خانمِ آقای فوق الذکر!

قاصدک منتظر، “ز. خ”/ بهاریه ۲۵: یه دوستی دارم می گه: تو آپارتمانشون یه خانوم و آقای مسنی زندگی می کنند که بعد از ۵۰-۶۰ سال زندگی مشترک هنوز آبشون توی جوب نمی ره و دائم با هم دعوا می کنند. خلاصه این دوستم تعریف میکنه: روز اول عید همه دور هم نشسته بودیم که صدای زنگ در اومد. بابام رفت در رو باز کرد. دیدیم آقای…(همون اقای فوق الذکر) هستند. تعارف کردیم اومدند تو. بعد از احوال پرسی و تبریک عید، گفتیم: آقای… شما چرا زحمت کشیدید، وظیفه ما بود بیاییم خدمتتون. آقای… گفتند: نه بابا، این حرفا چیه؟ اومدم یه چیزی براتون تعریف کنم، برم. ما هم گفتیم: بفرمایید. آقای… تعریف کرد؛ پنجشنبه خیلی کار داشتم. ساعت ۳ اومدم خونه. با حاج خانوم که سر دیر اومدن از دست ما کلی شاکی بود، ناهار خوردیم و چون خیلی خسته بودم رفتم خوابیدم.
***
ساعت ۶ بود که از خواب بیدار شدم. رفتم وضو گرفتم و نماز صبحم رو خوندم. حاضر شدم. به حاج خانوم گفتم: شما هم میاید بریم دعای ندبه؟ هیچی نگفت. از خونه که اومدم بیرون، دیدم مغازه ها بازه، آدما تو خیابون. چراغا روشن. پیش خودم گفتم: مردم آخر سالی خل شدن. معلوم نیست چه خبره که هول افتاده به جونشون. به اولین صاحب مغازه که رسیدم، گفتم: آقا مردم دیوونه شدن؟! اون بنده خدا همین جوری فقط منو نگاه می کرد.خلاصه رفتم تا رسیدم به خونه ای که هر هفته دعای ندبه می خوندند. دیدم در بسته و خبری نیست. پیش خودم گفتم: چطور اعلام نکردند! هیچی، راه افتادیم. اومدیم خونه اما در حیرت از کار مردم. حالا هرچی نشستم تا آفتاب بزنه، خبری نشد. تازه دو زاریم افتاد که ای دل غافل… رفتم سراغ زنم و ازش پرسیدم: ببینم امروز چند شنبه ست؟ گفت: پنجشنبه. گفتم:زن حسابی، پس چرا وقتی بهت میگم دعای ندبه نمیای، هیچی نگفتی؟ اونوقت رو به مادرم کرد و گفت: تو رو خدا شما باهاش صحبت کنید، نمی گه مردم به من پیر مرد می خندن؟ این رو گفت و پا شد و خداحافظی کرد و رفت. ما هم اول سالی نکته اخلاقی خوبی یاد گرفتیم که سعی کنیم همیشه همسرمون از دستمون راضی باشه. چون بیشتر وقتا به نفعمونه.

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. ابوالفضل می‌گوید:

    سلام بدنبود

  2. صبا می‌گوید:

    خیلی خندیدم.
    “سعی کنیم همیشه همسرمون از دستمون راضی باشه. چون بیشتر وقتا به نفعمونه.”

    کم لطفی می کنید همیشه به نفع مان است!

  3. قاصدک منتظر می‌گوید:

    به صبا:
    حق با شماست,ولی یه وقتایی,تو یه شرایطی, ادما این نفعو بیشتر حس می کنند.

