اینجا مزار من است!

در کوچه پس کوچه های اصفهان قدیمی، در معابر باریک و قشنگ، کمی هم شاید تنگ و خاکی، داشت باران می آمد، نم نم، با لهجه بهار، که راه مان دادند اندرونی خانه خرازی، که هنوز درش چوبی بود و پلاکش، بر گردن تاریخ! تا مادرش بیاید، توی دلم، به سبک «آهنگران» همه اش می گفتم: «حسین خرازی، حسین خرازی» و آماده می کردم خودم را برای گفت و گو، که پیرزن آمد. آن زن در باران آمد، و مثل گل های رنگارنگ باغچه حیاط، پر از گل بود، چادر مادر حاج حسین. حرف ها زد برای ما از «علمدار». از بچگی های حسین خرازی، تا جانباز شدنش در خیبر، تا جانباز صد در صد شدنش در کربلای ۵ و حتی خاطرات روز تشییع، که باز هم داشت باران می آمد، اما نه به تندی قطره های اشک مادر شهید خرازی بر گونه خاطرات… «از همان نوجوانی، همیشه عادت داشت کت و کاپشنش را بیاندازد روی دوشش! بی خیال این بود که دستانش را ببرد توی آستین! آستین کت و کاپشنش معمولا خالی بود! و مدام تکان می خورد! می گفتم: مادر! آخر چرا همچین لباس می پوشی؟! می گفت: اینطوری راحت ترم! راحت تر می پوشم و راحت تر در می آورم! بعدا که توی طلائیه، دستش را داد به خدا، آمد خانه و خندید و گفت: دیدی مادر! آستین پسرت، از اول هم دست نمی خواست! می خندیدها! خنده ای…».

¤¤¤

علمدار، «خطیب جبهه» بود و می گفت به ما مطبوعاتی ها، که «جنگ را درست بنویسید، نه درشت». هر جای جنگ را که نگاه می کنی، ردی از حاج حسین، پیدا می کنی. پله پله آمد همه جنگ را تا بام بلند بالای شهادت. زود، تنها نگذاشت بچه ها را. تا برود، خیلی حوصله کرد! از اول جنگ، در جبهه بود تا کربلای ۵ و از جبهه، نمی شود چیزی گفت، مگر اینکه از حاج حسین خرازی، سخن ها بگویی… «همه اش توی جبهه بود. یک بار گفتم: مادر! چرا اینقدر دیر به دیر می آیی مرخصی؟! نمی گویی دلم تنگ می شود برای خنده هایت؟! برای قد و بالایت؟! گفت: جنگ، آنقدر مهم است که من فقط با شهادت می توانم مرخصی درست و حسابی بگیرم و بیایم پیش شما! چند ماه بعد، خبر آوردند که شهید شده! یاد حرفش افتادم».

¤¤¤

سردار همیشه می گفت: «مساله من، تنها جنگ است و در همان جا هم مساله من حل می‌شود». می گفت: «من علاقمندم که با بی‌آلایشی تمام، همیشه در میان بسیجی‌ها باشم و به درد دل آنها برسم». می گفت: «هر چه که می‌کشیم و هر چه که بر سرمان می‌آید، از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد. سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی، تاثیر نامطلوبی در پیروزی‌ها دارد. همه ما مکلفیم و وظیفه داریم با وجود همه نارسایی‌ها، بنا به فرمان رهبری، جنگ را به همین شدت و با منتهای قدرت ادامه بدهیم، زیرا ما بنا بر احساس وظیفه شرعی می‌جنگیم، نه به قصد پیروزی تنها». می گفت: «اگر در پیروزی‌ها، خودمان را دخیل بدانیم، این حجاب است برای ما. این شاید انکار خداست. اگر برای خدا جنگ می‌کنید، احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش کنید. گزارش را نگه دارید برای قیامت. اگر کار برای خداست، گفتنش برای چه؟!»… «از جنگ، خیلی نگذشته بود که فقط ۳ روز آمد مرخصی. زمستان بود. نشسته بود توی حیاط خانه. هوا سوز داشت. دلم برایش سوخت. رفتم و کاپشن سپاهش را از ساک کوچک جنگش درآوردم و انداختم روی شانه اش. قبول نکرد! گفت: آمده ام اینجا تا اتفاقا سردم شود! الان بچه ها توی سرما دارند با دشمن می جنگند… مادر! این کاپشن، فقط مال جبهه است! الان درست نیست بپوشمش! همین که برگشتم منطقه، به یاد شما، می اندازم روی دوشم… و بعد، خندید! وقتی می خندید، دلم را می برد! وقتی می خندید، قشنگ تر می شد! وقتی می خندید، برق قشنگی می افتاد توی چشم هایش! وقتی می خندید، دیوانه ام می کرد! مثل وقت هایی که سر سجاده، گریه می کرد! این آخری ها که مدام سر قنوت، گریه می کرد! یک روز گفتم: مادر! برای چه این همه گریه می کنی؟! گفت: وقتی یک دستی، سر نماز قنوت می گیرم، خجالت می کشم از آن همه شهید که رفتند، اما من فقط یک دست، برای خدا داده ام! من که برای جانبازی، به جنگ نرفته ام. برای شهادت رفته ام. می گیرم روزی از خدا شهادت را».

¤¤¤

هنوز داشت باران می آمد که وصیت نامه اش را داد دست مان، مادر حاج حسین. خواندمش… «بند پوتین های تان را محکم کنید. فشنگ اسلحه های تان را محکم کنید. تجهیزات را محکم به بدن تان ببندید. برادران! جنگ بدون تلفات، زخمی، شهید، اصلا معنی ندارد. در قاموس جنگ، سختی، خشنی، تشنگی، یک واقعیت است. ما لشکر امام حسینیم. حسین وار هم باید بجنگیم. اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین، را در آغوش بگیریم، کلامی‌ و دعایی جز این نباید داشته باشیم: اللهم اجعل محیای محیا، محمد و آل محمد، و مماتی ممات محمد، و آل محمد»… «همراه جمعی از دوستانش، رفته بود گلزار شهدای همین اصفهان. حسین، دست یکی از دوستانش را گرفت و کنار کشید. بچه‌ها نگاه شان می‌کردند. حسین با دست، به وسط زمینی اشاره کرد که فرو نشسته بود و خراب‌ ترین نقطه آن بود. آهسته گفت: اینجا مزار من است. مرا همین جا خاک کنید. میان دوستانم. این وصیت من است».

¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤

سردار! دیروز، عده ای «جنگ» را درشت می نوشتند، امروز، عده ای «جبهه» را. ما مبتلا به همان درد قدیمی روزگاریم! جبهه ما، اما فقط و فقط همان جبهه شماست که هنوز، تنها جبهه دفاع از اصل انقلاب اسلامی، علیه اصل دشمن است.

علمدار! بعد از شما، چه پررنگ بود نقش خون شما در فتوحات ما. در این همه انتخابات و این همه امتحانات، دست پیروزی های ما، فقط از آستین خالی شما بیرون آمده! بی شما، هر جا رفتیم، شکست خوردیم و با شما، همه جا فتح الفتوح بود.

راستی! وقتی باران می بارد، دل ما بیشتر تنگ می شود برای شما. کاپشن آسمان، روی شانه باران، نقش تو را بر خاطره می زند؛ نشان به این نشان که دست دعای باران هم، بی نیاز از آستین است و بر این زمین تشنه، آزاد و رها می بارد…

جوان/ ۹ اسفند ۱۳۹۰

این نوشته در یمین ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سیداحمد می‌گوید:

    بسم رب الشهدا و الصدیقین…

  2. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    سلام و درود خدا بر دلاورمردان عرصه شجاعت و شهامت.

    به به! عجب عکس هایی.
    قطعه، زمان هایی که عطر و بوی شهدا به خود می گیرد، دوست داشتنی تر از قبل می شود.

  3. سجاد می‌گوید:

    یا الله

  4. سیداحمد می‌گوید:

    انتخاب عکس ها فوق العاده است!
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم….

  5. م.اشرف می‌گوید:

    سلام به همگی
    “تا دقایقی دیگر” نداره؟

  6. یا علی اکبر حسین می‌گوید:

    دوستان صـبـور باشید.

  7. آذرخش می‌گوید:

    به به!
    چه عکس های دلنشینی.

  8. سجاد می‌گوید:

    سلام!

  9. سیداحمد می‌گوید:

    رفقا؛

    عکس نوشت ها را از دست ندهید؛
    به به…

  10. آذرخش می‌گوید:

    سیداحمد؛
    من که همیشه عکس رو که می بینم نشانگر موس رو می برم روش تا عکس نوشت رو بخونم. همیشه هنرمندانه و قشنگن.
    اما وقتی حرص آدم در میاد که با هزار ذوق و شوق موس رو می بری رو عکس و با عبارات “عکس ۱″، “عکس ۲″و … روبرو می شی.
    اینجاست که بدجوری تو ذوقت می خوره!!!
    حسین قدیانی: اما نکته اینجاست که قدر عکس نوشت ها رو بیشتر خواهید دانست!! به به از جوابم…

  11. آذرخش می‌گوید:

    بعله!
    اینم از اون موقع هاست که با خوندن جوابای شما انگار آدم با سر رفته تو شیشه!
    والا!

  12. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    آنها کجا و ما کجا….
    ولی اگه یک وقتی، روزی روزگاری، لعنت بر شیطون
    دوباره جنگ بشه، بازم میشه دید خرازیها و کاوه ها
    همت ها و باکری ها و متوسلیان ها….
    یا شایدم نشه دید؟؟؟ ولی فکر کنم بشه.

