باز باران با ترافیک!

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

صبح زود از خانه بیرون زده ای، و می بینی که ترافیک وحشتناک از سر خیابان و اتوبان محل زندگی ات، رسیده به سر کوچه. اصلا بگو دم خانه! بی اغراق، باران که البته نعمت ناز خداست، به خاطر سوء مدیریت ها چند برابر کرده ترافیک شهر را. یک جورهایی قفل به نظر می رسد. برآوردت این است که با این اوصاف، حداقل یک ساعت با تاخیر در سر کار حاضر شوی. با اولین چاله خیابان و بی معرفتی راننده ای که خیلی معلوم است عجله دارد، همه هیکلت خیس می شود. با کلی تاخیر به سر کار می رسی و می بینی که خیلی از همکارانت هنوز نرسیده اند و فعلا مانده اند در خیابان. غروب می خواهی به خانه برگردی و مشاهده می کنی غوغای ماشین و بوق، همچنان بیداد می کند. آب جوی خیابان به حاشیه خیابان کشیده شده. یک چیزی در مایه های استخر! کفش و جوراب و پاهایت کاملا خیس شده اند. تاکسی نگه نمی دارد. حتی دربست هم که می گویی، باز ناز می کند. مسافران باد کرده اند در خیابان و تا وسط خیابان جلو آمده اند تا اگر مسافرکشی دلش به رحم آمد، زرنگی کنند و زودتر از بقیه سوار ماشین شوند. صف اتوبوس انتهایش معلوم نیست. تا ایستگاه مترو باید نیم ساعتی پیاده بروی. خسته ای. هنگام رد شدن از عرض خیابان باید محاسبات فیثاغورسی انجام دهی و ایضا کمی تا قسمتی پرش ارتفاع بلد باشی که در رودخانه جاری شده در حاشیه خیابان، غرق نشوی. اما هر طور شده به ایستگاه مترو می رسی و صفی می بینی که نگو و نپرس. مطمئن می شوی که به قطار اول و دوم نمی رسی. کنارت عاقله مردی را می بینی که روزنامه «همشهری» دستش است. همان مرد به تو می گوید؛ سر جدت ببین چی نوشته! و بعد سرش را چند باری تکان می دهد. تیتر یک روزنامه را می خوانی. «باران، شهر را غافل گیر نکرد»، روی مخت رژه می رود! تو هم چند بار سرت را تکان می دهی! اعتماد به نفس خاص مدیران شهری، غافل گیرت کرده! قطار اول می آید و می رود. قطار دوم هم. قطار سوم هم. تو اما شانس می آوری که به قطار چهارم می رسی. تراکم آدم ها در داخل قطار، دیدنی است. ضربان قلب افراد کناری ات را به وضوح می شنوی. صدای نفس کشیدن شان را. ایستگاه بعدی اما، نیمی از افراد قطار پیاده می شوند تا جا برای خروج کسانی که در این ایستگاه می خواهند پیاده شوند، باز شود. نمی دانی بخندی یا گریه کنی. یاد تیتر یک ارگان شهرداری می افتی. آخرین ایستگاه از قطار پیاده می شوی، اما در پایانه، می بینی که صف تاکسی و اتوبوس هست، قشنگ هم هست، اما فعلا که خبری از تاکسی و اتوبوس نیست. تا به صف برسی، جوانکی داد می زند؛ روزنامه، روزنامه! تیتر یک همان روزنامه باز هم غافل گیرت می کند! فکر می کنی، یعنی حدس می زنی که شاید، «همشهری» ارگان شهرداری تهران نیست و مال یک شهر دیگر است که وقتی در آنجا باران می بارد، شهر غافلگیر نمی شود. شاید جابلسا یا شاید هم قابلسا! می زنی به بی خیالی و بلند بلند می خندی. باران اما همچنان دارد می بارد. به خودت تلنگر می زنی که مبادا سوء مدیریت شهرداری را، حتی دعوای دولت و شهرداری را بر سر خیلی چیزها که دودش فقط در چشم شهروندان فرو می رود، به پای باران بنویسی. به پای خدا بنویسی! دلت برای مظلومیت این نعمت قشنگ خدا می سوزد. سرت را به طرف آسمان می چرخانی و اجازه می دهی که خدا صورت تو را با قطرات باران نوازش کند. همین کار را می کند خدا. همین کار را می کند خدا، تا ۴۵ دقیقه دیگر که سوار اتوبوس شوی. با تاخیر به خانه می رسی. همچنان که با تاخیر به سر کار رسیدی. آخرای اخبار، هواشناسی اعلام می کند که باران، حالاحالاها خواهد بارید. فردا صبح، یک ساعت و نیم زودتر از خواب بلند می شوی! 

توی خواننده اگر ساکن همین تهرانی، دروغ نوشتم، بگو دروغ نوشتی. حرف بدی زدم، بگو حرف بدی زدی. سیاه نمایی کردم، بگو سیاه نمایی کردی. غلو کردم، بگو غلو کردی. فقط یادت باشد که «باران شهر را غافلگیر نکرد»، اصلا و ابدا!!

روزنامه جوان/ ۹ آبان ۱۳۹۰

ارسال شده در صفحه اصلی | ۶۴ دیدگاه

نمایشی مطبوع از نمایشگاه مطبوعات

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

سال گذشته در همین نمایشگاه مطبوعات، جلوی غرفه یکی از همین روزنامه های به شدت سیاسی، با خانم محترمه ای که با ۲ پسرش به نمایشگاه آمده بود، کارمان به یک بحث به شدت صنفی کشیده شد. آن خانم، می خورد که ۴۰ سالش باشد و می گفت؛ از بچگی روزنامه خوان بوده تا حالا و کدهایی هم که می داد، موید ادعایش بود. خوب بحث می کرد. شمرده شمرده و آرام سخن می گفت و اجازه می داد بحث سر یک موضوع، به پایان برسد، بعد سراغ سوژه دیگری می رفت. بیشتر می پرسید و من بیشتر جواب می دادم، اما گاه می شد که من سئوال می کردم و ایشان پاسخ می داد. بحث خوب و متنوعی شده بود. در میان همه مباحثات سیاسی، این بگو مگوی صنفی، آنقدر جذاب شده بود که جمعیتی به جمع ۲ نفره ما پیوستند. شاید نزدیک ۱۵ نفر که وسط صحبت ما، هر کدام شان چیزی می گفتند و چیزی می شنیدند. از جمله محورهای بحث ما، این نکته بود که آیا مطبوعات، فقط وظیفه دارند که اخبار دارای بار منفی را پوشش دهند؟! این البته سئوال آن خانم محترم بود که آخرای بحث، فهمیدم معلم مقطع دبیرستان است. سئوال هایی که در شعاع همین سئوال، مکرر از من می پرسید، بگذار چند تایش را بیاورم اینجا. آیا شما روزنامه نگاران، در این عصر کذایی پر از اضطراب و پر از خبر و پر از حادثه، بیشتر امید به مردم می دهید، یا اغلب ناامیدشان می کنید؟! چرا شما خبرنگاران، تمرکز کارتان بیشتر روی نقاط منفی اخبار است؟! چرا خیال می کنید مثبت نگری و دیدن سوژه های امیدوار کننده، مشتری ندارد؟! چرا در قیاس با اخبار سیاسی، کمتر به مقولات اجتماعی می پردازید؟! چرا حتی اخبار حوزه اجتماعی تان، -همه روزنامه ها را می گفت- بیشتر درباره فلان قتل و بهمان جنایت است؟! آیا دمیدن روح امید در مردم با انعکاس اخبار مثبت، نمی تواند جزئی از رسالت اهالی مطبوعات باشد؟! چرا اخبار مثبتی هم که کار می شود، عمدتا در حوزه وعده وعید مسئولان است؟! چرا سهم توده مردم از این دست از اخبار، کم و ناچیز است؟! آیا جز این است که مطبوعات، به بهانه واقع نگری و بیان معضلات که البته کار غلطی نیست، کمی تا قسمتی منفی باف و سیاه نما شده اند؟! آیا چشم شما بیشتر مترصد اخبار منفی و حوادث توام با بار اضطراب نیست؟!

القصه! تا آنجا که سوادم اجازه می داد، جواب دادم به سئوالات این خانم. به ایشان گفتم: همه حرف های شما درست، اما انعکاس مشکلات مردم، واقع نگری است، نه سیاه نمایی. مردم از رسانه ها توقع دارند که مشکلات شان، حتی اگر تلخ و گزنده باشد، منعکس شود. اخبار توام با بار منفی هم مثل فلان رشوه، فلان اختلاس، فلان تخلف، فلان خلف وعده، اگر ما رسانه ها پوشش بدهیم، متهم به سیاه نمایی می شویم و اگر منعکس نکنیم، متهم می شویم به سانسور و سفیدنمایی.

به اینجا که رسیدم، باز آن خانم، زلف بحث را دست گرفت و گفت: متاسفانه اغلب روزنامه ها در پوشش و انعکاس همین اخبار منفی هم، بیشتر سیاسی و جناحی عمل می کنند تا صنفی و کارشناسی، اما من هنوز سر حرف خودم هستم و گمان می کنم روزنامه های ما متاسفانه و بی آنکه قصد جسارتی به شما داشته باشم، خصلت مگس پیدا کرده اند و بیشتر روی تیرگی ها و پلشتی ها می نشینند.

