شیشه آژانس نشکست، دل «حاج کاظم» بود…

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

جامعه/ وقتی مسئولین خبررسانی می کنند!

نمی دانم این چه طرز خبررسانی در حوزه کارهای اجرایی است که باب شده میان بعضی مسئولین ما. عمدتا مسئولین رده میانی. می بینی فلان مسئول، در زمینه کاهش ترافیک کلان شهری مثل تهران، مسئولیت مستقیم دارد، خبر می دهد که ترافیک پایتخت بیشتر از قبل شده و علاوه بر آلودگی هوا، به آلودگی صوتی و بصری شهر دامن می زند. یا بهمان مسئول در امور درمان و بهداشت، خبر می دهد که شیوع یک نوع بیماری زیاد شده و ملت باید مراقب باشند. خب، اینها را که مردم خودشان هم می دانند؛ آمار دادن وظیفه مسئولین است یا کاهش معضلات؟! انگار عادت کرده اند بعضی ها به این نوع خاص از اطلاع رسانی. توی مسئول باید خبر بدهی که در زمینه کاهش آمار ترافیک چه کار کرده ای، یا فقط به این بسنده کنی که بزرگ راه های شهر، به پارکینگ وسایل نقلیه، تغییر کاربری داده اند؟! یعنی این را خود مردم نمی دانند؟! از این موارد متاسفانه یکی دو تا نیست. به عنوان مثال، چندی پیش یکی از مسئولین وزارت آموزش و پرورش خبر داد، یعنی آمار داد که شهریه های غیر قانونی نسبت به قبل در مدارس سراسر کشور بیشتر شده. آیا مردمی که خودشان با مدرسه و تحصیل بچه های شان در ارتباط اند، نمی دانند این موضوع را؟! گفتنش چه دردی را دوا می کند؟! و از همه مهم تر اینکه، حضرات مسئول، باید آمار افزایش شهریه غیر قانونی مدارس را بدهند، یا اعلام کنند که چه کرده اند برای جلوگیری از این کار غیر قانونی؟! در همین بند، به همین چند مورد که گفتم بسنده می کنم، اما توی خواننده، همین امروز اگر روزنامه ها را با دقت بیشتری بخوانی، خواهی دید که زیاد است از این دست موارد. همه این موارد مثل این می ماند که یک طبیب، به مریضش بگوید؛ متاسفانه شما بیماری سختی داری و این بیماری دارد به دیگر نقاط بدنت هم سرایت می کند و البته مسری هم هست و چه و چه!! گمانم وظیفه طبیب، درمان بیماری است، نه بیان عمق آن، و البته گمانم مسئولین هم بعضا فراموش کرده اند که در برابر امراض اجتماعی، نقش طبیب گونه دارند، نه صرفا بیان معضلات حوزه کاری شان. این درد که گفتم، البته به حوزه مسائل سیاسی هم سرایت کرده. می بینی طرف با نامه سرگشاده ای که نوشت، کلید فتنه و تفرقه را با هم زد، اما حالا ۲ روز در میان، لباس دلسوزان بر تن می کند و در قامت مصلح جامعه، ظاهر می شود و مصاحبه می کند که نگران وحدت جامعه است و دغدغه مشارکت حداکثری دارد در انتخابات مجلس!! تو که همراه با خاندانت علیه ۴۰ میلیون رای کشور، اعم از اکثریت و اقلیت شمشیر کشیدی، نگران وحدت و مشارکتی، یا کما فی السابق، بیم سهم خود داری از قدرت؟!

فرهنگ/ خبررسانی با عکس اضافه!

نمی دانم درد کلیک بیشتر است یا بازدید فزون تر یا چه، که چنین می کنند برخی رسانه های مجازی و سایت های سایبری. منظورم استفاده مکرر ایشان از تصاویر فلان هنرپیشه زن است که از کشور گریخته یا بهمان هنرپیشه زن هالیوودی که شایعه شده می خواهد به ایران بیاید. البته اطلاع رسانی و مخالفت با این قبیل سفرها و سفیر فرهنگی جبهه انقلاب اسلامی بودن و دغدغه سلامت فضای هنری جامعه داشتن، یک چیز است، و اینکه تو با همین بهانه ها دم به ساعت عکس های همین هنرپیشه ها را در مدل ها و ژست های مختلف کار کنی، یک چیز دیگر. یعنی عکس نزنی، نمی شود؟! آیا با ابزار ابتذال می توان جلوی ابتذال را گرفت؟! آیا برای یک سایت خبری که نام اصول گرایی را هم بر تارک خود یدک می کشد، زیبنده است چنین تصاویری؟! دیروز پسر همسایه می گفت: تصویر فلان هنرپیشه را در گوگل سرچ کردم، اغلب تصاویر از روی سایت های فلان آمد و بهمان که معروف اند به اصول گرا بودن!! عزیزان! لطفا این قبیل موارد را همان بدون عکس، به ویژه عکس های آنچنانی، اطلاع رسانی کنید، ممنون می شویم. چرا که مهم تر از حرفه ای بودن در خبررسانی، این است که در تعهد خود، و اصول گرا بودن مان حرفه ای و متخصص باشیم.

سینما/ یادی از «آژانس شیشه ای»

نمی دانم این را بنویسم یا نه. بگذار بنویسم. دوستی دارم که تا به حال، و مثل خیلی ها فیلم «آژانس شیشه ای» را زیاد دیده. این دوست می گوید؛ اوایل که فیلم را می دیدم همه حق را به «عباس» می دادم و «حاج کاظم»، اما چندی است که به «صاحب آژانس» و «سلحشور» و… هم حق می دهم! نظر این دوست را با دوستان دیگری هم در میان گذاشتم و راستش، دلم سوخت برای بچه های جنگ، که هر چه می گذرد، مظلوم تر می شوند. کاش شهری شدن و مدرن بودن و زندگی های اتوکشیده، نبندد دست و پای احساس را. این روزها همه دست حاج کاظم را می بینند که شیشه آژانس را شکست، اما سخن اینجاست؛ دل بچه های جنگ، یعنی اندازه شیشه های یک آژانس مسافرتی هم ارزش ندارد؟! از نسل عباس و حاج کاظم، غروب ۵ شنبه ای در بهشت زهرای تهران، جانبازی را دیدم که می گفت: خیلی دلم شکسته، خیلی! بخواهم بنویسم؛ چند تا «پلاک» می شود، یک کلمه از حرف هایش، و فقط یکی از سرفه هایش. بیاییم و به قول قشنگ حاج کاظم، مهربان تر باشیم با امثال عباس.

دل شکستگی/ یادی از «ابراهیم حاتمی کیا»

نمی دانم آیا درست است که این همه من و تو «آژانس شیشه ای» را ببینیم و از آن یاد کنیم، اما یادی از ابراهیم حاتمی کیا، کارگردان این فیلم رویایی نکنیم؟! میثم محمدحسنی، یعنی آقای دوئل، می گوید؛ روزی در اوج فتنه، حاتمی کیا را دیدم سوار بر موتور خاکستری اش، دست بر قضا، وسط ماجرا، ایستاده به تماشا یا هر چه. اما هر چه بود، در خط مقدم بود. به حرف که افتاد، داشت از همین گلایه ها می کرد و البته چشمش به وسط خیابان بود…

روزنامه جوان/ ۱۷ مهر ۱۳۹۰  

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

ارسال شده در صفحه اصلی | ۲۵ دیدگاه

قلک عطیه

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

بزرگ ترین بانک جهان اسلام، قلک کوچک عطیه بود که همراه با یک نامه و چند قطره اشک، رهسپار جنگ با تانک شد؛ «به نام خدا. سلام بابا. توی این مدت که تو نبودی، هر چی از مامان پول توجیبی گرفتم، ریختم داخل قلک. خیلی پول شده. باهاش تفنگ بخر و با دشمن خمینی بجنگ. اینجا خیلی جای تو خالی است. منتظر می مانم تا برگردی. مامان دارد شام درست می کند. بشقاب تو را می گذارم کنار. هفته بعد نه، اون یکی هفته، می شود ۵ ماه که مرا بوس نکردی. دلم برایت یک ذره شده. دیروز رفتم برایت یک قلک نو خریدم و باز هم برایت پول جمع می کنم و می فرستم جبهه که گرسنه نمانی. برای خودت بیسکوئیت بخر. راستی بابا! تانک خیلی گرونه؟!… هر وقت دلت هوایم را کرد، قلک را بوس کن. جای اشکام روش معلومه… دیروز دیکته شدم ۱۹ چون که صلاح را با سین نوشتم؛ دلم نیامد، وقتی تو داری با دست خالی می جنگی! دوسِت دارم. عطیه». 

