با یک عرق گیر سرخ به سرخی رنگ خون ات، به سرخی گلبرگ سرخ لاله ها، در کوچه های شهر ما، کنجی دنج گرفتی خوابیدی و ۲ بسیجی دم پر تو نشسته اند تا مگر امام را در بیداری ببیند. خمینی اگر هم بیاید، می آید به خواب تو. چند شب نخوابیدی که اینچنین خواب چشمان ات را گرفته؟ راستش را بگو. در بیداری که تو یک جا بند نمی شوی. بگذار یک دل سیر نگاهت کنند. خوب بخواب. این چشمان به خون بسته هم بگذار کمی آرام بگیرد. کل فتح خرمشهر را بیدار بودی. با اینکه پایت مجروح بود، عصای دست رزمندگان بودی در جاده اهواز – خرمشهر. از جنگ ما تو را بگیرند، تمام تقدسش را از دست می دهد. از بسیجی تو را بگیرند، بی جگر می شود. معیار بسیجی بودن هر کسی، غیرت بی مثال توست. تناسب شجاعتش با غیرت توست. بسیجی واقعی تو هستی. سبزها هنوز مانده زبان کثیف شان به نام مقدس تو باز شود. نام تو فقط ورد زبان ماست. سبزها این لیاقت را ندارند. حتی نام تو قافیه شعرشان را به هم می زند. همه شان مثل سگ حتی از اسم تو می ترسند. همت و باکری، شاگردان تو بودند. بسیجی واقعی حضرت فرمانده است. همت با آن همه عظمت، عاشق تو بود. تو فرمانده اش بودی. حساب می برد از تو. اگر کلید فتح خرمشهر دست حسن باقری بود، آنکه قفل غم و غصه مغز متفکر جنگ؛ بهشتی جبهه ها را باز می کرد، کلید شهامت تو بود. مثل سگ بنی صدر خائن از تو می ترسید. سران فتنه مثل سگ از تو می ترسند. هر کسی بی وضو دم پر نامت پرید، یک گلوله حرامش می کنیم. تو فقط حاج احمد تندروترین بچه بسیجی ها هستی. شیطان با هیچ وسوسه ای نتوانست سد راهت شود. شیطان هم مثل سگ از تو می ترسد. تو را نه با وسوسه ترس، نه با بهانه تقوا، نه با نمایش چرب و شیرین دنیا، نه با توجیه ادب و نه با قرائت های خنده دار از ولایت پذیری نتوانست رام خود کند. بنی صدر فرمانده کل قوا بود و رئیس جمهور منتخب مردم و چو انداخته بودند امام هم به او رای داده اما تو گفتی که هلی کوپتر این نامرد اگر در آسمان پاوه در بام مریوان آفتابی شود، می زنمش. دم غیرتت گرم. گمانم ام البنین باشد مادرت. گمانم تو اگر در کربلا بودی، به تعداد برادران عباس یکی دیگر اضافه می شد. خوب بخواب اما زود بیدار شو. روز واقعه، بسیجی واقعی می خواهد. شنیده ام سال هاست که اسرائیل را به گروگان گرفته ای؟ شیر به تو می گویند و سید حسن نصرالله افتخار می کند که در شجاعت، شاگرد کوچک تو بوده است. حسین بهزاد هر وقت نامی از تو می برد، انگار دارد یکی از صحابی حسین را وصف می کند. تمام زندگی ات تعزیه عباس بود. تو وجه تسمیه غیرتی در این آخرین روزهای زمین. هیچ شمری نتوانست از تو جواب سلام بگیرد و امان نامه ها، جملگی در حسرت پاسخ تو ماندند. شبی که منجر به فتح خرمشهر شد، در قمقمه ات هنوز چند قطره آب باقی بود و تو به یاد علقمه، آن چند قطره را دادی به بسیجی ۱۶ ساله عبدالمجید رحیمی و آب را مثل عباس تشنه معرفت خود کردی. قمقمه تو انشعابی بود از علقمه عباس. اسمت هم به آدم روحیه می دهد. خوب بخواب. خمینی می خواهد به خوابت بیاید و این ۲ بسیجی زل زده اند به چشمان تو و نگاه از فرمانده خود برنمی گیرند؛
– با آن همه هیبت چه بی تکلف گرفته خوابیده؟
– چند شبانه روز است نخوابیده.
– آرام صحبت کن.
– چه عرق گیر قشنگی.
– با حاج احمد، ما را هیچ غمی نیست.
– می ترسم روزی شهید شود و ما را یتیم کند.
– او نباشد سر از بدن ما با پنبه وسوسه می برند شیاطین مقدس.
– چند روز پیش می گفت: من به دست شقی ترین انسان های این روزگار به دست صهیونیست ها شهید می شوم.
– گاز بگیر زبانت را.
– می ترسم.
– برادر احمد تا صهیونیسم را از صحنه گیتی محو نکند به شهادت نمی رسد.
– به دلم افتاده او در رکاب امام زمان به شهادت می رسد.
– آرام تر. بلند می شودها!
– دیروز در دوکوهه حواست بود؟
– نه.
– خواست حساب دست من و تو بیاید، همت و دستواره را خواباند در زمین صبحگاه و گرفت شان به سینه خیز.
– خودش هم افتاد به سینه خیز.
– اگر روزی تو را دعوا کند، چی؟
– هیچی؛ پز می دهم برادر احمد مرا دعوا کرده!
– هر کسی را دعوا نمی کند احمد. راستی! بودی در ساختمان گردان مقداد یک سیلی توی گوشم خواباند؟
– نه، چطور؟
– داشتم لباس بچه ها را می شستم و آب همین طور داشت می رفت. یک بار تذکر داد که ببند آب را. بدون اسراف هم می شود کار خیر کرد اما چند دقیقه بعد که آمد، یک سیلی خواباند توی گوشم.
– بعد؟
– گریه ام گرفت.
