سیدخندان-رسالت؛ یه نفر!

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

۲ تا مسافر سوار کرده بودم و ۲ تای دیگر می خواستم. نیمه شب بود و خبری از “خطی ها” نبود و در راننده را تا نیمه باز کرده بودم و دستم را مثل این داش مشتی ها گذاشته بودم روی در ماشین و مدام داد می زدم: “سیدخندان-رسالت؛ یه نفر!”
اینکه حالا چرا نمی گفتم “سیدخندان-رسالت؛ ۲ نفر!” به این دلیل بود که “سیدخندان-رسالت؛ یه نفر!” راحت تر در دهانم می چرخید تا “سیدخندان-رسالت؛ ۲ نفر!” و الا خدا نکند که دروغ، راحت تر از حرف راست، در دهان یک ملت بچرخد. به خصوص همین دروغ هایی که خیال می کنیم هیچ چی نیست، اما دروغ، دروغ است و سر همین پیرزنی که نشسته بود جلو، درآمد: تصدقت! اگر واقعا با یک مسافر دیگر کارت حل می شود، من کرایه ام را ۲ برابر می دهم؛ بیا بریم که از شب چیزی نرفته، اما تا صبح چیزی نمانده!
پیرزن چادری بود و ته لهجه اش می خورد که یزدی باشد. مسافر عقب هم دخترخانمی بود که وقتی از آینه جلو نگاهش کردم، دیدم که خوابیده. سر و وضع درستی نداشت. قیافه اش به این کولی ها، شاید هم فراری ها می خورد. همان اول هم ۲ دل بودم که سوارش کنم، اما دلم سوخت برایش که در این سوز سرما، جلوی کفشش بدجوری زبان باز کرده بود!
خیلی زود رسیدیم رسالت. پیرزن یک پونصدی و دو تا دویستی گذاشت روی داشبورد و گفت: چون بچه حرف گوش کنی بودی و زود راه افتادی، بیا! این هم کرایه آن ۲ نفری که البته تو می گفتی یه نفر! تصدقت! همیشه حرف راست بزن.
گفتم: “چشم مادر!” و بعد دوباره گفتم: این خانم مثل اینکه عقب گرفته خوابیده. اگر شما زحمت بکشید و بیدارش کنید، بهتر است.
گفت: من دلم نمی آید از خواب بیدارش کنم. مسافر خودت است، مسئولیتش هم گردن خودت!

