نامزدهای محترم! نظرتان را درباره این عکس هم بگویید، ممنون می شوم!!

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: شیخ رشیدالدین وطواط

اینم هستش البته

اینو درست بتونین حدس بزنین، رئیس جمهورین!!

این قول می دم آخرین عکسه… آقای عارف!

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۳۸ دیدگاه

اصلاح طلبان، اندکی عاقل باشند، انتخابات را می برند!

یک: اگر آن ۱۳ میلیون رای موسوی، به بهانه عدم احراز صلاحیت هاشمی، با صندوق آرا قهر نکنند، اگر لایه های رقیق تر آرای خاکستری، متاثر از تبحر روحانی در فن بیان، به ایشان مایل شوند، اگر عارف، زرنگی کند و به نفع حسن روحانی کنار برود، اگر آقایان هاشمی و خاتمی و سیدحسن خمینی و موسوی خوئینی ها و… ذره ای تدبیر کنند و در حمایت از شیخ دیپلمات، متحد و یک دل و یک پارچه وارد صحنه شوند، اگر حسن روحانی مثل امشب، باز هم طریقه سخن و سخنوری را به این همه نامزد اصولگرا، به این همه منم منم خودبزرگ بین، به این همه پر ادعا، و به این همه کاندید کج اندیش، تدریس کند و یاد دهد، و اگر اصولگرایان محترم، باز هم در این روند بی عقل و رویه بی منطق، به نفع یک نامزد کنار نروند، پیش بینی من یکی، باخت ملس جریان اصولگراست، چرا که خدا کی و کجا چک سفید داده به جریان اصولگرایی؟!…

نوشتم؛ «پیش بینی»، این اما بیش از «پیش بینی»، «هشدار» من است به جریان اصولگرایی.

دو: حالا باز عده ای بلاهت خود را کامل کنند و از «دوگانه مقاومت-سازش» حرف بزنند! حالا باز عده ای بگویند؛ اصلاح طلبان که نیستند، هاشمی که نیست، خاتمی که نیست، پس حزب اللهی ها بزنند توی سر و کله همدیگر، بلکه «اصلح» را پیدا کنند! حالا باز دوستان بازی کنند با کلمه اصلح و صالح و اصلح فلان و صالح بهمان و کوفت و زهرمار! حالا باز بروند و کاسبی کنند با تعاریف رهبر از این بزرگ و آن بزرگ! حالا باز با تندترین شیوه ممکن، مخلص سازی کنند! حالا باز به ریش متن «رقیب در صحنه است» بخندند! حالا باز هتاکی و اهانت بخوانند ۲ کلمه حرف حساب «خیانت در جبهه خودی» را! حالا باز با وجود شیخ قرای دیپلمات، بعضی دوستان نازک خیال، علی الدوام چماق بزنند بر فرق قالیباف! حالا باز حسن روحانی را ول کنند و علیه شهردار تهران، هر آنچه ناسزا بلدند، ردیف کنند! حالا باز خود فتنه را رها کنند و گیر بدهند به آنکه «ساکت فتنه» می خوانندش! حالا باز… حالا باز… حالا باز برای این حقیر کمترین کامنت بگذارید که؛ فلانی! چقدر از قالیباف پول گرفته ای برای نوشته های اخیرت؟!

سه: باز هم تاکید می کنم که این وجیزه، «هشدار» است، نه «پیش بینی». من واقعا در عجبم از عقل جماعت اصولگرا! این همه نامزد برای چیست؟! این همه تفرق آرا سودش چیست؟! مگر نمی بینید رقیب را؟! انتخابات را به آن دیگر اصولگرا ببازید بهتر است یا به حسن روحانی؟!

چهار: اول از ائتلاف مورد علاقه خودم شروع کنم، یعنی «ائتلاف ۳ گانه». آقایان! مگر قرار نبود فقط یکی از شما ۳ نفر در صحنه بمانید؟! پس چه شد؟! مگر پای دین و شرف و قسم و آیه و تقوی و ایمان و غیرت خود را به میان نیاورده بودید که بر اساس نظرسنجی و نظر جامعتین، فقط یکی از شما در صحنه می ماند؟! پس چه شد؟! آقای حداد عادل! شمایی که امشب گفتی؛ «من به مردم دروغ نمی گویم»، مگر دروغ، شاخ و دم دارد؟! شما محترم، در نظرسنجی ها بالاتر هستید یا رای جامعتین را دارید که کنار نمی کشید؟! مگر شما در اغلب نظرسنجی ها، فقط و فقط اندکی بالاتر از آقای غرضی نیستید؟!… و گور بابای ائتلاف (اصلا کدام ائتلاف؟!) آیا بینی و بین الله در توان خود می بینید که رئیس جمهور شوید؟! آقای حداد! شما معلم و مولف کتب درسی این مرز و بوم هستید. شما ریشی سفید کرده اید. شما معتمد نظام هستید. وقتی شما اینقدر راحت خلف وعده می کنید، وای به حال دانش آموختگان کلاس درس شما! وای به حال من که قرار است از شما یاد بگیرم! شما کاری کرده اید که دیگر، منِ حسین قدیانی، رسما و علنا بگویم؛ «تا آخر عمر، به وعده هیچ ائتلافی نباید دلخوش کرد، حتی اگر سرانش با اخلاق هایی چون شما باشید». و اما آقای ولایتی عزیز! آیا انکار می کنید که در همه نظرسنجی ها، بلااستثنا، شهردار تهران از شما جلوتر است؟! و باز آیا کتمان می کنید که نظر جامعتین، اغلب متمایل به دکتر قالیباف است؟! پس ادامه دادن تان برای چیست؟! آیا بیماران خود را نیز با نسخه خلف وعده و بی صداقتی درمان می کنید؟! و آیا ۱۰۰ روزه، به همین منوال بنا دارید تب اقتصاد کشور را بخوابانید؟! با تب بر خلف وعده؟!

پنج: در میان این همه نامزد اصولگرا، فقط یکی، در کنار آرای توده ها -اعم از حزب اللهی و محروم- رای به نسبت محسوسی از اقشار خاکستری نیز دارد؛ باقر قالیباف. قالیباف به سبب رضایت مردم از دوران مدیریتش بر نیروی انتظامی و شهرداری تهران، این اقبال را دارد که رای خوب و بالایی داشته باشد. فی الحال نیز در همه نظرسنجی ها اول است. حال، باید تحسین کرد بصیرت بعضی دوستان مومن و حزب اللهی را که هیچ کاری با روحانی و عارف ندارند، اما مرتب «شیطان اکبر» می خوانند شهردار تهران را. و طوری علیه حاج باقر جو داده اند که هیچ مومن و حزب اللهی دیگری جرئت نکند بگوید؛ رای من قالیباف است!! و اگر بگوید، لابد اهانت کرده به علامه!! آیا رواست ما هم بی تقوایی پیشه کنیم و منتقدین قالیباف را هتاکین آیت الله مهدوی بخوانیم؟! آیا ما نمی توانیم منتقدین بی انصاف و لامروت قالیباف را هتاکین ابرمرد بارها به شهادت رسیده، سردار اعلای مقاومت، حاج قاسم سلیمانی بخوانیم؟! آیا برای ما مقدور نیست که با رای آیت الله مهدوی و نظر شهید حی و زنده یعنی حاج قاسم سلیمانی، کاسبی کنیم؟! ایضا با تعاریف بی مثال و بی نمونه رهبر از ایشان؟! آیا هر که به هر دلیلی نمی خواهد به نامزد شما رای دهد، مستوجب شماتت و تازیانه بی رحم شماست؟! آیا فقط شما مومن و حزب اللهی هستید و دیگران، جملگی جیره خوار و مرفه بی درد و رانتی و… هستند؟! آیا ممکن نیست یکی با حجت شرعی و عقلی، به نامزدی غیر از نامزد شما برسد؟!  شما دروغ می گویید که با علامه مصباح بیعت کرده اید! علامه خود در بیعت رهبر انقلاب است! شما با نفس خودتان، با اخلاقیات احمدی نژادی، با نگاه صفر و صدی و سیاه و سفیدی بیعت کرده اید! شما با حب و بغض شخصی تان بیعت کرده اید!

شش: و اما جناب دکتر سعید جلیلی! شما تاج سر ما. می دانید که ارادتم به شما قلبی و صادقانه است. می دانید که لحظه لحظه زندگی ام را مدیون «پایی که جا ماند» می دانم. آیا شما عزیز بزرگوار، یک بار و فقط یک بار برنامه «با دوربین ساعت ۸» خود را نگاه کرده اید؟! آیا قبول دارید بی برنامه، عجولانه و غیر کارشناسی وارد این گود خطیر شده اید؟! جانباز عزیز! منِ حسین قدیانی، با این همه ارادت، تقریبا هیچ چیز از سخنان شما نفهمیدم، چه رسد به سایر مردم!! آیا رواست اینچنین به سعید جلیلی محبوب ما ستم کنید؟!

بینی و بین الله، بینی و بین الله، بینی و بین الله… شما اصلا و اصولا آمادگی نامزدی برای انتخابات ریاست جمهوری داشته اید که به صحنه آمده اید؟! سخن گفتن تان که این را نمی رساند عزیز دوست داشتنی! من عاشق شما هستم، اما واقعا نمی دانم برای چه و چرا باید به شما رای بدهم برای ریاست جمهوری؟! جز بیان بعضی کلیات، آنهم با جملاتی غیر قابل فهم، برنامه دیگر شما چیست که مرا برای رای دادن به شما متقاعد کند؟! آقاسعید! رحم کن به دل ما… و قبول کن که ناآماده به میدان آمده ای…

آقایان اصولگرا! به نفع هیچ یک از خودهای تان کنار نروید. کفر است! شرک است! یک انقلاب اسلامی است و یک شما!! یک رهبر است و یک شما!! رقیب هم که در صحنه نیست!! راحت باشید…

وطن امروز/ ۸ خرداد ۱۳۹۲

ارسال شده در صفحه اصلی | ۴۰۴ دیدگاه

شایعه پراکنان را به خدا واگذار می کنم

هفته گذشته، یکی از نوشته هایم، دست مایه شایعه ای شد که لابد شنیده اید! بعضی دوستان سایبری نیز، بی آنکه واقف به اصل موضوع باشند، ضمن تکرار شایعه، اتهامات دیگری زدند. از کم لطفی این دوستان، می گذرم، اما کسانی را که اول بار، نقد مرا به گروهی سیاسی، اهانت به علامه مصباح قلمداد کردند، دروغ گفتند و تهمت زدند، به خدا واگذار می کنم. عجبا! این شایعه را کسانی مطرح کردند که از سویی مدعی بودند در بیعت علامه اند، و از سویی دیگر، خود ظرف همین یک ماه، بارها، عمل به رای و نظری غیر از رای و نظر علامه کردند!! لابد به تناقض درآمدن گروه سیاسی شان و انصراف اصلح شان هم تقصیر من است!! عزیزان از یک جای دیگر خورده اند، سر من خالی می کنند!! اما در این فصل حساس انتخابات، از آنجا که چشم دشمن، بیش از پیش متوجه ماست، و از آنجا که ما خود داعیه وحدت داریم، خیری در بسط این دفاعیه مختصر نمی بینم، لیکن در وقت مناسب، ان شاء الله پاسخی کامل به این شایعات خواهم داد. القصه! بسی مسرورم که از ارادتمندان دیرین علامه هستم. آن عصر تلخ اصلاحات که گروه های سیاسی خودی، این همه شعبه نداشتند و بعضا وجود خارجی نداشتند، چه بسیار عزیزانی که به میدان دفاع از علامه آمدند و مصباح را «مصباح هدایت» خواندند. من اما نکته گیری کردم و در دل گفتم؛ «اینکه هنر نیست! علامه حتما «مصباح هدایت» است». همین شد که سوم مهر ۸۱ یعنی بیشتر از ۱۰ سال پیش، در نخستین سالیان روزنامه نگاری ام، ایشان را علاوه بر «مصباح هدایت»، «تئوریسین دفاع از حریم آزادی» نیز خواندم.