  13. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    آه! دل من امشب، پیش «حاج حسین خرازی» است. چند روز دیگر در «کربلای ۵» همه بدنش، می پیوندد به آن دست شهیدش.
    .
    مهمترین یا به نام ترین فرمانده شهید عملیات کربلای پنج، «حاج حسین خرازی» بود. اغلب سرداران نامی، پیش از این در خیبر و بدر و والفجر مقدماتی و اروند به شهادت رسیده بودند و حاج حسین که فقط یک دست در بدن داشت، علمدار شهید کربلای پنج شد. خیلی از بهترین بچه های ملت، در عملیات کربلای چهار و کربلای پنج به شهادت رسیدند. شلمچه، خاک نبود، قطعه ای از افلاک بود و آنقدر، غوغای آتش و حجم دود و وسعت درد بالا بود که جز نگاه مهربان، آشنا و گرم «بی بی دو عالم»، هیچ چیز آرام نمی کرد شهدای ما را، که اغلب با پهلوی شکسته و دست و پای زخم بسته به شهادت رسیده بودند. آن روز فرشته ها با دیدن بچه بسیجی های شلمچه، بار دیگر فهمیدند که چرا باید به آدم سجده می کردند. این بار اما به جای «حسین»، می بایست «مادر حسین» می آمد، چرا که شلمچه، شلمچه بود و من و تو چه می دانیم که شلمچه چیست؟! و شلمچه کجاست؟! ما فقط یک «کانال پرورش ماهی»، یک «جزیره بوارین»، یک «شهرک دوئیجی» و یک «موانع نونی شکل» شنیده ایم. ما فقط یک «شرق ابوالخصیب» شنیده ایم. ما فقط چند تا عکس دیده ایم و چند تایی هم روایت شنیده ایم. گاهی شعاع آتش، آنقدر بالا می رود که شب عملیات را مثل روز، روشن می کند. عملیاتی با رمز «یا زهرا» و بچه هایی که تمام حرف شان این بود: «می رویم تا انتقام سیلی زهرا بگیریم». این بار، سخن، حتی بر سر کربلا هم نبود؛ همه آلام و آرزوها به کوچه بنی هاشم ختم می شد…

    “قطعه مقـــــــــــــــدس ۲۶”

  14. سیداحمد می‌گوید:

    اسلامی ایرانی؛

    مطمئن باش میشه!
    مصطفی احمدی روشن ها رو به یاد بیار… دیدی میشه؟!
    حسین قدیانی: دوستان عزیز! این نوشته حتما متن هم دارد. تا ساعاتی دیگر، خواهم گذاشت…

  15. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    سردار رشید اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت، برادر شهید، حاج حسین خرازی به لقاء الله شتافت و به ذخیره ای از ایمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه روزی برای خدا و نبردی بی امان با دشمنان خدا، در آسمان شهادت پرواز کرد و بر آسمان رحمت الهی فرود آمد. او که در طول ۶ سال جنگ، قله هایی از شرف و افتخار را فتح کرده بود؛ اینک به قله رفیع شهادت دست یافته است و او که هل من ناصر ینصرنی زمان را با همه وجود لبیک گفته بود، اکنون به زیارت مولایش امام حسین (ع) نایل آمده است و او که در جمع یاران لشگر سرافراز امام حسین (ع)، عاشقانه به سوی دیار محبوب می‌تاخت، پیش از دیگر یاران، به منزل رسیده و به فوز دیدار نایل آمده است. آری، او پاداش جهاد صادقانه خود را اکنون گرفته و با نوشیدن جام شهادت سبکبال، در جمع شهدا و صالحین درآمده است. زندگی و سرنوشت این شهید عزیز و هزاران نفس طیبه‌ای که در این وادی قدم زده‌اند، صفحه درخشنده‌ای ازتاریخ این ملت است…

    بخشی از پیام حضرت آقا به مناسبت شهادت شهید خرازی؛ ۱۰/۱۲/۱۳۶۵

  16. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    ……………………………………
    حسین قدیانی: …………………

  17. دکتر یونس می‌گوید:

    با “چرا به علی لاریجانی رای نمی دهم ؟” به روزم…

  18. قاصدک منتظر می‌گوید:

    تو را تا سر به تن باشد، کجا بینی سرافرازی
    سرافرازی نباشد عاشقان را جز به سربازی
    به تن تا بار سر داری نه بر عشاق سرداری
    بدین منصب رسی گر سر به پای دوست اندازی
    حضیض عاشقان گر نیست اوج مسند عزت
    چرا در چاه باشد ماه کنعان را سرافرازی
    اگر خواهی میان عاشقان گردی علَم، باید
    بسوزی همچو شمع و جان خود از عشق بگدازی
    رسد دست دلت بر دامن پر مهر جانانت
    اگر از پیکرت دست تعلق را جدا سازی
    علمدار سپاه عشق را نازم که با همت
    کند بی دست در میدان مردی رأیت افرازی
    بنازم پاسداری را که با شور ابوالفضلی
    کند ایثار دست و جان و سر مانند خرازی

  19. قاصدک منتظر می‌گوید:

    تو را تا سر به تن باشد، کجا بینی سرافرازی
    سرافرازی نباشد عاشقان را جز به سربازی
    به تن تا بار سر داری نه بر عشاق سرداری
    بدین منصب رسی گر سر به پای دوست اندازی
    حضیض عاشقان گر نیست اوج مسند عزت
    چرا در چاه باشد ماه کنعان را سرافرازی
    اگر خواهی میان عاشقان گردی علَم، باید
    بسوزی همچو شمع و جان خود از عشق بگدازی
    رسد دست دلت بر دامن پر مهر جانانت
    اگر از پیکرت دست تعلق را جدا سازی
    علمدار سپاه عشق را نازم که با همت
    کند بی دست در میدان مردی رأیت افرازی
    بنازم پاسداری را که با شور ابوالفضلی
    کند ایثار دست و جان و سر مانند خرازی
    (اصغر حاج حیدری)

  20. حنظله می‌گوید:

    “علمدار! اصول ما خون توست”

    منتظر متنش هستیم.
    خدا قوت

  21. پاییز می‌گوید:

    سلام به همگی…………………………………….
    http://www.mediafire.com/?4ikcisjl4ogj704

  22. ناشناس می‌گوید:

    همه گفتیم دلتنگیم اما…
    فقط تو العجل خواندی و رفتی
    هزاران بیت ما خواندیم و ماندیم
    تو تنها یک غزل خواندی و رفتی.

  23. عمار می‌گوید:

    همه گفتیم دلتنگیم اما…
    تو تنها العجل خواندی و رفتی
    هزاران بیت ما خواندیم و ماندیم
    تو تنها یک غزل خواندی و رفتی.

  24. خواهر شهید کاظم می‌گوید:

    دست راستش تاب ماندن نداشت. بی تاب بازوی یمین عباس بود.
    برای همین زودتر رفت پیش دستان عباس.
    ……………….. به روزم:
    saleky.persianblog.ir

  25. افق می‌گوید:

    سلام
    خداقوت
    انگار از یک دنیا، پرت شدم در یک دنیای دیگر. خیلی خیلی ممنونم.
    تمام دوران دانشجویی، وقتی از دست درس و استاد و دانشگاه دلم می گرفت، عکس کوچک حاج حسین خرازی و خنده اش که همیشه توی کیفم بود، مثل همین الان دنیایم را کلا عوض می کرد.
    خیلی به دلم نشست این کار شما.
    واقعا ممنون.

  26. رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت/ چرا که حال نکو در قفای فال نکوست…

  27. لبیک یا حسین می‌گوید:

    نگاه چشمان دوستداران ولایت و شهادت همیشه متفاوت از نگاه چشم بازیگران نقش دوستداران این دو عرصه است، فهمیدن این مطلب حتی گذر زمان هم نمیخواهد به چشم ها خیره شو! هیچگاه به تو دروغ نمیگویند…

  28. میلاد پسندیده می‌گوید:

    “داشتی تمرین می کردی با آستین های خالی ات”
    http://miladps3.persiangig.com/image/kharazi-wall_th.jpg
    پارسال همین وقت برای این شهید طرح زدم اما خیلی زود گذشت… برای من اینطور بود یا واقعاً خبری است در عالم؟ قلقله ای است در جهان؟ ما چه نشسته ایم پس؟

  29. ف. طباطبائی می‌گوید:

    چه عکس های فوق العاده ای!!

  30. احساس می‌گوید:

    “سردار! گاهی هم البته شهادت خودش را برای تو ناز می کرد”.

  31. زلزال می‌گوید:

    بسمه تعالی
    __________

    چقدر این شهید دوست داشتنی ست!

    چقدر دوست می دارم حسین خرازی را!

    انگار! همین حالا اینجاست!

    و این حاج حسین ما، همیشه دلمان را تنگ می کند و قلب مان را اشک آلود!

    اصلا شهدای ما، همه شان دوشت داشتنی اند و صفا بخش روح و دل!

  32. بانو می‌گوید:

    در هیاهوی دعوای زمینیان، لحظاتی را با آسمانیان بودم.
    چه مقایسه بی جایی است میان هیاهوی آنان و آرامش تمام نشدنی اینان…
    سهم هر یک از ما صلواتی به روحشان…
    حسین قدیانی: و ایضا، رعایت نکات ویرایشی در کامنت های مان!! به همین روال ادامه پیدا کند، عن قریب است کلا جمع کنم بساط کامنت ها را… تقریبا هر کامنتی را باید درست کنم و بعد تایید!! نمی توانید درست کامنت بگذارید، خواهش می کنم اصلا کامنت نگذارید!!

  33. محمد رضا می‌گوید:

    عاشق این خاطره از شهید خرازی هستم.
    حاج حسین رزمنده‌ها را عاشقانه دوست داشت و گاه این عشق را جوری نشان می‌داد که انسان حیران می‌شد. یک شب تانک‌ها را آماده کرده بودیم و منتظر دستور حرکت بودیم. من نشسته بودم کنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحرکاتی که گاه بچه‌ها داشتند. یک وقت دیدم یک نفر بین تانک‌ها راه می‌رود و با سرنشین‌ها گفت و گوهای کوتاه می‌کند. کنجکاو شدم ببینم کیست.
    مرد توی تاریکی چرخید و چرخید تا سرانجام رسید کنار تانکی که من نشسته بودم رویش. همین که خواستم از جایم تکان بخورم، دو دستی به پوتینم چسبید و پایم را بوسید. گفت: به خدا سپردمتون!
    تا صداش را شنیدم، نفسم برید. گفتم: حاج حسین؟
    گفت: هیس؛ صدات درنیاد!
    و رفت سراغ تانک بعدی.

  34. ســـــــــــــــلام بر شــــــــــــــــــهیــــــــدان
    خاطره ای از علمدار جبهه ها شهید حسین خرازی
    یک دقیقه مرخصی تشویقی!
    http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/memories/2010/10/12/139863.html

  35. سربازةٌ می‌گوید:

    سلام علیکم!
    عکس نوشته هایتان بسیار زیبا هستند و واقعا آذرخش حرف دل من را زد.
    این، علی الحساب تا خود متن را بخوانم.

  36. جماران می‌گوید:

    گر بر سر کوى تو نباشم، چه کنم؟… گــــر واله روى تو نباشم، چه کنم؟
    اى جان جهان به تار موى تو اسیر… گر بسته موى تو نباشم، چه کنم؟

    “امام روح الله”

  37. م.اشرف می‌گوید:

    سلام به همگی
    دمت گرم! دل ما هم بارونی شد.
    ————————
    دانشگاه شیراز قبول شده بود. همان موقع دو تا پسرهایم توی اصفهان و تهران درس می خواندند. حقوقم دیگر کفاف نمی داد.
    گفتم ” حسین، بابا! اون دو تا سربازی شونو رفتن. بیا تو هم سربازیتو برو. بعد بیا دوباره امتحان بده، شاید اصفهان قبول شدی. این طوری خرجمون کمتر میشه.”
    ***
    رفته بودم قوچان بهش سر بزنم. گفتم یک وقت پولی، چیزی لازم داشته باشد. دمِ در پادگان یک سرباز بهم گفت “حسین تو مسجده.”
    رفتم مسجد. دیدم سربازها را دور خودش جمع کرده، قرآن می خوانند. نشستم تا تمام شود. یک سرهنگی آمد تو، داد و فریاد که “این چه وضعشه؟ جلسه راه انداختین؟”
    حسین بلند شد؛ قرص و محکم. گفت ” نه آقا! جلسه نیست. داریم قرآن می خونیم.”
    حظ کردم.
    سرهنگ یک سیلی محکم گذاشت توی گوشش. گفت “فردا خودتو معرفی کن ستاد.”
    همان شد. فرستادندش ظفار، عمان. تا شش ماه ازش خبر نداشتیم. بعدا فهمیدیم.

