکس دارم؟! می شود اشکهای مرا با همان چشمی ببینی، که ما خیال می کنیم نمی بیند. آهای حاج علی فضلی! ما تو را از همت و باکری بیشتر دوست داریم ها. گفته باشم؛ نگی نگفت. به قول بابای خاطره، توی خواب پس پری شب، یه دونه باشی!… سردار! تو سالهاست که به صورت “آن لاین” داری شهید می شوی. سالهاست. هر وقت فتنه ای می شود و تو را در سه راه شهادت… ببخشید؛ سه راه جمهوری می بینم، خدا را شکر می کنم که علی فضلی با ماست و قوت قلب می گیرم. آخر می دانی! آشوبگران عاشورا از تو مثل همان می ترسند که “آقا” گفت اسرائیلی ها مثل همان می مانند! الان شرایط طوری است که به راحتی نمی توان کلمه “سگ” را بر زبان جاری کرد و “کمثل الکلب” گفت. راستی، آخرین بار تو را کی دیدم که این همه دلم برایت تنگ شده است؟… تو بابای مرا در جنوب جا گذاشتی، یا شهدا تو را جنب بهشت جا گذاشتند؟!… تمام زندگی ام این روزها پر شده از “علامت تعجب”. “بعضی ها” و “بعثی ها” چقدر از ملک عبدالله اردنی خوش شان می آید!(علامت تعجب) فرش قرمزی که سرخی اش از خون شهداست، کاش جلوی ابلیس پهن نشود!(علامت تعجب) این فرش را در کویر، “ننه علی” با چه مشقتی بافت و چقدر زجر کشید تا “علی” را سرباز “مکتب ولایت فقیه” بار بیاورد!(علامت دسته عزاداری سیدالشهدا) “ننه علی” می تواند مادر تو باشد!(علامت اینکه وقتی علم از دست عباس افتاد، فاطمه زودتر از ام البنین خودش را بالای سر عباس رساند) اگر در قید حیات است، که خدا را شکر، اما اگر نیست، با همان چشمی که ما خیال می کنیم نمی بیند، می توانی “مادر” را ببینی که باز هم به جای “جبهه” می گوید “منطقه”!(علامت ظفر) همت رفت منطقه. باکری رفت منطقه. در روستای کیاسر شمال، مادر شهیدی که بچه اش را به جنوب فرستاده بود، می گفت: پسرم رفته منطقه. منطقه. منطقه. منطقه… آهای حاج علی فضلی!(علامت دستوری) “میدان لولو” بخشی از منطقه عمیلیاتی “الی بیت المقدس” است!(علامت سکوت ممنوع) و تو با آن چشم که ما خیال می کنیم نمی بیند، باید شهدا را این روزها در “منطقه” زیاد دیده باشی!(علامت عاشقی) “ننه علی” که جای خود دارد. فکر کنم “علی” هم مالک را به جای مصر، رهسپار منطقه کرده بود!(علامت قیام و انتقام) تمام منطقه خاور میانه امروز سه راه شهادت است و در “التحریر” برادران زین الدین را “اخوان المسلمین” صدا می زنند!(علامت وحدت) منطقه دارد از وصیت نامه ۳۰ سال پیش تو که ۵ سال بعد در یکی از والفجرها تمدیدش کردی، مشق می نویسد!(علامت عشق) از دست توست و از دست منطقه رفتن های امثال توست که نتانیاهو حتی وقت نمی کند که سرش را به دیوار بکوبد!(علامت سگ) مسئله تو مسئله منطقه است. “الی بیت المقدس” مرجع تقلید آن کودک آواره ای است که برای رهایی بیت المقدس دنبال سنگ می گردد و مرجع تقلید سیدحسن نصرالله، حضرت آیت الله العظمی خامنه ای است.(نقطه فصل الخطاب. داخل همین پرانتز بگویم: بابای ماست خامنه ای، نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد!)(علامت تخس بودن من) هر آنکس که سرباز “آقا” است؛ خواه سرداری چون تو باشد و خواه هزاران هزار ستاره که کوچک ترین شان منم، “مسئله های بزرگ” دارد. ما مسئله شیطان بزرگیم و اسرائیل مسئله ماست. عده ای می خواهند “صورت مسئله” را پاک کنند و در مبارزه ما با دشمن، انحراف ایجاد کنند. این جماعت، ملک عبدالله اردنی را از توی بچه بسیجی بیشتر دوست دارد. تفرقه را از وحدت بیشتر دوست دارد. سازمان ملل را از پادگان دوکوهه بیشتر دوست دارد. مستشرقین “۱+۵” را از مستشهدین کربلای ۵ بیشتر دوست دارد. غرب را از جنوب بیشتر دوست دارد. هنرپیشه ها را از بسیجی های باریشه بیشتر دوست دارد. ولایت خالی را از ولایت فقیه بیشتر دوست دارد… و متاسفانه چون نفاق را هم از صداقت بیشتر دوست دارد، ماجرا کمی پیچیده می شود. آنکه در زمین کار خدمت، بذر دودستگی می پاشد و در ضمیر دل ملت، مسئله سازی می کند؛ آنکه قطار دولت را از ریل کار به ویل انکار می کشاند؛ آنکه از یک سو دم از مکتب “ایران” می زند و از سویی دیگر برای آنانکه حتی نام شهرشان “اسلام” است، دایه مهربان تر از مادر می شود؛ آنکه در خلوت با بازیگران می نشیند و با “هدیه” دادن به فکر جذب ویلانشینان “تهرانی” است، ولی در جلوت نگران سهم سالها پیش پایین شهری ترین اقشار جامعه از عدالت است؛ آنکه از رای پابرهنه ها به احمدی نژاد ارتزاق می کند تا شکم پولیوودی ها را پر کند؛ آنکه می خواهد حق دیروز اسلامشهری ها را به حساب امروز هیئت مدیره ها واریز کند؛ آنکه نزد اصحاب سینمای زرد از خاتمی هم لیبرال تر است و پیش هیئات و تکایا و مساجد جنوب شهر از علی فضلی هم بسیجی تر است؛ آنکه ولو کوچک و دست چندم و محقر، مسئله تفرقه درست می کند؛ آنکه جوانان اسلامشهر و پاکدشت و ورامین و قرچک روی برگه رای شان به احمدی نژاد، نام او و جریان انحرافی اش را ننوشتند و اینک جولان مرام او را در کنار نام دکتر می بینند؛ آنکه از ولایت فقیه هم بیشتر دغدغه عدالت دارد!… آری! آنکه این همه بد تا می کند، باید هم صراط مستقیم سپاه را برنتابد… آهای حاج علی فضلی! اگر به من بگویی جانباز چند درصدی، من به تو خواهم گفت که الان چند درصد بدنت، درست مثل همان چشم که ما خیال می کنیم نمی بیند، هنوز از منطقه عملیاتی “الی بیت المقدس” برنگشته است. چه انحرافی است آن جریان که این یکی چشم تو را هم نشانه رفته است اما در روزگاری که بهار نزدیک است، نه فقط با شخص دجال کاری ندارد که از “ملت دجال” سخن می گوید و برای “فرزندان سفیان” پالس دعوت می فرستد، تا به دروغ ثابت کند که ما یعنی جمهوری اسلامی اهل مبارزه نیستیم!!… آنهم کدام ما؟!… ما که نیمی از پیکرمان، پاره های تن مان، مثل آن چشم تو که ما خیال می کنیم نمی بیند، هنوز از منطقه برنگشته است. چه انحرافی است آن جریان که می خواهد ما جز منطقه، در یک جبهه دیگر هم بجنگیم. آن تکه از گوشت و پوست و استخوان تو که در کانال کمیل جا مانده، نسیم فکه آن را برد و اینک در کانال سوئز دارد جواب می دهد. چشم شهید تو الان در “کرانه باختری” صورت جغرافیاست. جز منطقه، ما را جبهه ای نیست. الان کل منطقه کانال حنظله است. اگر خاتمی از ملک عبدالله عربستان پول گرفته است، -که گرفته است- آنجا که در ۹ دی چشم فتنه را کور کردیم، بخشی از جنگ ما در منطقه بود. این بار کدام ملک عبدالله و کدام منحرف دیگر می خواهند در منطقه عملیاتی “منطقه” به نفع آمریکا و اسرائیل بازی کنند؟!… آهای حاج علی فضلی! خوب شد که شهید نشدی. زندگی در این “جنگ روزگار” تو را زلال می کند. زبانم لال، اگر شهید شده بودی، الان سایت “فضلی آن لاین” و “آقاعزیز آن لاین” یا از تفنگ تو بر سر باتوم ما چماق ساخته بود، یا می گفت: “بسیجی واقعی، فضلی بود و جعفری”!… و یا با همان تفنگ تو تیر مکتب ایرانی را رهسپار قلب “آرم سپاه” می کرد… آهای حاج علی فضلی! فتنه منطقه کمی پیچیده است؛ برادران افراسیابی، تو را در ۸ سال دفاع مقدس دیدند. حالا در سه راه جمهوری و در سه راه سایبر، ما از آن چشم تو که خیال می کنیم نمی بیند، سهم داریم… تویی که به خامنه ای می گویی “علمدار”، اجازه می دهی خطابت کنم “سردار”؟… سردار!… گفت: “سردار دوباره دشنه بردار، آن سو همه نهروانیانند؛ یک عده به فکر کیسه هاشان، یک عده به فکر نام و نانند؛ سردار دوباره دشنه بردار، در شهر کسی به فکر گل نیست؛ بر سنگ مزار حاج همت، جز رقص صدایی از دهل نیست؛ سردار ببین چگونه قرآن، بر نیزه به رقص و پاره پاره است؛ سردار ببین دوباره اینجا، شبها چه سیاه و بی ستاره است؛ سردار بگو که لب ببندند، نامرد مترسکان گمراه؛ ها میشنوی؟ صدای گریه است، انگار علی نشسته بر چاه”… من نمی دانم؛ یعنی از چشم تو می دانم… سردار!(علامت اتمام حجت) من می دانم و تو… اگر یک بار دیگر رهبرم بگوید “این عمار؟”