ارسال شده در صفحه اصلی | ۲ دیدگاه

امام کاندیدای بی‌بی‌سی نبود

باز هم پیش‌بینی ما درست از آب درآمد. ما از قبل گفته بودیم و پیش‌بینی کرده بودیم شورای محترم، دقیق و دشمن‌شکن نگهبان، عمل به مر قانون می‌کند… و کرد! انصافا خوب و قانونی و تاریخی! فرق دارد پیش‌بینی‌های ما با پیش‌بینی‌های آقای رفسنجانی. عالیجناب، اغلب مواقع، فتن ناساز خود را به شکل سرگشاده پیش‌بینی می‌کند و حقا که باید شک کرد در قوه عاقله آن که کارهای دانسته خود را از قبل، پیش‌بینی می‌کند! ما اما بر اساس شواهد و قرائن، بارها و بارها پیش‌بینی کرده بودیم که این بار شورای نگهبان، بیش از همیشه، عمل به مر قانون می‌کند و مچ قانون را به نفع مصلحت، یعنی اتفاقا به نفع دانه‌درشت‌های پر ادعا و همواره نق زن، نمی‌خواباند. شکر باید گفت خدا را به خاطر این شورای نگهبان. جای سپاس است و تمجید. شورای نگهبان کار خود را به خوبی انجام داد، اینک اما باید دید نگهبان خود شورای نگهبان کیست؟! در وهله اول، خداوند منان، بعد هم ولایت و ملت. آرامش و امنیت و لطف و صفای این روزهای میهن سرافراز ما، یعنی؛ مردم نیز مثل شورای نگهبان، مدافع حریم قانونند و از عمل شورا به مر قانون، ممنون. ما البته این را نیز از قبل پیش‌بینی کرده بودیم که مصلحت عمومی همگان، اتفاقا از راه قانون می‌گذرد. سود در قانونگرایی است. رفاه و آرامش و امنیت در قانونگرایی است. کسانی که خود را برتر از قانون می‌دانند، همان افرادی‌اند که خیال می‌کنند «بابای انقلاب» اند! در منظومه انقلاب اسلامی، آنقدری که ما فهمیده‌ایم، هم خمینی و هم خامنه‌ای، اول از همه، خود عزیزشان، تابع و مطیع قانون بوده‌اند. وقتی مشی ولی فقیه «قانونگرایی» است، حساب کار باید دست دیگران آمده باشد. صرف‌نظر از آحاد مردم و اغلب گروه‌های سیاسی، بعضی‌ها کانه طلبکارند از شورای نگهبان! چرا؟ گناه شورا چیست؟! حداقلی‌ترین، دم‌دست‌ترین و نازل‌ترین خواهش قانون از شورای نگهبان، این است که صلاحیت نامزد بی‌بی‌سی احراز نشود. این، کف قانونگرایی است، نه منتهای آن. به چه چیزی معترضند عده‌ای؟! چه می‌خواهند از جان قانونی که پایش ۳۰۰ هزار خون ریخته شده؟! چرا قانون را می‌زنند؟! نکند خود را «بابای قانون» هم می‌دانند؟! دیروز یکی از همین جمع بی‌قانون، گفته بود؛ «اگر امام هم با نام مستعار در انتخابات نامزد می‌شد، شورای نگهبان، صلاحیتش را احراز نمی‌کرد!» دیگری از ولی‌فقیه خواسته بود؛ «آقای رفسنجانی را به جمع نامزدها برگرداند تا ولایت‌فقیه را یک بار دیگر عینیت بخشد!» ما جواب داریم به این حرف‌ها و اگر شورای نگهبان، نگهبان قانون است، ما جلو می‌آییم و سینه خود را سپر می‌کنیم و از یکایک اعضای شورا دفاع قانونی می‌کنیم. اولا؛ امام، «روح الله» بود و هرگز نیازی به اسم مستعار نداشت! ثانیا؛ این فقط «اسم» نیست که می‌تواند گاهی «مستعار» باشد! ما «رسم مستعار» هم داریم! رسم مستعار، یعنی همین رسم آقای رفسنجانی! این رسمش نیست که بعضی‌ها نان امام را بخورند اما سود به جبهه بی‌بی‌سی برسانند. ثالثا؛ امام، این همه مثل بعضی‌ها چشم به انواع پست و اقسام صندلی نداشت که حتی در اوج پیری هم، نامزد پست‌هایی شده‌اند که از عهده‌شان خارج است! امام، خود آخر عقل بود و در پیری به سرش نمی‌زد که رئیس قوه مجریه شود! رابعا؛ آیا نستجیربالله، روح‌الله هم با آمدنش، قند در دل بی‌بی‌سی آب می‌کرد یا سیلی‌های خمینی‌وار در گوش شیاطین می‌خواباند؟! امام هم آیا «نامزد بی‌بی‌سی» بود؟! خامسا؛ امام، کی و کجا به شورای نگهبان گفته که؛ «اگر من آمدم و نامزد شدم، صلاحیت مرا باید تایید کنید؟!» امامی که ما می‌شناسیم، علی‌الدوام به شورای نگهبان، نشانی قانون را می‌داد، نه آدرس جماران را. امام به شورای نگهبان، با عمل قانونگرایانه خود می‌گفت؛ اگر می‌خواهید دم مرا هم ببینید، بروید دم قانون را ببینید. رهبر هم امروز، نشانی بیت رهبری به شورا نمی‌دهد، می‌فرمایند؛ قانون. حال، سوال اساسی اینجاست؛ چرا بعضی‌ها به شورای نگهبان، به جای آدرس قانون، نشانی نیاوران -بخوانید نشانی بی‌بی‌سی!- را می‌دهند؟! مگر آقای رفسنجانی، از امام و «آقا»، از قانون، بزرگ‌ترند؟! سادسا؛ عینیت ولایت‌فقیه، در این است که ولی فقیه، حتی خود را نیز زیرمجموعه قوانین کشور تعریف می‌کند. عینیت ولایت‌فقیه، «عینیت قانون» است، نه «عینیت دیکتاتوری». راستی، چرا باید به ولی‌فقیه فشار بیاوریم که از عمل به مر قانون شورای نگهبان کوتاه بیاید؟! اصل چنین فشاری، قانونگرایی و امام‌گرایی است یا منش دیکتاتوری؟! این همه دارید دم از امام می‌زنید، اما غافلید که خمینی می‌گفت؛ «هر جا دشمن دارد از شما تعریف می‌کند، در درستی راه‌تان شک کنید». آقای رفسنجانی باید در درستی راهش شک کند، نه جناب جنتی. این هر دو، سن و سالی پشت سرشان هست اما یکی مغضوب بی‌بی‌سی، یکی محبوب بی‌بی‌سی. یکی دارد عمل به مر قانون می‌کند، یکی با ۸۰ سال سن، هنوز هم نامزد انتخابات ریاست‌جمهوری می‌شود! به قانون هم کاری نداشته باشیم، این سن، شاید هنوز برای خنده نشاندن بر لب بی‌بی‌سی جواب دهد اما برای گره‌گشایی از کارهای بر زمین مانده مردم، سن مناسبی نیست! و لابد سن مناسبی نیست که «م. ه» خود را رئیس‌جمهور «دولت رفسنجانی» می‌داند! دیروز، یکی از جراید نوشته بود، «این گره با دست رهبر باز می‌شود!» نخیر عزیزان! اصولا گره‌ای وجود ندارد که بخواهد با دست رهبر باز شود. قانون، گره را باز کرد! تمام شد! من البته دریغم می‌آید که نام این روزنامه زنجیره‌ای را ببرم اما این همان روزنامه‌ای بود که عصر اصلاحات می‌نوشت؛ «ولی‌فقیه ذیل قانون تعریف می‌شود». سلمنا! لطف کنید و خود را نیز ذیل قانون، تعریف کنید. چرا فشار می‌آورید به علمدار؟! چرا؟! این همه اگر نظر و رای و راه رهبر برای شما گره‌گشاست، پس چرا در سال ۸۸ به سخنانش گوش فرا ندادید و از قانون، خروج کردید؟! حالا خامنه‌ای شد خوب؟! حالا خامنه‌ای شد مرجع حل مشکل؟! اصلا و اصولا مشکلی مگر هست؟! مشکلی هم اگر بود، قانون حلش کرد! تمام! و اگر فکر می‌کنید ما از قانون، بت ساخته‌ایم، سخت در اشتباهید. قانون، بت نیست؛ بت شکن است. و بت منیت را می‌شکند! بت بی‌بی‌سی را می‌شکند! برنخورد به شما این حرف‌ها اما ما ۳۰۰ هزار شهید نداده‌ایم که بی‌بی‌سی، مثل زمان شاه، کاندیدا داشته باشد در انتخابات!! ما اساسا به خاطر همین چیزها انقلاب کرده‌ایم! و ما نیز مثل شما بر این باوریم که قانون انتخابات، وحی منزل نیست. فی‌الحال، مهم‌ترین ایراد قانون انتخابات این است؛ «آن نامزدی که علیه نتیجه انتخابات، شورش سرگشاده می‌کند و بر خرمن ۴۰ میلیون رای حماسی، آتش می‌زند، چرا باید حق ثبت نام برای نامزدی در انتخابات دیگر داشته باشد؟!» ما اگر یک «اخلاق باخت» داریم و یک «اخلاق برد»، اخلاق دیگرمان باید «اخلاق تایید یا رد، یا اخلاق احراز یا عدم احراز صلاحیت» باشد. این همه را گفتم اما بیم ندارم که از قاطبه نامزدهای رد صلاحیت شده، که سخن بر مدار قانون راندند و کلاس بالای خود را نشان دادند، تشکر کنم. ما نه حب شخصی داریم، نه بغض شخصی. فی‌الحال، جناب رفسنجانی برای ما طبق قانون، رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام است. کاش آقای هاشمی قدر خود می‌دانست و وارد این فضا نمی‌شد. ما مسرور نمی‌شویم از اینکه مردان انقلاب، گاهی با دست خود علیه خود کار می‌کنند. چند روز پیش مادربزرگم می‌گفت: «ما یکسری ۱۵ خرداد ۴۲ شهید دادیم، یکسری قبل انقلاب، یکسری بعد انقلاب، یکسری زمان جنگ، و یک سری همین هسته‌ای‌ها… ما چند نسل مادر شهید و فرزند شهید و خود شهید عوض کرده‌ایم… ما بچه شهید داریم با ۵۰ سال، بچه شهید هم داریم در سن «علیرضا» و «آرمیتا»… هنوز اما آقای هاشمی نامزد انتخابات ریاست‌جمهوری است!! واقعا چه کسانی به ایشان مشورت می‌دهند؟! یعنی ایشان حواس‌شان نیست که با این حکم رهبر، با این همه سابقه، شأنی بالاتر از این دارند که نامزد انتخابات ریاست‌جمهوری شوند؟! والا ما از آن وقتی که یادمان می‌آید، ایشان نامزد انتخابات بوده تا الان…». آهان! یادم رفت بنویسم؛ آقای جنتی! یادت می‌آید سال‌های دور، در روزگار غربت «آقا روح‌الله»، رفتی و حکم مرجعیت ایشان را امضا کردی؟! آیت‌الله مبارز! اگر این روزها چشمت به آسمان افتاد، لبخند رضایت خمینی، نوش جانت… تبسم شهدا، نوش جانت… تویی که ما می‌شناسیم، نخستین‌ بار نیست دق داده‌ای بی‌بی‌سی را.

