آیا «آب نبات» به جای «در غلتان» هم حق مسلم ماست؟!

باز هم موسم انتخابات شد؛ بعضی از مدیران پیشین، همچین نظام را سیاه جلوه می دهند، و همچین تصمیمات نظام را نقد می کنند، کانه خود هیچ کاره بوده اند! حالا جناب حسن روحانی برای ما به موازات حق مسلم هسته ای، سخن از حق مسلم رفاه و آرامش می راند!… عجب! یاد آن نویسنده ۲ ی خردادی افتادم که دیروز در «بهار» نوشته بود؛ «از نظر آقایان هاشمی و خاتمی، ما نباید حتی یک بیکار در کشور داشته باشیم»!… عجب! چند روز پیش «ایران» نوشته بود؛ «احمدی نژاد فقط یک خط قرمز دارد و آنهم هر گونه فساد، اعم از فساد سیاسی و فساد اقتصادی است»!… عجب! جمله این بی گناهان، از کره ماه نزول اجلال کرده اند!! و ما نمی دانستیم… نمی دانستیم که به این «نوبران سیاست» رای بدهیم، بلکه گل و بلبل شود امور! بگذریم؛ در نقد مدیریت حسن روحانی، آن زمان که دبیر شورای عالی امنیت ملی بود، خوب که فکرش را بکنی، هیچ جمله ای جای جمله علی لاریجانی را نمی گیرد. باری پیش از اینها رئیس قوه مقننه گفته بود؛ «زمان حسن روحانی، در عوض آب نبات، در غلتان به غرب دادیم». دقت شود؛ جمله از آن حسین شریعتمداری و سردار نقدی و حزب اللهی های کف خیابان و آن وب نویس انقلابی نیست. جمله از آن دکتر لاریجانی است که زیادی پرنسیب دارد و به همین راحتی ها به کسی نمی پرد! صدایش را درآورده بودند منفعل های تکنوکرات…  وه که چه روزگار تلخی بود! خنده های وحشی جک استراو انگلیسی و تا کمر خم شدن های مدیران تکنوکرات، روی مخ هر ایرانی آزاده و غیوری راه می رفت. سهل است که در سعدآباد، دانشجویان بسیجی، کف خیابان دراز کشیدند، مگر با جان شان ترمز بگذارند جلوی ماشین تکنوکراسی هسته ای… با وجود همه این فراز و نشیب ها، فی الحال بسی مسروریم که در جلسات هسته ای، نه نامی از حسن روحانی هست، نه نمایی از نیش تا بناگوش باز جناب جک. اینک اما روزگار دیگری است. حسن روحانی بنا دارد رئیس جمهور شود! نامزد انتخابات شده و گفته؛ «اینکه تحریم نباشیم هم حق مسلم ماست. اینکه فشاری بر ملت نباشد و زندگی توام با آرامش و رفاه هم حق مسلم ماست. ما می خواهیم به همه این حق ها برسیم، نه اینکه فقط انرژی هسته ای حق مسلم ما باشد». اهل سیاست می گویند؛ «حسن روحانی نماینده آقای هاشمی در انتخابات است»، لیکن اینگونه بر سر انرژی هسته ای زدن، آنهم توسط کسی که خود روزگاری دبیر و مدیر این عرصه بود، اینطور در ذهن متبادر می کند که ایشان بیشتر نماینده دشمن بیرونی است تا زاویه گرفته های با انقلاب. سلمنا!… گیرم که آرامش و رفاه حق مسلم ما باشد، آیا معاوضه در غلتان هسته ای با تعدادی آب نبات هم حق مسلم ماست؟! با «مدیریت آب نبات» کدام ملت به آرامش و رفاه رسیده که ملت ایران، دومی اش باشد؟! با دریوزگی و خودباختگی و خمودگی و تسلیم، کدام ملت به آرامش و رفاه رسیده که ما دومی آن باشیم؟! باز هم سلمنا! بر فرض آرامش و رفاه حق مسلم ما باشد. زمانی که شیخ دیپلمات دبیر شورای عالی امنیت ملی بود، ما نه فقط به رفاه و آرامش نرسیدیم، بلکه خنده های جک استراو بر آرامش و رفاه هر ایرانی، خدشه های اساسی وارد می کرد. لاکردارها، هیچ معلوم نمی کنند؛ نسخه برای آرامش ملت دارند تجویز می کنند، یا بهانه خنده غرب را فراهم می آورند؟! از کی تا حالا جک استراو، ملت ایران شده که آرامش و رفاه او همان آرامش و رفاه ما باشد؟! حسن روحانی در این وادی ها، هر چه جان بکند، تازه می شود کاریکاتور محمد خاتمی. عصر اصلاحات، ما را رئیس جمهوری بود عاشق مدیران تکنوکرات. بدتر از آقای هاشمی! خاتمی هم اتفاقا بنا داشت ما را به رفاه و آرامش برساند. در همین راستا شعار «گفت و گوی تمدن ها» سرداد. نتیجه آرامش و رفاه را نگاه کن که ما عدل شدیم یکی از ۳ کشور «محور شرارت»! البته بدیهی است ما به خودی خود هیچ مشکلی با رفاه و آرامش نداریم، اما در عرف روزگار، هر چقدر «آرامش و رفاه» ناظر بر نازپرورده های جامعه و قشر مرفه است، «پیشرفت و عدالت» بر عکس، آحاد ملت ایران را مخاطب قرار می دهد. و درست از همین زاویه است که مدیران تکنوکرات، ترجیح می دهند به جای «پیشرفت و عدالت»، از «رفاه و آرامش» سخن بگویند. تکنوکرات ها، نگران کم شدن رفاه خودشان اند، نه اینکه احیانا دغدغه آرامش ملت را داشته باشند. امثال حسن روحانی به اندازه کافی، هم «آرامش» دارند و هم «رفاه»… و لذا هرگز شعار «پیشرفت و عدالت» سرنمی دهند، چرا که دست آخر منتهی به «آرامش و رفاه توده ها» می شود، نه عده ای خاص. آری! باید به حضرات تکنوکرات گفت: اگر مرادتان از گفتمان آرامش و رفاه، آرامش و رفاه خود و خاندان تان است، که در آن غوطه ورید، لیکن اگر مرادتان از این شعار، رفاه و آرامش آحاد ملت است، -که نیست!- ما هرگز خواهان «آرامش و رفاه آب نباتی» نیستیم. آرامش و رفاه آب نباتی، یعنی؛ ما از در غلتان اصول مان من جمله اصل مسلم انرژی هسته ای دست برداریم، دشمن اما در عوض، گام ها جلوتر بیاید، گستاخی را فزون تر کند، به تحریم و تهدید بیفزاید و… نتیجه هم هیچ نباشد الا خنده های جک استراو و قرار گرفتن ما در لیست کشورهای محور شرارت!! حقا که چنین رفاه و آرامشی را از اساس نمی خواهیم. ما «رفاه و آرامش» را از مسیر عزت خودمان یعنی «پیشرفت و عدالت» تمنا داریم، نه جبهه دشمن. رفاه و آرامشی که از دشمن گدایی شود، تجربه نشان داده به تنها چیزی که منجر نمی شود همین رفاه است و آرامش. این تجربه را مدیران ادوار سازندگی و اصلاحات به ما داده اند. از همین زوایاست که ما با تفکر «تخصص منهای تعهد و فن سالار» مشکل داریم. رسیدن به رفاه و آرامش، اگر چه غایت اصلی ما نیست، اما همین سرمنزل میانی هم راه خود را دارد. و راه آن، ایستادگی منطقی، محکم و درست روی اصول و ارزش هاست. هیچ کس از ازدیاد تحریم و فزونی تهدید خوشحال نیست، اما این همه عداوت با ملت ایران، ناشی از غدبازی ما نیست. مگر ما فراتر از حق طبیعی خود، خواهان حقوق دیگری هستیم؟! وانگهی! مثل امروز، هر جا پای آرمان خویش، مستحکم ایستاده ایم، انصافا لحن دشمن با ما روادارانه تر بوده. رفاه و آرامش نیز، نیک اگر بنگری، اینقدر که از مسیر غیرت می گذرد، از کوره راه ذلت نمی گذرد. خیلی سخت نیست مقایسه لحن بوش کوچک و اوباما. حالا رئیس جمهور آمریکا پذیرفته که درباره خیلی چیزها مثل اوضاع غرب آسیا، بخواهد یا نخواهد باید دم جمهوری اسلامی را ببیند و… نامه پشت نامه.

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤  ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

آقای حسن روحانی! ما اگر دنبال رفاه و آرامش مد نظر شما بودیم، از اساس انقلاب نمی کردیم. می گویی نه، از مادر شهید جاویدالاثر «بهروز صبوری» بپرس… طرفه حکایت اینجاست؛ زمانی که شما داشتی «رفاه» می کردی، مادر شهید صبوری به تصویر روی «رف» نگاه می کرد و «آه» می کشید… هنوز هم می کشد… پس «انرژی هسته ای» که جای خود دارد؛ دیگر حق مسلم ملت ما «شهادت» است. حقوق سر برج شما عقب نیفتد! ما خوب واقف ایم به حق و حقوق خود. هیهات اگر عوض کنیم تابوت فاطمیون را با تعدادی آب نبات چوبی!

وطن امروز/ ۲۷ فروردین ۱۳۹۲

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۸۴ دیدگاه

اصحاب ۲۶

ایام، ایام فاطمیه است. صبحی رفتم بهشتی که به نام خانم زده اند؛ «بهشت زهرا». «زهراییه» هوایش بهاری بود… و سلام گنجشککان شنیدنی! جواب سلام شان را دادم. جواب سلام شهدا را نیز. باران اما عاشق شده بود؛ می بارید… نمی بارید… امان از تردید! می آمد… نمی آمد… راستی! من که نتوانستم تعداد گنجشک های نشسته روی این درخت را بشمرم. بد نیست شما هم امتحان کنید! ما چه راحت می گوییم ۳۰۰ هزار شهید… کسی این قطره های خون را شمرده؟! داغ این باغ را کسی شمرده؟! اینجا قطعه ای از بهشت است… لطفا به بی نهایت، عدد نبندید!

عید را به دید و بازدید می شناسند، و چون افتاده در فاطمیه، همان به که شما هم با من در این میهمانی همسفر شوید… از کجا اما شروع کنیم؟! به احترام ایام، می رویم «قطعه ۲۶ ردیف ۶۲ شماره ۴۶». این شما و این هم شهید «مهدی اعلمی». رجعت: ۸ شهریور ۷۹ لیکن ایام فاطمیه! شهادت: باز هم عجبا! ۲۵ دی ۶۵ کربلای ۵ ایام فاطمیه! تا این پیکر به دامان مادر برگردد ۱۴ سال طول کشید… آفرین! نگو؛ ۱۴ سال، بگو؛ بی نهایت…

دوست ندارید تصویر این شهید ۱۶ ساله، همه اش ۱۶ ساله را برای تان بگذارم؟!… خدا روزی رسان است… و در سفره بهاری فاطمه (س) خوب می داند اول کدام شهید قطعه ۲۶ را در سفره دل من و تو بگذارد… به به از این جمال معصومانه… هم به فاطمه رفته و هم به فاطمیه… آقا مهدی! می شود بگویی؛ آسمان چه جور جایی است؟!

همان قطعه و همان ردیف، می رویم شهید شماره ۴۷ تا از «محمدرضا موحددانش» (برادر سردار شهید علیرضا موحددانش) همان ۲ بیتی را عیدی بگیریم که کنار تصویرش نوشته اند. در این رهاورد، دوربین کم آورد؛ نوشته واضح نیست. برای تان می نویسم؛ «ندیدم آینه ای چون لباس خاکی ها، همان قبیله که بودند غرق پاکی ها؛ به آسمان که رسیدند، رو به ما گفتند، زمین چقدر حقیر است، آی خاکی ها».

سخن از آینه و دوربین شد. «قطعه ۲۶ ردیف ۶۱ شماره ۴۰» شهیدی دارد به نام «مهدی باقرنژاد». این شهید ۱۷ ساله، جالب است بدانید که روز تولد و روز شهادتش یکی است؛ ۱۰ اردیبهشت. دهم اردیبهشت ۴۴ اردو زد در این دنیا و دهم اردیبهشت ۶۱ برای ابد اردو زد در بهشت… روزی از مادر شهید باقرنژاد پرسیدم؛ «چرا بالای عکس پسرت، آینه گذاشته ای؟!» گفت: «آینه گذاشته ام، تا هر که از جلوی مزار مهدی رد می شود، یک آن چهره خودش را به جای شهید من ببیند… ببیند و متنبه شود که شهدا هم روزی در همین زمین زندگی می کردند! ببیند و حسرت بخورد از آسمانی نبودن خودش! ببیند و امیدوار شود بلکه عکسش به جای تابوت مرگ، روی دیوار شهادت نصب شود! ببیند و فکر کند بعد از شهدا چه کار کرده؟!… یک بار عکس خود را در آینه ببیند و دفعات بعد که آمد اینجا، تغییر چهره خودش را با ثبات سیمای شهدا مقایسه کند! و ببیند که زمان بر شهدا نمی گذرد، اما بر من و ما، چرا!… این آینه را گذاشته ام تا امروزه روز به مهدی بگویم؛ اینجا که مادرت پیر شد، لااقل آنجا عصای دستم باش!» گفت: ندیدم آینه ای چون لباس خاکی ها…

روز شهادت بی بی بی نشان است. تا یادمان نرفته، برویم دیار شهدای گمنام… بهشت زهرا جایی قشنگ تر از اینجا هم دارد؟!… نام، نام، نام… هر چه می کشیم از دست همین «نام» است… ببین! در قهقهه مستانه شان هم گمنام اند… نه تاریخ تولدی، نه تاریخ شهادتی، نه اسمی، نه نامی… اگر امسال، تمثال «حماسه» نباشد، با همه گمنامی شان، می آیند و یقه مان را می گیرند… این عکس نیست؛ مکث است! رنگ نیست؛ درنگ است! مادری داشتند این جماعت… مادری! «لاله» که جای مادر را نمی گیرد… «لاله» که بلد نیست «لالایی» بخواند… آرام، آرام آرام… شهیدش را بخواباند!

این صحنه از جبهه را ندیده اند، آنان که پشت سر جنگ، صفحه می گذارند… تازه! این تصویر این دنیایی شان است. بهشت برین، خانم فاطمه زهرا (س) هم اضافه می شود به این جمع… اینها همه «محسن» های فاطمه اند؛ پیدا کردم نام شان را!