  38. سیداحمد می‌گوید:

    “«اگر کار برای خداست، گفتنش برای چه؟!»”

    “«…ما لشکر امام حسینیم. حسین وار هم باید بجنگیم. اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین، را در آغوش بگیریم، کلامی‌ و دعایی جز این نباید داشته باشیم: اللهم اجعل محیای محیا، محمد و آل محمد، و مماتی ممات محمد، و آل محمد»”

    حس متفاوتی در این گونه مطالبتان وجود دارد؛ خیلی زیباست…
    ممنون داداش حسین!

  39. م.اشرف می‌گوید:

    با قایق گشت می زدیم. چند روزی بود عراقی ها راه به راه کمین می زدند به مان.
    سر یک آبراه، قایق حسین پیچید رو به رویمان. ایستادیم و حال و احوال. پرسید “چه خبر؟”
    – آره حسین آقا. چند روز بود قایق خراب شده بود. خیلی وضعیت ناجوری بود. حالا که درست شده، مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم، مراقب بچه ها باشیم. عصر که میشه، می پریم پایین، صبحونه و ناهار و شام رو یکجا می خوریم.
    پرسید ” پس کی نماز میخونی؟”
    گفتم “همون عصری.”
    گفت ” بیخود.” بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم. همان جا لبِ آب ایستادیم، نماز خواندیم.

  40. چشم انتظار می‌گوید:

    ای شهید عزیز، خرازی!
    تو مرگ را جانانه گرفتی به بازی و میان آستین های تو بود، رازی و رفتی که در خیبر، خود را آماده سازی و از پی آن، برای شهادت کنی نازی و در کربلای ۵ صد در صد بزنی سند جانبازی و … همیشه، به رضای خدا راضی…
    آیا می توان گفت: خرازی، هم یک معلم بود و هم یک مدیر؟
    ممنون داداش حسین. باز هم از آن متن های ملکوتی…
    راستی! این جمله شاید حداقل به این متن و این شهید عزیز زیاد مربوط نباشد…
    اما با خود فکر می کنم؛ آیا تفاوت نیست میان مادر شهید با همسر شهید. و این جمله نیاز به توضیح دارد…
    حسین قدیانی: آیا بهتر نیست به جای گفتن از ارزش پاسخ من به کامنت ها، بعد از راستی، ویرگول یا علامت تعجب بگذارید که لازم به ویرایش کامنت تان نباشد؟!! به خدا ترجیح می دهم با این وضع، اصلا هیچ کسی کامنت نگذارد!!

  41. ستاره می‌گوید:

    عالی بود. دم همتون گرم. به وبلاگ منم سر بزنید…
    حسین قدیانی: شما در وبلاگ تان هم نقطه را به کلمه بعد، می چسبانید؟!! که باید کامنت تان را بعد از ویرایش تایید کنم؟!!

  42. بانو می‌گوید:

    …………………….

  43. زلزال می‌گوید:

    …………………

  44. میلاد پسندیده می‌گوید:

    دمت گرم با این حرکت انقلابی قلع و قمع کردن کامنت ها!
    حق داری. کامنتدونی خودت است، اختیارش را داری. متنت هم عالی. اصلاً از این شهید، هر کسی بنویسد، عالی می شود!

    سؤال: سه نقطه که می شود گذاشت… نه؟!
    حسین قدیانی: تو از این نظر، خوب کامنت می گذاری. البته که می شه…

  45. سایه/روشن می‌گوید:

    :::باران
    می آمد،

    در قاموس جنگ،
    حسین وار،
    در آغوش بگیریم؛
    گلزار شهدا (را).

    (وقتی که)
    آسمان،
    روی شانه ی باران،
    رها
    می بارد::::::………………..

  46. حنظله می‌گوید:

    “‘کاپشن آسمان، روی شانه باران، نقش تو را بر خاطره می زند؛ نشان به این نشان که دست دعای باران هم، بی نیاز از آستین است و بر این زمین تشنه، آزاد و رها می بارد…”

    گل کاشتی اخوی؛
    احسنت.

  47. عمار می‌گوید:

    شلمچه الان چه حال و هوایی دارد!
    ممنون که هواییمان کردید. در این کش و قوس های سیاسی، چنین مطالبی واقعا به دل می نشیند.

  48. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    مساله فعلی قطعه، نه انتخابات مجلس که ویرگول است!!
    حسین قدیانی: باحال بود!

  49. عمار می‌گوید:

    …………………

  50. سایه/روشن می‌گوید:

    چه قدر جایِ این پست، توی این چند روز، خالی بود؛ و همین طور، پرتره های سیاه و سفیدِ حاج حسین، که هوایِ تازه ای بود در آسمانِ قطعه.
    (خوش حالم که کامنت های من از لحاظِ ویرایشی اذیت تون نمی کنه!)

  51. سیداحمد می‌گوید:

    دوستان محترم؛

    نقطه چین شدن کامنت های تان، اصلا خوشایند نیست!
    بی توجهی شما به این مسئله، معنای خوبی ندارد.

    این نقطه چین شدن ها، بعد از بارها و بارها تذکر، اتفاق می افتد!

  52. چشم انتظار می‌گوید:

    سخن آخر؟!
    اینجا قافله ی نور، راه کربلا می پوید و آن سوی تر، دجله و فرات است که هنوز، آبشخور گرگان گرسنه ای است، که آب را به کربلائیان بسته اند. و در افق دور، (قدس) است در اسارت شیطان… ای جوانمرد! بگو که از کدامین قبیله ای؟!
    .
    .
    آخرین سئوال مصاحبه ی قطعه ی ۲۶! از شهید آوینی. صفحه ی ۳۴۰

  53. ستاره خرازی می‌گوید:

    وقتی می خندید، دلم را می برد! وقتی می خندید، قشنگ تر می شد! وقتی می خندید، برق قشنگی می افتاد توی چشم هایش! وقتی می خندید، دیوانه ام می کرد! مثل وقت هایی که سر سجاده، گریه می کرد!

    حرفی نیست، اشکها جای کلام یکه تازند.
    “بند پوتین های تان را محکم کنید. فشنگ اسلحه های تان را محکم کنید. تجهیزات را محکم به بدن تان ببندید”.

    چقدر این جملات آشناست:
    “و قلقلوا السیوف فی اَغمادها قبل سَلِّها” (نهج البلاغه، خطبه ۶۵).
    پیش از آنکه شمشیر از نیام بکشید چند بار آن را تکان دهید.
    “و التووا فی اطراف الرماح، فانه امور للاسِنَّةِ، و غضوا الابصار فانه اَربَط للجاش و اسکن للقلوب، و اَمِیتوا الاصوات فانه اطرد للفشل”. (نهج البلاغه، خطبه ۱۲۴).
    و در برابر نیزه ها در پیچ و خم باشید که در رد کردن نیزه دشمن موثرتر است، به انبوه
    دشمن خیره نگاه نکنید تا قلب شما قوی تر و روح شما آرامتر باشد، سخن کمتر بگویید و
    صداها را خاموش کنید که سستی را بهتر دور می سازد.

    این سخنان، تأثیر مجالست و موانست با امیر المومنین علی ع است، که هر کس، از بهترین و عزیزترین دوستان خود، تأثیر می پذیرد.
    حسین جان! شهادتت مبارک.

  54. ستاره خرازی می‌گوید:

    چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی
    که یک سر مهربونی دردسر بی
    اگر مجنون دل شوریده ای داشت
    دل لیلی از او شوریده تر بی
    این محبت توست تو دل ما، یا محبت ماست تو دل تو؟

  55. یا علی اکبر حسین می‌گوید:

    “هر چه که می‌کشیم و هر چه که بر سرمان می‌آید، از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.”
    چقدر ماه است این شهید عزیز.
    .
    .
    .
    “وقتی یک دستی، سر نماز قنوت می گیرم، خجالت می کشم از آن همه شهید که رفتند، اما من فقط یک دست، برای خدا داده ام!”
    پس ما چقدر باید خجالت بکشیم که دقیقا “کوه ادعا”ییم. فقط ادعا.

  56. سرباز کمپ می‌گوید:

    دوستانی که سختشونه کامنت هاشون رو ویرایش کنن، این لینک می تونه براشون جالب باشه!!
    http://www.virastyar.ir/live

  57. محمد می‌گوید:

    عاشق قلمتم داداش حسین(چه عنوان با مسمایی).
    کتاب ۱۰/۹ رو تازه خریدم. داشتم میومدم از کرمان/ تهران، تو مسیر قطار، با نور کم بیش از صد صفحشو خوندم. چشمم خسته شد ولی دلم سیر، نه!
    حسین قدیانی: ممنون از لطف شما به این قلم…

  58. محمد می‌گوید:

    لطفا اگه جسارت نیست، چه طوری میشه عکس گذاشت؟

  59. سیداحمد می‌گوید:

    جناب محمد؛

    به این سایت مراجعه کنید:
    http://in-my-place.blogsky.com/gravatar.htm

  60. ف. طباطبائی می‌گوید:

    قطعه ۲۶ همیشه فضای زیبائی داره.
    ولی با متن های اینچنینی زیبائی مضاعفی پیدا می کنه.

    مجددا بابت عکس ها و عکس نوشت های عالی، ازتون تشکر می کنم.

