قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی
صبح زود از خانه بیرون زده ای، و می بینی که ترافیک وحشتناک از سر خیابان و اتوبان محل زندگی ات، رسیده به سر کوچه. اصلا بگو دم خانه! بی اغراق، باران که البته نعمت ناز خداست، به خاطر سوء مدیریت ها چند برابر کرده ترافیک شهر را. یک جورهایی قفل به نظر می رسد. برآوردت این است که با این اوصاف، حداقل یک ساعت با تاخیر در سر کار حاضر شوی. با اولین چاله خیابان و بی معرفتی راننده ای که خیلی معلوم است عجله دارد، همه هیکلت خیس می شود. با کلی تاخیر به سر کار می رسی و می بینی که خیلی از همکارانت هنوز نرسیده اند و فعلا مانده اند در خیابان. غروب می خواهی به خانه برگردی و مشاهده می کنی غوغای ماشین و بوق، همچنان بیداد می کند. آب جوی خیابان به حاشیه خیابان کشیده شده. یک چیزی در مایه های استخر! کفش و جوراب و پاهایت کاملا خیس شده اند. تاکسی نگه نمی دارد. حتی دربست هم که می گویی، باز ناز می کند. مسافران باد کرده اند در خیابان و تا وسط خیابان جلو آمده اند تا اگر مسافرکشی دلش به رحم آمد، زرنگی کنند و زودتر از بقیه سوار ماشین شوند. صف اتوبوس انتهایش معلوم نیست. تا ایستگاه مترو باید نیم ساعتی پیاده بروی. خسته ای. هنگام رد شدن از عرض خیابان باید محاسبات فیثاغورسی انجام دهی و ایضا کمی تا قسمتی پرش ارتفاع بلد باشی که در رودخانه جاری شده در حاشیه خیابان، غرق نشوی. اما هر طور شده به ایستگاه مترو می رسی و صفی می بینی که نگو و نپرس. مطمئن می شوی که به قطار اول و دوم نمی رسی. کنارت عاقله مردی را می بینی که روزنامه «همشهری» دستش است. همان مرد به تو می گوید؛ سر جدت ببین چی نوشته! و بعد سرش را چند باری تکان می دهد. تیتر یک روزنامه را می خوانی. «باران، شهر را غافل گیر نکرد»، روی مخت رژه می رود! تو هم چند بار سرت را تکان می دهی! اعتماد به نفس خاص مدیران شهری، غافل گیرت کرده! قطار اول می آید و می رود. قطار دوم هم. قطار سوم هم. تو اما شانس می آوری که به قطار چهارم می رسی. تراکم آدم ها در داخل قطار، دیدنی است. ضربان قلب افراد کناری ات را به وضوح می شنوی. صدای نفس کشیدن شان را. ایستگاه بعدی اما، نیمی از افراد قطار پیاده می شوند تا جا برای خروج کسانی که در این ایستگاه می خواهند پیاده شوند، باز شود. نمی دانی بخندی یا گریه کنی. یاد تیتر یک ارگان شهرداری می افتی. آخرین ایستگاه از قطار پیاده می شوی، اما در پایانه، می بینی که صف تاکسی و اتوبوس هست، قشنگ هم هست، اما فعلا که خبری از تاکسی و اتوبوس نیست. تا به صف برسی، جوانکی داد می زند؛ روزنامه، روزنامه! تیتر یک همان روزنامه باز هم غافل گیرت می کند! فکر می کنی، یعنی حدس می زنی که شاید، «همشهری» ارگان شهرداری تهران نیست و مال یک شهر دیگر است که وقتی در آنجا باران می بارد، شهر غافلگیر نمی شود. شاید جابلسا یا شاید هم قابلسا! می زنی به بی خیالی و بلند بلند می خندی. باران اما همچنان دارد می بارد. به خودت تلنگر می زنی که مبادا سوء مدیریت شهرداری را، حتی دعوای دولت و شهرداری را بر سر خیلی چیزها که دودش فقط در چشم شهروندان فرو می رود، به پای باران بنویسی. به پای خدا بنویسی! دلت برای مظلومیت این نعمت قشنگ خدا می سوزد. سرت را به طرف آسمان می چرخانی و اجازه می دهی که خدا صورت تو را با قطرات باران نوازش کند. همین کار را می کند خدا. همین کار را می کند خدا، تا ۴۵ دقیقه دیگر که سوار اتوبوس شوی. با تاخیر به خانه می رسی. همچنان که با تاخیر به سر کار رسیدی. آخرای اخبار، هواشناسی اعلام می کند که باران، حالاحالاها خواهد بارید. فردا صبح، یک ساعت و نیم زودتر از خواب بلند می شوی!
توی خواننده اگر ساکن همین تهرانی، دروغ نوشتم، بگو دروغ نوشتی. حرف بدی زدم، بگو حرف بدی زدی. سیاه نمایی کردم، بگو سیاه نمایی کردی. غلو کردم، بگو غلو کردی. فقط یادت باشد که «باران شهر را غافلگیر نکرد»، اصلا و ابدا!!
روزنامه جوان/ ۹ آبان ۱۳۹۰