برگردیم قطعه ۲۶ اما مگر می شود از این قطعه بهشتی نوشت و یادی از «دستواره ها» نکرد؟!… چه خوب! هنوز وارد قطعه نشده ای، می بینی شان! فرزندان حاج سیدنقی، باب ۲۶ اند و جملگی در سال ۶۵ تا بی نهایت بال گشودند. سیدحسین دستواره: ۲۹ خرداد ۶۵ دشت مهران، عملیات کربلای یک. سیدمحمدرضا دستواره: ۱۳ تیر ۶۵ دشت مهران، عملیات کربلای یک. سیدمحمد دستواره: ۲۰ دی ۶۵ عملیات کربلای ۵ دریاچه ماهی شلمچه. سال ۶۵ حاج سیدنقی دستواره در عرض ۸ ماه، جمله پسران خود را تقدیم اسلام و امام کرد. با چنین ورودیه ای، به مقام قطعه، غبطه می خورم. همین که می خواهی وارد ۲۶ شوی، رخ نشان می دهند…

این هم سنگ مزارشان… منشور قانون اساسی ما…

رازی هست در نگاه محمدرضا دستواره. هم در نگاهش، هم در چشمش. حرف دارد با آدمی… و تا حرفش را نزند، رهایت نمی کند. صبحی همین که آمدم از تصویر شهید محمدرضا دستواره عکس بگیرم، دیدم انعکاس پرچم ایران روی شیشه محفظه آلومینیومی افتاده. گوشه شیشه هم، نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای، عدل، عکس حاج احمد متوسلیان را چسبانده بود! بی اختیار یاد سیلی های حاج احمد افتادم توی گوش محمدرضا دستواره؛ «من تو را می زنم که اینها حساب کار دست شان بیاید!» «بزن!… تو که خودت می دانی! عشق می کنم حاج احمد مرا زده باشد… اصلا پز می دهم!» «یک بار زیر پرچم دوکوهه، توی مراسم صبحگاه، سینه خیز بردمت! یادت هست؟» «آره حاج احمد». «آمده ام حلالیت بگیرم». «فقط به یک شرط حلالت می کنم». «چه شرطی؟» «بگذاری توی بغلت، یک دل سیر، گریه کنم!… حاجی! به دلم افتاده این دیدار آخر است… حتی دلم برای سینه خیز بردن هایت هم تنگ می شود!… عشق من تویی، فرمانده من تویی، جنگ من تویی، جبهه من تویی…». راستی! در محاسبات سیاست زده ما، جای این مناسبات عاشقانه کجاست؟! اصلا یک سئوال؛ حاج احمد کجاست؟!

در قطعه ۲۶ با تصویر این شهید زیاد صفا کرده ام… «سیدحسین مسعودیان». حیفم آمد در این عیددیدنی، جایش خالی باشد… نگاهش کنید!

«شهادت، عزت و افتخار ابدی است»، حتی اگر شهید علی کلانتری پور، باری به خواب مادرش آمده و از حاجیه خانم خواسته باشد؛ «اینجا هر شهیدی گمنام تره، به خانم حضرت زهرا (س) نزدیک تره… مادرم! کاش لااقل اون عکس بالای مزار رو برداری… داره اذیتم می کنه اینجا… مادرم! ما اینجا دست مون بازه ها، چرا از ما چیزی نمی خوای؟!…».

عجیب عیددیدنی با صفایی است… قطعه ۲۶ از شهید ۱۳ ساله داره…

تا شهید ۶۳ ساله…

این شهید هم همیشه برایم جذاب بوده… با این آمادگی، ببینی چند تا بعثی رو به درک فرستاده تا شهید بشه! یک روز مادرش به من گفت: «محمدعلی عکسی نداره، مگر اینکه یه جای عکس، پیکانش معلوم باشه!! روزی ۲ بار ماشیش رو می شست!! شاید باورت نشه، اما هر وقت به خوابم میاد، با پیکانش میاد!! خیلی ماشینش رو دوست داشت. با این همه وقتی داشت می رفت منطقه، ماشینش رو فروخت، پولش رو داد به من و گفت؛ شاید لازمت بشه مادر…». شهید «محمدعلی همتی فر» با ۲۰ سال سن از جمله شهدای ۱۰ اردیبهشت ۶۱ ی قطعه ۲۶ است. روحش شاد. یعنی شادتر از این؟!

حال که تبسم مان هم فاطمی شد، بگذارید کامل ترش کنم. از جمله سرداران شهید جنگ که حالا نام شان بماند، وصیت کرده بود؛ «اگر شهید شدم مرا در زادگاهم شهر دماوند، کنار فلان امام زاده خاک کنید». قصه برمی گردد به اوایل جنگ و ایشان به خیل شهدا می پیوندد. با این همه، چون خانواده شهید چندی بود که در تهران سکونت داشتند، عزم شان بر این شد که شهید را در همین بهشت زهرای خودمان دفن کنند. دوستان شهید اما مخالفت کردند؛ «پس وصیت اش چه می شود؟!» خلاصه، بگو مگو بالا می گیرد. یکی پدر شهید می گوید و یکی دوستان شهید! «اگه من باباشم حتما توی تهران خاک می شه!» «اما طبق وصیت شهید، باید دماوند دفن بشه… ایناهاش! نوشته؛ مرا دماوند دفن کنین…». «اصلا حالا که همچین شد، شهید غلط کرده با شما!!!… من باباشم توی همین تهرانم خاکش می کنم».

از عداد شهدای بهاری قطعه ۲۶ که همیشه دیدن شان می روم، شهیدان «محمدباقر و مرتضی توکلی» اند. اولی ۱۰ اردیبهشت ۶۱ در جاده خرمشهر و دومی ۲۱ فروردین ۶۲ در فکه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. یک بار مادرش اشک ریزان به من گفت: «یواش یواش داشتیم برای اولین سالگرد شهادت محمدباقر آماده می شدیم که خبر شهادت مرتضی را هم آوردند… کمرم شکست… یادم آمد که محمدباقر همیشه می گفت: مادر! از من و مرتضی برایت پسر درنمی آید، شهید درمی آید!»

خوشم می آید از آن دست مادران شهدا که نوروز، به فکر هفت سین جگرگوشه شهیدشان هم هستند. عکس زیر امتزاج سلیقه و سادگی است. سمفونی بهار و عاشقی است. مادر شهید «محسن سرلک» از خوش ذوق ترین مادران شهدا درباره چیدمان مزار سفرکردگان است و هر وقت بهشت زهرا می آید، چادر به کمر می بندد و بنا می کند آب و جارو کردن مزار پسرش. فقط هم به محسن بسنده نمی کند و تا آنجا که کمرش یاری کند، قبور دیگر شهدا را نیز تمیز می کند. این هم سبک زندگی قشنگ مادران دلاور شهداست دیگر! محسن سرلک در تاریخ ۱۲ اردیبهشت ۶۱ در ۲۰ سالگی جرعه نوش باده شهادت شد. آن روزها محور اهواز-خرمشهر کربلای ایران بود. نشانی شهیدی که با شما دوستان خوب به دیدنش رفتیم این است: «قطعه ۲۶ ردیف ۶۹ شماره ۴۱».

خانواده محترم شهیدان «شاه علی» اما مزار شهدای شان را با یادگاری هایی از فرزندان شان تزئین کرده اند. لباس و تسبیح و ساعت و چند تایی فشنگ و قمقمه و… بله دیگر! «یا ابالفضل العباس». در قطعه ۲۶ چند تایی محفظه این طوری هست که بزرگ تر از مابقی محفظه ها و مختص به ۲ یا ۳ شهید است. از قبل همچین مزارهایی را دوست می داشتم. چرا که تک بود و راحت به چشم می آمد. با یک گشت کوچک در قطعه ۲۶ می توان مزار شهیدان شاه علی را پیدا کرد. گفت: «آنکه گمگشته، ماییم، نه شهدا…».

در قطعه ۲۶ بالای سر مزار بعضی شهیدان، مجالس ماهیانه و هفتگی برگزار می شود. از دعای ندبه صبح جمعه بگیر تا دعای کمیل و زیارت عاشورای غروب ۵ شنبه. بعضی از این مراسم ها بیش از ۱۵ سال سابقه دارند. مثل مجالسی که هر از گاه در جوار مزار «شهیدان شاهمرادی» برگزار می شود. به ندرت پیش می آید غروب ۵ شنبه ای بهشت زهرا باشید و کنار مزار شاهمرادی ها مراسم دعایی نباشد. اینجا مزار ۲ برادر شهید است. شهید سیدعلی شاهمرادی که مرد بدر بود و شهید سیدمصطفی شاهمرادی که شهید کربلای ۵ سه راه شهادت. در جوار مزار شهیدان شاهمرادی آنقدر صفا هست که زیارت قطعه ۲۶ جز با ملاقات این قبور منور کامل نمی شود. معمولا کنار مزار این برادران شهید، بازار خاطره گویی دفاع مقدسی هم داغ است و دوستان و خویشان سیدعلی و سیدمصطفی با یاد عزیزان شان واقعا دل آدمی را جلا می دهند… «سه راه شهادت، توی آن خاک و خل، ناگهان خواب بر چشمانم غلبه کرد. من ۲ روز بود نخوابیده بودم و سیدمصطفی ۳ روز. تکونم داد و گفت: تو توی این جهنم آتش چه جوری خوابت برده؟! گفتم: دیگه نمی تونم سر پا بایستم. گفت: «اگه بدونی الان داری با بیدار موندنت یه بخشی از گره های امام رو باز می کنی، دیگه خوابت نمی بره. اوووووه! بعدا اونقدر وقت می کنی که بخوابی!» حرفش مثل پتک آوار شد توی سرم. با هر جون کندنی بود، بیدار شدم و… جل الخالق! متوجه شدم سیدمصطفی با بدنی غرق در خون، مدام به خودش می پیچد! گفتم: سید! تو کی تیر خوردی؟! گفت: وقتی تو خواب بودی!… این را گفت، بعد یک «یا زهرا» گفت و به شهادت رسید. یعنی با بدن آغشته به خون، و فقط چند ثانیه قبل از شهادتش، مونده بودم چه جوری تونست زورش رو جمع کنه و منو بیدار کنه؟!… اینقدر به ولی فقیه عرق داشتن اینا».

این یکی از بهترین… از نظر من که بهترین و قشنگ ترین سنگ مزار قطعه ۲۶ است. ایام فتنه، سنگ نوشته مزار شهید «قاسم ساغریچی» را در متنی نوشته بودم…

قطعه ۲۶ اما هرگز خالی از نوستالوژی نیست. آنچه در زیر مشاهده می کنید اعلامیه شب هفت شهادت همین قاسم ساغریچی است که روز یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۶۱ برگزار شده و… بعد از حدود ۳۱ سال، هنوز در جایی از قطعه ۲۶ خوش می درخشد.

این هم یک نوستالوژی دیگر. در زمانی که نه کامپیوتر بود و نه اینترنت و نه فتوشاپ و نه خیلی چیزهای دیگر، اعلامیه اولین سالگرد شهادت شهید محمدجواد نجاری اینقدر زیبا از آب درآمده. این برگه هم نزدیک ۳۱ سال در قطعه ۲۶ سابقه دارد. بگو؛ بی نهایت!

پدری پیر؛ هر دست یک شهید… این «حماسه شهدایی» هم «ائتلاف ۳ گانه» است، هم «جبهه پایداری».

نوبت عیددیدنی به شهید حاج علیرضا قدمی رسید. اول برای این شهید یک فاتحه بخوانید… قبلا برای تان گفته بودم که سال اول ابتدایی مدرسه شهید عاشقلو رفتم که مدرسه شاهد نبود. از سال دوم ابتدایی رفتم مدرسه شهید علیرضا قدمی که مدرسه شاهد بود. واقع در بلوار یافت آباد منطقه ۱۸ شلوغ پلوغ. القصه! اول بار که اسم مدرسه جدیدم را شنیدم، توی دلم گفتم؛ چقدر این نام برایم آشناست! کجا دیده ام؟! کی برخوردی داشته ام؟! اینقدر این موضوع روی مخم بود که با مادرم در میان گذاشتم. جالب اینکه مادرم هم می گفت: «این نام برای منم آشناست!» و بعد از دقایقی فکر و گمانه زنی، «آهان»ی گفت و گفت: «شهید علیرضا قدمی فقط ۲ قبر از بابااکبرت جلوتره!»… و معما چو حل گشت، آسان شد!! به مادرم گفتم: راست می گیا!… و ۵ شنبه بعدش رفتم بهشت زهرا و خواندم؛ «معلم شهیدی که عمر پربارش طی سال های ستم شاهی در مبارزه و زندان گذشت و بعد از انقلاب، مرید جان بر کف امام خمینی بود. محل شهادت: اسلام آباد غرب، مرصاد». واقعا خیلی احساس خوش بختی می کردم وقتی می دیدم شهیدی که مدرسه ام به نام ایشان است، همسایه پدرم درآمده… «مدرسه شهید علیرضا قدمی»… یادش گرامی باد. ایضا خود حاج علیرضا. ایضاتر، «گروه سرود مدرسه شهید علیرضا قدمی تقدیم می کند»… کار من فکر می کنی در این گروه سرود چه بود؟! هیچی! فقط گاهی آ… آ… آ… می کردم! یکی تک خوان بود، الباقی همین «آ» را می کشیدند!! بعدها فهمیدم «آ» کشیدن، خیلی آسان تر از «آه» کشیدن است. مگر نه شهید علیرضا قدمی؟!

این هم شهید عبدالمجید رحیمی، هم محلی پدرم که با بابااکبرینا اعزام شد و فقط ۵ روز دیرتر از پدر به شهادت رسید. می بینید دیگر! اسلحه از قدش بزرگ تر بود و کلاه از سرش گشادتر! من درباره این شهید در همین وبلاگ مطالب متعددی نوشته ام و دیگر هیچ نمی گویم…

الا گذاشتن متن کامل وصیت نامه این شهید که عکسش را صبحی به عشق شما گرفتم… به خدا مانیفست «حماسه سیاسی/ اقتصادی» است این دست نوشته… و فراموش نکنید این متن را کسی نوشته که هنگام شهادت، آیا به سن تکلیف رسیده بود، آیا نرسیده بود! الکی هی می گویند؛ شهید ۱۶ ساله! کمتر از این حرف ها بود، حتی! این یک الف بچه با ما همسایه بود. مادرم می گوید؛ عبدالمجید در شناسنامه اش دست برد، در روز تولدش دست برد، در همه زندگی اش دست برد تا پایش به جبهه باز شود. می خواهم بگویم؛ با کمتر از ۱۵ سال سن، دست برد در بی نهایت! باری در دارخوئین به پدرم گفته بود؛ «همه خیال می کنند جنگ، سر من یک کلاه گشاد گذاشته، اما این منم که سر زندگی را گول مالیدم!!»