این خانم محترم البته خیلی زود تاکید کرد که در این مباحثه دارد به نقاط منفی مطبوعات اشاره می کند و اصلا منکر خدمات رسانه های مکتوب نیست. با این همه، در جواب بند بالا به طرف بحثم گفتم: طبیب برای درآوردن غده سرطانی از بدن بیمار، هم به بیمار نزدیک می شود و هم به نقاط عفونی بدن بیمار، لیکن کسی طبابت را با خلق و خوی مگس، مقایسه نمی کند. ما روزنامه نگاران هم در باب امراض اجتماعی، اگر نقش طبیب نداشته باشیم، لااقل موظفیم به آژیر کشیدن. صدای آژیر البته موسیقی زمختی است، لیکن گاهی باید بلند و رسا ناله زد و یا منعکس کننده آلام مردم شد، تا طبیب، متوجه درد بیمار شود.

خلاصه، در یک فضای محترمانه، یکی من می گفتم و یکی این خانم، اما بحث دور و درازی شد که بیشتر از یک ساعت به طول انجامید. جالب اینجا بود که ۲ پسر این خانم هم مستمعینی بودند که صاحب سخن را بر سر ذوق می آوردند و با اینکه سن و سالی نداشتند، سئوالات بعضا مهیجی می پرسیدند. در سالی که و در نمایشگاهی که اغلب مباحث، سیاسی بود، مباحثه صرفا صنفی، با این خانواده محترم خیلی برایم خوش آیند بود. دامنه بحث اما آنقدر کش دار شد و ناتمام ماند، که این خانم محترم که به شدت به مباحث این چنینی علاقه داشت، از من شماره محل کارم در یکی از این روزنامه ها را گرفت که به قول خودشان «مزاحم وقت شریف» ما بشوند، که البته نشدند تا همین روز سه شنبه ای، که بعد از یک سال زنگ زدند و گفتند؛ من فلانی ام، یادتان آمد؟! خندیدم و گفتم؛ بله! بی مقدمه رفت سر اصل بحث و گفت: در روزنامه هایی که تو در آنها مشغولی و نیز سایر روزنامه ها، می دانی درباره اختلاس یا تخلف ۳ هزار میلیارد تومانی چقدر مطلب نوشته شد؟! گفتم: با احتساب خبرگزاری ها و سایت ها و وبلاگ ها و پیامک ها و بلوتوث ها و کوفت ها و زهرمارها، شاید اندازه ۳ هزار میلیارد کلمه!! خندید و گفت: اما دیروز در شهر ما دارالعباده، یک راننده تاکسی، کیف پر از طلای مسافرش را که جا مانده بود، و بیش از ۱۲۰ میلیون تومان می ارزید، به صاحبش برگرداند، ولی این خبر دارای بار مثبت، این خبر امیدوار کننده، این خبر قشنگ، و این خبر دوست داشتنی، نه در روزنامه های اصول گرا «تیتر یک» شد و نه در روزنامه های اصلاح طلب. اصلا گم شد میان این همه خبر کسل کننده. چرا شما روزنامه چی ها که خیلی هم به خودتان و کارتان ارادت دارم، اختلاس را درشت و در حد «تیتر یک» پوشش می دهید، لیکن به اخلاص که می رسد، یادتان می رود انعکاس را؟! آیا این راننده تاکسی اهل یزد، لیاقت «تیتر یک» شدن نداشت؟! آیا کار کمی کرده بود، که هیچ مقاله ای، خود شما درباره اش ننوشتی؟! آیا دوستان و همکارانت، این خبر را آن اندازه که باید منعکس کردند و این فرد شریف را آن اندازه که باید، تبلیغ کردند؟! الان همه مردم «امیرمنصور آریا» را فهمیدند و شناختند، مع الاسف شاید از کم کاری اهل رسانه باشد، یا شاید هم از سر تعریف غلط شما روزنامه چی ها از رسالت مطبوعاتی تان، که کمتر کسی، بلکه هیچ کس «محمدعلی بهروان» را نمی شناسد. خواستم به این خانم محترم بگویم که فلان روزنامه و بهمان سایت، البته این خبر را کار کردند، که دیدم چیزی نگویم بهتر است. انعکاس ۳ خط از یک اخلاص بزرگ، در مقایسه با انعکاس خرواری از یک اختلاس بزرگ، یعنی که ما اهل رسانه متاسفانه چشمان مان عادت کرده به دیدن بدی ها. اگر امثال این راننده تاکسی با وجدان، هرگز به صفحات رویی هیچ روزنامه ای راه ندارند، و جایی در صفحه یک ندارند، یعنی باید تجدید نظر اساسی کنیم در تعریف مان از رسالت حرفه ای مان.

جمعه ظهر که برای بار دوم این خانم را در نمایشگاه مطبوعات دیدم، به ایشان گفتم: شما پر بیراه نمی گفتی پارسال، اما ماشاء الله ظرف یک سال، چه قدی کشیده اند بچه هایت. بعد هم گفتم: می دانی خواهرم! ما روزنامه چی ها متاسفانه برخی اخبار را که باید درست پوشش دهیم، سانسور می کنیم، اما برخی اخبار را مثل آسانسور، به طرفه العینی بالا می بریم. خندید و گفت: اما امسال می خواهم درباره خوبی های کارتان با تو حرف بزنم. آماده ای برای بحث که؟!   

روزنامه جوان/ ۷ آبان ۱۳۹۰

ارسال شده در صفحه اصلی | ۶۷ دیدگاه

نجوایی با باران

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

باران، عاشقانه ترین سلام پاییز است به صورت ما، اما کمی هم شیطنت دارد و خیس کرده روزنامه های روی پیشخوان دکه را. مثل پاچه شلوار مرد موتورسوار که روی طلق موتورش نوشته «بیمه دعای مادر». مگر باران پر کند چاله چوله های شهر را. مرد روزنامه فروش با چه مهارتی دارد لایی روزنامه را می زند داخل صفحات رویی. ترق، ترق! صدای نوستالژیکش زیر این باران بیشتر به دل می نشیند. کاش می شد می نوشتم این صدا را، و صدای بوسه گرم باران را بر گونه سرد زمین. آواز گنجشک ها. تیترها آب رفته اند و سوتیترها خیس شده اند. چند قطره باران، نشسته روی مربع های کوچک جدول کلمات متقاطع. «آدم» تنها کلمه ای است که وقتی باران می بارد، چتر باز می کند بالای سرش. کلاس کلمات دیگر، مثل «کبوتر»، مثل «کلاغ» بالاتر است و اجازه می دهند باران، بال هایشان را تمیز کند. ما آدم ها از یک طرف دعا می کنیم باران ببارد، از یک طرف چتر باز می کنیم! نگاه کن! پیشانی البرز هم سفید شده، با سربندی از برف، مثل موی پیرمردی که در صف سنگک، دارد به مقصد موعود، تسبیح شاه مقصود می چرخاند و مدام ذکر می گوید. ذکر روز چهارشنبه. صبح زود است. چهارشنبه. یادم نیست چندم آبان. شاید چهارشنبه، اول باران! اصلا چه فرقی می کند؛ مهم این است که باران هنوز قهر نکرده با ما، اگر چه کمی سرسنگین شده و دیر به دیر، سراغ ما را می گیرد.

باران فصل پاییز، با باران فصل بهار فرق می کند و نرم می کند استخوان خشک برگ های زرد را که نجیبانه تر بشکنند زیر پای رهگذران. پاییز خودش هم رهگذر تاریخ است. فصل پیاده روی و شنیدن صدای خش خش برگ ها که سخاوتمندانه از شاخه های درخت به پای ما می ریزند. مثل کرامت قطره های باران. مثل همین چهارشنبه خوب خدا. فقط جای آفتاب خالی است. درآمده، اما ابرها جلویش را گرفته اند. نیست و هست. هست و نیست. امان از تردید. از این بی خورشیدی، دلم گرفته. شاید آسمان در عوض من دارد گریه می کند. شاید هم در عوض تو. باران، مسافر آسمان است. همسایه خدا. اشک بهشت. شاید هم ولیعهد عشق. گمانم خبر داشته باشد از خورشید. از دل خورشید. نگاهش کن! مثل افسانه می ماند، بس که زیباست. تا رنگین کمان درنیامده، و تا بیش از این دیر نشده، ای عاشقانه ترین سلام پاییز! علیکم السلام!

راستی! شنیده ام وقتی تو می باری، دعا مستجاب می شود؛ از تو بارش، از من نیایش. بیا با هم «عهد» ببندیم؛ به امید تبسم خورشید، ترنم از تو، توسل از من. «اللهم ارنی الطلعه الرشیده».    