***

بزرگ ترین بانک جهان اسلام، قلک کوچک عطیه بود؛ قلکی شبیه نارنجک، پر از ۲۰ تومانی هایی که پشت آن، کارگران مشغول «جهاد اقتصادی» بودند در خط مقدم خدمت. قلکی شبیه نارنجک، پر از مواد مذاب عشق. قلکی شبیه تنگ ماهی که پول خردهایش، «سکه بهار شهادت» بودند. ضامن این قلک، قلب کوچک عطیه بود که وقتی پدر، شلمچه رفت، داشت تند تند می زد. ۲۰ تومانی ها تا خورده بودند، اما کارگران راست قامت، ایستاده بودند به کار. نخاع یکی از بولدزرچی های سه راه شهادت، نخ اسکناس بود که اصل بود. یکی شان پدر عطیه بود. از بچه های جهاد. در جبهه داشت می جنگید، که قلک دخترش را دید. آقا مرتضی، قلک را بوسید و زد زیر گریه. قلک بچه های دیگر هم بود. شده بود کوهی از قلک. این تنها بانکی بود که جز خط مقدم جنگ، در هیچ کجای دیگر، شعبه ای نداشت، اما برای خرید تانک، هیچ کدام از شهدایی که عرق ملی داشتند، نتوانستند در این بانک، LC باز کنند. هنوز کارت ملی نداشتند. مدارک شان ناقص بود. وصیت نامه داشتند، ولی شناسنامه های شان باطل شده بود. قلک ها اما کوهی از پول بود؛ پول خرد. پول های توجیبی. اسکناس هایی که نمی شد با آن تانک بخری، اما دل پدر را، چرا! در این بانک، همه رزمندگان، رفتند و گشایش اعتبار کردند، گریه های زلال شان را در موسسه خیریه اصحاب الحسین علیه السلام.

***

بزرگ ترین بانک جهان اسلام، قلک اول عطیه بود؛ دومین قلکش کمی دیر رسید به جنوب. با پول آن فقط می شد تابوت بخری، برای یک پیکر قطعه قطعه. تابوت، سنگین تر از پیکر آقا مرتضی بود. سنگین ترین بخش پیکر آقا مرتضای بی سر، اولین قلک عطیه بود. روی قلک، قطرات خون، داشتند بوسه می زدند بر قطرات اشک، اما داخل جیب پیراهن آقا مرتضی، نامه ای بود به عطیه. «سلام دخترم! خیلی وقت ندارم که برایت توضیح بدهم. اینجا جنگ بالا گرفته. قلک را نگه می دارم که اگر برگشتم، برایت یکی از آن عروسک هایی را بخرم که به تو قول داده بودم. حسابی شرمنده ام کردی. به مامان سلام برسان. درست را خوب بخوان. دلم برای شیرین زبانی هایت تنگ شده. قربانت بابا مرتضی». 

***

چند روز پیش، یعنی ۲۵ سال بعد از شهادت پدر، عطیه، بزرگ ترین بانک جهان اسلام را رسما افتتاح کرد. همه پول های داخل قلک، هنوز هم خاکی بودند الا اسکناسی که آقا مرتضی، آخرین لحظات زندگی اش، از جیب پیراهنش انداخته بود داخل قلک. یک اسکناس ۲۰ تومانی پر از قطره های خون. عطیه این اسکناس را گذاشت لای قرآن سفره عقد و با مابقی پول قلک، رفت همان عروسکی را خرید که پدرش قول داده بود. عروس رفته بود گل لاله بچیند. 

روزنامه وطن امروز/ ۱۶ مهر ۱۳۹۰

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ سروده ای از «چشم انتظار»

هر جا که سخن ز اعتماد است، از نام عطیه رنگ دارد
آن قلک کوچکش نشانی، از نامه و اشک و جنگ دارد
قلک تو نگو، که بانکْ باشد، از برکت دستان عطیه
پر کرده ز اسکناس، با عشق، هرچند که دستِ تنگ دارد
در نامه نوشته او به بابا، از حسرت بوسه و محبت
از نفرت دشمن خمینی، در قلک خود، فشنگ دارد
برخی ز پی تجارت و سود، در فکر جهاد و صادرات اند!
اما چه کند ام عطیه، از ضامن و وام درنگ دارد
فرق است میان قلک او، با بانک بزرگ کل اسلام!
اینجا ثمنش خون شهید و، آنجا ثمراتِ ننگ دارد
در داخل قلک عطیه، جهد است و جهاد اقتصادی
نه Lc  و نه شعبه ی ثانی، نه خانه ای در فرنگ دارد!
منزلگه امثال عطیه، در سینه ی پرشرار ماه است
او دختر مرتضای عشق و، از جام پدر شرنگ دارد
از قلک اوّل عطیه، در جبهه وفور توپ و تانک است
انباشته از عطر شهادت، یک زمزمه ی قشنگ دارد
موجودی آن قلک دوّم،  اندازه ی تابوت پدر بود 
تابوت چرا؟ که خون بابا، از خون حسین رنگ دارد
امروز عروس  قصه ی ما، رفته است دمی لاله بچیند
هنگامه ی اذن، از پدر هم، انگار صداش زنگ دارد

ارسال شده در صفحه اصلی | ۳۰ دیدگاه

کویرنویسی های پراکنده

بعد از ۶ ماه یعنی بعد از ۸ ماه شاید هم حدود یک سال که مسافرت درست و حسابی نرفته بودیم، هفته گذشته سر خر را کج کردیم سمت اصفهان و به شمال و جنوب این استان، یک حال اساسی دادیم. ابتدا رفتیم نصف جهان، که بی آب بودن زاینده رود، بدجوری توی ذوق مان زد. رودی که آب نداشت، اما شنا کردن درش قدغن بود!! در این مملکت گمانم یک جاهایی پول هایی حیف و میل می شود، که دریاچه ارومیه و زاینده رود خشک می شود.

زاینده رود خشک بود، اما حوض وسط میدان نقش جهان، خدا را شکر آب داشت!! این آب داشت کار آینه را انجام می داد و کل این میدان زیبا شده بود عین ۴۰ ستون. میدان زیبایی که علم و ایمان و حکم رانی را با هم دارد و تجلی خدمات متقابل اسلام است و ایران. گلوی مان را در کنج نقش جهان، آلوده کردیم به فالوده ای که زیادی شیرین بود، دریغ از آب لیمویی که نقش فرهاد را بازی کند در بیستون کام مان! گشتی هم در بازار زدیم و از بی پولی، زار زدیم!!  

شب را میزبان ما، هتلی بود که نتوانستیم بشماریم ستاره هایش را! یعنی که آواره، در پارکی بدون فواره! شاید هم کاریکاتوری از چادرنشینی عشایر که برای ماشین زده هایی مثل من خیلی لازم است. صبح اما گردش مان را باز از نقش جهان آغاز کردیم. دقایقی عکاسی کردم. چرخی زدیم در عالی قاپو که البته شاه عباس در خانه نبود، اما خدا بود در مسجد زیبای شیخ لطف الله، با آن معماری الهی اش. یکی ۲ جای دیگر هم رفتیم و ایضا خانه دوستی که کوفته تبریزی ناهارمان داد.

در و دیوار شهر می تواند کم و زیاد کند ایمان آدم را. معماری حتی در تربیت آدمی بسی مهم است. معماری سنتی ایرانی اسلامی، آرام می کند آدم را. معماری اصیل ما کانه یک موسیقی مجسم است. حتی خشت هم اگر راست و درست بنا شود، می تواند مثل ساز باشد و حکایت آواز. هزار تا هم برج میلاد بسازیم، دنیا ما را به نوع دیگری از معماری می شناسد. حیف که متهمم می کنی دارم ادای الهی قمشه ای را در می آورم، و الا کلی حرف دارم در این باره! و ایضا خانم امیلی دیکنسون!

اصفهان را ساعتی به سمت شمال حرکت کردیم و از راه نطنز، ابتدا به هنجن و سپس به ابیانه رسیدیم. از ۲ مسیر می توان به این روستای زیبا رسید. یکی همین مسیر آسفالته که ما رفتیم، اما با ماشین شاسی بلند می توان از شهر میمه و یک مسیر خاکی وارد ابیانه شد که بومی ها «ویونا» می خوانندش، به معنای بیدستان. ابیانه روستایی جگری، بلکه سرخ است و آب و هوایش به نسبت دیگر مناطق اصفهان، خنک است و مطبوع. ازدیاد توریست، کمی کاسته از بکر بودن اینجا، که زنانش بلااستثنا روسری سفید بر سر می کنند با گله گله گل های قرمز، که البته به گل و گشادی پاچه شلوار مردانش نیست!

مگر می توان در این حوالی بود و نرفت به سمت شرق، شهر بادرود و درود نفرستاد بر «آقا علی عباس» که بنازم اسم نازنینش را. آقا علی عباس و شاهزاده محمد که زیر یک گنبد فیروزه ای بزرگ مدفون اند، شهدای راه مشهدند و از همان تبار که به دعوت امام رضا علیه السلام از مدینه رهسپار طوس بودند که خبر شهادت حضرت را شنیدند و بعد از جدالی سخت با ماموران مامون، خود نیز به شهادت رسیدند. حالی دست داد کنار آقا علی عباس که شب جمعه ای بود. عقل کردیم و شب را همان جا داخل چادر خوابیدیم. از روزنه چادر معلوم بود گنبد فیروزه ای. آرام خوابیدم. اهالی بادرود شهرشان را چهارمین شهر زیارتی ایران می خوانند که بیراه هم نیست. اگر تا به حال نرفته ای زیارت اینجا، حتما برو و سعی کن که دلت هم شکسته باشد. این قسمت از خاک ایران، کلا امام زاده خیز است. فی المثل در همین نواحی، مشهد اردهال است که «آقا» در وصف امام زاده آنجا گفته اند: «من به همه امام زاده ها عشق می ورزم، علی بن محمد باقر که جای خود دارد». لابد می دانید؛ اغلب امام زاده های ما از نسل امام موسای کاظم و هم نسبت با امام رضا هستند؛ کم اند از قبیل سلطان اردهال.