شهید «قاسم مرتضی قلی»… اگر فکر می کنی اسمش خنده دار است، پس این را هم بدان که وقتی در همین جا توی قبر گذاشتندش، لبش به خنده باز شد! عکسش هست… این جفیری مظلوم. در قطعه ۲۶ هر وقت نگاهش می کنم، یاد این مصرع می افتم؛ «جمال چهره تو حجت موجه ماست». باید هم شهید می شدی و می خندیدی توی قبر…

به به… نوبتی هم که باشد نوبت شیربچه تخس و غیرتی و نترس و دلاور مسجد جوادالائمه، شهید بامعرفت و مشتی «مسعود رضوان» است. گاهی با خود و بی خود گیر می داد به پدرم که؛ «گلبرگ سرخ لاله ها را بخوان»… و پدرم می خواند؛ «در کوچه های شهر ما بوی شهادت می دهد»… مسعود آقای رضوان البته ناگفته نماند از جرزن های درجه یک فوتبال بود، منتهی در جرزنی و خوره بازی، حریف پدرم نمی شد!! و متاسفانه باید اذعان کنم نامبرده نیز یک پرسپولیسی دو آتشه بود!! مهم ترین خصوصیت مسعود رضوان، با مرام بودن اوست که خود به خدایی در چهره اش هم هویداست. در کتاب «گردان عاشقان» صفحات ۲۴ و ۲۵ مختص شهادت مسعود رضوان است… «سلاح مسعود نباید بر زمین بماند. بی سیم را از پشتش باز کردم. عباس هم سراغ مسعود را می گرفت، ولی دیگر دیر شده بود. مسعود فقط جسمش در این دنیا بود و بس!» وقتی خبر شهادت مسعود رضوان به پدرم رسید، گفت: «این بار او جرزنی کرد»، اما وقتی نیم ساعت بعد خبر شهادت پدرم به گوش اصغر آبخضر رسید، یادش آمد که این ۲ همیشه با هم جر می زدند و همیشه با هم بازی را می بردند! مثل اون فوتبال گل کوچیک دوکوهه… مثل اون همه فوتبال توی زمین خاکی میلان… مثل بازی های زمین شماره ۲ آزادی… مثل… مثل چی بگم آخه؟!… درود خدا بر تو باد عمو مسعود رضوان. سالاری به مولا… مردی تو…

اگر من رئیس جمهور بودم، نشان درجه یک فرهنگ را می دادم به مادر شهید «مرتضی رحیمی». چقدر این شیرزن با سلیقه باشد، خوب است؟!… نشد ما یک روز برویم بهشت زهرا، یک ذره خاک داشته باشد سنگ مزار شهیدش… نشد! یک بار به من گفت: «اینجا خانه جسم پسرم است… باید تمیز باشد… اینجا ملائکه می روند، می آیند… باید تمیز باشد… من فقط مادر مرتضی نیستم، شهردار مزارش هم هستم…».

این یکی بدون شرح! می ترسم چیزی بنویسم خراب کند این زیبایی را…

آخرین عیددیدنی را به یک جانباز شهید اختصاص می دهیم. آنکه اردیبهشتی است، جلد اینجاست؛ دیر یا زود برمی گردد… این از سفره هفت سینش…

این هم از سینه ای که دیگر خس خس نمی کند، قلبی که دیگر تیر نمی کشد… قبری که ناز دارد… اعصابی که دیگر موجی نمی شود… نفسی که دیگر ممد درد نیست… اینجا بهار را قبضه کرده… اینجا اطلسی هنوز هم هست… اینجا قطعه ای از بهشت است… و امروز، روز خوبی بود… با شما خوش گذشت این عیددیدنی… ممنون که آمدید… گفت: آخرین کلام را گفتم و رفتم……………..

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۸۷ دیدگاه

ما و عمار

درباره «نخستین فرزند شهید اسلام» جناب عمار بن یاسر

یکم: شاید به یمن «این عمار»، سالیانی است که از «بی سیم بصیرت»، بیش از هر ندایی، ندای «عمار، عمار، عمار» شنیده می شود. زیاد گفته اند یاسر و سمیه؛ پدر و مادر عمار، اولین شهدای اسلام اند، اما کاش فراموش نکنیم عمار، «اولین فرزند شهید اسلام» است. حکایت «علی» و «حق»، «عمار» و «بصیرت» نیز ۲ روی یک سکه اند؛ همه جا با هم اند. اگر حق همسایه علی است، بصیرت هم سایه عمار است. بصیرت با عمار، و عمار با بصیرت است. بصیرت اگر چه خود حق است، اما آن دم که خواص نا به کار، حق و باطل را به هم می آمیزند و فتنه را به دنیا می آورند، باید چنگ به ریسمان بصیرت زد. در جبهه های فتنه گون، بصیرت، منجی حق است. بصیرت، سرباز خط مقدم حق است. بصیرت، بسیجی ترین مفهوم حق است. بصیرت، سربند پیشانی حق است. بصیرت، فدایی حق است تا اگر تیری آمد، سینه عمار، سپر حیدر کرار شود. اگر مصداق حق، علی (ع) است، شاخص بصیرت هم عمار است. بی بصیرت، ای بسا سیرت علی را فدای صورت مولی کنیم. بی بصیرت، ای بسا باطن قرآن را قربانی ظاهر آیات کنیم.

دوم: آنجا که میان «حقیقت» و «مصلحت» دوگانگی به وجود می آید، کلید حل منازعه، دست «بصیرت» است. حقیقت که همیشه حقیقت است، اما برای فهم این مهم که کدام مصلحت، «مصلحت اسلام» است و کدام مصلحت، «منفعت این و آن»، باید از ترازوی بصیرت مدد گرفت. با این ترازو بهتر مشخص می شود که چرا امیرالمومنین، مصلحت اسلام را در اولویت قرار داد و گاه گاه حتی به خلفای غاصب حق خود، مشورت می داد. بصیرت به ما یاد می دهد که مصلحت اسلام، فقط مصلحت اسلام نیست؛ نیک اگر بنگری، «مصلحت حقیقت» است. با میزان بصیرت، بهتر می توان فهمید که کدام مصلحت در شعاع حقیقت است و کدام مصلحت در امتداد دروغ.

سوم: بصیرت، تنها حد فاصل حقیقت و مصلحت نیست. در دعوای میان مخلص سازی و وحدت نیز، همان به که بصیرت حکم کند. گفت: «خوش بود گر محک تجربه آید به میان». «محک تجربه» یعنی «بصیرت». بصیرت به ما نشان می دهد؛ کجا اخلاص بیشتر لازم است، کجا جذب حداکثری. بصیرت شعار نمی دهد؛ راهکار نشان می دهد. بصیرت از سویی همه مخلصین را دعوت می کند که «عمار» شوند، اما هر آنکه عمار نشد، اغیار نمی خواند. بصیرت متوجه فرق میان مخلصین و مومنین و مسلمین هست. به وقتش نسخه اخلاص می پیچد، به وقتش نسخه وحدت. بصیرت، آدم اسلام است، نه عنصر احزاب. بصیرت دنبال غنیمت نمی رود؛ تنگه احد جبهه اصل کاری را مراقب هست. عمار دنبال غرور نمی رود؛ متوجه «آفت بصیرت» هست.

چهارم: اشبه الناس به مفهوم رعنای بصیرت، عمار است، لیکن در این تشابه، عجب حکایتی نهفته…

چهار/ ۱: اگر چه تمام زندگی جناب عمار بن یاسر درس بصیرت است، و اگر چه ابوتراب بر بالین آغشته به خون اولین فرزند شهید اسلام فرمودند؛ «رحم الله عمارا یوم اسلم، و رحم الله عمارا یوم قتل، و رحم الله عمارا یوم یبعث حیا…»، اما شگفتا! شگفتا که در ورای ام الفتن تاریخ؛ فتنه سقیفه، مولای موحدین این گونه با عتاب، خطاب می کند عمار را؛ «چه شد که از خواب غفلت بیدار شدى؟!… تو و دیگران برگردید که دیگر نیازى به شما ندارم. شما در حالى که مرا در یک سر تراشیدن اطاعت نکردید، چه طور مرا در قتال و جنگ با کوه هاى آهنین اطاعت خواهید کرد؟! برگردید که دیگر نیازى به شما نیست».

چهار/ ۲: اعتراف می کنم شناختم نسبت به جناب عمار، به «این عمار ۸۸» برمی گشت و چند صفحه ای تورق در کتب تاریخی، تا اینکه بازنویسی سفرنامه حج، ایضا مسائل و مصائب روز جامعه، باعث شد از عمار بیشتر بخوانم تا از بصیرت بیشتر بدانم. این بار اما «تورق گرم صفحات» به «تعرق سرد لحظات» رسید! دقیقه ها شد دغدغه ها! ثانیه ها شد روی مخ! ساعت ها شد ساحت درنگ! مساحت غم! عمار و بی یا کم بصیرتی؟! عمار و دیر آمدن؟! عمار و تاخیر؟! عمار و سکوت؟! عمار و تردید؟! عمار و اشتباه؟! عمار و غفلت؟! عمار و چون و چرا؟!… و باز اعتراف می کنم از این منبع به آن منبع می رفتم بلکه ناراستی منابع روی مخ، با منبعی جدید تکذیب شود، لیکن چه تلاش بیهوده ای!! قدر مسلم هم الان می بایست به جمله چند خط بالاتر یعنی «اگر چه تمام زندگی جناب عمار بن یاسر درس بصیرت است…»، یک تبصره بزنم که؛ «الا مقطع سقیفه»! و همچنان اعتراف می کنم یکی از آموزه های بصیرت برایم این بوده که حتی المقدور از خیر نوشتن مطالبی که می شود ننوشت، بگذرم! این یکی اما هر چه تلاش کردم ننویسمش، نشد! چرا که دست آخر فهمیدم؛ نوشتن این متن، چیزی از قدر عمار کم نمی کند، بلکه شاید ننوشتنش ظلم باشد در حق بصیرت. پس صبر کنید…

چهار/ ۳: مرور دوباره فتنه سقیفه به عنوان ام الفتن تاریخ، نیز دوباره خوانی زندگی جناب عمار، مرا به برداشت های زیر رساند. همین جا بگویم که انتشار این متن، هرگز به معنای آن نیست که برداشت خود را کاملا صحیح می دانم.

چهار/ ۳/ یک: قبل و بعد از قصه غم انگیز سقیفه، عمار و بصیرت قطعا همسایه هم بوده اند. چه زمان پیامبر، چه زمان ابوتراب، عمار همیشه در شمار یاران تراز اول جبهه اسلام بوده. بهترین ها، برترین ها. یکی دو تای والاتر، چند تای عالی تر.

چهار/ ۳/ دو: عملکرد جناب عمار در فتنه ای به اهمیت فتنه سقیفه، اولا در قیاس با کارنامه درخشان خودشان، ثانیا در مقایسه با جناب مقداد و جناب ابوذر و جناب سلمان، مورد سئوال است. و لابد این سئوال، آنقدر شدید است که خطاب حضرت امیر را آنگونه عتاب آمیز کرده. من واقعا نمی دانم -و در آن درجه هم نیستم!- که به فراخور رفتار عمار در مقطع سقیفه، چه عنوانی باید به ایشان داد، اما صرف نظر از عناوین امروزی و بعضا دست مالی شده ای چون ساکت و دیر آمده و خیلی دیر آمده و کمی دیر به میدان آمده و چه و چه، اینقدر هست که معصومین در نقلی مکرر بارها گفته اند؛ «ارتد الناس بعد رسول الله الا ثلاثه». یعنی: بعد از رحلت رسول خدا، همه اصحاب جز ۳ تن؛ مقداد و ابوذر و سلمان، مرتد بوده اند. بدیهی است مراد از این «ارتداد»، ارتداد به معنای فقهی و مصطلح کلمه نیست، بلکه بیانگر نوعی از راه بیرون شدگی عقیدتی، ولایی و سیاسی است. البته -و خوشبختانه!- منابع قلیل تری هم وجود دارند که نقل معصومین را اینگونه روایت کرده اند؛ «ارتد الناس بعد رسول الله الا ثلاثه… او اربع». و هر چند درباره «او اربع» (یا ۴ نفر) تردید هست که اشاره به کیست، لیکن ناظر بر عاقبت به صحنه آمدن عمار، می توان نتیجه گرفت که مراد از «او اربع»، همین جناب عمار است.

چهار/ ۳/ سه: این مجال، خیلی جای مناسبی برای پرداختن به کم و کیف قصه پر غصه و عجیب و غریب سقیفه نیست، لیکن ناظر بر بحث، باید گفت؛ فقط ۴ نفر، سر وقت، امر مولی را برای دفاع از حق ولایت اجابت کردند. مقداد و ابوذر و سلمان و زبیر. و بنا بر همین ظاهر ماجرا، بعضی بر این باورند که «او اربع»، اشاره به زبیر -تا آن مقطع از زندگانی اش- دارد، نه عمار. البته همانطور که قبلا اشاره شد در اغلب منابع، خبری از «او اربع» نیست. طرفه حکایت اینجاست؛ در میان ۴ تنی که برای دفاع از حق ولایت حضرت ابوتراب، سر موعد مقرر به صحنه آمدند، فقط یکی دست به شمشیر برد که آنهم جناب زبیر بود! قضیه وقتی جالب تر می شود که بدانیم زبیر بر خلاف امر امیرالمومنین دست به شمشیر برد!! یعنی افراط و تندروی کرد!! و شاید متاثر از همین نافرمانی بود که «الا ثلاثه»، هرگز «الا اربع» نشد! فوقش «او اربع»! ذکر این نکته نیز خالی از لطف نیست؛ بر اساس اسناد و شواهد موجود، از میان این ۳ تن، از همه بهتر و دقیق تر جناب مقداد بوده اند. نقل است که مقداد بن اسود در ماجرای سقیفه حتی بی اذن ابوتراب پلک هم نمی زد. البته دقت شود که به اقتضای زمان و مکان، داریم از ولایت پذیری سخن می رانیم. لذا بر ولایت پذیری مالک اشتر نیز نمی توان خرده گرفت؛ آنجا که جلوتر از مولای متقیان به خط زد و به در خیمه معاویه رسید. بسیجی وار به خط زدن، اگر بر مناط انضباط باشد و طبق قاعده فرماندهی، افراط نیست؛ شیوه قهری شیربچه های خیبر و بدر است.

چهار/ ۳/ چهار: از مجموع مطالعات تاریخی درباره عملکرد عمار در فتنه سقیفه به موارد زیر برمی خوریم؛

برای بزرگمردی در مایه های عمار، هر چیزی جز «الا اربع» به نوعی کسر قدر و منزلت عمار است. حتی بر فرض اینکه «او اربع» اشاره به شخص عمار داشته باشد، باز هم در راستای مقام بصیرت افزای عمار نیست. عمار نباید «یا ۴ نفر» باشد، بلکه باید «جزء ۴ نفر» باشد.