روزنامه جوان/ ۵ آبان ۱۳۹۰

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

ارسال شده در صفحه اصلی | ۸۱ دیدگاه

الله اکبر؛ مادر همه فریادها

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

یک: الحمدلله هنوز هم دهانم بوی شیر مادر می دهد، اما از اینکه بچه تر بودم، در کتاب ها خوانده بودم و از بزرگ تر ها شنیده بودم که هنگامه ظهور مهدی موعود، ملل عرب علیه حکام خود دست به قیام می زنند و علیه بیداد، داد می زنند. خوانده بودم و شنیده بودم که از این ملت ها، گروهی شان پیروز می شوند و گروهی شان برای پیروزی، کار سخت و طاقت فرسایی دارند. آنقدر فهمیده بودم که اوضاع در کشورهای عربی، پر از اعتراض است به پادشاهان. به اهالی تاج و تخت. جنگ قبیله ها با آل خلیفه ها. جنگ ایل با آل. خوانده بودم و شنیده بودم که دنیا، سرتاسر تشنه عدل می شود. خوانده بودم و شنیده بودم که مردم دنیا علیه اقلیت حاکم سرمایه دار، هر یک با زبانی، دست به قیام می زنند. خوانده بودم و شنیده بودم که دنیا پر از ظلم و جور و ستم می شود و صبر جهانیان لبریز می شود. فهمیده بودم، تکنولوژی و توسعه پیشرفت می کند، لیکن عدل و داد، پسرفت. چیزهای دیگری هم خوانده و شنیده بودم. بعضی هایش رنگ و بوی خرافه داشت و بعضی دیگرش یا ابهام داشت یا ایهام. مانده بودم کدام روایت را رد کنم و کدام حکایت را تایید، اما اینقدرش را مطمئن بودم که هنگامه ظهور، دنیا شکایت دارد از اوضاع خویش. از حال و روز خویش. از امروز خویش. حتم داشتم که دنیا در صدد فردایی دیگر است. فردایی با حضور منجی، از پس ظهور. باز هم اما مدام می خواندم و می شنیدم و می فهمیدم که در آستانه ظهور، کشور عربستان دست خوش نوعی جنگ قدرت می شود. آن زمان برای وقتی است که ولیعهد مرده است و پادشاه در بستر بیماری، مشاهده می کند که مویز قدرت، آنچه زیاد دارد قلندر است و شاهزاده. خوانده بودم و شنیده بودم نام پادشاه بیمار، «عبدالله» است، اما بنده خدا نیست. اشک و گریه و دل و مهر و عاطفه را شرک می داند، اما شریک قائل شدن برای خدا را، نه! هم دست و هم داستان دشمنان اصلی دین خداست و با منجی، سر جنگ دارد؛ آنقدر که بر فراز خانه خدا، برجی بلندبالا، بنا می کند تا بلکه محل ظهور منجی را و خود منجی را، بتواند زیر نظر داشته باشد. وقتی یک لات که به عزی تنه می زند، کلیددار خانه خدا شده باشد، باید هم بت شکن را صدا کرد. بت شکنی که هم بت ها را می شکند و هم بت گرهایی که بت ها را بال و پر داده اند. باز هم می خواندم و می شنیدم. چه باریک بود مرز میان راست از دروغ و واقعیت از خرافه. فهمیده بودم که در کوچه ظهور، برخی ها «فرعی انحراف» زده اند تا به جنگ مقدس ترین مفاهیم بروند. اینگونه بود که انجمن حجتیه، به نظرم جریان انحرافی ظهور حضرت حجت جلوه کرد. از موعود سخن می گفت، اما برای عدالت حاضر نبود قدمی بردارد. امروز هم می بینم که این انجمن، پوست انداخته و در شکل و شمایل دیگری به انحراف و اختلاس مشغول است. باید باز هم بخوانم و بشنوم، اما بیش از این ۲ کار، باید خوب ببینم. باید دنیا را و صدای اعتراض شان را و چرایی اعتصاب شان را ببینم. امروز دیگر وقت خواندن و شنیدن نیست؛ مشاهده کردن، کار قشنگ تری به نظر می رسد. خوب باید رصد کرد زمین را. باید خوب دید، تا خوب تحلیل کرد. باید خوب دید، تا خوب قدم برداشت.

دو: در میان این همه تصویر که از «جنبش تسخیر وال استریت» و پس لرزه های جهان شمول آن مشاهده کرده ام، برخی تصاویر با آدمی حرف می زند و نوید چیزهایی می دهد. یکی از این تصاویر اما پیام قشنگی داشت. عاقله مردی بور روی کرکره مغازه ای نوشته بود؛ «مسیح هم با ماست. با ما ۹۹ درصد».

سه: می توان مثل کارشناسان مسائل سیاسی و اقتصادی، درباره اوضاع امروز جهان، حرف های کارشناسانه زد، اما مختصرش را بخواهی بدانی، گمانم ملل دنیا دیگر خسته شده اند از زندگی در دنیایی که منجی ندارد. یکی مسیح را صدا می زند، دیگری مهدی را و همه منجی را. آن یهودی هم بی کار ننشسته و به جنبش ضد سرمایه داری پیوسته تا بگوید که صهیونیسم، جریان انحرافی دین موسای کلیم الله است. همچنان که نظام سرمایه داری، جریان انحرافی دین عیسای روح الله است. عجبا! جریان انحرافی همه ادیان، دست به دست هم داده اند و اوباما و دیوید کامرون و نتانیاهو و ملک عبدالله و که و که، هم قسم شده اند که اگر شد صدای بشریت را خفه کنند، و اگر نشد، خود بشریت را. چیست اما صدای بشریت؟!

چهار: باری از حلقوم انقلاب اسلامی ملت ایران، این صدا در جهان پیچید، اما چو نیلوفر عاشق، این صدا دارد در حلقوم همه اهل دنیا می پیچد. حالا ۹۹ درصد مردم دنیا علیه همان یک درصدی بسیج شده اند که دشمن اول انقلاب اسلامی است. انقلاب اسلامی مسیر کوی انتظار و کوچه ظهور را هموار کرد. ما مقدمه بودیم برای یک متن. ما به دنیای اسلام یاد دادیم که می توان دیکتاتورها را به زیر کشید، اما از چاله به چاه نیفتاد و به نظام سرمایه داری، روی خوش نشان نداد. کلید این قفل را ما به مردم مصر نشان دادیم. به مردم لیبی و یمن و تونس و بحرین. حالا در لیبی، مهم تر از سقوط قذافی، دیدن فریاد «الله اکبر» است. الله اکبر، مادر همه فریادهاست. خدا هم با ما ۹۹ درصد است.

***

خدایا! می شنوی صدای بشریت را؟! گمانم با زبان بی زبانی دارد «منجی» را صدا می زند. خدایا! تو خدای مایی. فقط خدای پابرهنه ها. خدای شهدای نوجوان بحرین. خدای آن یک درصد کذایی، قدرت و ثروت است و زر و زور و تزویر. آنها به تو ایمان ندارند و تو را قبول ندارند و تو را کافرند و نسبت به تو شرک می ورزند. آنها با تو سر جنگ دارند. این ما هستیم که جز تو خدایی نمی شناسیم و جز تو خدایی نداریم. خدایا! ما ۹۹ درصد بهانه ایم؛ آنها به جنگ تو آمده اند و به جنگ با منجی تو. تو و منجی ات، ما را در این جنگ، تنها نمی گذارید. تو به ما وعده داده ای و وعده تو، همیشه راست و درست بوده است. خدایا! الوعده وفا! که الحمدلله بشریت هنوز هم دهانش بوی شیر مادر می دهد. ما سر سفره تو بزرگ شده ایم. این جنگ، جنگ با عیال الله است. خدایا! بفرست منجی ات را…

روزنامه وطن امروز/ ۳ آبان ۱۳۹۰

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

ارسال شده در صفحه اصلی | ۷۵ دیدگاه

تو از یوونتوس نمی روی، یوونتوس از تو می رود، الکس!

تقدیم به پینتوریکیو و سکوت همیشه قشنگش در سیاه ترین فصل بیانکونری

یکم: خبر کوتاه بود و تلخ. آه داشت و افسوس و لعنت. تفی نثار مدیران اغلب بی شعور فوتبال در همه جای دنیا! بی شعور و بی رحم. مدیر خاک بر سر باشگاه یوونتوس اعلام کرده که «این فصل، آخرین فصل حضور الکس دل پیرو در یوونتوس است» و این جمله چون پتک بر سر هواداران فوتبال اصیل، یعنی که اگر الکسی محجوب بخواهد به فوتبال ادامه دهد، باید آخر این فصل، از یوونتوس برود، یا اینکه از فوتبال خداحافظی کند و مثلا بشود مدیر راهبردی یوونتوس!! به همین راحتی! بی هیچ مهلتی، حتی برای خداحافظی! یا شاید هم یعنی خداحافظی اجباری! یا باید از فوتبال بروی یا از یووه! شانت را و غرورت را خرد می کنیم؛ حتی اگر الساندروی ناب فوتبال باشی! گور بابای قلب هواداران بیانکونری. حتی در فوتبال ایران هم با ستاره های زپرتی اش که بهتر از بازیکن حریف، پتوی گرم را دریبل می زنند، این چنین برخورد نمی کنند که در ایتالیا. صحبت سر کم کسی نیست. صحبت سر الکس دل پیرو است که بدون نامش، یوونتوس هیچ فرقی با پرسپولیس ندارد. باید شعار سر داد؛ آندره آ! حیا کن، یوونتوس رو رها کن!

