نامه ای به خواهرزاده ام فاطمه

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ سروده ای طنز از حسن، وبلاگ توتیای بصر

شمع محفل حسین قدیانی ….. خوب و خوشگل حسین قدیانی
همه جا می شود سرش پیدا ….. چون ایرانسل حسین قدیانی
توی یاهو حسین قدیانی ….. توی گوگل حسین قدیانی
 تند و تیز است نثر این قطعه ….. مثل فلفل حسین قدیانی
می کند له دماغ شیخی را ….. مثل دعبل حسین قدیانی
له کند زیر پا مهندس را ….. نیست بزدل حسین قدیانی
زده بر نام بی بصیرت ها ….. مهر باطل حسین قدیانی
با تمام رسانه های غرب ….. کرده دوئل حسین قدیانی
افسر جنگ نرم می باشد ….. هست قابل حسین قدیانی
خوش به حال حسین قدیانی ….. نیست غافل حسین قدیانی

ادامه شعر از طرف خودم

بی دعای شما ستاره های قشنگ ….. نیست کامل حسین قدیانی

یک طرح جلد برای رمان “باتوم خوب و قشنگی داشتیم” از جناب سین

طرح انتظار زیباست، وبلاگ یاس من زهرا

کاری از سجاد(سرباز ماه)

یادت میاد خاطره این عکس رو دایی جونم؟… الهی من قربونت بشم…

سلام فاطمه جون. خوبی دایی؟ گفتی که از اینترنت هتل به “قطعه ۲۶” سر می زنی و برام کامنت خصوصی می گذاری. الان ۳ روزه که نه صداتو شنیدم و نه خودتو دیدم. یه بار مامان زنگ زد که تو ظاهرا پیشش نبودی و نتونستم صدای نازتو بشنوم. هر بارم که دیگه زنگ می زنم، نمی تونم بگیرمش. دلم برات یه ذره شده. دایی جان! زیارتت قبول باشه. از همون پشت نرده ها، سلام منو به ام البنین برسون. یه زحمت برات داشتم دایی. می شه یه مشت گندم از طرف من بپاشی روی مزار فاطمه بنی کلاب؟ می شه؟ الان که دارم برات این نامه رو می نویسم، دلم پیش توئه. دست بزن به قلبم؛ چه تندتند می زنه! از چشمام این گریه ها رو دوس دارم خوب بخونی. مراقب مامان باشیا. بوس. اومدی، یه روز بعدش عید می شه. دوس داری سال تحویل با هم کجا باشیم؟ من دوس دارم بهشت زهرا، پیش مزار بابابزرگ تو باشم؛ تو کجا؟ پارسال سال تحویل یادت هست؟ چقدر اذیتم کردی؟… اصلا قبول! بابااکبر مال تو! دایی! رفتی مکه، کعبه رو که دیدی، حتما پلاک بابا رو بمال به دیوار خونه خدا. یادت نمی ره که! پلاک بابا رو گم نکنی ها. گم کنی، من می دونم و تو! از گردنت در نیار. فقط وقتی خواستی متبرکش کنی به خونه خدا، یه لحظه در بیار و بعد فوری بنداز توی گردنت. یادت نمی ره که؟ مراقب مامان باش. ببین چند بار بهت گفتما! با انگشت دستتم اسم “قطعه ۲۶” رو بنویس روی دیوار خونه خدا. بازم می گم؛ مراقب مامانت باشیا. وقتی داری طواف می کنی، دستشو ول نکن. گم و گور نشی یه وقت. بلایی سرت بیاد، خودم میام می کشمت! خب چی کار کنم؛ می ترسم. اگه بدونی چقدر دوس داشتم تو رو توی لباس احرام ببینم. واسم سوغاتی، دلتو بیار. هوای آبجی ما رو داشته باش. آهان! دعوات کنم؟… نازت کنم؟… لوست کنم؟… بوس. فدای تو. خان دایی.

قطعه ۲۶ ردیف کامنت/ احسان و من/ پیروزی و اخلاق پیروزی

احسان مدیر وبلاگ شهر صبح: دلم نمی اومد در این فضای معنوی، حرف سیاسی–اعتقادی بزنم ولی به هر حال عزل رأس فتنه، از ریاست مجلس محترم خبرگان رهبری را به فال نیک می گیریم… ای کاش مجالی می شد و مجمع تشخیص مصلحت هم  بازسازی می شد.
حسین قدیانی: دوستان عزیز! من هم مسرورم اما رعایت “اخلاق پیروزی” تذکری است که اول به خودم می دهم. ما پیروز شدیم؛ اخلاق پیروزی را باید رعایت کنیم. با این همه پیش بینی ام این است که “اخلاق شکست” باز هم توسط بعضی ها رعایت نشود. هوشیار باید بود.

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۰۱ دیدگاه

رفتگر و ظرف سیب زمینی و حامد و هادی و من و یک مشت سیب زمینی و… تیتری که نمی آید!

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: امین چیذری

رفته بودم قم. با هادی و حامد. به قصد زیارت خانم. راز و نیازی در آن حرم. حریم علم. آوازی در جمع بیکران و ایضا نمازی در جمکران، که چون سه شنبه نبود، سکوت داشت. انگشتری هم که سفارش داده بودم، گرفتم از پاساژ برلیان. کار دست. بالطبع، کمی گران. شب آن ورتر از خیابان سالاریه، در زنبیل آباد، “میدان بستنی” سیب زمینی خوردیم؛ از این سرخ کرده ها. از هر ظرف مقداری باقی ماند. حامد پیشنهاد داد: ۳ تا یکی کنیم و سر راه گرسنه ای، آس و پاسی، گدایی، چیزی دیدیم، بدهیم به او. هادی حرفی نزد. من هم. با این حال در دلم موافق این کار نبودم. غذای دست خورده بود، چون. غذای دست خورده، به دل خودم که نمی نشیند. با این حال تر(!) دلم می گفت: شاید با این کار حامد، گناه اسراف را گردن ما ۳ نفر ننویسند. همین شد که حرف حامد، عملی شد.

***
پشت رل من نشسته بودم. حامد کنارم بود و هادی عقب. خسته بودم و قاطی کرده بودم که راه تهران و “میدان ۷۲ تن” از کدام طرف است. آن وقت شب، اولین نفری که دیدم، جلویش توقفی کردم و شیشه حامد را با کلید دادم پایین تا حامد از او راه را بپرسد. جواب داد: همین خیابان را می روی، دور برگردان را برمی گردی، بعد می روی سمت راست و یکی ۲ تا خیابان که رد کنی، می رسی به بزرگراه. حامد به او ظرف سیب زمینی را نشان داد که؛ بفرما. طرف مکثی کرد و باز هم مکثی کرد و آخر سر، ظرف را گرفت!

***
دوربرگردان را که برگشتیم، دیدم آن مرد هنوز دارد به ظرف سیب زمینی نگاه می کند. طوری که متوجه نشود، زدم کنار. دوست داشتم ببینم چه می کند… شاید کمتر از یک دقیقه، باز هم داشت به ظرف نگاه می کرد. عاقبت، ظرف را گذاشت روی جدول کنار خیابان و دوباره شروع کرد به جارو زدن. گاهی برمی گشت و به ظرف نگاه می کرد.