بعد از نماز صبح، حرکت کردیم به سمت اردستان. سلام مان به سحر، به طلوع خورشید، طولانی بود. خیلی وقت بود که ندیده بودم برآمدن آفتاب را. از اردستان رفتیم نائین و بعد انارک که عجب جایی است؛ کوچه هایی دارد سخت دیدنی و به شدت سنتی و قدیمی. جایی است دنج پای کوهی که در قله اش، قلعه ای دارد مال زمان ماضی و ایضا کاروانسرایی که محل اقامت است. صبحانه بربری گرفتم از نانوا و پنیری و یک چای داغ در وسط یک باغ که بی صاحب بود. از انارک که خیلی هم شهید داده، راهی جندق شدیم و بعد هم روستای مصر.

۲ راه دارد رسیدن به مصر از پایین، یعنی از نائین. یکی اینکه بروی جندق و ۴۰ کیلومتر به سمت شرق در خاکی برانی که خاکش نرم است و شاسی بلند هم نداشتی، نداشتی. یکی هم اینکه مثل بچه آدم بروی شهر خور و از آنجا رهسپار مصر شوی، که البته راهت را کمی دور و دراز می کنی، اما در خاکی نمی رانی. در جاده هایی از این دست، این را اما از من داشته باش که خیلی به نقشه و پلاکارد و تابلو اکتفا نکن. آدم ها امین بهتری اند و راه را بهتر از تابلوها بلدند. باری پیش از این هم کویرنوردی کرده بودم. باید اهلش باشی، و الا صفا نمی کنی. روزی به دوستم گفتم: بیا برویم شمال. گفت: که چی؟! گفتم: خب، دریا دارد. گفت: توی آفتابه هم آب هست!! القصه! اگر تو هم فکر می کنی که کویر هم شد جا، خب نیا! زورت که نکرده اند! از جندق تا مصر، یعنی خاکی را اگر آرام برانی، حدود یک ساعت و نیم در راهی. موسیقی سنتی در این مسیر، خیلی می چسبد. اگر هم مثل ما چند شتری را سر راه دیدی، مسخره بازی در نیاور و خوب نگاه کن. خدا در کتاب الله گفته؛ به شتر نگاه کنید که چگونه آفریدمش. در این منطقه، همین طور شتری است که می بارد از در و دیوار. بگذریم که خیلی از این شترها اصلش افغانی اند. رضا امیرخانی بود، می گفت: جوانمرد مردمانی هستند این شتران!! البته، آقا رضای گل و گلاب، نه مثل من، بلکه جدا می نوشت!!   

مصر را کمی جلوتر بروی، می رسی به روستای فرحزاد، که در این نواحی، حکم آخر دنیا را دارد و به نوعی ساحل دشت کویر است. کویر را اما بیش از زلالی خاکش به آسمان پر ستاره اش می شناسند که البته باید شانس بیاوری، اولا هوا ابری نباشد که معمولا نیست، و ثانیا هوا غبار آلود نباشد که معمولا هست. شبی در مصر گذراندیم. در اتاقی که با شام، نفری ۲۰ هزار تومان شد. حساب کن با ۳ هزار میلیارد تومان، چند تا اتاق می توان در روستای مصر، کرایه کرد!! شب مشعر را برایم تداعی کرد این شب مصری که در یک پشت بام با صفا گذشت. چشم از ستاره ها برنمی داشتم. انگار چلچراغ داشت آسمان. ستاره هایی که مثل ماهی می ماندند در دریایی که موج نداشت؛ اوج داشت! مگر می شد دل بکنی از دیدن ستاره ها. این آیات روشن خدا. دروغ نگفته باشم بغض کردم و زدم زیر گریه. ستاره هم شاید اشکی باشد روی گونه سپهر. چه کسی خبر دارد از دل خدا؟! هم الان هم گریه ام گرفته به یاد آن شب که شب شعر من بود. گویی که مشعر!

بعد از مصر و کویرنوردی، راهی چوپانان شدیم و هفت تومان و عروسان و اردیب و گرمه، که به همت مازیار آل داوود، این گرمه نخلستانی، شهرتی به هم زده و بروبیایی. گرمه را اگر از خور بیایی، بهتر است و نزدیک تر. هم چشمه ای دارد و هم نخلستانی و هم ۲ امام زاده که یکی اش «جنید» است و یحتمل، جنیدی ها نسل شان به این امام زاده می رسد. قلعه ای هم دارد دیدنی که در کنارش، مازیار، کاروانسرایی احداث کرده که حتما به یک بار دیدنش و یک شب در آنجا خوابیدنش می ارزد. خرمای نخلستان را هم باید بخوری، که داغ است و نوبر. در گرمه همه مازیار را می شناسند و در کاروانسرای این روستا، چیزی که زیاد است، لوح و سپاس این و آن، از مازیار، به خاطر فراهم کردن این محیط که با نمره ۲۰ دل می برد از توریست. بعد از شبی اقامت در گرمه، از راه جندق و معلمان و دامغان و سمنان، گریزی زدیم از دل کویر به مومن آباد سمنان و از طریق فیروزکوه، این جاده شمالی، وارد شمال شرق تهران شدیم که خانه مان آنجاست. در این مرز و بوم، اما فاصله کوه و کویر، از این هم کمتر است. در راه صد در صد کویری جندق به دامغان، ناگهان چشمت به کوه می خورد و برودت هوا و آبشاری و طراوتی. یعنی درود باید فرستاد خدا را که این چنین پر گهر آفریده ایران عزیز را. سفرنامه را می شد جور دیگری هم بنویسم، اما نقشه این راه، خودش موضوعیت داشت. شنیده ها و دیده ها و اولین آشنایی ام با پستان گاو و تجربه شیردوشی و بزچرانی، بماند برای مجالی دیگر. در مصر، از مردی میان سال پرسیدم؛ تا به حال تهران آمده ای؟ گفت: به من اینجا می گویند «عزیز». بیرون نمی روم از مصر. گفتم: اینکه می گویند شترها کینه بدی دارند چه؟! گفت: حرف مفت می زنیم ما آدم ها. حسادت می کنیم به صبوری شتر، پشتش حرف در می آوریم. با حیوان، مثل آدم برخورد کنی، مگر مریض است که کینه به دل بگیرد؟! من خودم چوپانم. همین دیروز… باقی، بقای تان! الا اینکه در نقشه زیر، خبری از خور نیست، همچنان که خبری از راه سمنان به فیروزکوه. گفتم که؛ نباید اعتنا کرد به تابلوهای آهنی زاد. عشق است آدمی زاد!

