هلاچین

انتظار زیباست/ بهاریه ۲۴: بچه که بودیم همیشه اول تعطیلات باید می رفتیم دهاتمان کیاسرا. کیاسرا روستایی است از توابع شهرستان سنگر.(حسین قدیانی: زیاد از سنگر و کوچصفهان رد شدم!) در نزدیکی های بازقلعه اکبر و کدوسرا، روستایی زیبا با جاده ای باصفا. یک طرفش کانال سفیدرود و طرف دیگرش طبیعت سرسبز خدا.
رسم همیشگی مان بود؛ دوست داشتیم یا نمی داشتیم. چه میتی کامون، کارتون مورد علاقه ام داشت یا نمی داشت، باید می رفتیم دهاتمان، پیش پدر بزرگم، حج بابا.
بچه های فامیل همه جمع می شدیم در حیاط خانه ی تالاری حج بابا، مسابقه می گذاشتیم برای چیدن بنفشه های وحشی که اول بهار شکوفه زده بودند. می کندیم شان تا حلقه ی گل درست کنیم، مثل این یونانی ها یا اینکه عرقشان را بگیریم. همیشه هزار بلا سر گل های بیچاره می آوردیم اما آخرش پژمرده و پلاسیده می انداختیمشان دور!
گل بازی مان که تمام می شد، می رفتیم سراغ تاب بازی؛ آن هم چه تابی! درختی بود تنومند و بزرگ که عمراً اگر دیده باشید! بچه های محلِ حج بابا یک تابی بهش بسته بودند که سوارش می شدی تا دل آسمان می رفتی و بر می گشتی! البته اگر این قدر ماهر بودی که وسط راهی سُر نخوری، نیفتی زمین و شل و پَل نشوی! وای به حال کسی که از تاب می افتاد، بچه دهاتی های کیاسرا یه جوری آبرویش را می بردند که انگار نه انگار ما مثلا شهری بودیم؛ اصولا اعتماد به نفسشان خیلی قوی بود.
یک بار، یکی از دخترا که خدا رو شکر من نبودم، تابی خورد و سُری… بچه ها دست گرفتند و برایش می خواندند: «بِکته، بِکته، از هلاچین بکته؛ اَ پلیکی لودار، بِکته…»(۱) و هر هر می خندیدند! اگر چه این گوشه، کنایه ها را مژگان می شنید، اما برای من هم درس خوبی شد. از آن به بعد سعی می کردم در حد و اندازه ی خودم تاب بخورم، تا روزی سوژه ی بچه های محل نشوم…
***
اما حالا چه؟! نه خانه ای مانده، نه حج بابایی؛ خانه ی تالاری، زیر برف سنگین زمستانی کمرش خم شد و حج بابایمان شب ۲۷ رجبی به دیار باقی شتافت، خدایش بیامرزد.
پی نوشت:
۱ـ افتاد، افتاد، از تاب افتاد، آدم به این بزرگی افتاد!

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. انتظار زیباست می‌گوید:

    سلام
    برای شمایی که آمار همه چیز را خوب دارید بهترست بگویم: مرادم از کانال سفید رود، رودخانه ی سفید رود نبوده! بلکه شعبه از این رودخانه است که به مسیر کیاسرا می رسد.
    و اما کوچصفهان؛ همان جایی که ما آن قدر رو داریم که بخوانیمش، نصف جهان…!

  2. سجاد می‌گوید:

    سلام
    خیلی با حال بود!
    منم به همین خاطر همیشه سعی کردم تو جمع کوچیکتر از خودم دست به کارهای نمایشی(!) نزنم چون به خطر کردنش اصلا نمی ارزه!!!

    یا علی مدد

  3. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  4. نرجس مریدانی می‌گوید:

    سلام خدا شکر که هنوز پدر بزرگم زنده است یه متن نوشتم که این روزهای آخر سال بگذارم توی بلاگ (درسته که وبلاگ یا سایت ندارم اما بلاگ که دارم )ولی هر کاری می کنم با این شلوغی کار های آخر سال و انبارگردانی و حساب و کتاب این مسنجر هم خودش رو لوس کرده و باز نمی شه وقتی متنتون رو خوندم به خودم گفتم اینجا هم خوبه البته با اجازه صاحبش. خدا روح حج بابا تون رو شاد کنه و اگه خدا بخواد فردا از همون نصف جهان تون رد میشیم میریم ده زیبای خودمون
    مادربزرگ

    عادت کرده بودیم مادر بزرگ هر ساله موقع سال تحویل قران و آب را بیرون اتاق یعنی رو ایوان آماده می گذاشت ولباس پدر بزرگ رو آماده می کرد و پدر بزرگ کمی قبل از سال تحویل شروع می کرد به خواند دعا تحویل سال و ما نوه های پسر بزرگ هم یه چند سالی بود که مثل پدر بزرگ دعای تحویل سال می خوندیم وتا چند دقیقه قبل از تحویل سال می رفتم توی اتاق وبا خواندن قرآن منتظرمی موندیم.وقتی سال تحویل می شد پدر بزرگ با یک دست قرآن و یک دست آب اول می رفت اتاق خودشان و بعد می اومد اتاق ما و ما همه بلند می شدیم و پدر بزرگ رو می بوسیدیم وبعد می رفتیم اتاق مادر یزرگ و مادر بزرگ رو می بوسید و عید رو تبریک می گفتیم و عیدی می گرفتیم و عیدی می خوردیم و پدر بزرگ کمی بعد راهی می شد تا به خونه چند نفر از فامیل و آشنایان برود و چون به قدم خیری معروف بود اونها هم سالشون رو به خوبی و خوشی شروع کنند . پارسال هم مثل هر سال بعد از سال تحویل همه رفتیم اتاقشونو مادر بزرگ، پدر بزرگ بوسیدیم وعیدی گرفتیم و کلی هم فیلم گرفتیم و خوردیم و خندیدیم و خوشگذروندیم

    ۴-۳ روزی تا عید بیشتر باقی نمونده من یه حال عجیبی دارم به این فکر می کنم که کسی جز خود پدر بزرگ نیست که آب و قران و لباس آماده کنه برای تحویل سال .امسال بعد تبریک گفتن به پدر بزرگ کسی اتاقش منتظر ما نیست باید راهمون رو کج کنیم و به سر مزار مادربزرگ بریم چون دیگه مادر بزرگ نیست که عیدی بده و قربون صدقه ما ها بره و هی پشت سر هم دعامون کنه و بگه خدا نوه هامو نگه داره ایشاالله خیر ببینین و پیر بشین یا قربون نوه هام بشم یا خیلی ممنون که اومدین. خیلی دلم برات تنگ شده دلم می خواد بازم ازدراتاقت بیام تو و بغلت کنم گرما ت رواحساس کنم و تومحبت رو به من بدی اما افسوس که دیگه اینها امکان نداره.خدا روحت رو شاد کنه مادربزرگ ،بازم برامون دعا کن

  5. غزال می‌گوید:

    سلام انتظار عزیز ، زیبا نوشتی امیوارم اول بشی یا دوم یا سوم – بالاخره شمالی ها دارن همه جا را میگیرن

  6. شافی می‌گوید:

    جالب بود
    گل بازی….
    یادش بخیر..
    چقدر گل کشتم من….

  7. شریفی کیاسرایی می‌گوید:

    سلام

    من هم از بچه های روستای کیاسرا هستم و حدودا ۲۰ سالی از روستای خودم دورم و آنجا زندگی نمی کنم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.