 ***
آن مرد “رفتگر” بود… 

ارسال شده در صفحه اصلی | ۳۴ دیدگاه

خورشید نقاشی زهراکوچولو/ بهاریه ای تقدیم به تقی دژاکام/ جوابی عمومی به ایشان

این نوشته در روزنامه وزین وطن امروز/ ۱۶ اسفند ۸۹ کار می شود

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ طرحی از عباس اسلامی

شیخ الشیوخ از وبلاگ گروهی آنتی بالاترین

 ۲ طرح از سجاد (سرباز ماه)

خسته اما امیدوار از وبلاگ “عقل عشق”

کاری از برادر خوبم “حسن”

آرام و ریز و سرد و تمیز عین بلور. عین دانه دانه های سفید روی روسری سیاه “خانوم جون” که هر وقت سر می کند، چند سالی جوان تر نشانش می دهد. این شاید آخرین برف بود که می آمد و به زودی “آدم برفی” آب خواهد شد و دل دخترک، تنگ خواهد شد برای آن بخار خاکستری که گرم نشسته بود روی شیشه سرد پنجره قشنگ خانه جمع و جور خانوم جون، که این فروردین ۸۷ را رد می کند؛ ماشاء الله! دخترک با انگشت اشاره شروع کرد نقاشی کشیدن. خانه مادربزرگ را کشید. یک کرسی هم گذاشت -یا کشید- در اتاق کناری تا گرم کند کبوتر پشت پنجره را که داشت می لرزید از شدت سرما و نای پرواز نداشت. پنجره را باز کرد و تکه نانی خشک گذاشت برای کبوتر. از همان سنگک آب گوشت ظهر جمعه. کبوتر آمد کنار کرسی نقاشی دخترک روی شیشه پنجره تا غذای خود را گرم بخورد. گمانم قبلش “بسم الله” گفت کبوتر که دل دخترک شاد شد. خانه خانوم جون تنها فرقش با آپارتمان شماره ۱۱ این است که “درخت” دارد، وسط باغچه ای کوچک، آن گوشه حیاط. این درخت، نماینده خداست در روی زمین تا اکسیژن مورد نیاز مادربزرگ را تامین کند. این درخت، هم در حیاط خانه مادربزرگ است و هم مایه حیات پیرزنی که حالا چشمانش دو دو می زند. نوک انگشتانش گزگز. بی عینک تار می بیند، بی عصا نمی تواند راه برود، اما هنوز آنقدر قصه بلد است که تا بهار تعریف کند برای نتیجه اش که یادگار “محسن” خدا بیامرز است… یکی بود، یکی نبود؛ این دخترک یعنی “زهرا” نوه شهید “محسن سلامی” است. حالا بسیاری از شهدا “پدربزرگ” شده اند. پدربزرگ هایی با ۲۵ سال سن. به همان جوانی عکس روی قاب دیوار. سیاه و سفید. ساده. ساده و صمیمی مثل درخت وسط باغچه حیاط خانوم جون که دخترک حتی اسمش را هم نمی داند. “بهار” نام خانوادگی هر درختی است. زمستان که تمام شود، رجعت می کند دوباره بهار. بس است هجرت پرستوها. بهار با شکوفه برمی گردد و آفتاب با پرستو و خانوم جون دیشب خواب دیده بود که محسن با همان لباس خاکی داشت بند پوتین هایش را محکم می کرد. پرسید: دوباره جنگ شده پسرم؟ محسن جواب داد: نه مادر، داریم آماده می شویم برای ظهور. شاید خدا می خواهد ابرهای فتنه را کنار بزند از جلوی خورشید. شما هم آماده باشید.

***
بیرون خانه خانوم جون، دختر چکمه به دوش به جای دماغ بر صورت آدم برفی، هویج گذاشته بود. “آدم حرفی ها” به “آدم برفی ها” که می رسند، انحنای نوک بینی و عمل زیبایی، ارزشش را از دست می دهد. آدم برفی به زودی آب خواهد شد و هویج باقی خواهد ماند. این هویج به جز ویتامین “A” چیز دیگری هم دارد و آن این است که خدا، من و شما و دخترک و خانوم جون و ماندانا را بسی زیباتر آفریده، از این آدم برفی های ما آدم حرفی ها، که ۲ روزه آب می شوند. بالای تیر برق، “یاکریم” که بالش خیس شده بود، نگاهش به کبوتر پشت پنجره افتاد که زیر کرسی، خوابش برده بود. هنوز بریده ای از تکه نان باقی بود. “یاکریم” بال هایش را تکانی داد و آمد کنار کبوتر. آرام، که چرت کبوتر را پاره نکند. وسطای راه، در همان آسمان بود که دید هنوز روی درخت، برگی هست که زرد شده، خشک شده، اما روی درخت است.

***
خانوم جون، زهرا را کنارش خوابانده بود. زهرا این سئوال را که پرسید، خوابش برد؛ “یعنی عزیز! بابامحسن، کی می آید که ما امام زمان مان را ببینیم؟” خانوم جون گفت: می ترسم بگویم کی، زودتر بیاید… و بعد عینکش را درآورد که بگیرد کنار نتیجه اش بخوابد. خواب بود یا بیدار، درست نفهمید؛ دید که یک یاکریم و یک کبوتر داشتند از پشت پنجره، دخیل به خورشید نقاشی زهراکوچولو می بستند. هوای خانه خانوم جون، آفتابی بود، اما هنوز برف می آمد.  

