روزبهانی، مدیر وبلاگ حزب الله/ بریده ای از وصیت نامه شهید سعید پرویزیان: بدانید که تا بر نفسانیت غالب نشویم و الی الله حرکت نکنیم، نه می توانیم انقلابی باشیم و نه آنگونه که باید مسلمان. انقلاب خونبار و اسلامی مان محتاج آنانی است که در پی رضایت خدایند و لاغیر و هدفی جز انجام تکلیف شرعی ندارند.
یسار
گلریزان «قطعه ۲۶» صرف نظر از جمله خوبان عالم، آقای هاشمی، کلا یک چیز دیگری است. ایشان مدام می گوید؛ «فعلا سکوت کرده ام و قصد مصاحبه ندارم و بهتر است حرف نزنم و ناگفته های زیادی دارم و چه و چه» اما نشد این آخر سالی، یک ویژه نامه بخرم، گفت و گویی چند صفحه ای با ایشان نبینم توش! می بینی فلان مجله تخصصی حوزه آشپزی هم رفته و با آقای هاشمی، ولو درباره کشک بادمجان، مصاحبه کرده این هوا. القصه! توی یکی از این هزار گفت و گو، آقای هاشمی گفته: «فرزندان من هنوز هم از طریق کشاورزی امرار معاش می کنند. ما حتی یک خانه برای خودمان نداریم و همگی مستاجر هستیم». نگارنده نظر به اوضاع وخیم خاندان هاشمی، مبلغ ۲۰۰ هزار تومان برای این خانواده نیازمند کنار می گذارم.(به خدا بیشتر از این نمی توانم!) این مبلغ را به استادم آقای حسین صفار هرندی خواهم داد و از ایشان خواهم خواست که در اولین جلسه مجمع تشخیص مصلحت، پول مذکور را به آقای هاشمی بدهند، طوری که شان ایشان هم حفظ شود! یعنی که توی پاکت!! همین جا از اعضای محترم حقیقی و حقوقی مجمع تشخیص می خواهم که کمک به آقای هاشمی را فراموش نکنند. افضل اعمال، همین چیزهاست. نیز از دوستان خوبم در وبلاگ «قطعه ۲۶» می خواهم هر یک به سهم خود، در این گلریزان سهیم شوند و خاندان اشراف را از نگرانی در بیاورند!! لطفا در کامنت ها، عددی که از عهده تان برمی آید، قید کنید که گفته اند: «قطره قطره جمع گردد، وانگهی دریا شود». خلاصه که اگر شما با شکم سیر بخوابید، اما آقای هاشمی و خاندان ایشان گرسنه باشند، شبهه وارد است در اسلام تان. از ما گفتن بود! به همین منظور، شماره حساب ۲۶۲۶۲۶۲۶ بانک ملی شعبه اشکان دژاگه(!) اعلام می شود. هم اکنون نیازمند یاری قهوه ای تان هستیم!!