بر اساس برخی منابع، جمله زیبای «علی با حق است و حق با علی»، آخرین جمله سفارشی مهم است از طرف پیامبر به شخص عمار؛ «ای عمار! بعد از من، فتنه های بزرگی رخ خواهد داد. پس هر گاه با این فتن روبرو شدی، از علی پیروی کن که علی با حق است و حق با علی». این را نیز باید دقت کرد که عمار، توسط شخص رسول خدا به اسلام گروید و به نوعی تربیت شده خاص ایشان بود. با این همه در تحلیل عملکرد عمار در فتنه سقیفه، یکی هم اشاره به این شده که عمار مصلحت ندید با خلفا -به ویژه در اوج ماجرای سقیفه- مخالفت سیاسی واضح کند. یعنی؛ عمار با اینکه تصمیم گیری سقیفه را هرگز قبول نداشت، لیکن بنا به دلایل سیاسی از ابراز مخالفت آشکار خودداری کرد.

بعضی نیز از شک و تردید عمار در آن مقطع نوشته اند.

کسانی هم ناظر بر پاره ای واقعیت ها، بنای شان بر این اعتقاد است که رفتار عمار در فتنه سقیفه از جنس همان مصلحت سنجی هایی بود که امیرالمومنین را به مشورت دادن با خلفای غاصب حق شان کشاند.

عده دیگری نوشته اند؛ عمار اندکی دیر و فقط با چند ساعت تاخیر به صحنه آمد. هر چند برای تاخیرش هیچ عذری نداشت.

چهار/ ۴: گذشته از اینکه کدام یک از این روایت های تاریخی، بیشتر منطبق بر واقعیت باشد، می توان ۲ گونه از بحث نتیجه گرفت؛

چهار/ ۴/ یک: می توانیم به صدر اسلام برگردیم و عمار را در مواجهه با ام الفتن، لااقل همسایه بصیرت نخوانیم و… بعد، دچار آفت بصیرت شویم و به جای قلندری، قلدری پیشه کنیم و عمار را «عمار» ندانیم! و با بدترین روش ممکن دست به خالص سازی بزنیم و عمار را… آری، حتی خود عمار را در عداد عماریون تلقی نکنیم! و هر وقت هم که آمد به نفع جبهه دوست، رفتار و گفتار بصیرت افزا ارائه داد، خطاب مولای متقیان را بر سرش آوار کنیم؛ «تو و دیگران برگردید که دیگر نیازى به شما ندارم…». البته می دانم مضحک است، لیکن با تفکرات مغشوش حاکم بر بعضی گروه های سیاسی، باید نشست و بررسی کرد؛ آیا عاقبت، عمار، «عمار» محسوب می شود یا خیر؟!

چهار/ ۴/ دو: جور دیگری هم می توان نتیجه گرفت… و آن اینکه؛ چه بسا انسانی در فتنه ای، و در بهترین حالت ممکن، «او اربع» باشد، اما در فتنه های قبلی و بعدی، بهترین سایه و همسایه بصیرت خوانده شود. اصلا مصداق بصیرت شود. و چنان عاقبت به خیر شود که امام اول ما در وصفش بگوید؛ «رحمت خدا بر عمار، روزی که اسلام آورد، روزی که شهید شد، و روزی که برانگیخته خواهد شد».

پنجم: اولین فرزند شهید اسلام، البته از «ارکان اربعه شیعه» است؛ سلمان و ابوذر و مقداد و عمار. مگر این ۴ تن را می توان از شیعه گرفت؟! ما هر چه از بصیرت داریم، مدیون تلاش ارکان شیعگی ماست. حالیا! چه آن روز که «علی (ع)» طلب یار کرد، و چه آن روز که فرزند حکیم او «سیدعلی»، فقط «این عمار» نگفتند. «کجایند اصحاب دیگر» نیز بود. لیکن اگر از دیروز تا امروز، «این عمار» بیشتر شنیده، و از «عمار» سخن بیشتر گفته می شود، حرف حکیمانه تاریخ است با ما. این حرف گمانم این است؛ آدمی می تواند عمار باشد، حتی مصداق اولای بصیرت باشد، لیکن همه نمرات کارنامه اش دقیقا ۲۰ نباشد. به شرط جبران، آدمی می تواند در فتنه های بعدی، از فتنه قبلی کارنامه بهتری داشته باشد. آدمی می تواند در یک فتنه دچار تردید، تاخیر، سکوت، غفلت و اشتباه شود، لیکن در امتحانات آتی جبران کند. البته عکس این گزاره ها نیز صادق است. آدمی می تواند در ام الفتنه جهان اسلام، حتی به نفع جبهه دوست، ترمز ببرد و شمشیر هم بکشد، اما دست آخر، خودش و کشنده اش رهسپار دوزخ شوند. باورم هست ۲ چیز در خراب کردن عاقبت آدمی نقش برجسته دارند؛ یکی، افراط، حتی در راه دفاع از جبهه حق. دیگری، پاسداری از جبهه حق، اما با اغراض آلوده به حب و بغض. در وصف جناب زبیر، فکر کنم بشود این تعبیر را به کار برد که او صندلی حق را از خود حق بیشتر دوست می داشت. امروز هم بعضی ها بیشتر یار صندلی علی اند، تا خود علی. قصه آقازاده ها و صندلی بماند برای وقتی دیگر!

ششم: در تعریف بصیرت گفته اند؛ «رفتار و گفتار درست در وقت درست». شاید تعریف دیگر، بلکه آسان تر بصیرت این باشد؛ «رفتار و گفتار نادرست انجام ندهیم». جناب عمار در باب بصیرت افزایی، آنقدر که من خوانده ام از ۲ شیوه پیروی می کردند. یکی؛ روحیه دادن به جبهه خودی. دیگری مواجهه دقیق با جبهه دشمن. عمار برای دشمن، رجز بی خود نمی خواند. گاه استدلال می کرد، گاه رجز درست می خواند. واقعا این چه رجزی است که بیش از دشمن، برای دوست درد سر درست می کند؟! البته عمار رجز دشمن را برای دوست نمی خواند! صف بندی ها را اشتباه نمی کرد. از جمله اشتباهات بعضی گروه های سیاسی این است که گاهی همه را با همان چوبی می رانند که فقط باید سران فتنه را برانند. قطعا با هر کس به تناسب جرمش باید برخورد کرد. این و آن که در فتنه دیر و با تاخیر به صحنه آمدند، جرم شان جرم «ساکت فتنه» نیست. بصیرت گاهی یعنی دقت مضاعف روی خرج عناوین. کسی که دیر حرف زده، اما عاقبت حرف زده، «ساکت فتنه» نیست. برای کسی که دیر حرف زده… یعنی؛ لااقل برای کسی که دیر حرف زده، راه جبران بسته نیست. این را، زندگی عمار به ما می گوید. رسم بصیرت از اسم بصیرت مهم تر است.

هفتم: حال که فضا آرام تر شده و صدا به صدا می رسد، بد نیست وارد بعضی مصادیق شویم. متاثر از اتفاقی که یکشنبه کذایی در قم رخ داد، خیلی از عوامل، متاسف شدند و ابراز ندامت کردند. لیکن اصل کاری ها عذری نخواستند! کسانی که با عقاید حب و بغضی، از دیر به میدان آمده های فتنه، در اذهان هواداران شان، «دیو» ساخته اند، مقصرین دانه درشت آن حادثه تلخ اند. کسانی که مضاعف از فتنه، به دلایل سیاسی و گروهی و جناحی نیز علیه دیگر اصول گرایان، جبهه بندی بی لزوم می کنند، مع الاسف نه فقط عذری نخواسته اند، بلکه حتی بعد از سخنان علمدار انقلاب، یکی شان می گوید؛ «اگر من بودم، به جای پرتاب مهر، مجلس را ترک می کردم»!! دیگری می گوید؛ «اگر من بودم اصلا فلانی را برای سخنرانی دعوت نمی کردم»!! آن یکی، خوش خیالانه می گوید؛ «اگر رئیس قوه عذرخواهی نکند، دیگر دلیلی ندارم که او را از دیگر سران قوا بهتر بدانم»!! آنی فرض کنید اگر همه حزب اللهی ها می خواستند از کانال جبهه های سیاسی، حزب اللهی باشند و خط بگیرند، به چه بلایی مبتلی می شد بصیرت؟!

هشتم: شکی نیست جریان اصول گرایی، پس از دوران کج دار و مریز اصلاحات، منشا خدمات فراوانی برای جمهوری اسلامی شد. قطعا خدمات شهرداری ها، شوراهای شهر، مجلس و دولت، زاییده گفتمان اصول گرایی است. در گفتمان اصول گرایی، اصل بر «خدمت» است، و الا از ولایت و بصیرت و سایر مفاهیم عالیه، هم جریان فتنه حرف می زند، هم حلقه انحراف. فصل ممیزه جریان اصول گرایی از سایر دار و دسته های سیاسی، اولا خدمت است، ثانیا خدمت بی مزد و منت. بعد از دوره پر از حرف و حرافی اصلاحات، آن جریان که مردم را بیش از پیش به «کار» و «کارآمدی» امیدوار کرد، جریان اصول گرا بوده است. تا امروز نیز مردم به کرات اعتماد خود را به لایه ها و آدم های مختلف جریان اصول گرا نشان داده و بارها به ایشان رای داده اند. مع الاسف از یک سو جریان فتنه و حلقه انحراف، دست در دست هم به تخریب گفتمان اصول گرایی مشغول اند، آنقدر که دیگر احدی جرئت نکند خود را اصول گرا بخواند! از سوی دیگر، به موازات این خیانت، باید غمگین غفلت دوستان داخل جبهه اصول گرایی باشیم. واقعا جریان اصول گرایی چند تا جبهه می خواهد؟! و چرا این تخریب وحدت را لااقل به اسم منیت و غرور و قدرت انجام نمی دهیم که عناوین مقدسی چون ولایت و بصیرت و عمار، دستاویز مطامع سیاسی ما قرار نگیرد؟! «مندلی» یک جبهه داشت، این «صندلی» است که زیاد جبهه دارد! در جبهه مندلی، «مین» وحدت بچه ها را خراب نکرد. چه بلایی بر سر شما آورده «میز»؟! جز این فضای مخدوش و هوای مغشوش، رهاورد دیگر صف بندی های شما چه بوده؟! واقعیت این است که احساسات ذاتا ناب هواداران تان را، این همه جبهه بندی غیر لازم «سرکش» کرده. اگر هوادار شما روز ۲۲ بهمن، به جای آمریکا و اسرائیل، شعار علیه این و آن می دهد -و خیال می کند کار درست انجام داده و ماجور است!- نتیجه رویه وحدت شکن شماست که اسمش را گذاشته اید بصیرت!! که اسم تان را گذاشته اید عمار!!

نهم: انتخابات ریاست جمهوری نزدیک است. ملاک های ۴ گانه ساده زیستی، استکبار ستیزی، ولایت پذیری و عدالت محوری، همیشه و همیشه ملاک های محکمی برای رای دادن اند، لیکن از «محک تجربه» می توان آموخت؛ چون فکر می کنیم یکی نسبت به دیگران بیشترین ملاک ها را دارد، دلیل نمی شود الباقی را کلا طرد کنیم. الباقی را کلا طرد کنیم، او هم از ملاک هایش عدول می کند!! از «محک تجربه» می توان آموخت؛ مدیریت دست بالا، صداقت، کارآمدی، فضای همدلی، اخلاق و… نیز در کنار ملاک های ۴ گانه، بسی مهم و اساسی اند.

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤  ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

این نوشته، تخریب وحدت نیست. به نقض غرض دچار نیامده. حتی المقدور بنا بر تخریب تفرقه دارد، لااقل در اردوگاه اصول گرایی. این نوشته نکوداشت مقام عمار است. دل این قلم می سوزد برای بصیرت. فتنه ۸۸ با همه ابعاد بزرگش، در برابر ام الفتن ماضیه محلی از اعراب ندارد. آقایان! حلقه ای که شما تنگش کرده اید، «اولین فرزند شهید اسلام» را هم پذیرا نیست، چه رسد به ما آخرین ها… بس کنید این بساط را. بس کنید! اگر «حزب اللهی و مومن» هستید، بس کنید!

وطن امروز/ ۱۳ اسفند ۱۳۹۱

ارسال شده در صفحه اصلی | ۴۱۹ دیدگاه

حنایی بر سر بصیرت

یک: چند روز پیش، برای «قطعه ۲۶» کامنتی خصوصی آمده بود، ناشناس؛ «داداش حسین! خیلی وقت است عکس های خودت را در وبلاگ نمی گذاری… این مسئله + روح حاکم بر نوشته های چند وقت اخیرت نشان دهنده رگه هایی از اخلاص است… ما هم دوست داریم همیشه از خود بگذری و به خدا برسی…» و از این حرفها! جواب دادم؛ «اتفاقا حب الدنیا راس کل خطیئه»! جواب داد؛ «داری مسخره می کنی؟!» جواب دادم؛ «مشتی! اخلاص کجا بود؟! دارم کچل می شم… عکس چی بگذارم توی وبلاگ؟!»