یک جواب عمومی به یک نامه خصوصی/ تقی عزیز! عطر تی رز، بوی ناسزا نمی دهد

تقی عزیز! با سلام. از آخر نامه خصوصی ات شروع کنم این جواب عمومی را. آن عطر تی رزی که به تو دادم، مال ۶ سال پیش بود. الان متوجه که هستی؟… یارانه ها هدفمند شده و اگر چه بی تاثیر، اما در تحریم اقتصادی دشمن هستیم؛ این مقدار که از آن عطر باقی مانده، لطف کنی و فقط در عروسی ها مصرف کنی، رحم کرده ای به جیب ما!
آن متن بهاریه ام، گفتی قشنگ بود. تقدیم به روح خدابیامرز خانوم جونت. بالای همین نوشته، اگر لطف کنی و لایق بدانی، بهاریه ای دیگر خواهی خواند، که این یکی را به خودت تقدیم کرده ام. من اگر در کیهان، اساتیدی چون شما نداشتم، یارای قلم زنی ام نبود. خوب می نویسم یا بد، جفتش گردن خودت است و یکی هم خانم صباغ زاده که عاشق قلمشم هنوز… و اگر میان زن و شوهر، نخواسته باشم بذر اختلاف بپاشم، هنوز در آرشیو بریده های روزنامه هایی که جمع می کنم، نوشته های مناسبتی ایشان هست. حتما سلام برسان.
تقی عزیز! خوب یادم هست در دومین جلسه خاستگاری -خانمم می گوید؛ خاستگاری، خواستگاری نوشته می شود!- وقتی می خواستم به همسر آینده ام که خانواده ای شهرستانی و به شدت کیهان خوانند، پز بدهم که با این و آن رفیقم، یکی هم گفتم که شماره تقی دژاکام را در گوشی ام دارم. گفت: دبیر سرویس شهرستان های کیهان؟ گفتم: بله… پس چگونه از یاد ببرم، ایام جوانی را، روزگاری که بابهانه و بی بهانه و بعضا دزدکی به تحریریه کیهان می آمدم تا از نزدیک نویسندگان محبوب خود را ببینم؛ محمد ایمانی، قدرت الله رحمانی، بهروز ساقی، محمدجعفر بهداد… و یکی هم خود تو را. درست ۹ سال پیش در تحریریه کیهان از همه تان امضاء گرفتم که البته محمد ایمانی و قدرت الله رحمانی ندادند؛ یعنی که یعنی! اما تو برایم چیزکی هم نوشتی. مفید و مختصر. با یک خط قشنگ. شاید یادت نباشد، اما من خوب یادم هست؛ روزی قبل از نیمه شعبان بود و هنوز آن را دارم: “بسم الله الرحمن الرحیم. ان شاء الله برای امام زمان، من و تو سرباز خوبی باشیم و قدر رهبر را که جانشین مولاست، خوب بدانیم. سرباز کوچک انقلاب/ تقی دژاکام/ نیمه شعبانی که شاید مثل این باران، خوش ببارد آن مرد بر چشمان ما”… چه امضای قشنگی داری!
تقی عزیز! عاشق جملات آخر نامه هایت هستم. “اسفند ماه برفی و زمستانی ۸۹” قشنگ بود و به کل بهاریه من می ارزید. نمی دانم چرا آنقدر که از “دی” و “بهمن” بوی بهار می شنوم، از اسفند نمی شنوم. شاید به خاطر شلوغی بیش از اندازه شهر باشد و این همه دود که به جای اسپند حاجی فیروز، از کنده آلوده و اگزوز این زندگی ماشین زده بدتر از قبرستان بلند می شود.
تقی عزیز! گور بابای هر فیلم، اعم از سینمایی، مستند، کوتاه، صد ثانیه ای، منفی ۱۸ و مثبت ۲۶ که بخواهد بین من و تو را خراب کند. من البته یک اصول گرا هستم و رفاقت و حق نان و نمک از اصول من است. همچنان که دفاع از مظلوم از اصول من است. روزی خود تو را بی دفاع ببینم، و ببینم که بی جهت -حتی با جهت- دارند بیش از استحقاقت می زنند و به قولی شورش را در می آورند، قطعا سکوت نخواهم کرد. جخت بلا به خاطر همین اصل از سعید تاجیک دفاع کردم. حرفها دارم با تو. خوب گوش کن.
تقی عزیز! چند سال است مرا می شناسی؟ گمانم حدود ۱۰ سال. اذعان کرده ای به خلوصم، اما کاش اعتراف می کردی در این ۱۰ سال که با هم در این فضای واقعی و حقیقی، سر و سری داشتیم، آنقدر مبادی آداب بوده ام که لااقل نخواهم از هیچ ناسزایی به هیچ کس دفاع کنم و با توجه به این شناخت، از توی بزرگوار توقع داشتم به جای این نامه خصوصی، یا در کنارش، نامه عمومی می نوشتی و می نوشتی؛ حسینی که من می شناسم، اگر چه متن “لطفا به سعید تاجیک فحش ندهید” را نوشت ولی جدای از ظاهر آن نوشته، در باطن، قصدی جز دفاع از مظلوم، در برابر این همه فحش به اسم نقد، و این همه توهین به بهانه نهی از منکر، نداشت. نه از دوستان فضای مجازی، که حداقل از رفقای عرصه واقعی، توقعم این بود.
تقی عزیز! طنز روزگار آنجاست که آن مطلب را وقتی داشتم می نوشتم، هنوز نقد شما را نخوانده بودم و چون می دانم که در صداقتم شک نداری، به تو می گویم که آن نوشته اصلا ارتباطی با نقد شما به آن فیلم نداشت. دگر بار نگاهی به لینک های متعدد مطلب تان بیاندازید، تا ببینید که جز شما بودند کسان دیگری که دچار سر درد شده بودند. در عجبم که چگونه آن همه سزا و یا ناسزا را به خود گرفته ای! و بیشتر از دوستان فاش نیوز در عجبم که شما را گرا دادند که حسین، تو را با “اظهارات تند” نواخته است!
تقی عزیز! من هم مثل عزیزانم “ساقی” و “رحمانی” قبول دارم که آینه وقتی روی آدمی را راست می نماید، باید به جای آینه، خود را شکست، اما بگذار حالا که قرار است از پرده برون افتد راز، من هم ابراز کنم چند نمونه ای را. خوب شد این نامه را نوشتی. من خشم صادقانه را -حتی نمی گویم نقد صادقانه را- به اظهار نظر از روی هوا و هوس و حسد -اعم از تمجید و انتقاد- ترجیح می دهم. تو صادقی برادر. پس به تو می شود حرف حساب زد.
تقی عزیز! کاش در این نامه مملو از پند و اندرز لطف می کردی و کلمات “کور” و “کر” را در وصف این شاگرد خود به کار نمی بردی. اما من چون مالک اشتر علی نیستم و قصدی هم برای رفتن به زیارت امام رئوف و دعا برای شما ندارم، با افتخار می گویم که تقی دژاکام مرا “کور و کر” خوانده و به هر کسی افتخار نقد نمی دهد. برای من “کور و کر” تو شرف دارد به افرادی که منافقانه “داداش حسین” خطابم می کنند و باز هم منافقانه “حسین افراطیانی” ام می خوانند. بگذار با تو درد دل کنم.
تقی عزیز! با عزیزی که من و شما، ایشان را “آقا” صدا می زنیم، در جلسات ۲ شنبه های بیت، دیداری “خصوصی-عمومی” داشتم؛ سال گذشته. آنانکه موظف بودند، گفتند که از محتوای این دیدار به دوستانت خواستی بگو، اما به خبرگزاری ها، نه. عزیزان فاش نیوز اما برای من بیشتر از جنس استاد و دوست بودند، پس با کلی ذوق و شوق به ایشان هم گفتم آنچه باید و تاکید کردم “خبر” نشود و مع الاسف، در کاری غیر اخلاقی، -غیر اخلاقی تر از تمام ناسزاهای سعید تاجیک- خبر شد و در صفحه اول این سایت به عنوان “خبر اول” و البته به بدترین شکل از حیث حرفه ای کار شد و در متن خبر، البته آنقدر اخلاق مراعات شده بود، که اشاره کردند؛ “فلانی البته به ما گفت؛ خبری اش نکنید!” مع الاسف تمام ذوق و شوقم از دیدار با “آقا” و خواندن یک دل نوشت برای ایشان، آنجا در کامم زهر شد که بانیان دیدار تماس گرفتند و گفتند؛ آخرش هم نتوانستی خودت را کنترل کنی! این عمل غیر اخلاقی، قطعا با دل یک فرزند شهید که تمام خون پدرش را هزینه بصیرت ۸۸ کرد و هرگز از آن پشیمان نخواهد شد، بد تا می کند؛ خیلی بد!
تقی عزیز! اساتید من در این سایت، در عملی غیر اخلاقی، مرتکب دروغی بزرگ شده اند و توهم خود را به عنوان “خبر” به خورد مخاطب داده اند. من کی و کجا شما را –شخص شما را- با “الفاظی تند” نواخته ام؟! که حالا دوستان، منت بر سرم بگذارند که اگر جز تقی دژاکام کس دیگری بود، چنین و چنان می کرد؟! آیا مخاطب من در آن نوشتار، یک شخص بود یا یک موج؟! آیا وقتی خود شما علیه آشوبگران عاشورا سخن می گویید و می نویسید، میان اجزای این آشوب، تفاوت قائل می شوید، یا نظر به اینکه لابد مخاطب، بدیهیات را می فهمد، همه این پیکره را با هم می نوازید؟ قطعا در چنین نوشته ای، منظور شما از فلان فتنه گر که اعدام باید گردد، آن عالم اخلاق و محترمی نیست که در انتخابات به موسوی رای داد و البته آشوب عاشورا را هم هرگز محکوم نکرد! پس تقی عزیز! نه نیاز به این ذکر است که من، فرزند شهیدم و نه لازم به این تذکر، که شما مومنی هستی که مسجد دیده ای و بسیجی ای هستی که جبهه رفته ای. آیا اخلاق، این فرض را بر شما واجب نمی کرد و نمی کند که بدانی، چون منی می دانم در آن ۸ سال، جنگ کرده ای؟!… و آیا اخلاق، این فرض را بر شما قطعی نمی کرد و نمی کند که لابد منظور من از آن نوشته، شخص “تقی عزیز” نبوده است؟!… پس می خواهی به شما بگویم که روی کدام صندلی ناهار خوری “کیهان”، برایم از جبهه خاطره تعریف کرده ای؟! می خواهی بگویم که همان شب اهدای عطر، در آن ۵ ساعتی که با هم گپ زدیم، به کجاهای خاک مقدس جبهه، گذر بحث مان افتاد؟! گرفتن بی دلیل یک ناسزا به خود، آیا عملی اخلاقی است؟!
تقی عزیز! پس مرادم از آن نوشته، شما نبودی برادر. اما ناسزا چه به تقی دژاکام باشد و چه به غیر از او بد است و مستوجب حد شرعی است. بالای این نوشتار، توقعم را از شما و از آنجا که مرا خوب می شناسی، بیان کردم. بدان که من هم لااقل همان اندازه خودت از فحش و ناسزا بدم می آید، آنقدر که باز هم از سر طنز روزگار تا کنون به خود جرئت نداده ام که آن فیلم را ببینم. می دانم آنقدر صادقم می دانی، که بی نیاز از سوگند باشم. با توجه به شناختی که از آقاسعید داشتم، همان روز به اعتبار یک تلفن، که به صداقت فرد پشت خط، کمی تا قسمتی ایمان داشتم، به ذکر خبری در قطعه ۲۶ بسنده کردم که ملت همیشه در صحنه، “ف. ه” را از سیدالکریم بیرون کردند، اما بعد که از طریق یک تماس دیگر فهمیدم که این بیرون کردن همراه با اعمال شاقه بوده، دیگر خبری در تایید این کار در قطعه ۲۶ کار نشد. چه اینکه فردای آن روز باز هم خانواده مزبور به سیدالکریم رفت و باز هم همان اتفاق افتاد، اما این بار از کنار این خبر داغ، عبور کردم. الحمدالله آرشیو این وبلاگ پیش روی همه هست. تا اینکه بحث آن فیلم پیش آمد. تماس زیاد بود که دفاع کنم از کار سعید که دقیقا نمی دانستم محتوایش چیست. این کار را برای چند روز نکردم، اما وقتی دیدم به بهانه رفتار و گفتار سعید تاجیک، چنین سازماندهی شده علیه او تاخته اند، این بار با همان اخلاصی که بدان اشاره کردی، به قصد دفاع، آن متن را نوشتم. اگر از ظاهر آن نوشته، همچین بر می آید که از فحاشی دفاع کرده ام، تصحیح می کنم و تو خود چون ظاهر و باطنم را می شناسی، معترفی که به کدام قصد، خود را هزینه کرده ام. راستش تازه دیروز و یکی هم امروز بود که از طریق ۳ تماس تلفنی، ملتفت شدم که تقریبا چه گذشته در آن فیلم. فحش و فحاشی، قطعا محکوم است اما عده ای از دوستان، به جای یقه آقاسعید، چنان گریبان مرا چسبیده اند، که گویی بازیگر نقش اول آن فیلم، من بودم!
تقی عزیز! من نویسنده قطعه ۲۶ هستم. لازم باشد از هر کسی عذر می خواهم و دیده ای که شهامت این کار را دارم، اما قطعا دلیلی نمی بینم که بخواهم از “ف. ه” معذرت بخواهم. من، نه سعید تاجیکم و نه تقی دژاکام. چه کنم که “فائزه” نه در لغت، که در عمل سیاسی، دقیقا بر وزن کلمه ای است که بیشتر برای مفاسد اجتماعی به کار می رود؟! تو لابد خبط و خطاهای آقازاده ها را بیشتر از من می دانی، و چون بیش از من، کیهانی هستی و به اخبار پشت پرده اهالی خرید، دسترسی داری، لطف کن و قبول کن که نیازی به عذرخواهی از “ف. ه” ندارم. القصه! بچه حزب اللهی بیشتر فحش شنیده از سران کفر و سران فتنه، تا اینکه ناسزایی گفته باشد. سر تا پای خاندان مبارک ایرانی، فحاشی به خون شهداست و مگر نامه سرگشاده، چیزی جز ناسزا بود؟! آیا مردمداری دولت احمدی نژاد را “گداپروری” خواندن، فحش نیست؟! آیا برای خاندان مبارک ایرانی، و ایضا سران فتنه قباحت آور و شرم آور نیست که دشمن سالهاست -سالها پیش از این فیلم- به بهانه دفاع از ایشان به من و شما و ما و همه بدترین ناسزاها را می دهد؟! آیا لطف می کنی که با دوربین موبایلت، یک فیلم از پشت صحنه کامنت های “آب و آتش” و “قطعه ۲۶” تهیه کنی، تا ببینی که قبل از این فیلم هم هواداران عمدتا خارجی سران فتنه، لحن صحبت شان چیزی جز فحش و ناسزا نبوده است؟! اگر فحاشی بد است -که بد است- مدعی ما هستیم یا دشمن؟! من بعد از اطلاع از اصل قصه، حتما پنهانی به آقاسعید خواهم گفت که کاش “ف. ه” را بدون فحش از شهرری بیرون می کردی، اما آشکارا به سایت بالاترین و فیس بوک و جرس و… می گویم که اصولا یک انسان، نباید ناسزا بگوید. گیرم با جمهوری اسلامی مشکل دارید، چه کار به خون پدر من دارید؟! با من مشکل دارید، چرا به جای شماره موبایلی که در بالاترین لو دادید، به تلفن خانه زنگ می زنید؟! چرا اینقدر فحش می دهید؟!
تقی عزیز! فکر کنم می دانی که قطعه ۲۶ بارها و بارها به دعوت دشمن آن سوی مرز، فحش و ناسزا شنیده است. یکی هم لابد به این جرم که چرا اصولا “قطعه ۲۶” که شاگرد “آب و آتش” است و در آن “بابای ماست خامنه ای”، پربازدیدترین وبلاگ فارسی زبان است. چرا به عنوان یک استاد، در دفاع از شاگرد خود و در مذمت فحاشی، سخنی تا به حال نگفته ای؟! و چرا من تا به حال درباره ناسزاهایی که “آب و آتش” از دشمن شنیده، دشمن بددهان را ننواخته ام؟! آن فیلم را هرگز نخواهم دید، اما حتی با وجود این فیلم، ما شاکی پرونده اخلاق و ادب هستیم، یا دشمن؟! بگذریم که تضمینی به کنترل خشم عاشورایی این ملت نیست. به هیچ وجه نمی خواهم مجوز ناسزا صادر کنم، که خود قربانی فحشم، اما من وقتی از تو به خاطر یک نوشته گیرم غلط، کر و کور می شنوم، با همین درصد به خانم “ف” چه باید گفت؟! البته که فحش نباید داد، اما عدالت را که می توان اجرا کرد! عدالت را که نمی توان اجرا کرد، مطالبه عدالت که می توان داشت! مطالبه عدالت که نمی توان داشت، اما…
اما تقی عزیز! دست آقای هاشمی را هم بوس کنی، باز این جماعت به تو، به من، به همه ما فحش خواهند داد؛ بدترین ناسزاها. می دانی به کدام جرم؟ به این جرم که مقتدای مان خامنه ای است. دشمن به خاطر ادب سیاسی ماست که به ما فحش اجتماعی می دهد، نه به خاطر فلان کسی از جبهه خودی، که کاش بی ادبی نمی کرد. گیرم من بی ادب، تو که در وبلاگت رعایت ادب را می کنی، آیا رویت می شود کامنت های دشمن را نشان خلق الله بدهی؟! به تو برای چه فحش بد می دهند؟!
تقی عزیز! نهی از منکر یک فریضه است، اما الان منکر اصلی سران کفر و فتنه اند. زیباتر آن است که من و شما وقتی می خواهیم دشمن اصل کاری را نشانه برویم، همدیگر را پیوند وبلاگ خود کنیم. جای پشت هم ایستادن، لینک کردن، موضع دست جمعی اتخاذ کردن، اینجاست… و می بینی دشمن علیه ما متحد است و من و تو علیه دشمن، بسیار بیش از این، لااقل همان اندازه وقتی که می خواهیم غضنفرها را نقد کنیم، به وحدت نیاز داریم.
تقی عزیز! مظلوم این ماجرا ما هستیم، نه خاندان سران فتنه، و نه اهالی دیار کفر. آری! من و شما و دیگر دوستان، که به روایت لینک بالاترین، در کامنت و پیامک و موبایل و تلفن منزل و نشانی خانه و… از دشمن فحش می شنویم. فحش اگر بد است، بسیجی هیچ وقت نمی دهد. اگر هم جایی به خطا چیزی گفت، نهی از منکر، گاهی در “ستر” باشد، بهتر است. عمومی اش هم البته اگر اصراری هست، حدی هم دارد. خوب می دانم که “امر به معروف و نهی از منکر”، نه برای دشمن، که برای برادران دینی است، اما من و شما، ما، جملگی الان در جهادیم. جز این است؟… و گیرم که در جهاد با دشمن هم باید مثل روزگار صلح، دوست را نهی از منکر کرد. از جمله منکراتی که شما هرگز آن را نهی نکرده ای، سکوت عده ای از نویسندگان و هنرمندانِ ان شاء الله متعهد در همین فتنه ۸۸ بود. منکر زیاد بود که شما نهی اش نکردی! من جمله منکر سکوت عده ای از دوستان مشترک مان! کاری که من کردم؛ چون برای من اصولم حتی از اصل رفاقت و لوطی گری، مهمتر است و مهمترین اصل برای من، “ولایت فقیه” است. نویسنده و هنرمند متعهدی که در اوج فتنه علیه “آقا” مرتکب “منکر سکوت” شد، خیلی بیش از امثال سعید تاجیک باید توسط شما نهی می شد و نقد می شد. جز این است؟!… و الا دوستی من با شما به لحاظ کیفی و کمی از دوستی با سعید تاجیک بیشتر بوده است. من فقط یک بار آقاسعید را بنا بر وعده قبلی دیده ام، که آنهم برای گفت و گوی اختصاصی با ایشان بود. دیگر هر چه بوده، اتفاقی بوده. در بهشت زهرا. در اغتشاشات. در تشییع پیکر شهدا. من از شما بسیار بیشتر از سعید تاجیک توقع حرمت رفاقت دارم. خوب یا بد، بیخ ریش خودت هستم و دست پرورده امثال خودت هستم. من اگر اهل ناسزا باشم، تو مقصری، اما هم من و هم شما در فضای واقعیت که خوب همدیگر را می شناسیم، بیش از آنکه ناسزا داده باشیم، فحش شنیده ایم. غیر از این است؟! 