***
راستی سردار! راه بهشت از منطقه می‌گذرد؛ امروز در منامه، دیدم جوانی را که داشت با تفنگ تو در کربلای ۵ می‌جنگید. هیچ فکر می‌کردی سردار که در آن سنگر کوچک تو در شرق ابوالخصیب، تمام منطقه جا شود؟!

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ میلاد پسندیده

فدایی رهبر

سروده صادق/ وبلاگ “ظافر ۸۸” برای بهاریه خاطره

در میان خاک و خون از فاطمه یادی کند/ با تمنایی لطیف از خاطره یادی کند
در دلش با نیت بابا شدن پرواز کرد/ تا که دختش خاطره از خاطره یادی کند
گفته بودش بر مزارم میکنی بابا خطاب/ تا که آرام دلش را این چنین یادی کند
نی تنی و نی مزاری تا شود تسکین دل/ خاطره بابای خود را در کجا یادی کند
در زمان کوچ بابای ش تولد یافتن/ این ولادت با شهادت را چنین یادی کند
با هزاران آرزو بر سفره عقدش بیا/ تا که در رویای خود بابای خود یادی کند

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۳۶ دیدگاه

قسمت بعدی مختارنامه

بچه ها این روزها… “سر خوش ز سبوی غم پنهانی خویشم”

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ انتظار زیباست، وب یاس من زهرا

رفع الله رایه العباس… عباس اسلامی

طرح بهاریه ۹ از ابوذر ۱۳۸۹

طرح بهاریه ۸ از خسته نیستم، امیدوارم، وب عقل عشق

طرح بهاریه ۷ از فدایی رهبر

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ طرح: فدایی رهبر

متن زیر در روزنامه وطن امروز ۲۴ اسفند ۸۹ کار شده است.

نظر به اینکه سریال مختارنامه از طرفی با حوادث روز جامعه و از طرف دیگر با قیام و انتقام ملل منطقه علیه حکام آمریکایی و عمله ظلم و ستم به شکل عجیب و نسبتا قشنگی مطابقت دارد، بریده ای از قسمت بعدی این سریال در زیر پیش بینی می شود:

ابراهیم مالک اشتر: این سر و صداها چیست؟ بوی دود می آید. نکند زبیریان قصد کوفه کرده باشند. به نیروها آماده باش بدهید!
کیان: نه ابراهیم. متاسفانه تعدادی از بر و بچ عجم سپاه مختار آتش روشن کرده اند. نگران نباشید.
بن کامل: ولی هوا آنقدرها هم سرد نیست!
کیان: برخی از ما ایرانی ها به جز “شب یلدا” و “سیزده بدر” و “ختنه سورون” و “پنج شنبه آخر سال” و “جهاز برون” و “قاشق زنی” و “آش پشت پا” و…
بن کامل: آش پشت پا؟
کیان: بله خب!… “آش پشت پا” و “حنابندان” و “عید باستان” و “عروس رفته گل بچینه” و “بن حمام دامادی” و… یک رسم دیگر هم داریم به اسم “چهارشنبه سوری” که در آن ضمن پریدن از روی آتش می گوییم: “سرخی تو از من، زردی من از تو”.
مختار: امان از رسم غلط، چه می خواهد کار عجم باشد و چه عرب. ببینم کیان! تو هم به این رسم اعتقاد داری؟
بن خودسر: الساعه می روم این عجمان آتش پرست را می کشم! بی…(یک فحش بی تربیتی) 
مختار: کجا؟! این کار اشتباه است. اینها دوست دار ما هستند؛ باید سعی کنیم آداب و رسوم الهی را زنده کنیم.
بن خودسر: دیروز در خیابان “بنت پسته” را دیدم، اما چون قبلا تذکر داده بودید، کاری خلاف بصیرت نکردم و ضمن مهار خشم خود، فقط گفتم: مرگ بر مبارک عراقی!
مختار: بارک الله!… ببین بن خودسر! من بیش از تو از دست سران کفر و نفاق و فتنه، این آمریکایی ها… یعنی ببخشید؛ این امویان به خاطر ظلم و ستمی که روا داشته اند، ناراحتم. من جز گرفتن انتقام از ریشه جور، دست به قیام نزده ام. پس تو هم با دست فرمان ما حرکت کن. البته  صحنه را نباید خالی کنید.
بن خودسر: ما جناب ابواسحاق، جلوی شما می جنگیم تا تیر امویان مشرک و زبیریان منافق به خودمان بگیرد.
مختار: مقررات را رعایت کنی، تو را “بن مثبت” صدا می کنم!… راستی، کیان! تو با این کار برخی از بر و بچ عجم موافقی؟! 
کیان: از شما چه پنهان در بچگی گاهی با اکلیل سرنج مانوس بودم، اما الان سنی از ما گذشته. البته این سر و صدا کمی از ترقه بازی چهارشنبه سوری بیشتر است.
مختار: بوقچی های شام تبلیغ کرده بودند برای امروز که ملت را بریزند در خیابان ها. یعنی نارضایتی درست کنند.
ابراهیم مالک اشتر: جخت بلا امروز الاغ های شارع “ابوموسی” که BRT هستند، خوب کار نمی کرد!
مختار: به بن غازی تذکر بدهید. امان از دست این خواص بی بصیرت! کاری کردند با “علی” آن ماه که سر در چاه فرو می کرد و “این ذوالشهادتین” می گفت.
کیان: دیشب بن غازی را دیدم. می گفت: نیروهای بن کامل پول یونجه الاغ های زیرزمینی را نمی دهند.
مختار: الان دشمن ما اموی ها هستند و بعد هم زبیریان منافق که دست بر قضا مرا همین منافقین بی بصیرت می کشند.
ابراهیم مالک اشتر: جناب مختار! الساعه یک پیک خبرهایی آورده… بن بادام! خودت تعریف کن.
بن بادام: در خاور دور جناب مختار! زلزله بدی آمده است. سونامی شده. آب دارد ما را می برد. گفتیم با این آمریکایی ها متحد نشویم ها! قهر خدا گرفت. برق را قطع کرده ایم که نیروگاه هسته ای مان نترکد؛ حکایت قوز بالای قوز.
مختار: تا شما باشید که هم صدا با آمریکا علیه انرژی هسته ای صلح آمیز جمهوری اسلامی خودمان قطعنامه صادر نکنید. علی ای حال از این پس به جای تکیه صرف بر صنعت بشری، بر سنت الهی استوار بمانید. بن بادام! از طرف من به بن تخمه بگو؛ از این حوادث درس بگیرد!
(دیلینگ دیلینگ)
بن کامل: بفرمایید؟
بن بحرین: من موبایل مختار را گرفتم؟
بن کامل: ایشان جلسه هستند!
مختار: بده گوشی را، صحبت می کنم… مختار هستم؛ بفرمایید.
بن بحرین: جناب ابواسحاق، مختار بن ابوعبیده سقفی! بچه ها دارند در میدان لولو می درخشند. سریعتر نیرو اعزام کنید.
مختار: من حالا تا چند قسمت دیگر که مادر این ظلمه های کربلا را به عزای شان بنشانم، درگیر قیام هستم و دستم بند است. وانگهی(!) این آل خلیفه که من در بحرین می بینم، همان بچه های خودتان حریف اند…
بن بحرین: شرطه ها آمدند؛ فی امان الله!
مختار: ابراهیم! گمانم آن مرد بزرگ، پدرت مالک به مصر رسیده و خدا نگذاشت حکم علی بر زمین بماند.
ابراهیم مالک اشتر: دیشب از “الجزیره” دیدم که ملت های منطقه دارند از روی دفتر مشق ۳۰ سال پیش جمهوری اسلامی، دیکته می نویسند.
مختار: با این حساب خاک بر سر آن منافقی که از روی دست بن سوروس دیکته می نویسد.
کیان: ببینم ابراهیم! تو ماهواره داری؟
ابراهیم مالک اشتر: از ناجای کوفه مجوز گرفتم.
دُل دُل: هیند پتیکو… پتیکو… پتیکو!
مختار: خیلی عجیب است؛ ۲۵۰۰ ماهواره جاسوسی دشمن حریف ما نمی شوند.   
ابراهیم مالک اشتر: ببینم کیان! تو نمی خواهی عیدی به ما بدهی؟! دیشب این همه از سفره “هفت سین” شما ایرانی ها تعریف کردم، ناسلامتی!
کیان: ریختم توی کارتت. برو از عابر بانک بردار.

شمارش معکوس برای بازدید ۱۵۰۰۰۰۰ در قطعه ۲۶/ فدایی رهبر

بهاریه قطعه ۲۶

هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله

مسابقه بهاری قطعه ۲۶/ با شنیدن نام عید، یاد کدام خاطره می افتید؟!