دو: توی نیویورک، یکی از دوستان دیپلمات که سال ها به جبر کار، ساکن آمریکا بود، اول بار که مرا دید، بعد از مختصر سلام و علیکی گفت: شاید باورت نشود، اما جالب ترین خاطره من از وبلاگ «قطعه ۲۶» دقیقا به حوادث ۲۵ بهمن ۸۹ برمی گردد. چند تا خبرگزاری و سایت را خوانده بودم و درب و داغان آمدم ببینم «قطعه ۲۶» چی نوشته، دیدم نوشته؛ «راه های جلوگیری از ریزش مو»!! در آن گیر و دار، بی اعتنایی ات به دشمنی که آن همه رجز خوانده بود و ۲۵ بهمن هم هیچ کاری نتوانست بکند، قشنگ ترین و خنده دارترین خاطره مرا از وبلاگ «قطعه ۲۶» رقم زد. آن روز اداره بودم. یکی از همکاران گفت: «حسین قدیانی چی نوشته؟!» گفتم: «نوشته؛ مهمتر از اینکه چه شامپویی به سرتان می زنید، این است که هنگام استحمام، وقتی می خواهید به سرتان شامپو بزنید، این کار را نشسته انجام دهید. آب هم زیاد گرم نباشد، بهتر است…». اتفاقا متن تو درست بود! من اینجا زیاد مجله و بروشورهای تبلیغاتی به دستم می رسد. اغلب برای جبران ریزش مو، به ۴ موردی که تو هم در نوشته ات نوشته بودی، استناد می کنند و…

سه: این نکته سوم، یه جورایی داخل پرانتز است. چندی پیش رهبر انقلاب در جمله ای حماسی و معنی دار فرمودند؛ «من دیپلمات نیستم. انقلابی ام». مع الاسف بعضی دوستان به جای دریافت باطن این جمله، فقط بسنده به ظاهر آن کردند؛ آنهم کاریکاتوری! نه فقط جان جمله را نگرفتند، بلکه زدند و جسم جمله را مجروح کردند. وبلاگی نوشت؛ «درس مهم رهبر انقلاب به دیپلمات ها و دیپلماسی». سایتی نوشت؛ «سیلی رهبر انقلابی بر گوش دیپلماسی». هفته نامه ای نیز بر همین سیاق چیزکی نوشت. من اما گمان ندارم که بر اساس جمله «آقا» بتوان دیپلمات ها را خوار کرد و دیپلماسی را تخفیف داد. حتما «آقا» دیپلمات نیست، چرا که «رهبر انقلاب» است و رهبر انقلاب باید هم «انقلابی» باشد. «من دیپلمات نیستم. انقلابی ام»، سیلی «آقا» بر گوش «آمریکا»، «مذاکره با آمریکا» و «قائلین به سازشکاری» است، نه دیپلمات ها و دیپلماسی. دیپلمات ها به اقتضای شغل شان یعنی دیپلماسی، مجبور به رعایت پاره ای آداب و قواعدند؛ اجباری که نه ملت دارد، نه ولایت. بنده خدا سعید جلیلی که وسط گفت و گو با «۱ + ۵» نمی تواند داد بزند؛ «مرگ بر آمریکا»، اما وقتی مذاکره کننده های هسته ای ما از حقانیت ملت ایران در اشل اتو کشیده دفاع انقلابی می کنند، یعنی همان «مرگ بر آمریکا». ما یک «مرگ بر آمریکای لخت» داریم، یک «مرگ بر آمریکای با لباس». اولی را ملت و ولایت می گویند، دومی را دیپلمات ها… و هر جفتش با کلاس است. ما هم دیپلمات خوب داریم، هم دیپلمات بد. شگفتا که هم دیپلمات انقلابی داریم، هم دیپلمات قلابی. «شیخ دیپلمات» یک دیپلمات قلابی است، اما سعید جلیلی قطعا یک دیپلمات انقلابی است. در نقد شیخ دیپلمات، فکر کنم هنوز هم عالی ترین جمله از آن رئیس محترم مجلس شورای اسلامی باشد. باری علی لاریجانی گفته بود؛ «زمان حسن روحانی، ما در غلتان به غرب داده بودیم در عوض آب نبات!» آن روزها البته هنوز از بعضی جبهه های ناپایدار سیاسی رونمایی نشده بود، و الا ایشان این استعداد را داشتند که همان زمان هم سخنرانی محکم علی لاریجانی را بهم بزنند! حالا یا بهم بزنند یا بگویند؛ «برو بابا! این حرف های انقلابی به شما نیامده!!» نگران نباشید! می گشتند و یک دلیل علیل برای کارشان پیدا می کردند! البته بعدا هواشناسی می کردند و اگر دیدند لازم آمده، کار اخلال گران را محکوم می کردند!! اصولا غبارآلودتر کردن فضا، اصلی ترین هنر جبهه های سیاسی است. جبهه های سیاسی، برای خودشان که باشد، حاضر به جمع کردن و جذب کردن هر نوع یاری ولو یار در سمساری هستند، لیکن به جبهه ولایت فقیه که می رسد، بخیل و تنگ نظر می شوند!! برای خودشان دنبال عده و عده می گردند، اما برای جبهه انقلاب اسلامی ۳۰۰ هزار شهید، علی الدوام قائل به دفع اند!! برای خودشان رای جمع می کنند، لیکن با وجود همه ادعاهای ولایت مدارانه، همین که به جبهه «سیدعلی» می رسد، دریغ از یک وجب جا برای علی لاریجانی (رئیس مجلس همین نظام!) و دریغ از یک وجب جا برای قالیباف (مدیر توانمند و خدوم بوستان ولایت و پل صدر و تونل نیایش همین تهران!) جا که ندارند هیچ، علیه شان جبهه هم تشکیل می دهند، تا انقلاب اسلامی یک وقت مبادا بیش از این، دست نامحرمان و نااهلان -بخوانید دیگر اصول گرایان!- بیفتد!! مع الاسف همه حرف جبهه های ناپایدار سیاسی این است؛ «با ما باش، از ولایت فقیه و انقلاب اسلامی هم دفاع نکردی، نکردی… اما اگر ۲ تا نقد محترمانه به ما داری، حالا هی برو از ولی فقیه و خون شهدا دفاع کن!!» پس «صورت کچل»، بهتر از «بصیرت کچل» است. بصیرت کچل یعنی چه؟! یعنی اینکه؛ «به ما چه در دعوای فلانی و بهمانی، چه کسی، چه اندازه مقصر است؟!… مهم بغض بیشتر ما نسبت به یک کدام شان است. مهم نیست علی لاریجانی گفت: «تا ولایت فقیه هست، بن بست نداریم»، مهم این است که ما نسبت به خانواده لاریجانی، حتی اگر منصوب مهم «آقا» هم باشند، کلا بغض داریم… لذا شاید ما با «زنده باد بهار» کمی تا قسمتی مرز داشته باشیم، اما خب! مسئله این است؛ «زنده باد نوار!»… آری! ما چه کار داریم به ساختار و نظامات جمهوری اسلامی که یک طرف به بادش گرفته؟!… مهم این است که کاری به کار ساختمان جبهه ما ندارد!»«من انقلابی ام» یعنی من با انقلاب ام. با خون شهدا هستم. با ملت ام. «من انقلابی ام» یعنی من دغدغه انقلاب را دارم، نگران این جبهه و آن جبهه نیستم. «من انقلابی ام» یعنی اگر احزاب برای تیم خود دنبال بازیکن می گردند، من نیز برای انقلاب اسلامی دنبال یارکشی ام. «من انقلابی ام» یعنی من اهل جبهه و جنگ و چفیه و فکه و شلمچه و مقاومت هستم، نه جبهه ها. «من انقلابی ام» یعنی شان و مقام من از این جبهه بندی ها بالاتر است. «من انقلابی ام» یعنی وقتم را وقف دفاع از انقلاب اسلامی می کنم، نه این و آن. «من انقلابی ام» یعنی از انقلاب اسلامی درست دفاع می کنم، نه درشت. «من انقلابی ام» یعنی من «معیار» دارم… نه حب بی خود دارم، نه بغض بی خود. اگر معیار ما «ولی فقیه» است، پس چرا برخوردهای دوگانه؟! اگر «ملاک، حال فعلی افراد است»، پس چرا کاسبی با فتنه؟! گیرم اما «فتنه ۸۸» ملاک باشد؛ قالیباف کمی دیر و لاریجانی کمی دیرتر، عاقبت هر چه بود، به صحنه آمدند و تا امروز در صحنه اند. مهم ترین ساکت فتنه، عرض شود که یکی دیگر است!! و هنوز به صحنه نیامده!! هم او که سکوتش الهام بخش وحدت فتنه و انحراف است!! اما وقتی سخن می گوید، الهام بخش تفرقه می شود، حتی روز ۲۲ بهمن!! با این همه باید سخنرانی یکی دیگر در یک کجای دیگر بهم بخورد!! چون گاهی معیار ما، به جای «علمدار»، به جای «یار»، می شود حب و بغض!! با حب و بغض، بصیرت ما کچل می شود، حتی اگر ریش مان توپی باشد!! و با حب و بغض، بصیرت ما کچل می شود، حتی اگر با بعضی جبهه های ناپایدار سیاسی، عداوت بی مبنی داشته باشیم!! و به جای ریش توپی، مختصر ریش عاقلانه داشته باشیم!! آقای احمد توکلی! آیا مطالب سایت تان را می خوانید؟! هیچ می دانید از نظر سایت «الف»، اصلی ترین همکاران بی بی سی، نه زنجیره ای نویس های جاسوس، بلکه سپاه و شورای عالی امنیت ملی و دیگر نهادهای مقدس نظام اند؟! یعنی شما اعتقاد دارید که در جمهوری اسلامی، سانسور و فیلترینگ، نه تنها وجود دارد، بلکه بیداد نیز می کند؟! نظامی که سیمرغ های فجر خود را این چنین به اپوزیسیون نماها بذل و بخشش می کند و سانسور؟! نظامی که به مجرمین قطعی فتنه ۸۸ رسما قلم و روزنامه و هفته نامه و ماهنامه و سایت و خبرگزاری می دهد و سانسور؟! نظامی که علنا متهمین فتنه را به دیده شدن در رسانه ملی اش دعوت می کند و سانسور؟! حالا ارگان ها و ارکان های مظلوم این نظام مظلوم تر، شدند همکاران اصل کاری بی بی سی؟! آنکه با بی بی سی دارد همکاری می کند، فکر کنم لانه در ستون سایت شما کرده، با این قلم زنجیره ای!!

چهار: عجب پرانتزی شد، پرانتز بالا! همین پرانتزهاست که آدم را کچل می کند! کچلی سر من اما ارثی است. یحتمل چاره ندارد. دیر یا زود باید وداع کنم با موهایم. دارند می ریزند! تازه، آنهایی شان هم که وفادار بمانند به کله ما، دیر یا زود سفید خواهند شد. هم الان چند تایی تار سپید دشت کرده ام! من اعتراف می کنم؛ یواش یواش باید تند تند با جوانی خداحافظی کنم. من کجا و اخلاص کجا؟! یواش یواش می ترسم عکسم را بگذارم در «قطعه ای از بهشت». البته قبول دارم؛ کچلی به بعضی ها می آید، نیز قبول دارم که کچلی برای بعضی ها، بلند شدن بخت و پیشانی است، اما قیافه آدمی بسته به موی آدمی است. تعارف که نداریم! گاهی دکتر علفی می روم و حنا و سدر و مورد -حالا یا مودر یا مورد!- و زرده تخم مرغ را می گذارم روی سرم، چند ساعت! مادربزرگ برایم می گذارد. گاهی مادرم. راستش را بخواهی ۲۶ درصد به نشانه استحباب که سنت پیامبر دین مان است، شونصد درصد برای اینکه دیرتر از اینکه هستم کچل تر شوم!! چند روز پیش مادرم برایم حنا گذاشت. این رنگ ملایم مایل به سرخ را دوست دارم! ملایم و همچین بفهمی نفهمی است! موهایم را تابلو نکرده، اما به وضوح می بینم که تقویت شده اند. القصه! حنا داشت جذب موهایم می شد که چشمم افتاد به عکس بابااکبر. جوان تر از من، خوشگل تر از من، بی هیچ دغدغه ای، حتی دغدغه بابت ریزش مو! حنابندان شهید، با خون سرخش است در بهشت.

پنج: با آدمی سخن می گوید تغییرات ظاهرش. کچلی آدم را زشت می کند، الا آنکه به مدد تجربه، زیبا کند خود را. من اما اگر چه انسان زمان فتنه نیستم، لیکن دوباره برگردیم به آن مقطع، ناظر بر روزگار، باز هم «پرسه در مه» را خواهم نوشت و باز هم از جناب شهردار انتقاد خواهم کرد. منتهی بغضی نسبت به ایشان ندارم. تعصب بی خود ندارم. من چون انقلابی ام، از شهردار محترم تهران تمجید می کنم که تصویر کارگران تونل نیایش را روی در و دیوار شهر زده اند با این عنوان؛ «ما تونل نیایش را ساختیم». «مردمی نژاد» به حرف نیست، به عمل است. من چون انقلابی ام، هر چند اختلاف افکنی را محکوم می کنم، اما از سخنان رئیس محترم مجلس، حتی در روز یکشنبه کذایی نیز، آنجا که از نظامات نظام و ولایت فقیه و قانون و ساختارهای اساسی دفاع کردند، تشکر می کنم. طرفه حکایت اینجاست؛ تو وقتی بی مبنی، با این و آن، جبهه بندی می کنی، آن روز که با مبنی، نقد این و آن لازم آید، کار را خراب می کنی!! افکار عمومی می گوید؛ «از کجا معلوم نقد امروزشان هم حکایت سخنرانی بهم زدن شان، نوار رو کردن شان، قیل و قال بی خودشان و منم منم بی دلیل شان، باری به هر جهت و از روی حب و بغض نباشد؟؟!!» آری! تفکر ناپایدار برآمده از حب و بغض، بخواهد یا نخواهد، هم افزایی دارد با فتنه و انحراف، چرا که راه اصولی مقابله را غبارآلود و مشوش می کند. بگذریم که وقتی انحراف می بیند در هر ماجرایی دارد قسر درمی رود و همیشه خدا همه چیز سر این و آن خراب می شود، در بهارنمایی خود مصمم تر می شود… و چرا نشود؟!

شش: اگر معیار نقد من «ولی امر» است، خط کش مدح من نیز «آقا» است. با همین عیار، زنده باد آن وزیری که خدمتش الهام بخش وحدت است. زنده باد آن نماینده مجلسی که «وکیل الخدمت» است، نه «وکیل الدولت». من چون انقلابی ام، فقط به فرود آرام دولت فکر نمی کنم، یک مقدار خیلی بیشتر به فراز خود انقلاب اسلامی فکر می کنم… و اگر انقلاب نباشد، می خواهم دولت نباشد. من چون انقلابی ام، فاش می گویم که خدمات کم و زیاد دولت در برابر عظمت نام انقلاب اسلامی، عمارتی بسیار بسیار بسیار کوچک است. خواه دولت هر که می خواهد باشد! من چون انقلابی ام فاش می گویم که اگر هر دولتی به فرود آرام نیاز دارد، این نگاه مصالحه جویانه باید شامل حال دیگر قوا نیز بشود. اگر قرار است قوه مجریه درک شود، چرا علیه قوای دیگر، نوار پخش شود؟! مگر شهردار تهران، شهردار تل آویو است؟! مگر مجلس، سنای آمریکاست؟! مگر دستگاه قضایی نباید درک شود؟! مگر سپاه و بسیج و ۲۲ بهمن و ۹ دی و علیرضا و آرمیتا و خون ۳۰۰ هزار شهید نباید درک شود؟! من چون انقلابی ام فاش می گویم که هرگز اختلاس فلان هزار میلیاردی نباید درک شود؛ اخلاص و وحدت اما به موازات هم باید درک شود. من چون انقلابی ام، حالا می فهمم که از ورای کدام آینده نگری، «آقا» می گفتند؛ فلانی باعث «اختلاف و سرخوردگی» می شود؟!… خلاصه کنم قسمت اخبار ناخوش امروز را می شود همین «اختلاف و سرخوردگی». من اینک ناچارم از تجربه مدد بگیرم. اولین جرقه سفرهای استانی در این مملکت توسط دولت مستقر زده نشد؛ توسط حاج عبدالله والی زده شد. هنوز از به ثمر رسیدن انقلاب، چند روزی نگذشته بود که بسیاری «شهید بعد از اینها» رفتند مناطق محروم، رفتند «کهنوج» تا با خان و خان گزیدگی و فقر و فساد و تبعیض مبارزه کنند. آن زمان که پدر شهیدم با شماری از دوستانش به سفر استانی کهنوج رفت، هنوز دولت مستعجل مهندس بازرگان تشکیل نشده بود، چه رسد به دولت مستقر!! من دولتی نیستم. من انقلابی ام. بهار نازنین ۳۵ سال است که برای من زنده شده. «بهار ضرار» درست کرده اند برابر «بهار انقلاب». «بهار انقلاب»، ناب است. جز بهار انقلاب، بهار دیگری عطر «یوسف زهرا» ندارد. بهار، شکوفه اختلاس ندارد. پرستوی منیت ندارد. من چون انقلابی ام فاش می گویم؛ جرقه سفرهای استانی به معنای حکومتی آن، اول بار توسط رهبر معظم انقلاب زده شد. این، «آقا» بود که همراه اعضای بلندپایه هیات دولت های هاشمی و خاتمی، نیز احمدی نژاد، به این استان و آن استان می رفتند. گفت: «بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد».