دوم: مثل الکسی به یووه، مثل باره سی و مالدینی به میلان است، مثل جوزه په برگومی به اینتر، مثل توتی به رم، اما از این همه هم بالاتر. چرا که الکسی در اوج فوتبالش شاهد سقوط یووه به دسته ۲ به دلیل رشوه و تبانی بود، اما دل پیرو با اینکه طبق قانون می توانست به راحتی از این تیم جدا شود، به قانون عشق عمل کرد و با یوونتوس به دسته پایین تر رفت و با یوونتوس به دسته ۱ بازگشت، تا بعد از ۱۸ سال ماندگاری عاشقانه در بیانکونری، حالا به حکم قانون، محکوم باشد به خداحافظی. جناب مدیرعامل اینقدر صبر نکرد تا آخر فصل، نخواستن دل پیرو را بر سر هواداران فوتبال آوار کند. روزگاری که یووه محتاج الکسی بود، الکسی مردانه پای تیمش ایستاد و به همه پیشنهادها دست رد زد، اما امروز… نه! هرگز نمی خواهم بگویم که امروزه روز، این پینتوریکیو است که به یووه محتاج است. نه غرورم این را اجازه می دهد و نه این واقعیت دارد. دل پیرو حتی اگر پیر هم شده باشد، باز این یووه است که محتاج الکسی است. چرا که قلب دوستداران تیم سیاه و سفید و همه بیانکونری ها، به عشق اسطوره تیم شان می تپد. اگر دنیا توانست رفتار رئال با رائول را هضم کند، این یکی اما هضمش ممکن نیست. فحش باید داد به آندره آ! فحش های فوتبالی. آندره آ! حیا کن، یوونتوس رو رها کن!

سوم: آری! حق با هواداران یووه است؛ ۱۸ اکتبر ۲۰۱۱ یعنی «سه شنبه سیاه». یعنی روزی که مدیر عامل یوونتوس نشان داد حتی فوتبال ایتالیا هم … و … و … دارد؛ آنجا یک جور، اینجا یک جور! آدم احمق در همه جای دنیا احمق است! حتی در کالچو! اینجا سیاست پیشگان حریص، استیلی و دایی و… را قربانی صندلی می کنند، آنجا ملاکین باشگاه، قلب یووه را! شومن فوتبال ما انسان نجیبی است؛ رئیس فدراسیونی که می گوید؛ «جرایم انضباطی مثل مهریه می ماند؛ کی داده و کی گرفته؟!»، باورم هست که تمام حرصت را باید با شعارهای درشت تری و نظرسنجی های مشتی تری نثارش کنی. 

***

در چنین فوتبالی همان بهتر که امثال دل پیرو نباشند. این فوتبال، کثیف تر از آن است که تاب بیاورد ۱۸ سال عاشقی را. زخم زبان را ببین تو را به خدا… برلوسکونی کثیف یعنی همه کاره میلان و همه کاره ایتالیا از سیاست گرفته تا فوتبال، و هم دست قذافی در بدجنس بازی و کارهای خلاف عفت، گفته که فصل بعد، پینتوریکیو می تواند به میلان بیاید!! گور بابای عشق، گور بابای پیراهن، گور بابای تعصب، گور بابای فوتبالی که سیلویش پر از گندم سیلویو برلوسکونی است! اما آنچه این وسط آزارم می دهد، -و چه آزار قشنگی است!- اوج حیای الکسی است که سکوت اختیار کرده و لام تا کام حرفی نمی زند. تمرینش را می رود، به نیمکت نشینی اعتراض نمی کند، و برای هوادارانش دست تکان می دهد و اجازه نمی دهد کسی جز خدا بغضش را ببیند. امروز یعنی چند روزی پس از سه شنبه سیاه، سالروز تولد اولین بچه الکسی است؛ روز تولد «توبیاس». الکسی! فوتبال را بی تو نمی خواهیم؛ یووه که جای خود دارد. تولد توبیاس مبارک! کاش بیایی و فوت کنی شمع های فوتبال را و خاموش کنی چراغ بیانکونری را، که بی تو، یووه نمی چسبد! می شود بگویی در هر ثانیه این ۱۸ سال که عشق یووه، هیچ پیراهن دیگری بر تن تو نکرد، از چند تیم پیشنهاد داشتی که حالا با تو این معامله را می کند آندره آ؟! می شود تو هم با ما، در همه جای این دنیا که دوستت داریم، دمی حجب و حیا را کنار بگذاری و داد بزنی؛ آندره آ! حیا کن، یوونتوس رو رها کن! الکسی! اگر آندره آ، روی یک تکه کاغذ، مالک این باشگاه است، اما ملک یووه برای بیانکونری ها فقط و فقط به نام توست. آلکسی! ای اسطوره همواره راه راه! خاندان ستمگر و بی عاطفه و بی شرف یوونتوس به پسر خودشان یعنی ادواردوی شهید رحم نکردند، وای به حال تو!   

ارسال شده در صفحه اصلی | ۵۵ دیدگاه

قزوه بر وزن غزوه است

مقدمه حسین قدیانی بر کتاب «دیدید گفتیم» به زودی در وبلاگ قطعه ۲۶

هنرمند متعهد، استاد علیرضا قزوه باز هم بزرگوارانه به قطعه ۲۶ افتخار داد؛ 

دستت درد نکند حسین آقای عزیز. این روزها حسابی دلم هوای آن بازی های فوتبال را کرده و برای دیدن بازی ایران، بحرین یک ساعت خودم را گرم کردم تا بازی را ۶ بر هیچ بردیم. آدم به صفای شما حسودی اش می شود. کاش متن را زودتر دیده بودم و می آمدم وسط متن دست قلمت را زودتر می بوسیدم. قربان صفایت.

