آه به جای قلیون

محیا/ بهاریه ۳۴: حرف عید که میشه، من یاد اون سیزده بدر های نحسش می افتم که هر سال یه بساطی داشتیم… مثل سیزده بدر۲ سال پیش. رفته بودیم جاده چالوس، همه داشتند گل میگفتن و گل میشنیدن و… خلاصه که حسابی خوش میگذروندن… اما من ساده همش گوشی بدست از اینور به اونور، که چی، یه بنده خدای تنها و غمگین و عاشق و… که مدام زنگ می زد (البته تک زنگ می زد که من بعدش سریع بزنگم!) تا از تنها بودن درش بیارم که یه وقت خدای نکرده دوباره دچار شکست عشقی نشه و فکر کارهای خطرناک نیفته. از اول صبح هی گفت: کاش پیشم بودی. این دوری دیوونم کرده و… منم گفتم: خوب همینطوری که نمیشه، تو یه بار بیابا خانوادم آشنا شو، بعد من تا آخر عمرم می چسبم بیخ ریشت… باز هی گفت: باور کن دوستت دارم اما… اما شرایط، روزگار، جامعه… خلاصه من تا آخر شب به جای آجیل و کباب و کاهو سکنجبین و… هی غصه خوردم، و اهل قلیون و… که نیستم اما به جاش هی آه کشیدم، و تا آخر شب به درختی تکیه کردم و… اما بعدش عقلم اومد سرجاش و نگاهم به خیلی چیزها، خیلی تغییر کرد و دور خیلی چیزها رو خط خطی کردم و حسابی شدم یه دختر خوب و خانوم.

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. ن.بهادری می‌گوید:

    “اما بعدش عقلم اومد سرجاش و نگاهم به خیلی چیزها، خیلی تغییر کرد و دور خیلی چیزها رو خط خطی کردم و حسابی شدم یه دختر خوب و خانوم.” آفرین!

  2. مختار می‌گوید:

    شان قطعه مقدس ۲۶ از بیان همچین خاطراتی بسیار بالاتره!

  3. شافی می‌گوید:

    من هم با مختار موافقم….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.