  61. مهدی می‌گوید:

    سلام!
    اول باید تشکر کنم از شما به خاطر این همه همت مضاعف و کار مضاعفی که اگر چه سالش گذشته، ولی انگار برای شما فراموش شدنی نیست. الحق و الانصاف که قرق کردی هر چی روزنامه و… را از مطالب به روز و انقلابی.
    اما بعد!
    دوست دارم چند نکته ای را که به ذهنم رسیده، برای شما عنوان کنم، اگر چه احتمالا به اکثرشان واقف باشید. فلذا پیشاپیش عذر می خواهم از بی ادبی هایم.
    تو ایام پر تنش فتنه ۸۸ بیشتر و چه بسا هر روز به قطعه سر می زدم و الحق که جای کارتون تو اون ایام با چیز دیگه ای پر نمی شد و شاهدش هم بازدیدهای پایگاه بود.
    اما یه بار دیدم که از کمی بازدید و حتی نظرات نالیده بودید. به ذهنم رسید که چند نکته ای رو یادآور بشم.
    ۱: برای من به شخصه موفقیت بچه حزب اللهی ها تو همه عرصه ها قشنگ و غرور آفرینه اما این باعث نمی شه که ضعف کارهاشون رو در کنار نقاط قوتشون یادآور نشم. قطعه ۲۶ پایگاهی است صمیمی، صریح، پر کار، خوش ساخت و دوست داشتنی که توانسته جایش را در میان خیلی از دوست داران نظام، آقا و شهدا باز کنه. اما نکته قابل تامل این جاست که چرا مطالب حسین قدیانی نباید از سطح مخاطبی خاص بالاتر برود؟ اگر به من بگویند لیدر مطبوعاتی اصلاح طلبان در حال حاضر کیست، می گویم محمد قوچانی و انصافا هم وقتی به کارهایش یکی پس از دیگری نگاه می کنی، می بینی که در کنار پر کاری اما دارد رو به عمق پیش می رود. نمی دانم منظورم واضح هست یا نه؛ در کجی فکر و التقاطی بودن افکارش شکی نیست اما تا به حال فکر کرده ایم که چرا دقیقا بعد از فتنه ۸۸ و تصریحات آقا به عدم کار بر روی علوم انسانی و اسلامی نشدن آن، همه عزمش را جزم کرد و با دوستانش مهرنامه را در آورد و ذیلش تیتر کرد مخصوص علوم انسانی؟ همه تلاش قوچانی در مهرنامه دهن کجی ست به آقایمان تا بگوید: «علوم انسانی اسلامی نمی شود.» می خواهم بگویم قوچانی می نویسد، فکر می کند، تیم تشکیل می دهد و روز به روز دارد قوی تر می شود و اتفاقا دست گذاشته به نخاع انقلاب. آن وقت من و شما هنوز گیر همان مسائل تکراری و سطحی نویسی مان هستیم؟ کو تربیت نیرو؟ کو عمیق تر شدن؟ کو جریان سازی؟ کو جبهه سازی فرهنگی برای انقلاب؟

    ۲: مطالب شما زیباست. نوشتن برای شهدا توفیق می خواهد که به حمدالله شما دارید. خوب هم می نویسید و اثر گذار. اما فریاد آقایمان علوم انسانی ست آقای قدیانی. برای علوم انسانی چه کردید؟ اصلا بچه حزب اللهی های ما رفته اند یک رشته علوم انسانی را با دید اسلامی کردن بخوانند و مدرکی بگیرند؟ چرا پاهای ثابت گلزار شهدا، پاهای ثابت کرسی های آزاداندیشی ما نیستند؟ آقای قدیانی به والله در سوگ ننه علی- که عروجش دل ما افسرد- نوشتن آسان است و لازم اما دفاع از خط اسلام و رهبرمان در کوچه های تنگ و تاریک و لجن گرفته علوم انسانی مشکل است. «این جبهه سرباز ندارد» و گر نه نشستن و از شهدا گفتن و گریاندن که الی ماشالله در همین فضای سایبر هست و صد البته که باید باشد.

    ۳: به اعتقاد من اگر حسین قدیانی عمیق تر نشود فراموش شدنی است. اگر حسین قدیانی که دلش برای «ای سید و مولای من!» گفتن های آقایمان می لرزد و از سر همان لرزش می نویسد و به دل می نشید، خود را مجهز تر نکند به سلاح علم روز فراموش شدنی ست. قدیانی باید امروز بیشتر از آن که می نویسد بخواند و بفهمد تا فراموش نشود. روند سطحی شدن نوشته هایتان به وضوح برای هر منتقد فهیمی آشکار است. به والله نمی شود تا آخر مردم را با هم سجع کردن «ماه» و «آه» پای این انقلاب نگه داشت. باید شما که به حمدالله نمک قلمتان را عنایت کرده اند-و این برای هر خواننده ای واضح است- قدر خودتان را بدانید و تلاش کنید برای این که حسین قدیانی اولا بشود مرتضی شهید هم مرتضی روحانی مطهر و هم مرتضی آسمانی راوی و بعد حرکت کند و برود برای تکثیر این شعاع نور، برای فتح قله هایی که سر انگشت حاج احمد به آن اشاره کرده بود.

    ۴: یک چیزی داشتند عرفا به نام «مغیبات». می رفتند و کسی از ایشان خبر نداشت. می ساختند خود را و بعد از آن اسفار اربعه تازه پا می گذاشتند بین خلق و آن وقت بود که انقلاب می کردند. امام راحل راببینید بعد از حدودا ۶۰ سالگی استارت انقلاب را زدند و الان می بینیم که لوله کرده اند بساط ظلم و استکبار را هم در ایران و هم کشورهای منطقه. اندکی مغیبات البته نه از نوع عرفانی اش که از نوع علمی و فکری اش بسیار برایتان لازم است تا ماندگار شوید و ماندگار خدمت کنید.

    ۵: همه این حرف ها را زدم چون اعتقاد دارم دیگر امروز حسین قدیانی متعلق به خودش نیست. او متعلق به نظام است اگر چه از نظام حقوقی نمی گیرد. او متعلق شده به خط اصیل اسلام ناب انقلابی امروز و همه حرف در همین متعلق شدن است که اگر قدرش را ندانی از دستت می رود و رفتنش نه تنها خسرانی فردی که خیانت به خون شهداست و خیانت به روند زمینه سازی برای ظهور آقایمان. قدیانی باید عمیق تر شود، عمیق تر فکر کند، عمیق تر بنویسد، عمیق تر…

  62. قاصدک منتظر می‌گوید:

    من پی رد نگاه شهدا می گردم!

  63. قاصدک منتظر می‌گوید:

    چه اسفندها دود کردیم برای چهره ای بهشتی
    که سالروز شهادتش می رسد از راه
    در همین روزها…

  64. منم گدای فاطمه می‌گوید:

    بی نهایت از شما سپاسگزارم که در این شلوغی های سیاسی، چنین متنی را کار کردید.
    جمله ها و عکس ها، چقدر زنده و تاثیر گذار است.
    خدا قوت آقای قدیانی.

  65. سیداحمد می‌گوید:

    جناب مهدی؛

    کامنتی که گذاشتید، پر بود از مغالطه، هر چند که نظر شما برای خودتان محترم است!

    اول کامنتتان گفتید: “اما یه بار دیدم که از کمی بازدید و حتی نظرات نالیده بودید.”

    آقای قدیانی از کمی بازدید نالیدند؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    مطمئنید آدرس را درست آمدید؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

    مطالب آقای قدیانی در معتبر ترین روزنامه ها و رسانه های کشور، کار می شود.
    تیراژ کتاب های ایشان را ببینید!
    تیتر مطالب ایشان را در گوگل سرچ کنید!
    طبیعتا چیزی به اسم کم بودن بازدید، معنایی ندارد!!!

    و اما چه کسی گفته آقای قدیانی حتما باید مرتضی مطهری یا مرتضی آوینی یا حتی رحیم پور ازغدی شود؟! همین حرف شما ناشی از عمق نداشتن نقدتان از نظر علمی است!!!!!!!!

    حسین قدیانی یک نویسنده/ روزنامه نگار است و برای اینکه معلوم شود نوشته های ایشان بار علمی دارد یا نه، هستند اساتیدی که در این باره نظر کارشناسانه بدهند.

    البته تا چه معنایی لحاظ کرده باشید از ترکیب «بار علمی»!! محمد قوچانی در انتخابات سال ۸۸ طرفدار نامزدی بود که حتی اندازه آرای باطله هم رای نیاورد!! پس به صحنه کشاندن مخاطب، لزوما نسبت مستقیمی با نوشتن مطالب ظاهرا علمی و آکادمیک ندارد. و از این حرفها گذشته، حوزه کار حسین قدیانی، در عالم نویسندگی و روزنامه نگاری، مگر علوم انسانی است؟! در این باره، قصور، گردن هر که باشد، ربطی به حسین قدیانی ندارد و قرار نیست همه چیز را از ایشان توقع داشته باشیم. این را هم بدان که دانایی، به قول شهید آوینی، فرق دارد با تظاهر به دانایی. و مگر «روایت فتح» مثلا خیلی به زعم شما بار علمی دارد؟!!!!!!!!!!!!!!!!

    دوست محترم! شما از کارکرد افراد و نقش شان غافلید!! رسالتی روی دوش حسین قدیانی هست که در زمینه آن رسالت، حتما ایشان خیلی خیلی خیلی بیش از دیگران، مطالعه دارد. مراجعه کن به مقدمه حسین صفار هرندی برای کتاب «نه ده». پس حسین قدیانی در زمینه تخصص خود، هم حرفه ای و هم علمی است و اتفاقا بیش از مخاطب خاص، مخاطب عام دارد ایشان. دلیل این ادعا، همین وبلاگ!!! و ریز شدن در آمار وبگذر و خیلی چیزهای دیگر…

  66. نجوا می‌گوید:

    سلام، دمتون گرم برادر.
    خدا قوت به این قلمتون. یه سوال: من تو شهرمون(ارومیه) کتاب “نه ده” رو گیر نمیارم، چیکار کنم؟

  67. سربازةٌ می‌گوید:

    “در این همه انتخابات و این همه امتحانات، دست پیروزی های ما، فقط از آستین خالی شما بیرون آمده! بی شما، هر جا رفتیم، شکست خوردیم و با شما، همه جا فتح الفتوح بود.” بسیار زیبا.
    دلنشین بود و خوشمان آمد از این متن. زود تمام شد. خیلی زود!

  68. چشم انتظار می‌گوید:

    این عکس هم، به نظرم زیبا و پر معنا اومد…
    http://www.faupload.com/upload/90/Esfand/23-21315598144.jpg

  69. سیداحمد می‌گوید:

    جناب نجوا؛

    انتهای ستون یسار، قسمت کتاب “نه ده”، هم شماره تلفن فروش قرار دارد و هم لینک خرید اینترنتی!

  70. برف و آفتاب می‌گوید:

    بی شما، هر جا رفتیم، شکست خوردیم و با شما، همه جا فتح الفتوح بود.

    برادران! جنگ بدون تلفات، زخمی، شهید، اصلا معنی ندارد.

    تلفات جنگ نرم هم، مایه گذاشتن از آبرو است!

  71. یا زینب می‌گوید:

    وای که دیوونه می کنند شهدا آدمو. (واقعا هیچ تعبیری بهتر از این پیدا نکردم در وصف شهدا!)