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

اهالی هنر گاهی گله می کنند که تعهد هنری، دست و پای تخصص هنری شان را می بندد. گاهی می گویند؛ تعهد، مخل تخصص است. به عنوان نمونه بعضی از اصحاب سینما و برخی از کسانی که دستی در فیلم نامه نویسی و رمان دارند، بارها گفته اند که چرا ما نمی توانیم هر صحنه ای را نمایش دهیم یا هر چیزی را بنویسیم؟! البته در این شکی نیست که تعهد، الزاماتی هم به همراه دارد و برای هنرمند متعهد، خطوط قرمزی درست می کند، اما حرف اصلی اینجاست که تعهد، خودش هنرآفرین است و اصولا هنر ناب و الهی از چشمه ایمان و تعهد می جوشد. در این باره می توان نگاه کرد به آثار هنرمندانی که در دامان انقلاب اسلامی رشد کرده اند. این آثار، هر چقدر متعهدتر بوده اند، چشمگیرتر بوده اند، و هر چه از تعهد فاصله گرفته اند، از روزهای اوج شان بیشتر جدا شده اند. آیا دلیل ماندگاری آثار هنری اول انقلاب، چه در زمینه سرودهای حماسی و چه در سایر زمینه ها، جز این بوده که هنرمندان ما آن زمان، این آثار را متعهدانه و در کمال اخلاص آفریده بودند؟ علاوه بر اینکه تعهد، خودش هنرآفرین است، این گمان را نیز دارم که میان دو مقوله تعهد انقلابی و تخصص هنری، رابطه ای از جنس خدمات متقابل برقرار است. یعنی تعهد به تخصص کمک می کند و بالعکس. هنرمندی که نگاه متعهدانه به انقلاب اسلامی دارد، بغض دشمن در سینه دارد، نگاه مسئولانه به ماه و ستاره ها دارد، مراقب اوضاع دوست و دشمن است، یاور ملت ایران و ولی فقیه است و دشمن آمریکا و اسرائیل، و صدالبته از کنار جنبش تسخیر وال استریت که بر پیکر نظام سرمایه داری، زخم نشانده، به راحتی عبور نمی کند، برای جوشش هنری، هزار دلیل دارد و از این بیشتر، انگیزه دارد برای خلق هنر. انصافا دست و پای چنین هنرمندی، در مقایسه با هنرمند بی تفاوت، نه فقط بسته تر نیست، که خیلی هم بازتر است، چرا که تعهد ولایی و روحیه انقلابی به هنرمند، شوق حرکت می دهد و ذوق کار، و این حرکت، مسبب بهترین ابتکارات است. هنرمندی که خودش را به بی تفاوتی زده است و احساس در صحنه بودن ندارد، در درجه اول به خودش ظلم کرده و به تخصص هنری اش. این همه را نوشتم تا از شاعر متعهد و همیشه در صحنه انقلاب اسلامی، استاد علیرضا قزوه و به خصوص، آخرین سروده این عزیز تشکر کنم. فرق قزوه با دیگران این است که خوب می داند کی و کجا تعهد خود را خرج انقلاب اسلامی کند. این طعنه قشنگ به دشمن اصل کاری، که وال استریت هم لابد کار سپاه قدس بود، به دل دوستداران انقلاب اسلامی خوش نشست. قزوه اگر متعهد نبود، نمی توانست چنین حماسه ای خلق کند. در این مقام، آنچه بیش از تخصص شاعرانه، به مدد قزوه آمده است، تعهد انقلابی اوست. تعهدی زیبا و دوست داشتنی که هنوز هم قزوه را مسافر «قطار اندیمشک» نگه داشته است. قزوه فقط یک شاعر نیست، بلکه یک شاهد است. شاهدی که با شعر و کلمه شهادت می دهد به حقانیت انقلاب اسلامی. البته برای جوانانی مثل من، استاد علیرضا قزوه به یک دلیل دیگر نیز محبوب و ستودنی است. آن دلیل این است که استاد، نه فقط از پیشرفت دیگران به ویژه جوانان علاقه مند ناراحت نمی شود و احیانا احساس نمی کند که عرصه بر او دارد تنگ می شود، که حتی این قبیل جوانان را اگر شده با یک کامنت، پای یک متن فلان وبلاگ، حمایت و تحسین می کند. همین روحیه نیز به قزوه کمک بیشتری می کند تا هرگز اسیر حواشی نشود و به متن بپردازد. دشمن را بزند و از دوست حمایت کند. قزوه چه آن زمان که سروده به یادماندنی و همیشه تاریخی «مولا ویلا نداشت» را سرود و چه امروز که بر پیکر نظام سرمایه داری زخم می اندازد، از جمله بهترین مصادیق خدمات متقابل تعهد و تخصص است. با این همه خوب است قدر هنرمندان انقلابی مان را بیش از پیش بدانیم؛ هنرمندانی که حرف دل این ملت شهیدپرور را به بهترین و زیباترین وجه بیان می کنند، هنرمندانی که خودشان را بدهکار این حزب و آن گروه نمی دانند و فقط مدیون خون شهدا می دانند، هنرمندانی که به جای خواص، دل را فقط به اشبه الناس به خمینی یعنی خامنه ای بسته اند، و هنرمندانی که هنوز هم هر چه فریاد دارند بر سر آمریکا می کشند. خوب است قدر این عزیزان را بیشتر بدانیم و قضاوت مان را درباره ایشان گره نزنیم به زلف فلان برخورد و بهمان دیدار. باری دوستی گله کرده بود پیش من از این استاد که از طرف بسیج فلان دانشگاه دعوتش کردیم و نیامد و دل مان را شکست و دیگر مثل قبل دوستش نداریم و چه و چه. گفتم: قزوه هم مثل من و شما آدم است خب! او هم شاید گرفتار بوده. شاید درگیر کارهای شخصی بوده. یکی مثل قزوه با این همه شوریدگی قشنگ و دلدادگی محجوب، گاهی چند شبانه روز قید خواب و خوراک معمول ما را می زند، تا حماسه ای بسراید و حرف دلی بزند و دل این ملت را خنک کند. این قبیل قضاوت کردن های عجولانه و از سر احساس، مصداق بارز کفران نعمت است و حتما دل هنرمندان انقلابی و متعهد ولایی را کمی تا قسمتی می شکند. اتفاقا می خواهم بگویم که از روی شکم سیر، نمی توان هنر متعهد آفرید. هنرمندانی که از راه دیگر می روند و نسبت شان با تعهد یا کاملا قطع است و یا کم رنگ، گاهی به امثال قزوه طعنه می زنند که این سروده ها حاکی از دل سیر شماست. اتفاقا پول و تعهد با هم نسبت عکس دارند. هنرمندانی را می شناسم که روزگار دست تنگی، خوب می نوشتند و خوب می سرودند و خوب فیلم می ساختند و خوب فیلم نامه می نوشتند، اما روزگاری که دست شان به دهان مبارک رسید، شدند اهل نق و برای انقلاب اسلامی کلاس گذاشتند و هنوز هم کلاس می گذارند که از ماه در برابر این همه خفاش شب پرست، دفاعی جانانه کنند. گاهی که بعضی از اصحاب هنر، به جای دفاع از انقلاب اسلامی، فقط و فقط نق می زنند و از زمین گرفته تا آسمان، از همه چیز و همه جا و همه کس گله دارند، نگاه که می کنی، می بینی، اتفاقا اوضاع مالی شان، چه وضع مالی شخصی و چه وضع مالی هنری، اگر بهتر از قزوه نباشد، بدتر هم نیست. پول متاسفانه نشان داده که با تعهد نسبت عکس دارد، لیکن نسبت تعهد و تخصص، نسبتی مستقیم است. قزوه، سندی محکم برای این ادعاست، اما از مخاطرات، برویم سر وقت خاطرات. یادش به خیر! یک خط در میان می آمد فوتبال کیهان بچه ها. اولین بار همان جا بود که از نزدیک دیدمش. معمولا هم لباس گرمکن نمی پوشید و به جای کتانی، با کفش، فوتبال بازی می کرد و گاهی هم که مثل اغلب شعرا، شیطنت می کرد و وسط بازی، توپ را به جای شوت سمت دروازه، سوت می کرد حیاط خلوت گرندهتل، صدای امیرحسین فردی عزیز را در می آورد! بار چندمی که در زمین گل کوچک کیهان بچه ها دیدمش، اما شیطنت خودم گل کرد و یکی دو تا لایی به این استاد مسلم شعر انداختم که چپ چپ نگاهم کرد! بعدها نمی دانم پای کدام متن وبلاگم، آمد و کامنتی به تعریف گذاشت که هوش از سرم برد. به خود بالیدم تا با هزار و یک دلیل، قزوه را دوست داشته باشم. آخرین سروده قزوه درباره اوضاع خرتوخر کاخ سفید را اگر نخوانده اید، حتما چیزی از دست داده اید. کلمات شعر قزوه، در غزوه است، اما دنبال غنیمت نیست. مثل مرد ایستاده این استاد، پای تنگه احد انقلاب اسلامی. قزوه بر وزن غزوه است و مگر جز این است که امروز، پرچم دین رسول خدا، دست سیدعلی حسینی خامنه ای است؟ «آقا»ی ما سیدی از تبار عاشوراست و برای ما البته که «حسینی» بودن رهبرمان موضوعیت دارد. در اوج فتنه بعد از خواندن یکی از سروده های قزوه بود که دو دل نوشت نوشتم. اولی، آنچنان دیده نشد، اما دومی، خیلی صدا کرد؛ «چهارشنبه اتوبوسی که…». بعد از خواندن آخرین سروده قزوه دوباره هوس همان اتوبوس کرده ام… این هم از خوبی های دیگر این هنرمند ولایی است که تعهدش را در وجود جوانانی مثل من تزریق می کند، هر چند که بعد از آن لایی دوم، بدجوری با کفش رفت توی پایم!! 

روزنامه جوان/ ۲۸ مهر ۱۳۹۰

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

ارسال شده در صفحه اصلی | ۹۴ دیدگاه

زنده باد بیداری اسلامی، زنده باد جام جهانی

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

سال پیش همین موقع رهسپار حجی بودم که تمتع مالی و تمتع معنوی می خواست. هیچ کدامش را نداشتم. جفتش را از خوبان باآبرو قرض گرفتم و رفتم. امروز اما عازم حجی دگرم که بیشتر به قیافه طبقه بی طبقه من و ما می خورد؛ «مشهدالرضا» طیاره نمی خواهد، یک دل آواره می خواهد. اگر شب اول قبرم از من ایرانی بپرسند، کعبه ات کجاست، کاش بتوانم خودم را برای «اوس کریم» لوس کنم و بگویم؛ اول مرا ببوس تا بعد بگویمت «طوس». بهشت را اتفاقا به بهانه هم می دهند؛ شرط است که با بهانه های قشنگ زندگی کنی و با بهانه های قشنگ بمیری. خدایی که ناز بنده اش را می خرد، دوست دارد ناز کردن بنده اش را. عکسی که در زیر می بینید، مال بچگی هایم است که دارم دانه می پاشم برای کبوتران حرم. مامون بهانه بود، تا قوم سلمان، بی امام نباشد و خاکش بی امام، نماند. گفت: عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم. اهل بیت، سلمان را از ما گرفت، اما امام رضا را به ما داد… آخی آخی! اون اولین لحظه که چشم آدم به گنبد امام رضا می افته، خدا می دونه که دل عاشق چه غوغایی می شه… آخی آخی! «آمدم ای شاه پناهم بده، خط امانی ز گناهم بده؛ ای حرمت ملجا درماندگان، دور مران از در و راهم بده؛ لایق وصل تو که من نیستم، اذن به یک لحظه نگاهم بده؛ لشگر شیطان به کمین من است، بی کسم ای شاه پناهم بده؛ در شب اول که به قبرم نهند، نور بدان شام سیاهم بده؛ ای که عطابخش همه عالمی، جمله حاجات مرا هم بده». می خواهم دشتی بخوانم و بزنم به آواز؛ آ…ی! «تو کیستی، شریک غم اهل عالمی، در خاک طوس، کعبه اولاد آدمی؛ آن رازها که از همه پوشیده داشتم، تنها در این حرم به تو گفتم، تو محرمی».  