دوستانی که مایل به شرکت در این مسابقه بهاری هستند، خاطره و یا خاطرات تلخ و شیرین خود را کامنت کنند. به ۷ تن از بهترین خاطره نویسان که خاطره شان پندآموز و قشنگ باشد و از طرفی اصول ویرایشی این “موضوع انشا” را به خوبی رعایت کنند، بلیط سفر به کربلای معلی تقدیم خواهد شد. برای شرکت در این مسابقه هر چند تا ۵ فروردین سال ۱۳۹۰ وقت هست، اما فراموش نکنید که برای “السابقون” امتیازات ویژه ای در نظر گرفته خواهد شد. داوری این ”بهاریه” را خودم انجام خواهم داد و همه خاطرات شما خوبان به صفحه اصلی وبلاگ قطعه ۲۶ راه پیدا خواهد کرد. خودم هم در این مسابقه شرکت خواهم کرد. حتی المقدور خاطرات خود را با اسامی واقعی تان و یا نام وبلاگ تان بنویسید. راهنمایی: به همان اندازه که “سفر جنوب” در قالب کاروان راهیان نور می تواند خاطره شما باشد، یک عید دیدنی ساده اما پر از درس و حکمت، نیز می تواند با نگارش درست شما حائز رتبه اول تا هفتم شود. این گوی و این میدان… و این بین الحرمین. متن ارسالی شما نه خیلی کوتاه باشد و نه خیلی مطول. حدودا بین ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ کلمه. هزینه این مسابقه را یک شرکت زیارتی-سیاحتی که حاضر به درج نام خود در وبلاگ قطعه ۲۶ نشد، متقبل شده است. این هزینه -یعنی این امکان- در ازای کتاب “نه ده” به این حقیر تقدیم شده است که من هم بهتر دیدم شما دوستان خوب قطعه ۲۶ را در سود آن سهیم کنم. گفتنی است یک نفر از این ۷ نفر، دوستان طراحی هستند که در حال و هوای این مسابقه و این بهاریه، طرح بزنند و طرح شان بهترین طرح شناخته شود. داوری طرح های شما بر عهده میثم محمدحسنی، مدیر وبلاگ فاخر و زیبای “دوئل” خواهد بود. دوستان لطف کنند و اصول املایی و ویرایشی از قبیل نقطه و ویرگول و… را منطبق بر مطالب قطعه ۲۶ رعایت کنند. نام و عنوان خاطره تان فراموش نشود. بهتر است یک خاطره را خوب تشریح کنید تا اینکه چند خاطره بگویید، هر چند که این یکی هم بلامانع است. زمان این سفر، اوایل اردیبهشت سال ۱۳۹۰ خواهد بود. پس “هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله”.

چند تذکر دیگر:

۱- نظر به وقت محدود، فقط ۳۰ خاطره اول حتما در “قطعه ۲۶” نمایش داده می شود. مابقی خاطرات اگر چه در مسابقه شرکت داده می شود، اما لزوما در ستون “۲۰:۰۶” نمایش داده نخواهد شد. 

۲- باز هم نظر به وقت محدود، فقط ۵۰ خاطره/ بهاریه دوستانی که جزء ۵۰ نفر اول باشند، در مسابقه شرکت داده می شود. 

۳- تا کنون ۲۵ خاطره/ بهاریه آمده است که به ترتیب در قطعه ۲۶ خواهد آمد.

۴- قسم تان می دهم (به کی؟!) بدیهی ترین نکات ویرایشی را در خاطرات خوب و قشنگی که کامنت می کنید، رعایت کنید. از لطف و همکاری تان ممنون.      

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ طرح: سجاد، سرباز ماه

ارسال شده در صفحه اصلی | ۶۶ دیدگاه

بهاریه ۷/ حسین قدیانی، وبلاگ قطعه ۲۶/ خاطره من از عید “خاطره” است…

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ طرح بهاریه ۶/ عباس اسلامی

طرح بهاریه ۵/ انتظار زیباست، وب یاس من زهرا

طرح بهاریه ۳ و ۴/ سجاد، “سرباز ماه”

این متن در روزنامه وطن امروز ۲۳/ ۱۲/ ۸۹ کار می شود.

مهمترین خاطره من از عید، خود “خاطره” است؛ یعنی ۵ دقیقه به من ارفاق بدهی، خاطره متولد لحظه سال تحویل است. سال ۶۱ گمانم. خاطره ۵ دقیقه بعد از سال تحویل به دنیا آمد و پدرش ۵ دقیقه قبل از سال تحویل به شهادت رسید. این ۵ دقیقه را نمی خواهد ارفاق بدهی. دقیق گفتم. گفتم که ۵ دقیقه قبل از سال تحویل، تیر می خورد درست به صورت علیرضا و درجا به شهادت می رسد. همرزمانش دقایقی بعد از شهادت از توی جیب لباس علیرضا برگه کاغذی در می آورند که رویش نوشته بود: فاطمه! اسم دخترم را بگذار “خاطره”… دوست دارم وقتی برمی گردم، آنقدر بزرگ شده باشد که برایم خاطره تعریف کند از اولین عید زندگی اش. یعنی می شود… یعنی می شود که من هم “بابا” بشوم؟… فاطمه!… (از اینجا به بعد نامه که ظاهرا ۳ خط بود، فوقش ۴ خط، قابل خواندن نبود.) هر چه خون بود، پاشیده شده بود روی این قسمت کاغذ، اما خاطره حدس می زند که بابا در این چند خط چه نوشته باشد. یک جورهایی مطمئن است. به دلش افتاده این چند خط؛ فاطمه! حالا آمدیم و من برنگشتم. می شود یک خواهشی از تو بکنم؟… از طرف من، پیشانی دخترم خاطره را ببوس. به خاطره بگو؛ پدرش بهترین خاطره زندگی اش را ندید. فاطمه! گاهی که خاطره را می آوری سر مزار، بگو بلند مرا “بابا” صدا کند، طوری که بشنوم صدایش را. خیلی دوست دارم. خیلی!… فاطمه! نگذاری آرزو به دل شهید شوم ها!

 ***
خاطره امسال سال تحویل هم نمی تواند بر سر مزار پدر، “بابا” صدا کند علیرضا را. شنیده از همرزمان پدرش که ۵ دقیقه بعد از سال تحویل، یعنی ۱۰ دقیقه بعد از شهادت علیرضا، تیر دیگری به سینه او می خورد. درست به قلبش… و باران تیر و ترکش شروع می شود. بچه ها محاصره می شوند و پیکر علیرضا هرگز برنمی گردد… گیرم که بخواهد “بابا” صدا کند “خاطره” تو را. نشانی مزارت را می دهی؟!

***
بسم رب الشهداء و الصدیقین. یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد. لحظه سال تحویل و ۵ دقیقه قبلش… ۵ دقیقه بعدش… سفره هفت سین. مراسم سالگرد شهادت پدر. جشن تولد دختر و… آهان! خنچه عقد و یک قاب عکس که در آن هم خمینی هست و هم خامنه ای و هم علیرضا. حالا مهمترین “خاطره” عید تو عروس شده است. بیایی، خوشحال مان می کنی. همان دختر کوچکت “خاطره”. بوس. بوس. بوس!