وطن امروز/ ۲ خرداد ۱۳۹۲

ارسال شده در صفحه اصلی | ۹۸ دیدگاه

هر آنچه قانون می گوید

با من باشد، اتفاقا بدم نمی آید آقای رفسنجانی تایید صلاحیت شود، تا دگر بار توسط توده های مردم، و این بار در «دوگانه تنش و دعوا و پیری و معرکه گیری و ارتجاع و ناکارآمدی و تورمهمت جهادی و مدیریت و وحدت و توانمندی و روحیه بسیجی و آرامش و خدمت» رد صلاحیت شود، لیکن با من نیست! با شورای نگهبانی است که باید عمل به «مر قانون» کند. من و ما اهل شوریم و شعف، جوانیم و سرشار از انقلابی گری آگاهانه و کری خوانی باشعور، بلکه کمی تا قسمتی تخس و ماجراجو، اما شورای نگهبان، این حرفها حالی اش نیست! باری در وبلاگم جواب کامنتی را این چنین دادم؛ «شورای نگهبان باید عمل به مر قانون کند. اگر مر قانون می گوید؛ «فلانی باید رد صلاحیت شود»، باید بشود و اگر مر قانون می گوید؛ «فلانی نباید رد صلاحیت شود»، نباید بشود. البته حکم حکومتی و مصلحت هم سر جای خود محترم، اما دستور این هر دو، با رهبر عزیزی است که در منظر بلندش، قانون، والاترین مصلحت و بالاترین حکم حکومتی است». آری! شورای نگهبان قطعا به نوشته ها و داد و بیدادهای امثال من علیه جریان فتنه و فرقه انحراف کاری ندارد. آنچه برای شورا ملاک است، قانون است. قانون اگر به شورا بگوید که باید فلانی و بهمانی رد یا تایید شوند، شورا طبق قانون عمل خواهد کرد، چه ما خوش مان بیاید، چه نه. القصه! آقای رفسنجانی، آقای رفسنجانی است. همو که انقلاب را فرزند خود می داند و دور کمی بردارد، بعید نیست ادعا کند؛ «امام خمینی گاهی که وقت می کرد، در به ثمر رساندن انقلاب، هی! بگی نگی کمک هایی به ما می کرد». چنین عالیجنابی را اما می توان رد صلاحیت کرد؟! به راستی، بابای انقلاب را آیا می توان رد صلاحیت کرد؟! واقع گرا اگر باشیم و اندکی هم سیاست فهم، باید حق بدهیم که شورای نگهبان کار سختی در پیش دارد. قانون اما این کار سخت را آسان می کند. آقای رفسنجانی هم مثل همه، یعنی برای یک بار مثل همه! قانون را بگذاریم جلو… و ببینیم طبق قانون، آقای هاشمی باید رد شود یا تایید؟!… و هر چند می دانم دشوار است، لیکن اگر طبق قانون، باید جناب عالیجناب رد صلاحیت شود، خب بشود. اگر هم نه، نه! در روزهای گذشته، فضولی کردم و رفتم سراغ قانون بررسی صلاحیت ها. آنچه من فهمیدم، حتی با لحاظ حداقل ها هم شکی در رد صلاحیت آقای رفسنجانی نیست، خواه ایشان بابای انقلاب باشد، خواه پدرناتنی انقلاب. البته دوست نداشتم این «پدرناتنی» را بنویسم، اما زیاد شده که عالیجناب، «های» گفته و ما به حرمت ایشان «هوی» نگفته ایم. تا این حد معفو است! انقلاب اسلامی هرگز از عمل به مر قانون ضرر نکرده. تاریخ انقلاب را مرور کنید! هر جا عمل بر اساس مر قانون بوده، سود انقلاب همان جا بوده. زیاد شده که انقلاب، به خاطر حفظ حرمت آقای رفسنجانی، مصلحت هایی را در نظر گرفته، بعضا قانون را به نفع احترام ایشان و خاندان شان پیچانده، و ما هم با همه تخسی گری مان، ملاحظات انقلاب را درک کرده، به دیده منت گذاشته ایم. سئوال اینجاست؛ جواب این همه رواداری و محبت و حفظ حرمت چه بوده؟! این همه جمهوری اسلامی به نفع آقای رفسنجانی، قدم برداشته، قدم ایشان چه بوده؟! جز این است که هر چه ما از این ور کوتاه آمده ایم، بدترین پاسخ را از ایشان و خاندان شان دریافت کرده ایم؟! آیا حق این انقلاب مظلوم، با ۳۰۰ هزار خون، که فقط «شیرین زبانی آرمیتا» و «گوشه نشینی علیرضا» برای کباب کردن دل آدمی کافی است، دروغ تقلب و فتنه ۸۸ و نامه سرگشاده و «بریزید توی خیابان ها» است؟! ما تا کی قرار است ملاحظه کسی را بکنیم که فقط ملاحظه ناکسین بی بی سی و ناکثین فتنه را می کند؟! حد این حرمت کجاست؟! حرف حسابم این است؛ یک بار طبق قانون درباره آقای رفسنجانی عمل کنیم تا ببینیم می شود طبق قانون هم با ایشان رفتار کرد. اتفاقا حفظ آقای هاشمی در مجموعه انقلاب، بیش از مصلحت، از کانال قانون می گذرد. مصلحت که داریم نتیجه اش را می بینیم، بلکه از کانال قانون، آقای رفسنجانی متنبه شود و قدر انقلاب و حرمت نگهداری اش را بداند. در نظام تعلیم و تربیت، هم تشویق آمده، هم تنبیه. گاه هست که تنبیه، بیشتر بچه ناآرام را رام می کند. با تنبیه است که بچه لجوج، ملتفت محسنات تشویق می شود و قدر خوبی ها را می داند. بعله! من در فضا بحث نمی کنم. آمدیم و طبق قانون، اعلام کردیم که آقای رفسنجانی صلاحیت نامزدی برای انتخابات ریاست جمهوری را ندارد. با توجه به سوابق فوق العاده درخشان باند ایشان، هیچ بعید نیست عالیجناب دست به کارهایی بزند و اگر بتواند آتشی ولو مختصر دست و پا کند. حتم دارم که جمع کردن این آشوب، از خاموش کردن آتش فتنه محتمل بعدی آسان تر است.

فتنه محتمل بعدی چیست؟! فرض کنیم آمدیم و صلاحیت عالیجناب را تایید کردیم و ایشان هم طبق سنوات گذشته، انتخابات را باخت. جناب رفسنجانی، آن زمان که «آقای هاشمی» بود، انتخابات ها را می باخت، وای به حال الان که حتی ۲ ی خردادی ها هم کتمان نمی کنند که این سن و سال، مناسب برای ریاست جمهوری نیست! شما فکر می کنید روز ۲۵ خرداد، آقای رفسنجانی نتیجه انتخابات را می پذیرد و به نامزد پیروز تبریک می گوید؟! آن روز، آقای رفسنجانی بر خلاف الان، ستاد منظم و چند میلیونی رای و مقادیری پایگاه و فلان و بهمان دارد که بسیار محتمل است همه را بیاورد در خدمت بلوا و تنش. مهار کردن کدام آتش، آسان تر است؛ آتش بعد از رد صلاحیت یا آتش بعد از ۲۵ خرداد؟! کسانی که روی «فرضیه آشوب» کار کرده اند، جواب بدهند. کتمان نمی کنم که نسبت به جناب عالیجناب، بغض دارم، اما نه بغض شخصی… و هر چند می دانم که شاید خوش باورانه باشد، گاهی به دوستان می گویم؛ خدا را چه دیدی؟! شاید این بار آقای رفسنجانی آمده تا آن همه خاطرات تیره و تار را پاک کند و این دم پیری، باز هم تداعی گر همان «آقای هاشمی» باشد؟! گیرم که این فرض، با همه نادرستی اش، درست باشد. شک نکنید آنچه به عاقبت به خیری این پیر ۸۰ ساله کمک خواهد کرد، سخن گفتن با ایشان، از مجرای سفت و سخت قانون است. اگر باز هم قانون را به نفع مصلحت بپیچانیم، آقای رفسنجانی را در ادامه این روند فتنه گون کمک کرده ایم، نه بازگشت شان به دامان انقلاب. آقایان! اگر قانون می گوید که «آقای هاشمی باید رد صلاحیت شود»، حتما ایشان را رد صلاحیت کنید. این در وهله اول، به مصلحت خود آقای رفسنجانی است. این نوشته کامل نمی شود الا به ۵ نکته.

۱: گفت: «هر چه آن خسرو کند شیرین بود». خسروی انقلاب، چه قانون را ملاک بگیرد، چه در کنار قانون، مصلحت ها را ملاحظه کند، باز هم برای ما «شیرین» است. آنچه ما با «ولایت فقیه» بسته ایم، نه قانون است، نه مصلحت، نه حکم حکومتی و نه این حرفها. «عهد» است «عهد». ما از همان زاویه به «نهج البصیرت سیدعلی» عمل می کنیم که به «نهج البلاغه علی(ع)».

۲: خیلی هم برای ما فرقی ندارد که آقای رفسنجانی را آقای هاشمی صدا کنیم یا بابای انقلاب!! مهم این است؛ «تا یوم الله ۹ دی زنده است، دوره جام زهر گذشته است».

۳: آقای رفسنجانی! طنزی قرار بود بنویسم با این عنوان؛ «مصائب مناظره با نامزد ۸۰ ساله»!! با همه بغضی که نسبت به شما دارم، قلم را غلاف کردم، چرا که دیدم به صلاح نیست… و دیدم در کارنامه شما، علاوه بر فتن رنگارنگ و انحرافات دانه درشت، زندان ستمشاهی هم درج شده. می شود بگویید؛ بی بی سی چه نسبتی می تواند داشته باشد با بابای انقلاب؟! گفت: «خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش…»، نگفت که حتی «انقلاب»!!

۴: انتخابات باید در روز مقرر، باشکوه و مثل همیشه گسترده برگزار شود. ما خود صرف نظر از همه حرفهایی که زدیم، بر این باوریم که این مهم، هم قانون است، هم مصلحت، و هم حکم حکومتی. لذا آرمان گرایی مان سر جای خود؛ هر گونه تصمیمی که به نفع این مهم باشد، حتما می فهمیم.

۵: روی سخن با آقای رفسنجانی است. بزرگوار! شما که دروغ تقلب در کارنامه تان هست، اصلا به بررسی صلاحیت ها و عمل به مر قانون می رسید؟! شما که نه انتخابات را قبول دارید و نه نتیجه انتخابات را… حق این است که بیش از «نظر شورای نگهبان» و «رای مردم»، از «آه بلند ۳۰۰ هزار مادر شهید» نگران باشید. از آخرت تان…

وطن امروز/ ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۲

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۶۳ دیدگاه

بابای انقلاب!

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ سروده ای از چشم انتظار:

میان باب من، تا باب فتنه، تفاوت از زمین، تا آسمان است!

الف در اکبر من، حکم “آب” است، ولی در اسم او، “آتش” نهان است!

همیشه خطِ سرخِ خونِ بابا، یقین بر فتنه گر “آتشنشان” است!

ولیکن، ما چه غم در سینه داریم، چو فرزند رشیدش، در میان است

چه کم دارد حسین، از رسم بابا؟ قشنگ و خوش لباس و هم جوان است!

ولی کم کم، حنا بر سر گذارد! سفیدی سرش، بر ما عیان است!