(۸۰ دیدگاه)
- بایگانی: یسارمن یک جانباز اعصاب و روانم… من یک جانباز اعصاب و روانم یا همان طور که بعضی ها می گویند؛ «موجی». «موج جنگ» یک جور مرا گرفت، «موج جبهه» یک جور. موج جنگ، سال های سال است که اعصاب و روانم را به هم ریخته، اما موج جبهه… موج جبهه… امان از موج جبهه! گاهی که موج جبهه، مرا می گیرد، دلم پر می کشد جاده اهواز – خرمشهر. گاهی که موج جنگ، مرا می گیرد، از خانه و طبیب خانه، در می روم سمت خیابان. داد می زنم، فریاد می زنم، عربده می کشم و آنقدر درد می کشم، تا دیگر، حتی برای درد کشیدن نایی نداشته باشم! من اما از شکم مادرم، موجی به دنیا نیامده ام. سالم بود اعصاب و روانم. گاهی مردم، طوری مرا نگاه می کنند که انگار، مادرزاد، موجی بوده ام! گاهی مردم، حتی به من موجی هم نمی گویند. رسما می گویند؛ دیوانه! در وصفم می گویند؛ فلانی یک تخته عقلش کم است! مسخره ام می کنند و با دست، مرا نشان همدیگر می دهند! آری! حق با مردم است؛ من دیوانه ام! یک دیوانه خطرناک زنجیری که خدا نکند موج جنگ، بگیرد مرا! یا دست خودم کار می دهم، یا دست زن و بچه ام! یک بار که خیلی موجی شدم، زدم و شیشه تلویزیون را شکستم! یک بار اما از این هم بیشتر، موجی شدم و وقتی آقای خاتمی، زمان ریاست جمهوری اش، آمده بود آسایشگاه، دیدن ما، به ایشان گفتم: می شود این انگشتر قشنگ فیروزه ای تان را به من بدهید؟! ایشان بحث را عوض کرد و انگشترش را نداد که نداد! یعنی من با این همه موج، اندازه یک انگشتر هم نمی ارزم؟! شهدا البته ببخشند مرا! اگر آن لحظه موجی نمی شدم، خودم را کوچک نمی کردم پیش این و آن! دست خودم نبود؛ موج جنگ، مرا گرفت و خیال کردم، جز «علی» کس دیگری هم پیدا می شود که «نگین پادشاهی، دهد از کرم گدا را»!! یا جز «سیدعلی» کس دیگری هم پیدا می شود که خودش چفیه قشنگش را روی دوش من جانباز اعصاب و روان بگذارد و در گوشم بگوید؛ من از شما عطر بهشت، استشمام می کنم. البته که من گدایی هم کرده ام! آدم موجی، هم گدایی می کند و هم پادشاهی! دست خودش نیست؛ دست موجش است! بستگی دارد که موج، کدام طرف بکشدش! کاش موج، جوانمردی کند و مرا بکشاند طرف مرگ. بنیاد شهید هم «شهید» حسابم نکرد، نکرد! حتی حاضرم «منافق» حسابم کنند، اما بروم از این دنیا! راستش دیگر خسته شده ام از این زندگی. زندگی نیست که من دارم می کنم! مرگ، پیش این زندگی، پادشاهی است. شما تا به حال موجی بوده اید؟! شما تا به حال موجی شده اید؟! تحمل یک ثانیه اش را ندارید، و الا مرا متهم نمی کردید به کفرگویی. من وقتی موجی می شوم، اعصابم بر تک تک سلول های بدنم، طغیان می کند. دست و زبانم که هیچ، حتی اختیار ادرارم را هم ندارم. بیچاره زنم! بیچاره بچه ام! بیچاره خودم! یک بار موج، مرا گرفت. چهارشنبه سوری بود. خیال کردم آتش اراذل، آتش بعثی هاست. از رویش رد شدم، اما هر چه «حاج احمد» را صدا زدم، جوابم را نداد! احمد، احمد، احمد! کجایی حاج احمد؟! کجایی حاج احمد؟! کجایی حاج احمد؟! من مثلا نیروی تحت امر تو بودم ها! تو که بی معرفت نبودی! تو که هوای بسیجی ها را