عیدی آقا

ط. عبدی پور/ بهاریه ۳۲: چند سالی بود که پدرم توفیق این را یافته بود خادم زائرین عتبات عالیات گردد و به عنوان مدیر کاروان هر ۲ یا ۳ ماه یکبار این توفیق را می یافت که به زیارت نائل آید. مادامی که پدرم در آنجا بود اکثر بمب گذاریها در آن زمان رخ می داد وچون ایجاد ارتباط در آن زمان به سختی انجام می شد همه خانواده در اضطراب وترس به سر می بردیم. به همین دلیل، مادرم از او خواست که دیگر به این سفر نرود، پدرم نیز قبول کرد تا زمانی که اوضاع عراق آرام نشود، نرود.
۲ سال گذشت. همیشه دوست داشتم همراه او این توفیق را بیابم به پابوسی آقا بروم. اما از سال ۸۸ این دوست داشتن به یک آتش در درون تبدیل شد که خاموشی آن انگار فقط با آب فرات عملی است. تا اینکه لحظه تحویل سال ۸۹ بود همه خانواده دور سفره هفت سین نشسته بودند، تلویزیون حرم آقا اباعبدالله(ع) را نشان می داد. رفتم جلوی تلویزیون نشستم و چشمانم به تلویزیون خیره مانده بود و به هیچ چیز فکر نمی کردم جز آنچه در طلبش بودم. سال تحویل شد، در دل تنگ و زارم آقا را قسم دادم وعیدی ام را در این سال نو از ایشان طلب کردم. گفتم آقا جان! شما را به پهلوی شکسته مادرت زهرا(س) قسم می دهم که توفیق زیارت و پابوست را به من عطا فرمایی. به خودم که آمدم دیدم اشکهایم سرازیر شده است. با این حال می دانستم که پدرم حالا حالاها به سفر عتبات نمی رود و اذن تنها رفتن را هم به من نمی دهند و امر مهم تر اینکه مهلت ثبت نام برای عتبات بیش از یک ماه بود که به پایان رسیده بود.
روز دوم فروردین بود. پدرم در اداره کشیک داشت و بعد از اتمام کارش میهمان های مان را بردیم بیرون شهر. دور آتش جمع شده بودیم و حرف می زدیم  که پدرم گفت: صبح از دفتر زیارتی با من تماس گرفتند که آیا ۲۰ اردیبهشت کاروانی را به کربلا می بری؟ همه با تعجب نگاهش کردیم، آخر در این ۲ سال به دفاتر گفته بود که دیگر کربلا نمی روم وآنها هم دیگر باهاش تماس نمی گرفتند. مادرم با حالتی عصبی گفت: جوابش را دادی؟ گفتی که نمی روی؟ پدرم با خونسردی خندید وگفت: گفتم که می روم. می خواستم از خوشحالی فریاد بزنم. به پدرم گفتم: باید من را هم با خودت ببری اما او می گفت: که قرعه کشی شده و لیست پر شده. ول کن نبودم. گفتم: حالا با دفتر تماس بگیر. روز بعد با دفتر تماس گرفته بود، گفته بودن که مدیر کاروان دو نفر سهمیه داره، می توانی با خودت ببریش، سریع تر گذرنامه اش را بیار.
گذرنامه را که بردم، گفتن که مهلت آن رو به اتمام است وگذرنامه ات حداکثر باید تا ۳ روز دیگر آماده باشد.
ولی آماده شدن گذرنامه حداقل ۸ روز طول می کشید. گفتم میروم پناه بر خدا. رفتم کارها را انجام دادم و از مسئول ثبت گذرنامه پرسدم: چقدر طول می کشد تا گذرنامه بیاید؟ گفت: حداقل ۸ روز. اولش ناامید شدم اما بعد گفتم؛ کسی که کارها را تا اینجا درست کرده، بقیه را هم خودش درست می کند.
۳ روز گذشت. در زدند. در را که باز کردم، پستچی بود. گذرنامه ام را آورده بود. از خوشحالی بال در آوردم و من رهسپار میعادگاه و سرزمین عشق شدم واین را خوب دریافتم که…

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. صبا می‌گوید:

    “واین را خوب دریافتم که…” بقیه اش را من بگویم : واین را خوب در یافتم که هر که را طلب کنند خودشان دعوت می کنند. یا نه ،هرکه واقعا طلب کند دعوتش می کنند.

  2. سیداحمد می‌گوید:

    همه رفتن ای خدا
    من نرفتم کربلا……

  3. ط . زمانی می‌گوید:

    خیلی جالب بود.
    شما دیگه واقعا دعوت شده بودین!

  4. شافی می‌گوید:

    به امام حسین اشکم دراومد…..

    الان وقتشه..:
    صل الله علیک یا ابا عبدالله
    صل الله علیک یا ابا عبدالله
    صل الله علیک یا ابا عبدالله

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.