***

پیرزن که رفت، از لبوفروشی میدان رسالت، پونصد تومان لبو گرفتم و خوردم، اما آن دختری که عقب ماشین خوابش برده بود، از خواب بلند نشد. از “غلام چرخی” هم پونصد تومان باقالی گرفتم و خوردم. باقالی ها را داشتم خیلی آرام می خوردم تا بلکه در این فاصله چرت دختر پاره شود که نشد.
یواش یواش داشت خواب چشمان خودم را می گرفت و باید می رفتم خانه که پیرمردی با یک مشت ریش و سبیل پرپشت جلو آمد و گفت: تا “آزادی” چندی می بری؟
گفتم: چند می دی؟
از کیف پول رنگ و رو رفته اش ۱۰ هزار تومان درآورد و گذاشت کف دستم و گفت: اگر کم است، رسیدیم مابقی اش را می دهم.
پیرمرد همین که در عقب را باز کرد، تازه یادم افتاد که هنوز از کورس قبلی در ماشینم مسافر دارم که از قضا خیلی هم خوابش سنگین است.
به پیرمرد گفتم: بی زحمت جلو بشینید!
آمد و نشست جلو.
خیلی زود به “آزادی” رسیدیم. پیرمرد از ماشین پیاده شد.
دیگر نای رانندگی نداشتم. خوابم گرفته بود. به هر زحمتی بود خودم را تا برگردیم میدان رسالت، بیدار نگه داشتم.
در میدان خبری از غلام چرخی و مرد لبوفروش نبود. رفتم در عقب را از طرف راننده باز کردم و دخترک را که هنوز خواب بود، صدا زدم؛ ۱ بار ۲ بار ۳ بار اما فایده ای نداشت، تا اینکه سرش داد کشیدم؛ مثل فنر از جا پرید و کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و کمی چشمانش را مالید و کمی من من کرد و گفت: رسیدیم؟
گفتم: بله، رسیدیم.
گفت: اینجا میدان رسالت است؟
گفتم: بله، اینجا میدان رسالت است.
گفت: “غلام چرخی” اینجا می شناسی؟
گفتم: بله، شبها در این میدان باقالی می فروشد.
گفت: الان ساعت چنده؟
گفتم: ده دقیقه از ۲ گذشته!
گفت: یعنی از سیدخندان تا رسالت ۲ ساعت راهه؟
خندیدم و گفتم: با این خواب ۷ پادشاهی که شما داشتی می دیدی، اگر بیدارت نکرده بودم تا صبح هم نرسیده بودیم!
گفت: یعنی الان ۲ ساعت است که من خوابیده ام؟
گفتم: از سیدخندان تا رسالت، این وقت شب فقط ۵ دقیقه راه است!
گفت: پس چرا من را زودتر بیدار نکردی؟
گفتم: دلم نیامد، تا اینکه مجبور شدم!… راستی! با “غلام چرخی” نسبتی داری؟
گفت: نه، یعنی آره… اصلا تو چی کار داری؟! چقدر می شه؟!
گفتم: ۳۰۰ تومن.
گفت: بیا!
گفتم: ولی الان “غلام چرخی” رفته خونه. دیر کردی.
گفت: تو از خواب بیدارم نکردی.
و بعد ساکش را گرفت دستش و از ماشین پیاده شد و رفت.
صحبت کردن با دخترک هم نتوانست خواب را از چشمانم بپراند. داشتم نگاهش می کردم که کجا می رود. رفت و از سیگارفروش نبش میدان لابد سراغ “غلام چرخی” را گرفت. خوابم می آمد. چشمانم داشت می رفت! آنقدر دیدم و فهمیدم که دخترک هم نشست کنار مرد سیگارفروش و یک نخ سیگار ازش گرفت و همین طور که داشت راه رفته را برمی گشت، از جیب مانتو کبریتی درآورد و سیگار را روشن کرد و همین طور که داشت به من نزدیک می شد، پکی هم می زد به سیگار. انصافا خوب دود می کرد. خیلی خوابم می آمد. خوب کام می گرفت. خوابم برد. معلوم بود که این کاره است. دیگر خوابم برده بود.

***

با صدای بوق ماشین شهرداری از خواب بلند شدم. هوا هنوز گرگ و میش بود. تازه فهمیدم که سرم را روی فرمان گذاشته بودم و خوابیده بودم. ساعت را نگاه کردم. از ۵ یک ربع گذشته بود. ماشین را روشن کردم و مثل عادت همیشه آینه را نگاه کردم که دیدم دختری عقب ماشین گرفته خوابیده. برگشتم. دیدم همان دختر دیشبی است. به او گفتم: تو اینجا چه کار می کنی؟ کی سوار ماشین شدی؟
گفت: خواب بودی، دلم نیامد بیدارت کنم!
این را که گفت، خمیازه ای کشید و دوباره خوابید! 

 ***

از ماشین پیاده شدم. رفتم پیش مرد سیگارفروش که داشت وسایلش را جمع می کرد. یک لیوان چای از او گرفتم و برگشتم طرف ماشین. چای را گذاشتم روی کاپوت تا سرد شود. تکیه دادم به ماشین و زل زدم به آسمانی که بین شب و روز معلق بود و نه ستاره داشت و نه ماه، و نه خورشید و نه گرما، اما حسابی سوز داشت.
سوار ماشین شدم. لحظاتی سرم را گذاشتم روی فرمان، که دیدم صدای تلق تلق می آید. مرد سیگارفروش بود. گفت: چای را یادت رفت، از روی کاپوت برداری. برف گرفته. توش آب رفت. سرد شد. بیا! اینم بیدارش کن، ۳ تا قندپهلو دور هم بخوریم. زیر این برف خیلی می چسبه. خیلی!