  72. مرتضى اهوازى می‌گوید:

    چه زیبا فرمود:
    والله ان قطعتموا یمینی‏… انی احامی ابدا عن دینی‏…

  73. ستاره خرازی می‌گوید:

    حاج حسین خرازی به سال ۱۳۳۶ در محله «کوی کلم» اصفهان دیده به جهان گشود. وی متعلق به نسلی بود که به هنگام انجام خدمت نظام وظیفه، برای سرکوب شورشیان «ظفار» به کشور «عمان» اعزام شد و در سال ۱۳۵۷ نیز به فرمان حضرت امام خمینی از پادگان محل خدمت خود گریخت و به جمع مردم انقلابی پیوست. حسین خرازی از بدو تشکیل سپاه پاسداران، لباس سبز پاسداری انقلاب را برتن کرد و از بلوای ضدانقلاب تا زمان شهادتش را در خطوط مقدم نبرد با دشمنان انقلاب اسلامی به‎سر برد. خرازی گرچه در هنگام شهادتش (در هشتم اسفند ۱۳۶۵) ردای فرماندهی لشکر ۱۴ امام حسین را بر دوش داشت اما به عنوان بسیجی‎ترین سردار دفاع مقدس شناخته می شد که کرامات درخشانی هم به او نسبت داده می شود.
    از شهید حسین خرازی “دو” وصیت‌نامه برجای مانده است.
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    {متن کامل اولین وصیت‎نامه حاج حسین خرازی}

    بسم الله الرحمن الرحیم

    من عبد عاصی حسین خرازی، اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله و اشهد انّ علیّاً و اولاده المعصومین حجج الله.
    گواهی می‌دهم که ائمّه معصومین گفتارشان بر ما حجت و امتثال امر و اطاعتشان واجب، محبتشان به حکم حق لازم و پیروی آنها موجب نجات و مخالفت‌شان موجب عذاب و آنها امامان و شفیعان روز جزا هستند.

    انّا لله و انا الیه راجعون. این جانب خود را لایق وصیت نمی‌دانم ولی بنابراین که وصیت بعد از رفتن هرکس راهنمای راه او و بیانگر هدف اوست، من هم بر حکم وظیفه چند کلمه می‌نویسم.

    شخصی هستم معتقد به انقلاب اسلامی ایران و رهبری و ولایت حضرت امام خمینی روحی له الفداء در عصر غیبت امام زمان عجّل الله تعالی فرجه. از مردم می‌خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند. راه شهدای ما راه حق است، اول می‌خواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می‌خواهم که ادامه دهنده راه آنها باشیم. آنهایی که با بودنشان و زندگیشان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما می آموختند.
    از خانواده شهدا، اسرا، مفقودین می‌خواهم که صبر پیشه کنند چرا که دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم و ان‎شاء‌الله انتقام این مظلومین را با مظلوم کربلا یکجا خواهیم گرفت.

    از خانواده معلولین و مجروحین می‌خواهم که با این عزیزان که برای اسلام رفتند و چنین شدند، با صبر و حوصله و خوش اخلاقی برخورد کنند چرا که این عزیزان به خاطر بیماری و اینکه اکنون دستشان از انجام وظایفشان کوتاه شد، احتیاج به مراقبت و محبت بیشتری دارند. ان‏شاءالله خداوند به شما اجر و صبر عنایت فرماید! دیگر اینکه فرزندان شهدا را فراموش نکنید، آنها پدرانشان را به خاطر اسلام از دست داده‌اند. در اسلام در مورد یتیمان سفارش زیادی شده است به خصوص یتیمی که فرزند شهید باشد. ناگفته نماند که درست است که در مقابل هرکدام از اینها به شما اجری داده می‌شود ولی فراموش نکنیم که اینها همه به عنوان یک وظیفه است برای ما که مسلمانیم.

    از تمام اقشار ملت، اعم از کسبه، اطبا، مهندسین، علما و سپاهیان به عنوان یک فرد از اجتماع که حق بر گردنش هست، تشکر می‌کنم و عرض می‌دارم که هرکدام از شما ممکن است در کار خود کمبودهایی حس کنید و مشکلاتی برای شما باشد. این جانب خواهشمند است که موقعیت اسلام و انقلاب و کشور را در نظر گرفته صبر بیشتری کنید و توجه داشته باشید که در مشکلات است که انسان‌ها آزمایش می‌شوند.

    کاری نکنید -که خدا نیاورد آن روزی را که- شما در مقابل شهدا و خانواده محترمشان جوابی نداشته باشید که بدهید! دیگر از مسئولین محترم و مردم حزب الله می‌خواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الآن در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشاء و بی حجابی و . . . زدند، در مقابل اینها ایستادگی کنند و با جدّیت هرچه تمام‌تر جلو این فسادها را بگیرید!

    و توصیه‌ام به مردم حزب الله و شهیدپرور اصفهان، شهری که در جبهه‌های نبرد با دشمن و اقتصاد و دیگر امور خیر و صالح پیشقدم و حضور فعال و چشمگیر داشته است، می‌خواهم که همچنان انقلابی و دوست‌داشتنی بمانند و قدر امام جمعه و نماینده ارزشمند حضرت امام، حضرت آیت الله طاهری را بدانند که می‌دانند.

    و اما پدر و مادر عزیزم، امیدوارم که مرا حلال کنید و مرا ببخشید چرا که شما با زحمت زیاد ما را بزرگ کردید. با رنج زیاد وسایل راحتی و تحصیل ما را فراهم کردید. شما کسی هستید که در عظمت شما در قرآن خداوند فرمود: «و بالوالدین احساناً» یعنی به پدر و مادرتان نیکی کنید و یا آمده: «و لاتقولوا لهما اف . . .» به آنها اف نگویید با آنها روی ترش نکنید، حال اگر من در انجام وظایفم در مورد شما کوتاهی کردم شما ببخشید، چرا که من فرزند شما و شما بزرگترید و مادرم شما برای من خیلی زحمت کشیدید. در حدیث داریم که «الجنّة تحت اقدام الامّهات» بهشت زیر پای مادران است. به خصوص شما مادری که در تمام احوال و اوقات مراقب اعمال و رفتار ما بودید. مادر، حسینت را حلال کن و از تمام دوستان و آشنایان و اقوام برای من حلالیت بطلب!

    اللّهم اجعلنا من التوّابین، اللّهم اجعلنا من الشاکرین، اللّهم اجعلنا من المتّقین، اللّهم اجعلنا من المؤمنین، اللّهم اجعلنا من الشهداء و احشرنا مع الحسین و اصحاب الحسین، الحمد لله ربّ العالمین، اللّهم عجّل فی فرج مولانا صاحب الزمان!
    حسین خرازی
    ۶۴/۱۱/۱۷
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    *بسمه تعالی

    [. . .] در ضمن این حقیر سر تا پا تقصیر نماز و روزه (۱۴۰ روز) صد و چهل روز بدهکارم. مقدار قابل توجهی مثلا ده یا ۱۵هزار تومان پول رد مظالم بدهید! احیاناً در مقابل کم‎کاری‌ها و یا استفاده بیجا از وسایل بیت‌المال سپاه لازم است. از همگی التماس دعا دارم.

    متن کامل دومین وصیت‏نامه حاج حسین خرازی که ۵۰ روز پیش از شهادتش تحریر شده است:

    اللّهم انّی اسئلک ان تملأ قلبی حبّا لک و خشیة منک و تصدیقاً بکتابک و ایماناً بک و خوفاً منک و شوقاً الیک یا ذالجلال و الاکرام حبّب الی لقائک و احبب لقائی و اجعل لی فی لقائک الراحة و الفرج و الکرامة!

    قبلا چند کلمه‌ای نوشته بودم فکر کنم تکمیلی چند کلمه دیگر باید بنویسم.

    خدایا! غلط کردم، استغفر الله، خدایا امان، امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سؤال منکر و نکیر در روز محشر و قیامت. به فریادم برس. خدایا! من دل‎شکسته و مضطرم. صاحب پیروزی و موفقیت تو را می‌دانم و بس؛ بر تو توکل دارم. خدایا! تا زمان عملیات فاصله زیادی نیست. خدایا، به قول امام خمینی: «تو فرمانده کل قوا هستی»، خودت رزمندگانت را پیروز گردان و شرّ صدام و کفّار را از سر مسلمین بکن!

    خدایا! از مال دنیا چیزی جز بدهکاری و گناه ندارم. خدایا! تو خود توبه مرا قبول کن و از فیض عظمای شهادت، نصیب و بهره‎مندم ساز. از تو طلب مغفرت و عفو دارم.

    یا واسع المغفرة، یا سبقت رحمته غضبه!

    از همسر خوب و ایثارگرم کمال تشکر و سپاسگزاری را دارم. ان‏شاء‌الله که مرا می‌بخشی. الحمد لله اگر خداوند فرزندی لطف و کرم فرمود، به سلامتی او را مهدی و زهرا اسم بگذار و از خوراک و طعام حلال و طیّب به او بخوران و او را سرباز و طلبه امام زمان بار بیاور و تربیت کن که این خود هدیه‌ای است به پیشگاه خداوند باری تعالی و کاهشی باشد از عذاب قبر و آخرت و قیامت. می‌دانم در امر بیت‌المال امانت‎دار خوبی نبودم و زیاده‎روی کرده باشم. خلاصه برایم رد مظالم بدهید و آمرزش بخواهید!

    والسّلام

    خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار!
    رزمندگان اسلام پیروزشان بگردان!
    حسین خرازی

  74. یگانه سادات می‌گوید:

    سالهایی نه چندان دور، همین نزدیکی ها، مردانی در همسایگی ما زندگی می کردند که زندگی برای شان جدی ترین بازیچه ها بود. زندگی نکردند، چون هیچ وقت اسیر و ذلیل زندگی نشدند. زندگی می کردند، چون معنای زندگی را فهمیدند.
    آنها آمدند تا زندگی کردن را به ما یاد دهند و ما یاد نگرفتیم. چشم دوختند در چشم ما و با سکوت شان فریاد زدند که جور دیگر هم می شود زندگی کرد. آنها رفتند و ما ماندیم.