ماه هاست که رژیم شیعه کش، بی رحم و دیکتاتور آل خلیفه، اجازه بازی به تعدادی از بازیکنان ملی پوش بحرین را نمی دهد، فقط به این جرم که در سلسله تظاهرات مردمی علیه حکام جور و ستم شرکت کرده اند، و یا این حرکت مردمی را همراهی معنوی و حمایت رسانه ای کرده اند. با این حساب تیم ملی فوتبال بحرین، بیش از آنکه نماینده واقعی ملت بحرین باشد، نماینده رژیم آل خلیفه است. از همین رو برد پر گل ملی پوشان غیور کشورمان مقابل بحرین، بیش از پیش به ملت ما چسبید. البته نگارنده هرگز اعتقاد ندارد که ورزش به خصوص فوتبال، سیاسی نیست. در هر کشوری، ورزشی مثل فوتبال، کم و بیش سیاسی هست، اما ما به عنوان عاشقان نظام مقدس جمهوری اسلامی و الگوی اصلی و اسوه مسلم بیداری اسلامی و حامیان پر و پا قرص ملت مظلوم فلسطین، چه باید واکنش مان باشد، وقتی ایران، فلسطین و بحرین را می برد؟! آیا حق داریم به بهانه دفاع از آرمان فلسطین، از پیروزی تیم ملی فوتبال کشورمان در برابر فلسطین ناراحت باشیم؟! آیا این فلسطین، نماینده حماس بود یا ابومازن؟! آیا نماینده کودکان غزه بود یا نماینده همان دسته از اهالی فلسطین که ما در ۸ سال جنگ، بیش از ۳۰ اسیر از ایشان گرفتیم؟! اصلا بنای بر صدور حکم در این باب ندارم، بلکه فقط دارم سئوال می کنم و من جمله می پرسم؛ آیا می توانیم از پیروزی پر گل ایران در برابر بحرین، مغموم باشیم؟! آیا در این وانفسای انحراف و اختلاس و فلان + بهمان و چه و چه، آنچه باعث شور ملی و شعف عمومی می شود، چیز بدی است؟! وانگهی! گیرم که تیم ملی بحرین، واقعا نماینده مردم این کشور بود. آیا ما به خاطر کمک به شادی دل شیعیان بحرین، می بایست به تیم ملی بحرین می باختیم و عطای جام جهانی را به لقای بیداری اسلامی می بخشیدیم؟! آیا مردم شریف بحرین، دل دارند و مردم عزیز خودمان، نه؟! آیا روز بازی ایران مقابل بحرین، درست است که در ورزشگاه آزادی، پرچم کشور بحرین را دست بگیریم؟! آیا دفاع از ملت بحرین، با این سبک و سیاق، عاقلانه است؟! آیا درست است به گونه ای از ملت بحرین دفاع کنیم که حمل بر نداشتن عرق ملی شود؟! آیا برای دفاع از ملت بحرین، آنقدر زمین و گوی و میدان و فضا کم آورده ایم، که دست بر قضا باید پناه ببریم به ورزشگاه آزادی؟! آیا بر اساس اصل «هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد»، عاقلانه تر نیست که روز بازی ایران برابر بحرین، تیم ملی فوتبال خودمان را تشویق کنیم و از یک مفهوم حق، دفاع غلط نکنیم؟! و دست بهانه گیران، بهانه ندهیم؟! در کنار این همه پرسش اساسی و اصولی، البته می توان سئوالی هم در حاشیه پرسید؛ آیا در فوتبالی که فلان بازیکنش کنار زمین دست به ادرار می زند، و این چنین پول های نا به حق، رد و بدل می شود، سخن گفتن از رسم پهلوانی، کمی بیش از حد، آرمانی به نظر نمی رسد؟! با این همه در کجای رسم پهلوانی هست که تو به نفع یک کشور دیگر، دل کشور خودت را بشکنی و بازی را ببازی؟! این کار، رسم جوانمردان است یا قرائت نادرست از آئین جوانمردی و مرام فتوت؟! در این باره نکاتی را می نگارم:

یک: اصل اینکه اهل ولا و توده های حزب الله، همواره دغدغه های مقدس و دل مشغولی های آرمانی دارند، امر مبارکی است. چه آن زمان که حتی در مجرای ورزش دنبال دفاع از ملل تحت ستم هستند، چه آن وقت که سخن از آئین جوانمردی می رانند. خود این نگاه، قابل تقدیر است.

دو: چندی پیش هنگام بازی پرسپولیس ایران با نماینده عربستان که عده ای از دوستان، به ویژه اهالی سایبر، با پرچم بحرین به ورزشگاه آزادی رفتند تا از فرصت پخش زنده بازی فوتبال، برای رساندن پیام ملت مظلوم بحرین به جهانیان استفاده کنند، در مطلبی کوتاه در همین روزنامه جوان نوشتم؛ اگر از این دوستان عزیز، حزب اللهی تر نباشم، -که قطعا نیستم!- لیکن فوتبال و جو فوتبال و فضای جایی مثل استادیوم آزادی را بهتر از ایشان می شناسم. همان جا نوشتم که این کار، حاشیه اش بر متن آن، غلبه پیدا می کند، دفاع هوشیارانه از ملت بحرین نیست، به آنچه دوستان می خواهند ختم نخواهد شد، و جواب شایسته ای از کارشان نخواهند گرفت. مع الاسف بعضی از دوستان، متن مرا به عدم همراهی ام با دفاع از ملت بحرین تعبیر کردند، اما وقتی از استادیوم برگشتند، چیزهایی دیدند و چیزهایی شنیدند، که لاجرم در غالب کامنت های اکثرا خصوصی در وبلاگم، صحه گذاشتند که این زمین، جای بازی ما نیست! البته فضای عمومی ای چون این مقال، جای ذکر مصادیق مضرات حرکت دوستان عزیز نیست؛ بگذریم که عاقل را اشارتی کافی است! فقط به این مورد، از میان چندین و چند مورد، بسنده کنم که اهالی فتنه و اصحاب انحراف، خیلی دوست دارند از فضای استادیوم های ما برای شعارهای خود، سوء استفاده کنند که الحمدالله هرگز موفق نشده اند. مبادا ندانم کاری ما، کمک کند به این فتنه گران و منحرفین که موفق شوند در هدف شوم شان!… و مثلا با ندانم کاری ما موفق شوند که علیه یک نهاد مقدس، شعار بگیرند. خیلی باید هوشیار بود که در بیان یک حرف حق، ابزار بطالین نباشیم. این مورد را سربسته گفتم، اما از بیان مصادیق دیگر می گذرم.

سه: قطعا و طبعا نمی خواهم بگویم که ما نباید ورزشگاه برویم، ما نباید فوتبال نگاه کنیم، یا ما نباید از فلسطین و بحرین دفاع کنیم، بلکه اتفاقا حرفم سر دفاع درست و حمایت منطقی از ملل آزاده و مظلوم دنیاست. لذا حتی فوتبال را هم اگر می خواهیم سیاسی دنبال کنیم، باید هوشمندانه و عاقلانه باشد.

چهار: لحظه ای فرض کنید که بحرین در بازی سه شنبه ایران را می برد یا مثلا مساوی می گرفت. در این صورت اگر مردم بحرین از پیروزی تیم کشورشان، ولو اینکه تیم صد در صد مورد رضایت شان نباشد، مسرور و خوشحال می شدند، آیا درست بود که این شادی را تعبیر به ناسپاسی ملت بحرین در برابر بزرگواری های جمهوری اسلامی، اعم از ملت و حکومتش قلمداد کنیم؟! بدیهی است که پاسخ، منفی است. این شادی فرضی، هرگز تنافری با این ندارد که شیعیان بحرین به «آقا»ی ما مثل سنی های مصر، «امام خامنه ای» می گویند. به هر حال هر کشوری استقلال خود را دوست دارد و نیز ملیتش را، حتی بحرین که تا همین چند سال پیش عضوی از خاک ما بود. لابد می دانید؛ همین بحرینی هایی که به خوبی قدر حمایت رسانه ای و معنوی جمهوری اسلامی را می دانند، اما ایران را یک کشور، و خودشان را یک کشور می شناسند. بنابراین دفاع از بیداری اسلامی، ربطی به این برد و باخت ها ندارد. ما از پیروزی تیم ملی فوتبال کشورمان در بازی دوستانه مقابل فلسطین خوشحال می شویم، همچنان که از پیروزی ملی پوشان مان در برابر بحرین در یک بازی رسمی. نه فلسطین را اسرائیل برده، و نه بحرین را عربستان. فاتح این نبرد ورزشی، هموطنان خودمان بوده اند و این فتح، منجر به خوشحالی ملتی می شود که نامش ملت ایران است و حامی اول بیداری اسلامی. چه لزومی دارد که بد تحلیل کنیم این فتوحات ورزشی را؟! گیرم که دو فردای دیگر، فوتبال ایران در برابر مصر یا ترکیه قرار گرفت. باید دید که مثلا چه نتیجه ای برای بیداری اسلامی، بهتر است؛ در آن صورت، به بازیکنان ۲ تیم تذکر داد که الکی بازی کنند تا به آن نتیجه مطلوب، دست پیدا کنند؟!! این آخر چه تحلیل غلط و نادرستی است؟!! در سیاسی بودن فوتبال البته هیچ شکی نیست، اما تحلیل سیاسی بعضی دوستان محترم و دلسوز، که اصلا با محیط فوتبال و جو ورزشگاه، آشنایی ندارند، بی مبنا و نادرست است.