داشتی! حاج احمد! یادت هست توی «الی بیت المقدس» در حالی که فقط ۳ روز تا فتح خرمشهر باقی مانده بود، چگونه موج، در جبهه شلمچه مرا گرفت؟! لاکردار، همه بدنم شروع کرد لرزیدن. گیر کرده بودم میان بهشت و جهنم. لابد سعادت شهادت نداشتم. نداشتم دیگر! سعادت من، همین «بیمارستان نیایش» است در سعادت آباد! سعادت آباد مرا نگاه کن، سعادت آباد شهدا را!! «اوج» آنها را ببین، «موج» مرا ببین! «عروج» آنها را ببین، «جنون» مرا ببین! گاهی که موجی می شوم، توهم برم می دارد و خیال می کنم به شهادت رسیده ام! خودم برای خودم فاتحه می خوانم و خودم به مناسبت شهادت خودم اشک می ریزم! گاهی که در انتخابات شرکت می کنم، صدا و سیما اصلا مرا نشان نمی دهد، چرا که لابد رای من، مشت محکمی بر دهان هیچ استکباری نیست!! جانبازی اگر به درصد باشد، بارها و بارها از مرز صددرصد گذشته ام، اما هیچ وقت به شهادت نرسیده ام! بعضی از مردم، لطف می کنند و به من می گویند؛ «شهید زنده»، اما کدام شهید، این همه درد می کشد که من؟! و کدام یک از این القاب، ذره ای از درد مرا کم می کند؟! هر نفسی که من می کشم، «ممد حیات» نیست؛ دردم را تمدید می کند. عده ای وقتی درد دارند، فریاد می کشند، من اما، وقتی فریاد دارم، درد می کشم! درد می کشم و درون خودم می ریزم این همه درد را. حجم این همه درد، وقتی بالا می زند، تازه آغاز موج گرفتگی من است، چرا که دیگر دل، گنجایش این همه درد، و جگر، کشش این همه سوز را ندارد. مثل نارنجکی می مانم که وقت انفجارش فرا رسیده! اصلا مرا بگو که دارم دردم را برای شما تشریح می کنم! درد من اگر نوشتنی بود، تا الان درمان شده بود! درد من، نخاع قطع شده نیست، بی دستی و بی پایی نیست، نشستن روی ویلچر نیست؛ یک درد نامرئی است که فقط خودم می بینم و فقط خودم می دانم و فقط خودم باید تحمل کنم. این نسخه، فقط و فقط برای من و چند تایی دیگر پیچیده شده است. ما خیلی زیاد نیستیم، اما هستیم! آدمیم! نفس می کشیم! ما از دنیای شما، چیز زیادی نمی خواهیم. ما از دنیای شما، جای زیادی نمی خواهیم. ما گونه نادری هستیم از همان نسل که در شناسنامه شان دست بردند تا سن شان به جهاد قد دهد. آن روز که عازم جبهه شدیم، تفنگ، از قد ما بلندتر بود. جوانی ما در جنگ گذشت. زندگی ما در جنگ گذشت. عمر ما در جنگ گذشت. عمر ما در جبهه جا ماند. زندگی ما در جبهه جا ماند. «جنوب» بخشی از خاطرات ما نیست؛ همه هستی ماست. بعد از جنگ، زندگی ما زیادی بود. بعد از جنگ، چرا شعار بدهم؟! زندگی بر ما سخت گذشت. بعد از جنگ، این زندگی بود که بدتر از بعثی ها، داشت با ما می جنگید. هنوز هم زندگی با ما سر جنگ دارد و روزگار با ما سر ناسازگاری. تو باید موجی باشی، تا درد یک جانباز اعصاب و روان را بدانی. من اما رسما موجی ام. حق با مردم است. کاش اما مردم، بفهمند ما را. کاش درک مان کنند. «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست». ما را که فقط موج جنگ نمی گیرد! گاه هست که ما جانبازان اعصاب و روان را موج جبهه می گیرد! من عاشق موج جبهه ام، و وقتی جبهه ای، موجی می