– بعد؟
– او هم زد زیر گریه.
– بعد؟
– مرا در آغوش گرفت و ۲ تایی با هم اشک ریختیم. حلالیت طلبید و گفت: پدر صلواتی! می دانی چند شهید ما داده ایم که با لب تشنه به شهادت رسیده اند؟
– خوش به حالت. به من که تا به حال سیلی نزده. سیلی می زندها اما هیچ کس اندازه او به فکر ما نیست. اینقدر به خاطر دفاع از ما فحش شنیده. شنیدی! شایعه کرده اند؛ برادر احمد منافق است!
***
بچه ها آرام؛ حاج احمد بیدار می شودها. چند شبانه روز است نخوابیده. از دیوار صدا در بیاید، از شما در نیاید. بیدار شد با من طرفید؛ گفته باشم ها.
یسار
عهدنامه مالک به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
(۲۰ دیدگاه)
- بایگانی: یسارصف امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
(۲۴ دیدگاه)
- بایگانی: یساروصیتنامه
روزنامهدیواری حق
روز قدر
ماشاءالله حزبالله
آر. کیو هشتاد و هشت
قطعهی بیست و شش
نه ده
قطعات قطعه
تفحص
آمار قطعهی بیستوشش
اطلاعات
نوشتههای تازه
و تا چند روز دیگر قطعه ۲۶ با یک میلیون بازدید کل. سالاری داداش حسین.
چه شود این نجوا با حاج احمد!!!!!۱
یادش بخیر جوونی هامون با حاج همت چه نجواهایی میکردیم!!!! افسوس
عجب عکسی.
چقدر نازه.
حاج احمد…
سلام بر حسین*
آخ جون.نجوایی با حاج احمد…چه شود!
وای خدا…منتظریم .منتظریم
نجوایی با حاج احمد
شدیدا منتظریم
ای بابا
کی اول شد!!!!!
ما منتظریم
.
.
.
واقعا تا دفایفی دیگر یا مثل همون تا ساعتی دیگر (-: 🙂
تا دقایقی دیگر>؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بیا داداش می تونی از این لینک یه کار گرافیکی از حاج احمد ضمیمه کارت کنی
http://fanuse.net/wp-content/uploads/2010/09/fanus-20-178×500.jpg
روز ۳۰ بهمن سال ۱۳۶۰، تمامى بسیجیان اعزامى به دوکوهه، جهت استماع بیانات فرمانده تیپ ۲۷ محمد رسولاللَّه(ص)، به نمازخانه پادگان دوکوهه فراخوانده شدند. یکى از نیروهاى جمعى ادوات واحد تیپ ۲۷ که در آن سخنرانى حضور داشت، مىگوید:
“… حاج احمد چنان سخنرانى جالب و شیوایى انجام داد که بسیجىها به شدت تحت تأثیر جذبه حرفهاى او قرار گرفتند. حاجى در آن سخنرانى پرشور، هیمنه پوشالى تحریم تسلیحاتى ایران توسط آمریکا را عجیب زیر ضربه گرفت و کوبید. او با لبخند به بچه بسیجىها خطاب کرد و گفت: برادران! وقتى ما مستشاران نظامى آمریکا را از ایران اخراج کردیم، آنها فیوز موشکهاى فونیکس جنگندههاى “اف – ۱۴ ” ما را دزدیدند و با خودشان بردند. ما به کورى چشم آنها، توانستیم با یک ترفند ساده، این موشک را دوباره عملیاتى کنیم…
از قرارى که حاجى مىگفت؛ بچههاى جهاد خودکفایى نیروى هوایى ارتش، سکههاى یک قرانى را در محل فیوز این موشکها طورى نصب کرده بودند که عیناً کار فیوز اصلى را انجام مىداد. على اى حال، حاج احمد طى آن سخنرانى، چند بار به این قضیه اشاره کرد و در جمعبندى حرفهایش گفت: اگر فرض کنیم ما صد فروند از این موشکها داشتیم، با ده تومان وجه رایج خودمان، با صد تا سکه یک ریالى توانستیم دوباره این موشکها را راه بیندازیم. بلى، ما با یک قرانى، آمریکا را به ذلت مىکشیم!… بچه بسیجىها از این سبک حرف زدن قرص، بدیع و پرشور حاجاحمد خیلى کیف مىکردند. مدام صلوات و تکبیر مىفرستادند. بعد هم حاج احمد فرمانده هر یک از گردانها را به نیروهاى آن گردان معرفى کرد.
#عکس کمتر دیده شده از حاج احمد متوسلیان
http://media.farsnews.com/Media/8904/ImageReports/8904141272/3_8904141272_L600.jpg
بی صبرانه منتظر می مانیم
حاج احمد ما هنوز منتظریم….
تعدادی تصویر تقدیم به بچه های قطعه ۲۶ و حاج حسین
http://manas.persiangig.com/untitled.jpg
http://shiaphoto.persiangig.com/imags/haj%20ahmad%20motavasselian/haj%20ahmad-big.jpg
http://www.aviny.com/News/85/04/14/motevaselian3.jpg
http://tiktak-2.persiangig.com/tabasom/hag%20ahmad.jpg
http://www.aviny.com/News/84/10/10/148163_orig.jpg
http://bineshanim.persiangig.com/تمبر%۲۰حاج%۲۰احمد%۲۰متوسلیان.jpg
باقی بقایت
یا حق
آقای قدیانی
فکر کنم این دقایق دیگه داره به ساعات کشیده میشه
ما مشتاقانه منتظریم
سران فتنه به فدایش
یادش بحیر
سلام داداش حسین گلم .دوست دارم اینقده زیاد
که چشم هر کی نتونه ببینه در بیاد !
حرفی هست؟
ما همچنان منتظریم
به امید اینکه این “تا دقایقی دیگر” ؛ به سرنوشت “تا دقایقی دیگر”های قبلی دچار نشه
.::: کــلیـپ ســـــرای کــربـــــلای ۵ :::.