برایش وان یکادی می فرستیم، که این آیه، محافظ از بدان است…

از بابااکبر تا بابااکبر/ کیهان ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۲

خبرگزاری چیزنا/ گاهی یک حرف هایی می زنند بعضی ها ها!! به عنوان نمونه، اخیرا یکی از استوانه زاده ها در مصاحبه با یک سایت ضد انقلاب گفته؛ «بابااکبر، انقلاب اسلامی را فرزند خود می داند»! هیچ هم نگفته که انقلاب مظلوم ما را به نام زده اند یا حکایت دیگر اموال، به نام نزده اند! یعنی ببینی؛ انقلاب، از همان قبل انقلاب، فرزندشان بوده!! (جالب می شودها!!) یا صبر کرده اند انقلاب متولد بشود، بعد انقلاب را به فرزندی خود قبول کنند!! اون وقت «بابااکبر، انقلاب را فرزند خود می داند» دقیقا یعنی چی؟! یعنی اسم انقلاب در شناسنامه بابااکبر، قسمت فرزندان قید شده؟! ذکور یا اناث؟! فرزند چندم؟!… و این حرفا یعنی؛ بابااکبر از انقلاب بزرگتره؟! و اگه انقلاب، فرزند بابا باشه، یعنی ۹ دی که خودش فرزند ۲۲ بهمنه، می شه نوه بابا؟! یعنی بابااکبر جد اعلای بیداری اسلامیه؟!… یعنی بابا، از انقلابی با ۳۰۰ هزار شهید هم بزرگتره؟! یا یعنی اینکه؛ انقلاب با این همه عظمت و شکوه و جاودانگی و ملت و خمینی و خامنه ای و خون دل این همه مادر شهید، می شه بچه بابا؟! وانگهی، اگه بابا واقعا انقلاب رو فرزند خود می دونه، پس چرا فقط هوای اون یکی فرزندان شون رو داره؟! پس چرا فقط هوای «ف. ه» و «م. ه» رو داره؟! نکنه این انقلاب، فرزند خونده باباست؟! نکنه از نظر بابا، انقلاب با این همه شهید و جانباز و فرمانده، با این همه بچه رزمنده و جبهه رفته و درب و داغون و شیمیایی و… با این همه «علیرضا و آرمیتا»… و با این همه حسین جان غلام کبیری، فرزند پرورشگاهیه؟! نکنه بابا رفته و انقلاب رو از شیرخوارگاه آمنه تحویل گرفته؟! نکنه از نظر بابا، انقلاب بچه سر راهیه؟! یعنی اینجا هم تبعیض؟!… چطوره که بابا، چشم دیدن نی و ساندیس ۹ دی انقلاب رو نداره، اما چیزبرگر خوردن «ف. ه» با آشوبگرا توی همین خیابون انقلاب رو می تونه تحمل کنه؟!… چطوره که بابا هیچ وقت انقلاب رو نمی فرسته برای تفریح بره کیش؟! چطوره که به انقلاب می رسه، بابا یه دفعه شطرنج باز قهاری می شه و به بچه های «شط اروند و رنج بازی دراز» کیش می ده؟! چطوره که بابا، هیچ وقت انقلاب رو نمی فرسته لندن، بلکه شعبه دانشگاه آزاد اونجا رو رسیدگی کنه؟! چطوره که انقلاب رو می فرسته روی آنتن، اما اون یکی بچه هاش رو می فرسته تورنتو؟!… یعنی اینجا هم تبعیض؟!… و چه جالب! مگه می شه هم انقلاب رو فرزند خود دانست، هم با آمدن خود قند در دل  بی بی سی آب کرد؟! مگه می شه هم انقلاب رو فرزند خود دانست، هم با نامه سرگشاده و فتنه ۸۸ خون به دل انقلاب کرد؟! مگه می شه آدم هم بابای انقلاب باشه، هم پدر معنوی احزاب بی معنویت؟! اوووووه! یادم رفت. قرار بود مثلا طنز بنویسم ها… قرار بود بنویسم؛ اگه واقعا انقلاب، بچه بابااکبر باشه، لابد باید نتیجه گیری کرد؛ انقلاب، داداش کوچیکه «م. ه» است!! مرعشی، دایی انقلاب است!! «ف. ه» آبجی انقلاب است!! و لابد در سال ۸۸ انقلاب، عاق والدین شده!!!!

بگذار کتمان نکنم که حال طنز نوشتن ندارم! بگذار بگویم؛ ما را هم بابااکبری بود که انقلاب را فرزند خودش نمی دانست، بلکه خود را تا خرخره بدهکار انقلاب و ولی فقیه و این ملت می دانست که عدل تیر خورد به گلویش!! خون و خرخره… راستی که از بابااکبر ما تا بابااکبر بعضی ها خیلی تفاوته… بابااکبر ما چه وقتی که اومد، چه اون وقتی که رفت، چه اون وقتی که با لباس خاکی و خونی برگشت، هرگز تیتر یک بی بی سی نشد! اون بنده خدا حتی وقتی نامزد هم شد، تیتر یک بی بی سی نشد! نخیر عزیز! اتفاقا خوشا به حال من… من را بابااکبری بود که امام به چهره نورانی اش غبطه می خورد! نخیر عزیز! انقلاب، فرزند بابااکبر شما نیست. انقلاب، داداشی به نام بی بی سی ندارد… و تو بگذار بی بی سی در حسرت صورت های غیر نورانی بماند!! آهای ثبت احوال! اگر در شناسنامه طرف، نامی از انقلاب نیست، بیا و روشنگری کن… با این دست فرمون، بعید نیست فردا بگن؛ «بابا، اسلام رو فرزند خود می دونه!»… اینایی که ما می بینیم، پس فردا می گن؛ «من داداش کوچیکه خدا محسوب می شم!!»

ارسال شده در صفحه اصلی | ۹۸ دیدگاه

سجده در محراب انتخابات

یکم: !! آری، کم پیش می‌آید نوشته‌ای با علامت تعجب آغاز شود اما متحیرم از فهم کسانی که با ما سخن از «سوپر دو قطبی فتنه و انحراف» می‌رانند.

ما «جنگ زرگری» شنیده بودیم، «سوپر دو قطبی تزویرگری» ندیده بودیم!!

ما یک فتنه و یک انحراف نداریم. یک «فتنه و انحراف» داریم.

انحراف به همان حرفی ختم می‌شود که فتنه با آن شروع می‌شود. انحراف… فتنه… «انحرافتنه»!

اگر فتنه، انحراف از حق است، انحراف نیز، فتنه انداختن در جبهه حق است. آبشخور فتنه و انحراف، یکی است. منیت‌های شیطانی است.

«منم منم» و «بگم بگم» ریشه در نفوس اماره دارند. صلاحیت بعضی‌ها برای آدم بودن رد است، وای به حال صلاحیت‌شان برای جلوس بر صندلی ریاست بر قوه مجریه.

با عمل به «مر قانون» هم فتنه رد می‌شود، هم انحراف.

ما گاهی با دشمن طرفیم، گاهی رسما با خود شیطان. به حضرات فتنه و انحراف برنخورد اما جفت‌شان از آدمیت مرخصی گرفته، تجسم شیطنت شیطان شده‌اند.

حقا که عجب بساطی پهن کرده شیطان! شیطان عزم کرده با کمک اعوان و انصارش مچ امید ما را بخواباند. مچ حماسه‌سازی ما را بخواباند. مچ غرور ما را بخواباند. مچ وحدت ما را بخواباند.

شیطان عزم کرده انرژی منفی تزریق کند به بچه‌های انقلاب. شیطان است دیگر! قسم خورده، هم مچ آدم را بخواباند، هم مچ آدمیت را، هم مچ بصیرت را، هم مچ انقلاب اسلامی را.

شیطان که برای انحراف و فتنه نقشه نمی‌کشد! ابلیسک‌ها آنقدر نفس مساعدی دارند که شیطان نزده، اینها می‌رقصند! و علامت پیروزی نشان می‌دهند! فتنه و انحراف حتی چشمک شیطان را هم نمی‌خواهند! رام شیطان‌اند. آرام شیطان‌اند. شعبه شیطان‌اند. شعبده شیطان‌اند. جلوه شیطان‌اند. بی‌بی‌سی، الکی از آمدن کسی ذوق نمی‌کند!

انقلاب اسلامی اما همان انسان خداباور و عارفی است که شیطان برای به دام انداختنش با بزرگ‌ترین غل و زنجیر خود آمده. غل تفرقه، زنجیر تنش و دعوا و ناکارآمدی. این البته ناشی از ضعف انقلاب نیست؛ قوت انقلاب را نشان می‌دهد.

شیطان با فتنه و انحراف، انقلاب اسلامی با خدا، البته که مکر خدا بالاتر است. مکر خدا، یعنی فکر خدا، یعنی همین حلول ماه رجب.

قسم به «این الرجبیون»، خدا دارد حرف می‌زند با بچه‌های انقلاب… «اگر شیطان به جنگ شما آمده، من خداوند، دست‌هایم را به سوی شما دراز کرده‌ام… از رجب بهتر، چه ماهی؟… بگیرید!»

چه ماه به موقعی! در مصاف با ابلیس، چه به موقع خود را نشان دادی خدا! کور بودیم، نمی‌دیدیمت! کر بودیم، نمی‌شنیدیمت! باید خودت کاری می‌کردی! باید خودی نشان می‌دادی! انقلاب ما از محراب تو شروع شد…

شیطان، ماه را می‌زند که الله را بزند! انقلاب ما را می‌زند که خدا را بزند! اگر شیطان، شیطان است، خدا هم خداست! اگر شیطان به میدان آمده، به خط زدن خدا دیدنی‌تر است.

خرمشهر، خیلی از محورها لو رفته بود اما فرمانده خدا بود. آمد و آزادش کرد. ضعف از ما نیست که حرف از خدا می‌زنیم؛ بیچاره کسانی‌اند که پناه به شیطان می‌برند! ما مچ هیچ شیطانی را نتوانسته‌ایم بخوابانیم الا از کانال دعا و تضرع و راز و نیاز با خدا. نقطه قوت ما اصلا در همین ناحیه است. «ناحیه مقدسه اشک». «جامعه کبیره خشوع».

در کوران هم آغوشی فتنه و انحراف، و هم‌اندیشی شیطان با دشمن، نه عجب که ماه زیبای رجب به دادمان رسیده. صورت‌های بارانی، بیشتر مستعد بصیرت‌اند. شانه‌های لرزان، نشانه‌های بصیرت‌اند.

اگر بعضی‌ها پنهانی با شیطان می‌بندند، ما اما بیمی نداریم از این حرف‌ها. ما آشکار و هویدا می‌گوییم که با خدا بسته‌ایم. ما افتخار می‌کنیم که انقلاب اسلامی، سنت فراموش شده اعتکاف را احیا کرد. اعتکاف، ائتلاف با خداست. رفتن به جبهه نماز شب شهداست. هم سنگری با رزمنده‌هاست.

ما بیم نداریم که علنی از خدا حرف بزنیم؛ نگون‌بخت کسانی‌اند که پنهانی با شیطان می‌بندند! الی بیت‌المقدسی‌ها ۲ اسلحه داشتند؛ یکی درب و داغان که در دست‌شان بود، دیگری گریه و اشک که در مشک‌شان بود… و خدا به این دومی، بیشتر عنایت کرد.

روح‌الله هم اخلاق خدایی داشت. جماران، به بسیجی‌ها می‌گفت: «من به این چهره‌های نورانی شما غبطه می‌خورم.» فقط کدخدای آنهایی آمریکاست، که الله را در محاسبات‌شان راه نمی‌دهند. بعضی‌ها همچین با ابلیس بسته‌اند که انگار خدا رفته است!

نخیر جانم! خدا هست! خدا نرفته است! طلوع آفتاب برای ما تکراری نشده! آیت‌الله ما «حضرت ماه» است! بعضی‌ها با طمع و آز می‌بندند، خداباوران با نماز و راز و نیاز. خط ما خط خود نیست، خط خداست. خط منیت نیست، خط بصیرت است. «ما منهای خدا» حریف آسانی هستیم برای خودنویس و روز آنلاین و بی‌بی‌سی.

«ما منهای خدا» اما اصلا وجود خارجی نداریم! شکست ما آنجاست که خود را از خدا پررنگ‌تر ببینیم. اینگونه نخواهد شد! ما کدخدا نداریم، و جهان را «دهکده جهانی» نمی‌دانیم. ما را ناخدای با خدایی هست که علی‌الدوام می‌گوید؛ «خدا»… و نشانی خود را به ما نمی‌دهد، حرف از «خدا» می‌زند. او از خود گذشته است که «دست قدرت خدا» را می‌بیند.

دوم: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم!

نه فتنه و نه انحراف، هیچ‌کدام سلیقه سیاسی انقلاب نیستند و قطعا شامل «همه سلایق سیاسی» نمی‌شوند. فتنه و انحراف، سلیقه سیاسی بی‌بی‌سی‌اند! سلیقه سیاسی شیطان‌اند!

استغفرالله که ما نامزدهای انتخابات جمهوری اسلامی را «شیطان» بخوانیم! هنوز شورای نگهبان، نامزدی را تایید نکرده، امر بر بعضی‌ها مشتبه نشود که نامزد انتخابات ریاست جمهوری جمهوری اسلامی‌اند!

