حاج کاظم ۲

 امیرحسین. د، وبلاگ فانوس خاموش/ بهاریه ۷۰: اصلا تو حال و هوای خودم نبودم. داشتم به شب های قبل فکر می کردم که اینجا کجا و… یک دفعه صدای راننده اتوبوس بلند شد: “چای بریزم براتون؟”
اصلا فکر نمی کردم یک راننده اتوبوس این قدر لفظ قلم صحبت کنه. چند ثانیه به چشم هاش خیره شده بودم، به چشم هایی که خیره بودن به جاده. دوباره سرش رو برگردوند و وقتی منو دید که حیرت زده دارم نگاهش می کنم یه لبخند زد:”ببخشید حواستون رو پرت کردم. خیلی تو فکر بودید؟!”
انگار زبونم بند اومده بود ولی هر چی که بود نمی تونستم جوابش رو بدم. خیلی به خودم فشار آوردم که یه چیز بگم: “شما مطمئن اید که راننده اتوبوس هستید؟”
بنده خدا جا خورد. اصلا خودم هم جا خوردم. مسخره ترین سوالی بود که تا حالا از کسی پرسیده بودم ولی قشنگ ترین جوابی بود که از یک نفر می شنوم.
اشک… جواب سوال من “اشک ” بود. ولی من نمی خواستم با سوالم تحقیر کنم. من نمی خواستم نیش بزنم.
تا به حال “اشک” را نشنیده بودم ولی این بار من در جواب سوالم “اشک” شنیدم.(حسین قدیانی: تعابیر عالی است و روان. احسنت!)
این اشک از جنس اشک های من نبود از جنس آب کوثر بود. من صدای آب کوثر را خوب می شناسم. هر اشکی که شنیده شود از جنس آب کوثر است و از حوض کوثر سر چشمه می گیرد.
من دیگر چیزی نگفتم و مستمع شدم تا “حاج کاظم” ی که بعده ها این اسم را رویش گذاشتم متکلم وحده باشد.
فقط نگاهش می کردم همین. حاج کاظم هم خوب می شناسد خواهش چشم ها را.
با چشم هایم خواهش کردم که حرفی بزند. دلیل اشک هایش را بگوید.
-فکر می کنم سال که تحویل شد شما نجف بودید؟!
به نشانه ی تایید سری تکان دادم.
-خوشا به حال تان. ما دلخوشی مان همین کربلای ایران است. خدا را شکر امسال هم قسمت شد آنجا باشیم. به چهره ات می خورد که جوان باشی. خدا را شکر کن که در اوج جوانی خدا قسمتت کرد و حضرت عشق(ع) طلبیدت. نمی دانی چقدر از دوستانم که هنگام شهادت شان صدایم می کردند تا بلندشان کنم و به سمت کربلا سلامی می دادند و… ما که لیاقت نداشتیم و از قافله عقب ماندیم.
صدای “اشک”…
-راننده شدم. چون وقتی به جبهه می آمدم وضع پدرم خوب بود. در همان سال های جنگ فوت شد و تمام داراییش به من رسید. همه اش برای کمک به جبهه خرج کردم و مقداریش ماند به اندازه ی اجاره ی یک خانه، همین. وقتی به تهران برگشتم تمام فامیل یک جوری به من نگاه می کردند. تمام فامیل وضع شان عالی بود و حالا که زندگی ساده ی مرا می دیدند با من و همسرم قطع رابطه کردند، چون افت شان بود با من رفت و آمد داشته باشند. به خانه شان می رفتم تا قطع رحم نکرده باشم ولی در را به رویم باز نمی کردند. فشار زندگی چنان فشارم داد که دیگر نای بلند شدن نداشتم. راننده اتوبوس شدم. بله، من راننده اتوبوس هستم و پسر فلانی وارد کننده ی چی و چی و چی… پسر من حتی نمی داند که من اهل جنگ و جبهه ام. یعنی خودم به او نگفته ام چون می ترسم که از سر همین جبهه ها حقی را بخواهد که حقش نیست… خودت که دیدی این اتوبوس هم برای من نیست و من فقط یک راننده ام. یک روز در این اتوبوس و یک روز هم در آن یکی. رانندگی می کنم و پول حلال به خانه می برم تا نگویند که فلانی رفت جنگید و عوض آنکه کمک حال مردم و ملت باشد، دارد خون این مردم و ملت را در شیشه می کند و هر روز گردن کلفت تر می کند… من یک راننده ی ساده ام؛ همین!
پیش خودم گفتم حاج کاظم هم یک راننده ی ساده بود؛ همین!
به راننده گفتم: “فیلم آژانس شیشه ای رو دیدید؟”
گفت: “همون که آقای شریفی نیا توش بازی می کنند؟”
گفتم: “نه!  حاج کاظم توش بازی می کنه!”
گفت: “به احتمال زیاد ندیده باشم”.
گفتم:”اجازه می دید “حاج کاظم”  صداتون کنم؟”
گفت: “من که حج، مشرف نشدم!”
یاد دیالوگ عباس افتادم توی آژانس شیشه ای… “بچه خیبریا همشون حاجی ان!”
گفتم: “من همون حاج کاظم صداتون می کنم!”(حسین قدیانی: خوب بود؛ فقط یه “سلحشور” کم داشت!)

