قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: زانیار
به جای بهاریه/ مهدی محمدزاده، وب “طرح یک آرزو”
جان تازه ای گرفت روحم/ با دیدن آن قطعه/ احساس می کنم اهالی اش/ با آن جمله ی”بابای ماست…”/ پرواز می کنند/ در آن قطعه/ شادی و غصه وغم/ همگی میهمانند…/ آنجا که فردی/ صاف و ساده احساسش را می گوید:/ “کمثل الاخوان الفتنه فی الایران، جمیلا کثیرا و لکن الغلط کردید بیشمارید!”/ همگی میخندند/ به یاد تفکری(!) که “توهمی” بیش نبود…/ و در جایی دیگر/ همان فرد/ باخواندن “حاشیه ای” از قطعه/ همزمان با سرازیر شدن اشک چشمش فریاد می زند:/ “یا حســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــین”/ …و من با دیدن این “یاحسین”/ “بغض در چشم ترم می شکند”/ بگذریم!/ اینها همه/ نشان از وسعت آنجا دارد/ من در آستانه ی این بهار/ دیگر عوض شده ام…/ مثل گذشته ها/ بهشت بودن آن قطعه را/ انکار نمی کنم/ چون به عینه دیدم که/ “خانه ی حسین خانه عشق است”/ از امروز هم/ شک ندارم آنجا/ …”قطعه ای ازبهشت است/ نه با قلم/ که با خون باید نوشت.”/ شاید این نیز/ “بهاریه” ای باشد برای من!
بهاریه ۶/ چشم انتظار/ خطبه عقد که گریه نداره
اپیزود اول/ اسفند ۷۷ بود، سفر نوروز. اون سال خیلی پای دندونم مزه کرده بود، اردوی راهیان، دانشجویی ومجردی. برنامه ریزی کرده بودم هر طور شده نوروز ۷۸ هم خودم رو یک جورایی تو کاروان جا بزنم. قرار بر قرعه کشی بود و من هم حسابی بدشانس، اسمم درنیومد، خیلی دلم شکست. خودم رو دل داری می دادم که حتما قسمت نبوده. انشاءالله سال دیگه. دوسه روزی پکر بودم که یک روز یکی ازدوستانم با من تماس گرفت وگفت: یه مشکلی برام پیش اومده، نمی تونم اردوی جنوب برم. با بچه های بسیج هماهنگ کردم تو به جای من برو… ۵۰۰۰ تومان روهم دادم. هروقت داشتی به من بده. یاخدا یعنی چی؟
اپیزود دوم/ دوم فروردین ۷۸ چه صفایی داشت این سفر متفاوت. نقطه ی عطفش در مسیر برگشت بود. وقتی برای زیارت بی بی فاطمه معصومه(س) رفته بودم، یه حسی بهم می گفت اگه حاجتی داری بگو، خانوم روتو زمین نمی اندازه. نمی دونم چی شد که توی اون شرایط یاد زندگی متاهلی و دامادی افتادم. خلاصه گفتم بی بی جان! شنیدم شما جواب جوونها بخصوص مجردها رو زود می دین. حالا که دارم میرم مشهد پابوس برادر عزیزتون اگه صلاح می دونید دست مارو یه جوری بند کنید. چه خجالتی کشیدم موقع گفتن این کلمات… به مشهد که رسیدیم یه راست رفتم پابوسی آقا و پس از ابلاغ سلام رفتم خونه.