روستای زیبا، دلربا و کویری «گرمه» به روایت تصویر، به حکایت عکس 

ارسال شده در صفحه اصلی | ۴۴ دیدگاه

«ربنا» در دستگاه VOA جواب نمی دهد

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

همان ایام فتنه که جناب شجریان، قدر بزرگواری ملت ایران و انقلاب اسلامی این ملت را ندانست و متاسفانه و متاثر از یک تحلیل غلط، و البته مغرضانه، خود، و حتی هنرش را در معامله ای سراسر ضرر، خرج دشمن کرد، می خواستم با یادآوری خاطراتی از روزگار ماضی، چیزکی در این باره بنویسم، اما به پاس نغمه های بعضا ماندگارش و حرمت لحظاتی که پای موسیقی اصیل و سنتی ایشان گذرانده بودم، چیزی ننوشتم. از این هم البته بیم داشتم که شور مقابله با متن و حاشیه فتنه سبب شود، متنم یا نقدم درباره این استاد موسیقی، کمی از حد معمول، تندتر شود، تا اینکه نقد ایشان به تعهد ماندگار استاد دیگر موسیقی یعنی «علیرضا افتخاری» سبب نگارش متنی شد که دارید می خوانید. بگذریم که سکوت بهتر از حرف غلط است و این نیز بهتر از آن است که تو منتقد تعهد «مردمی/ حکومتی» دیگر هنرمندان باشی. بگذار خوب و شیرین شروع کنم این نوشته را و مرور کنم خاطرات سال های نه چندان دور را. سال های اول انقلاب و کلا دهه ۶۰ و حتی دهه ۷۰ که آرام آرام موسیقی های جدید و اغلب مبتذل و بی بند و بار، داشتند عرصه را بر موسیقی اصیل و سنتی تنگ می کردند، خوب به یاد می آورم آن دسته از جماعت متدین جامعه که به هنر و ایضا موسیقی علاقه داشتند، حتی المقدور نگذاشتند صدای امثال شجریان، تنها بماند. هم کاست ها را می خریدند و هم حمایت معنوی می کردند. خوب یادم هست که مثلا در برابر موسیقی های سبک آن سوی آب، امثال ما نسخه موسیقی اصیل را تجویز می کردیم و اگر به فلانی و بهمانی «نه» می گفتیم، به شجریان و شهرام ناظری «آری» می گفتیم. بگذریم که به دلایل کاملا منطقی، برای ما اساتیدی چون جناب «سراج» و «افتخاری» چیز دیگری بودند. خاطرات از آن ایام زیاد است. اواسط دهه ۷۰ وقتی که اصلاح طلبان روی کار آمدند، یادم هست وقتی در یکی از فیلم های سینمایی، بازیگر اصلی فیلم به تمسخر موسیقی سنتی پرداخت و «چهچهه» را با «ههههه» مورد تمسخر قرار داد و نسل قدیمی و دینی و آئینی را مسخره کرد که این چه سلیقه ای است که شما دارید، این روزنامه نگاران متعهد بودند که در مقام نقد آن فیلم، از امثال همین شجریان و ناظری دفاع کردند. آن ایام باز هم به یاد می آورم که اهل ابتذال هرگز به موسیقی اصیل روی خوش نشان نمی داد و تقریبا فراموش کرده بود اساتید خبره این نوع موسیقی را. نمی دانم مشکل از دست ما بود که نمک نداشت یا چه، اما ورق روزگار که برگشت و فتنه ۸۸ که تشدید شد، ما شاهد ائتلاف شجریان بودیم با اهالی ابتذال. از اراذل فرهنگی بگیر تا اوباش سیاسی که همه سر در آخور حمایت های مادی و معنوی غرب داشتند، دست مرتب می زدند برای شجریان که مثلا خوب حال جمهوری اسلامی و بچه های متعهد را گرفت. شجریان هم خوشش آمد و در دستگاه دشمن، برای مخالفان انقلاب اسلامی، آواز خواند و عجبا که این آواز را به پای «ملت بزرگ ایران» نوشت! کار این نمک نشناسی اما آنقدر بالا گرفت که استاد از رسانه ملی با نوعی غرور که متاسفانه همیشه همراه ایشان است، تقاضا کرد؛ دیگر صدای مرا پخش نکنید! ایام فتنه ۲ دسته از اهالی هنر، امتحان خوبی پس ندادند؛ یکی کسانی که سکوت کردند و بدتر از این جماعت، کسانی بودند که تصور کردند ما در دوگانه «مردم/ جمهوری اسلامی» قرار داریم و نه در دوگانه «جمهوری اسلامی/ دشمن». لذا هنرشان را پای دشمنانی هزینه کردند که هیچ اعتقادی به این ملت، و باورهای اصیل آن نداشته و ندارند. شجریان از این دسته بود و اتفاقا «اشتباه اجتماعی» را با این تفسیر غلط، خودش مرتکب شد. کاش شجریان کلا سکوت می کرد که سکوت حتما از هزینه کردن هنر پای بی هنران، بهتر است. حتی کاش شجریان برای آن ۱۳ میلیونی می خواند که رای اقلیت بودند، اما جناب استاد، خودشان به خوبی می دانند که به بهانه دفاع از معترض و منتقد، دقیقا به ساز آمریکا رقصیدند. اشتباه اجتماعی شجریان، آنجا بود که جماعت آشوبگر عاشورا را بدل از همه منتقدین گرفت و خیال کرد این جماعت کوچک، دقیقا ملت بزرگ ایران اند و مردم یوم الله ۹ دی، نه! همین جا بگویم که ۹ دی برای همه ملت ایران است؛ همه آن ۴۰ میلیونی که رای دادند و همه میلیون ها نفری که امروز در ایران عزیز زندگی می کنند. اشتباه اجتماعی شجریان را البته کسان دیگری هم مرتکب شدند و گمان کردند که در فتنه، دعوای نامزدها و طرفداران شان، بزرگ تر و مهم تر از جنگ دشمن است با جمهوری اسلامی. همین اشتباه اجتماعی بود، که استاد شجریان خیال کرد دارد برای بخش اقلیت ملت، آواز می خواند، اما ملت ایران، از آنجا که اصلا اقلیت و اکثریت سیاسی ندارد، استاد باید بپذیرد که هنرش را هزینه بی هنران کرده است. طرفه حکایت این جاست؛ همان کسانی که در آن سو و بعضا همین سوی آب، چهچهه را ههههه می خواندند، حالا برای استاد، فرش قرمز پهن می کردند. متاسفانه تصور غلطی از «ملی بودن و مردمی بودن» در ذهن برخی هنرمندان ما جا افتاده است. ملی بودن و مردمی بودن، نه تنها تعارضی با دفاع محکم و قاطع از جمهوری اسلامی ندارد، بلکه دقیقا در یک سمت و سوست. حتما نقد احمدی نژاد، حتی مدح موسوی تا مقطع انتخابات، چیزی جدای از این است که ارز و ارض و عرض مان را هزینه دشمن کنیم. اگر شجریان در انتخابات شرکت نکرده، به قول این گزارش نویس روزنامه جوان، در آن صورت از کدام اجتماع می تواند سخن بگوید؟! اما فرض می کنیم که شجریان به موسوی یا کروبی یا آرای باطله رای داده باشد، اینها هرگز برای یکی مثل شجریان، و با شناختی که ما از ایشان داریم و سطح توقع مان از ایشان، اشتباه اجتماعی تفسیر نخواهد شد. اشتباه این است که تو برداری اجتماع خود را با یک اشتباه فاحش، بفروشی به اجتماع دشمن. آیا اگر جمهوری اسلامی نبود، در رژیمی چون رژیم پهلوی، به موسیقی جماعت برهنه و سردمداران فیلم فارسی میدان می دادند یا موسیقی اصیل، که این روزها حتی ربع پهلوی هم طرفدار صدای شجریان شده؟! آیا دشمنان دین خدا و منکرین بدیهیات دین مبین اسلام، اصلا معنای «ربنا» را می فهمند که حالا از «ربنای استاد» زبان به مدح باز می کنند؟! آیا هنرمند ملی، در کنار ملت خویش می ماند یا پناه می برد به آغوش دشمن؟! و اما گیرم که شجریان، فتنه ۸۸ را دوگانه «ملت/ حکومت» تفسیر می کند. آیا نباید بر اساس همین تفسیر، آوازی هم برای مردم بحرین بخوانند؟! آیا بر اساس همین تفسیر، می توان علیه حکومت های امروز انگلیس و آمریکا آوازی نخواند؟! کجاست حد و نهایت مظلومیت نظام جمهوری اسلامی و غایت حجب و حیای این ملت که لابد برای استاد شجریان، خوب مردمی بوده اند؟!… و اما امیدواریم که هنوز هم دیر نشده باشد. جناب شجریان می تواند منتقد خیلی چیزها باشد و معتقد خیلی چیزها. از یار گلایه کردن، اما چه سود، وقتی که تو در آغوش اغیاری؟! فکر کنم بد نباشد ایشان، دمی هم در دستگاه وجدان خویش، کلاه سازها را قاضی کند. راستی! ما صدای اساتید آواز را برای چه می خواهیم و دشمن برای چه؟! در جمهوری اسلامی بود که ربنا، «ربنا» شد؛ در دستگاه بی بی سی، امثال دیوید کامرون هیچ خدایی را بنده نیستند. «دود عود» در این نظام و بین همین ملت بود که «سوز» داشت. استاد! نگذار بیش از این بد بسوزد… آیا جز این است که تمام قشنگی «شب، سکوت، کویر» به «ماه و ستاره ها» است؟! شما که اهل سنتی، قدیمی ها خوب گفته اند؛ نان و نمک، حق می آورد. جناب شجریان! شان شما بالاتر از این است که حق نان و نمک شب و سکوت و کویر را به جای این خاک، این آسمان، این ماه و این همه ستاره، بدهی به خفاشانی که صدای تو را فقط در دستگاه صدای آمریکا، دوست دارند. لطف می کنی، اگر بیش از این ظلم نکنی به استاد شجریان! هم ما از شما گلایه داریم و هم، هم صنفان تان. به جز افتخاری، کاش به «اشتباه اجتماعی» دیگر اهالی موسیقی هم اشاره می کردید. 

***

این همه که نوشتم، سخن از مظلومیت جمهوری اسلامی در عرصه هنر بود، لیکن انقلاب اسلامی، اصلش از جنس هنر عاشوراست؛ پس مقتدر است. نه جمهوری اسلامی و نه انقلاب اسلامی، بدهکار هیچ هنرمندی نیست، اگر طلبکار نباشد. آنجا که سخن از انقلاب اسلامی است، ما از موضع بالا سخن می گوییم. انقلاب اسلامی از هر هنری زیباتر است. اگر شکستن دل یک هنرمند، کار نادرستی است، دل این انقلاب و این ملت را هم نباید شکست. مهم ترین تجلی هنر انقلاب اسلامی، در این روزهای بیداری اسلامی است. از این کاروان اگر هنرمندی جا بماند، به خودش ظلم کرده، نه به ساربان. از همین روست که کرامت بچه های انقلاب اسلامی، هرگز حمل بر منت کشی نمی شود. ما فقط در زیرمجموعه مفهوم والا و هنری انقلاب اسلامی، رصد می کنیم عالم هنر را. البته ما یک «هنرمند» داریم و یک «هنرمرد». جوشش خون شهدای انقلاب اسلامی و جنگ و جبهه، در رگ های حیات «بیداری اسلامی»، قشنگ ترین حیات و هیات هنری و با ابهت جمهوری اسلامی است. در شب، اما این دیگر با خودمان است که ماه و ستاره ها را انتخاب کنیم یا ظلمت و تاریکی را. خون شهدای هنرمرد خاکی پوش، باید به همه هنرمندان ما آموخته باشد که «پرواز» بسی زیباتر از «آواز» است. با آواز، می توان «ربنا» گفت، اما با پرواز، می توان به «ربنا» رسید. بزرگ ترین اشتباه اجتماعی و خبط فرهنگی و خطای سیاسی جماعت هنرمند در این است که خیال کنند، می توانند برای این انقلاب، ناز کنند. انقلاب اسلامی اولا خودش ناز دارد و ثانیا چیزی که زیاد دارد خریدار ناز است. اگر مجبور به انتخاب شویم، ما ناز پرواز قشنگ شهدای راه ولایت فقیه را می خریم؛ بسیجیان خمینی و خامنه ای را. اتفاقا همین، دال بر این است که ما هنر را و جنس هنر را به خوبی می شناسیم که آن عزیز دوران قشنگ گفت: «شهادت، هنر مردان خداست».  