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سیداحمد می‌گوید:

    بسم الله…

  2. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  3. سجاد می‌گوید:

    سلام
    داداش ، نوشتی سید خندان یاد پسته خندان افتادم …!

    http://up1.iranblog.com/images/2k6p6fkdjvd3ocwxyxgc.jpg

  4. سیداحمد می‌گوید:

    نمی دانم چرا از این ماجراهای مسافرکشیِ عجیب و غریب داستان، خنده ام گرفته؛
    خنده ای غیر قابل کنترل!!!

  5. سیداحمد می‌گوید:

    سپاس از علی اکبر بهشتی عزیز،
    هر دو عکس زیباست!

  6. ف. طباطبائی می‌گوید:

    داستان جالبی بود، ممنون آقای قدیانی.
    یه سوال حاشیه ای!
    این آقای راننده بعد از اینکه دختره پیاده شد و مشغول سیگار کشیدن، چرا نرفت خونه؟
    چون خیلی خوابش می اومد؟
    چه مسافر های عتیقه ای هم به پست این راننده می خوره، والا!!

  7. مورخ می‌گوید:

    آقای قدیانی به قول خودتان مزاح!
    چرا همه اش به پست این راننده محترم که یحتمل خودتان باشین، مسافرای عتیقه می خوره؟! چرا همه اش زن؟! چرا ما باید دلمان برای روزخند و چیزنا و قدقدآن لاین و یادداشت و پلاک و دل نوشت و به خصوص دل نوشت و باز هم می گم که دلنوشت تنگ بشه؟! اینو جدی گفتم. دلمون لک زده برای یه دل نوشت ناب. تورو خدا بنویسین.

  8. سیداحمد می‌گوید:

    “صندوق یخ زده صدقات، در بهار اختلاس آدم های بی اخلاص”
    جمله و عکس تامل برانگیزی است!

  9. سجاد می‌گوید:

    سلام داداش
    اینم اون کامنت ترسناک:

    حسین قدیانی: خب چرا گوش نمی دادی؟! گمانم حق با من بود، عصبانی بشوم! تذکرات و این حرفها را که شما نمی بینی برادرم! اما خاطره ای بود برای خودش. صلاح ندیدم تکرارش را. نقطه چین شد!

  10. ف. طباطبائی می‌گوید:

    از این دوست مورخ ممنونم. آخه منم می خواستم بگم چرا تا الان و قبل از این آقا ریش سبیل پرپشته! همیشه مسافرای این ماشین خانم بودن؟
    ولی به دلایل امنیتی سوالمو مطرح نکردم.

  11. سجاد می‌گوید:

    سلام
    من هم که گفتم حق با شماست!
    … … …
    کتاب ها رو برای نمایشگاه سال دیگه گذاشین یا زودتر منتشر میشه؟
    حسین قدیانی: دعا کن دربیاد دیگه.

  12. شاهد می‌گوید:

    سلام داداش حسین!
    شب خوش
    حالا آخرش چی شد دوتای قبلی ته داشتن این یکی چرا ته نداشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  13. سجاد می‌گوید:

    دعا می کنیم ، حتما دعا می کنیم . . .

  14. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سبک این داستان برام خیلی آشنا و جذاب بود!!

    از پارگراف دوم؛ پیرزن که رفت،…. تا آخر… معرکه است!

    ممنون…

  15. سیداحمد می‌گوید:

    یه پیام “بی زرگانی”

    ساعت ۲۲:۵۵
    تعداد افراد آنلاین: ۲۵

    ماشالله…
    داداش حسین هنرمند بسیجیها فــــــــــــــدائی داری..