اپیزود سوم/ هنوزچند ماهی نگذشته بود یک روزمادرم گفت: یه آدرسی گرفتم میگن خیلی خانواده ی حزب اللهی هستند. اگه موافقی بریم خواستگاری. منم که تو دلم قند آب می کردم، شونه هامو بالا انداختم و گفتم: هر طور که صلاحه، من که عجله ای ندارم! هنوز تازه استخدام شدم و پس اندازی هم ندارم. الغرض، مجلس خواستگاری برپا شد و بعد از یکی دوجلسه ماهم رفتیم با عروس خانوم صحبت کنیم. هنوز اون لحظه یادم نمی ره. اولین جمله ای که طرف از من پرسید این بود؛ ببخشید نظرشمادرمورد “آقا” چیه؟ من جا خوردم ویه کم خودم رو جمع و جورکردم وگفتم: خب… “آقا” که…
مونده بودم چی بگم. یه دفعه یاد اتفاقات غائله تیرماه افتادم و گفتم: قربونش برم “آقا” خیلی مظلومه. اینو که گفتم، بنده ی خدا زد زیر گریه. گفتم: حالا بیا درستش کن. هنوز هیچی نشده این داره گریه می کنه. خلاصه مراسم خواستگاری و حرفهای معمول که تو از چه رنگی خوشت میاد وچه غذایی دوست داری و… تبدیل شد به مراسم لعن ونفرین عاملین غائله ی کوی دانشگاه. نیم ساعتی صحبت کردیم و من به خانوم گفتم: اگه قسمت شد و ما با هم ازدواج کردیم شما چه آرزویی داری، گفت: خیلی دوست دارم خطبه ی عقدمون رو “آقا” بخونن! گفتم: این کار که غیر ممکنه ولی اگه خدا خواست، می دونین که مهریه تون نباید بیشتر از ۱۴ سکه باشه و الا “آقا” خطبه نمی خونن. گفت: تنها خواسته من همینه…
اپیزود چهارم/ مدتی گذشت، حال وهوای عجیبی داشتم یه ماهی بود هروقت فرصت می کردم می رفتم حرم آقا زیارت، تا شاید بتونم جواب مثبت رو بگیرم وبه آرزوی دیرینه ام برسم. یادمه ایام دهه فاطمیه بود. یه روز تو حرم یکی ازخادمان باحال که پدر بزرگوار شهید بود و من رو میشناخت، دیدم و سلام کردم و بدون مقدمه گفتم: حاج آقای…! شما از قدیم با مقام معظم رهبری دوست هستین و ارتباط خانوادگی دارین. اگه یه جوونی بخواد خطبه عقدش رو “آقا” بخونن امکانش هست؟ ایشون انگار که ازهمه چیز خبر داشته باشه، یه نگاهی بهم کرد و گفت: خیلی کار مشکلیه، ولی اگه داماد توباشی، تلاشم رو می کنم.
اپیزود آخر/ دقیقا شب شهادت بی بی دوعالم حضرت فاطمه زهرا(س)بود. دل شکسته وامیدوار و عاشق. خیلی داغون بودم تو مجلس روضه نشسته بودم که… صاحب مجلس اومد درگوشم گفت: بیرون کارتون دارن. اومدم بیرون. دیدم مادرمه. رنگ پریده، صورت عرق کرده. گفتم: چی شده مامان؟ گفت: زود بیا خونه. از دفتر رهبر تماس گرفتن، گفتن خونه باشین می خوان باهاتون تماس بگیرن. من که کلا قاطی کرده بودم، نفهمیدم چطوری سه تاخیابون رو با سرعت طی کردم. چه شبی بود اون شب. تا ۱۱ منتظر زنگ شدم. هزار بار با خودم گفتم؛ این سرکاری بوده، یکی می خواسته اذیتم کنه. تو همین حال وهوا بودم تلفن خونه به صدا دراومد. قلبم رو ۱۰۰ می زد. مثل برق گوشی رو برداشتم.
-بله بفرمایید؟
-سلام علیکم منزل آقای قاسمی؟
-سلام علیکم، بله. خودمم شما؟
-من از دفتر مقام معظم رهبری تماس می گیرم. لطفا پس فردا ساعت ۶ و نیم صبح به اتفاق پدر و مادرتون و عروس خانم و پدر و مادرشون، صحن امام خمینی(ره) باشید. اسمهاتون رو بگین من یادداشت کنم. من که زبونم بند اومده بود، شکسته بسته یه چیزایی گفتم و بعدهم خداحافظی. فردای اون روز تمام مقدمات از آزمایش و محضر و… رو به سرعت انجام دادیم، ولی هنوز انگارکه درعالم رویابودم. صبح پنجشنبه ۴/۶/۷۸ ساعت ۳۰/ ۵ صحن باصفای امام خمینی(ره) دل تو دلمون نبود، دائم صلوات می فرستادیم و زیارت عاشورا می خوندیم. نزدیک های ساعت ۴۵/۶ درب انتهایی صحن که به تالار دارالزهد(آینه) راه داره بازشد و یه آقایی صدازد: آقای احمد قاسمی؟ گفتم: منم حاجی. گفت: بفرمایید داخل. بقیه روهم صدا زد. بعد از یه بازرسی مختصر همگی از پله ها بالا رفتیم ولی چه بالا رفتنی. وارد فضای معطر تالار دارالزهد شدیم. بغض راه گلومونو بسته بود. چراغ هاهمه خاموش بود و تقریبا فضا تاریک. صدای گریه همچین کم کم به گوش می رسید. حدوداساعت ۱۰/۷ بود که چراغها روشن شد. یا امام رضا(ع)، دیدم جمال دل آرای عزیز فاطمه رو که بالبخندی برلب وعصایی دردست وباچه جبروتی آرام آرام به سمت ما آمدند. عده ای هم پشت سر مبارکشان دکتر حدادعادل و یه جمع حدودا۲۰ نفره. اونجا بود که صدای هق هق گریه فضا رو دگرگون کرد. وای خدای من. چه روزی بود، باورم نمی شد. یه آدم آلوده ای مثل من، تویه همچین شرایطی. همینطور که داشتیم گریه می کردیم، حضرت “آقا” به شوخی گفتن؛ عقد که گریه نداره…
دستتون درد نکنه ای کریمه ی اهل بیت(ع). چه عیدی دادین. دستتون درد نکنه شهدای عزیز شلمچه وطلائیه و فکه. چه عیدی بود اون سال برای من. دستتون درد نکنه خانواده محترم شهیدصادق غفاریان که سفارش منو کردین. هر چند که بی لیاقت ترین بودم.