***
راستی بابا! کلی “خاطره” دارم که هنوز برایت تعریف نکرده ام… به قول خودت توی خواب پس پریشب؛ یه دونه باشی!  

ارسال شده در صفحه اصلی | ۶۵ دیدگاه

بهاریه های شما دوستان خوب

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: زانیار

به جای بهاریه/ مهدی محمدزاده، وب “طرح یک آرزو”

جان تازه ای گرفت روحم/ با دیدن آن قطعه/ احساس می کنم  اهالی اش/ با آن جمله ی”بابای ماست…”/ پرواز می کنند/ در آن قطعه/ شادی و غصه وغم/ همگی میهمانند…/ آنجا که فردی/ صاف و ساده احساسش را می گوید:/ “کمثل الاخوان الفتنه فی الایران، جمیلا کثیرا و لکن الغلط کردید بیشمارید!”/ همگی میخندند/ به یاد تفکری(!) که “توهمی” بیش نبود…/ و در جایی دیگر/ همان فرد/ باخواندن “حاشیه ای” از قطعه/ همزمان با سرازیر شدن اشک چشمش فریاد می زند:/ “یا حســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــین”/ …و من با دیدن این “یاحسین”/ “بغض در چشم ترم می شکند”/ بگذریم!/ اینها همه/ نشان از وسعت آنجا دارد/ من در آستانه ی این بهار/ دیگر عوض شده ام…/ مثل گذشته ها/ بهشت بودن آن قطعه را/ انکار نمی کنم/ چون به عینه دیدم که/ “خانه ی حسین خانه عشق است”/ از امروز هم/ شک ندارم آنجا/ …”قطعه ای ازبهشت است/ نه با قلم/ که با خون باید نوشت.”/ شاید این نیز/ “بهاریه” ای باشد برای من!

بهاریه ۶/ چشم انتظار/ خطبه عقد که گریه نداره

اپیزود اول/ اسفند ۷۷ بود، سفر نوروز. اون سال خیلی پای دندونم مزه کرده بود، اردوی راهیان، دانشجویی ومجردی. برنامه ریزی کرده بودم هر طور شده نوروز ۷۸ هم خودم رو یک جورایی تو کاروان جا بزنم. قرار بر قرعه کشی بود و من هم حسابی بدشانس، اسمم درنیومد، خیلی دلم شکست. خودم رو دل داری می دادم که حتما قسمت نبوده. انشاءالله سال دیگه. دوسه روزی پکر بودم که یک روز یکی ازدوستانم با من تماس گرفت وگفت: یه مشکلی برام پیش اومده، نمی تونم اردوی جنوب برم. با بچه های بسیج هماهنگ کردم تو به جای من برو… ۵۰۰۰ تومان روهم دادم. هروقت داشتی به من بده. یاخدا یعنی چی؟
اپیزود دوم/ دوم فروردین ۷۸ چه صفایی داشت این سفر متفاوت. نقطه ی عطفش در مسیر برگشت بود. وقتی برای زیارت بی بی فاطمه معصومه(س) رفته بودم، یه حسی بهم می گفت اگه حاجتی داری بگو، خانوم روتو زمین نمی اندازه. نمی دونم چی شد که توی اون شرایط یاد زندگی متاهلی و دامادی افتادم. خلاصه گفتم بی بی جان! شنیدم شما جواب جوونها بخصوص مجردها رو زود می دین. حالا که دارم میرم مشهد پابوس برادر عزیزتون اگه صلاح می دونید دست مارو یه جوری بند کنید. چه خجالتی کشیدم موقع گفتن این کلمات… به مشهد که رسیدیم یه راست رفتم پابوسی آقا و پس از ابلاغ سلام رفتم خونه.
اپیزود سوم/ هنوزچند ماهی نگذشته بود یک روزمادرم گفت:  یه آدرسی گرفتم میگن خیلی خانواده ی حزب اللهی هستند. اگه موافقی بریم خواستگاری. منم که تو دلم قند آب می کردم، شونه هامو بالا انداختم و گفتم: هر طور که صلاحه، من که عجله ای ندارم! هنوز تازه استخدام شدم و پس اندازی هم ندارم. الغرض، مجلس خواستگاری برپا شد و بعد از یکی دوجلسه ماهم رفتیم با عروس خانوم صحبت کنیم. هنوز اون لحظه یادم نمی ره. اولین جمله ای که طرف از من پرسید این بود؛ ببخشید نظرشمادرمورد “آقا” چیه؟ من جا خوردم ویه کم خودم رو جمع و جورکردم وگفتم: خب… “آقا” که…