شوم، شانه هایم می لرزد از شدت اشک. می روم و آلبوم جبهه را نگاه می کنم و آه می کشم و برای خودم صفا می کنم و خاطره هایم را مرور می کنم و با شهدا نجوا می کنم و دعوای شان می کنم و بی معرفت صدای شان می زنم و… اما آنها، همچنان از توی عکس، می خندند به من! دوست دارم خنده شان را! برق نگاه شان را! بغل شان می کنم و پشت سرشان نماز می خوانم و خودم را در عکس، نشان شان می دهم و این یکی خودم را، مخفی می کنم از نگاه شان! مزه «قائم با شک» با شهدا را به یقین، فقط ما موجی ها می فهمیم!! به هر حال، موجی بودن هم برای خودش محسناتی دارد! جانباز اعصاب و روان، زبان شهدا را می فهمد! ما پشت در بهشت نشسته ایم! هر روز و هر شب، صدای شهدا به گوش ما می رسد! گاهی حتی ما را دعوت می کنند داخل بهشت! شرط است که «موج جبهه» را قشنگ بگیریم! یا «موج جنگ» ما را قشنگ بگیرد! شهدا اما به ما «موجی» نمی گویند. ما را «دیوانه» نمی خوانند. به ما حتی «جانباز اعصاب و روان» هم نمی گویند! شهدا برای ما شخصیت قائل اند! شهدا حتی به حال ما غبطه می خورند! فقط این نیست که ما به حال شهدا، حسودی کنیم!! قصه مهربانی ما و شهدا، یک سر نیست. «چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی، که یک سر، مهربونی درد سر بی؛ اگر مجنون دل شوریده ای داشت، دل لیلی، از او شوریده تر بی». آری! گاهی شهدا به ما غبطه می خورند، چرا که در پرونده اعمال ما، سابقه جنگ، در روزگار بعد از جنگ، از سابقه جنگ، در روزگار جنگ، بیشتر است. نمی دانم؛ فهمیدید چه گفتم یا نه؟! بگذار واضح تر بگویم؛ دیشب دم در بهشت، شهیدی را دیدم که به من گفت: هر نفسی که توی دنیا، با خس خس سینه ات می کشی، یک قدم، تو را به «سیدالشهدا» نزدیک تر می کند. بجنب که تا آغوش ارباب بی کفن، فقط چند گام دیگر فاصله داری!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
رفیق! زیر تابوتم، «سلام بر حسین» یادت نرودها…
(۴۴ دیدگاه)
- بایگانی: یساروصیتنامه
روزنامهدیواری حق
روز قدر
ماشاءالله حزبالله
آر. کیو هشتاد و هشت
قطعهی بیست و شش
نه ده
قطعات قطعه
تفحص
آمار قطعهی بیستوشش
اطلاعات
نوشتههای تازه
سلام
سال جهاد اقتصادی رو تبریک عرض می نمایم باعث خوشحالی که با یک فرزن شهید صحبت کنم ولی سخته که در حضور یک نویسنده مثل شما یک کامنت بزارم
یک در خواست دارم از شما به عنوان فرزند شما که وصیت شهدا رو تو سایتتون قرار میدید و ادعا دارید که وصیت شهدا برا شما قانونه پس لطف کنید اگه مایلید وصیت سردار شهید اسحاق دارا شهیدی که امروز اقتدار ایران در خلیج همیشه فارس مدیون رشادت های او و شهید اسدالله رئیسی می باشد که حمله به ناوهای آمریکایی و سرنگون کردن چرخ بال آمریکایی و اگه ادامه بدم می شود مثنوی ……….. در پرونده شان دارند ولی به علت تواضع همرزمان نامی از آنان نیست متاسفانه
به قول پدر شهیدم: سموت درباره شهدا بدترین ظلم است به شهدا
شما لطف کن حداقل وصیت این بزرگوار رو تو سایتت قرار بده
با تشکر
وصیت نامه
* سردار شهید اسحاق دارا
این وصیت نامه اینجانب سراپا تقصیر اسحق دارا است.