روزنامه وطن امروز/ ۱۳ مهر ۱۳۹۰    

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

ارسال شده در صفحه اصلی | ۶۰ دیدگاه

و باز هم پرواز و بادبادک و بادبادک باز

وقتی در آسمان، ابرها  ترافیک می کنند، همان به، خلوتی زمین!

نخ بادبادک، دست ماست، اما نخ ما آدم ها، دست خدای آسمان و زمین است

آهای بادبادک! آن بالامالاها، می شود سلام ما را به ستاره ها برسانی؟

خورشید هم یک بادبادک است دست آدمی، اما بدون نخ، ایستاده آن بالا!

بادبادک باز، بادبادک را پایین می آورد؛ اگر چرخ هایش باز نشود، چی؟!

پرواز، نوبتی هم که باشد، نوبت دخترک است…

خدایا! ما پرنده نیستیم، اما یعنی از بادبادک هم کمتریم؟!… پرواز، حق ماست

 

ارسال شده در صفحه اصلی | ۶۶ دیدگاه

چند خط یادگاری روی دیوار دهه ۶۰

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ طرح: محمد حسینی

۲ تصویر از پدرم در سال های محبوب، قشنگ و پر از جنگ دهه ۶۰

نه سنم به خاکریز جنگ، قد می دهد که از جبهه، خاطرات قشنگ بگویم و نه آنقدر دانش آموزم، که خود را بگذارم مخاطب «پرسش مهر». اول مهر، برای نسل من، زنگ جنگ و زنگ مدرسه با هم نواخته شد. ما با صدای زنگ «خمسه خمسه» رفتیم و چند نفری روی یک نیمکت نشستیم. همین که به دنیا آمدیم، باید «توجه، توجه» می کردیم به «علامتی که هم اکنون» داشتیم می شنیدیم. اصلا محل کار ما در پناهگاه بود و «موج FM» شده بود صمیمی ترین دوست ما. بگذار از این دوست خوب برای شما خاطره ای بگویم و بگویم: «شنوندگان عزیز! توجه فرمایید! خرمشهر، شهر خون و قیام آزاد شد». هنوز هم بعد از این خاطره، برای شهدا یک دست مرتب می زنم. دهه ۶۰ نسل مرا بزرگ بار آورد. مرد نبرد. تازه داشت دهان مان به «بابا» می چرخید که بابا رفت با یک دست لباس خاکی و ساکی کوچک که داخلش پر از آرزوهای قشنگ من بود. بابا رفت و محزون شد لالایی مادر. از گهواره خالی «علی اصغر» می خواند و «سلام بر حسین» می گفت. پیش ما گاهی گریه می کرد، اما دشمن ندید اشک هایش را. ما دشمن داشتیم. دشمن باید غرور ما را می دید. اسلحه ما را. فتح ما را. ما با جنگ به دنیا آمدیم. ما زاده جنگیم. ما در جنگ، بچگی های مان، مثل آدم بزرگ ها گذشت. ما در جنگ، زندگی کردیم. خبری از پر قو نبود. جنگ، ما را مرد بار آورد. ما از همان اول هم «نو گل بهار» نبودیم. گفته بودیم این را به خمینی، اما مرتیکه تکریتی، می خواست ۳ روزه فتح کند تهران را که ما هم مجبور شدیم حکایت «موشک جواب موشک»، روی دیوار مدرسه مان بنویسیم: «صدام خره، گاوه منه. سوارش می شم راه می بره. تا خود بغداد می بره». صدام هم اگر به ما حمله نمی کرد، ما گریبان آمریکا را رها نمی کردیم. صدام خر کیست؟! ما با آمریکا دعوا داشتیم. هنوز هم گریبان آمریکا در منطقه «بیداری اسلامی» دست ماست. امروز رهبر انقلاب بحرین، یکی از همین نوجوانان شهید است که بدون نارنجک، دارد می جنگد با تانک آل سعود. ما تازه داریم می فهمیم که چرا خمینی گفت؛ «اگر از صدام بگذریم، از آل سعود نخواهیم گذشت». «فهمیده ها» اما باز هم زودتر از سن تکلیف، به سن شهادت رسیدند. این روزها «تا انقلاب مهدی» ما داریم می بینیم زنده بودن خمینی را. این خدای نازنین، کجا روی ملت ما را زمین انداخته است؟! ما «الله اکبر» گفتیم؛ دنیای اسلام تکرار کرد. ما تسخیر کردیم سفارت ابلیس را؛ دنیای اسلام تکرار کرد. گمانم اگر به تقلید از انقلاب اسلامی، قرار باشد «الی بیت المقدس» تکرار شود، ان شاء الله، قدس شریف آزاد خواهد شد و آن روز «امام خامنه ای» امت اسلامی، خواهد گفت: «قدس را خدا آزاد کرد». مو نمی زند این مرد با امام. جمله از من، تکبیر با شما؛ «بیداری اسلامی، بی نام امام خامنه ای، در هیچ کجای جهان شناخته شده نیست». ولی امر مسلمین جهان، پز می دهیم که «آقا»ی ماست. او به ما جرئت طوفان داده و ما به لطف خدا، در روز رویایی «فتح قدس»، روی دیوار «قبه الصخره» خواهیم نوشت: «قدس، جمعیت: به تعداد آزادگان جهان». چه زیبا جهانی شده این دهه ۶۰ محبوب ملت ایران. ما از قبل گفته بودیم که «جنگ جنگ تا پیروزی». ما بچه های جنگیم. کودکان دهه ۶۰ که آرزو داشتیم خلبان شویم. ما خودمان «موضوع انشا» بودیم. انشای عشق. دنیای اسلام، امروز دارد از دفتر مشق اول مهر ما در دهه ۶۰ الگو می گیرد. پناه ما خدا بود و پناهگاه مان روح خدا. مقتدر مظلوم بودیم؛ چیزی از جنس کربلا. ما هم مثل امام، معتقد بودیم که صدام، دیوانه است. یک دیوانه سبیلو! آمریکا اگر مترسک پیر صدام را گرفت، ما اما با جوانی او جنگیدیم. با جوانی شیطان بزرگ. با جوانی بمب های ساخت فرانسه. ما، هم دشمن داشتیم، و هم دشمنی داشتیم با دشمنان مان. انقلاب اسلامی اعلان جنگ ما بود به سران استکبار. اگر چه صدام، متجاوز بود، اما جنگ با آمریکا را ما شروع کردیم و ما یاد دادیم به دنیای اسلامی، اعم از شیعه و سنی که چگونه بجنگد. ما تعصب داریم به انقلاب مان. غیرت داریم. دهه ۶۰ پدران ما غیرتی شدند. آنها که رفتند، ما زود باید مرد می شدیم. سن مان به جنگ نمی خورد، اما پول توجیبی های ما کفاف قلک را می داد. اگر پا می داد، دست می بردیم در شناسنامه، تا هر جور شده راهی منطقه شویم. خوش مان نمی آمد از بچه بودن. سبیل می گذاشتیم برای خود و با همان مداد مشکی که مشق شب می نوشتیم، ریش می گذاشتیم. کلفت می کردیم صدای مان را و سر صبحگاه مدرسه، سرود ملی کشورمان را می خواندیم که چقدر هم طولانی بود؛ «شد جمهوری اسلامی به پا، که هم دین دهد، هم دنیا به ما». خودمان در صبحگاه مدرسه بودیم و دل مان در صبحگاه دوکوهه. پدر آنجا بود. داشت محکم می کرد بند پوتینش را. شاید هم دلش در صبحگاه مدرسه بود. پیش من. پیش ما. پیش نسل ما. همین که نوشتن یاد گرفتیم، شروع کردیم نامه نوشتن. نسل من «بابا» را می نوشت. وقت نکرد «بابا» بگوید؛ بابای خوبی که مرا، ما را، دوست داشت، اما چه می کرد که مسافر کربلا بود. نوحه خوان امام حسین… از مادرم شنیده ام که بابا می گفت: «حرف خمینی، یعنی حرف حسین. زمین بماند، ما جواب حسین را نمی توانیم بدهیم». حسین، حسین، حسین، حسین. بیا تو هم با من، کمی گریه کنیم دور از چشم دشمن. به خدا گریه هایی هست که سبک می کند آدم را. زلال می کند دل را. به خدا ظلم کرده ایم به چشم، اگر جز برای «حسین» گریه کنیم. باب بهشت است ارباب، اما مگر جز این است که هر دری، با کلیدی باز می شود؟ آری! می خواهم از عباس تشنه لب بگویم. دهه ۶۰ دهه علقمه بود. یادش به خیر! «عباس دوران دادیم» با قمقمه های خالی از آب. شهدای تشنه لب. شهدایی که بابای ما بودند و ما نامه می نوشتیم به مقصد خط مقدم، که گاهی بعد از شهادت، می رسید به دست پدر. خوشحال می شدیم که دست خط ما به بهشت رسیده است. می نشستیم در بهشت زهرا روی تانکی که هنوز هم هست و عکس یادگاری می انداختیم. خنده ام گرفته از شیطنت های دهه ۶۰ و یکی هم اینکه هر بچه شهیدی معتقد بود این تانک را بابای او آورده بهشت زهرا!! بهشت، دهه ۶۰ مسافر زیاد داشت. بهشت زهرا هم. خیلی زود قطعه ها پر می شد از ردیف شهدا. این عاشقانه ترین غزلی است که دیده ام. «اینجا قطعه ای از بهشت است؛ نه با قلم، که با خون باید نوشت». این جمله را «خانم قوتی» به ما یاد داده بود. معلم سال اول ابتدایی. آن روز که مدرسه، ما را آورده بود بهشت زهرا. صحبت از بهشت شد، اما بهشت اصل کاری، کربلا بود. کربلای ۵ و آن همه پرستو که داشتند پر می کشیدند. الحق قشنگ خوانده این را حاج صادق؛ «هر که دارد هوس کرببلا بسم الله». دهه ۶۰ هر شب با «بچه های آباده»، «خواب بابا» را می دیدم، اما این روزها، جوشش خون بابا را در «بیداری اسلامی» می بینیم. خواب دیروز ما، امروز در منطقه دارد تفسیر می شود. الحق که دهه کنونی از دهه ۶۰ هم رویایی تر است. با این همه خاطره، اما یکی اگر به من بگوید؛ مرد کدام نسلی؟! بی درنگ می گویم «۹ دی». یوم الله ما حال و هوای دهه ۶۰ داشت. انگار، آن چهارشنبه خدایی، شهدا هم آمده بودند راهپیمایی. گذشته های ما زیباست، اما امروز ما از دیروز ما زیباتر است. فرانسه که هیچ! تمام ۵ + ۱ هم زورشان به انرژی هسته ای ما نمی رسد. ما پیش رفته ایم، اما دشمن از فرات تا نیل، متاثر از انقلاب اسلامی است. گمانم آمریکا این صدام های مخملی را روی اسب تراوا نشانده، که در فتنه ۸۸ هم قرار بود یکی از همین هفته های بعد، جمهوری اسلامی سقوط کند!! صدام هم قرار بود ۳ روزه فتح کند تهران را!! شاهان پهلوی و قاجار، بدعادت بار آورده بودند دشمن این مرز و بوم را. دهه ۶۰ حساب کار دشمن دستش آمد. الان اما صحبت سر سقوط غرب است. الان ملک عبدالله باید به داد آمریکا برسد که پای خودش لب گور است! شیطان بزرگ هم پیر شده و هم خرفت. حالا رسانه روباه پیر، به زعم خود، از جانشین خمینی، مستند می سازد. به غلط کردم، افتاده اند. آخرش هم نتوانستند بایکوت کنند یا سانسور کنند «سیدعلی» را. وقتی که اخوان المسلمین می گوید «امام خامنه ای»، و وقتی که سیدحسن نصرالله، باید درک کرد بی بی سی بیچاره را. خامنه ای، سند مستند پیروزی اسلام بر استکبار است و تجلی انقلاب اسلامی در بیداری اسلامی. از قبل گفته بودیم که «ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند». بی خود نیست؛ سال ها بعد از دهه ۶۰ هنوز هم چفیه از دوش رهبر ما نیافتاده. برای ما این چفیه، همان بیرق علمدار است. اگر دهه ۶۰ پدران ما به رهبری خمینی نشان دادند که انقلاب اسلامی شکست ناپذیر است، اما دهه ۸۰ ملت ما به رهبری خامنه ای نشان داد که دشمن، شکست پذیر است. باش تا دهه های بعدی! ما از دهه ۶۰ جلوتر آمده ایم، اما هر چه داریم از آن شهداست. هم خمینی و هم خامنه ای، این را به ما گفته اند. راستی! کجایند مردان بی ادعا؟! باور کنیم هنوز هم هست، مادری که چشم به راه است. هنوز هم هست مادری که صدای زنگ خانه اش، همچنان دهه ۶۰ ی است. مادری که جگرگوشه اش را در دهه ۶۰ جا گذاشته. مادری که بعد از جنگ، عمرش را مدام از این تابوت به آن تابوت، دنبال پلاکی، نشانی، چند تکه استخوانی گذاشته. مادری که دهه ۶۰ جوان بود و حالا پیر شده است. مادری که امروز، فردا از پیش ما خواهد رفت، اما جای اشک هایش روی قاب دیوار دهه ۶۰ هنوز باقی است. میراث فرهنگی ما به شدت بارانی است. بنده خدا هنوز هم حال و هوایش بهاری است و هنوز هم همان شعر معروف دهه ۶۰ را می خواند و می گوید: «گلی گم کرده ام، می جویم او را، به هر گل می رسم، می بویم او را».     