پنج: در بحث جوانمردی اما خیلی حرف ها می شود زد، اما نگارنده از آنجا که نمی خواهم این نوشته خیلی مطول شود، فقط به یک مثال بسنده می کنم. چندی پیش که ایران برابر برزیل بازی کرد، اگر برزیلی ها به عنوان قدرت اول جهان، و به بهانه رعایت همین آئین جوانمردی، می آمدند و با تیم ذخیره شان با ما بازی می کردند و ضعیف هم بازی می کردند که مثلا ما برزیل را ببریم؛ آیا برزیل به ما لطف کرده بود، یا برعکس، ما را تحقیر کرده بود؟!! آن دسته از خوانندگانی که سر و سری با توپ گرد دارند، خوب می دانند که من چه دارم می گویم. باورم هست که اگر ما بازی با فلسطین را شل می گرفتیم و به ایشان می باختیم، یا مساوی می کردیم، یا حتی فقط به یک گل بسنده می کردیم و توپ های دم دروازه را به آسمان می زدیم، این احساس به فلسطینی ها دست نمی داد که ما چقدر دیگر جوانمردیم!! بلکه ناراحت می شدند که چرا ما دست کم گرفتیم ایشان را و خوب و محکم، محک شان نزدیم. بحث پوریای ولی و پهلوان اکبر خراسانی، البته سر جای خود، اما موارد فوق الذکر، جای خرج کردن این قبیل مثال ها نیست. با این همه خوب است، هنگام نوشتن مطالب ورزشی، به ویژه فوتبالی، دلسوزان نظام با اهل فن و کارشناسان این رشته، مشورت کنند که مقصودشان بهتر حاصل آید.

شش: شکی نیست که بعضی از فوتبالیست های ما، حتی بعضی از ملی پوشان ما، بی غرض و مرض نیستند. اصولا فرق جمهوری اسلامی با رژیم خون ریزی چون آل خلیفه در همین جاها هویدا می شود. می بینی در کشور ما از جمله همین مریضان و غرض ورزان، که همواره هم بر غیر سیاسی بودن خود تاکید می کنند، حتی تا کاپیتانی تیم های باشگاهی و ملی راه پیدا می کنند، اما در رژیم آل خلیفه، کافی است بازیکنی ساز ناکوک با حکومت بزند؛ کلا حق بازی باشگاهی و ملی را از او سلب می کنند. اگر اصراری هست که در فوتبال، دلسوزان نظام، حرف سیاسی بزنند، خوب است از این حرف ها زده شود!

هفت: حال که بحث فوتبال داغ است، بگذارید این را هم بگویم که نباید اجازه داد علم انتقاد از تصمیمات غلط فوتبالی که متاسفانه در فدراسیون فوتبال ما و باشگاه های ما زیاد دیده می شود، بیافتد دست افراد مریض و غرض ورز. خوب است اگر در فوتبال، مثلا در حوزه مدیریت باشگاه ها، تصمیم غلطی گرفته می شود، ما و از زاویه درست منتقدش باشیم، تا اولا علم نقد دست این مجری و آن شومن نیافتد و ثانیا تصور نشود که ما چون طرفدار دوآتشه جمهوری اسلامی هستیم، پس چشم مان را بر فلان عملکرد غلط اهالی فوتبال بسته ایم.

***

تمام کنم این نوشته را، که انگیزه نوشتنش فقط و فقط از روی ارادت مضاعفم بود به دوستان حزب الله، اساتیدم، و یکی هم دفاع از مبحث والای بیداری اسلامی. اگر نبود که این مباحث، عمومی شده بود، حتما این نوشته را به جای نوشتن در جلوت، در خلوت به دوستان می گفتم. خلاصه حرفم این است که برای آرمان بلندبالای بیداری اسلامی و دفاع از شیعیان بحرین -که به جرم شیعه بودن، از سایر ملل اسلامی مظلوم ترند و بعضا از روی ناچاری و شاید هم جبر زمانه، قربانی اصل مسلم وحدت می شوند!- باید در بهترین زمین ها بازی کرد و در برترین میادین، مبارزه. اینکه ما باید پیام بیداری اسلامی و در ذیل آن، پیام ملت مظلوم بحرین را به دنیا برسانیم، هدف مقدسی است، منتهی هدف، توجیه نمی کند وسیله را. هدف مقدس، وسیله مقدس و در خور شانش می خواهد. رفتن به جام جهانی از طریق پیروزی بر تیم فوتبال بحرین و از راه دفاع از ملی پوشان کشورمان، یعنی اهتزاز پرچم مقدس ایران عزیز. اهتزاز این پرچم، حتی در محیط ورزش، نه فقط مخل بیداری اسلامی نیست، که الگوی بیداری اسلامی را در اوج نشان می دهد. ما می توانیم در یک زمین از تیم ملی کشورمان به درستی و با شور، دفاع کنیم و در زمینی دیگر و فراخور هدف و پیام مان، از ملت بحرین و مصر و یمن و لیبی، باشعور دفاع کنیم. این ۲ کار، هر ۲ با هم درست و منطقی است و تضادی با هم ندارد. ما وقتی تشنه ایم، آب می خوریم و وقت گرسنگی، غذا. اگر چه قیاس درستی نیست و سطح این ۲ مقوله با هم فرق می کند، لیکن هم زمان با هم می خواهم یک شعار بدهم و بگویم: زنده باد بیداری اسلامی، زنده باد جام جهانی.

روزنامه جوان/ ۲۱ مهر ۱۳۹۰

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۳۳ دیدگاه

گزارش عزاداری دوستان اوباما

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

مراسم عزاداری به مناسبت اوضاع شلم شوربای آمریکا، عصر دیروز در تالار یاسر تلفات بنیاد باران، با حضور تنی چند از سکولارها و نمایندگان گرگ دبلیوزپلنگ، در فضایی آکنده از بوی گند جوراب برگزار شد. 

در ابتدای این مراسم، حضار به نشانه همدردی با نظام سرمایه داری، دقایقی انگشت شست خود را بین ۲ ابرو نگه داشتند و آنگاه، ممد تمدن ضمن خوش آمدگویی به حضار، از علاف بودن این جماعت انتقاد کرد. وی خطاب به جنبش «هم اکنون وال استریت را اشغال کنید» گفت: کیلومتر ۱۴ کاخ سفید، خط قرمز ماست و هر کس، یک قدم از این خط، جلوتر بیاید، می دهم از واشینگتن بیرونش کنند!! ممد تمدن که از همان اول بسم الله دعوا داشت، بازداشت شهروندان آمریکایی توسط پلیس اوباما را اقدامی در چهارچوب قانون اساسی خواند و تصریح کرد: کسانی که این روزها امنیت اتاق بیضی را مختل می کنند، ملائک، روی صورت شان تف می اندازند!! این فعال سیاسی گفت: مخالفین امروز کاخ سفید، اگر برای شرکت در انتخابات آینده آمریکا، شرط و شروط بگذارند، به آنها نشان خواهیم داد کجا میدان التحریر است!!  

ممد تمدن به سرایت اعتراضات آمریکا به استرالیا اشاره کرد و با انتقاد از نوادگان دکتر ارنست، خاطرنشان کرد: همین را کم داشتیم که یک مشت کانگورو برای نظام سرمایه داری شاخ شوند! وی گفت: کانگوروهایی که در تظاهرات علیه نظام سرمایه داری غرب شرکت می کنند، بچه های شان را جمهوری اسلامی، توی جیب جلوی شان گذاشته!! این چهره سیاسی، گل خداداد عزیزی به استرالیا را آفساید اعلام کرد و با توجه دادن جمع حاضر به چهره غم زده مارک بوسنیچ، بعد از بازی، در اظهار نظری عجیب بیان داشت: اگر پوریای ولی جای کریم باقری بود، آن توپ را می زد به تیر دروازه، چون که شبش مادر مارک بوسنیچ را در یکی از کلیساهای ملبورن، مشغول لمباندن ساندویچ دیده بود!!! وی مدعی شد؛ عابدزاده در آن بازی ۲ کارته بود! ممد تمدن سپس به گل حمید استیلی به آمریکا اشاره کرد و گفت: خدا رحمت کند پهلوان اکبر خراسانی را، اما این یکی اکبر هم بهتر است درباره اوضاع آمریکا حرف نزند، چرا که مردم، حرف های او را قبول نمی کنند!!