شورای نگهبان یک «مر قانون» دارد و بس. کسانی که ریگ فتنه و انحراف در کفش‌شان است، تا ما سخن از «مر قانون» می‌رانیم، ناگهان دوستدار «آقا» می‌شوند!

«ریگ فتنه‌ای‌ها» سخن از «مصلحت» می‌گویند و «ریگ انحرافی‌ها» حرف از «حکم حکومتی» می‌زنند! سلمنا! ما هم حکم حکومتی را قبول داریم، هم مصلحت را. بالاترین حکم حکومتی، نیز والاترین مصلحت، «عمل به مر قانون» است. «مر قانون» نه فتنه را تاب می‌آورد، نه انحراف را. این «مر قارون بی‌بی‌سی» است که هر ۲ را با هم تصدیق می‌کند! بعضی‌ها نیامده‌اند که نامزد انتخابات ریاست‌جمهوری شوند؛ آمده‌اند به نیابت از بی‌بی‌سی، بلکه شیاطین بر جمهور، ریاست کنند. حالا یا «شیطان اشراف» یا «ابلیس انحراف». این، با قوانین جمهوری اسلامی نمی‌خواند. کسانی که التزامی به نتیجه انتخابات ندارند و کسانی که ثبت‌نام نکرده، عناوین مجرمانه در پرونده‌شان درج می‌شود، بر اساس «مر قانون»، صلاحیت نشستن بر صندلی ریاست‌جمهوری را ندارند. آزادی در جمهوری اسلامی اگر آنقدر موسع و گل و گشاد است که حتی فتنه‌گران و منحرفان را وسوسه به ثبت‌نام می‌کند، آن اندازه نیز حرمت دارد که شورای نگهبان، صلاحیت‌شان را رد کند. این مهم، بیش از آنکه حق شورای نگهبان باشد، وظیفه این شوراست.

سوم: در آستانه هر انتخاباتی، رهبر انقلاب، مثل امام راحل، به جای معرفی مصداق، از «شاخصه‌ها» سخن می‌گویند. شاخصه‌ها و ملاک‌های «آقا» مال امروز و دیروز نیست، به قد انقلاب قدمت دارد. مردمی بودن، ساده‌زیست بودن، انقلابی بودن، محکم بودن، قانونمداری، دشمن ستیزی، مقاومت و… همه و همه مداقه‌های عمیق و قدیمی علمدار انقلاب است. در هر انتخاباتی اما ناظر بر مسائل روز، تاکید رهبر انقلاب روی بعضی شاخص‌ها بیشتر می‌شود. معطوف به همین امر است که می‌بینیم رهبر انقلاب می‌فرمایند؛ «نامزدهایی که وارد صحنه شده‌اند بدانند مدیریت اجرایی کشور یعنی چه؟!» این جمله یعنی همین تاکیدات خاص رهبر انقلاب روی شاخصه کار، کارآمدی، کارآیی و توانمندی. عمل به این ملاک‌ها ممکن نیست الا به رعایت ۲ ضرورت؛ اولا، پرهیز از تنش و اختلاف و چند دستگی، ثانیا، نگه داشتن حرمت قانون. ضرورت‌هایی که می‌بینیم و می‌شنویم این روزها مهم‌ترین امهات رهبر انقلاب‌اند.

چهارم: در هر انتخاباتی دوگانه‌ای شکل می‌گیرد. در راه‌اندازی دوگانه‌ها باید هوشیار بود و دقیق. بعضی دوگانه‌ها اگر چه وجود خارجی دارند و بسی آرمانی‌اند اما نمی‌توانند و نباید تبدیل به دوگانه انتخابات ریاست جمهوری شوند که یک امر درون خانوادگی است. طبعا ما منکر «دوگانه سازش-مقاومت» نیستیم، لیکن مگر بی‌بی‌سی هم داخل بازی است که اصولا گانه‌ای به نام «گانه سازش» داشته باشیم؟! انتخابات، انتخاب میان خیر و شر یا حق و باطل یا دوست و دشمن نیست که بخواهیم از این دوگانه‌ها داشته باشیم. انتخابات، انتخاب میان خیرالموجودین داخل خانواده نظام از همه سلایق سیاسی انقلاب اسلامی است. بنابراین ما از دوگانه‌ای سخن می‌گوییم که یک طرف بر کار و قانون و کارآمدی و پیشرفت و حرافی کمتر و وحدت و عدالت و روحیات مردمی اما غیر پوپولیستی تاکید دارد، طرف دیگر بر ازدیاد دعواهای داخلی، تنش، تفرقه، خط و خطوط و حال‌گیری. و مردم مخیرند به «کار و کارایی» رای دهند یا «تنش و دعوا». در این کارزار، هم نیاز انقلاب واضح است، هم نیاز مردم؛ «بیشتر شدن کار» یا «بیشتر شدن حرف»؟!

پنجم: بعله! انقلاب اسلامی اصلا آمده برای دعوا اما دعوا با شیاطین، نه دعوا با خودش!! ما اتفاقا برای برد فزون‌تر در جنگ با دشمن، چاره‌ای نداریم الا اینکه از دنده خدا و خدمت به خلق خدا بلند شویم. به خود مشغول شدن ما، شیطان را به همه ما مشغول، بلکه مسلط می‌کند. حرف حسابم این است؛ مهم‌ترین سم آرمانگرایی و انقلابی بودن، کاریکاتور کشیدن از آرمانگرایی و انقلابی بودن است!

مُهر را برای سجده گذاشته‌اند، نه پرتاب!… و «محراب» هم که از ریشه حرب آمده، سنگر جنگ خداباوران با هم نیست؛ سنگر سنگ‌اندازی به سوی ابلیس رجیم است. تو برای خدا کار کن، چشم شیطان کور می‌شود. خیلی هم نیازی به سنگ نیست! فی‌الحال سنگ ما و اسلحه ما و جهاد ما، از کوی خدمت می‌گذرد. مباد که با تنگ‌نظری بن بست کنیم راه خدمت را. دوستان! خواهران و برادران! در مصاف ما با شیطان و دشمن و ایادی‌اش، خدا دارد با «ایام‌الله رجب» با ما سخن می‌گوید. خدا ما را تنها نگذاشته! دست خدا همچنان هوای ما را دارد! دست خدا بر سر ماست…

وطن امروز/ ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۲

ارسال شده در صفحه اصلی | ۲۳۷ دیدگاه

بی سیم پاستور، روی خط نیاوران

همچین هلهله می کند دشمن، انگار خرمشهر را پس گرفته! ما هنوز “ممد نبودی…” را نخوانده ایم. خمینی، امام فاطمیون بود، روح الله پابرهنه ها بود، مسیح بسیجیان بود.

ادخلوها بسلام آمنین! «امام آمد» بی بی سی ناراحت شد، اما خب! «هاشمی آمد» خیال بی بی سی راحت شد. آیت الله اما رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام ماست. روزگار خیلی خیلی خیلی غریبی است نازنین! دیری است ما محافظ گذاشته ایم برای دوستان بی بی سی. محافظ و پاسدار و جلیقه ضد گلوله و بنز سورمه ای و شیشه دودی و مهلت ثبت نام و فرصت ناز و… صد البته رای مردم! انتخابات در هیچ کجای دنیا گمان نکنم به آزادی جمهوری اسلامی باشد. ما از خط مقدم دموکراسی، کیلومترها جلوتریم!

شبهه را یادتان هست؟! «انتخابات آزاد» را می گویم. هم بی بی سی می گفت، هم آقای هاشمی. این روزها هاشمی و بی بی سی ۱۸۰ درجه با هم اختلاف ندارند؛ فقط ۳۶۰ (!؟) درجه اختلاف دارند. ما به عالیجناب می گوییم «دامت برکاته»، خاندان اشراف به حضرت بی بی سی! رسانه روباه پیر پر شده از «بابابزرگ»، «بابا» و «هاشمی آمد»!

ما عادت کرده ایم به این چیزها. «عالیجناب سرخ پوش» سال هاست «پدرخوانده» شده! پدر معنوی بی معنویت ها را نگاه! این روزها آمار خواب عالیجناب، دست احمدی نژاد است! «فاطمی» با هم می آیند! نیاوران، پاستور، «تور فریب»! ترافیک متالیک ها! عبور و مرور لائیک ها! رابین هودی که نبود و آیت اللهی که نیست! دست در دست هم! با هم! هم زمان! هم زبان! هم مکان! همه سلائق که نه، بلکه همه سلائق مورد پسند بی بی سی! سوژه های روباه! جوجه های صدای آمریکا!

یادش به خیر! «فاطمیون» چگونه به صحنه می آمدند، انحراف و فتنه چگونه به صحنه می آیند؟!… و چه به هم می آیند؛ «احمدی رفسنجانی»! «رفسنجانی نژاد»! با یک شناسانه! المثنای منیت! انگشت اشاره های در چشم ملت!

ممد! نبودی ببینی…

راحت تان کنم؛ اشتباه بزرگی است اگر فکر کنیم احمدی نژاد فقط دست مشایی را گرفته. این دو با هم، دست هاشمی را گرفته اند. فتنه خواب بود؛ انحراف از قیلوله بیدارش کرد! این روزها بی سیم پاستور، نیاوران را خوب می گیرد! جبهه نیست، جنگ است. جنگ فتنه و انحراف با جبهه! فتنه، سن و سالی ازش گذشته بود، پیر شده بود، نا نداشت، عصا می خواست. انحراف جورش کرد!

گمانم دیگر باید خندید به این جنگ های زرگری! دود تکنوکراسی و لفت و لیس و اختلاس، این روزها از دودکش خانه رابین هود بیرون می آید! فتنه می گوید؛ «من به رای مردم احترام می گذارم» و انحراف می گوید؛ «اگر شورای نگهبان، رد صلاحیتم کند، به قانون احترام می گذارم». چه بچه های خوبی شده اند این از «قانون مرخصی داده ها»! احترام! آنهم به قانون!… و آنهم در شرایطی که دست بی قانونی را بالا برده اند!!… و احترام! اصلا مشکل ما با فتنه و انحراف، سر همین «احترام» است! «مرخصی داده های از احترام»، همان به بروند حرمت بی بی سی را نگه دارند! قضا می شود! ایران عزیز، استانی به نام «انگلیس» ندارد که رئیس جمهور… یعنی رئیس ستاد انتخاباتی انحراف، روزی چند بار به بی بی سی سفر می کند! به هر حال مجریان بی بی سی باید جبران کنند عدم استقبال مردم اهواز و اصفهان و آذربایجان و ساری را! برای انحراف، «جمهور»، بی بی سی است و برای فتنه، «رئیس» بی بی سی است. آه که چقدر عمیق است اختلافات فتنه و انحراف!

بار این سئوال روی دوش شماست آقای هاشمی، اصلا برای چه آمده اید؟! ثبت نام شما نیز غیر قانونی است؛ این بار قرار است متاثر از قانون گریزی شما، چه تعداد خون از چه تعداد جریان ریخته شود؟! شما که هنوز جواب خون شهید حسین غلام کبیری را نداده اید، کجا، با چه رویی و برای چه ثبت نام می کنید؟!

راه شما کی به این طرف ها افتاد آقای هاشمی؟! شور شما، این بار کدام عاشورا را هدف گرفته؟! و کدام خیمه ابالفضل (ع) را هواداران تان می خواهند به آتش بکشند؟! شما از این مردم، رای شان را می خواهید یا جان شان را؟! این بار می خواهید علیه مردم سالاری دینی، کدام نامه سرگشاده را بنویسید؟! این بار هم آیا، اول به بی بی سی می دهید یا صدای آمریکا؟! این بار می خواهید کدام فتنه را کلید بزنید، و بعد پیش گویی کنید؟!… حقا که رمالی را انحراف از شما یاد گرفته!