تقی عزیز! برخی از آنان که تو در “آب و آتش” بیش از “قطعه ۲۶” تحویل شان می گیری، مع الاسف در ازای هر یک تیری که به دشمن می زنند، به بهانه نقد و امر و نهی، چند تیر می زنند به سینه جبهه خودی. من بیش از شما قبول دارم که باید به جای مارادونا، گاهی به فکر مهار غضنفر بود، اما غضنفر، نهایت یک گل به دروازه خودی می زند، دو گل می زند، سه گل می زند، چهار گل می زند… چه خبر است؟! دروازه بان به اندازه کافی، امر به معروف و نهی از منکر شد!… پس لطفا به دروازه دشمن حمله کنید!
تقی عزیز! تو در جنگ نرم می بینی که دشمن با سوء استفاده از پسر همت و دختر باکری، می خواهد این تلقی را جا بیاندازد که خانواده شهدا بر نظام اند، نه با نظام. این وسط فرزند شهیدی پیدا می شود که می گوید “بابای ماست خامنه ای” و “نه ده” را می نویسد. به دشمن می گوید “غلط کردید بیشمارید” و باز هم تکرار می کند. صفارهرندی در مقدمه همین کتاب، “ادبیات غیرت” را مدیون این فرزند شهید می داند، نه “ادبیات ناسزا” را… استاد من و تو کی و کجا نوشت: “ادبیات ناسزا مدیون جوان کله شقی است که به “ف. ه” نازکتر از گل گفت”؟! می دانی چیست آخر کار این غضنفرها؟ یکی می گوید: “رابطه ما با رهبر، رابطه فرزند و پدری نیست، رابطه پیرو و ولی امر است.” دیگری می گوید: “تو غلط می کنی که بیت رهبری، خانه ات باشد”. آن یکی می گوید: “تو اگر ستاره کهکهشان راه شیری هم باشی، باز نمی توانی با استفاده از علم نجوم، سخنان رهبر را بیابی”… و توی تقی دژاکام خوب می دانی که این نکته گیری ها برای چیست و از چه زاویه ای است. آیا تا کنون این منکرات را نهی کرده ای؟! یا به کرات با لینک و پیوند حمایت شان کرده ای؟! تو خوب می دانی وقتی من می گویم “بابای ماست خامنه ای”، منکر رابطه پیرو و ولی امر نیستم؛ بلکه می خواهم از خون سرخ یک شهید در راه همان هدفی که برایش به شهادت رسید، هزینه کنم که از خوش روزگار، این شهید، بابااکبر خودم است. حرفی هست؟!
تقی عزیز! من کار ندارم که چه کردند با پسر همت و دختر باکری، که آغوش سران فتنه را به سینه پر سکینه نظام ترجیح می دهند، اما راستش دلم این روزها از دست تو هم شکسته است. تو که مرا در این فضای مجازی نشناخته ای. تو که در عالم واقعیت، استادم بوده ای. تو که بر صداقتم، بیش از خلوصم اذعان داری. تو که خوب می دانی من چرا می گویم؛ “بابای ماست خامنه ای”.
تقی عزیز! چون دوست دارم خامنه ای برای همیشه بابایم بماند، مجبورم گاهی سهم بی معرفتی برادران ناخلفم را بدهم. گرفتن گاه گاه گوش غضنفر، فحش نیست؛ تاکتیک من است و الا اینقدرش را ناسزا رواست که مرا “کر و کور” خطاب کنی. من که مرادم از آن نامه، تو نبودی، اما تو نامه ات را خصوصی به من نوشتی. مزاح کنم با تو؟… همچین گاهی از ادب و اخلاق حرف می زنی، که انگار گاهی یادت می رود، دبیر سرویس شهرستان های کدام روزنامه هستی!!؟؟… سئوالی ازت بکنم؟… این همه که دشمن، کیهان را بی ادب می خواند و به حاج حسین آقای شریعتمداری -استاد محترم و دشمن خفه کن من و تو- بدترین فحاشی ها را در انواع و اقسام رسانه ها نثار می کند، آیا حاج حسین هم تا کنون فحش ناموس به دشمن داده است؟!… نه عزیز! دشمن ما ذاتا اختیار زبانش دست خودش نیست و بی شرم و حیاست. در این بزم، هر که مودبتر است، جام بلا بیشترش می دهند. بگذریم که حاج حسین مقرب هم هست و جرم دیگرش این است که نماینده حضرت ماه است در موسسه کیهان. روزنامه ای که آمریکا و اسرائیل مثل سگ ازش می ترسند. 
تقی عزیز! بس کنم که عطر تی روز بوی ناسزا نمی دهد!
آهان! خیلی دلم برایش تنگ شده. رفتی مشهد، زیاد دعایم کن! خیلی زیاد!