روزنامه جوان/ ۶ مهر ۱۳۹۰ و روزنامه کیهان/ ۷ مهر ۱۳۹۰

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ طرح: سایه روشن

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۱۰ دیدگاه

بسی گفتیم و گفتند از شهیدان…

مسجد حضرت ابالفضل در ماسوله/ عکس: علی اکبر بهشتی

هفته دفاع مقدس/ لیلای مادر

اولین بند پلاک امروز را شروع کنم با یک خاطره. هفته دفاع مقدس شاید ۱۰ سال پیش، یک روز میان هفته رفته بودم بهشت زهرا که از صدقه سر هم قطعه ای بودن پدرم و شهید پلارک، مادر این شهید را دیدم و اگر نه به مصاحبه ای مطبوعاتی، که به صحبتی مطبوع گذشت دقایقی بین ما. بماند که دل پری هم داشت این مادر. گله داشت و حق هم داشت. نمی دانم از روی احساس بود، یا مکاشفه یا چیزی از جنس دلیل که وسطای حرف های قشنگش گفت: «کاش مزار پسرم به این معنی شلوغ نمی شد. گاهی می آیم و از فرط ازدحام، اصلا مجال پیدا نمی کنم ۲ کلمه درد دل کنم با پسرم». به ایشان با مزاح گفتم: در عوض، کلی پسر شهیدتان خاطرخواه پیدا کرده. عیبی ندارد که! خندید و آهی کشید و گفت… اما آنچه گفت، بماند! فقط بخوان که آخر حرفش عجب شعر نابی خواند برای پسرش. صورت را برگرداند طرف مزار پلارک و گفت: «شبی مجنون به لیلی گفت، که ای محبوب بی همتا؛ تو را عاشق شود پیدا، ولی مجنون نخواهد شد».

شهدا/ ۳۰۰ هزار تا یا همین چند تا؟!