به ما از ثبت نام نگویید، از خواب تان بگویید! ثبت نام شما اگر قانونی بود، قند در دل بی بی سی آب نمی کرد. امام چگونه می آمد، شما چگونه می آیید؟! امام به مردم می آید، شما به بی بی سی. همین هفته پیش، همسرتان باز هم به جای شام شب شما، خوراک روز آن لاین و بی بی سی را جور کرد و گفت: «اصلا مگر انتخاباتی هم وجود دارد؟!… برای چه باید آقای هاشمی بیاید؟!… هر که را خودشان بخواهند رئیس جمهور می کنند…»!!

تو را به خدا، برای چه باید بیایید آقای هاشمی؟! جواب ما را نمی دهید، جواب همسرتان را بدهید! این از نوشتن بیانیه بهتر است!

با شما هیچ دعوایی نداریم الا دموکراسی. آقای هاشمی! همین ۸ سال پیش بود که حضرتعالی به جای پذیرفتن نتیجه انتخابات، به «خدا» نامه نوشتید، و همین ۴ سال پیش بود که باز هم به جای پذیرفتن نتیجه انتخابات، به «ناخدای با خدای سفینه انقلاب» نامه نوشتید.

زیر و بم و ساز و کار انتخابات را باید قبول داشت، بعد رهسپار ثبت نام شد… و شما که این همه با رای مردم، انتخابات، رای اکثریت، دموکراسی و… مشکل دارید، شما که تاب باختن ندارید، شما که سابقه تان پر از «شورش علیه رای توده ها» است، شما که هم صدا با بی بی سی از لزوم «انتخابات آزاد» سخن می رانید… و شما که جنبه مردم سالاری ندارید، می توانم بپرسم؛ اصولا چرا نامزد انتخابات شده اید؟!

روز ثبت نام، جنابعالی گفتید؛ «آمده ام برای خدمت». خدمت اما از کانال بی بی سی، معنایی جز خیانت ندارد. خدمت شما به مردم نیست، به روباه پیر است که با آمدن خمینی اخم کرد و به آمدن شما خندید!

گرگ های مجازی دارند با شما بازی می کنند آقای هاشمی. شما اگر کلاه وجدان (!؟) خود را قاضی کنید، اصلا به شورای نگهبان و تایید صلاحیت نمی رسید! اگر قبلا این ما مردم بودیم که شما را با «نه»، رد صلاحیت می کردیم، این بار، خودتان، خودتان را رد صلاحیت کرده اید. خودتان، خاندان تان، همسرتان… و محرم اسرارتان بی بی سی! گفتم که؛ «ثبت نام شما غیر قانونی است».

وطن امروز/ ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۲

ارسال شده در صفحه اصلی | ۲۱۴ دیدگاه

هم «امیرخان» هم «امیرخوان»/ تو خانی نبودی که من دیده بودم!

طرح جلد آخرین شماره «کیهان بچه ها» به مدیرمسئولی امیرحسین فردی

طرح جلد اولین شماره «کیهان بچه ها» در فراق جان سوز امیرخان

پشت جلد شماره ۲۸۲۱ مجله پرخاطره و به یاد ماندنی «کیهان بچه ها»

سهم من از «کیهان بچه ها» همین چند صفحه است

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ سروده: محمود لشکری

روز شنبه، کنار این میدان، چشم هایم چرا شده گریان؟/ نکند عینکم خطا دیدی؟ به خطا ماتم و عزا دیدی؟/ نکند که به خواب خوش رفته، در کند خستگی یک هفته/ می شود در هوای اردیبهشت، خبری این همه سیاه نوشت؟!/ می شود فصل آخر قصه، باشد این گونه تلخ و پر غصه؟!/ توی فکرم که عابری رد شد، آمد و خواند و حال او بد شد/ چیزها که خبر نمی خوانند، به نظر می رسد که می دانند!/ به نظر می رسد که هر چیزی، رفته در حالت غم انگیزی/ روزنامه که کار او خبر است، چشمش از این خبر، همیشه تر است/ باورم می شود چه ها رفته، «روح کیهان بچه ها» رفته/ پدر قصه های ساده و خوب، کرده یک روز خسته غروب/ آخر قصه که ورق می خورد، قصه گو خسته بود و خوابش برد!/ دست من نیست، آه… کم رویم، به جهان تسلیت نمی گویم!/ می روم پیش بچه ها باشم، تا شریکی در این عزا باشم/ می روم بغض اگر امان بدهد، در دل ناله ها صدا باشم؛/ پدر خوب بچه ها! «فردی»، باورم نیست برنمی گردی

سروده ای از «دیوونه داداشی»

می شود در هوای اردیبهشت… “هم «امیرخان» هم «امیرخوان» نوشت”/ خان یا خوانی… زوج یا فردی… می شود زندگی کرد چون «فردی»!/ می شود ساده زیستن را ساخت… نسخه پیچید، بدون ساخت و پاخت!/ می شود خان بود، موبایل نداشت… مبل و ماشین و بیت المال نداشت!/ تکیه داد، خشتی را خراب نکرد… داشت “پشتی” و پشت به انقلاب نکرد!/ می شود اهل “پیش گویی” نبود… خانِ میدانِ “فتنه جویی” نبود!/ همیشه در دسترس، یا دمِ دست… می شود هم، با این و آن، نبست!!

سروده ای از «قاصدک منتظر»

افسوس ز گلزار هنر داعیه داری به سفر رفت، از باد خزان روز بهاری به سفر رفت؛ پرسیدم از آن کودک کیهان پدرت کو؟ گفت خالق من خالق چندین اثر نیک دگر رفت؛ هر چند زوالی نبود بهر گلستان هنر، لیک، با رفتن «فردی» ز هنر اندکی از نور بصر رفت؛ هرگز نرود خاطره ی خوبی اش از سینه یاران، یادش به دل است! ظاهرا از پیش نظر رفت؛ یک بار دگر “قاصدک” از نو بسراید، صد حیف ز گلزار هنر داعیه داری به سفر رفت

تقدیم به همسر وفادار و ۴ فرزند عزیز امیرحسین فردی

حرف بی حرف؛ در روزگاری که بزرگی آدم ها به کیفیت موبایل شان بستگی دارد، زنده باد امیرحسین فردی که اصلا موبایل نداشت! موبایل نداشت، اما همیشه در دسترس بود! بعضی از ما، فقط موبایل مان آنتن می دهد! و فقط موبایل مان را شارژ می کنیم! اما امیرخان، تنها خانی بود که موبایل نداشت! ایرانسل، تالیا، همراه اول، حتی رایتل، هیچ کدام نتوانستند امیرخان را اسیر این زندگی مدرن کنند! بی موبایل… آری! بدون موبایل هم می توان زندگی کرد! حتی می توان فردی در مایه های امیرحسین فردی بود، اما از نظام، نه راننده قبول کرد، نه ماشین! زنده باد اتوبوس شرکت واحد! می گفت: «یک روز اگر سوار اتوبوس شرکت واحد نشوم، دلم برای مردم تنگ می شود!» همیشه نفر بغل دستی اش، توده های مردم بود! می گفت: «زندگی در تعریف من، یعنی گوش دادن به حرف های نفر بغل دستی صندلی اتوبوس!… زندگی یعنی همین چیزها!… تعهد یعنی با پایین ترین مردم پریدن! و الا چیزی که زیاد است نویسنده انقلابی!» امیرخان به مردم پشت نکرد، چون اتفاقا به انقلاب پشت نکرد!!… و من از شما عذر می خواهم بابت این همه علامت تعجب! امیرخان تا «پشتی» داشت، روی مبل ننشست! خانه اش هست! خانه امیرخان مبل نداشت! مبل، موبایل، اتومبیل، راننده، بیت المال… و احساس تکلیف! شور شوراها، هیچ وقت امیرخان را نگرفت! باری که برای لیست، دنبالش بودند، گفت: «احساس تکلیف کرده ام که در همین کیهان بچه ها، به بچه ها خدمت کنم!» می گفتیم: «امیرخان! آخر موبایل لازم تان می شود؟» می گفت: «من یا حوزه ام، یا کیهان بچه ها، یا جوادالائمه، یا خانه!» امیرخان بود دیگر! این جور نسخه ها را فقط برای خودش می پیچید! بعضی ها نسخه ساده زیستی را برای مردم می پیچند، اما به خودشان که می رسد می پیچند!! امیرخان تنها خانی بود که زندگی ساده ای داشت. ساخت و پاخت، با روحیات امیرخان نمی ساخت! با این و آن نمی بست! وام هم اگر می گرفت، مثل نفر بغل دستی اش در اتوبوس بود! امیرخان تنها خانی بود که چند سال پیش از فلان بانک، تقاضای ۱۰ میلیون تومان وام کرد! خان ها وام نمی گیرند! ارث خاندان شان را می گیرند! طرف، امیرخان را شناخت! گفت: «الان وام دم دست، وام تعمیر خانه است. بیا این برگه را پر کن و وامت را بگیر!». امیرخان تنها خانی بود که برگه را نگاه کرد و قید وام را زد! قید وام را زد و گفت: «من این وام را برای تعمیر خانه نمی خواهم، برای مصرف دیگری می خواهم… بگیرم، می شود دروغ!» خب می گرفتی حالا امیرخان! اصلا می گرفتی و خانه ات را تعمیر می کردی! من خانه ات را بارها دیده بودم! نیاز به تعمیر داشت! یعنی می خواستی دستی به سر و رویش بکشی، نیاز به تعمیرش هم جور می شد!! این همه البته از چشم من است! از چشم شما، خانه ات هیچ حرف نداشت! تازه، تکیه داده بود به خشت خشت دیوار پشتی مسجد جوادالائمه! صدای اذان! صدای موذن! الله اکبر! تو خانی نبودی که من دیده بودم! خان هایی که من دیده بودم، همه ویلا داشتند! همه ویلا دارند! من خانی می شناسم که وقتی احساس تکلیف می کند، «کیهان بچه ها» درنمی آورد! فتنه می کند، بلکه پدر انقلاب را درآورد! چند شب پیش حاج حسین شریعت در «گفت و شنود» کیهان، گوشش را گرفت! خانی که من می شناسم، طلبکار است از بچه های انقلاب! از بچه های خانی آباد! از بچه های کیهان بچه ها! از نفر بغل دستی صندلی اتوبوس! خانی که من می شناسم، اهل «پیش گویی» است! قبل از اینکه فتنه بکند، فتنه را پیش گویی می کند!! خانی که من می شناسم، «خان زاده» دارد که به اشتباه «آقازاده» صدای شان می زنند! حال که بساط پیش گویی گرم است، بگذار ما هم یک پیش گویی بکنیم! اگر باز هم حضرات خان بخواهند وارد میدان فتنه شوند، ما با قلم و قدمی به مراتب غلیظ تر، برنده تر، محکم تر و طوفانی تر از «نه ده» به صحنه خواهیم آمد! برای سرخ کردن صورت اشراف، سیلی صندوق آرا آماده است! ما برای این نوازش (!) هم سرمان درد می کند، و هم بالاتر، به شدت احساس تکلیف می کنیم!! این هم از پیش گویی ما… اما امیرخان! گفتم که؛ «تو خانی نبودی که من دیده بودم!» تو مهربان بودی! ملایم تر از نسیم! دیدنی تر از باران! دل سبلان تنگ می شود برایت! چه بد شد که رفتی، اما چه خوب که اردیبهشت رفتی! امیرخان! در رمان «اسماعیل» از خال «علی خالدار» نوشتی، اما خال صورت خودت چیز دیگری است. ناز بهتری دارد! محرمانه با تو، از این خال، سخن ها گفته بودم. یادت هست؟! تو باید هم به خال می زدی و اردیبهشت می رفتی… حیف که «قطعه هنرمندان» یک «هنرمند الهی» می خواست، و الا جای تو «قطعه ای از بهشت» بود. جمله دوستان شهیدت اردیبهشتی اند! سنگ مزارشان هست! نمی دانم از میان آن همه شهید جوادالائمه، چه کسی تو را یارکشی کرد، اما عجب سلیقه خوبی داشت! نمی دانم «آن سوی هستی» چه جور جایی است، اما حتما در آن، تیر دروازه و زمین چمن پیدا می شود! یادت هست همیشه می گفتی؛ «آرزو دارم یک دست دیگر با پدرت فوتبال بازی کنم؟!» امیرخان! فقط مراقب جرزنی های بابااکبر باش! حالا قبل از بازی، نیم ساعت هم خودش را گرم نکرد، نکرد! حرکات کششی و سرد کردن بعد از بازی را هم پیچاند، پیچاند! وانگهی، گفته اند؛ «خون شهید، گناهانش را پاک می کند»، نگفته اند که جرزنی هایش را هم!! امیرخان! در «سمفونی خاطره ها» مانده ام با کدام عشق بازی کنم؟! ظهر عاشوراهایی که بعد از عزای امام حسین (ع) می رفتیم بهشت زهرا… آه می کشیدی و می گفتی؛ «تا شام غریبان، تنها جایی که این چند ساعت، آرام مان می کند، همین «قطعه ۲۶» است…». پارچه گروه ورزشی مسجد جوادالائمه را می بستی به محفظه مزار بابااکبر و بنا می کردی خاطره تعریف کردن…

