عباس…

سیدمرتضی/ شب عاشورا است، عباس در خدمت اباعبدالله(ع) نشسته است. در همان وقت یکی از نفرات دشمن نزدیک می‌آید و فریاد می‌زند: عباس بن علی و برادرانش را بگویید بیایند. عباس می‌شنود، ولی مثل اینکه ابداً نشنیده است، اعتنا نمی‌کند، آنچنان در حضور حسین(ع) مودّب است که آقا به او فرمود: «جوابش را بده، هرچند فاسق است!»
جلو می آید، می‌بیند شمر بن ذی الجوشن است. روی یک علاقة خویشاوندیِ دور که از طرف مادر با عباس دارد -هر دو از یک قبیله اند- وقتی از کوفه آمده است، به خیال خودش امان نامه‌ای برای ابالفضل و برادرانِ مادری او آورده است؛ به خیال خودش خدمتی کرده است. تا شمر حرف خودش را گفت، عباس پرخاش مردانه ای به او کرد و فرمود: «خدا تو را و آن کسی که این امان نامه را به دست تو داده است، لعنت کند! تو مرا چه طور شناخته ای؟ درباره‌ی من چه فکر کرده ای؟ تو خیال کرده ای من آدمی هستم که برای حفظ جان خودم، امام و برادرم، حسین بن علی را اینجا بگذارم و بیایم دنبال تو، آن دامنی که ما در آن بزرگ شده ایم و آن پستانی که از آن شیر خورده ایم ، ما را اینطور تربیت نکرده است.»
منبع: برگرفته از کتاب گفتارهای معنوی، ج ۲ صفحه ۸۵
صلوات: برای معرفت و ادب علمدار کربلا، یل ام البنبن

این نوشته در یمین ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سیداحمد می‌گوید:

    اباالفضل ساقی طفلان حسین
    http://islamupload.ir/images/s8s978ydcrryioqcpxmn.mp3

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم….

  2. سلاله 9 دی می‌گوید:

    یادم ز وفای اشجع ناس آید
    وز چشم ترم سوده ی الماس آید
    آید به جهان اگر حسین دگری
    هیهات برادری چو عباس آید

  3. سربازةٌ می‌گوید:

    اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

    شَه باوفا اباالفضل…
    السلام علیک یا اباالفضل العباس…
    آقاجان،مددی.

  4. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.