با سلام ودرود به رهبر بزرگ وملت شهید پرور ایران خانواده ام،این را بداند که من آگاهانه به این راه پا نهادم وبه خواست خداوند تابتوانم دین خود را به جمهوری اسلامی ادا نمایم.ای برادرم وخواهرم وپدرم ومادرم وهمسرم ،همه شما بدانید که می خواهید راه مرا ادامه بدهید باید صبر انقلابی داشته باشید وایمان خود را قوی کنید . همانند امام در مقابل هیچ چیزی وهیچ ابر قدرتی ترس وواهمه نداشته باشی وفقط پایبند به انقلاب وخداوند متعال باشی واین را هم بدانید که یک فرزند ودو فرزند برای خدا وامام حسین کم است ،وباید اگر لازم باشد همه فرزندان خود ودر آخربار ،خودتان راهم فدای امام حسین بکنید،چون همه ما متعلق به خداوند هستیم واو صاحب اختیار ماست و به ملت شهید پرور ایران می گویم که این حرف را آویزه گوش خود قرار داده ،مرگ ،مرگ،مرگ که هر کجا که باشیم سراغ ما می آید،چه درصحرا وچه در زیرزمین های محکم وچه روی تشک نرم خوابیده باشیم پس چه بهتر است که مرگ ما را در حال بیداری ونبرد به آغوش بکشد و ای برادران پاسدارم و بسیجیان وارتشی وشهربانی، همه شما برای این ملت وکشورهای خارج نمونه اسلام هستید،وهمه شما را مانند یک تلویزیون تماشا می کنند پس اخلاق خود را همین طوری که در جبهه ها نشان دادید در شهرها را هم نشان بدهید.ای خانواده شهداء شما همیشه بعد از نماز صبح زیارت عاشورا را بیاد دارید، چون فرزندان شما همیشه در جبهه ها زیارت عاشورا را می خوانند وعاشق این دعا هستند ،شما هم با خواندن این دعا روح آنان را شاد می بخشید.
والسلام
اسحق دارا
سلام آقای قدیانی امروز سالگرد شهدا ی ولفجر یک وبیت المقدس وکربلای هشت بود یکی میگفت بچه ها تا چهارروز غذا نخوردند و…باور کنید نمیتوانم ادامه اش را بنویسم ازخودم بدم آمد که تا هوس چیزی میکنم میروم سراغ تهیه کردنش ومیزنم تو رگ ….الان هم که تو وبلاگتون از شهید سعید پرویزیان اوردید وضرورت غلبه بر نفسانیات …میگویند یک روز امام خمینی (ره)هوس هندوانه کرد وبرایش تهیه کردند اما برای غلبه بر نفسش روی آن نمک ریخت ومیل کردند.انشاال… از این به بعد بیشتر مراقبت میکنم شما هم دعا کنید . راستی امروز نزدیکای قطعه بیست ونه بهشت زهرا (س) شما را دیدم (البته امیدوارم اشتباه نکرده باشم وخودتون بوده باشید )خیلی دوست داشتم راجع به یکی از مطالب وبلاگتون باهاتون حرف بزنم اما روم نشد.امیدوارم تاهمیشه جوهر قلمتون به عشق شهدا جاری باشد .
دست مولای نجف(ع)بهمراه شما ومسئوولیتتان
شهید اسدالله رئیسی:
ملت مسلمان ، مذهب ما ضامن خون شهدااست اگر از اسلام و قرآن و خون شهدا پاسداری نکنید مسئولید در روز قیامت
ولایت فقیه برای آنان که در حقانیت اسلام دچار تردید نیستند و در التزام عملی نسبت به آن نیز اهمال روا نمی دارند، امری است که تصور آن بی درنگ موجب تصدیق است
“سید مرتضی آوینی”
سلام
با به بهانه سالروز شهادت شهید هنرمند مرتضی آوینی برزوم
موفق وپیروز باشید.
به نام خدا
خیال سرو قدانت به پیشواز آید مگر به کشور آزادگان سفر داری
گمان مکن که فراموش من شوی ، هرگز تو آن نه کز سر دیوانه دست برداری
سری به روزن ماهم بزن ای ماه چه شد که از نوازش زندانیان حذر داری؟
شمیم زلف تو دیوانه می کند گاهم مگر هنوز از این کوچه ها گذر داری
سید جان سلام ! من امشب می سوزم از داغ تو که سوخته بودی شقایقم . دلم می شکند و عودی روشن می کنم به یادت ، بوی شهادت می پیچد در مشام دلتنگیم ، بی قرار می شوم ، من این غم مقدس را به هیچ شادی مصنوعی و مبتذلی نخواهم فروخت ، این گونه با اشک هایم بر خاک باران خورده ی مزارت بیعت می کنم ؛ الهی ! ایاک نعبد و ایاک نستعین . تنها تو را می پرستیم و تنها از تو یاری می جوییم ؛ ما را به راه راست هدایت کن به همان راه خاکی که می رفت به سوی فکه ، قتلگاه آقا سید و سعید سعادتمند . پاهای خسته ی ما را نیز به آن راه بکشان . هوا ، هوایی بهاری بود وپس از باران ؛ بارانی که دیشب باریده بود بر خاک فکه . سید بود ، راوی روایت فتح و دوستان . دیشب من بودم و خاطره های تو . تمام شب در یادت بودم ، تمام شب بی خواب شده بودم و رؤیای شهادت تو را می دیدم ! جای پاهای مردان خوب روی خاک هنوز پیدا بود و هر که پشت سر شماست باید بیاید و پا روی جاپای شما بگذارد که بقیه ی راه ها و حاشیه ها خطرناک است .