  16. سنگربان می‌گوید:

    مسافر های ماشین چه آقا باشند چه خانم ….
    یا حالا پیر زن و دختر جوان…..
    فرقی نمی کنه . در هر حال بخشی از جامعه ما هستند ….
    که در غالب داستان یا هر چیز دیگه ای بیان می شه…
    نمی دونم شاید آسیب پذیری خانم ها تو جامعه بیشتره …
    یعنی تا حالا این داستان هایی که روایت کردید هر کدوم انگار می خواست یک لایه از این جامعه و آدمهایی که دارن اطرافمون زندگی می کنندرو نشون بده!!

  17. منم گدای فاطمه می‌گوید:

    داستان هائی که این روزها می گذارید هم به نوعی جذابیت داستان خواندن را منتقل می کند و هم تلنگری بعضا پر درد است. سپاسگزارم.
    اما می خواهم عرض کنم من هم دلم برای دلنوشت و نکته گوئی های پلاک تنگ شده است.
    ۶ روز است روزنامه نخریدیم!!

  18. ابوالفضل می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی….
    انصافا عالی می نویسی…
    حتما می دانید که اکثر این رمان های به اصطلاح عاشقانه که وارد بازار میشن و مثل خوره به جون جوونا افتادن چیزی جز وهم و خیالات نویسنده این آثار نیست یعنی تا واقعیت فاصله زیادی دارن اما شما داری از واقعیت جامعه می نویسی….
    بنویس شاید آنها که اعتقادی به جنگ فرهنگی ندارن از خواب سنگین بیدار بشن!…
    بنویس حسین قدیانی ، بنویس…
    علی یارت….

  19. چشم انتظار می‌گوید:

    این عکس و جمله هم زیباست:
    طلوع رنگین کمان، بارانی هم می خواهد

  20. ابوالفضل می‌گوید:

    راستی این پیر زن هم همشهری ما بوده ها!………

  21. چوک دیریا می‌گوید:

    بسم الله
    سلام
    …عجب داستانی! راستی ژانرش چیه؟
    …بیرون از خونه خوابیدی چرا؟
    و هزاران سوال دیگر بپرسم؟
    حسین قدیانی: نه!

  22. شاهد می‌گوید:

  23. جلال معترف می‌گوید:

    داستانو خوندم و لذت بردم از قلم توانمند شما.
    راستی آقای قدیانی ما مشتاقانه در انتظار کتاب روزخند هستیم.

  24. چوک دیریا می‌گوید:

    فقط یه سوال بگو اونم ماشینت پیکانه؟ سوال رو نقطه چین کن
    با آره یا نه جواب بده
    اگه مسئله ای نی

  25. سلاله 9 دی می‌گوید:

    نمی دانم من این گونه ام یا سایر دوستان هم مثل من اند. تا این جا که داستان های مجموعه داستان«رسالت-سیدخندان؛ یه نفر» را برای مان گذاشته اید، با یک بار خواندن متوجه منظور نویسنده نمی شوم از طرح این قصه. حداقل دوباری می خوانم که درک کنم هدف تان از طرح و نوشتن این قضایا چه بوده؛ اما درباره این داستان بخواهم کل قصه را برهم بزنم باید بگویم که معقولانه اش این بود که راننده همان دفعه اول که رسیدن رسالت دختر را صدا می کرد که برود پی زندگی اش. یعنی راننده جماعت دل گنده تر از این حرف هاست که دلش نیاید مسافر را از خواب بیدار کند.

  26. به جای امیر می‌گوید:

    کمک ! (گفت و شنود)