مونده بودم چی بگم. یه دفعه یاد اتفاقات غائله تیرماه افتادم و گفتم: قربونش برم “آقا” خیلی مظلومه. اینو که گفتم، بنده ی خدا زد زیر گریه. گفتم: حالا بیا درستش کن. هنوز هیچی نشده این داره گریه می کنه. خلاصه مراسم خواستگاری و حرفهای معمول که تو از چه رنگی خوشت میاد وچه غذایی دوست داری و… تبدیل شد به مراسم لعن ونفرین عاملین غائله ی کوی دانشگاه. نیم ساعتی صحبت کردیم و من به خانوم گفتم: اگه قسمت شد و ما با هم ازدواج کردیم شما چه آرزویی داری، گفت: خیلی دوست دارم خطبه ی عقدمون رو “آقا” بخونن! گفتم: این کار که غیر ممکنه ولی اگه خدا خواست، می دونین که مهریه تون نباید بیشتر از ۱۴ سکه باشه و الا “آقا” خطبه نمی خونن. گفت: تنها خواسته من همینه…
اپیزود چهارم/ مدتی گذشت، حال وهوای عجیبی داشتم یه ماهی بود هروقت فرصت می کردم می رفتم حرم آقا زیارت، تا شاید بتونم جواب مثبت رو بگیرم وبه آرزوی دیرینه ام برسم. یادمه ایام دهه فاطمیه بود. یه روز تو حرم یکی ازخادمان باحال که پدر بزرگوار شهید بود و من رو میشناخت، دیدم و سلام کردم و بدون مقدمه گفتم: حاج آقای…! شما از قدیم با مقام معظم رهبری دوست هستین و ارتباط خانوادگی دارین. اگه یه جوونی بخواد خطبه عقدش رو “آقا” بخونن امکانش هست؟ ایشون انگار که ازهمه چیز خبر داشته باشه، یه نگاهی بهم کرد و گفت: خیلی کار مشکلیه، ولی اگه داماد توباشی، تلاشم رو می کنم.
اپیزود آخر/ دقیقا شب شهادت بی بی دوعالم حضرت فاطمه زهرا(س)بود. دل شکسته وامیدوار و عاشق. خیلی داغون بودم تو مجلس روضه نشسته بودم که… صاحب مجلس اومد درگوشم گفت: بیرون کارتون دارن. اومدم بیرون. دیدم مادرمه. رنگ پریده، صورت عرق کرده. گفتم: چی شده مامان؟ گفت: زود بیا خونه. از دفتر رهبر تماس گرفتن، گفتن خونه باشین می خوان باهاتون تماس بگیرن. من که کلا قاطی کرده بودم، نفهمیدم چطوری سه تاخیابون رو با سرعت طی کردم. چه شبی بود اون شب. تا ۱۱ منتظر زنگ شدم. هزار بار با خودم گفتم؛ این سرکاری بوده، یکی می خواسته اذیتم کنه. تو همین حال وهوا بودم تلفن خونه به صدا دراومد. قلبم رو ۱۰۰ می زد. مثل برق گوشی رو برداشتم.
-بله بفرمایید؟
-سلام علیکم منزل آقای قاسمی؟
-سلام علیکم، بله. خودمم شما؟ 
-من از دفتر مقام معظم رهبری تماس می گیرم. لطفا پس فردا ساعت ۶ و نیم صبح به اتفاق پدر و مادرتون و عروس خانم و پدر و مادرشون، صحن امام خمینی(ره) باشید. اسمهاتون رو بگین من یادداشت کنم. من که زبونم بند اومده بود، شکسته بسته یه چیزایی گفتم و بعدهم خداحافظی. فردای اون روز تمام مقدمات از آزمایش و محضر و… رو به سرعت انجام دادیم، ولی هنوز انگارکه درعالم رویابودم. صبح پنجشنبه ۴/۶/۷۸ ساعت ۳۰/ ۵ صحن باصفای امام خمینی(ره) دل تو دلمون نبود، دائم صلوات می فرستادیم و زیارت عاشورا می خوندیم. نزدیک های ساعت ۴۵/۶ درب انتهایی صحن که به تالار دارالزهد(آینه) راه داره بازشد و یه آقایی صدازد: آقای احمد قاسمی؟ گفتم: منم حاجی. گفت: بفرمایید داخل. بقیه روهم صدا زد. بعد از یه بازرسی مختصر همگی از پله ها بالا رفتیم ولی چه بالا رفتنی. وارد فضای معطر تالار دارالزهد شدیم. بغض راه گلومونو بسته بود. چراغ هاهمه خاموش بود و تقریبا فضا تاریک. صدای گریه همچین کم کم به گوش می رسید. حدوداساعت ۱۰/۷ بود که چراغها روشن شد. یا امام رضا(ع)، دیدم جمال دل آرای عزیز فاطمه رو که بالبخندی برلب وعصایی دردست وباچه جبروتی آرام آرام به سمت ما آمدند. عده ای هم پشت سر مبارکشان دکتر حدادعادل و یه جمع حدودا۲۰ نفره. اونجا بود که صدای هق هق گریه فضا رو دگرگون کرد. وای خدای من. چه روزی بود، باورم نمی شد. یه آدم آلوده ای مثل من، تویه همچین شرایطی. همینطور که داشتیم گریه می کردیم، حضرت “آقا” به شوخی گفتن؛ عقد که گریه نداره…
دستتون درد نکنه ای کریمه ی اهل بیت(ع). چه عیدی دادین. دستتون درد نکنه شهدای عزیز شلمچه وطلائیه و فکه. چه عیدی بود اون سال برای من. دستتون درد نکنه خانواده محترم شهیدصادق غفاریان که سفارش منو کردین. هر چند که بی لیاقت ترین بودم.