خوابم می آید و صدای ناله های تو که با زخم ، یا زهرا می گفتی خواب مرا پرواز می دهد . کفترهای اهلی و پشت بامی روزمرگی هایم در این شب دیجور با صدای پاهای تو که روی خاک فکه می روی سوی شهادت ، نرم نرمک آرام و بی صدا می پرند از روی پلک های خواب ، کفترها می پرند ، کفتر ها عشق می شوند ، کفتر ها چشم ، کفتر ها یاد می شوند و می آیند بالای پیکر تو ، بال می زنند و بال می زنند . تو رو به آسمان بر سینه ی خاک افتاده ای با چشم های نیمه باز .
ثانیه های آخر می شتابند به سوی ملائک که بیایند با هودجی از نور ، بیایند که روح بزرگ سید را به آسمان هفتم و ازآنجا به عرش خدایی ببرند . می آیند که پاکیزه ترین نفس تزکیه شده را از سدرة المنتهی بگذرانند ، صدای بال های فرشته ها که می آید طنین پرهای کفتران پشت بامی به گوش تو نمی رسد . ما تنها مانده ایم سید و تو را می نگریم که بار بسته ای و می روی که در بالا بایستی و در امتداد تاریخ ، وسعت روح خویش را مشاهده کنی .
——————————-
برانکارد تو را می دیدم که چهار گوشه اش را دوستانت گرفته اند – همان جا ، فکه را می گویم ؛ عود پایان می گیرد و بوی تربت کربلا تمام خاک را در بر می گیرد ، ذکرهای آخر بر لبانت نقش می بندد ، در میان واژه های یا زهرا ی پی در پی دعا می کنی ، روی همان برانکارد شهادت !: اللهم اجعل مماتی شهادةً فی سبیلک ، خدایا گناهانم را ببخش و شهیدم کن . تو به تاریخ شقایق های آتش گرفته می پیوندی .سید جان ، تو فردا می شوی و دیروز می شوی ، تو مشق کودکان دبستانی فردا می شوی تا از روی خط تو مبارزه ی همیشگی علیه دشمنی که همیشه درکمین است را مشق کنند ونغمه های محزونت را لالایی . پارچه ی سفیدی روی تو انداخته اند و تو تمام شدی در چشمان ظاهر بین دنیا و می روی و محو می شوی .