    گفت: خانواده یکی از اعضای گروهک «پژاک» از شخصی بنام «همن سیدی» که ساکن لندن است به کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل شکایت کرده اند.
    گفتم: «همن سیدی» دیگر کیست؟
    گفت: او رابط پژاک با موساد است و ۵ درصد باج هایی که پژاک با تهدید به حمله مسلحانه از مردم عادی و یا صاحبان صنایع در مناطق مرزی دریافت می کرد به او داده می شد.
    گفتم: خب! حالا موضوع شکایت چیه؟!
    گفت: خانواده «پ-م» می گویند پسرشان از این ماجرا باخبر شده بود و این موضوع را با خواهرش هم در میان گذاشته بود، ولی الان سه هفته است که ناپدید شده.
    گفتم: خب! شاید در جریان درگیری های اخیر در غرب کشور کشته شده باشد؟
    گفت: خانواده او می گویند، فرزندشان بعد از پی بردن به ماجرای «همن سیدی» دیگر حاضر به همکاری با پژاک نبوده و به احتمال زیاد توسط موساد و «همن سیدی» به قتل رسیده است.
    گفتم: کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد که همدست تروریست هاست… می گویند دزدی وارد خانه ای شد. صاحبخانه که متوجه او شده بود فریاد زد «کمک کمک» و دزد با خونسردی گفت؛ برای چه کمک می خواهی؟ من خودم چند نفر را برای کمک همراهم آورده ام!
    حسین قدیانی: یعنی این لطیفه را آقای شریعتمداری به فراخور بحث، تا به حال صد جور، آخرش را تغییر داده!!

  27. چشم انتظار می‌گوید:

    یادمه یه متنی از داداش حسین خوندم، که ماشینشون جلوی پل یک خونه ای پنچر شده بود . فکر کنم راهپیمایی نه دی یا یه چیز دیگه. درست به خاطرم نیست ولی مطمئنم پیکان نبود

  28. قاصدک منتظر می‌گوید:

    سلام
    با خوندن این داستان یک سری سوال ذهنمو درگیر کرده! اول این که چرا یه راننده ی سالم و متعهد همون اول که می رسه به مقصد نباید اون دختر رو پیاده کنه و به بهانه ی خواب بودن مسافر دو ساعت اونو با خودش تو شهر بچرخونه? که فکر نکنم حس دلسوزی در این جا کاربردی داشته باشه! بعدش هم با خودش نگفت که شاید خانواده اش نگران شوند? حالا با هر ریخت و قیافه ای! تازه وقتی بیدارش کرد چرا با اون هم صحبت شد ?! و باز از این مسئله که دختر شب تا صبح پشت ماشین اون خوابیده به راحتی گذشت ?! و پیش خودش فکر نکرد ممکنه اون دختر یه جورایی براش مسئله ساز بشه ?!

  29. قاصدک منتظر می‌گوید:

    ای خدا!
    فقر با معرفت, عنایت است و فقر بی معرفت مدخل کفر و فساد و ضلالت. ان, اعتلای خواص است و این اعتلای عوام. اکسیر معرفت را در همه حال از ما دریغ مکن.
    ای خدا!
    هر لحظه نیازمند هدایت توایم. بخصوص در این وانفسای اخر الزمان که باطل هر ان به لسان حق در می اید و بر حق دم به دم گمان باطل می رود. هدایت مستمر و متصلت را از ما دریغ مکن.

  30. سلاله 9 دی می‌گوید:

    “و الا خدا نکند که دروغ، راحت تر از حرف راست، در دهان یک ملت بچرخد. به خصوص همین دروغ هایی که خیال می کنیم هیچ چی نیست، اما دروغ، دروغ است”

    اشاره جالبی کردید، خیلی های مان بدون آن که توجه کنیم، گاهی گرفتار این موضوع می شویم مخصوصا در تعارفات.

    « اسماء بنت یزید عرض کرد: اگر فردى از ما میل به چیزى داشته باشد و بگوید: میل ندارم، آیا این دروغ به حساب می ‏آید؟

    پیامبر خدا (صلى‏ الله ‏علیه و ‏آله و سلّم) فرمودند: دروغ، دروغ نوشته می ‏شود، حتّى دروغ کوچک هم، به عنوان دروغ کوچک نوشته می ‏شود.

    (منتخب میزان الحکمة: ۴۸۶)»

  31. شوکران می‌گوید:

    به نظر من مردان هم جزئی از واقعیت های جامعه هستند.