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سیداحمد می‌گوید:

    زیبا بود،
    احسنت.

  2. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  3. شافی می‌گوید:

    زیبا بود
    حاج کاظم….

  4. یکتا می‌گوید:

    بهار ۸۹ بود که یک دفعه تصمیم گرفتم اون گذر نامه رو از کیفم در آورم و دیگه حتی به عنوان کارت شناسایی معتبر هم ! از آن استفاده نکنم . چون خاره بدی را برایم تداعی می کرد: تقریبا” سه سال پیش بود که ذوق زده از ساعت ۵ صبح بیدار شدم . بعد هم سید را بیدار کردم که بیا برویم محضر تارضایت نامه را برای گذرنامه امضاء کنی ، بماند که چقدر اذیت شد تا بالاخره امضاء داد و گذرنامه هم صادر شد و مدارک و …… رفت به دفتر کاروان مورد نظر و… اما امان از وقتی که آقایان نخواهند تورا. ناگهان آسم من شدت کرد و سید هم پا در یک کفش کردو به عنوان آخرین اخطار به یک نیروی تمام خود سر! گفت : اگر دکتر ها احتمال آسیب راهم می دهند ، من راضی به این سفر نیستم . همین.اینطور شدکه خواهر ها ، با زن داداش و فرزند داداشمان رفتند به زیارت عشق (ع) . من ماندم ، با غم ، با حسرت ، با خشم ، با نفرت از خود ،با هزار با و احساس و درگیری و …..که تا چند سال هم طول کشید. با خودم کنار نمی آمدم !! بالاخره راه حل را پیدا کردم!!!!!! آن گذر نامه بی خاصیت را !!! از کیف در آوردم ، تا فراموش کنم خاطرات بد را!!!!
    محرم آمد . یار(ع) دوباره شبها به خیابانهای شهر و محله ما آمد (وچه آمدنی) .او می آمد، به خدا خودش بود که به قلبم داخل می شد، باخونم و پمپاژ قلبم می رفت در تمام مویرگهایم و سپس قطره قطره از شم پائین می آمد. نمی دونم چندم محرم بود، رفته بودم به خانواده ام سر بزنم ، خواهرمگفت: ما ۱۰ روز دیگر می رویم، کاروان دو نفر جا دارد. هنوز فرصت هست ، حالت هم که خوب است، بیا برویم…..
    نیم ساعت بعد در آشپزخانه خانه خودم بودم تنهای تنها، دیگه می خواستم بترکم ( یعنی آرزو داشتم از غم بترکم تا راحت شوم) خیلی سخت بود . چطور بگویم پول ندارم ؟چطور بگویم دیگر کسی نیست که از او قرض نگرفته باشم؟
    یک دفعه از خیابان صدای حرکت دسته عزاداران آمد و….. خوب خدا را شکر بالاخره ترکیدم ،رو به سوی غرب کردم و بی صدایی که شنیده شود سید الشهدا(ع) را فریاد زدم ، فریادی بی صدا . با اشک و گریه متوسل شدم به باب الحوائج و گفتم آقا من دیگه صبرم ….تمام ، تاحالا از شما حاجت نخواستم ، چون رویم نمی شد ولی حالا می خواهم ، زیارت می خواهم (ده ها دفعه این جمله را تکرار کردم.)
    شاخه ی بردیده از درخت خشک و ضعیف و رنجور می شود . اما دو دست شما آقا چه قدرتی پیدا کرده !!! من دیدم و فهمیدم دعوتنامه من و دخترم را شما نوشتی با همان دو دست ، دیدم و فهمیدم که آنرا به حضور برادرت(ع) بردی و امضاء گرفتی و باز دیدم و فهمیدم که دعوتنامه را به حضور پدر بزگوارتان بردید و مهر تایید گرفتید هنوز هم تمام اتفاقات دنیا باید به تائید ایشان برسد. و من می دانم اگر کسی جز شما میبرد دعوتنامه را … چقدر پدر و برادرتان شما را دوست دارند؟!!!! چقدر!!!!
    القصه دوستان ، اربعین من درزیارت بودم

  5. فاران(نه وبلاگ فاران) می‌گوید:

    منظور از سلحشور روضه خونه؟

  6. مریم می‌گوید:

    عاشق این بخش از نوشته شدم:
    “این اشک از جنس اشک های من نبود از جنس آب کوثر بود. من صدای آب کوثر را خوب می شناسم. هر اشکی که شنیده شود از جنس آب کوثر است و از حوض کوثر سر چشمه می گیرد..”
    آفرین…اشکمو جاری کرد..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.