دومین بند این پلاک را اما سال هاست که می خواهم بنویسم و اگر نبود انتساب خودم به خانواده شهدا تا به حال نوشته بودم این دغدغه را. بیم دارم که بد فهم شود. هر چه باداباد! می نویسمش. سال هاست که مثلا در همین هفته دفاع مقدس، به هر کوی و برزنی که سر می زنی، فقط عکس و اسم تعدادی از سرداران شهید را می بینی. در اینکه این شهیدان «قهرمانان ملی/ دینی» ما هستند، هیچ شکی نیست. در «نماد» بودنشان نیز، اما گیرم کسی سئوال کند که آیا ما در جنگ، همین تعداد شهدا را داشتیم، یا ۳۰۰ هزار شهید؟! در آن صورت چه خواهد بود جواب اهل تبلیغات؟! و اهل رسانه؟! کسانی که انسی با این قلم دارند، شهادت می دهند که سال هاست دارم از همت و باکری و چمران و… می نویسم، اما این وسط ما به عنوان اهل قلم، و خیلی های دیگر، در آن واحد، داریم ۲ ظلم می کنیم؛ یکی اینکه همین شهدای معروف را هم نتوانسته ایم آنطور که باید و شاید در ذهن و قلب نسل جوان و نوجوان جا بیاندازیم. در این باب، گاهی کمیت کار ما، غلبه می کند بر کیفیت آثارمان. در و دیوار را پر می کنیم از پوستر و بنر و تصویر شهدای معروف، لیکن بی هیچ ذوق و سلیقه ای. چیزی از جنس رفع تکلیف. هم سینما در این باره ضعیف عمل می کند و هم رسانه ملی. همین طوری هاست که در آغاز سال نو، می بینیم که روی کیف پسران دانش آموز، عکس مرد عنکبوتی بیداد می کند و روی کیف دختران دانش آموز، عکس باربی. قهرمان ملی را اما فقط از روی در و دیوار و کارهای شبه فرهنگی شهرداری نمی توان رصد کرد. باید دید که چقدر غریب اند شهدا، حتی شهدای معروف و ستاره های نماد، نه بر در و دیوار شهر، که بر ذهن و قلب نسلی که قرار است آینده را بسازد. ظلم دوم اما به سایر شهداست. شهدایی که نه عکس شان روی دیواری هست و نه اسم شان روی کوچه ای. شهدایی که اصلا راهی به رسانه ملی ندارند. شهدایی که البته همین حاج همت، دیوانه وار، عاشق شان بود و در مقام عاشقی، گفته بود که حاضرم در پوتین این بچه بسیجی ها -بخوانید شهدای غیر معروف، یعنی گمنام تر از شهدای گمنام!- آب بخورم. لحظه ای بیاندیشید که اگر کسی با توجه به دریافت های خود از همین روزهای هفته دفاع مقدس، از شما سئوال کند که پس آن ۳۰۰ هزار شهید دیگر، چه می شود؟! چیست پاسخ شما؟! می بینی در روستایی که ۵۰ شهید دارد، نام مدرسه را گذاشته اند به اسم یکی از همین چند شهید معروف! یا می بینی شهری که خودش ۳۰۰ شهید دارد، اسامی کوچه ها تکراری و مثل شهرهای بزرگ، منقش به نام سرداران شهید است. این البته اگر در یک نگاه ملی، ارزیابی شود، شاید زیبا جلوه کند و بیانگر ملی بودن شهدای معروف باشد، لیکن معایبی هم دارد. عیبش همین بود که مختصر و خدا کند که مفید، نوشتم برای تان. شکر خدا به اسم پدر ما، هم کوچه ای هست و هم پایگاه بسیجی. بگذریم که گاه و بی گاه دوستان پدر که به مناصبی رسیده اند، یادی می کنند از ایشان. از مجید مجیدی گرفته تا فرج الله سلحشور و بعضا از اهل سیاست گرفته تا اصحاب فرهنگ. من برای آنچه نوشتم اصلا دغدغه شخصی ندارم. دغدغه ام حرف بسیاری از خانواده شهداست که نقش شان در پیام هر ساله رهبر به مناسبت همین هفته دفاع مقدس، گرم و محترم و گرامی است، اما بر روی در و دیوار شهر، هرگز! آیا جز این است که ما ۳۰۰ هزار شهید داشتیم، نه همین چند تا؟! و آیا جز این است که همین سرداران شهید را هم لابد خوب معرفی نکرده ایم که باربی و مرد عنکبوتی، موج می زند روی کیف نسل نوجوان و جوان ما؟! باورکنید که اگر پس فردا یکی بردارد و کیفی تولید کند که رویش عکس شهدا نقش بسته باشد، حتم می کنم که روح این دغدغه را نگرفته. شهدا را با هنر باید تبلیغ کرد، نه با تبلیغ! اهل تبلیغات ما باید دمی تلمذ کنند و بیاموزند که چگونه فرهنگ غرب، باربی و مرد عنکبوتی را به جای باقری و زین الدین، در تار و پود علائق نسل نوجوان ما جا داد. این هم اگر نکنند، اشکالی ندارد، چرا که خون شهید، کار خودش را می کند. با درایت ما بیشتر، اما بدون درایت ما، مظلومانه!! لطفا شهدا را در شناساندن شهدا به این نسل، یاری کنیم. لطفا هنر! بس است این همه تبلیغ! این همه عکس! این همه پوستر! حتی می خواهم بگویم «این همه هفته دفاع مقدس»!! فی المثل بد نیست رسانه ملی نگاه کند که هفته دفاع مقدس ۱۲ سال پیش چه برنامه هایی داشت و الان چه برنامه هایی دارد؟! هیچ پیشرفتی کرده اند؟! کار جدیدشان چه بوده؟! آیا به جز سرود «یاد امام و شهدا»، مثلا نمی شود دوربین را گذاشت جلوی مادر شهیدی که الان ۳۰ سال است که نه می داند پسرش کجاست و نه می داند پیکرش برمی گردد یا نه؟! تبلیغ، زمخت است و هنر، مستند! خدا بیافزاید بر درجات مرتضی آوینی. مانده بودم صدا و سیما این روزها واقعا چه کار می خواست بکند، اگر دوربین سید شهیدان اهل قلم نبود؟! طرفه حکایت اینجاست که دوربین آوینی همه جنگ را نشان می داد؛ ۳۰۰ هزار شهید را، و نه فقط همین چند تا! امیدوارم خواننده پلاک امروز که شما باشی، روح این نوشته را بگیری، و الا مجروح می شود!… و الا من باید یکی یکی مطالبی که برای سرداران شهید نوشته ام، ردیف کنم!! البته «بسی گفتیم و گفتند از شهیدان، شهیدان را شهیدان می شناسند»، حتی سرداران شهید! 

روزنامه جوان/ ۶ مهر ۱۳۹۰

مسجد حضرت ابالفضل در ماسوله/ عکس: علی اکبر بهشتی

ارسال شده در صفحه اصلی | ۶۲ دیدگاه

سیدخندان-رسالت؛ یه نفر!

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

۲ تا مسافر سوار کرده بودم و ۲ تای دیگر می خواستم. نیمه شب بود و خبری از “خطی ها” نبود و در راننده را تا نیمه باز کرده بودم و دستم را مثل این داش مشتی ها گذاشته بودم روی در ماشین و مدام داد می زدم: “سیدخندان-رسالت؛ یه نفر!”
اینکه حالا چرا نمی گفتم “سیدخندان-رسالت؛ ۲ نفر!” به این دلیل بود که “سیدخندان-رسالت؛ یه نفر!” راحت تر در دهانم می چرخید تا “سیدخندان-رسالت؛ ۲ نفر!” و الا خدا نکند که دروغ، راحت تر از حرف راست، در دهان یک ملت بچرخد. به خصوص همین دروغ هایی که خیال می کنیم هیچ چی نیست، اما دروغ، دروغ است و سر همین پیرزنی که نشسته بود جلو، درآمد: تصدقت! اگر واقعا با یک مسافر دیگر کارت حل می شود، من کرایه ام را ۲ برابر می دهم؛ بیا بریم که از شب چیزی نرفته، اما تا صبح چیزی نمانده!
پیرزن چادری بود و ته لهجه اش می خورد که یزدی باشد. مسافر عقب هم دخترخانمی بود که وقتی از آینه جلو نگاهش کردم، دیدم که خوابیده. سر و وضع درستی نداشت. قیافه اش به این کولی ها، شاید هم فراری ها می خورد. همان اول هم ۲ دل بودم که سوارش کنم، اما دلم سوخت برایش که در این سوز سرما، جلوی کفشش بدجوری زبان باز کرده بود!
خیلی زود رسیدیم رسالت. پیرزن یک پونصدی و دو تا دویستی گذاشت روی داشبورد و گفت: چون بچه حرف گوش کنی بودی و زود راه افتادی، بیا! این هم کرایه آن ۲ نفری که البته تو می گفتی یه نفر! تصدقت! همیشه حرف راست بزن.
گفتم: “چشم مادر!” و بعد دوباره گفتم: این خانم مثل اینکه عقب گرفته خوابیده. اگر شما زحمت بکشید و بیدارش کنید، بهتر است.
گفت: من دلم نمی آید از خواب بیدارش کنم. مسافر خودت است، مسئولیتش هم گردن خودت!

***

پیرزن که رفت، از لبوفروشی میدان رسالت، پونصد تومان لبو گرفتم و خوردم، اما آن دختری که عقب ماشین خوابش برده بود، از خواب بلند نشد. از “غلام چرخی” هم پونصد تومان باقالی گرفتم و خوردم. باقالی ها را داشتم خیلی آرام می خوردم تا بلکه در این فاصله چرت دختر پاره شود که نشد.
یواش یواش داشت خواب چشمان خودم را می گرفت و باید می رفتم خانه که پیرمردی با یک مشت ریش و سبیل پرپشت جلو آمد و گفت: تا “آزادی” چندی می بری؟
گفتم: چند می دی؟
از کیف پول رنگ و رو رفته اش ۱۰ هزار تومان درآورد و گذاشت کف دستم و گفت: اگر کم است، رسیدیم مابقی اش را می دهم.
پیرمرد همین که در عقب را باز کرد، تازه یادم افتاد که هنوز از کورس قبلی در ماشینم مسافر دارم که از قضا خیلی هم خوابش سنگین است.
به پیرمرد گفتم: بی زحمت جلو بشینید!
آمد و نشست جلو.
خیلی زود به “آزادی” رسیدیم. پیرمرد از ماشین پیاده شد.
دیگر نای رانندگی نداشتم. خوابم گرفته بود. به هر زحمتی بود خودم را تا برگردیم میدان رسالت، بیدار نگه داشتم.
در میدان خبری از غلام چرخی و مرد لبوفروش نبود. رفتم در عقب را از طرف راننده باز کردم و دخترک را که هنوز خواب بود، صدا زدم؛ ۱ بار ۲ بار ۳ بار اما فایده ای نداشت، تا اینکه سرش داد کشیدم؛ مثل فنر از جا پرید و کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و کمی چشمانش را مالید و کمی من من کرد و گفت: رسیدیم؟
گفتم: بله، رسیدیم.
گفت: اینجا میدان رسالت است؟
گفتم: بله، اینجا میدان رسالت است.
گفت: “غلام چرخی” اینجا می شناسی؟
گفتم: بله، شبها در این میدان باقالی می فروشد.
گفت: الان ساعت چنده؟
گفتم: ده دقیقه از ۲ گذشته!
گفت: یعنی از سیدخندان تا رسالت ۲ ساعت راهه؟
خندیدم و گفتم: با این خواب ۷ پادشاهی که شما داشتی می دیدی، اگر بیدارت نکرده بودم تا صبح هم نرسیده بودیم!
گفت: یعنی الان ۲ ساعت است که من خوابیده ام؟
گفتم: از سیدخندان تا رسالت، این وقت شب فقط ۵ دقیقه راه است!
گفت: پس چرا من را زودتر بیدار نکردی؟
گفتم: دلم نیامد، تا اینکه مجبور شدم!… راستی! با “غلام چرخی” نسبتی داری؟
گفت: نه، یعنی آره… اصلا تو چی کار داری؟! چقدر می شه؟!
گفتم: ۳۰۰ تومن.
گفت: بیا!
گفتم: ولی الان “غلام چرخی” رفته خونه. دیر کردی.
گفت: تو از خواب بیدارم نکردی.
و بعد ساکش را گرفت دستش و از ماشین پیاده شد و رفت.
صحبت کردن با دخترک هم نتوانست خواب را از چشمانم بپراند. داشتم نگاهش می کردم که کجا می رود. رفت و از سیگارفروش نبش میدان لابد سراغ “غلام چرخی” را گرفت. خوابم می آمد. چشمانم داشت می رفت! آنقدر دیدم و فهمیدم که دخترک هم نشست کنار مرد سیگارفروش و یک نخ سیگار ازش گرفت و همین طور که داشت راه رفته را برمی گشت، از جیب مانتو کبریتی درآورد و سیگار را روشن کرد و همین طور که داشت به من نزدیک می شد، پکی هم می زد به سیگار. انصافا خوب دود می کرد. خیلی خوابم می آمد. خوب کام می گرفت. خوابم برد. معلوم بود که این کاره است. دیگر خوابم برده بود.