دانلود جدیدترین کلیپ های صوتی و تصویری با موضوعات مذهبی، سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و …
حتما سر بزنید..
«در ضمن آماده تبادل لینک با کلیه وبلاگ های انقلابی و ارزشی می باشیم»
– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
امروز صفای دل ما خامنه ایست
جز عشق ولا، دوای این جامعه نیست
در ورطه دشمنان دوصد دوست کم است
امروز دو صد دشمن و یک خامنه ایست
– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
اللهــم الحفــظ قاعـدنــــا امــــام الخــــامنــــه ای
اللهـم الـرزقـنــا تـوفیــق الشهـادت فـی سبیــلک
منتظریم…
سلام
این عکسو از کجا اوردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چه دیوونه میکنه ادمو
سلام
حاج حسین روز شمار عاشورات چی شد
با حاج احمد، ما را هیچ غمی نیست.
سلام
سکووووووووووووووووووووت
هیسسسسس بیدار میشن فرمانده
خدا قوت بسیجی امام خامنه ای
خدا قوت ابر ستاره حضرت ماه
خدا قوت داداش حسین بچه بسیجی ها
گمانم ام البنین باشد مادرت. گمانم تو اگر در کربلا بودی، به تعداد برادران عباس یکی دیگر اضافه می شد.
واااااااااااااااااای
چکار کردی داداش؟
چی بگیم ما؟
آه…
چقدر زیبا نوشتی
این متنی که اینجوری اشک ما رو در آورد جز با عنایت شهدا نوشته نشده
داداش حسین….
احسنت…
. شنیده ام سال هاست که اسرائیل را به گروگان گرفته ای؟
سلام
دم شما گرم. خدا انشاالله حافظ شما و قلم شما باشه.
حلال کنید
موندم چی بگم؟
هیچوقت نتونستم قبول کنم که حاج احمد شهید شده
هیسسسسسسسسس بیدار میشن ها
اگر روزی من نبودم و متوسلیان آزاد شد ، به او بگویید بزرگترین آرزوی من آزادی تو بود
تو اسیر اسرائیل بودی و من اسیر تو….
امشب بازدید کل قطعه: ۸۰۰۰۰۰ بازدید کل. غلط کردید بیشمارید!
از بسیجی، تو را بگیرند، بی جگر می شود.
معیار بسیجی بودن هر کسی، غیرت بی مثال توست. تناسب شجاعتش با غیرت توست.
تو وجه تسمیه غیرتی در این آخرین روزهای زمین.
بسیجی ای که جگر مبارزه ندارد،
آبروی حاج احمد متوسلیان را می برد. بسیجی را به جگرش می شناسند.
سلام بر قطعه ۲۶ که بوی خوشش حتی اینجا که ۶۲۵ کیلومتر فاصله دارد هم میاید.
حاجی دمت گرم.
راستش داستان حاج احمد و
این بنی صدر ملعون رو چند هفته پیش شنیدم. حالا فرض کن اون زمان چه شنیده این با غیرت افسانه ای ما!
(در سطر بالا دیدم زشته اسم ملعون با سردار بسیجی! توی یک سطر بیاد بخاطر همین شد که اونطوری شد!!!)
تازه باهات آشنا شدم …. اما حال کردم با نوشته هات!
یا علی
( والله قسم ؛ سرگذشت بی پایان “حاج احمد” ، از سر گذشت بی سر شدن “همت” جانسوزتر است …)
نمی دانم چرا از میان عرفان “چمران” ، مغز شیش تیکه “حسن باقری” ، چشمان افسون کننده “حاج همت” ، لهجه شیرین آذری آقا “مهدی باکری” ، نورانیت بیش از حد “مهدی زین الدین” و …..
غیرت و دل شیر “حاج احمد” بیشتر در قلبم جا گرفته است …
سرگذشت این مرد بر باد داده زندگی ام را …
اسطوره ماست در میدان نبرد با منافقین و معاندین و دشمنان انقلاب
حاج احمد نگاه کن ؛ پرچم “محمد رسول الله” بالاست
از اینجا ، تا “انتهای افق” ……
به قول فکر کنم پدرش که گفتن؛ حاج احمد ذخیرس، به وقتش میاد.
“اگر کلید فتح خرمشهر دست حسن باقری بود، آنکه قفل غم و غصه مغز متفکر جنگ؛ بهشتی جبهه ها را باز می کرد، کلید شهامت تو بود. ”
“تو را نه با وسوسه ترس، نه با بهانه تقوا، نه با نمایش چرب و شیرین دنیا، نه با توجیه ادب و نه با قرائت های خنده دار از ولایت پذیری نتوانست رام خود کند. ”
“تو وجه تسمیه غیرتی در این آخرین روزهای زمین. ”
“گمانم تو اگر در کربلا بودی، به تعداد برادران عباس یکی دیگر اضافه می شد.”
“اسمت هم به آدم روحیه می دهد. ”
دوست دارمش.لبخند زیبا و چشمای غمگین و پر از دغدغه و در عین حال آروم و مهربونش رو دوست دارم.
ممنون
کاش متنی چند ده صفحه ای بود…..
با حاج احمد، ما را هیچ غمی نیست.
سلام وای چکار کردید؟ عالی بود
ممنونتیم
سلامتی علمدار قطعه ۲۶ صلوااااااحسین قدیانی: علمدار قطعه ۲۶، شهدای آرمیده در قطعه ای از بهشت اند.اااااات بلند
عجلو بالصلاه…داداش حسین: … و نماز بلندترین فریادهاست.…عجلو بالصلاه
خدا قوت !
دیرگاهی ست آسمان ابری دلم نباریده بود که با خواندن متن زیبایتان چشمه ی چشمانم جاری شد…
در پناه نور ماه آسمان دلتان مهتابی
خدا قوت داداش حسین خودمون..!