هفت: ما یک ساده زیستی داریم، یک نمایش ساده زیستی. ما یک عدالت محوری داریم، یک نمایش عدالت محوری. عدالت محوری اگر به دفاع از عناصر مسئله دار و تقابل با نهادهای قانونی نظام منجر شود، منیت محوری است، نه عدالت محوری. ساده زیستی اگر آلوده به تجمل تخلف بزرگ مالی اطرافیان افراطی گردد، انحراف محوری است، نه مردم محوری. معیشت محوری اگر به معنای گروگان گرفتن اقتصاد ملت باشد و به یک پیامک مجازی بند باشد، ندانم محوری است، نه کار محوری. ترجیح من بر این است؛ رئیس جمهورم یک ماشین بالاتر از پراید سوار شود، -همچنان که جبهه های مدعی ساده زیستی، خیلی بالاترش را سوار می شوند!!- اما وقتی قیمت پراید ۲۲ میلیون شد، به جای «زنده باد بهار»، پاسخگو باشد و به مشکلات مردم رسیدگی کند! نخیر! اشتباه نشود. ساده زیستی برای من قطعا ملاک است، اما به شرط آنکه واقعا ساده زیستی باشد… و دست آخر به ساده فرض کردن مردم ختم نشود! خراب نشود! از وادی خدمت، به قهقرای منیت دچار نشود! کار دولت، تبدیل به انکار خدمات انقلاب نشود! باعث انکار زحمات دیگر قوا نشود! من چون انقلابی ام فاش می گویم که این دولت و آن دولت، ما را «هسته ای» نکرد. انقلاب و روح الله و حضرت ماه و آه بلند و دور و دراز خانواده شهدای هسته ای، ما را هسته ای کرد. مقاومت و پایمردی امام چفیه به دوش ما نبود، خاتمی، آب نبات هم تحویل احمدی نژاد نمی داد؛ در غلتان غنی سازی پیشکش!!… حالا اما تجربه به من می گوید؛ رای سوم تیر ۸۴ و ۲۲ خرداد ۸۸ درست، اما ۲۷ خرداد ۸۴ متاثر از تفکر ناپایدار حب و بغضی، خشت اول را چون کج نهادیم، باید هم تماشا کنیم «ثریای انحراف» را. باشد که پند بگیریم تا دوباره نگوییم؛ «از ماست که بر ماست!» باشد که زیبایی تجربه، زشتی چهره مان را جبران کند! و الا با منیت، حتی «حنای بصیرت» هم رنگی ندارد! خوش سخن گفت «حضرت آقا»؛ «آفت بصیرت، غرور است». وای به حال آفت ۳ ی تیر!! آیا ما چون انقلابی هستیم، باید لنگ رای مان باشیم یا دلداده بیعت مان؟! دلداده ۳ ی تیر یا دلداده  ۹ دی؟! ۳ ی تیر رای مان درست بود، دل ما اما با آن «چهارشنبه خدایی» است. بگذار واضح تر سخن بگویم؛ آنکه امتحان خود را همچنان دارد بد پس می دهد، علی لاریجانی و قالیباف نیستند، کسان دیگری اند! یکی شان فتنه را چسبیده، یکی شان انحراف را! من اما چون انقلابی ام، به «رئیس جمهور دست بالا» فکر می کنم. همان که «آقا» گفت. رئیس جمهور همان به کارآمدی نظام را بالا ببرد، نه آمار منازعه را. ساختار را محکم کند. ساختارشکنی نکند. فقط ساده زیست نباشد؛ مدیریت هم بلد باشد. تجربه به من می گوید؛ رئیس جمهور بعدی باید بشکند این فضای ۲ قطبی را. «فضای من و دشمنان من»، فضای دل خواه فتنه و انحراف است. تمدید «فضای تضاد»، درمان ما نیست. تشدید درد می کند فقط. رای را درست باید داد، نه درشت! رای را به کار باید داد، نه شعار! رای را به بصیرت باید داد، نه حب و بغض! رای را به معیار باید داد، به عیار، به یار… به افزایش کارآمدی، نه امتداد فضای داد و بیداد.

اهل سیاست! برای بصیرت تان حنا بگذارید؛ مفید است… وطن امروز/ ۲۸ بهمن ۱۳۹۱

ارسال شده در صفحه اصلی | ۲۰۴ دیدگاه

رسوایی

۱: «تیتو ویلانووا» اگرچه سال‌هاست با بیماری سرطان دست و پنجه نرم می‌کند اما این اواخر، غده‌های بی‌رحم، پای سرمربی بارسا را ۲ بار به اتاق جراحی باز کرده‌اند. به قول «اینی یستا»؛ «جانشین مأخوذ به حیای پپ، یک پایش نیوکمپ است، یک پایش کمپ بیماران سرطانی در نیویورک». چندی پیش اما پزشکان معالج ویلانووا از او خواستند تا به خاطر سلامتی‌اش قید مربیگری حرفه‌ای را بزند. پاسخ تیتوی آبی‌اناری‌ها جالب بود؛ «من عاشق فوتبال هستم و ترجیح می‌دهم در مستطیل سبز بمیرم. از طرفی، من برای هدایت بارسلونا پول کلان می‌گیرم و از نظر حرفه‌ای هرگز زیبنده نیست به بهانه سرطان و حفظ سلامت، پشت تماشاگران بی شمار بارسا را خالی کنم». این همه را نوشتم تا بگویم؛ در همین چند ماه اخیر ویلانووا فقط ۲ بار تومورهای سرطانی را از بدنش خارج کرد، اما در فصل جاری لالیگا، فقط و فقط ۱۵ بار در تمرینات بارسا غیبت داشته! دلیلش هم موجه بوده. نیویورک، زیر تیغ جراحان خوابیده بوده و…

۲: سال‌هاست در جامعه فوتبال وطنی، عدم حضور تماشاگران در ورزشگاه‌ها تبدیل به یک دغدغه عمومی شده. می‌دانید دلیلش چیست؟! تماشاگر با خود می‌گوید؛ بروم استادیوم برای دیدن کدام مربی؟! کدام فوتبال؟! کدام بازیکن؟! کدام غیرت؟! وقتی بهترین گلر مملکت، تا این حد لوس و ننر و نازنازوست، وقتی اغلب بازیکنان،‌ حتی حضرات ملی‌ پوش از فوتبال حرفه‌ای تنها پول و ادا و اطوار را بلدند، وقتی شمار پاس کاری‌ تیم‌های لیگ برتری با زور به عدد خیره ‌کننده ۵ یا ۶ می‌رسد، وقتی فلان بازیکن ملی اعتراف می‌کند که در شبانه ‌روز، عمرش بیشتر جلوی آینه می‌گذرد تا تمرین، و وقتی فقط به خاطر یک سرماخوردگی فصلی، بهمان مربی لیگ برتری، برای خودش یک هفته استراحت مطلق تجویز می‌کند، مگر مغز خر خورده‌ام که بروم استادیوم؟!… آری! ما علاقه ‌مند فوتبال زیاد داریم اما مساله این است که فوتبال نداریم، همت مسی را نداریم، غیرت ویلانووا را نداریم.

۳: سینما هم حکایت فوتبال، بلکه بدتر و آشفته تر! اگر سالن‌های سینما خالی از تماشاگر است، بیش از هر چیز، ضعف کارگردان و بازیگر را می‌رساند. کسانی که مراسم اختتامیه جشنواره فجر را دیده‌اند، خوب می‌دانند چه می‌گویم. الحق دک و پز بازیگران سینمای ما از بازی‌شان بیشتر است و انگار جز مقداری قیافه گرفتن و خودستایی، چیز دیگری از هالیوود نیاموخته‌اند. شگفتا از روی جماعت روشنفکر. از مردم شاکی‌اند که چرا با سینما قهر کرده‌اند؟! مردم اما با خود می‌گویند؛ سینما بروم برای دیدن کدام فیلم؟! کدام بازیگر؟! سینما باید بروم تا فیلم ببینم یا دک و پز و زرق و برق و هیچ و پوچ؟!… آیا سینمایی که حرفش از حرفه‌اش بیشتر است و بیش از پشتکار، بعضا به اپوزیسیون ‌نمایی و مقادیری سوت و کف بسنده می‌کند، می‌تواند سودای سالن پر از تماشاگر داشته باشد؟!

۴: مد شده این روزها به جای «هنر سینما» می‌گویند «صنعت سینما». هر صنعتی اما ماندگاری‌اش مدیون سود مالی و بازدهی اقتصادی است. طرفه حکایت اینجاست که جبران ضرر و زیان صنعت سینما، افتاده بر دوش «مسعود ده‌نمکی» که هر چه هست با افتخار، روشنفکر نیست! صنعت سینما یعنی «گیشه» و خوب یا بد، گیشه سینما، ریشه در سینمای ده‌نمکی دارد! این روزها روشنفکران عرصه سینما، حتی گیشه صنعت خود را نیز به یک بچه بسیجی کربلای پنجی بدهکارند! خواه از فیلم «رسوایی» خوش‌مان بیاید خواه نه، خواه به آخرین ساخته ده‌نمکی، سیمرغ بدهیم خواه نه، این روزها آنکه در سینمای خاموش ما، شمع امیدی، روزنه کوچکی را همچنان روشن نگه داشته، مسعود ده‌‌نمکی است. از این زاویه، هم سینما و هم عواملش باید خود را مدیون و ممنون ده‌نمکی بدانند. حتی اگر مسعود بلد نباشد یقه پیراهنش را تا ناکجا باز نگه دارد و گردنبند طلا بیندازد!

۵: از ویلانووا رسیدیم به رسوایی سینما. آخرین ساخته مسعود ده‌نمکی اما فیلم‌ترین و سینمایی‌ترین کار او درآمده. ده‌نمکی با «رسوایی» نشان داده «سینما» را لااقل اندازه داعیه‌ داران سینما می‌شناسد. «رسوایی» اگر چه قصه پیوند روحانیت با مردم است اما رسوایی اصل کاری، قهر ممتد مردم با غرور و تبختر و حرافی و سن‌زدگی روشنفکرانی است که این بلا را سر سینما آورده‌اند. این جماعت، از هالیوود، به جای فیلم، فیگورش را گرفته‌اند؛ منتهی در اشل کاریکاتوری! مراسم اختتامیه جشنواره فجر نشان داد «چرا مردم، سینما نمی‌روند»، باید جایش را به این پرسش بدهد؛ «چرا مردم باید سینما بروند؟!… برای تماشای جماعتی که زندگی‌شان فیلم است و فیلم‌شان فیگور؟!»

وطن امروز/ ۲۴ بهمن ۱۳۹۱

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۱۶ دیدگاه

«صالحه» از گربه نمی ترسد

وطن امروز/ ۱۷ بهمن ۱۳۹۱: از دار دنیا ۲ خواهر زاده دارم؛ یکی «فاطمه» ۱۱ ساله و یکی «صالحه» ۱۵ ماهه. گاهی در عالم بچگی، سر و کله هم می پرند، اما سطح دعوای شان از سطح بی سطح دعوای بعضی حضرات بالاتر است. هم قهرشان حرمت دارد، هم آشتی شان. دیشب صالحه خانم از یک لحظه غفلت فاطمه خانم سوء استفاده کرد؛ هت تریک کرد! و رسما ۳ صفحه از دفتر مشق خواهر زاده بزرگ ما را به فنا داد. به فنا داد و بنا کرد خندیدن… می خواستم لپش را بکشم؛ شیرین شده بود. فاطمه را می گویی؟! به گریه افتاد و یکی زد توی سر صالحه، اما نه آنقدر محکم که خنده بچه قطع شود. دفتر مشق پاره شده را نشان صالحه داد و گفت: «آخه صالی! تو فردا میای جواب خانوم ما رو بدی؟!» صالحه که از اوقات تلخ فاطمه فهمید چه دسته گل بزرگی به آب داده، خنده اش را قطع کرد و دستانش را گشود تا فاطمه بغلش کند. باهاش آشتی کند. یه جورایی منت کشی! چند دقیقه بعد، صالحه با ایما و اشاره، به فاطمه فهماند که باید دنبالش برود. فاطمه راه افتاد. صالحه جلو و فاطمه عقب. رفتند کنار میز تحریر فاطمه. صالحه دستش را گذاشت روی در کشوی میز تحریر. یعنی که؛ بازش کن! فاطمه باز کرد. صالحه اشاره کرد به وسایل داخل کشو. فاطمه مداد بیرون آورد. صالحه گفت: نه! فاطمه خودکار بیرون آورد. صالحه گفت: نه! فاطمه خط کش بیرون آورد. صالحه گفت: نه! فاطمه کیف وسایلش را بیرون آورد. صالحه گفت: نه! فاطمه گل سرش را بیرون آورد. صالحه گفت: نه! فاطمه چسب نواری را بیرون آورد. صالحه خندید و چسب را از فاطمه گرفت و دوباره با ایما و اشاره به فاطمه فهماند که باید دنبالش برود. فاطمه راه افتاد. صالحه جلو و فاطمه عقب. صالحه رفت و رفت و رفت تا اینکه به دفتر مشق فاطمه رسید. نشست روی زمین و چسب را گذاشت روی صفحات پاره شده و… بچه ها بر خلاف بعضی ها، حتی دعوای شان هم «ناز» دارد؛ «آز» ندارد. توی خواننده! جان من، مقایسه کن سطح دعوای این مجلس را با آن مجلس. یک چیزی هست لابد که پیامبر، پیش دستی می کرد در سلام دادن به کودکان. با این حساب، آیا عیبی دارد فلانی و بهمانی، از فاطمه و صالحه یاد بگیرند قهر و آشتی را؟! آقایان! شما بخواهید هم نمی توانید شهید حاج حسین خرازی را الگوی خود کنید. یک دکمه پیرهن خاکی سردار کربلای ۵ از همه عرض و طول زندگی شما بزرگ تر است.  خرازی و همت و باکری و احمدی روشن و رضایی نژاد، پیشکش! از فاطمه و صالحه اخلاق بیاموزید. اخلاق که ندارید؛ لااقل چگونه سر و کله هم زدن را… امروز فاطمه با ۱۱ سال سن، همه اش با ۱۱ سال سن، می گفت: در آستانه ۲۲ بهمن، آیا مجبوریم به جای سران استکبار، مشت محکم بزنیم دهان سران اختلاف؟!… مگر «آقا» نگفت؛ اختلاف افکنی خیانت است؟!… چرا اینها به حرف «آقا» گوش نمی کنند؟!…  اگر «آقا» امروز قلب شان درد گرفته باشد، اینها جواب ما را می دهند؟!… اینها از ملت، خجالت نمی کشند؟!…  دایی! بنویس اینها را…

یک: چند شب پیش برای رفتن به مجلس عروسی یکی از خویشان، شال و کلاه کرده بودیم. قبل از سوار شدن ماشین، رفتم مشمع زباله را درون سطل بیندازم که ناگهان، گربه ای از درون سطل پرید روی صورتم. جیغی کشیدم که نگو! به عمرم این همه نترسیده بودم. بگذار کمی فکر کنم… آری! به عمرم این همه نترسیده بودم.