بهاریه ۵/ حسن اسدی، وب توتیای بصر/ بیمارستان دولتی
روزهای پنجشنبه برای طلاب مقدمات تعطیل نیست اما تق و لق است. خب آدم اگر عذری هم داشته باشد که چه بهتر. آن روز یعنی «دوم دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه» روز پنجشنبه، سرمای مفصلی خورده و به هیچ وجه حاضر به ترک رختخواب نبودم. اما وجدانم کوتاه نیامد و کم کم خامم کرد و از زیر پتو بیرونم کشاند. نگاهی به ساعت کردم. دو کلاس، از سه کلاس آن روز تمام شده بود. که میرود این همه راه را. از جلوی پای پدرم که رد شدم، سرش را از زیر پتو درآورد و گفت: حسن! چرا کلاه ایمنی ات را نمیبری؟ مجبور شدم به خاطر یک قابلمه دست و پا گیر برگردم و کلاه را از توی اتاق بردارم.
مدتی با دوستان در حجره گعده کردیم که خبر رسید حاج آقای بهاری درس تشریف نمی آورند. یعنی یک حضور بیهوده، یک خواب نیمه کاره و یک ضد حال اساسی که حالا باید حسابی افسوسش را میخوردم. کیفم را برداشتم و کلاه را به دست گرفتم که فرید از در حجره داخل شد. گفت: با موتور میری؟ گفتم:آره. گفت: من را هم تا یک جایی برسان. بعد هم رفت حجره خودشان تا آماده شود. و من هم رفتم اتاق پژوهش. کاری داشتم.
ساعت یازده شده بود. از اتاق پژوهش بیرون آمدم تا فرید را صدا بزنم .توی حجره نبود. احتمال دادم اتاق کامپیوتر باشد و حدسم هم درست بود. تا دانلود و آپدیت و این جور کارهایش تمام شد و من هم یک وبگردی(ولگردی) درست و حسابی کردم. نزدیک ظهر شد.
سوار بر موتور راه افتادیم. از کوچه مدرسه انداختم توی خیابان. فرید گفت: داری خلاف میری؟ من هم که آن مسیر را هر روز همین طور می رفتم گفتم: چیزی نیست همین یه تیکه اس. بعد هم سر دور برگردان، بدون هیچ دلیلی کاری شبه خودکشی انجام دادم و بدون توجه به حرکت ماشین ها پیچیدم جلوی یک پیکان وبعد صدای تصادف و چرخش در زمین و آسمان و تلپی با کله خوردم توی جدول. خدا رحم کرد اگر صبح کلاه را برنمی داشتم الان شاید این دار فانی مامانی دوست داشتنی را وداع کرده بودم. بین زمین و آسمان به این فکر می کردم که کاش خواب باشد و اصلا کاش خوابیده بودم و مدرسه نیامده بودم و همین طور…
طبق عادت مرسوم جمعیتی حسابی دورمان جمع شده بود و نظرات کارشناسی از هر طرف سرازیر می شد که کی مقصر است و کی نیست. دست ها، سر، سینه، کمر و پای راستم همه خدا را شکر سالم بودند، ولی پای چپم کمی از ساق آویزان بود که صحنه ناهنجاری را خلق مینمود. یعنی هر دو استخوان ساق کاملا شکسته شد و این یعنی نباید سپر پیکان انگلیسی را دست کم گرفت! پیرمردی دلسوز که گویا فکر میکرد فریاد های من به خاطر کفشم است سعی داشت کفشم را به پای اویزانم بپوشاند که خدا به جوانی که مانع شد خیر بدهد. موتور زیاد آسیب ندید. لب تاب فرید که احتمال داشت خورد و خمیر شده باشد چیزی نشد. خود فرید هم فقط پایش کوفته شد، البته شدیدا. همه چیز به خیر گذشت. خدا خودش میداند چه اندازه و چه جور بلا بدهد.