  32. سایه/روشن می‌گوید:

    خاطره ی یک دوست از شهیدی بزرگوار:

    در سال ۶۲ به سوریه مشرف شد. با دیدن وضع بد حجابی و عدم رعایت شئونات اسلامی، بسیار ناراحت شد و دائم می گفت: فلانی بیا کاری کنیم، این چه وضعی است که این کشور اسلامی دارد. آخر هم طاقت نیاورد و در روز آخر نامه ای نوشت و آن را به دست یکی از مسئولین امنیتی فرودگاه داد. در آن نامه این آیه را نوشته بود.
    “ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا بانفسهم”
    .
    .
    .
    …::::شهید مهـــــــــــــدی زین الدین::::…

    الان که شهدا ما را می بینند چه حالی دارند؟؟؟؟

  33. محمدجواد می‌گوید:

    دیروز اتفاقی رفتیم خونه یه مادر شهید نزدیک محلمون.
    تعجب کرده بود…!
    میگفت مطمئنید درست اومدید…!!!!
    میگفت از بعد اینکه بچه های بسیج خبر شهادت پسرم رو آوردن حدود ۳۰ سال می گذره. و امروز اولین باری که کسی میاد خونه ما و بخاطر پسرم از من تشکر می کنه.
    خیلی دلش پر بود….
    تو اون لحظه فقط سرم پایین بود و به خودم میگفتم از این به بعد غلط میکنی به خودت بگی بسیجی و رهرو ولایت و … از این جور القاب. اینا به دهنت خیلی بزرگه….
    زمین و زمان رو سرم خراب شده . ۲روزه اشک تو چشمامه و بغض تو گلوم.
    حرف من :
    اگر پدر و مادر شهید تو محلتون هست که هنوز زنده است! هر چند وقت یه بار بهش سر بزنید. شاید کاری داشته باشه که از دست ما بر بیاد انجام بدیم….
    شاید دلش شاد بشه….
    شاید دعا کنه و عاقبت بخیر بشیم….
    شاید ….

  34. ناشناس می‌گوید:

    این متنهای شما بالاخره اجتماعیه سیاسیه فرهنگیه
    چرا اینقدر نمادین مینویسید فهمیدنش سخته مثل این فیلمهای مخاطب خاص میمونه

    یا اینکه احیانا من خیلی از مرحله پرتم

  35. اهالی تفت می‌گوید:

    آقای قدیانی
    سلام
    من از شهرستان تفت در استان یزد مزاحم میشم
    بعد از رحلت امام جمعه عزیزمان آیت الله حسنعلی مرفهین بی درد بر خلاف نظر مردم روحانیون خانواده شهدا امام جمعه ای به نام آقای مدیح آوردند تا بتوانند به کارهای تجاری و پول رو پول گذاشتن خود ادامه دهند
    از کارهایی که این شخص در این ۵ ماه انجام داده می توان به موارد زیر اشاره کرد
    *ایجاد جو خفقان توسط جریان وابسته به حامیان آقای مدیح

    *دروغ هایی که توسط خیلی ها گفته شد

    *انگ های مختلفی از قبیل منافق و ضد ولایت فقیه به افراد مختلف و به خصوص بعضی از خانواده شهدا

    *حضور افراد غیر بومی در نماز جمعه تفت

    *ضربه خوردن به اعتقادات مردم تفت

    *سوء استفاده کردن از نام ولایت فقیه

    و….

    تاکنون طومار های مختلفی به مقام معظم رهبری نوشتیم ولی برخی مانع از رسیدن آنها به دست رهبر انقلاب شدند یا طومار ها را دزدیدند یا شخصی که دادیم آنها را به دست رهبر انقلاب برساند او را تهدید کردند
    حال از شما می خواهیم که اگر دسترسی به دفتر رهبری یا ملاقاتی با مقام معظم رهبری دارید این مطلب را به گوش رهبرمان برسانید.
    ببخشید از مزاحمت
    اگر خواستید مطالبی بیشتری بدانید
    دو وبلاگ زیر مطالبی در این زمینه نوشته اند
    http://faryadetaft.blogfa.com/
    http://taft2.blogfa.com/