دو: از آن شب به بعد، هر وقت می خواهم مشمع زباله را درون سطل سر کوچه بیندازم، چند متر مانده به سطل زباله های مکانیزه، مثل این خل و چل ها، بنا می کنم آواز خواندن، طوری که احیانا اگر گربه ای، موشی، سگی، دیوی، بچه کوسه ای داخل سطل باشد، صدا را بشنود و زودتر بپرد بیرون! گاهی هم که به تناسب موقعیت، نمی توانم آواز بخوانم، قدم هایم را چنان محکم برمی دارم که احیانا اگر گربه ای، موشی، سگی، دیوی، بچه کوسه ای داخل سطل باشد، صدای گام هایم را بشنود و زودتر بپرد بیرون!

سه: دیشب موقع خداحافظی از آبجی اینا، همین که در خانه را باز کردم، فهمیدم؛ خدا از قرار به واسطه گربه سانان، مشغول سخن گفتن با این حقیر کمترین است! القصه، در را که باز کردم، گربه ای میوی محکمی کشید و رفت بیرون! ۲ متری جا به جا شدم! شاید هم بیشتر، اما صالحه، انگار نه انگار! آبجی و علی آقا و فاطمه را نفهمیدم ترسیدند یا نترسیدند، اما صالحه، انگار نه انگار! و بی آنکه از جای خود، تکان بخورد، گفت: پیشی!

چهار: از خودم خجالت کشیدم! از خودم بدم آمد! خجالتم وقتی بیشتر شد که آبجی گفت: «صالحه اصلا از گربه نمی ترسه»، اما وقتی دامادمان گفت: «کلا بچه ها از حیوانات نمی ترسند… و ترس و این جور چیزها، فقط مال ما آدم بزرگ هاست»، خب… خدا را شکر، خجالتم کمتر شد! البته اعتراف می کنم؛ حتی اگر آن صحنه دلخراش چند شب پیش هم برایم پیش نمی آمد، باز کم و بیش از گربه و سوسک و موش و… می ترسیدم.

پنج: چند ساعت پیش داشتم برای یکی از رفقا، همین خزعبلات را تعریف می کردم که گفت: من البته از سوسک نمی ترسم، بلکه سوسک فقط چندش آور است برایم! گفتم: قهرمان! یعنی اگر الان با اعلام قبلی (نمی گویم ناگهانی!) یک سوسک مرده (نمی گویم زنده!) گیر بیاورم و بیندازم روی لباست، (نمی گویم صورتت!) نمی ترسی؟! خندید و گفت: مثل سگ می ترسم!

شش: نهج البلاغه بود، کجا بود خدایا… که داشتم از زبان امیرالمومنین، توصیف شجاعت مالک اشتر را می خواندم؛ «اگر شیر نخع، در خرابه ای تاریک و ظلمانی وارد شود و ناگهان پایش را روی بدن سگ ماده بگذارد، ذره ای نخواهد ترسید». نقل است؛ شبی امام خمینی به یکی از اصحاب انقلاب گفت: «شما وقتی می ترسید، چگونه می شوید؟!… می خواهم بدانم، چرا که من اصلا نمی ترسم».

هفت: ترسوترین آدم ها کسانی اند که بر مبنای ترس، با این و آن دعوا می کنند. زور آدم های ضعیف، متاثر از قدرت شان نیست؛ اتفاقا ناشی از ترس شان است. دعوای بی دلیل می کنند؛ چون می ترسند! قدرت گوش دادن به امر ولی امر را ندارند؛ چون ترسو هستند! هر از چندی باید خودی نشان بدهند؛ چون ترس دارند! در فتنه ساکت بودند؛ چون ترسو بودند! الان با اختلاف افکنی، خیانت می کنند؛ چون ترسو هستند! سال ۸۸ آن همه به اصل انقلاب اسلامی توهین شد، «پرسه در مه» زدند؛ چون ترس داشتند! الان از یک نوار، به خاطر روی گل امر «آقا» نمی توانند بگذرند؛ چون ترس دارند! دیروز «بگم بگم» گفتند و چیزی نگفتند؛ چون ترسو بودند! امروز «بگم بگم» گفتند و چیزی که می خواستند بگویند، آخر سر شق القمر کردند و گفتند؛ چون ترسو هستند! اگر گربه برای من ترس دارد، از دست دادن صندلی برای بعضی ها، ترس دارد. اگر من متاثر از ترس، فقط چند متر بالا و پایین می شوم، بعضی ها ناشی از ترس، کیلومترها سرسره بازی می کنند روی خون شهدا!… و آیا از کسانی که زورشان را به جای دشمن، به دوست، به مردم، به گرانی، به مشکلات معیشتی، به پراید هر لحظه فلان میلیونی، به پنیر هر دکان یک قیمت، به وحدت، به ولایت، و به «تولید ملی…» نشان می دهند، ترسوتر هم پیدا می شود؟!

*** *** ***

امام عزیز! بیا به شما بگویم؛ من وقتی می ترسم، پیش یک الف بچه ۱۵ ماهه خجالت می کشم، اما آقای فلانی و آقای بهمانی، وقتی می ترسند، نه از خون ۳۰۰ هزار شهید خجالت می کشند، نه از روی نازنین جانشین شما. تازه اول اسکی بازی شان است…

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۷۸ دیدگاه

افراطی تر از همه «امام» بود

یک: به حرمت خون شهدای دفاع مقدس، از آن شهید گمنام روستایی تا سرداران شهید، به پاس مجاهدت جانبازان، از آن قطع نخاعی ویلچرنشین تا آن نازنین که درد زمخت ترین فرمول های شیمیایی را در ریه اش جا گذاشت، و به احترام مفهوم رعنای مقاومت، همواره بیم داشته ام که خط و خطوط جناحی را وارد مقوله خط مقدم کنم. معتقدم؛ جبهه و جنگ، خوانی بزرگ و سفره ای پر از نعمت است مال همه. همه مردم با هر سلیقه ای، و همه گروه ها با هر ایده ای. حتی سال هشتاد و اشک، دوستانی بودند که به راقم این سطور گرا بدهند؛ «فلان فتنه گر، زمان جنگ، بهمان خطا را در باب اداره بخشی از امور جبهه داشته… بنوازش!»، من اما عمدتا و عمدا وارد این حوزه ها نمی شدم و جوابم در یک کلام این بود؛ «وقتی می شود حرف های دیگری زد، جبهه را بی خیال!» هنوز هم دغدغه ام این است که بگذاریم این یک قلم، ناب و زلال و دست نخورده باقی بماند و حتی المقدور همه در آن سهیم باشند و از منافعش، منتفع. شهدا خرج انقلاب اسلامی شدند، و دفاع مقدس، هزینه نظام شد. حیف است جز برای اصل اسلام و اصل انقلاب، مصرف شان کنیم. خطی نباید دید خط مقدم را. جناحی نباید کرد جبهه را.

دو: اگر به ۸ ماه دفاع مقدس، ناچاریم سیاسی نگاه کنیم، لیکن گمان نکنم برای ۸ سال دفاع مقدس نیز ناگزیر به صدور این حکم باشیم. پادزهر فتنه، «بصیرت» است و «سیاست» از لوازم بصیرت، لیکن آن نوجوان بسیجی که با تن خود به مصاف تانک می رفت، بی غل و غش تر از این حرف ها بود. حتی این حرف ها! نه راست بود، نه چپ. نه اصلاح طلب بود، نه اصول گرا. «عاشق» بود. به او می گفتی؛ سیاست؟ می گفت؛ امام! می گفتی؛ خط؟ می گفت؛ خط مقدم! می گفتی؛ زندگی؟ می گفت؛ شهادت! می گفتی؛ دار و دسته؟ می گفت؛ بچه ها!… و اگر می گفتی؛ بولدوزرچی! عجب معبر تمیزی باز کردی؟ می گفت؛ جاده داره باز می شه، دل امام شاد می شه!

سه: مع الاسف بدترین نوع خرج کردن از جبهه و جنگ، سال هاست توسط آقای هاشمی انجام می شود. فرقی هم نمی کند؛ سوم خرداد باشد، سالروز قطعنامه باشد، یا همین ایام کربلای چهار و پنج. چند روز پیش آقای هاشمی در جمله ای قصار گفت؛ «اگر قرار بود حضرت امام تسلیم افراطیون و متعصبان شوند، هنوز هم ما با عراق در جنگ بودیم اما عقلانیت و تدبیر ایشان ایجاب کرد ادامه پیروزی ها در صلح و پذیرش قطعنامه دنبال شود».

سه/ ۱: در مذمت افراط و تعصب، اگر چه هیچ شکی نیست، اما گاه، زمانه طوری می شد که امام راحل به زیرکی می گفت: «اگر این است تحجر، ما از همه متحجرتریم!»

سه/ ۲: پس از فتح خرمشهر، اغلب گروه های سیاسی، هر یک از زاویه ای، قطع جنگ را بهتر از ادامه نبرد می دانستند. امام و رزمندگان اما محکم و استوار، سخن از سازش ناپذیری می گفتند. امام می گفت: «اگر جنگ ۲۰ سال هم طول بکشد، ما هستیم» و رزمندگان بر همین مدار مقاومت، شعار «جنگ جنگ تا پیروزی» سرمی دادند. آیا منظور آقای هاشمی از «افراطیون و متعصبان»، «امام و رزمندگان» هستند؟! اگر چنین است، زنده باد افراط امام، زنده باد تعصب رزمندگان.

سه/ ۳: علی الظاهر مجبوریم گاهی جواب آقای هاشمی را اینگونه بدهیم؛ افراطی تر از همه سرداران شهید، خود امام بود که حتی بعد از قبول قطعنامه، از «ادامه جنگ اسلام و کفر»، و «تشکیل هسته های جهانی مقاومت» سخن می گفت. هنوز پیام خمینی بت شکن، بعد از پذیرش قطعنامه هست. از حیث تعصب، وصیت نامه هیچ شهیدی، به گرد پای امام مظلوم ما نمی رسد. آقای هاشمی نباید بر ما خرده بگیرد. ما از پیر جماران، افراط و تعصب -بخوانید مقاومت- را به ارث برده ایم. مشکل آقای هاشمی با ما نیست. با امام است که می گفت: «… تا مبارزه هست، ما هستیم».

سه/ ۴: من اول عذرخواهی کنم از آقای هاشمی و بعد بگویم که انگار ۲ مسئله لاعلاج دارند جناب عالیجناب. یکی اینکه؛ همیشه تاریخ انقلاب اسلامی، من جمله جنگ، ایشان هر کجا وارد شده، همان جا یک پرچم کوبیده به نشانه اعتدال! یعنی که این سو و آن سوی اش، افراط و تفریط است. گذشته از بیماری «خود معتدل تر از همگان بینی»، مشکل دیگر آقای هاشمی این است؛ تا شیربچه های مکتب خمینی، نروند و پای سران استکبار را بوس نکنند، کانه اعتدال محقق نشده!

سه/ ۵: این همه سال پس از دفاع مقدس، و ناظر بر نکته اول این یادداشت، همواره بهتر می دیدم که پای قلم جنگ را به وادی قشنگ جبهه باز کنم، نه حرف های کارشناسانه نظامی. بنا بر زدن بعضی حرف ها باشد، آقای هاشمی خیلی چیزها را باید به ما توضیح دهد… و مثلا بگوید؛ چرا قبل از آغاز عملیات کربلای چهار، به سخنان منطقی و درست سردار شهید حسین خرازی توجه نکردند که؛ «نه زمان، زمان مناسبی برای عملیات است و نه مکان، جای درستی»؟! آقای هاشمی! چرا افراط؟! چرا تعصب؟! درباره جنگ، همان بهتر که از این حرف ها نزنیم و الا افراطیون دانه درشت و متعصبان اصل کاری لو می روند!

سه/ ۶: البته جنگ، جنگ بود و خیلی مجال دقت همه جانبه نبود. مایی که «هاشمی فرمانده جنگ» را نیز زیرمجموعه ۸ سال دفاع مقدس می شمریم، حواس مان هست هر حرفی را نزنیم. عاقبت، در آن کوران سخت، تصمیمی باید گرفته می شد و عملیاتی انجام می شد! ما خیلی از مسائل را درک می کنیم؛ آنکه حرف بی جا و سخن نادرست می زند، متاسفانه آقای هاشمی است. ما خود را «شهید به دست آورده های دفاع مقدس» می دانیم، نه «بابااکبر از دست داده های جنگ»، اما وای بر آقای هاشمی که به امام می گوید؛ افراطی! به شهدا می گوید؛ متعصب! تقاص این حرف ها بماند برای دنیای دیگری…

سه/ ۷: من فکر می کنم؛ چون آقای هاشمی، بیش از حد، دنبال تحمیل نظرات خود بر امام بود، لاجرم همه را به کیش خود می پندارد! اگر منظور آقای هاشمی از «افراطیون و متعصبان»، رزمندگان باشند، بچه رزمنده ها دنبال تقدیم جان شان به امام بودند، نه تحمیل نظرشان. از اعلام جنگ تا مقطع قطعنامه، و از پیام تاریخی امام تا مرصاد، جز «ولایت پذیری» هیچ در کارنامه رزمنده های ما نیست.

چهار: در مکتب اسلام، صلح و آتش بس و پذیرش قطعنامه، حتی جنگ و جهاد، منازلی برای نیل به تعالیم الهی اند. ما جبهه را مقدس می دانیم، نه جنگ را. ما عاشق شهادت ایم، نه خشونت. ظاهرا اما صلح و آشتی، برای آقای هاشمی، موضوعیت ذاتی پیدا کرده که هر از چند گاه، حضرت روح الله و بسیجیانش را با هم می زند!