حسین! باور می کنی هنوز هم از پدربزرگت حساب می برم! بچه تر که بودیم، گاهی توی ۳۰ متری جی، آجر می کاشتیم و گل کوچک می زدیم! موقع فوتبال، شیطنت را پدرت می کرد، شیشه در و همسایه را پدرت می شکست، اون وقت، خودش می رفت بالای تیر چراغ برق، پدربزرگت بنا می کرد دنبال من!! من از اکبر ۴ سال بزرگتر بودم و سر همین بزرگتری، همیشه کاسه کوزه ها سر من می شکست! اکبر پشت تیر چراغ برق قائم می شد، حرفش را از پدربزرگت من می شنیدم!! یک بار به قصد تلافی، همین که اکبر را سر ۳۰ متری جی دیدم، رفتم دنبالش! فهمید! باز رفت پشت تیر چراغ برق قائم شد!! انصافا قشنگ هم قائم می شد! تا رفتم دنبالش، دیدم تیر را گرفته و دارد می رود بالا!! دیوار راست را می رفت بالا، اینکه تیر چراغ برق بود! خواستم تیر را بگیرم و من هم بروم بالا که دعوایش کنم، دیدم پرید خر پشته خانه حمید ریاضی اینا! ۱۰ دقیقه صبر کردم، نیم ساعت صبر کردم، بیرون نیامد که نیامد! ظاهرا پریده بود توی حیاط! ناچار در خانه را زدم! حاج آقا ریاضی در را باز کرد و گفت: هیس! اکبر اومده اینجا، خسته است، گرفته خوابیده!!

قبل از انقلاب، وسط یک بازی رسمی، چند هیچ عقب بودیم، که بین ۲ نیمه رفت پیش داور و خیلی جدی گفت: ببین! اوت و اوت دستی و کرنر و هند و آفساید و کلا همه چی را به نفع اونا بگیر، در عوض فقط چند تا پنالتی به نفع ما بگیر!

یک بار وسط بازی، توپ را برد دم نقطه کرنر و بدنش را بین توپ و بازیکنان حریف حائل کرد! ما یک هیچ جلو بودیم، اما نیم ساعت تا پایان بازی مانده بود. باور می کنی کل نیم ساعت نتوانستند توپ را از پدرت بگیرند؟! جالب اینکه ما خودمان هم دیدیم این وقت کشی خیلی ضایع است؛ ۵ دقیقه آخر خودمان جلوتر از بازیکنان حریف سعی می کردیم توپ را از اکبر بگیریم، نمی داد که نمی داد!

توی یک بازی، گلر حریف خیلی سمج بود! هر چه می زدیم و هر چه تک به تک می شدیم، می گرفت. مثل گربه شیرجه می زد! آخرای بازی، پشت ۱۸ قدم، اکبر چند تا روپایی زد و توپ را با مهارت انداخت داخل لباسش… و دوید طرف دروازه حریف! ۲ قدم مانده به دروازه، توپ را از لباسش درآورد و شوت کرد و گل شد! خنده دار اینکه داور گل را قبول کرد!!

یک بار برای مبارزه با خان ها رفته بودیم کهنوج. پدرت هم آمده بود. آنجا خان قلدری بود که تسلیم نیروهای انقلابی و کمیته نمی شد و مدام به مردم محروم، ظلم و ستم می کرد. در کهنوج، خانه خان را شناسایی کرده بودیم که یک وقت دیدیم اکبر نیست! این طرف را بگرد، آن طرف را بگرد! من به اصغر آبخضر گفتم: «پیدا کردن اکبر، وقت مان را دارد می گیرد. بهتر است اول برویم خان را بگیریم، بعد ان شاء الله، اکبر هم پیدا می شود». به هر زحمتی بود وارد خانه خان شدیم. رفتیم طبقه بالا. دیدیم اکبر و خان ۲ تایی با هم ول داده اند جلوی تلویزیون، دارند تخمه می شکنند و فیلم نگاه می کنند!! آقا! من هنوز هم نفهمیدم اکبر چه جوری قبل از ما وارد خانه خان شد و چه جوری باهاش رفیق شده بود که ۲ تایی لم داده بودند جلوی تلویزیون؟!

مادرم خیلی اکبر را دوست داشت. وقتی پدرت شهید شد، اصلا رو نداشتم این خبر را به مادرم بدهم. بعدا که از در و همسایه فهمید، خدابیامرز کلی دعوا کرد؛ «پس چرا خبر شهادت اکبر را به من ندادی؟!» اکبر موذن و روضه خوان مسجد بود و صدایش همیشه در حیاط خانه ما می پیچید. حتی تا همین اواخر که مادرم زنده بود، هر وقت از مسجد صدای نوحه و عزا می آمد، بنا می کرد از اکبر گفتن.

حسین! اصلا ممکن نیست یک شبانه روز بر من بگذرد، و در آن دقایقی یاد پدرت نباشم!! فردای شهادت اکبر، من و مخملباف متنی در کیهان نوشتیم؛ مشترک! پس فردایش من متن دیگری نوشتم که طولانی تر بود و حالت نجوا گونه داشت. باور می کنی هنگام نوشتن متن، این نوحه «گلبرگ سرخ لاله ها» دقیقا با همان صدای اکبر، روح و روانم را آرام می کرد؟! با همین گوش می شنیدم، نه اینکه بگویی الهام و این جور چیزها!! می شنیدم و اشک می ریختم و می نوشتم… مادرم گفت: چته امیرحسین؟! گفتم: گوش کن! صدای اکبر می آید…

یادش به خیر! شب ۱۲ بهمن ۵۷ جمع شده بودیم در مسجد. یک وقت دیدیم پدرت با چند تا جارو و دستمال پارچه ای دارد می آید. گفتیم: اینها برای چیست؟ گفت: فردا امام در مسیر بهشت زهرا از محله ما هم رد می شود. چند تا چند تا تقسیم شویم، یک گروه داخل مسجد را تمیز کند، یک گروه حیاط مسجد را، یک گروه کوچه را، یک گروه خیابان را… آن شب تا صبح نخوابیدیم!

پدربزرگت از مکه، یک دوربین فیلمبرداری سونی برای اکبر سوغاتی آورده بود. از این حرفه ای ها. آورد دوربین را به من داد و گفت: «من می خواهم بروم جبهه، تو این را ببر بگذار در حوزه هنری، آنجا بیشتر به درد می خورد!»

–  روزی که تو به دنیا آمدی، آمد حوزه… و خوب یادم هست دستش شیرینی ناپلئونی بود!! اتفاقا از همه بیشتر مخملباف خورد! در فتنه ۸۸ خطاب به محسن نوشتم: تو حق هیچ چی را نگه نداشتی، حتی حق آن شیرینی را!

من اگر بخواهم فقط خاطرات حمام عمومی هایی را که بعد از فوتبال، با اکبر می رفتیم تعریف کنم، خودش یک کتاب قطور می شود! حالا کتابخانه و مسجد و حاج آقا مطلبی و نماز جماعت و فوتبال و… دعواهای پدربزرگت بماند! اکبر خودش در خانه، کتابخانه خوب و پر و پیمانی داشت. من از اکبر چند سال بزرگتر بودم و اکبر هم از مابقی بچه ها، همین حدود بزرگتر بود. در ایران کاوه و حوزه هنری و خود مسجد آنقدر مشغول بود که خیلی وقت نمی کرد کتابخانه بیاید، اما هر کتابی که می خرید ۲ نسخه می خرید. یکی اش را می داد کتابخانه مسجد. روزی که داشت می رفت منطقه، به من گفت: «تو سنگر کتابخانه را حفظ کن! جبهه تو همین قلم و کاغذ است. جهاد تو مهم تر است! آوازه این مسجد هنوز به گوش ها نرسیده… به گوش امام نرسیده… می رسد! تو مسئولی…».