  36. جماران می‌گوید:

    اى دوست، ببین حال دلِ زارِ مرا… ویـن جانِ بلا دیدۀ بیمارِ مرا
    تا کى درِ وصلِ خود به رویم بندى؟… جانا، مپسند دیگر آزار مرا

    “امام روح الله”

  37. یاوری می‌گوید:

    (قلم توانمند شما وقتی با ذوق و اعتقاداتان تلفیق می شود، حاصلش مطالب ناب و خاص است.)
    این جمله بالا از یک کامنت قدیمی آقا سید برداشتم. حرفشون خدائی درسته.
    آقای قدیانی در هر زمینه ای که تصمیم به نوشتن گرفتید، توانائی خودتونو اثبات کردید.

  38. سایه/روشن می‌گوید:

    …حضرت امام که به پاریس رفتند، خودش را به امام رساند. روزها مترجم و شب‌ها نگهبان بیت امام بود.

    به محض اینکه امام دستور دادند شما برگردید و درستان را بخوانید و حتی ترم اضافه بگیرید دو مرتبه عازم کانادا شد…
    .
    .
    .
    .
    …::::از خاطرات سردار شهید حسن آقاسی زاده::::….

  39. صادق می‌گوید:

    با مورچه ها قهری؟
    حسین قدیانی: به زودی از «سمفونی مورچه ها» چیزی در وبلاگ خواهم گذاشت.

  40. صبا می‌گوید:

    سوالی برایم پیش آمده امیدوارم جسارت نباشه پرسیدنش. بعضی از جملات را احساس میکنم می شود سبک تر و راحت تر از این هم گفت. مثلا:”پیرمرد همین که در عقب را باز کرد، تازه یادم افتاد که هنوز از کورس قبلی در ماشینم مسافر دارم که از قضا خیلی هم خوابش سنگین است.” پیرمرد همین که در عقب را باز کرد تازه یادم افتاد به دخترک که از قضا خوابش هم خیلی سنگین است. یا این جمله “کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و کمی چشمانش را مالید و کمی من من کرد و گفت” کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و در حالیکه چشمانش را می مالید من من کنان گفت. مثلا در این جمله سه تا “کمی” پشت هم با چند تا فعل پشت هم یه ذره جمله را سخت نمی کند و از جذابیت جمله کم؟
    البته با کلی خجالت این کامنت را می فرستم فقط می خواستم بدانم این به نوعی سبک شماست یا نه عمدی از این گونه نوشتن نیست.
    البته لطف می کنید تایید نکنید کامنت را!
    دوتا گیر دیگه هم دارم بپرسم؟(مردم از بس این کامنت را با احتیاط نوشتم)
    حسین قدیانی: کامنت خوبی بود اتفاقا. شاید ایراد به جایی باشد…

  41. مهاجر می‌گوید:

    شهید آوینی:

    زنده ترین روزهای زندگی یک مرد آن روزهایی است که در مبارزه می گذراند. زندگی در تقابل با مرگ است که خودش را نشان می دهد، اگر باز هم جنگی پیش بیاید که پای انقلاب اسلامی در میان باشد ما حاضریم.

    هفته دفاع مقدس مبارک

  42. صبا می‌گوید:

    اوله داستان را که خواندم احساس کردم که راننده از خوابیدن دختر حس دردسر کرده وقتی هم که به پیرزن گفت، دختر را بیدار کند علاوه بر این که حس کردم راننده مقید است فکر کردم که از این کار هم احساس دردسر میکند. وقتی آخر داستان به دختر گفت که دلم نیامد. بیشتر فکر کردم؛ حرف پیرزن را تکرار کرده تا حرفی برای گفتن داشته باشد. البته شاید هم حرف دلش بوده اما به نظرم داستان، این حس را که دل راننده نیامده برای بیدار کردن دختر را، خوب منتقل نکرده و من با شخصیتی که از نویسنده سراغ داشتم و این زمینه فکری که شاید این اتفاق برای خود نویسنده افتاده باشد؛ به این نتیجه رسیدم. به نظرم متن داستان بیشتر حس تولید دردسر و تردید راننده را می رساند تا دل رحمی اش را.
    راستش حس دوگانه ای هم در مورد داستان دارم. این که راننده ای که شغلش این نیست اما می خواهد ادای راننده گان را دربیاورد. یا نویسنده ای که بسیار مودب است اما در داستانش می خواهد یک راننده معمولی باشد. بعضی از کلمات این حس را منتقل میکند مثل اینکه جایی گفته “دختر خانمی” اما جای دیگری با “دخترک” از او یاد کرده. البته این دیگه حرف قابل قبولی نیست انگار!
    عجب کامنت پر احساسی شد. بازم شرمنده. ما حتی در مقام شاگردی استادی چون شما هم نیستیم ولی گاهی احساساتمان را با نظر لطف خودتان عرض می کنیم.

  43. عمار می‌گوید:

    سلام و درود؛
    دوست عزیز این مطلب شما در پایگاه اینترنتی و بسته فرهنگی عمارنامه منتشرگردید.
    http://www.ammarname.ir/link/3056
    ما را با درج بنر و یا لوگو در وبگاه خود یاری نمایید .
    موفق و پیروز باشید .
    عمارنامه http://ammarname.ir/—- info@ammarname.ir
    یا علی

  44. بهنام می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی
    گفته بودین پرچم نقد رو خودمون به دست بگیریم
    ببینید این حساب میشه؟
    http://www.vadierahmat.blogfa.com

    البته انشاا… در موضوعات دیگه ادامه خواهد داشت

  45. قاصدک منتظر می‌گوید:

    سلام
    اقای قدیانی
    ببخشید! من هم یه سوال بپرسم و اگه صلاح دونستید جواب بدهید.
    با توجه به متن های قبلی که از رسالت_سید خندان یه نفر گذاشته بودید, من احساس کردم که ماجراهایی که برای خود شما رخ می ده در این مجموعه باید باشه, حالا واقعا همینه یا نه از ماجراهای اتفاق افتاده برای دیگران یا تخیلات هم در این مجموعه داستان استفاده می کنید ?

  46. فدائی آقا می‌گوید:

    این سری داستان هم جذابه،قدیانی جان ما دلمون آب شد برای کتابات.
    یه حرفی تو دلمه با اجازه عرض کنم.
    آقا سید رو سر ما جا داره یه وقت جسارت نشه،ولی می خوام بدونم آقای قدیانی همه کامنتای ما رو میخونن؟منظورم کامنتهائیه که آقا سید تائید می کنن.راستش من دلم میخواد آقای قدیانی هم عرض ارادت ما رو ببینن.

  47. حامد آزادی می‌گوید:

    واقعا زیبا بود.خیلی به نظرم شبیه قصه های جلال بود، مخصوصاتوصیف سیگار کشیدن.

  48. م.طاهری می‌گوید:

    انصافاً هم زمان روی چند داستان کار کردن خودش هنره
    خدا قوت
    ما فقط می تونیم منتظر باشیم و دعا کنیم خدا برکت دهد به زمان و قلم تان

  49. رضا می‌گوید:

    واقعا دارین به سمت مطالبی میرین که جای خالیشون احساس میشه امیدوارم موفق بشین….

  50. ر.ر می‌گوید:

    سلام برداداش حسین بسیجی ها وآقا سید
    داستان جالب و زیبایی بود
    راستی ماشین داداش پراید…
    درسته یا نه؟

  51. یک خواننده می‌گوید:

    خطاب به رضا عرض کنم که اتفاقا خیلی از قطعه ایها همین جای خالی را دوست داشتند

  52. مروی می‌گوید:

    سلام
    نوشتار شما خیلی تو داستان زیباست همیشه دوست داشتم داستانی بخونم ازتون.

    موفق باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.