    <>

    روزمرگیها، انگار که آن ها مانده اند و ما می رویم.
    امروز سربرداشته ایم و چشم دوخته ایم به دنباله ی آن ستاره تا مسیرش را گم نکنیم. شاید کسی از ما خواست به آن ها بپیوندد…

    حسین خرازی!
    شرمنده ایم که جامعه به فساد کشیده شده
    شرمنده ایم که بی حیایی و بی عفتی مایه مباهات شده
    شرمنده ایم که ارزش آدمها رو به جیبشون میدونیم
    شرمنده ایم که تلاش برای قرب الهی تبدیل شده به تلاش برای کسب سود بیشتر به هر طریق ممکن
    شرمنده ایم که امر به معروف و نهی از منکر در میان ما مرده

    شهید خرازی!
    شرمنده ایم که سیدعلی تنها شده
    شرمنده ایم که خانواده های شما رو به امان خدا گذاشتیم
    شرمنده ایم که شما دیگر جایی بین ما ندارید
    شرمنده ایم که ارگان مقدس بسیج را لوث کردیم
    شرمنده ایم شرمنده ایم که به مقدساتمان توهین می شود و ما ساکت می نشینیم
    شرمنده ایم که جز غصه خوردن کار دیگری بلد نیستیم انجام بدیم
    شرمنده ایم که دیدن منکر و گناه برایمان عادی شده
    شرمنده ایم که خونتان را پایمال کردیم
    شرمنده ایم که جز شرمساری چیز دیگری برای گفتن نداریم

    باز هم می گویم:

    حاج حسین خرازی! ما شرمنده همه شماها هستیم…

  75. عمار می‌گوید:

    سلام. وصیت نامه اول شهید خرازی، دقیقا ۵ روز قبل از ورود من به این دنیاست!! می دانم خیلی خودم رو تحویل گرفتم، اما حس میکنم دقیقا خطاب به من(و صد البته امسال من) هست!
    خدا خودش به راه راست هدایتمان کند.
    ممنون ستاره خرازی.

  76. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    دلم نمی آید که در این پست، نامی از سردار شهید احمد کاظمی، برده نشود.

    “همراه سردار کاظمی، رفته بودیم اصفهان، ماموریت. موقع برگشتن، بردمان تخت فولاد. به گلزار شهدا که رسیدیم، گفت: بچه ها، دوست دارین، دری از درهای بهشت، رو به شما نشون بدم؟
    گفتیم: چی از این بهتر، سردار!
    کفش هایش را در آورد؛ وارد گلزار شد. یکراست بردمان سر مزار شهید حسین خرازی. گفت، با یقین گفت: از این قبر مطهر، دری به بهشت باز می شه.
    نشستیم. موقع فاتحه خواندن، حال و هوای سردار، تماشایی بود. توی آن لحظه ها، هیچ کدام از ما نمی دانستیم که این حال و هوا، حال و هوای پرواز است. به ده روز نکشید که خبر آسمانی شدن خودش را هم شنیدیم. وصیت کرده بود که حتما کنار شهید خرازی دفن اش کنند. دفن اش هم کردند. تازه آن روز فهمیدیم که بنا بوده از اینجا، در دیگری هم به بهشت باز شود.”
    *مسافران ملکوت/ سعید عاکف*

    اینجا، مزار این دو سردار است…
    http://alaviyoon.persiangig.com/mohsen/PIC_0006.JPG

  77. جزیره مجنون می‌گوید:

    “ای کاش در رکاب امامم شوم شهید
    من سخت بر دعای فرج بسته ام امید”

    عـــــــــــ طـــــــــ شــــــــــــــــــــــ…….

    شــــــــــــ هـــــــ ا د تــــــــــــــــ رویـــــــــــ ا ی نــــــــــ ا تــــــــــــــــ مـــــــ ومه…

  78. یا زینب می‌گوید:

    واقعا دیوونه می کنند شهدا آدمو.
    این مطلب واقعا عجیب بود. عکس ها و عکس نوشت ها که محشر بود. در عین اینکه خیلی به دلم نشست خیلی هم پریشونم کرد، خیلی احساس عجز کردم در برابر این شهید عزیز.
    کلا متن یه احساس تکلیف عجیبی منتقل می کنه به آدم.
    وصیت نامه های ظریف و دقیق ایشون هم که “ستاره خرازی” گذاشته بودند با دقت خوندم. ممنون از “ستاره خرازی” و ممنون تر از آقای قدیانی.
    حسین قدیانی: چه پر کامنت شده این متن، با اینکه در ستون است… ممنون از همه دوستان!

  79. انتظار زیباست می‌گوید:

    سلام شهید خرازی!

  80. م.طاهری می‌گوید:

    همین یکشنبه ای که گذشت آخرین روز سفرم بود.
    آخرین منزل شلمچه بود. نفربر حاج حسین خرازی مثل دفعه قبل کنار یادمان شهدا بود.

  81. قاصدک منتظر می‌گوید:

    “جبهه ما، اما فقط و فقط همان جبهه شماست که …”
    با توجه به عکس هایتان، کسی در آن جا ریاکارانه نمی خندد. کسی برای جاروی اسکناس نیامده. همه باهم برادرند.حیف که آوای کلامتان را از پنجره عکس ها نمی توان شنید.
    نمی دونم چرا دل کندن از این متن سخته! به قول ستاره خرازی هر متنی رو باز می کنیم، نگاه نافذی، ما رو به راه راست هدایت می کنه.
    بیا “خرازی” عشق باز کنیم و خنده های بهشتی “حاج حسین” رو به عنوان نوشدارو بفروشیم!
    حسین قدیانی: اینقدر صفا می کنم با این متن، که به خاطر پایین نرفتنش، به کیهان چیزی ندادم!! دیوانه وار دوست دارم این پست را…

  82. سیداحمد می‌گوید:

    “زود، تنها نگذاشت بچه ها را. تا برود، خیلی حوصله کرد! از اول جنگ، در جبهه بود تا کربلای ۵ و از جبهه، نمی شود چیزی گفت، مگر اینکه از حاج حسین خرازی، سخن ها بگویی…”

    این قسمتش را خیلی دوست دارم… همین که زود تنها نگذاشت بچه ها را…

  83. قاصدک منتظر می‌گوید:

    مثل بچه هایی که خوشحالند و این خوشحالی رو با بقیه قسمت می کنند، منم دلم می خواد مطلبی رو تو این پست بگم.
    بچه که بودم(سه یا چهار ساله) وقتی تو یه جمعی از بچه ها می خواستند شعر بخونند، اکثرشون می خوندند:
    “یه توپ دارم قلقلیه، سرخ و سفید و آبیه، می زنم زمین هوا می ره، نمی دونی تا کجا می ره…؛ ولی من که انگار از همون اول توپ قلقلی دلم بود و زمین نخورده هوایی بود و تا حرم ارباب می رفت و بر می گشت، با این حس که شعرم با بقیه خیلی فرق داره، بلند می خوندم:
    “این دل تنگم، این دل تنگم، غصه ها دارد، گوییا میل کربلا دارد، ای خدا ما را کربلایی کن، این دل ما را نینوایی کن.”
    اون روزها برای بقیه می خوندم و بعد اون روزها، تا هفته پیش که بی هیچ نیت و اقدام قبلی، یکی گفت: «هرکه دارد هوس کرببلا، بسم الله.» و شاید تا دیروز که پاسپورتمون رو گرفت و شاید تا همین الان برای دل خودم می خونم.
    خب! نمی دونم، شاید این جوریه دیگه که اگه ظرفیت دلت پر شه و دلتنگی هات عمیق، خدا بخواد و ارباب بطلبه.
    خلاصه، انگار قراره بهار ۹۱ من با سه یا چهار روز تأخیر از “ایوان نجف عجب صفایی دارد” شروع و از “بین الحرمین و حرم آقام حسین و حرم آقام ابالفضل” عبور کنه!
    برای قاصدک دعا کنید بشه اونیکه آرزوی دلشه.

  84. مرتضی می‌گوید:

    اسکار واقعی جایزه ی توست
    که با یک دست کارگردانی میکردی خط مقدم را
    حاج حسین خرازی
    کربلای پنج
    عراق بود و آمریکاو انگلیس وتمام دنیا
    تو بودی و خدا
    و دعای امام پشت سرت
    با همان یک دست کارگردانی کردی جبهه را
    و اسکار شهادت نصیت تو شد
    مبارکت باد…

  85. پاییز می‌گوید:

    آن شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند ولی ما او را نمی شناختیم.
    هنگام خواب گفتیم:”پتو نداریم”. او گفت ایرادی ندارد، یک برزنت زیر خود انداخت و خوابید.
    صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت : “برادر خرازی شما جلو بایستید. وما آنوقت تازه او را شناختیم.

  86. پاییز می‌گوید:

    حاج حسین و شهید عباس علی کمال پور نشسته بودند. صحبتی راجع به نام و نامگذاری شد. حاج حسین گفت من خیلی از پدر و مادرم متشکرم که نام مرا حسین گذاشته اند، آخر من در ماه محرم به دنیا آمده ام.
    شهید کمال پور هم گقت: من هم در ماه محرم به دنیا آمده ام، اما نام مرا عباس علی گذاشتند.
    شهادتشان بسیار زیبا بود. عباس در روز پنج شنبه ۷/۱۲/۶۵ و حسین در روز جمعه ۸/۱۲/۶۵ به شهادت رسیدند که اتفاقا واقعه تاسوعا روز پنج شنبه و واقعه عاشورا روز جمعه بود.

  87. پاییز می‌گوید:

    آنان که گفتند: “الله”، و بر این ایمان پایدار ماندند، حاضر نشدند بنده غیر خدا شوند و حکومت غیرِ خدا پذیرند، فرشتگان رحمت بر آنها نازل شوند و مژده دهند که دیگر هیچ ترس و حزن و اندوهی از گذشته خویش ندارید و شما را به همان بهشتی که انبیاء وعده دادند بشارت باد
    الله الله الله
    الله الله الله
    الله اکبر الله اکبر
    الله الله الله
    الله الله الله
    لا اله الا الله
    لا اله الا الله
    از اشک یتیمانت از خون شهیدانت
    فردا که بهار آید صد لاله به بار آید…

    http://s1.picofile.com/file/6316676056/Iran_Iran_www_tamashakadeh_ir_.mp3.html

    http://www.mediafire.com/?h2gcbdde4fwh8rw

  88. فاطمه می‌گوید:

    او، آنجا، آستین هایش خالی؛
    من، اینجا، دستهایم!

  89. سیداحمد می‌گوید:

    به به… چه عکس نوشت هایی!

    علمدار! شما چرا؟!… این ماییم که شرمنده شماییم…

  90. سیداحمد می‌گوید:

    می کشی مرا حسین…

  91. میلاد پسندیده می‌گوید:

    سید احمد؛ اتفاقاً از فرط شرمندگی، هنگام خواندن قطعه، سعی می کنم چشمم به این عکس ها نیافتد… و چه جمله زیبایی نوشت حسین قدیانی!… سپاس داداش!

  92. سیداحمد می‌گوید:

    عجیب دلبری می کنند این عکس ها!

  93. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    چه کرده است، این پست…

    به این راحتی ها و حالا حالاها، نمی توانیم دل بکنیم از این عکس ها.

  94. میلاد پسندیده می‌گوید:

    یقین بدان این متنت هم در تاریخ ثبت شد… تاریخی نوشتی و پرداختی اش.
    حسین قدیانی: همکاران غیر سایبری، یعنی روزنامه نگار، از چینش تصاویر، خیلی خیلی تعریف کردند؛ عکس نوشته ها و ایضا خود متن!! و البته کامنت های شما دوستان خوب… آهان! نظری دارم درباره طرح خوبت در وبلاگت… بدم؟!