پرستاری که درآمبولانس بود درست رگ دستم را نگرفت. تزریق اولین مرفین با دردی شدید همراه بود. بعد از عکسبرداری مرا در اتاقی روی تخت خواباندند که دکتر بیاید و عکس را ببیند. البته عکس نیاز به تخصص خاصی نداشت. پایی به دو قسمت نامساوی تقسیم شده بود که هر آدمی می فهمید.
بیمارستان هدایتی بد جایی است. شبیه بازداشتگاه است. کثیفی و چرکی و بی امکاناتی را کنار بگذاری، آدم از دود سیگار مریض ها و ایضا گاهی پرستار ها خفه می شود! ساعت ملاقات از سه تا پنج بعد از ظهر است اما همه ساعتی آنجا ملاقاتی رفت و آمد میکند. حتی دو ساعت بعد از نیمه شب. آنهایی که رفته اند، میدانند چه می گویم. اولش، هم اتاقی بد دهنی داشتم که علاوه بر خود پرستارها به مادر، پدر، خاله، عمه و سایر بستگان آنها فحش های ناب و ابداعی و فوق العاده رکیکی نثار میکرد. و من از خجالت تو صورت پدرم نگاه نمی کردم. بیچاره درد داشت . اصلا هر کس درد داشته باشد، بی ادب نیست. لابد درد دارد که فحش میدهد نه! دو بار رفته بود اتاق عمل، اما قبل از عمل فشارش افتاده بود. درد، آدم را مستاصل می کند. علی رفت برایم شیاف گرفت و از ان اتاق هم رفتیم اتاق بغل. امیر بچه گل و بامعرفتی است از اول امد و کتاب «نه ده» را هم با خودش اورده بود که حوصله ام سر نرود. آن شب هم پیشم ماند و کلی گپ زدیم. همه رفقای من با معرفت و گل اند.
خدا به دولت خیر بدهد؛ هزینه بیمارستان و عمل برای تصادفی ها رایگان بود. البته مریض تخت بغلی که توی دعوا دستش را کوبانده بود به درخت، درکلانتری آشنا داشت. نامه ای جور کرد و هزینه هایش به عنوان تصادفی صاف و صوف شد و مرخص.
اتاق عمل هم جای جالبی بود. همین بی هوش شدنش مزه ای خاص داشت. چیزی شبیه مردن. مسول بی هوشی مرد میان سالی با سبیلی کلفت بود که بدون دارو هم آدم را بیهوش میکرد. من کمی دیر به هوش آمدم. رفقای من از هر چیزی فیلم و عکسش را دارند. بعد ها که آدم میبیند برایش جالب است. اولین کلام من آب آب آب… بود. پرستار هم می گفت آبش ندهید. پدرم دستمال کاغذی را توی آب میزد و لبم را تر میکرد. یادم می آید که مزه بدی داشت و آن موقع نمی توانستم این را بگویم .
چند روز بعد دکتر آمد و مرخصم کرد. انگار تمام دنیا را برایم امضا کرد و کف دستم گذاشت.
الان هم حدود سه ماه را درخانه می خورم و می خوابم و گاهی چیز می نویسم و خانواده را راضی کردم که بدون من مسافرت بروند. و من بهار نود را تنها در خانه خواهم ماند تا خدا چه خواهد.