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۵۱ دیدگاه

نامه خصوصی حضرت دژاکام به این حقیر

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ طرحی از مهرداد، وبلاگ “آنتی شبهه”

کاری از حسن

فاش نیوز: متن زیر نوشته ای است از “تقی دژاکام” که دوست چندین ساله “حسین قدیانی” است. او که  خود از رزمندگان دوران دفاع مقدس و مجروح جنگی است، علیه فردی که به یکی از فتنه گران فحاشی کرده، مطلبی نوشته بود و این مطلب باعث دلخوری قدیانی و نوشتن مطلبی  تند از سوی وی علیه دژاکام گردید. دژاکام نیز برای دلجویی از حسین قدیانی، متنی را قلمی کرد تا به او ثابت کند دوستش دارد و نوشته اش علیه فحاشی صورت گرفته صرفا “برای امر به معروف ونهی از منکر” و دلسوزانه بوده است. این درصورتی است که حسین طی نوشته ای تقی را حسابی با الفاظی تند نواخته است و شاید هرکس دیگر جز تقی دژاکام بود، این الفاظ تند علیه خودش را برنمی تافت. ما هم با این که هر دوی اینها را دوست داریم و درضمن، فحاشی را حتی درباره زن فتنه گری چون “ف ه” نیز جایز نمی دانیم و البته به نوشته دژاکام هم انتقادکی داریم، با این بیت “آینه چون روی تو بنمود راست، خود شکن آئینه شکستن خطاست”، این متن را منتشر می کنیم.

حسین عزیز! سلام.
فکر نمی کنم اگر صد عیب در من سراغ داشته باشی، در یک حُسن من شک داشته باشی و آن صداقت است. به همین دلیل می خواهم همین اول خیالت را راحت کنم که اگر به تو «عزیز» می گویم و اگر می خواهم جمله بعدی را بگویم، کوچکترین احتمالی از دروغ و ریا و حتی تعارف و… در آن راه ندارد و بدان که حرف دلم را می زنم مثل همه وقتهایی که در وبلاگ، جز با دلم چیزی نمی نویسم و بسیار به ندرت به این فکر می کنم که اگر فلانی نوشته مرا بخواند، چه تصوری خواهد داشت.
و اما آن جمله بعدی این است که همیشه به دو چیز تو رشک برده و غبطه خورده ام: قلمت و خلوصت. خیلی دوست داشتم قلمی به روانی و تأثیرگذاری قلم تو می داشتم و خیلی آرزو می کنم اندکی -و فقط اندکی- از خلوص تو را خدا به من می داد .
امروز صبح که مثل هر روز «وطن امروز» را می خواندم و نوشته زیبای تو را در وصف بهار دیدم، به بچه های سرویس گفتم: نگاه کنید ببینید قدیانی چقدر قشنگ و لطیف درباره بهار نوشته است. بعد اضافه کردم: نوشته های اینچنینی حسین به دل من بیشتر از نوشته های دیگرش می نشیند و بیشتر با آن حال می کنم.
در همین حال و هوا بودم و داشتیم برای ناهار می رفتیم که «قدرت» زنگ زد و از نوشته اخیرت درباره روزنوشتم در نقد فحاشی به فائزه خبر داد که گفتم :نه، حسین چنین چیزی ننوشته است. از او اصرار و از من انکار. برایش توضیح دادم که من مطالب بچه ها را به محض انتشار روی گوگل ریدر می خوانم و از حسین چنین چیزی نیامده است.  گفت: در هر صورت  سایت «فاش نیوز» را برای چنین مواقعی گذاشته اند که بچه های جبهه وجنگ وجانباز و بسیجی و ایثارگر حرفهایشان را بزنند و دلهایشان را به هم نزدیک کنند. گفتم آخر من درباره چه چیزی باید بنویسم، چیزی که تو می گویی در وبلاگ حسین نیست (همان طور که حرف می زدیم «قطعه ۲۶» تو را هم باز کرده بودم و می دیدم). کمی درباره ماجرای فحاشی در پارکینگ حرم حضرت عبدالعظیم صحبت کردیم و دیدم که قدرت از جزئیات ماجرا بی خبر است و فکر می کند شخص مورد نظر تنها «اعتراض تند»ی به فائزه کرده است و بس! توضیح دادم که این طور نیست و فحشهای بسیار رکیک داده. گفت: مثلاً‌ چه فحشی؟ گفتم: روم نمیشه بهت بگم قدرت! خیلی زشته!
بعد فهمیدم قدرت درست می گوید تو در اعتراض به نوشته اخیر من چیز بسیار تندی در قطعه ۲۶ نوشته ای با این توضیح که مطالبی که در ستون کناری وبلاگت می نویسی در گوگل ریدر نمی آید و من تا حالا فقط مطالب اصلی تو را در آنجا می خواندم !