  4. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  5. میلاد پسندیده می‌گوید:

    بسم الله الرحمن الرحیم

    بهاریه/ به نام پدر

    همیشه دم دمای بهار، یاد عید چندین سال پیش می افتم که می خواستیم خانه کلنگی را بکوبیم و جایش خانه ای تازه با اسکلت بتنی بسازیم. برای همین هم جایی همان نزدیکی ها اجاره نشین شدیم. اواخر سال که رسید، ستون و سقف طبقه همکف خشک شده بودند و ما هم قالب ها را باز کرده بودیم و برده بودیم بالا برای بستن ستون های طبقه اول.
    خیلی سال پیش بود و یادم نیست چرا عجله داشتیم که ساختمان تمام شود؟! اما یادم هست که روز قبل از تحویل سال، پدرم رفت به بنّا و کارگرها سرکشی کند تا بتن را درست بریزند در قالب اما دیر کرد و چند ساعت بعد با صدای زنگ همسایه قبلی مان، مادرم رفت پایین تا با او صحبت کند و بعد آمد بالا و کیفش را برداشت و چادرش را عوض کرد. من و برادرم پرسیدیم کجا؟! مادر گفت که بابا پایش شکسته و بردندش بیمارستان و خودش هم رفت…

    ماجرا از این قرار بود که پدر بزرگوار بنده می رود سر ساختمان و می بیند که بنّا با ترس و لرز سوار قالب شده و با ظرف کوچکی بتن ریزی می کند! بابای نترس و جبهه دیده و خط شکن بنده هم یک تخته می گذارد کنار دیوار ساختمان همسایه و استانبولی پر از بتن را خالی می کند در قالب و پز می دهد که دیدی ترس نداشت و تقاضای پیاله دیگر می کند و بنّا هم می آورد و پدر می گیرد و سنگینی بار، تخته را می شکند و پدر از سه متری می افتد به حیاط پشتی.
    تا همینجا درسی که میگیریم اینست که همیشه نکات ایمنی را رعایت کنید اما… ممکن نبود پدرم با آن بدن ورزیده فوتبالی، با افتادن از ارتفاع سه متری چنان پایش بشکند که ببرندش بیمارستان!
    نکته اینجاست که پدرم همیشه اعتقاد داشت که کسی نباید از خون رفقای جبهه اش به نان و نوا برسد! تفکرش از اول همین بود و بخاطر همین هم در دوران جنگ هیچ پرونده پزشکی ای نداشت و حتی بعدش هم ترکش های داخل بدنش را هم سوغات نگه داشت تا برایش پرونده جانبازی تشکیل ندهند. چند تا از همین ترکش ها هم در پای راست و کنار استخوان ساقش بود که با آن افتادن، جابجا شدند و استخوانش را ارّه کردند. پدرم بعدها تعریف کرد که وقتی به زمین رسید، چند تا از ترکش ها گوشت و پوستش زا درنوردیدند و افتادند کف حیاط پشتی و هفتای بقیه اش را هم دکتر ها در اتاق عمل در آوردند. حالا جای ترکش در پایش پلاتین گذاشته اند و با وجود جوش خوردن استخوانها بعد از این همه سال، هنوز پدرم دوست ندارد پلاتین را در بیاورد… نمی دانم چرا؟!
    برای من که خاطرات جبهه های پدرم را همیشه به جای خودش از زبان دیگران شنیده ام و جز نام بردن دوستانش در چند عکس قدیمی آن دوران و البته نام بردن بعضی هایشان که قبلاً تحت امرش بودند و حالا فرمانده و مسئول هستند، از او چیزی نشنیده ام، خیلی تعجبی نداشت که در طول این سالها از این همه ترکش های فقط یک پایش خبری نداشتم… اما حالا وقتی گاهی سرش درد می گیرد و عصبی می شود ویا وقتی حال مزاجی اش ناجور است، با خودم می گویم شاید این ها هم همه سوغاتی های جنگ هستند که در پرونده نانوشته جانبازی پدرم ثبت شده است و جز خود و خدایش، کسی نمی داند.

    حالا هر نوروز، در لحظه تحویل سال وقتی می بینم بعضی ها چطور برای گرفتن درصد بیشتر جانبازی خودزنی می کنند اما پدرم کنار سفره هفت سین نشسته و پای راستش را دراز کرده و قرآن می خواند، بیشتر به او افتخار می کنم.

  6. نور می‌گوید:

    باحال بود.

  7. شافی می‌گوید:

    همسرمون راضی باشه به نفع هردومونه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.