بهاریه ۴/ کوثر/ هجرت به کوچه های روستا
از کوچیکی برای رسیدن عید و عیدی گرفتن روز شماری میکردم. همیشه دنبال یه طرح جدید برای سفره عید بودم اما بزرگتر که شدم یه روز استادمون سر کلاس مهدویت گفت: منتظر واقعی کسی یه که تموم برنامه های زندگیشو با آقا(عج) هماهنگ کنه، تعطیلات، تفریح و… میگفت: خانواده یی رو میشناسم که براشون عید معنایی نداره و ایام عید بر خلاف بقیه مردم زندگیه عادی خودشونو دارن ولی بوی نیمه شعبان که کم کم میاد، به تکاپو میفتن و کارهایی که ما برای عید میکنیم رو اونا نیمه شعبان انجام میدن و جشن میگیرن. اقوام هم که از این برنامشون خبر دارن نیمه شعبان عید دیدنیشونو میرن! از اون وقت تا حالا عید واسم معنا نداره جز تاکید به صله رحم.
امسال عید فکر کنم بهترین عید زندگیم در این ۲۲ سال عمرم باشه. چون به لطف خدا میرم طرح هجرت. انشاالله باعث هجرت از خود هم بشه و به قول دوستم: میریم که با بچه های روستا توی کوچه های روستا دنبال آقامون بگردیم… یا مهدی.
پی نوشت؛ البته اولین سالیه که سر سفره هفت سین کنار خانوادم نیستم.
بهاریه ۳/ سارا خوشگو/ تولدی دوباره در آغوش خدا
چشمامو بستم. مامان و بچه ها دور سفره هفت سین بودند. مامان داره قرآن میخونه. سبا به تنگ ماهی نگاه می کنه. سالار یه شیرینی از تو سفره برمی داره. سارا هم ذکر می گه.
از خودم می پرسم: یعنی غنچه ها هم برای باز شدن درد میکشند؟!
***
روز اول وقتی پرستار منو می برد تا اتاقمو نشون بده، داشتم تصور می کردم که از پنجره اتاقم چی میتونم ببینم.
برف می آمد. حیاط سفید شده بود. یک درخت تک، وسط حیاط درآمده بود. شاید هم قبلاً بیشتر بودند. به هر حال، الآن تنها بود. نمی دانم چرا احساس کردم باید سردش باشه. اون لحاف سفید توی آن هوا به نظرم نازک بود براش. بعد چشمم افتاد به کوه ها. کوه های زیر برف. به پرستار گفتم: چقدر خوبه که می تونم از پنجره، کوه ها رو ببینم…
***
رفیقی داشتم، پیش تر ها؛ هر وقت تنهایی های کسی رو میدید می گفت: “در آغوش خداست…”.
اون موقع نمی فهمیدم حرفش رو. شنیده بودم مثل مردن و زنده شدن می مونه.
***
روزهای مردن را یادم نیست، اما روزهای زنده شدن، تلاش برای بالا بردن پلاکت هایی که تا حالا هیچ وقت بهشون فکر نمی کردم. گلبول های سفیدی که هیچوقت تعدادشون برام مهم نبودند و درختی که غیر از روی این تخت بودن، اینقدر منتظر بیدار شدنش نمی بودم.
***
چشمامو باز می کنم. جوانه های تازه رو نمیشه از این فاصله دید، اما طراوت شاخه هاش رو حس میکنم. دعای تحویل سال رو از تلویزیون اتاق پرستاری میشنوم .
زنگ تلفن با صدای شلیک توپی همراه میشه. مامانه. صداش بغض داره اما میخنده:
عیدت مبارک عزیزم… تولد تازه ات مبارک…
(عید ۸۸- بخش پیوند مغز استخوان “BMT”)
قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ سجاد، “سرباز ماه”/ طرح بهاریه ۱
طرح بهاریه ۲/ انتظار زیباست، “وبلاگ یاس من زهرا”
طرح خوبی از انتظار زیباست، وبلاگ “یاس من زهرا”
شمارش معکوس برای ۱۵۰۰۰۰۰ بازدید در قطعه ۲۶
طرحی از فدایی رهبر
بهاریه قطعه ۲۶
مسابقه بهاری قطعه ۲۶/ با شنیدن نام عید، یاد کدام خاطره می افتید؟!
