سنگر خنده

ترنم ظهور/ بهاریه ۳۷: چهارمین روز نوی ۸۶ بود گمانم، با شور و شعف میان خاک های پر معنای شلمچه با پای برهنه و دلی مملو از اشتیاق و یاد شهدا قدم می زدم و هنگامی هم که در جدال عقل وحس، عقل مغلوب احساساتم می گشت، اشکی هم چاشنی هوای بهاری و عیدانه دلم می شد…
در طول مسیر سنگری از دور نمایان شد.
به شوق رسیدن به سنگر با قدم های یکی در میان و با شتاب خود را از گروه پیش انداختم.
وارد سنگر شدم، ولی انگار سرم را بیرون سنگر جا گذاشتم! چشمانم سیاهی می رفت، قطرات اشک بی مهابا بر پهنه ی صورتم جاری می گشت.
سنگینی سرم و نگاه های اطرافیانم را حس کردم.
از بین این همه چشم طبیعی و مصنوعی(دوربین) به طرف خودم شُکه شدم!
خدایا چه شده است؟! موقع داخل شدن سرم محکم به چوب ورودی سنگر برخورد کرده بود. ازقضا راوی گروه توضیح می داده که خیلی از بچه ها و رزمنده ها از فرط خستگی و به خاطر کوتاه بودن سنگر سرشون به چوبهای ورودی می خورده وخراشیده می شده… و خب در همین لحظه هم چشمان جمعیت به طرف سنگر بود و این صحنه زنده برایشان اتفاق افتاد.
و من هم بی خبر از همه چیز سوژه خنده آنها شده بودم.

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. ن.بهادری می‌گوید:

    جالب بود.

  2. ط . زمانی می‌گوید:

    :))

  3. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  4. شافی می‌گوید:

    چه جالب
    همین بلا در فتح المبین سر من اومد
    هم امسال هم سال گذشته!!!
    چنان ضربه ای خوردم که تا خود شلمچه چشام سیاهی میرفت!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.