***
وقتی نوشته ات  را خواندم، شوکه شدم و نمی دانستم چه کار باید بکنم و چه بگویم. بچه های سرویس خیلی سریع تغییر حالت مرا فهمیدند و سؤال می کردند که چی شد؟ چه باید می گفتم؟ باید می گفتم دوست صمیمی هفت هشت ده ساله ام مرا به خاطر نهی از منکری که وظیفه شرعی ام بوده، «هالو» و «بی خرد» و «خر» و «بی شعور» و «مؤمن مسجد ندیده» و «بسیجی پایگاه نرفته» و «نازنازو» و «خاک بر سر شعورتان»، «خریت»، «خریت محض» و… خطاب کرده است؟
حسین جان! من نه بسیجی پایگاه ندیده ام و نه کسی که با جنگ بیگانه بوده است. من نباید به تو بگویم که چند ماه و در چه گردانهایی در جنگ بوده ام که البته اگر در هر چیز و موضع دیگری هالو و خر بوده باشم در این یکی نیستم. با این همه خاک پای بابا اکبر تو و بابا اکبرهای دیگر این مرز و بوم هم نمی شوم؛ همان ها که امید ما برای شفاعت روز قیامت هستند، ان شاء الله.
راستش فکر کردم تو درباره ماجرای حرم سید الکریم، فقط به شنیده ها اکتفا کرده ای و خودت کلیپ آن فحاشی اسفبار را نشنیده ای. فحشهایی که من حتی در گوشی خصوصی تلفن هم رویم نمی شد به قدرت بگویم تا از عمق فاجعه باخبر شود و آب شود! مگر می شود «داداش حسین بسیجی ها» آن حرفهای شرم آور را بشنود و «سردرد» نگیرد و بعد مرا به خاطر اینکه از شدت ناراحتی «سردرد» گرفتم، مسخره کند؟ نه، باور نمی کنم. او حداکثر همان لفظ وقیحِ «فاحشه» را شنیده که متأسفانه در هر خط نوشته اش دو بار آن را تکرار کرده است!
حسین جان! یک سؤال از تو دارم: مگر ما مرید و دوستدار همان «صفار هرندی» یی نیستیم که هر موقع دور هم جمع می شدیم قبل از مباحث سیاسی، برای ما درس اخلاق می گفت و تأکید می کرد که در همه مواجهه های سیاسی و اجتماعی، قبل از هر اقدامی به اخلاق و معنویت توجه کنیم؟ و مگر ما برای چه عاشق او شدیم؟ یک بار دیگر تعداد کلمه وقیح «فاحشه» را در نوشته ات بشمار و آن را با درسهای صفار هرندی محک بزن، ببین چقدر با آن توصیه های مکرر، فاصله داری؟ اصلاً صفار هرندی را کنار بگذار، جملات نوشته ات را با فرمایشات اهل بیت و پیامبر اعظم «علیهم السلام» بسنج و ببین اگر نوشته ات را یکی از این بزرگواران جلوی رویت بخوانند، توی زمین فرو نمی روی و آیا می توانی از آن دفاع کنی؟
حسین جان! من شاید روزی بیش از ۲۰۰ سایت و وبلاگ را به اقتضای کارم می بینم و به ندرت دیده ام که وبلاگی به اندازه «آب و آتش» به خاندان هاشمی رفسنجانی انتقاد کرده باشد. شاید تنها روزنوشت وبلاگی که در آن، فردای ۹ دی، عکسهایی از تراکتها و پلاکاردهای ضد هاشمی را از آن تظاهرات تاریخی ثبت کرده باشد، مربوط به من است. در ماجراهای اخیر هم بارها انتقادهایی که وظیفه ام بوده است انجام داده ام و یک موی گندیده شما حزب اللهی ها و نیز بچه های جبهه و جنگ را به صد تا فتنه گر و اغتشاشگر و وابسته رسمی و علنی دشمن نمی دهم، اما از من نخواه که انسانیتم را زیر پا بگذارم و در مقابل فحاشیهای رکیکی که زیبنده یک حزب اللهی که نه، زیبنده یک مسلمان، باز هم نه، زیبنده یک انسان نیست سکوت کنم و دم بر نیاورم. پس نهی از منکر را برای چه تشریع کرده اند؟ آیا منکر تنها به چند مورد بخصوص محدود می شود؟
تو ظاهراً خیلی پیگیر مطالب آب و آتش نیستی وگرنه به نقل از آیت الله ناصری، یار بسیار دیرینه امام خوانده بودی که وقتی طلاب مضروب و مجروح از دست کوماندوهای گارد شاه که آنها را از پشت بام مدرسه فیضیه پرت کرده بودند، در آخر شب در جلوی امام به آنها فحش دادند، امام به شدت ناراحت شد و گفت: من نمی خواهم کار آنها را تأیید کنم اما شما هم حق ندارید به آنها فحش بدهید؛ زبان مؤمن ارزشش بیشتر از این است که به این الفاظ آلوده شود.
اصلاً یک چیزی: گفته ای اگر تو هم در حرم حضرت عبدالعظیم بودی و فائزه را مشاهده می کردی همان فحشهای سعید تاجیک را به فائزه می دادی. درست؟ فرض کن در همان موقعیت کسانی مثل رهبر انقلاب (نمی گویم امام زمان یا خدا!) آنجا ایستاده بودند، آیا تو شرم نمی کردی دهانت را باز کنی و آن عبارات فجیع را به کار ببری؟ اگر صفار هرندی خودمان آنجا بود چه؟ واقعاً آن حرفها را می زدی؟ و اگر می زدی فکر می کنی واکنش آقا و صفار هرندی نسبت به این عمل زشت چه می بود؟
بگذار یک اعتراف کنم: راستش من نمی دانستم آن فرد فحاش «سعید تاجیک» ی است که همه او را با کتاب معروف خاطرات جنگش می شناسند؛ همان که تو از آن نام بردی: جنگ دوست داشتنی… این را… بعد از خواندن نوشته من زنگ زد و گفت و البته گفت تمام ابهتی که برایش داشته و تمام احترامی که برایش قائل بوده است با دیدن همین کلیپ فرو ریخته است. به همین دلیل می خواهم یک اعتراف دیگر بکنم و آن اینکه: خوشحالم که او را نمی شناختم و به همین دلیل وظیفه شرعی «نهی از منکر»م را بدون دغدغه های رایج در این دوست داشتن ها که به قول آیه یا حدیث، انسان را کور و کر می کند (که ظاهراً تو هم دچارش شده ای) انجام داده ام.
فکر کن همین هاشمی رفسنجانی که امروز برای ما از آن ابهت افتاده است، مگر روزی در نمازهای جمعه اش حرفهای دل حزب الله را نمی زد؟ مگر منتظری، روزی پاره تن امام نبود؟ مگر بهزاد نبوی و حجاریان و تاج زاده و نوری زاد و… از اول این طوری جلوی نظام و رهبر موضع گرفته بودند؟ چه تضمینی وجود دارد که ما نهی از منکرمان را به خاطر سوابق خوب افراد، کنار بگذاریم و آنها -خدای نکرده البته- فردا عوض نشوند و در دیدگاههایشان تجدید نظر نکنند و رو به روی همه چیز نایستند. و مگر در احکام نهی از منکر آمده است اگر کسی سوابق خوبی داشت او را نهی از منکر نکنید؟ مگر در رساله توضیح المسائل آقا آمده است استثناهای فحش دادن یا نهی از منکر این است که طرف بسیجی جبهه رفته پایگاه دیده کتاب خوب نوشته، باشد؟ اگر چنین تبصره و استثنایی هست بگو و ما را نهی از منکر کن تا دیگر احکام نورانی اسلام را به شیوه خودمان تحریف و تفسیر نکنیم و آن دنیا شرمنده این مدل بسیجی ها نباشیم!
اگر این گونه باشد من و تو نباید به خاطر برخی مواضع امروز احمدی نژاد از او انتقاد کنیم! چرا که احمدی نژاد چون دو دوره مورد تأیید نظام و مردم حزب اللهی بوده، حتماً معصوم است و از هر نقصی مبراست و ما غلط می کنیم به او در مسائل مختلف انتقاد کنیم؟ اگر فردا همین پرزیدنت محبوب امروز ما -خدای نکرده، خدای نکرده- جلوی آقا ایستاد باز هم نباید به او انتقاد کنیم، چون امروز خوب و حزب اللهی و ضد آمریکایی و ضد صهیونیست و ضد هولوکاست و ساده زیست و ولایی است و چنین کسی هیچ وقت هیچ اشتباهی نمی کند و ما هم حق نداریم به او از گل نازکتر بگوییم! این چه منطقی است و آن را از کجا آورده ای؟
بله. یک چیز را قبول دارم و آن اینکه برخی از افراد خاندان هاشمی رفسنجانی ضربه ای که به نظام و انقلاب و هویت انقلابی و مکتبی کشورمان می زنند بسیار بیشتر از ضربه ای است که امثال نویسنده کتاب «جنگ دوست داشتنی» می زنند. درست! اما این را هم قبول کن که انتظاری که ما از بچه های جنگ و دفاع و بسیجی داریم قابل مقایسه با فتنه گرهایی نیست که سر هر تظاهراتی، هوس ساندویچ و روسری مشکی و… می کنند. خطر گلهای غضنفرهای خودی بدتر است یا مارادوناهای غیر خودی؟
گفته ای که امام و اهل بیت و خدا در جاهای مختلف از تعابیر «سگ زرد» و «شغال» و… برای خطاب قرار دادن دشمنان و یهودیان استفاده کرده اند. آیا این تعابیر با تعبیر زشت و تکاندهنده «فاحشه» که تو و آن بسیجی محبوب تو به کار برده اند، یکی است؟ واقعاً‌ تو تفاوت این خطابها را نمی فهمی؟ آن تعبیرهای وحشتناکتر سعید تاجیک را که نه می توانم بنویسم و نه می توانستم تلفنی و خصوصی به قدرت بگویم چه؟ با شغال و سگ زرد یکی است؟
حسین جان! من و تو هر دو در تظاهرات تاریخی ۹ دی بوده ایم. می دانیم که ۹۰ درصد شعارها علیه آقای هاشمی رفسنجانی و فائزه و مهدی و دیگر خاندان او بود و فقط ۱۰ درصدشان علیه موسوی و کروبی و خاتمی بود و به همین دلیل تلویزیون هیچ گاه تصویر نزدیک یا صدای غالب آن تظاهرات را پخش نکرده و نمی کند. سؤال من این است: در آن تظاهرات میلیونی و آن همه شعار علیه خاندان هاشمی، در چند درصدش کلمه رکیک و فحش به کار رفته بود؟ آخر مؤمن! بصیر! حزب اللهی! مگر همه آن مردم، انقلابی و ولایی و با بصیرت نبودند، چرا یک فحش هم کسی از زبان مردم نشنید و فقط شعار مرگ و آرزوی محاکمه و حتی اعدام آنها به گوش می رسید؟ به چه حقی من و تو به خودمان اجازه می دهیم خارج از ضوابط شرعی و اخلاقی و در این مورد انسانی، کاری کنیم که موجب خجالت امام زمان «عج» شود؟
حسین جان! توبه را برای همین جاها گذاشته اند. این کار زشت بوده و حتماً موجب سخط الهی خواهد بود. هم خودت بابت این روزنوشتت توبه کن (منظورم فحشهایی است که به فائزه داده ای، نه فقط آنها که به من روا داشته ای!) و هم دوستت سعید تاجیک را به عنوان یک برادر دلسوز توصیه به توبه کن. نگذار مظلومیت بچه های انقلاب و جنگ و به قول قدرت -که مرا توصیه به نوشتن این نامه کرده است- ایثارگر، با این کارها خدشه دار شود و آبرویی  که به سی سال جمع کرده ایم، این گونه و با همین موارد اندک و قلیل حراج شود و مضحکه خاص و عام شویم و اعمالمان تباه و به قول قرآن «حبط» شود. باور کن اگر دوستت نداشتم و اگر برایم عزیز نبودی، اینها را نمی گفتم و نمی نوشتم.
خانوم جونم -خدا بیامرز- می گفت: ننه! دوست اونه که می گریونه، دشمن اونه که می خندونه.
ممکن است هالو و خر و بی شعور و… باشم اما مگر یک آدم هالو و بی شعور نمی تواند در موردی نکته درستی که یاد گرفته است بگوید و تذکر بدهد؟
ممکن است جواب بدهی -همان طور که در وبلاگت نوشته ای- که مگر جواب فحش را با فحش می دهند؟ آیا تو عبارت زشت فاحشه و بدتر از آن را با «احمق» ی که من به کار برده ام و اگر هم بد باشد حداکثر یک «توهین» است نه یک «فحش» ، یکی می گیری؟ با این حال من حاضرم اگر تو و دوستت سعید تاجیک از این حرفها و عباراتتان پوزش بخواهید، من هم بابت این تعبیر توهین آمیز از او معذرت خواهی کنم تا شاید خداوند مهربان همه ما را ببخشد.

