بگو سیب

زورو/ بهاریه ۲۲: ساعت را نگاه می کنم: ۳۰ دقیقه مانده به تحویل سال. ۴ نفری توی سنگر نشسته ایم. دور سفره ایی قشنگ که سادگی حرف اول سفره ی کوچک و بی ریایمان است. دل توی دلمان نیست. رضا با همان لهجه ی جنوبی اش برای محمد از دختر لپ گلی اش مرضیه میگوید که هنوز هم توی خواب یک دل سیر لپش را می کشد. سهراب دربه در دنبال آخرین “سین” ی میگردد که بچپاندش سرسفره ای که سادگی اولین سینش است و من… من به دوربین عکاسی ام ور میروم تا موقع سال تحویل اولین عکس یادگاری راخودم گرفته باشم.۱۰ دقیقه مانده به تحویل سال می نشینیم دورسفره. سفره ای که سهراب گوشه گوشه اش را با سیم خاردار و ساعت و سوزنهایی که برای وصله ی جوراب از تعاونی گرفته ایم و سنگ و قرآن و آب و آیینه پر کرده. محمد پقی می زند زیر خنده که  سهراب خان عجب ۷ سینی شده. به به! این که ۳ تا “سین” ش کمه! سهراب درمی آید که خب همینا بود دیگه. می خندم و می گویم همون ۳ تام حله. صورت سیاه رضا و چشمای سبز محمد و… خود سهراب که با “سین” شرو…
هنوزحرفم تمام نشده که صدای سوت سرد خمپاره سنگر بچه جنوب شهری های تهران را مثل انار آب لمبو شده می ترکاند و بعد… فقط سکوت است و سکوت که یکباره رادیوی ماشین حاج محمود می گوید: آغاز سال یکهزار و سیصد و شصت و…
دوباره نگاه می کنم به سفره. حالا ۷ سین مان کامل شده. صورت سیاه رضا. چشمهای سبز محمد و خود سهراب هر سه وسط سفره. سفره ای که سادگی، اولین سینش بود، زل زده اند به دریچه ی شکسته ی دوربین من و می گویند؛ آهای جامانده! بگوسیب…

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. صبا می‌گوید:

    این هفت سین بهشتی خاطره خودتان بود؟

  2. طاهره نعمت اللهی می‌گوید:

    خطاب به صباخانم //یکی ازخاطرات دوستان پدرم بودکه باکمی تغییرشداینی که مشاهده میکنید

  3. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  4. شافی می‌گوید:

    عالی بود….عالی..
    آهای شافی جامانده …بگو سیب…..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.