در ادامه این مراسم حجت الامسال هرمنوتیک از طریق ویدئو کنفرانس به بیان اباطیل بسیار مهمی پرداخت. وی در ابتدای سخنانش خاطرنشان کرد: قرائت ها درباره جنبش «هم اکنون با خاک انداز، خانه بیل کلینتون را اشغال کنید» زیاد است و در این باره در متون کهن، تعدد قرائت وجود دارد! وی با انتقاد از مردم آمریکا که روی پلاکاردهای شان شعار «اینجا میدان التحریر است» را می نویسند، گفت: آمریکا که میدان التحریر است، انگلیس که میدان التحریر است، فرانسه که میدان التحریر است، اسپانیا که میدان التحریر است؛ خیلی کم میدان التحریر داشتیم، این استرالیا هم برای ما شده میدان التحریر!! کدیور به استقرار استرالیا در اون یکی نیم کره پرداخت و گفت: الان که در آمریکا پائیز است، در استرالیا بهار است؛ کانگوروها هم با این اعتدال زمین شان!! نکردند بگذارند تکلیف این نیم کره، مشخص شود، بعد برویم سراغ اون یکی نیم کره!! وی که عصبانی به نظر می رسید، ادامه داد: ظاهرا تنها جایی که میدان التحریر نیست، چهارراه گلوبندک است!! حجت الامسال هرمنوتیک افزود: طبق آنچه که از اناجیل ۴ گانه به دست ما رسیده، تظاهرات مردم آمریکا علیه کاخ سفید، اقدامی نامشروع است و در هیچ کجای آیین مسیحیت، نیامده که مردم آمریکا می توانند علیه اوباما تظاهرات کنند!! کدیور در آخرین بخش سخنان خود، از اکبر خواست که درباره جنبش «هم اکنون واشینگتن دی سی را اشغال کنید» حرفی نزند، چرا که مردم حرف های او را یک سی سی قبول ندارند!!

سخنران پایانی این مراسم عالیجناب خاکستری راه راه بود. وی با محکوم کردن تظاهرات مردم آمریکا، گفت: اگر دستم به آن ننه مرده ای که در تونس خودش را آتش زد، برسد، شکمش را پاره می کنم!! مرد پستونشین با هشدار به نوام چامسکی، وی را آلت دست جمهوری اسلامی خواند و از اوباما خواست، مکالمات این زبان شناس زبان نفهم را کنترل کند!! عالیجناب خاکستری تصریح کرد: متاسفانه ۳۰ سال پس از آنکه دانشجویان پیرو خط امام، لانه جاسوسی را تسخیر کردند، حالا مردم خود آمریکا می خواهند وال استریت را تسخیر کنند! وی اعتراض و آشوب در غرب را باعث ناامید شدن خودش، ممد تمدن و یکی دیگه خواند و گفت: اگر آمریکا و انگلیس ناآرام باشد، اوباما نمی تواند به راحتی گذشته، از ما حمایت کند، و یکی را می خواهد که از خودش حمایت کند!! وی کشیده شدن اعتراضات به ۸۰۰ شهر آمریکا را مشکوک خواند و گفت: بدی آمریکا این است که وقتی در آنجا توفانی، اعتراضی، شورشی، چیزی رخ می دهد، به همه شهرها کشیده می شود!! وی در پایان از اکبر خواست، بالاغیرتا درباره کشیده شدن آشوب به ۸۰۰ شهر آمریکا حرفی نزند، چرا که مردم حرف های او را قبول ندارند!!! 

روزنامه وطن امروز/ ۱۹ مهر ۱۳۹۰

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

ارسال شده در صفحه اصلی | ۵۵ دیدگاه

رونمایی از پدر معنوی جریان انحرافی!

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

دیروز در جراید خواندم که آقای هاشمی خواسته بودند «شرایط دلسوزان نظام، برای حضور در انتخابات فراهم شود». تا روابط عمومی مجمع تشخیص مصلحت، این سخن حکیمانه را تکذیب نکرده، من یک‌ روزخند داغ درباره‌اش بنویسم.

فرض کنید که من یک‌ آدم بی‌بصیرت هستم. در این صورت، چند پرسش به عقل ناقصم می‌رسد که ضمن عذرخواهی از همه، در زیر بیان می‌شود، البته قبلش استغفار می‌کنم!

یک: اگر کسی واقعا دلسوز این نظام باشد، برای شرکت در انتخابات شرط می‌گذارد؟!

دو: اگر کسی برای شرکت در انتخابات، هیچ شرطی جز همان رایی که ملت در صندوق می‌اندازند، نداشته باشد، دلسوز این نظام حساب نمی‌شود؟!

سه: آمدیم و دلسوزان واقعی نظام در یک ‌انتخابات باشکوه ۴۰ میلیونی شرکت کردند و بعضی‌ها همراه با خاندانشان علیه این حضور حماسی، نامه سرگشاده نوشتند. با این فرد و خانواده‌اش دقیقا باید چه کار کرد تا رضایت آقای هاشمی جلب شود، اما حکم جلب «ف. ه»، نه!

چهار: آیا کسانی که بنا به هر دلیلی، دلسوز این نظام نیستند، نباید شرایطشان برای شرکت در انتخابات فراهم شود؟!

پنج: آقای هاشمی بفرمایند که از نظر ایشان، دقیقا به چه کسانی دلسوز گفته می‌شود؟!

شش: آمدیم و دلسوزان نظام برای شرکت در انتخابات شرط گذاشتند؛ این شروط، به کسی که به رای مردم تن نمی‌دهد و آقازاده‌اش هم خیلی علاقه به خوردن ساندویچ دارد، آیا ارتباطی پیدا می‌کند؟!

هفت: این را بنویسم، بازداشت روی شاخش است؛ ولش کن!

هشت: اینها چگونه دلسوزان نظامی هستند که شرایطشان برای شرکت در انتخابات را فقط آقای هاشمی می‌داند؟! از نظر ایشان دلسوز با اگزوز و گردسوز چه فرقی دارد؟!

نه: چرا در انتخابات دوم خرداد ۷۶ و سوم تیر ۸۴ ملت تنها به گزینه «نه» به هاشمی رای داد؟! آیا ملت، دلسوز این نظام محسوب نمی‌شوند؟!

ده: جریان انحرافی یعنی «کارگزاران دو» دارد از روی دفتر مشق حزب کارگزاران دیکته می‌نویسد که آقای هاشمی پدر معنویشان بود. سوال اینجاست که جریان منحرف کدام انحراف و احیانا اختلاس را کرده که کارگزاران قبلش نکرده بودند؟! بر فرض یکی مدعی شد که آقای هاشمی، اتفاقا پدر معنوی جریان انحرافی هم هست. آیا این شخص، علاوه بر مهدورالدم بودن یعنی با حفظ سمت، خیلی بی‌بصیرت است؟!

یازده: و اما سوال اساسی اینجاست که از نظر آقای هاشمی جز خودشان، دقیقا چه کسانی دلسوز این نظام محسوب می‌شوند؟! و به عبارت روشن‌تر، آیا این نظام جز آقای هاشمی، دلسوز دیگری هم دارد؟! (ویراستار: عمرا داشته باشه!)

اما حالا فرض کنید که من هم بصیرت پیدا کرده ام و از آنجا که خودم را مخاطب این خواهش آقای هاشمی می‌دانم، شرایط دلسوزان نظام را به شرح زیر فراهم می‌کنم تا لطف کنند و در انتخابات شرکت کنند!

یکم: مردم باید قول بدهند، دقیقا به همان لیستی رای بدهند که آقای هاشمی می‌گوید، در غیر این صورت، خانواده اشراف از منافقین دعوت به آشوب می‌کنند. آشوب کردند؛ نگید، ما نگفتیم!

دوم: وزارت کشور، شورای نگهبان، شخص آقای جنتی، آرای محترم باطله و… باید تدابیری اتخاذ کنند که شرایط آقای هاشمی به عنوان مهم‌ترین دلسوز این نظام برای شرکت در انتخابات فراهم شود. در همین راستا اولا، آرای باطله باید به نفع آقای هاشمی خوانده شود! ثانیا، همه آرا باید به نفع آقای هاشمی خوانده شود! ثالثا، کسانی هم که در انتخابات شرکت نکرده‌اند، باید آرایی که در انتخابات‌های گذشته دادند، بازیافت شده، به نفع آقای هاشمی خوانده شود. رابعا، کسانی که به دلیل سن کم، به لحاظ قانونی نمی‌توانند در انتخابات مجلس شرکت کنند، آرای بعدیشان در انتخابات‌های آینده، باید ضمن در نظر گرفتن تورم روز، به نفع آقای هاشمی خوانده شود. در ادامه به دیگر دلسوزان نظام اشاره می‌شود: آشوبگران روز عاشورا، اون آقازاده‌ای که درنرفته، بلکه رفته لندن، دکترا بگیره! سران فتنه و نفاق، سران انحراف؛ اعم از «کارگزاران یک» و «کارگزاران دو» و جریان ضد روحانیت داریوش همایون!

سوم: برای اینکه ببینم چقدر روزخند امروز را یاد گرفته اید، امتحان.

– مردم ما در یوم الله ۱۲ فروردین سال ۵۸ چه کار کردند؟!

الف- بیش از ۱۰۰ در صد به آقای هاشمی رای «آری» دادند.

ب- بیش از ۹۸ در صد به آقای هاشمی رای «آری» دادند.

ج- کلا دارند به آقای هاشمی رای «آری» می‌دهند!

د- حتی اموات!!

روزنامه وطن امروز/ ۱۸ مهر۱۳۹۰

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

ارسال شده در صفحه اصلی | ۵۷ دیدگاه