***
برای پنجشنبه آینده بلیط رفت و برگشت مشهد گرفته ام تا آخر سالی، پیش امام مهربان و رئوفمان درد دلی داشته باشم و از او بخواهم که بابت خطاها و اشتباهات امسالم در پیشگاه خداوند متعال پا درمیانی کند تا همان شتر دیدی ندیدی، در حق ما روا شود. خوب شد این سفر همزمان شده است با این ماجرای پیش آمده تا برای تو به طور خاص دعا کنم تا خداوند قادر، زبانت را و قلم سحرانگیزت را برای همیشه در خدمت اسلام و انقلاب قرار دهد اما نه آنچنان که تو می پنداری، بلکه آنچنان که او می پسندد. این کمترین کاری است که می توانم برای یک دوست عزیز انجام دهم.
راستی حسین! مطلب بهارت خیلی قشنگ بود. کاش من هم می توانستم یک بهاریه به زیبایی قلم تو بنویسم. در ضمن آن ادوکلن تی رُزی که ۶ سال پیش به من دادی، دارد تمام می شود… باز هم به فکر ما باش رفیق!
 
قربانت – تقی/ چهارشنبه ۱۱ اسفند ماه  برفی و زمستانی ۱۳۸۹

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۲۸ دیدگاه

بشوی اوراق… اگر هم درس مایی!