  95. یا زینب می‌گوید:

    اِ… این عکسا کی اضافه شد؟
    همکاران حق دارند، واقعا عالیه این متن.
    بازم باید بگم واقعا دیوونه می کنند شهدا آدمو.

  96. قاصدک منتظر می‌گوید:

    زینگونه ام که در غم غربت شکیب نیست
    گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
    جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش
    کز جان شکیب هست وز جانان شکیب نیست
    گمگشته ی دیار محبت کجا رود
    نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
    عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
    ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست
    آسیمه سر رسیدی
    از غربت بیابان
    دلخسته دیدمت در
    آوار خیس باران
    وا مانده در تبی گنگ
    ناگه به من رسیدی
    من خود شکسته از خود
    در فصل نا امیدی
    در برکهء دو چشمت
    نه گریه و نه خنده
    گم کرده راه شب را
    سرگشته چون پرنده
    من ره به خلوت عشق
    هر گز نبرده بودم
    پیدا نمیشدی تو
    شاید که مرده بودم
    من با تو خو گرفتم
    از خنده ات شکفتم
    چشم تو شاعرم بود
    تا این ترانه گفتم
    در خلوت سرایم
    یک باره پر کشیدی
    آن گاه ای پرنده
    بار دگر پریدی

  97. پرستو می‌گوید:

    چقدر بزرگ بوده روحشون، چقدر خودشونو کم می دیدن، ما تا یه کار خوب می کنیم، سریع مغرور می شیم ولی اونا…

    خدایا! کاری کن ما هم مثل اونا باشیم.

  98. ستاره خرازی می‌گوید:

    دری از درهای بهشت از مزار حسین خرازی باز می شود.
    اینجا قطعه ای از بهشت است.

  99. بانو می‌گوید:

    “پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند، اما حقیقت این است که شهدا مانده اند و زمان ما را با خود برده است و در گورستان عادات، دفن کرده است”.
    شهدا! بر ما حمدی بخوانید.
    اگر امشب حال دلمان آسمانی است، سهم شما از این آسمان، پررنگ تر از همیشه است…

  100. ستاره خرازی می‌گوید:

    چه کار خوب و قشنگی انجام دادید.
    چشمم که به عکسها میوفته، می گم آخ جون. حالا پستهای جدید هر قدر بلند باشن، بازم با هم می خونیمشون.
    تماشای این عکسها چقدر تو این قطعه مقدس می چسبه.
    خستگی رو از تن آدم در می کنه.

  101. سیداحمد می‌گوید:

    جانم حاج حسین… جانم حاج احمد… به به…

    آن سفر کرده که صد غافله دل همره اوست
    هر کجا هست خدایا به سلامتی دارش…
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    داداش حسین؛
    چه کردی در این متن ها!
    همتا نداری به خدا…

  102. یا زینب می‌گوید:

    دیوونه می کنند شهدا آدمو.

  103. یگانه سادات می‌گوید:

    یکی از اعضای گروه تفحص شهدا روایت کرده است:
    چند روزى مى‌شد اطراف منطقه کانى‌مانگا در غرب کشور کار مى‌کردیم و مشغول تفحص پیکر شهداى عملیات «والفجر ۴» بودیم.
    اواسط سال ۷۱ بود. از دور متوجه پیکر شهیدى داخل یکى از سنگرها شدیم، سریع رفتیم جلو، همان طور که داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود.
    خواستیم بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم، بعد از لحظاتی در کمال حیرت دیدیم انگشت وسط دست راست این شهید کاملا سالم مانده است؛ یعنی در حالی که همه بدن او اسکلت شده بود این انگشت سالم و
    گوشتی مانده بود. کمی که دقت کردیم دیدیم داخل این انگشت شهید انگشتری است؛ همه بچه‌ها دور پیکر شهید جمع شدند. خاک‌هاى روى عقیق انگشتر را که پاک کردیم، صدای ناله و فغان بچه‌ها بلند شد؛ روى عقیق آن انگشتر حک شده بود. (حسین جانم)

  104. یگانه سادات می‌گوید:

    آخرین بار که حاج حسین را دیدم در عملیات کربلای پنج بود در شرق ابوالخصیب.
    وقتی از این کانال ها که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده است بگذری، به فرمانده خواهی رسید، به علمدار…

    او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت. چه می گویم؟ چهره ی ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است…
    مواظب باش!!

    آن همه متواضع است که او ر ا در میان همراهانش گم می کنی…
    اگر کسی او را نمی شناخت هرگز باور نمیکرد که با فرمانده ی لشگر مقدس امام حسین (ع) روبه روست…
    ما اهل دنیا از فرماندهان لشگر همان تصوری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم، اما فرمانده های سپاه اسلام امروز همه ی آن معیارها را در هم ریخته اند…
    حاج حسین را ببین!!
    او را از آستین خالی دست راستش بشناس…
    جوانی خوش رو، مهربان و صمیمی… با اندامی نسبتن لاغر و سخت متواضع…
    افسوس که چشم ظاهربین راهی به سوی باطن اشیا ندارد، اگر نه سجده ی ملائک را در برابر عظمت او می دیدی…

  105. یا زینب می‌گوید:

    آه! امسال هم شهدا نطلبیدند برم مشهدشون.
    امیدوارم سیدالشهدا دعوتم کنند.

  106. سلمان می‌گوید:

    السلام علیکم یا اهل بیت النبوه…
    کجائید ای شهیدان خدایی… بلاجویان دشت کربلایی
    کجائید ای سبکبالان عاشق… پرنده تر ز مرغان هوایی

  107. ناشناس می‌گوید:

    بسمه تعالی
    خدا خیرتون بده، عالی بود…

  108. یگانه سادات می‌گوید:

    با کدام پا در برابرت زانو بزنم
    با کدام چشم شرمندگی را وصله ی پارگی پوتینت کنم…
    با کدام دست …
    آه … گفتم دست!
    آستینت در باد می رقصد و به واژه های من می خندد!
    چه واژه های خالی و پوچی!
    نمی دانم من کلمات را فریب داده ام یا کلمات مرا ….

    نمی دانم …

    عشق و مردانگی …
    صداقت و رفاقت …
    ” شجاعت و تدبیر ” …
    مرگ و جاودانگی …
    و کوله پشتی پر از ستاره …
    چطور این همه را با یک دست … …. با یک دست
    برداشتی و رفتی ؟!
    … گویند که دعای شلمچه نشانه ی استجابت است؛

    حاج حسین! ستاره آسمان شلمچه!
    امشب شب عیده…
    حاج حسین ما را دریاب…
    حاجی منم دلمو مثل دستت تو طلائیه گذاشتم…

  109. یگانه سادات می‌گوید:

    شلمچه…
    این جا مقدس است. مقدس مقدس…

    اینجا سرزمینی است که زمانی آبستن جنگ بود. جنگی ناجوانمردانه و تحمیلی.
    این جا زیارتگاه فرشته ها و ملائک است.
    باید یواش یواش قدم برداری تا خواب شهدا را به هم نزنی.
    باید نرم و آهسته راه بروی تا چینی نازک تنهاییشان ترک برندارد.
    مواظب تاول ها باش که دهان باز نکنند.
    اینجا باید چراغ تکلیفت را روشن کنی.
    ای کاش می شد به عمق این خاک کوچ کرد تا راز های سر به مهرو ناشنوده را دانست و فهمید.
    می خواهم از برهوت حرف بگذرم و خلوت شهدا و بزم عارفانه شان را به هم بزنم.
    چشم هایت را ببند و با من همسفر شو.
    اینجا منتهی الیه غرب خرمشهر است.
    خوش آمدی!
    اما با وضو!
    اذن دخول بخوان!
    باذن الله و باذن رسوله…

    سلام به غروب غم انگیز و معنا دار شلمچه.
    سلام به غروب خونبار شلمچه.
    سلام بر شلمچه که از پاره های دل رهبر رنگین است.

    ز پاره های دل من شلمچه رنگین است
    سخن چو بلبل از آن عاشقانه می سازم

    «سلام بر شهدا و بدن های مطهرشان که همدمی جز نسیم صحرا و پناهی جز مادرشان فاطمه الزهرا(س) ندارند». امام خمینی(ره)

    سلام بر حاج ابراهیم همت که سید ابراهیم جبودی فرمانده ی لشگر هفت پیاده ابرهه را زمین گیر کرد.
    سلام به حاج حسین خرازی که در برابر جنود کفر که در راس آن ماهر عبدالرشید بود ایستاد.

    شلمچه یعنی قطعه ای از بهشت.
    شلمچه یعنی بوی سیب و قتلگاه حاج حسین خرازی.
    حاج حسینی که ثابت کرد یک دست هم صدا دارد.
    شلمچه یعنی شدیدترین ضدحمله ها از هشت صبح تا پنج بعداز ظهر یکریز و پی در پی بی وقفه و بدون مهلت.
    شلمچه یعنی حاج احمد متوسلیان جاویدالاثر نه مفقودالاثر یعنی زخمی شدن صدها پرستو.
    شلمچه یعنی عملیات بیت المقدس کربلای ۵ در دی ماه ۱۳۶۵٫
    شلمچه یعنی سید صمد حسینی که بعد از سیزده سال سرش سالم پیدا شد.
    شلمچه یعنی: سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

    یعنی دشمن متکی به سلاح و ما متکی به ایمان.
    شلمچه یعنی پله پله تا خدا.
    شلمچه یعنی پابه پای مرگ و شانه به شانه ی عزرائیل.
    شلمچه یعنی جان را کف دست نهادن و تقدیم دوست کردن.
    شلمچه یعنی معبر تا کربلا.
    شلمچه یعنی گریه ی صاحب الزمان و پرپر شدن گل های آفتاب گردان.
    شلمچه یعنی ذبح شدن نازدانه های پسر فاطمه و تشییع جنازه ی خورشیدها و ستاره ها یعنی دو نیم شدن فرق ماه.
    شلمچه یعنی یک قدم تا خدا.
    شلمچه یعنی شلمچه.
    شلمچه تعریف کردنی نیست باید بودی و میدیدی.
    می دیدی چگونه پرستوها و کبوترها بی سر می رقصیدند.
    شلمچه یعنی! نه نگویم بهتر است. ای کاش شلمچه خودش خودش را معرفی می کرد…

  110. سیداحمد می‌گوید:

    یگانه سادات؛

    کامنت زیبائی بود… سپاس!

  111. سیداحمد می‌گوید:

    دوستان محترم!