آن رفیق و همراه تو روی تلی از خاکستر نشسته و با بهت نگاهش ، تو را بدرقه می کند « مرتضی خدا حافظ … ! »
کسی ترانه ی خداحافظی را می خواند و دلم دود می کند ، خبر دار می شوم که خانه ی دلم آتش گرفته ، می دوم حیران به سویت که از تو کمک بخواهم ،بگویم سید بازگرد ، کاش نروی … یا دارند تو را می برند ؟ دوربین روی خاک افتاده ، دستانت زخمی و قلمت خونین . سید جان کارت نیمه تمام مانده می شنوی ؟ – برمی گردی و نگاه می کنی …
ابرها می آیند و باران نم نم ، آغاز می کند باریدن را . دلم تنگ و تنگ تر می شود ، خاک فکه بوی باران خورده ی خیسی می دهد ، قلبم درد می گیرد و می خواهم فریاد بزنم . دست می گذاری روی دهانت مثل سکوت و می گویی : هیس ! شهر در پناه شهداست « بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند ، راحلان طریق عشق می دانند که ماندن نیز دررفتن است »
تو می روی و پشت سرت را می پایی و ما را . خواب می بینم یا بیدارم که می گویی : « و من به همه ی بسیجیان امید بسته ام … » کفش هایم را درمی آورم و می گریزم ، می پرسی کجا ؟ می گویم : کار دارم ، کارهای نکرده! می روم که بیدار شوم از خواب دوشی و پرندوشی ، از خواب شوخ و بی معنی بازیگوشی ، از خواب بی اویی و فراموشی . می روم که زود به کلاس اول مدرسه ی آن وری بروم برای ثبت نام ، آنجا که معلم یکی ست وصفر هایی تهی از خود که در کنار قامت الف ، بی نهایت می شوند و فارغ التحصیلان هوای نفس که بسیجی می شوند !
——————-
آقا معلم ، خوب می داند آن که دل به ﭽشمان خدا جوی امام حسین بسته ، می فهمد که لذت یک زیارت عاشورا خواندن و پرواز روح در یک سحر دل نواز دو کوهه هرگز برابری نمی کند با لذت های ابلهانه و خوش گذرانى هاى بچه گانه،
سید مرتضى با یک صد هزار ستاره ى کهکشان راه مکه ایستاده مثل ماه ،هنوز به آوایی دل نشین تو را می خواند با مردم بالا : « راه ما راه سید الشهدا است …» فقط جواب اشک های آن ستاره ی اسیر خاک را می دهد که پای در راه شیری نهاده است، آن ستاره ای که می خواهد نیمه شب با علی به سوی کعبه برود ، با کوله پشتی اخلاص ، بر دوش .
صدای اذان از مأذنه های آسمان هفتم می پیچد در گوش روح خسته ات . با اشک توبه وضو می گیری ، هنوز یک زندانی هستی که مثل مسعود سعد در قلعه ی « مرنج » از پشت میله ها، از روزن تنگ این دنیا چشم به بالا دوخته ای ، شهر علی !« دیاری که در آن کبوتران همه درآفتاب پرواز می کنند » آنجا که قاصدک های شهادت از دستان شهدا می افتند بر خاک برای بسیجی ها ، ساده دلان فهیم و پاک !
صدای سید هنوز دارد می آید که با گروه روایت فتح لحظه های آخر ، کجایید ای شهیدان خدایی را زمزمه می کند . کیست که دلش برای شهادت پر نکشد ؟ سید دیروز صبح رفت ، پس از باران . می دانی طوفانی در پیش است ولی باید بگذری و بروی . می دانی حاشیه ها تاریک است برای همین پاهایت را روی جای پوتین های شهیدان گمنام می گذاری که روی خاک مانده یادگاری و آموختی که « این بیت الاحزان مهبطی است در هجران تا بسوزی و از آتش فراق ، ققنوسی برآید با بال های آتشین که تو را بر بال های خویش از سدرة المنتهی نیز بگذراند . زمین در انزوای کهکشان سر در گریبان ماتم فرو برده است و بر تنهایی امام عصر می گرید و ستارگان ، شمع گریان جمع غریبانه ی اصحابند »
بی قرار می کنی ما را مرتضی ! چه کنیم ؟
« و ذات بشر عین بی قراری و تحول است ، قرار انسان در بی قراری است ، چرا که او دار القرار را در بهشتی بیرون از این عالم می جوید و بهشت های زمینی هر چند او را برای زمانی کوتاه بفریبند ، نمی توانند که از هجرت معنوی بازش دارند . این یک کشش ماوراء الطبیعی است که تعطیل بردار نیست ، اگرچه ممکن است همچون جزر و مد اقیانوس ها در تبعیت از یک نظم ادواری شدت و ضعف داشته باشد ! »
یا علی