اینجاهم قطعه ای از بهشت است
سلامتی همه شهدای عزیز مخصوصا بابا اکبر صلوات
وای اشتباه شد شادی روح شهدا صلوات
🙂 عجب حواسی؟ 🙂
چی گفتم 🙂
دیدی؟ داش حسین دیدی؟
وقتی “فونت پررنگ” میاد زیر نظرمون، هول میشیم! جداً چرا؟ یعنی که یعنی؟
سلام
۵شنبه شهید دفن کردند در قطعه ی ۲۶ .
ننوشتید چرا ازشون؟؟؟
نام تو فقط ورد زبان ماست.
نام تو فقط ورد زبان ماست.
نام تو فقط ورد زبان ماست.
شنیده ام سال هاست که اسرائیل را به گروگان گرفته ای؟
شنیده ام سال هاست که اسرائیل را به گروگان گرفته ای؟
چه کردید با این دل؟ ای خدا……..سیر نمیشم از خوندنش
۵شنبه شهید دفن کردند در قطعه ی ۲۶
جدا؟
داش حسین، درست میگن؟ ۵شنبه شهید دفن کردن توی قطعه؟
بسمه تعالی
برای ما بسیجی هایی که عیدشون رو با یاد حاج احمد تحویل می کنند شب قدرشون رو با یاد حاج احمد احیا می کنند برای ما که منتظر حاج احمد هستیم واقعا زیبا نوشتی حاج حسین من به نیابت از همه بازدید کنندگان دستت رو می بوسم.
“چند شب نخوابیدی که اینچنین خواب چشمان ات را گرفته؟ راستش را بگو. در بیداری که تو یک جا بند نمی شوی. بگذار یک دل سیر نگاهت کنند. خوب بخواب. این چشمان به خون بسته هم بگذار کمی آرام بگیرد.”
اشکمان را درآوردید…
“شنیده ام سال هاست که اسرائیل را به گروگان گرفته ای؟ ”
عالی بود.
شما که با یک عکس اینجور نجوا میکنید خودش را ببینید چه میکنید…
سلام.
بازم سلام هزار سلام به قطعه خوبان . امروز از سفر برگشتم و چقدر دلتنگ این قطعه بودم .
خدائی این قلم هوائی میکند مارا.
این قلم بی ترمز میکند همه را .
این قلم بی ابرو می کند سران فتنه را.
وچه حالی می بخشد دوستان ولایت را.
عالی بود آقای قدیانی
باور اینکه حاج احمد بین ما نیست سخته
البته من درباره ایشون هیچ وقت این فکر رو نمی کنم
یعنی دوباره می بینیمش؟
چند روز پیش کنار مادر شهیدی بودیم که میگفت پسرم وقتی حنجره ش بر اثر ضربه زخمی بود و صدایی نداشت وقتی جدش حسین ع رو صدا کرده بود تونسته بود حرف بزنه واقعا اشکمونو در اورد
همش این جمله رو تکرار میکرد
*بسیجیم نه آدیم وار نه سانیم*
*حسین آدی گلنده گَینَر گانیم*
گوندر حسینه صلوات
اگر حاج احمد نیست ولی بسیجی های تربیت شده حاج احمد که هستن
ما بیشماریم
شنیده ام سال هاست که اسرائیل را به گروگان گرفته ای؟
خیلی زیبا بود . التماس دعا
نگاهش پر معناست
http://img.b-zone.ro/images/42531100899129284500.jpg
http://img.b-zone.ro/images/35508094541496859110.jpg
یادم هست سال ۸۳ بود
عده ای که هیبت حاج احمد رو تاب نمی آوردن کارشون به جایی رسیده بود که ادعا میکردن که حاج احمد پناهنه اسرائیل شده. بیانیه ای نوشتیم و امضا کردیم خطاب به این اهالی وهم که ترجمه امروزیش میشه همین غلط کردید بیشمارید
حاج احمد نمیخوای برگردی؟
برگرد اقا تنهاست
الف
سلام …
چه حس و حالی داری .
خوشا به حالت . من هم یه بابا ی شهید دارم .
یه زمانی شب و روز خوابش رو می دیدم و به فکرش بودم .
اما حالا …
بگذریم !
خوش به حالت که یاد بابا اکبر هستی .
به لطف یکی از دوستان ( محمد مهدی حیدری پرچکوهی (میم لام) راه به قطعه ی ۲۶ پیدا کردم .
دیت و دلم به نوشتن نمی آد .
حال ادبی گفتن و نوشتن هم ندارم .
به بزرگی خودت ببخش از اینکه آبکی می نویسم !
دلم قلمت را می خواهد . از بس چرند نوشتم خسته شدم .
شاید این حرف من هزار بار قطعه ای از جانت شده باشد .
اما .
دلم .
برای بابا .
تنگ است …
یاد بابا به خیر !
شهید زین العابدین عبدی
هر مرد ۵۷ سالهای حتی اگر در طول زندگیاش هم درد و رنجی نکشیده باشد باز در این سن، گرد سفیدی بر سر و صورتش نشسته است و اگر بخواهد از روی صندلی که بر روی آن نشسته است بلند شود، باز به یاری دستانش نیاز دارد، تا چه رسد به حاج احمد که نزدیک به ۲۸ سال است که در چنگ شکنجهگران و طراحان زندانهای مخوف صدام و اسرائیل و گوانتانامو و ابوغریب و… است؛ آن هم کسی که از هیچ کوششی برای نابود کردن صهیونیسم بینالمللی دریغ نکرده است و داغهای بزرگی بر پیشانی آن نشانده است. آیا احمد در این ۲۸ سال شکمی سیر غذا خورده است و اگر سالها با لقمهای نان کپکزده و آب گرم در محلی نمناک و تنگ و بدون نور آفتاب زنده مانده است، چند کیلو وزن دارد؟ آیا اصلاً احمد طلوع و غروب خورشید را دیده است؟ آیا برای حاج احمد ذائقهای مانده است تا فرق بین غذای بدمزه با خوشمزه را بفهمد و یا میداند که بستنی و دسر و میوه چه طعمی دارند؟!