بهاریه ۵/ حسن اسدی، وب توتیای بصر/ بیمارستان دولتی

روزهای پنجشنبه برای طلاب مقدمات تعطیل نیست اما تق و لق است. خب آدم اگر عذری هم داشته باشد که چه بهتر. آن روز یعنی «دوم دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه» روز پنجشنبه، سرمای مفصلی خورده و به هیچ وجه حاضر به ترک رختخواب نبودم. اما  وجدانم کوتاه نیامد و کم کم خامم کرد و از زیر پتو بیرونم کشاند. نگاهی به ساعت کردم. دو کلاس، از سه کلاس آن روز تمام شده بود. که میرود این همه راه را. از جلوی پای پدرم که رد شدم، سرش را از زیر پتو درآورد و گفت: حسن! چرا کلاه ایمنی ات را نمیبری؟ مجبور شدم به خاطر یک قابلمه دست و پا گیر برگردم و کلاه را از توی اتاق بردارم.
مدتی با دوستان در حجره گعده  کردیم که خبر رسید حاج آقای بهاری درس تشریف نمی آورند. یعنی یک حضور بیهوده، یک خواب نیمه کاره و یک ضد حال اساسی که حالا باید حسابی  افسوسش را میخوردم. کیفم را برداشتم و کلاه را به دست گرفتم که فرید از در حجره داخل شد. گفت: با موتور میری؟ گفتم:آره. گفت: من را هم تا یک جایی برسان. بعد هم رفت حجره خودشان تا آماده شود. و من هم رفتم اتاق پژوهش. کاری داشتم.
 ساعت یازده شده بود. از اتاق پژوهش بیرون آمدم تا فرید را صدا بزنم .توی حجره نبود. احتمال دادم اتاق کامپیوتر باشد و حدسم هم درست بود. تا دانلود و آپدیت و این جور کارهایش  تمام شد و من هم یک وبگردی(ولگردی) درست و حسابی کردم.  نزدیک ظهر شد.
سوار بر موتور راه افتادیم. از کوچه مدرسه انداختم توی خیابان. فرید گفت: داری خلاف میری؟ من هم که آن مسیر را هر روز همین طور می رفتم گفتم: چیزی نیست همین یه  تیکه اس. بعد هم سر دور برگردان، بدون هیچ دلیلی کاری شبه خودکشی انجام دادم و بدون توجه به حرکت ماشین ها پیچیدم جلوی یک پیکان وبعد  صدای تصادف و چرخش در زمین و آسمان و تلپی با کله خوردم توی جدول. خدا رحم کرد اگر صبح کلاه را برنمی داشتم الان شاید این  دار فانی مامانی دوست داشتنی را وداع کرده بودم. بین زمین و آسمان به این فکر می کردم که کاش خواب باشد و اصلا کاش خوابیده بودم و مدرسه نیامده بودم و همین طور…
طبق عادت مرسوم جمعیتی حسابی دورمان جمع شده بود و نظرات کارشناسی از هر طرف سرازیر می شد که کی مقصر است و کی نیست. دست ها، سر، سینه، کمر و پای راستم همه خدا را شکر سالم بودند، ولی پای چپم کمی از ساق آویزان بود که صحنه ناهنجاری را خلق مینمود. یعنی هر دو استخوان ساق کاملا شکسته شد و این یعنی نباید سپر پیکان انگلیسی را دست کم گرفت! پیرمردی دلسوز که گویا فکر میکرد فریاد های من به خاطر کفشم است سعی داشت کفشم را به پای اویزانم بپوشاند که خدا به  جوانی که مانع شد خیر بدهد. موتور زیاد آسیب ندید. لب تاب فرید که احتمال داشت خورد و خمیر شده باشد چیزی نشد. خود فرید هم  فقط پایش کوفته شد، البته شدیدا. همه چیز به خیر گذشت. خدا خودش میداند چه اندازه و چه جور بلا بدهد.
پرستاری که درآمبولانس بود درست رگ دستم را نگرفت. تزریق اولین مرفین با دردی شدید همراه بود. بعد از عکسبرداری مرا در اتاقی روی تخت خواباندند که دکتر بیاید و عکس را ببیند. البته عکس نیاز به تخصص خاصی نداشت. پایی به دو قسمت نامساوی تقسیم شده بود که هر آدمی می فهمید.
بیمارستان هدایتی بد جایی است. شبیه بازداشتگاه است. کثیفی و چرکی و بی امکاناتی را کنار بگذاری، آدم از دود سیگار مریض ها و ایضا گاهی پرستار ها خفه می شود! ساعت ملاقات از سه تا پنج بعد از ظهر است اما همه ساعتی آنجا ملاقاتی رفت و آمد میکند. حتی دو ساعت  بعد از نیمه شب. آنهایی  که رفته اند، میدانند چه می گویم. اولش، هم اتاقی بد دهنی داشتم که علاوه بر خود پرستارها به مادر، پدر، خاله، عمه و سایر بستگان آنها فحش های ناب و ابداعی و فوق العاده رکیکی نثار میکرد. و من از خجالت تو صورت پدرم نگاه نمی کردم. بیچاره درد داشت . اصلا هر کس درد داشته باشد، بی ادب نیست. لابد درد دارد که فحش میدهد نه! دو بار رفته بود اتاق عمل، اما قبل از عمل فشارش افتاده بود. درد، آدم را مستاصل می کند. علی رفت برایم شیاف گرفت و از ان اتاق هم رفتیم اتاق بغل. امیر بچه گل و بامعرفتی است از اول امد و کتاب «نه ده» را هم با خودش اورده بود که حوصله ام سر نرود. آن شب هم پیشم ماند و کلی گپ زدیم. همه رفقای من با معرفت و گل اند.
خدا به دولت خیر بدهد؛ هزینه بیمارستان و عمل برای تصادفی ها رایگان بود. البته  مریض تخت بغلی که توی دعوا دستش را کوبانده بود به درخت، درکلانتری آشنا داشت. نامه ای جور کرد و هزینه هایش به عنوان تصادفی صاف و صوف شد و مرخص.
 اتاق عمل هم جای جالبی بود. همین بی هوش شدنش مزه ای خاص داشت. چیزی شبیه مردن. مسول بی هوشی مرد میان سالی با سبیلی کلفت بود که بدون دارو هم آدم را بیهوش میکرد. من کمی دیر به هوش آمدم. رفقای من از هر چیزی فیلم و عکسش را دارند. بعد ها که آدم میبیند برایش جالب است. اولین کلام من آب آب آب… بود. پرستار هم می گفت آبش ندهید. پدرم دستمال کاغذی را توی آب میزد و لبم را تر میکرد. یادم می آید که مزه بدی داشت و آن موقع نمی توانستم این را بگویم .
چند روز بعد دکتر آمد و مرخصم کرد. انگار تمام دنیا را برایم امضا کرد و کف دستم گذاشت.
الان هم  حدود سه ماه را درخانه  می خورم و می خوابم  و گاهی چیز می نویسم و خانواده را راضی کردم که بدون من مسافرت بروند. و من بهار نود را تنها در خانه خواهم ماند تا خدا چه خواهد.

بهاریه ۴/ کوثر/ هجرت به کوچه های روستا

از کوچیکی برای رسیدن عید و عیدی گرفتن روز شماری میکردم. همیشه دنبال یه طرح جدید برای سفره عید بودم اما بزرگتر که شدم یه روز استادمون سر کلاس مهدویت گفت: منتظر واقعی کسی یه که تموم برنامه های زندگیشو با آقا(عج) هماهنگ کنه، تعطیلات، تفریح و… میگفت: خانواده یی رو میشناسم که براشون عید معنایی نداره و ایام عید بر خلاف بقیه مردم زندگیه عادی خودشونو دارن ولی بوی نیمه شعبان که کم کم میاد، به تکاپو میفتن و کارهایی که ما برای عید میکنیم رو اونا نیمه شعبان انجام میدن و جشن میگیرن. اقوام هم که از این برنامشون خبر دارن نیمه شعبان عید دیدنیشونو میرن! از اون وقت تا حالا عید واسم معنا نداره جز تاکید به صله رحم.
 امسال عید فکر کنم بهترین عید زندگیم در این ۲۲ سال عمرم باشه. چون به لطف خدا میرم طرح هجرت. انشاالله باعث هجرت از خود هم بشه و به قول دوستم: میریم که با بچه های روستا توی کوچه های روستا دنبال آقامون بگردیم… یا مهدی.
پی نوشت؛ البته اولین سالیه که سر سفره هفت سین کنار خانوادم نیستم.