شنبه تشییع، با آن ۲ تا عصایی که زیر بغلم بود، خب! نا نداشتم. گوشه ای ایستاده بودم و خیلی آرام، خیلی آهنگین نجوا می کردم؛ «امیرحسین فردی!… خداحافظ»، اما حقش بود بلند بگویم، داد بزنم؛ «امیرحسین فردی!… خداحافظ». پدرم رفت، او نوشت… او رفت، پدرم باید بنویسد… از «شاهد»، همان به که «شهید» بنویسد… من پدرم درمی آید بخواهم از امیرخان بنویسم. سخت است. روزی به امیرخان گفتم: «چرا همه به شما «امیرخان» می گویند؟!» روزی که نه! راستش را بخواهید از همان بچگی، سالی یک بار این سئوال را از امیرخان می پرسیدم! از همان موقع که با کمترین سن ممکن، شاید ۷ سال، شاید ۸ سال، ساکم را روی دوش می انداختم و می رفتم جلسات فوتبال امیرخان. تیم مسجد جوادالائمه. آن ایام سن من به مسابقات قد نمی داد، اما توی تمرین، همیشه امیرخان مرا می کشید و اصول مقدماتی فوتبال را با دقتی مضاعف به من یاد می داد. تیم مسجد پر بود از بازیکنان اسم و رسم دار. از غلام فتح آبادی بگیر تا حسین فرکی و بهتاش فریبا و خیلی های دیگر من جمله اصغر اکبری. بعضی ها هم بودند که در عالم فوتبال، چندان اسم و رسمی نداشتند اما خداوکیلی بازیکن بودند، و هیچ کم از ستاره های تیم نداشتند؛ حسین شمس، اصغر آبخضر، محمد احمدی، محمد متین فر، نبی بابایی، سعید ریاضی، مصطفی آجورلو، منوچهر امینی خو… خیلی ها، خیلی ها! امیرخان در این تیم رویایی، که علی رغم سن و سال بالای دوستان پدرم، هنوز پا بر جاست، -ولو به شکل غیر حرفه ای!- هم کاپیتان بود و هم مربی. خوب یادم هست امیرخان گاهی اوایل تمرین، بچه ها را دور خودش جمع می کرد و تذکر می داد؛ «همه تیم ما را به بازیکنان شهیدش می شناسند. به احترام دوستان شهیدمان، بیاییم در وهله اول اخلاق را رعایت کنیم و بعد هم منظم باشیم… صلوات بفرستید». این، اخلاق امیرخان بود که هم بعد از صحبت، و هم بعد از نرمش، از ما صلوات می گرفت. تیم مسجد جوادالائمه، جاهای مختلفی تمرین می کرد. از زمین چمن ورزشگاه درفشی فر گرفته تا زمین شماره ۲ ی استادیوم آزادی، از زمین مجهز ورزشگاه اکباتان گرفته تا زمین خاکی های اطراف فرودگاه مهرآباد… که هر وقت طیاره رد می شد، من خل و چل، توپ را طرف آسمان شوت می کردم، بلکه بخورد به هواپیما!! در این تیم، بازی چند نفری، بیش از همه به دل من می نشست؛ در وهله اول خود امیرخان! حقا که خان و بزرگ و رئیس و مربی و معلم و استاد تیم بود. امیرخان اغلب بک راست بازی می کرد. از آن مدافعانی بود که بیشتر با عقل شان دفاع می کردند تا احیانا تکل و حرکات خشن! داخلی ها را بی خیال، اما از خارجی ها مثال بزنم؛ مثل فرانکو باره زی یا پائولو مالدینی یا یه جورایی اندی برمه آلمانی. امیرخان جلوی مهاجم حریف، طوری گارد می گرفت که طرف، بدترین و بی خودترین راه ممکن را برای فرار داشته باشد. قسمت باقالی های زمین! دم اوت، آنهم بی تعادل! استاد بازی خوانی بود و خیلی راحت توپ را از بازیکن حریف می قاپید. توپ را می قاپید و بنا می کرد از همان لب خط حرکت کردن. من این را در قیاس با بازیکنان ملی پوش کشورمان می خواهم بنویسم؛ در دریبل دو طرفه هیچ کس روی دست امیرخان بلند نمی شود! این نوع دریبل را شگرد داشت. آن زمان که هنوز اسمی روی این دریبل نگذاشته بودند، امیرخان خدای دریبل دو طرفه بود. توپ را از این طرف بازیکن می انداخت و از آن طرفش می رفت و بعد هم یک سانتر دیدنی… و گل! باری نزد یکی از عموهایم از بازی امیرخان تعریف کردم و گفتم؛ «انصافا جای بازی امیرخان استقلال پرسپولیس است!» گفت: «اتفاقا هم قبل از انقلاب، هم بعد از انقلاب، امیرخان چند بار از تیم تاج پیشنهاد داشت». یک بار از خود امیرخان پرسیدم که چرا نرفتی؟! جواب داد: «می رفتم تاج، چه کسی کتابخانه مسجد را اداره می کرد؟!… کتابخانه مسجد جوادالائمه چند هزار نفر عضو دارد! ده ها برابر گنجایش صحن خود مسجد! می رفتم تاج یا استقلال، تکلیف بچه های مردم چه می شد؟!… تکلیف «کیهان بچه ها» چه می شد؟!… یک روز دیدم هم تاج دارد مرا صدا می زند، هم انقلاب! من اما به ندای انقلاب، به ندای امام، به ندای پابرهنه ها، به ندای کتاب و به ندای کتابخانه جواب مثبت دادم، بی آنکه فوتبال را فراموش کرده باشم!» آ…..ه! امیرخان، امیرخان، امیرخان. آخرین بار که از امیرخان پرسیدم؛ «اصلا چرا به شما امیرخان می گویند؟!» رندی کرد و گفت: «من “امیرخوانم”، نه “امیرخان”!! در سفره من، نون و پنیر نیست، نون و القلم است!!» نون و القلم و مایسطرون… اگر هر نوقلمی، با کتابی بزرگ می شود، من در لا به لای سطور مه آلود «کوچک جنگلی» بزرگ شدم. امیرخان، تنها خانی بود که از غم و غربت «میرزا» نوشت. امیرخان، «میرزا بنویس» نبود، «میرزا نویس» بود!… و من و ما همان بچه های کیهان بچه ها بودیم. وعده ما، سه شنبه ها کنار دکه روزنامه فروشی بود. آتاری و اینترنت و پلی استیشن و وبلاگ و فیس بوک و دکمه های کیبورد ما کیهان بچه ها بود. اتاق چت روم ما، دفتر کیهان بچه ها بود. ما برای کیهان بچه ها کامنت نمی گذاشتیم، دل مان را می گذاشتیم! کیهان بچه ها برای ما درمی آمد. امیرخان به عشق ما، قید تاج را زد! کیهان بچه ها نبود، الان امیرخان ۲۰ تا رمان داشت، نه همین چند تا! چه می گویم که برای ما، هر شماره کیهان بچه ها، خودش حکم یک رمان را داشت! رمانی که هر هفته، و به روز نوشته می شد! به روایت درست کلمه، امیرخان ۲۸ سال در کیهان بچه ها مدیرمسئول بود. بیشتر از ربع قرن! ما بچه ها، ریش امیرخان را سفید کردیم! کار برای ما بچه ها، ریش امیرخان را سفید کرد! اگر فکر می کنید گرداندن کیهان بچه ها کار راحتی است، لطفا چند خط برای بچه ها متنی بنویسید که بفهمند!! نه ۲۸ سال، فقط چند خط! کیهان بچه ها فرهنگی ترین میراث بچه های انقلاب است… و امیرخان زنده است، چون کیهان بچه ها زنده است. هنگام وداع، آثار هر آدمی، با خالق آن خداحافظی می کند. سلام و خداحافظی، شرط ادب است. دلی بسته بود به امیرخان، کیهان بچه ها. بی خود که نیست! «کیهان بچه ها» موجود زنده و با معرفتی است که آمار رفتن امیرخان را داشت! می گویی نه، آخرین شماره کیهان بچه هایی را که امیرخان درآورد، نگاه کن! طرح روی جلدش را ببین! مدادی است که دارد پرواز می کند… بعد، دقت کن روی عنوان این نسخه؛ «کیهان بچه ها/ سال پنجاه و هفتم»! نه پنجاه و ششم و نه پنجاه و هشتم، دقیق ۵۷! باز هم دقت کن! «کیهان بچه ها/ شماره ۲۸۲۰»! ۲۸ اولی دارد می گوید؛ امیرخان! ممنون که ۲۸ سال برایم زحمت کشیدی و مرا از آب و گل درآوردی… و ۲۰ دومی دارد به ازای این تلاش ۲۸ ساله، نمره ۲۰ به امیرخان می دهد. دیگر با چه زبانی باید تشکر کند از امیرخان، کیهان بچه های نازنین؟! اگر چه مجروح و غمگین و ناراحت، باورم بر این است کیهان بچه ها «روح» دارد… گفت: «باورم می شود چه ها رفته ها، “روح کیهان بچه ها” رفته؛ پدر قصه های ساده و خوب، کرده یک روز خسته غروب».

در «محراب کتاب» حقا که امیرخان پیشنماز بود. نمایشگاه کتاب، بی امیرخان نمی چسبد! فوتبال، بی امیرخان نمی چسبد! دریبل دو طرفه، بی امیرخان نمی چسبد! حتی قهرمانی تاج سابق، بی امیرخان نمی چسبد! خوش به حال قطعه هنرمندان! خوش به حال کیهان بچه ها، چاپ آسمان! خوش به حال شهید مسعود رضوان! گمانم این روزها، خوش حال ترین ستاره هستی، شهید حبیب غنی پور است! «دبیر جشنواره ادبی شهید غنی پور» این بار زندگی را دریبل دو طرفه زد! همه ما را!… و به جای توپ گرد، خودش وارد دروازه شد! خودش گل شد! فقط دعا دعا می کنم که آن سوی هستی، «تیر چراغ برق» نداشته باشد!! با «حمام عمومی» مخالفتی ندارم!! امیرخانی که من می شناسم، بابااکبری که من می شناسم، الان دارند با هم گل کوچک بازی می کنند!! بی هیچ هراسی از گیر دادن های پدربزرگ!! یک بار در حمام سالن ورزشی کیهان، از همان زیر دوش به امیرخان گفتم: الان کسی اینجا نیست، بده پشتت را لیف بکشم!!… گفت: شامپو داری؟! اگر داری، از همین بالای در بنداز، می گیرم! گفت: اکبر هم زانویش خراب بود، تو هم زانویت خراب است! گفت: زانوی خودم هم چند وقت است گاهی قفل می کند! گفت: زانوی رسول فلاح پور هم خراب است! گفت: هر وقت «سالی سیلات» به پایم می مالم، از بوی گندش یاد اکبر می افتم! گفت: هر وقت عطر به خودم می زنم، از بوی خوبش یاد اکبر می افتم! گفت: تا به حال زیر دوش آب گرم، گریه نکرده بودم که کردم!! یادش به خیر! حمام نسترن، من پشت اکبر را لیف می کشیدم، اکبر پشت مرا!! اکبر هی می گفت؛ «خشک!» صاحب حمومی می گفت: درد خشک! کوفت خشک!

امیرخان قبل از هر چیز، یک «آدم» بود. بعضی ها امیرخان را یک فوتبالیست خوب می شناسند، بعضی ها یک نویسنده خوب، بعضی ها یک نویسنده متعهد خوب… بعضی ها یک همسایه خوب… امیرخان اما آدم بود. «آدم خوب». «انسان سلیم النفس». این روزها انقلاب اسلامی، اصول گرا و اصلاح طلب و گروه و دار و دسته و مدعی و مهر پرتاب کن، زیاد دارد، لیکن آنچه تمنا می دارد، «آدم» است. امیرخان، «آدم انقلاب» بود. «عمار»، «آدم علی (ع)» بود. «سیدعلی» آدم می خواهد. بعضی ها بی هیچ تلاشی برای آدم شدن، «مومن و حزب اللهی» شده اند… البته راستش را بخواهی نشده اند! هم چنان که اولین آفت بصیرت، «منیت» است، اولین شرط بصیرت، «آدمیت» است. امیرخان در درجه اول خودش را ساخته بود، بعد کتابخانه بی همتای مسجد جوادالائمه را. در فتنه ۸۸ این نفس امیرخان نبود که با آن همه نرمش و ملاطفت و مهر و خضوع، یک باره علیه مخملباف شورید! آن نامه تاریخی، کار «آدم خودساخته انقلاب» بود. امیرخان با بصیرتش، با آدمیتش علیه فتنه بود، نه با نفسش! امیرخان، همان آدمی که در اوج دوم خرداد می گفت: «من یک سانت از کاغذ پوسیده، بی خود، به درد نخور، زبر و کاهی کیهان را به این ورق ترگل ورگل روزنامه های زنجیره ای نمی دهم»، همان مدیرمسئولی بود که برای انتخاب طرح جلد کیهان بچه ها، بسیار وسواس داشت. شنبه تشییع، مجید ریاضی می گفت: امیرخان آمد حوزه و خبر شهادت پدرت را به رسول (ملاقلی پور) و مجید مجیدی داد. خدا رحمت کند رسول را… اتفاقا نشسته بود روی همین سکو که پیکر امیرخان را گذاشته اند. بنا کرد بلند بلند گریه کردن. جوشی بود و تاب همچین خبرهایی را نداشت. بعد نمی دانم چه شد بنا کرد بلند بلند خندیدن! خنده در حد قهقهه… امیرخان گفت: هیچ معلومه چه مرگته رسول؟! رسول گفت… (شوخی های مرحوم ملاقلی پور، بدی اش همین است دیگر! نمی شود نوشت! پای جماعت حورالعین در میان است!! البته نه فقط پا، بحث همه اندام است!!) شنبه تشییع، از همه روزی بیشتر فهمیدم که مشکل امیرخان، «تنگی نفس» نبود! «تنگی قفس» بود! امیرخانی که بالای دماوند و سبلان، نفس کم نمی آورد، کم آورده بود از این همه بی آسمانی! از این همه دود! دغل و دروغ! مبل و موبایل و اتومبیل! شنبه تشییع، از همه روزی بیشتر فهمیدم که ادبیات انقلاب اسلامی، عصای دستش را از دست داد. امیرخان، بزرگ بود، خیلی بزرگ! خانی که پیشنهاد تاج را رد کرد، امیر ما بود… خال قشنگی داشت روی گونه اش. می گفت: هر وقت وارد اتاقم در کیهان بچه ها می شوم، اول دقایقی با گل و گیاه اینجا حرف می زنم و به ایشان رسیدگی می کنم. من می روم، اما همین ها می مانند و داستان و بچه ها و کیهان بچه ها… فقط این حرف را از امیرخان داشته باش که: «هیچ نویسنده ای، دانای کل هیچ قصه ای نیست… دانای کل همه قصه ها خداست». راستی امیرخان! چرا به شما می گویند امیرخان؟!… آخر می دانی! «تو خانی نبودی که من دیده بودم»!

وطن امروز/ ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۶۰ دیدگاه