حاج احمد امروز و در حالی که من زیر کولر نشستهام و قلم میزنم، نمازش را چگونه خوانده است؟ نشسته یا خوابیده و اگر خوابیده خوانده است و اگر با اشاره، رکوع و سجده میکند، چگونه حمد و سوره را قرائت میکند؟
فکر میکنم شاید چهرة احمد در ۵۷ سالگی هرگز قابل تشخیص نباشد. شاید از بس در شکنجهگاهها موی سر و صورتش را کشیدهاند، دیگر امروز پیاز مویی در سر و صورتش وجود نداشته باشد تا سفید باشد یا سیاه. هر بار که ناخنهایش را کشیدهاند، هرگز منتظر نماندهاند تا ناخن بار دیگر از مرز گوشت سر انگشتانش بگذرد و بار دوم و سوم گوشت سر انگشتانش را هم با ناخنهایش کشیدهاند و دیگر سر انگشتان دست و پای احمد حس ندارند.
فکر میکنم وقتی احمد نماز یا قرآن و یا دعا میخواند کلمات را درست تلفظ نمیکند و شاید از نظر برخیها نمازش صحیح نباشد، چرا که دیگر حاج احمد دندانی در دهان ندارد که واژهها را درست تلفظ کند، ضربات پی در پی مشت و لگد به دهان احمد هر بار او را به دوران کودکی زمانی که هنوز دندان نداشت نزدیک و نزدیکتر ساخته است.
احمد که نمیداند دندانپزشک چه صیغهای است؛ از اینرو با شکستن هر دندان و به عصب رسیدن آن هفتهها باید با درد یکی از آنان بسازد و بسوزد و…
□
نمیتوانم تحمل کنم و افسار فکرم را در دست بگیرم. بلند میشوم هوایی بخورم تا شاید این فکرها از سرم دور شود.
باور کنید هرگز نمیخواهم خاطرة خوانندگان امتداد را آزرده کنم و یا نمک بر زخم خانوادة حاج احمد بریزم، فقط میخواهم فاصلة نجومی خود را در وضعیت فعلی با حاج احمد به تصویر کشم. مایی که تابستانها جلو کولرها و زمستان را کنار بخاری نمازمان را میخوانیم، ناهار بیماست و نوشابه و سالاد و دسر را ناهار نمیدانیم، با بهترین غذا روزه میگیریم. متنهایمان را با رواننویس مینویسیم، مبادا که ترک بردارد… ادعا هم داریم که با پیروان و مدافعان مکتب خمینی، در سراسر دنیا با همة رنجها و شکنجهها همراه و همسنگریم…
… شاید هم احمد زنده نباشد و درست همان روز و یا شاید بعد از روزها و یا ماهها شکنجه و گرسنگی دستان او و همرزمانش را از پشت بسته و در جایی شاید در جنوب لبنان به گلوله بستهاند و در حالی که حاج احمد هنوز نفس میکشیده است بر روی جسم مطهر او و یارانش خاک ریختهاند و امروز در همان نقطه صدها گل شقایق و یاس روییده است.
□
از نوشتن مقاله جا ماندهام. نوشتن از حاج احمد را میگذارم برای وقتی دیگر؛ هر وقت از دست این افکار راحت شدم…
احمد چه زنده باشد و نماز ظهرش را با سختی و با اشاره خوانده باشد و چه به دوستان شهیدش پیوسته باشد و بر مزارش گلهای شقایق و یاس روییده باشد، ۲۸ سال است که از ما دور است، اما در این اندیشهام که چطور چنین کسی چنین ملموس و قابل حس است و این قدر پرگوست، اما بعضیها هر کاری میکنند، حضورشان حس نمیشود و با همة مصاحبهها و گفتگوها حرفی برای گفتن ندارند؟ راز این حضور و سخن گفتن احمد در چیست؟ مگر تاریخ چقدر از رفتارها و گفتارهای حاج احمد را به ثبت رسانده است که هنوز حاج احمد حضور دارد و سخن میگوید.
وقتی به دردها و دغدغههای حاج احمد و موضعگیریها و سخنانش توجه میکنم، به این نکته میرسم که خروش و سکوت احمد، گرسنگی و غذا خوردن احمد، گریه و خنده احمد و… همه و همه بازتاب جهانبینی و تصویری از ایدئولوژی اوست؛ جهانبینی و ایدئولوژی توحیدی که پایانی ندارد. وقتی که در سرگذشت حاج احمد خواندم که همرزمانش او را به زور به بیمارستان صحرایی میبرند تا ترکش بزرگی را از پایش بیرون بیاورند و حاج احمد همة آنها را تهدید میکند که نگویید او فرمانده است و چون یک بسیجی ساده او را به اتاق عمل میبرند و به خاطر اینکه وقتی بیهوش شود، هنگام به هوش آمدن ممکن است اسرار نظام را لو دهد، هرگز راضی به بیهوشی نمیشود و درد جراحی و پاره شدن ران را بدون بیهوشی تحمل میکند؛(۱) نه تنها به این نکته رسیدم که حاج احمد هرگز زیر شکنجههای قرون وسطایی در زندانها سخنی بر زبان نیاورده است، بلکه تفاوت او با برخی دیگر آشکار میشود. احمد حس میشود. او زنده است که برای حفظ اسرار نظام و دفاع مقدس درد را تا مغز استخوان تحمل میکند، نه آنانی که اسرار نظام و جنگ را قربانی حفظ موقعیت خود میکنند.