    داداش حسین در نمایشگاه کتاب امسال، ۴ عنوان کتاب جدید خواهد داشت…

    به زودی مقدمه ایشان بر کتاب مجموعه طنز فتنه ۸۸ با نام «آر. کیو ۸۸» را در «قطعه ۲۶» خواهید خواند، که اولین متن ایشان برای وبلاگ، در سال ۹۱ همین مقدمه است…

    «آر. کیو ۸۸» گلچینی از بهترین طنزهای مرتبط با فتنه ۸۸ داداش حسین است در ۵۰۰ صفحه که شماری از این طنزها مال زمانی است که این وبلاگ هنوز درست نشده بود و احتمالا شما هم نخوانده اید…

  112. یگانه سادات می‌گوید:

    وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری، به « فرمانده » خواهی رسید، به علمدار.

    او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت. چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی. اگر کسی او را نمی شناخت، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است.

    ما اهل دنیا، از فرمانده لشکر، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم. اما فرمانده های سپاه اسلام، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.

    حاج حسین را ببین، او را از آستین خالی دست راستش بشناس. جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر.

    حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود. اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور، غفلت داشته باشد. اخذ تدبیر درست، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.

    شهید سیدمرتضی آوینی

  113. یگانه سادات می‌گوید:

    چفیه هاتان را به دست فراموشی سپردیم و وصیت نامه هایتان را نخوانده رها کردیم.
    پلاکهایتان را که تا دیروز نشانی از شما بود امروز گمنام مانده است.
    کسی دیگر به سراغ سربندهایتان نمی رود.
    دیگر کسی نیست که در وصف گلهای لاله و شقایق شاعرانه ترین احساسش را بسراید و بگوید:
    چرا آلاله آنقدر سرخ است؟
    چرا کسی نپرسید مزار حاج حسین بصیر کجاست؟
    و چرا شهید محمدرضا در قبر خندید…

    چرا وقتی که گفتیم:
    یک گردان که همگی سربند یا حسین (ع) بسته بودند شهید شدند کسی تعجب نکرد؟!
    چرا وقتی گفتند:
    تنی معبر عبور دیگران از میدان مین شد، شانه ای نلرزید؟
    چرا هیچ کس نپرسید: به کدامین گناه هفتاد پاسدار را در شهر پاوه سربریدند؟
    وقتی که گفتیم بعد از پانزده سال پیکر شهیدی را سالم از زیر خاک بیرون آوردند، کسی تعجب نکرد!
    ولی با نام حقوق بشر، حق را پایمال کردند.

    چرا نمی دانیم شیمیائی چیست و زخم شیمیایی چقدر دردناک است؟!
    شاید ما نیز از تاولهای بدنشان می ترسیم که روزی بترکد و ما نیز شیمیائی شویم.
    شاید اگر رنج آنها را می دیدیم درک می کردیم که چطور میشود یک عمر با درد زیست.
    نمیدانم که چرا کسی نپرسید چگونه خدا خرمشهر را آزاد کرد!!
    ای شهیدان ما بعد از شما هیچ نکردیم.
    آن ندای یا حسین (ع) که ما را به کربلا نزدیک و نزدیکتر می کرد، دیگر بگوش نمی رسد.
    یادتان هست که به دختران این کشور گفتید سرخی خونمان را به سیاهی چادرتان به امانت می دهیم؟
    آیا دختران ما امانت دار خوبی بودند و خونتان را فرش راه رهگذران نکردند؟
    یادتان هست هنگامی که گفتید:
    رفتیم تا آسمانی شویم و شما بمانید و بگوئید که بر یاران خمینی (ره) چه گذشت…

    رفتید ولی یادمان رفت که حتی یادمانتان را در یک هفته برگزار کنیم.
    جایتان خالی اینجا عده ای فرهنگ شهادت را خشونت طلبی می نامند و شهید را خشونت طلب!
    وقتی حکایت شما را گفتیم فقط پچ پچی سر دادند و رفتند تا صلح را در کتاب جنگ و صلح تولستوی جستجو کنند.
    رفتند تا با نام شهید کیسه بدوزند ولی نفهمیدند که چطور بسیجیان همپای امامشان جام زهر را نوشیدند و چقدر سخت بود.
    دیگر کسی نیست تا قلب رهبر امت را شاد کند.
    عده ای مصلحت دیدند که مقابل توهین به اسلام و شهید سکوت کنند ولی ما مصلحت خویش را در خون رقم زدیم.
    راست گفته اند:
    که بهشت را به بها میدهند نه به بهانه و ما عمری است که بهانه بهشت را میگیریم.
    آری بسیجیان!! میدانم که از آن روزی که تمام شهیدان را بدرقه کردید و برگشتید دلهایتان را در سنگرها جا گذاشتید، میدانم که هنوز هم دلهایتان هوای خاکریزهای جنوب را می کند و می دانم که دیگر کسی از بسیج نمی
    گوید، ولی بدانید که تا شما هستید ما می توانیم از همت بشنویم و از خاطرات حسین خرازی لذت ببریم و پای صحبت مادر سه شهید محمدزاده بنشینیم, تا شما هستید میدانم که رهبر تنها نیست و تا شما هستید تنها عشق, تنها میداندار این عرصه است.
    امروز کسانی از شهیدان سخن می گویند که از دیدن فشنگ نیز واهمه دارند.
    کسانی دم از شهادت می زنند که با شنیدن صدای آژیر تا کفشهایشان زرد می شود!
    ولی در میدان عمل جز سکوت چیزی از آنها نمی بینی.

    ما ماندیم تا امروز از آنان بگوییم و فریاد برآوریم « ما از این گردنه آسان نگذشتیم ای قوم!»
    ما ماندیم که نه یک هفته بلکه سالهای سال از آنان بگوییم. چرا که خون آنان است که می تپد.
    و یادمان نرود که اگر امروز در آسایش زندگی می کنیم مدیون آنانیم.
    مدیون حماسه هایی که آنان آفریدند.
    یادمان نرود که ما هنوز باید جواب بدهیم که «بعد از شهدا چه کردیم»

    http://skyblu3.persiangig.com/shohada/1-300×168.jpg

  114. یگانه سادات می‌گوید:

    سلام حاج حسین!
    یادته هر وقت دلم برات تنگ میشد، جایی نبود که باهات حرف بزنم؟ بعد بابا رو مجبور میکردم که بیاییم اصفهان، تا تو گلزار شهدا سر قبرت یه دل سیر درد و دل کنم.

    حالا چند وقتیه دیگه بابارو مجبور نمیکنم میام اینجا و عکساتو میبینمو باهات حرف میزنم.

    راستی حاجی! یادته تو طلائیه چی بهت گفتم؟

    حالا دارم یکشنبه میرم. نمیدونی چقدر خوشحالم. تازه دیشب فهمیدم.
    حاجی باز تو زودتر قولتو عملی کردی و باز من مثل همیشه شرمندت شدم.
    اما تو حرم عمو عباس جبران میکنم…
    حسین قدیانی: این پست شهید حسین خرازی، چه عالم قشنگی پیدا کرده!

  115. یا علی بن الحسین می‌گوید:

    دیوونه می کنند شهدا آدم رو.

  116. یگانه سادات می‌گوید:

    همه می دانستند که دیگر قفس این دنیا برایت تنگی میکند.
    دلت شده بود به نرمی یک غنچه تازه شکفته.
    با تلنگری فرو میریخت و چشمانت را پر آب میکرد.
    روزهای آخر کربلای ۵ روزهای تنهائی و غربت تو بود.
    خبر ها یک به یک از شهادت همراهانت میرسید و چشمان خندان تو بودند که بارانی میشد.
    ما همیشه خنده را به چشمان تو دیده بودیم تا بر لبانت.
    این چشم ها در این واپسین روزها بیشتر به گریه می نشست تا به خنده.

    راستی راه حاج حسین را چگونه میشه ادامه داد؟
    – آیا با نشستن در خانه‌های مجلل و لوکس و چند صد میلیونی بالای شهر می‌شود راه حاج حسین را ادامه داد؟

    – آیا با سوار شدن بر ماشین‌های لوکس و گران قیمت می‌شود میشه راه حاج حسین را ادامه داد؟

    – آیا با خالی کردذن پشت ولایت فقیه که رکن رکین انقلاب است و حاج حسین‌ها به خاطر فرمان آن از همه چیزشان برای آن گذشتند می‌توان راه حاج حسین را ادامه داد؟

    – اصلا آیا فقط بگوئیم که ادامه دهندگان راه حاج حسین هستیم و هم قسم هم بشویم بر این موضوع، برای ادامه دادن داه حاج حسین کافی است؟!

    و چندین آیای دیگر . . .

  117. یگانه سادات می‌گوید:

    الهی دوست دارم در امروز و تمام روزهای حیات خود به تو نزدیک باشم. شهیدخرازی

  118. یگانه سادات می‌گوید:

    بهم گفته بودند که اگه طلائیه بری شهیدان را می بینی ولی نمی تونستم به خودم بقبولونم، تا اینکه به طلائیه رفتم… فقط می تونم اعتراف کنم که اشتباه می کردم!
    آری اونجا واقعا از طلاست.

  119. دلخون می‌گوید:

    شاپرک رفت و خیالش در دل تنگ گلم جا مانده است

    ……………………………………………………………………….

    حاج حسین؛

    گفتم حتما اینحا سر میزنی و پیاما رو می خونی، منم با یه دنیا امید آمدم التماس دعا بگم………….

  120. دلخون می‌گوید:

    گفتمش دل میخری؟ پرسید چند؟ گفتمش دل مال تو تنها بخند!
    خنده ای کرد و دل از دستم ربود… تا به خود باز آمدم او رفته بود
    دل زدستش روی خاک افتاده بود… جای پایش روی دل جا مانده بود

    دل من رو شهدا با لبخندی خریدند! خدایا اونم چه شهیدی…

  121. بازتاب: خط خطیای من در دنیای مجازی » علمدار حسین (ع) …

  122. دلخون می‌گوید:

    سالگرد شهادتت هست…
    بهشت گوارای شما و دوستانت…
    حاجی امسالم دارم میام جنوب…
    وعده ما شلمچه همون جای همیشه…

  123. دلخون می‌گوید:

    هیچ عکاس عاقلی جز من
    دل به این عکس ها نمی بندد

    تازه آن هم به عکس ساده ی تو
    که سیاه و سفید می خندد

    دلتنگ طلائیه ام…

  124. خادم شهدا می‌گوید:

    سلام؛
    با افتخار لینک شدید.

    التماس دعا…

  125. محمود می‌گوید:

    سلام
    واقعا احسنت
    عکس های قشنگی بودن
    خدا اجر عظیمی بهتون بده

    سلام بر سردار شهید خرازی

  126. sara می‌گوید:

    وااااااااااای!
    چه وبلاگ عالی‌ای بود!

  127. زهرا می‌گوید:

    وقتی باران می بارد دل ما بیشتر تنگ می شود برای شما…..
    عالی بود داداش حسین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.