بهاریه ۳/ سارا خوشگو/ تولدی دوباره در آغوش خدا

چشمامو بستم. مامان و بچه ها دور سفره هفت سین بودند. مامان داره  قرآن میخونه. سبا به تنگ ماهی نگاه می کنه. سالار یه شیرینی از تو سفره برمی داره. سارا هم ذکر می گه.
از خودم می پرسم: یعنی غنچه ها هم برای باز شدن درد میکشند؟!
***
روز اول وقتی پرستار منو  می برد تا اتاقمو نشون بده، داشتم تصور می کردم که از  پنجره اتاقم چی میتونم ببینم.
برف می آمد. حیاط سفید شده بود. یک درخت تک،  وسط حیاط درآمده بود. شاید هم  قبلاً بیشتر بودند. به هر حال، الآن تنها بود. نمی دانم چرا احساس کردم باید سردش باشه. اون لحاف سفید توی آن هوا به نظرم نازک بود براش. بعد چشمم افتاد به کوه ها. کوه های زیر برف. به پرستار گفتم: چقدر خوبه که می تونم از پنجره، کوه ها رو ببینم…
***
رفیقی داشتم، پیش تر ها؛ هر وقت تنهایی های کسی رو میدید می گفت: “در آغوش خداست…”.
اون موقع نمی فهمیدم حرفش رو. شنیده بودم مثل مردن و زنده شدن می مونه.
***
 روزهای مردن را یادم نیست، اما روزهای زنده شدن، تلاش برای بالا بردن پلاکت هایی که تا حالا هیچ وقت بهشون فکر نمی کردم. گلبول های سفیدی که هیچوقت تعدادشون برام مهم نبودند و  درختی که غیر از روی این تخت بودن، اینقدر منتظر بیدار شدنش نمی بودم.
***
چشمامو باز می کنم. جوانه های تازه رو نمیشه از این فاصله دید، اما طراوت شاخه هاش رو حس میکنم. دعای تحویل سال رو از تلویزیون اتاق پرستاری میشنوم .
زنگ تلفن با صدای شلیک توپی همراه میشه. مامانه. صداش بغض داره اما میخنده:
عیدت مبارک عزیزم… تولد تازه ات مبارک…
(عید ۸۸- بخش پیوند مغز استخوان “BMT”)

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ سجاد، “سرباز ماه”/ طرح بهاریه ۱

طرح بهاریه ۲/ انتظار زیباست، “وبلاگ یاس من زهرا”

طرح خوبی از انتظار زیباست، وبلاگ “یاس من زهرا”

شمارش معکوس برای ۱۵۰۰۰۰۰ بازدید در قطعه ۲۶

طرحی از فدایی رهبر

بهاریه قطعه ۲۶

مسابقه بهاری قطعه ۲۶/ با شنیدن نام عید، یاد کدام خاطره می افتید؟!

دوستانی که مایل به شرکت در این مسابقه بهاری هستند، خاطره و یا خاطرات تلخ و شیرین خود را کامنت کنند. به ۷ تن از بهترین خاطره نویسان که خاطره شان پندآموز و قشنگ باشد و از طرفی اصول ویرایشی این “موضوع انشا” را به خوبی رعایت کنند، بلیط سفر به کربلای معلی تقدیم خواهد شد. برای شرکت در این مسابقه هر چند تا ۵ فروردین سال ۱۳۹۰ وقت هست، اما فراموش نکنید که برای “السابقون” امتیازات ویژه ای در نظر گرفته خواهد شد. داوری این “بهاریه” را خودم انجام خواهم داد و همه خاطرات شما خوبان به صفحه اصلی وبلاگ قطعه ۲۶ راه پیدا خواهد کرد. خودم هم در این مسابقه شرکت خواهم کرد. حتی المقدور خاطرات خود را با اسامی واقعی تان و یا نام وبلاگ تان بنویسید. راهنمایی: به همان اندازه که “سفر جنوب” در قالب کاروان راهیان نور می تواند خاطره شما باشد، یک عید دیدنی ساده اما پر از درس و حکمت، نیز می تواند با نگارش درست شما حائز رتبه اول تا هفتم شود. این گوی و این میدان… و این بین الحرمین. متن ارسالی شما نه خیلی کوتاه باشد و نه خیلی مطول. حدودا بین ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ کلمه. هزینه این مسابقه را یک شرکت زیارتی-سیاحتی که حاضر به درج نام خود در وبلاگ قطعه ۲۶ نشد، متقبل شده است. این هزینه -یعنی این امکان- در ازای کتاب “نه ده” به این حقیر تقدیم شده است که من هم بهتر دیدم شما دوستان خوب قطعه ۲۶ را در سود آن سهیم کنم. گفتنی است یک نفر از این ۷ نفر، دوستان طراحی هستند که در حال و هوای این مسابقه و این بهاریه، طرح بزنند و طرح شان بهترین طرح شناخته شود. داوری طرح های شما بر عهده میثم محمدحسنی، مدیر وبلاگ فاخر و زیبای “دوئل” خواهد بود. دوستان لطف کنند و اصول املایی و ویرایشی از قبیل نقطه و ویرگول و… را منطبق بر مطالب قطعه ۲۶ رعایت کنند. نام و عنوان خاطره تان فراموش نشود. بهتر است یک خاطره را خوب تشریح کنید تا اینکه چند خاطره بگویید، هر چند که این یکی هم بلامانع است. زمان این سفر، اوایل اردیبهشت سال ۱۳۹۰ خواهد بود. پس “هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله”.

بهاریه ۲/ قاصدک منتظر “ز. خ”/ معلم بچه های استثنائی

درباره موضوع مسابقه هرچی فکر کردم، دیدم خاطرات هر سالم تکرار مکرراته. بچه که بودیم، عید برامون پوشیدن لباس های نو و رفتن به خونه ی اقوام به عشق گرفتن عیدی بود. حالا هم که بزرگ شدیم، باشنیدن اسم عید، دغدغه خونه تکانی و بعد هم دید و بازدید، که انگار تو این ۳۶۵ روز خدا فقط این ده_دوازده روز رو فقط برای سر زدن به فامیل گذاشتن! خدا کنه مهدی فاطمه بیاد و سال دیگه خاطرات جالبی برای گفتن داشته باشیم. اونوقت به جای هفت نفر با یه کاروان به نام اسمون خدا به مدیریت حضرت خورشید، به معاونت حضرت ماه و با کلی ستاره میریم بین الحرمین. انشالله. اما شنیدن نام عید من رو یاد یه خاطره از یه معلم بچه های استثنایی هم میاندازه. معلم می گفت: بعد از عید از بچه ها خواستم که یک انشای تصویری از خاطرات عیدشون بکشند. یکی از بچه ها تصویر چند زن که انگار دارند نماز می خونند رو کشیده بود. وقتی توضیح نقاشی رو ازش خواستم، بریده بریده گفت: عید با مادربزرگم رفتیم قم، حرم حضرت معصومه. مادربزرگم به من گفت: دعا کن و از خانوم بخواه شفات بده. ولی من به خانوم گفتم: من که خوب خوبم. خانوم شما برید مریضا رو شفا بدید. بعد اون دانش اموز به من نگاه کرد و بلند پرسید:خانوم مگه من,مریضم؟ من که مونده بودم جوابشو چی بدم، گفتم: نه عزیزم، تو مریض نیستی. شاید هم حق با اون دانش اموز عقب مونده ذهنی باشه! کسانی که از نظر جسمی و ذهنی بیمارند کمتر از بعضی ها احتیاج به دعا و شفا گرفتن داشته باشند!

ارسال شده در صفحه اصلی | ۳۹ دیدگاه