وقتی که فهمیدم حاج احمد غروب روز بیست و یکم خرداد ۱۳۶۱ هنگام وداع با زادگاهش در فرودگاه مهرآباد رو به نیروهای همراهش به سوریه کرد و گفت: «کسی که با ما میآید باید تا آخر خط همراه ما باشد»(۲) و همة نیروها دست در جیب کردند و وصیتنامههایشان را نشان او دادند، احساس میکنم احمد زنده است؛ نه آنانی که چرب و شیرین زندگی و حب مقام و مسند، آنان را در نیمه راه از امام و رهبری جدا کرد.
وقتی میبینم که حاج احمد در سوریه رو به رفعت اسد، برادر حافظ اسد میکند و میگوید «اگر به هر علت حضورم در سوریه صرفاً در حد وجهالمصالحه و برگ برندهای در مذاکرات سیاسی باشد، ما اهل آن نیستیم»(۳) احساس میکنم این احمد است که زنده است؛ نه آنانی که پیشینة مجاهدتهای شهیدان و جانبازان و ایثارگران را وجهالمصالحة رسیدن نان و نام میکنند.
وقتی خواندم که حاج احمد در کنار خاکریز جاده شلمچه دست یک بسیجی را که از بیخوابی گلایه میکرد، گرفت، او را از سینهکش خاکریز بالا برد و جایی را در روبهروی ما، در آسمان سمت غروب نشان داد و گفت: «ببینم بسیجی! میدانی آنجا کجاست؟ آن برادر که کمی گیج شده بود گفت: نمیفهمم حاج آقا! حاج احمد گفت: یعنی چه مؤمن! نمیفهمم چیه؟ آنجا انتهای افق است، من و تو باید این پرچم خودمان را آنجا بزنیم، در انتهای افق… هر وقت آنجا رسیدی و پرچم خودت را کوبیدی، بعد بگیر بخواب، ولی تا آن وقت، نه!»(۴) حس میکنم حاج احمد زنده است و همراه همة آنانی است که پرچم «لاالهالاالله» را بر دوش گرفته و به سوی انتهای افق در حرکتاند. حرکت میکند در لبنان، در…
“چند شب نخوابیدی که اینچنین خواب چشمان ات را گرفته؟ راستش را بگو”
“کل فتح خرمشهر را بیدار بودی”
_____________________________________
جمجمک برگ خزون/بی بی جون وآقا جون/جفتشون وقت اذون/دستو بالا می برن / از بابا بی خبرن/هی میگن خدا خدا/ پس چی شد بچه ما/کی خبر ازش میاد/کی خبر ازش میاد
مرحوم ابوالفضل سپهر(روحش شاد)
——————————————
تقدیم به جاوید الاثرحاج احمدمتوسلیان -بنیانگذار وفرمانده لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص)-
سلام داداش حسین
تو فقط (داداش حسین) تندروترین بچه بسیجی ها هستی. شیطان با هیچ وسوسه ای نتوانست سد راهت شود. شیطان هم مثل سگ از تو می ترسد. تو را نه با وسوسه ترس، نه با بهانه تقوا، نه با نمایش چرب و شیرین دنیا، نه با توجیه ادب و نه با قرائت های خنده دار از ولایت پذیری نتوانست رام خود کند
زت زیاد
چه کردید با دل ما !!!
اشک امانمان را برید!!!
کلمه لا الاه الا الله،نفی هرگونه وابستگیست.
وابستگی از نظر قرآن ،هم وابستگی فامیلی هم پدرو مادرو…است.
وقتی در صراط مستقیم حرکت می کنی،یکسری راههای فرعی در کنار این راههای اصلی به وجود می آید،که آنها مسیر را منحرف می کند،در آنجاست که صحبت از خدایان ساختگی می شود.
مواردی که ما را از مسیر منحرف میکند،مثلا:
اینکه وقتی به کسی گفته می شود عملت صالح نبوده،در جواب می گوید:مثلا،من چند شهید داده ام،یا ۱۸ماه است که می جنگم…
آن برادر از ما گذشته ولی خدایی در خدایان برای خودش آفریده،وقتی این موارد را کنار بگذاریم به الله و مقصود می رسیم.
(باتخلیص از سخنرانی حاج احمد)
“تو وجه تسمیه غیرتی در این آخرین روزهای زمین.”
“تمام زندگی ات تعزیه عباس بود.”
“دم غیرتت گرم. گمانم ام البنین باشد مادرت.”
“با حاج احمد ، ما را هیچ غمی نیست.”
“او نباشد سر از بدن ما با پنبه وسوسه می برند شیاطین مقدس.”
بسم رب الخامنه ای
فرازی از دست نوشته سردار سرلشکر پاسدار شهید شوشتری
دیروز از هر چه بود گذشتیم …
امروز از هر چه بودیم !
آنجا پشت خاکریز بودیم و …
اینجا در پناه میز !
دیروز دنبال گمنامی بودیم و …
امروز مواظبیم ناممان گم نشود …
جبهه ، بوی ایمان می داد
اینجا ، ایمانمان بو می دهد !
الهی ، نصیرمان باش تا بصیر گردیم .
بصیرمان کن تا از مسیر ، بر نگردیدم …
و آزادمان کن تا اسیر نگردیم …
و اما …..
هنوز نوای دلنشین حاج احمد به گوش می رسد از میدان صبحگاه دوکوهه
خدایا
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست / هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
“روز واقعه ، بسیجی واقعی می خواهد.”
“تو فقط حاج احمد تندروترین بچه بسیجی ها هستی.”
“از بسیجی تو را بگیرند ، بی جگر می شود.”
“خوب بخواب اما زود بیدار شو .”
دم قلمت گرم ، داداش حسین*
تو فقط داداش حسین* تندروترین بچه بسیجی ها هستی.
اب رامثل عباس تشنه ی معرفت خودکردی
.شنیده ام اسراییل رابه گروگان گرفته ایی
هیس هیچی نگیدکه به جای حاج احمداین بغض ماست که بیدارمیشه .خوش به حال قلمت که لیاقت داره اسم حاج احمدوبنویسه ماچیکارکنیم که اگه اسمشم بنویسیم باجوهرقلم میخوابونه توصورتمونو…………
یاحق قسم به قلمت وانچه مینویسی………
چه می کنید با دل ما جناب “پدر صلواتی!”(اللهم صل علی محمد و ال محمد).