*** *** ***

آقای هاشمی! آن افراط که شما می گویی، مهم ترین مصداقش خود انقلاب اسلامی است! و آن تعصب که شما می گویی، مهم ترین مصداقش خود امام است! امام و انقلاب اگر می خواستند به «نامه های سرگشاده» گوش کنند، ما اصلا به دفاع مقدس نمی رسیدیم بزرگوار! راستی آقای هاشمی! چه کسی می گوید جنگ تمام شده؟!…  فتنه ۸۸ جنگ تمام عیاری بود که اگر جانشین خمینی می خواست به «نامه سرگشاده» شما گوش کند، می بایست جمهوریت و اسلامیت نظام را به علاوه ۳۰۰ هزار خون، یک جا تقدیم کاخ سفید می کرد! آقای هاشمی! شما افراطی هستی در سازش… و متعصبی در سستی! خیال تان تخت… ما با افراط و تعصب، مخالف ایم، اما «می رزمیم، می میریم، سازش نمی پذیریم».

وطن امروز/ ۹ بهمن ۱۳۹۱

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۳۶ دیدگاه

جمهوری مظلوم اسلامی

اول: شاید نزدیک یک سال به سوم تیر ۸۴ مانده بود و هنوز جناب خاتمی رئیس جمهور بود که «مغز متفکر اصلاحات» در یکی از هفته نامه های دوم خردادی نوشت: «دولت دوم خرداد از عدم نقد درون گفتمانی رنج می برد… اصلاح طلبان مکرر به یکدیگر می پرند و از سر و کول هم بالا می روند، اما نام این همه قشقرق، «نقد درون گفتمانی» نیست… معلوم نیست توده ها به این دولت، چه نمره ای بدهند؟! و اصلا آیا به ادامه مسیر اصلاحات، رای بدهند یا ندهند؟!… اصلاحات، صدای طبلی بود که جز در مناطق مرفه نشین چند شهر بزرگ شنیده نشد… ما نه تنها برای توده ها هیچ کار درست درمانی نکردیم، حتی برای ظاهرسازی هم حرفی از غم و اندوه این جماعت انبوه نزدیم… مشکل البته حادتر از این حرف هاست. نه ما حرف توده ها را می فهمیم، نه توده ها متوجه حرف ما می شوند. گویی به ۲ زبان مختلف، با هم حرف می زنیم و از ۲ کره متفاوت نازل شده ایم!… اصلاحات از ایجاد یک گفتمان منطقی با قشر محروم جامعه عاجز بود و…». از این یادداشت اما چندی نگذشت که سعید حجاریان، آن یادداشت معروف را نوشت؛ «اصلاحات مرد، زنده باد اصلاحات!».

دوم: خوب است حالا که دوم خردادی ها به صرافت نقد کارنامه اصول گرایان افتاده اند، و علی الدوام از دوران شکوهمند عصر اصلاحات، بر فرق ما چماق بلند می کنند، اندکی عقب گرد کنند و لااقل مداقه ای روی نوشته های خودشان درباره دولت دوم خرداد داشته باشند! بعضا می بینم دوم خردادی ها، علاوه بر بازگشت به دوران اصلاحات، از لزوم رجعت به دولت سازندگی نیز دم می زنند! و گاهی از آقای هاشمی به عنوان فرشته نجات مملکت سخن می گویند! کافی است اما اندکی تامل کنید و به یاد آورید که «سینه چاکان بازگشت به دولت سازندگی»، روزگاری در روزنامه «سلام»، چه ها که در نقد «سیاست تعدیل» نمی نوشتند. طرفه حکایت اینجاست؛ آن روزها اگر جماعت حزب اللهی از زاویه عدالت و از منظر آموزه های اسلام با سیاست تعدیل اقتصادی آقای هاشمی مشکل داشتند، لیکن دوم خردادی بعد از اینها، همه نقدهای شان در یک کلام بوی «چپ» می داد!

سوم: دوم خردادی ها این روزها حرف هایی در نقد اصول گرایان می زنند که واقعا جا دارد آدمی، آنها را به مطالب سال ها قبل خودشان رجوع دهد. به عنوان نمونه همین سعید حجاریان چند روز پیش در یکی از هفته نامه های زنجیره ای نوشت؛ «دوره اقدامات پوپولیستی به سر رسیده. حتی قشر فرودست جامعه هم فهمیده که با شبه کارهایی نظیر «سفرهای استانی» و «هدفمندی یارانه ها»، -که اگر خوب هم باشد، بد اجرا می شود!- نمی توان پول نفت را سر سفره مردم برد… جامعه، تشنه اقتصاد و گرسنه معیشت است، اما در این دوران ۸ ساله به خوبی متوجه شد که حتی مسیر «عدالت» نیز از شاهراه «آزادی» می گذرد». دقت شود؛ راقم جملاتی که خواندید، همانی است که روزگار پیشین در نقد خودهای شان نوشته بود؛ «ما نه تنها برای توده ها هیچ کار درست درمانی نکردیم، حتی برای ظاهرسازی هم حرفی از غم و اندوه این جماعت انبوه نزدیم».

چهارم: ۵ شنبه شب در برنامه «دیروز، امروز، فردا»، آقای خباز در نقد اصول گرایان، حتی در نقد دولت فعلی، چنان غیر منصفانه و گل درشت سخن می گفت که گویی اصول گرایان جز خیانت، خدمتی به این مرز و بوم نکرده اند! قطعا با مشتی حرف شعاری و عاری از منطق، نقد احساسی و دلایل علیل، نمی توان مجلس مفتضح ششم را «فرشته»، و مجلس اصول گرایان را «دیو» خواند. قدر مسلم، اصلاح طلبان خود باید اذعان داشته باشند که اولا؛ دولت مستقر، هر چه هست خدماتی بی مانند داشته، ثانیا؛ نقدی هم اگر به این دولت هست -که متاسفانه این روزها زیاد است!- اغلب متاثر از دور شدن دولت از آرمان ها و اصول بوده و نزدیکی به رفتار و گفتار حضرات اصلاحات. لذا بد شدن های امروز قوه مجریه، -کم باشد یا زیاد!- تنها چیزی را که پاک نمی کند، لکه های سیاه دوران سازندگی و اصلاحات است.

پنجم: بسیار جالب است گفتمان امروز دوم خردادی ها. جالب و بعضا خنده دار. از سویی؛ آنجا که پای نقد کارنامه ۳۰ و چند ساله نظام جمهوری اسلامی در میان است، چنان بر مدار یاس و نومیدی سخن می رانند که گویی انقلاب در رسیدن به اهدافش موفق نبوده! از دیگر سو؛ آنجا که بنا دارند درباره دول ۱۶ ساله سازندگی و اصلاحات حرف بزنند، چنان با ذوق و شوق از آن ایام خاطره می گویند که حد و حساب ندارد. سئوال اساسی که باید پرسید، این است؛ گیرم در آن ۱۶ سال، هر چه بوده، کار بوده و کار و کار و کار و ابتکار و عدالت و پیشرفت! آیا دولتین سازندگی و اصلاحات، زیرمجموعه همان نظامی نیستند که در رسیدن به اهدافش -به زعم دوم خردادی ها- ناکام بوده؟! این تناقض گفتمانی را چگونه باید علاج کرد؟!

ششم: متاسفانه انگار عادت روسای جمهور شده که سال های آخر دولت شان، قوه مجریه را از کلیت انقلاب اسلامی بزرگ تر ببینند! به به و چه چه دولت خود را می کنند، اما همین که به اصل، اصل کاری، اصول، آرمان ها، و کلیت این نظام مظلوم می رسند، یاد اشعار آن ور آبی می افتند؛ «آنکه گلیم می بافد، نباید روی حصیر بنشیند!»

هفتم: وه که چه ماجرایی داریم ما با این روسای جمهور نازنین. هم هاشمی، هم خاتمی، و هم احمدی نژاد، کمتر از «فرشته» نمی دانند دولت خود را، اما ذره ای از این همه «فرشتگی» را، متوجه اصل انقلاب اسلامی نمی دانند! و گلیم بافان را مایوسانه و نومید، روی حصیر می بینند!! کم مانده بگویند؛ دولت ها کارنامه شان موفق بوده، اما خود انقلاب، نه!! چند هفته پیش به یکی از این نمایندگان مجلس گفتم: یک جوری علیه کارنامه روشن جمهوری اسلامی سیاهنمایی می کنید، که من اگر حرف تان را هم قبول کنم، دست آخر باید یادتان بیاورم؛ دقیقا در همین دوران نظام ما بود که ۸ سال، آقای هاشمی رئیس جمهور بود و ۸ سال هم آقای خاتمی. چند روز پیش اما به یکی از سینه چاکان مطبوعاتی دولت مستقر گفتم: امثال شما، دولت احمدی نژاد را بی نقص می دانند، دوم خردادی ها، دولت خاتمی را، نیز اغلب همین جماعت، دولت هاشمی را. پس دیگر چرا شعر گلیم و حصیر، تیتر یک روزنامه تان شد؟!

هشتم: عزیز! عزیز مخاطب! با من تکرار کن و بگو؛ «این جمهوری مظلوم اسلامی». آه بکش و بگو؛ «این جمهوری مظلوم اسلامی».

جوان/ ۷ بهمن ۱۳۹۱

ارسال شده در صفحه اصلی | ۶۰ دیدگاه

دربی آزادانه!

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

خبرگزاری چیزنا/ از جریان اصلاح طلب گرفته تا اصول گرایان و احیانا خط سوم و چهارم و الی آخر، دو سه ماه دیگر، همه شان کاسه چه کنم چه کنم دست می گیرند که از میان این همه نامزد در طیف مورد حمایت خود، چگونه به یکی رضایت دهند؟! من مرده، شما زنده، اگر باز هم این سیکل، تکرار نشد؟! به طرف می گویند؛ تو در نظرسنجی ها، از اونای دیگه پایین تری! می گوید؛ اما در بعضی نظرسنجی ها من از اونای دیگه جلوترم!! می گویند؛ گیرم جلوتری، اما اصلح نیستی! می گوید؛ اتفاقا از نظر بعضی بزرگان، من از همه اصلح ترم!! می گویند؛ اصلا به خاطر رضای خدا بکش کنار! می گوید؛ چرا به خاطر خدا، من بکشم کنار؟! خب اونای دیگه بکشند کنار!! می گویند؛ مگر از اون اول با هم توافق نکرده بودیم که فلان؟! می گوید؛ بله، اما توافق بر اساس اصولی بوده که اول بار از طرف اونای دیگه نقض شد!! می گویند؛ عده ای از بزرگان بر دوش ما تکلیف کرده اند که تو را از ادامه نامزدی منصرف کنیم! می گوید؛ جخت بلا عده ای دیگر از بزرگان، همین دیشب بر استخوان لگن خاصره من تکلیف کرده اند که تحت هیچ شرایطی کنار نکش!! می گویند؛ تو کنار بکش، ما قول می دهیم اگر طرف، رئیس جمهور شد، تو در کابینه باشی! می گوید؛ فوتینا! من هم قول می دهم اگر رئیس جمهور شدم، طرف را بیاورم کابینه!!… و همین طور می گویند و می گوید… اما آیا بهتر نیست به جای این بگومگوها از همان روش های سنتی خودمان استفاده کنیم؟! در ادامه روش های رسیدن به نامزد واحد توصیه می شود. یک: هر کی مثل من بیاره، اون نامزد می شه! یا هر کی تک بیاره، اون باقی می مونه! دو: گردو، شکستم! سه: همان روش جناب از چهار نفر پنجم؛ در این روش، نامزدها می بایست از هواداران خود بخواهند که راس ساعت مقرر در یکی از پارک های تهران، (ترجیحا پارک لاله!) تجمع، و با هواداران نامزدهای دیگر دست به یقه شوند. بدیهی است استفاده از شیشه نوشابه های قدیمی، پنجه بوکس و کوکتل مولوتف در این روش، منسوخ می باشد. چهار: انداختن مچ! پنج: اسم فامیل! یا گرگم به هوا! فوقش دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده، سواد داری؟ نه، نه!

به گزارش «خبرگزاری چیزنا» آقای چیز ضمن بیان مطلب طولانی فوق، در جمله ای قصار گفت: اگر من رئیس جمهور شوم، قول می دهم آب در دمای صفر درجه یخ نزند! وی ادامه داد: از امروز تا ۳ هفته بعد از انتخابات، همه باید موضع گیری شفاف داشته باشند؛ یک موضع گیری شفاف به نفع دوست، یک موضع گیری شفاف به نفع دشمن، برای بالانس!! مدیرعامل چیزنا افزود: منظور ما از انتخابات آزاد این است که اگر مردم به نامزد مورد علاقه ما رای ندادند، حق اغتشاش مسالمت آمیز برای ما محفوظ باشد!! این منافق بالذات خاطرنشان کرد: ما که خودمان مثل کنه به شجره طیبه نظام چسبیده ایم، لذا اگر جذب حداکثری شامل حال افراد بی صفتی مثل نتانیاهو و شیمون پرز شود، این هنر است!!

آقای چیز در فراز دیگری از سخنان خود به دربی فردا اشاره کرد و گفت: فوتبال هم باید مثل انتخابات، آزادانه برگزار شود! وی در تشریح این حرف یاوه بیان داشت: مثلا در بازی فردا، چون استقلال در جدول موقعیت بهتری دارد، چه اشکالی دارد پرسپولیس با ۳ بازیکن بیشتر وارد زمین شود؟! وی تلاش برای خریدن داور را از مصادیق «شهرآورد آزاد» خواند و گفت: اگر من جای کفاشیان بودم، به هر بازیکن یک توپ می دادم تا دیگر شاهد دعوا مرافعه نباشیم، و اگر جای دبیر شورای نگهبان بودم، صبر می کردم ببینم نتیجه انتخابات، مورد رضایت آقای هاشمی قرار می گیرد یا نه! اگر گرفت که هیچی، در غیر این صورت، کشور را به چند بخش مساوی تقسیم می کردم و هر بخش را به یک نامزد می دادم که رئیس جمهور آن ناحیه باشد!! وی از ذکر جزئیات بیشتر این طرح، خودداری کرد، اما در عین حال افزود: یا این کار، یا هم اینکه در راستای انتخابات آزاد، بیاییم و هر نامزد را رئیس جمهور یکی از امور کشور کنیم! یکی بشود رئیس جمهور اقتصاد، یکی بشود رئیس جمهور سیاست خارجه، یکی بشود رئیس جمهور استقلالی ها، یکی هم رئیس جمهور پرسپولیسی ها!!

وی با عبارتی حکیمانه، سخنان خود را پایان داد و گفت: اداره کردن کشور، از آنچه عده ای فکر می کنند راحت تر، اما از آنچه عده ای دیگر فکر می کنند سخت تر است!!

«آرملیا- خبرنگار چیزنا» کیهان/ ۵ بهمن ۱۳۹۱

ارسال شده در صفحه اصلی | ۹۳ دیدگاه