دوستانی که مایل به شرکت در این مسابقه بهاری هستند، خاطره و یا خاطرات تلخ و شیرین خود را کامنت کنند. به ۷ تن از بهترین خاطره نویسان که خاطره شان پندآموز و قشنگ باشد و از طرفی اصول ویرایشی این “موضوع انشا” را به خوبی رعایت کنند، بلیط سفر به کربلای معلی تقدیم خواهد شد. برای شرکت در این مسابقه هر چند تا ۵ فروردین سال ۱۳۹۰ وقت هست، اما فراموش نکنید که برای “السابقون” امتیازات ویژه ای در نظر گرفته خواهد شد. داوری این “بهاریه” را خودم انجام خواهم داد و همه خاطرات شما خوبان به صفحه اصلی وبلاگ قطعه ۲۶ راه پیدا خواهد کرد. خودم هم در این مسابقه شرکت خواهم کرد. حتی المقدور خاطرات خود را با اسامی واقعی تان و یا نام وبلاگ تان بنویسید. راهنمایی: به همان اندازه که “سفر جنوب” در قالب کاروان راهیان نور می تواند خاطره شما باشد، یک عید دیدنی ساده اما پر از درس و حکمت، نیز می تواند با نگارش درست شما حائز رتبه اول تا هفتم شود. این گوی و این میدان… و این بین الحرمین. متن ارسالی شما نه خیلی کوتاه باشد و نه خیلی مطول. حدودا بین ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ کلمه. هزینه این مسابقه را یک شرکت زیارتی-سیاحتی که حاضر به درج نام خود در وبلاگ قطعه ۲۶ نشد، متقبل شده است. این هزینه -یعنی این امکان- در ازای کتاب “نه ده” به این حقیر تقدیم شده است که من هم بهتر دیدم شما دوستان خوب قطعه ۲۶ را در سود آن سهیم کنم. گفتنی است یک نفر از این ۷ نفر، دوستان طراحی هستند که در حال و هوای این مسابقه و این بهاریه، طرح بزنند و طرح شان بهترین طرح شناخته شود. داوری طرح های شما بر عهده میثم محمدحسنی، مدیر وبلاگ فاخر و زیبای “دوئل” خواهد بود. دوستان لطف کنند و اصول املایی و ویرایشی از قبیل نقطه و ویرگول و… را منطبق بر مطالب قطعه ۲۶ رعایت کنند. نام و عنوان خاطره تان فراموش نشود. بهتر است یک خاطره را خوب تشریح کنید تا اینکه چند خاطره بگویید، هر چند که این یکی هم بلامانع است. زمان این سفر، اوایل اردیبهشت سال ۱۳۹۰ خواهد بود. پس “هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله”.
بهاریه ۲/ قاصدک منتظر “ز. خ”/ معلم بچه های استثنائی
درباره موضوع مسابقه هرچی فکر کردم، دیدم خاطرات هر سالم تکرار مکرراته. بچه که بودیم، عید برامون پوشیدن لباس های نو و رفتن به خونه ی اقوام به عشق گرفتن عیدی بود. حالا هم که بزرگ شدیم، باشنیدن اسم عید، دغدغه خونه تکانی و بعد هم دید و بازدید، که انگار تو این ۳۶۵ روز خدا فقط این ده_دوازده روز رو فقط برای سر زدن به فامیل گذاشتن! خدا کنه مهدی فاطمه بیاد و سال دیگه خاطرات جالبی برای گفتن داشته باشیم. اونوقت به جای هفت نفر با یه کاروان به نام اسمون خدا به مدیریت حضرت خورشید، به معاونت حضرت ماه و با کلی ستاره میریم بین الحرمین. انشالله. اما شنیدن نام عید من رو یاد یه خاطره از یه معلم بچه های استثنایی هم میاندازه. معلم می گفت: بعد از عید از بچه ها خواستم که یک انشای تصویری از خاطرات عیدشون بکشند. یکی از بچه ها تصویر چند زن که انگار دارند نماز می خونند رو کشیده بود. وقتی توضیح نقاشی رو ازش خواستم، بریده بریده گفت: عید با مادربزرگم رفتیم قم، حرم حضرت معصومه. مادربزرگم به من گفت: دعا کن و از خانوم بخواه شفات بده. ولی من به خانوم گفتم: من که خوب خوبم. خانوم شما برید مریضا رو شفا بدید. بعد اون دانش اموز به من نگاه کرد و بلند پرسید:خانوم مگه من,مریضم؟ من که مونده بودم جوابشو چی بدم، گفتم: نه عزیزم، تو مریض نیستی. شاید هم حق با اون دانش اموز عقب مونده ذهنی باشه! کسانی که از نظر جسمی و ذهنی بیمارند کمتر از بعضی ها احتیاج به دعا و شفا گرفتن داشته باشند!