و اما گفت:متوسلیان من کجاست همت؟!
چه عکسی
چه متنی
به قول حاج سعید قاسمی تا صد سال دیگه هم مثل حاج احمد کسی به دنیا نمی اید
سلام و درود خدا بر شما بسیجیان و رزمندگان عرصه سایبر
واااااااااااااااااای چه عکسی…واااااااااااااااااااای چه نوشته ای…
داداش حسین خانواده “حاج احمد” چی میکشن از این بیخبری؟………….
سلام
دادش حسین بر بزرگی خودت ببخش اگر این روز ها بنده در این قطعه مقدس کم تر نظر می گذارم . دلنوشته های آسمانی ات را نه با حس بینایی که با چشم دل میخوانم اما متاسفانه حجم درس ها اجازه نظر گذاشتن را نمی دهد .بر بزرگی خودت ببخش ای حاج احمد جنگ نرم.
یا علی
سانسور تا این حد هم حق شماست داش حسین.
آموزش بستن شال و روسری یا آموزش امحاء پوشش اسلامی؟!!!
http://golesorkh135.blogfa.com/
…
…..شنیده ام سال هاست که اسرائیل را به گروگان گرفته ای؟ شیر به تو می گویند و سید حسن نصرالله افتخار می کند که در شجاعت، شاگرد کوچک تو بوده است. حسین بهزاد هر وقت نامی از تو می برد، انگار دارد یکی از صحابی حسین را وصف می کند. تمام زندگی ات تعزیه عباس بود. تو وجه تسمیه غیرتی در این آخرین روزهای زمین…..
سلام راستی….
سلام
مخلص داداش حسین اساسی
تبریک به سید احمد عزیز
خدا ایشاالله هممون رو با هم شهید کنه
شادی روح امام(ره) و شهدا و سلامتی حضرت آقا صلوات
سلام.
شب به خیر.
اوّلاً جناب سیّد احمد بزرگوار، انتصاب شما به سمت مبصری قطعۀ مقدّس۲۶ موجب خوشحالی و مسرّت ماست. به شما تبریک عرض می کنم.(استاد ابوالفضل زرویی نصرآباد در بخشی از یه شعری که خیلی جالب و قشنگه می فرمایند: انتخاب شما ربوبی بود/ چقدر انتخاب خوبی بود/ دلمان شد به نحو بایسته/ شاد از این انتخاب شایسته/ تا شود خاطر شما ارضا/ مخلصان شصت و هشت تا امضا!!!(البتّه همونطور که ایشون در ادامه می فرماند: آگهی از سر تواضع نیست/ عرض تبریک بی توقّع نیست/ رفته ای زیر بار منّتشان/ در بیا فوری از خجالتشان!!!)) و البتّه می دونم متوجّه شدید که اینا جنبۀ مزاح داشت.
و امّا آقای معین، از این به بعد اگه مشکلی برای سایت پیش بیاد از چشم شما می بینیم!!! موفّق باشید.
آقای قدیانی، ما خیلی پیش از اینها به این تواناییهاتون پی برده بودیم. ضمناً هر وقت از حاج احمد می نویسید یا شهید همّت یا… احساس دلتنگی عجیبی وجودمو فرامی گیره. وقتایی هم که دلتنگ می شم، خیلی بی قرار می شم. مثل حالا. یه جوری که انگار یه چیزی گم کردم و حسّ انتظار بهم دست می ده و … و چقد شیرین و سخت است انتظار. بگذریم. نمی دونم حالا چطور آروم بشم؟!
قلمتان پر جوهر باد.
التماس دعا
یاعلی
((خوش به حالت. به من که تا به حال سیلی نزده))
/////////////////////////
هیچ چیز به اندازه تنبیه شدن توسط فرمانده ای که با تمام وجود عاشقشی لذت بخش نیست
تجربه اش رو دارم
شادی روح امام(ره) و شهدا و سلامتی حضرت آقا صلوات
الآن جمله ای خوندم که دلم نیومد اینجا ننویسم. چون اینجا همه آرزوی شهادت دارن(به مادر شهیدی می گفتم برامون دعا کنید شهید از دنیا بریم. گفت باشه. ولی نه حالا. اگه شماها هم برید، پس کی حافظ خون پسر من باشه؟ کی جلوی فتنه گرا بایسته و دمار از روزگارشون دربیاره؟ دعا می کنم فعلاً باشید تا مولایم خامنه ای تنها نمونه. بعد در رکاب مهدی صاحب زمان شهید بشید!)
شهادت داستان ماندگاری آنانی است که دانستند دنیا جای ماندن نیست.
بسم الله
اللهم فک کل اسیر .
شاید حاج احمد ذخیره ای است برای آینده .
التماس دعا.چه حس ششمی!!!
سلام علیکم
کاش ما هم حاج احمد داشتیم…..
همان که سران فتنه مثل سگ ازش می ترسند…
اصلا کاش ما خودمان حاج احمد بشویم……
قاطی کردم: ای مگس عرصه……………………………………
خدایا حاج احمد رو به ما برگردون
سلامتیش صلوات
سلام بر حاجی حسین بسیجی ها از اول بگم من پر سرو صدا آمدم دیگه نمی دونم عاقبتم چی بشه؟(بچه ها آرام ؛حاج احمد بیدار می شودها.چند شبانه روز است نخوابیده .از دیوار صدا در بیاید،از شما نشنوم ها .بیدارشد بامن طرفید) چون میخوام مطلبم که در روز نامه کیهان صفحه مدرسه به تاریخ سه شنبه ۸۸/۱۱/۲۷ چاپ شده را بگذارم می دانم که ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست در برابر استادی گرانقدری چون شما امافرمانده تقدیم قطعه ات وبابا اکبراللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم .
رسول خدا(ص) فرمودند:(( ان الحسین مصباح الهدی وسفینه النجاه ))را خدا برعرش الهی با خط نورنوشته است .خط نور در آسمان به صدا در آمد یاحسین (ع)!
آبی که از روی دیدار حضرت عباس (ع)ولب تشنگی او در کنار امواجش شرمگین شد فریاد زد:یا حسین (ع)
ای کاش ما خاک زیر پای امام حسین (ع) بودیم ای کاش گرد قدم های مبارک آن حضرت را سرمه چشم هایمان می کردیم تا روز قیامت آن را با خود برده وسفینه النجاه خدا برای خلق را صدا زده وبگوییم یا حسین (ع)
فکر واندیشه در برابر حضرت زینب (س)که فرمودند:ما رایت الا جمیلاشرمنده است ومی گوید یاحسین(ع)
حرر از خواب غفلت بیدار شدوخود را از لشکر سپاه یزید بیرون کشیدو رستگاری جاودانه را برای خود خرید با یک ندای یا حسین (ع)
حضرت علی اصغر(ع)در برابر ندای امام حسین (ع) که فرمود هل من ناصر ینصرونی؟صدا زدیاحسین(ع)
وکی باشد که ما ندای (انا المهدی امام زمان) خود را لبیک گوییم وبا تمام وجودفریاد بزنیم یا (صاحب الزمان)
سلام
خسته نباشی سردار
در بیداری که تو یک جا بند نمی شوی. بگذار یک دل سیر نگاهت کنند. خوب بخواب.
خدا خیرت بده
سلام داداش حسین
خیلی زیبا بود من رابطه قوی با شهدا ندارم اما این خیلی به دلم نشست
خدا قوت
اگر کسی بی وضو دم پر نامت پرید، یک گلوله حرامش می کنیم. تو فقط حاج احمد تندروترین بچه بسیجی ها هستی. سلام به همه ستاره ها و سالار قلم آقای قدیانی. داداش حسین قلم نازنینت فدایی داره
یادتونه در مصاحبه ستاره ها با شما یکی از بچه ها پرسید سوغاتی قطعه ۲۶ چیه؟ شما گفتید اینو از بچه ها باید پرسید؟ همان موقع من از ذهنم نام شریف حاج احمد توسلیان گذشت.یکی از موهبتهای این قطعه از بهشت برای من ، آشنایی با این عزیز با غیرت و عمار حضرت ماه است. خدایا مارا ببخش که عمرمان به بی خبری از این عزیزان گذشت.
ما منتظر حاج احمد هستیم
هیچ جا نمیریم،سران فتنه را هم اعدام میکنیم
کاش حاج احمد برنگردد . کاش حاج احمد پیش همت و باکری و بقیه شهدا باشد.کاش نیاید و با خورشید بیاید.
اگر بیاید و این وضع مملکت را ببنید قطعا دق خواهد کرد.بگذارید در ذهن ما شیرافکن بیشه ها باشد .
چه حیف … واقعا چه حیف … تصور کنید … روزی گفتند حاج احمد دیگر نیست ..اما شهید نشده است.خیلی صبر میخواهد
چشمان حاج احمد را خواب نگرفته.
حاج احمد بیدار است.کافی است کسی دست از پا خطا کند تا یک سیلی از حاج احمد نوش جان کند
حاج احمد حتی الان هم که نیست خواب را از چشمان دشمن گرفته!
ببخشید دیر کامنت گذاشتم.ولی واقعا نمیشه چیز گفت
زبانم ، توانایی گفتن ندارد.کلمات یاری نمی کنند. قلم تاب نوشتن ندارد
حرف دل و درددل زیاد است ولی لغات از وقتی شما را یافته اند به سراغ ما نمی آیند
پس شما موظفید از دل پر درد ما بنویسید
حق یارتون
شهادت کنار شیش گوشه نصیبتون
بار دومه که به این پست سر زدم ….
” شنیده ام سال هاست که اسرائیل را به گروگان گرفته ای؟ “
سلام
مطمئنم خودتون از همه بیشتر اشک ریختین.
راستشو بگم خیلی از حاج احمد نمیدونم در حد اینکه اسیر اسرائیل شدن والان هم چندین ساله همه چشم به راهشونن.
ولی الان تصمیم دارم بیشتر بشناسمشون.
خدا خیرتون بده به آدم انگیزه میدین.
التماس دعا
سلام برادر حسین جاتون خالی دیشب که دو شنبه شب باشه دوکو هه بودم و به نیابت از همه قطعه ۲۶ ی ها دو رکعت نماز عشق خوندم خیلی جاتون خالی بود خلوت خلوت هیچ کس بدون من و دو نفر از رفقا و حسینیه حاج همت وحوض و گردان کمیل و مقداد و … نبود …
خیلی شدیم مگه نه . کلی حال کردم
دوکوهه آرام آرام بود . راستی حاج احمد را هم خیلی دعاکردم .
داداش خیلی متنت قشنگ بود بادل من حسابی بازی کرد تازه فهمیدیم حاج احمد کیه
سلام برادر
چند سالی است که می شناسمش حس عجیبی نسبت به او دارم انگار همیشه دلتنگش هستم اگر شهید شده با مولایمان حسین (ع) محشور شور واگر زنده است با سر افرازی وسر بلندی هر چه زودتر به وطن برگردد.امین
موفق باشید ویاعلی
آی به قربان این عزیز. حاج احمد با غیرت. حاج احمد مهربان. حاج احمد با همت.
خیلی عالی بود داداش حسین. لطیف و پر احساس. ممنون
ما از مرگ نمی ترسیم اما می ترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند.
سلام
مثل روحم رو جلا داد و یادم امومد خیلی چیزها
خدا قوت