***

با صدای بوق ماشین شهرداری از خواب بلند شدم. هوا هنوز گرگ و میش بود. تازه فهمیدم که سرم را روی فرمان گذاشته بودم و خوابیده بودم. ساعت را نگاه کردم. از ۵ یک ربع گذشته بود. ماشین را روشن کردم و مثل عادت همیشه آینه را نگاه کردم که دیدم دختری عقب ماشین گرفته خوابیده. برگشتم. دیدم همان دختر دیشبی است. به او گفتم: تو اینجا چه کار می کنی؟ کی سوار ماشین شدی؟
گفت: خواب بودی، دلم نیامد بیدارت کنم!
این را که گفت، خمیازه ای کشید و دوباره خوابید! 

 ***

از ماشین پیاده شدم. رفتم پیش مرد سیگارفروش که داشت وسایلش را جمع می کرد. یک لیوان چای از او گرفتم و برگشتم طرف ماشین. چای را گذاشتم روی کاپوت تا سرد شود. تکیه دادم به ماشین و زل زدم به آسمانی که بین شب و روز معلق بود و نه ستاره داشت و نه ماه، و نه خورشید و نه گرما، اما حسابی سوز داشت.
سوار ماشین شدم. لحظاتی سرم را گذاشتم روی فرمان، که دیدم صدای تلق تلق می آید. مرد سیگارفروش بود. گفت: چای را یادت رفت، از روی کاپوت برداری. برف گرفته. توش آب رفت. سرد شد. بیا! اینم بیدارش کن، ۳ تا قندپهلو دور هم بخوریم. زیر این برف خیلی می چسبه. خیلی!

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

ارسال شده در صفحه اصلی | ۵۴ دیدگاه

زنگ موبایل

پیشاپیش از دوستان قطعه ۲۶ بابت نوشتن بخشی کوچک از واقعیت جامعه عذر می خواهم

من «حقیقت» و «واقعیت» را با هم می بینم؛ پس با هم می نویسم

این داستان، بخشی از یک واقعیت است که برای خودم رخ داد

از مجموعه داستان «رسالت-سیدخندان؛ یه نفر» که در دست انتشار است

در جهت احترام به نظر دوستان قطعه ۲۶ تعداد دیگری از جملات این متن، نقطه چین شد

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

“امام علی” را داشتم با دنده ۴ می رفتم بالا که دیدم کنار اتوبان ایستاده. سرعتم را کم کردم، راهنمای راست را زدم و شاید نزدیک ۲۰ متر جلوتر ماشین ایستاد. تا بدو بدو بیاید طرف من، اول یک “۲۰۶” برایش نگه داشت و بعد یک “۴۰۵” اما بدون اعتنا به این ۲ ماشین، آمد و گفت: دربست؟

***

نشست جلو و تا نشست، شروع کرد با طرفش صحبت کردن.
-اگر بدونی برات چی گرفتم؛ سورپرایز می شی!
-…
-فقط بدون که مارک “رولکس”ه.
-…
-مامانم خوبه.
-…
-هیچی بابا! تموم شد رفت.
-…
-چی گفتی؟! {می بخشین آقا! صدای رادیو رو کمتر می کنین؟!}
-…
-آره؛ نیم ساعت توی کلاس بشینم، میام پیشت. فقط یه سک سک کنم، واسم غیبت رد نکنه.
-…
-چیزی که شما پسندیده باشی، خب معلومه دیگه! نازی یعنی مونده بود توی کفش!
-…
-همون روسری سبزه.
-…
-نه! مانتومو عوض کردم؛ با این روسری خیلی به رنگ کفشم میاد…
-…
-وای! تو رو خدا ببخش. یادم رفت اونو بزنم.
-…
-تو حالا یه بار بوی این رو ببینی، دیگه از ادوکلن قبلی تعریف نمی کنی!
-…
-راستی! اون شب مامانت بدش نیومد؟!
-…
-گفتم الان میگه این دختره چرا همچینه!
-…
-حالا ببینم چی می شه. قول نمی دم.
-…
-…!
-…
-…!
-…
-اینجا که نمی شه. الان توی تاکسی ام.
-…
-خب بیا…!
-…
-دِ! راضی شو دیگه.
-…
-قربونت برم؛ یه ساعت دیگه میام.
-…
-آخه نیاوردم!
-…
-مجید خوبه، ولی تو رو به روح من به دانیال نگی، که حالم ازش بهم می خوره!
-…
-قول دادیا!
-… گفتی باباش چی کاره اس؟
-…
-راست می گیا! چند بار توی تلویزیون دیدمش، با اون قیافه اش!
-…
-نه دیگه قربونت برم.
-…
-عاشق همین دست و دلباز بودنتم!
-…
-فدای تو!
-…
-بای!
-…
-باشه!
-…
-گفتم باشه!
-…
-دیگه داری اذیت می کنی آقا خوشگله!
-…
-خیلی حالا خوش حسابی؟!
-…
-تو رو هم جون به جونت کنن، مردی دیگه! مثل همه مردای دیگه!
-…
-بچه بازی در نیار کوروش خان!
-…
-ببین می تونی توی ماشین صدامو در بیاری!
-….
-برو این چیزا رو به همون زنیکه بگو… برو عمو!
-…
-اون کور خونده با تو و هفت جد و آبادت!
-…
-خیلی پستی، می دونستی آشغال؟!
-…
-عوضی، یادت رفته اون شب، چطور منو سکه یه پول کردی؟!
-…
-خفه شو بی شعور!
-…
-حرف دهنت رو بفهم الاغ جان!
-…
-اون بره گمشه! مرتیکه هوس باز!
-…
-صد رحمت به اون! پست فطرت تر از تو خودتی!
-…
-وایسا حالی ات می کنم…
-…
-…
-…

***

-می بخشین جناب، می شه برین سمت فرمانیه!
-ولی شما اول گفتین سعادت آباد!
-حساب می کنم!
-یعنی کلاس نمی رین؟
-کلاس کدوم قبرستونه؟!… یه لحظه دم این بقالی نگه می دارین؟!
-چیزی می خواین؟
-بله دیگه!

***

دم بقالی نگه داشتم، اما داخل بقالی نرفت. رفت سوار همان “۲۰۶” ی شد که از “امام علی” تا اینجا دنبال ما بود، ظاهرا! مطمئن نیستم، اما فکر کنم خودش بود!
چند کوچه ای رفتم دنبالش. پشت یک چراغ قرمز رسیدم به “۲۰۶”. ماشین من سمت راست “۲۰۶” بود. دخترک شیشه ماشین را داد پایین و گفت: “گورت رو گم کن، برو، و الا زنگ می زنم ۱۱۰″… و بعد شیشه ماشین را داد بالا و از کیفش گوشی موبایل را درآورد و شروع کرد به صحبت.
داشت با موبایل صحبت می کرد که چراغ سبز شد. “۲۰۶” پیچید سمت چپ، اما من راه خودمو رفتم.
دم یک بقالی نگه داشتم که آب معدنی بخرم، اما همین که خواستم از ماشین پیاده شوم، دیدم یک گوشی مدل “هشتاد و هشت، ۲ صفر” روی صندلی ماشین افتاده.
برش داشتم و نگاهی انداختم به فهرست اسامی:
ابی ۶۰/ ابی دیشب/ ابی۶ لول/ ابی ماکسیما/ ابی اتول/ ابی کوتوله/ ابی آلوده/ ابی مشروب/ ابی عابربانک/ ابی لختی/ ابی دست و پا چلفتی…
حوصله نداشتم تا “ک” بروم و با “کوروش” صحبت کنم. گوشی را می خواستم پرت کنم توی جوی آب که زنگ خورد. با صدای زنگ گوشی، بی اختیار گریه ام گرفت. همین طور داشتم اشک می ریختم که رفتم توی “منوی گوشی” و آهنگ گوشی را عوض کردم و گوشی را پرت کردم توی جوی آب.

***

از خیر رفتن به بقالی گذشتم. هنوز دنده ۲ نزده بودم، که دختری گفت: می بخشین آقا! دربست می رین تا لواسون؟ البته بین راه ۲ جا باید وایسین، که باهاتون حساب می کنم.

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

ارسال شده در صفحه اصلی | ۹۱ دیدگاه