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ طرحی از داداش مرتضی

کاری از وبلاگ گروهی آنتی بالاترین

http://sdi14.persiangig.com/audio/Ramezani.06%20Mafghudolasar.mp3

نقدی بر فیلم “طلا و مس”

زیاد فیلم می بینم اما کم فیلم می بینم… و این یعنی به جای دیدن هر فیلمی، ترجیح می دهم فیلم های محبوب خود را زیاد ببینم. آن نقل معروف حکما را اگر بخواهم از “فرزند” به “فیلم” تعمیم دهم، می گویم؛ ۲ فیلم با دانش و تن درست، به از چند فیلم نادان و سست. سینمای ما عجبا که ابن زیاد است؛ زیاد می زاید، ولی اغلب ناقص الخلقه. این سینما به جای آنکه از رحم هنر، فیلم بیرون دهد، مامان و ماما و ماها را جملگی با هم فیلم کرده. چه بسیار که از سوپرمارکت به جای ۵۰۰ تومان خیارشور، چند کیلو فیلم می گیرم و بعد از یک ربع دیدن هر کدام، سی دی را به آرشیو صدها فیلم تا آخر ندیده ام، اضافه می کنم. فیلمی که به جای نقال، از بقال بگیری، همین می شود. فیلمی که به جای فروشنده فرهنگی، از فروشنده رب گوجه فرنگی تهیه کنی، یک در هزار باب میلت می شود. چه تار است نمای تیره این سینمای ما… و در این میان معدود فیلم محبوب من حتی اگر مثل “آژانس شیشه ای” و “از کرخه تا راین” حاتمی کیا بر اساس واقعیت نباشد، و حتی اگر مثل “بچه های آسمان” و “به رنگ خدا”ی مجیدی، بر اساس فطرت پاک و انسانی کارگردان ساخته شده باشد، فیلمی اقتباسی از “حقیقت” است و چه بسیار که میان واقعیت و حقیقت، بین “آنچه هست” و “آنچه باید باشد” فاصله است. “عدالت” یک حقیقت است اما در عالم واقعیت، غایب تر از یوسف زهرا، همین عدالت است و اگر آخرین حجت خدا بر روی زمین، حاضر هست و ظاهر نیست، مع الاسف، عدالت، نه ظهور دارد، نه حضور. مهدی، نائب و جانشین دارد، اما عدالت، هرگز جایگزین ندارد. مصلحت، خلف شایسته ای برای عدالت نیست، بلکه فقط نوشداروست؛ بعد از مرگ سهراب عدالت، بی فایده است، اما اینقدر عاقل باید بود که مریض را برای زنده نگه داشتن از گزند بیماری، دوا و دارو، شاید حتی نوشدارو لازم است. تنها اینجاست که بیمار عدالت یا عدالت بیمار، جز به کیمیای مصلحت، از بستر درد، بیدار نمی شود. عدالت، یکی است، اما مصلحت، باید دید که صلاح چه چیز را در نظر می گیرد. پس مصلحت، یکی نیست و باید گفت: مصلحت، گیرم که آری، اما کدام مصلحت؟!… روحانیت، چون عدالت، یکی است، اما باید گفت: کدام روحانی؟!… و اینجاست که فرق می کند طلا با مس. فرشته با ابلیس. بلعم باعورا با امام عاشورا، و روحانی با روحانی نما. بیش از این در این باب ببافم، می شود “فلسفه بافی” و من از آسان نویسی خوشم می آید. “طلا و مس” را ۵ باری دیده ام و آنچه می نویسم، برداشت یک منتقد، حتی یک معمم از این فیلم نیست. برداشت بیننده این فیلم، از این فیلم است. “طلا و مس” نقاط مثبت فراوانی دارد، اما مع الاسف، نقاط ضعف فیلم از دل همین نقاط مثبت، بیرون می آید. قبل از نقد می ستایم همت عزیزانی که این فیلم قشنگ و خوش ساخت را ساختند؛ از کارگردان گرفته تا بازیگر و بازیگردان. بی شک در روزگاری که فیلم کم می بینم و به بلیط جشنواره، “نه” می گویم، “طلا و مس” را قطعا باز هم خواهم دید. نقد اثری که موثر بر فطرت پاک آدمی است، آدابی دارد و ادب حکم می کند از همین روزنه “سلام” بگویم به “طلا و مس”. اما بعد، این فیلم را خیلی آسان نقد می کنم:

نقاط مثبت فیلم “طلا و مس”

یک: همین که از اول تا آخر این فیلم، صدای زنگ هیچ موبایلی، خدشه بر عصمت خاص “طلا و مس” وارد نکرد، نکته ای بسیار مثبت بود. روحانی، مبلغ سنتی دین خداست. منبر که در این فیلم، سیمایش نشان داده نشد، اما صدایش به خصوص در سکانس آخر فیلم، به وضوح می آمد، رسانه دین خداست. در عصری فراتر از نسل اینترنت، باز هم هیچ رسانه ای بلیغ تر از زبان طلبه بالای منبر نیست. مهمتر از سیمای منبر، اما صدای روحانی است. این روحانی است که مس را طلا می کند. معجزه کار عصای موسی نبود. کار دست موسی بود. منبر از چوب ساخته شده است و روحانی، بیش از هر انسان دیگری، دست پخت خداست. دست پخت خدا ولی همان به که سبک باشد؛ سبک بار و سبک بال… و اینچنین طلبه جوان، با بچه ای در بغل، پای منبر درس حاج آقا رحیم، اما نه داخل کلاس، از همان پشت در، موعظه اخلاق می شنود:
فکر نکن باید بشی انبان و خودت رو پر کنی، بعد راه بیافتی. اگر سنگین بشی، که دیگه نمی تونی قدم از قدم برداری. ولی اگه به حرف خدا دل بدی، می بینی که خدا چجوری راهتو روشن می کنه. بچهه داشت از پشت بوم می افتاد پایین، هیچ کس هیچ کاری نمی تونست بکنه. یه پیرمرد ساده دل روستایی که اونجا بود، سرشو بلند کرد رو به آسمون و گفت: خدایا! خودت نگهش دار. بچه همونجا میون زمین و هوا موند. مردم ریختن دورش که تو کی هستی و معجزه و کرامت و این حرفا. پیرمرده همین طوری هاج و واج موند. گفت: مگه باید غیر از این باشه؟! خدا هر چی به من گفته، گفتم چشم، منم هر چی به خدا بگم، رومو زمین نمیندازه. یه پیرمرد ساده روستایی. نه فلسفه خونده. نه سر از علوم غریبه در آورده. نه اهل ریاضت و چله نشینی بوده. فقط راست و حسینی به هر چی فهمیده، عمل کرده. هی علم رو علم، سوات رو سوات، سیاهی رو سیاهی، اما عمل نباشه، چه فایده؟ به جای اینکه جمع کنیم، بریزیم. علم اصلش نوره… اون طرف خط، اول از دونسته ها می پرسن، بعد از ندونسته ها. اول حساب داشته ها رو می رسن، بعد حساب نداشته ها.
این فیلم، اگر چه سینمایی است، اما اساسا فیلم نیست. “طلا و مس” مثل منبر درس حاج رحیم، بر اساس یک حقیقت است و چه بهتر که هنگام تماشای این فیلم، موبایل خود را خاموش کنیم.

دو: “طلا و مس” روحانی خود را کاملا برده در میان مردم. طلبه این فیلم، دقیقا با همان دردهایی باید سر و کله بزند، که توده مردم. فرق اساسی “طلا و مس” با “مارمولک” اما در نکته ای ظریف نهفته است. جایی گمانم در “کیهان” نوشتم که “مارمولک”، مهمترین نقطه ضعف محتوایی اش، نه توهین گاه و بی گاهش به لباس روحانیت، که از آن بالاتر، اصرار بر جمله کلیدی فیلم بود. آنجا که مدام تکرار می کرد: “به عدد آدم ها برای رسیدن به خدا راه هست”. این جمله، کلمه حقی است که اراده های باطل پشتش نهفته است؛ اراده اصحاب هرمنوتیک. یعنی تعدد قرائت ها آنقدر هست که اصولا منبر و روحانی، فقط به درد تمسخر می خورد و هر آدمی، خود یک پا روحانی، یک پا پیامبر، یک پا منبر است. و اگر چنین است، چه نیاز است آدمی را به وحی؟ به منبر؟ به پیامبر؟ من یک چیز را می گویم، تو یک چیز را می گویی، دیگری، یک چیز دیگر، خدا هم یک چیز گفته، پیامبر و امام هم یک چیز گفته اند، و چون به عدد آدم ها برای رسیدن به خدا راه هست، همه هم لابد درست گفته اند! “طلا و مس” اما حرفش این است: “به عدد آدم ها برای رسیدن به خدا راه هست، اما فقط یک راه است” و مابقی چاه است و در شب تیره، جز نور ماه، و به مدد مهتابی بخواهی حرکت کنی، سحر به جای شعاع نور خورشید، خود را در دام خفاشان اسیر می بینی. صبح، نور خدا را نمی بینی، گور خود را می بینی. اینجاست که طلبه “طلا و مس” اگر چه از اعماق غم و اندوه و شادی و سرور مردم جامعه اش برخاسته است، اما دنبال “یک حکیم” و “یک راه” می گردد تا مس نفس خود را طلا کند. راستی که فرق طلا و مس چیست؟ چرا طلا گران و مس بی ارزش و ارزان است؟ دلیل این جاست که طلا نادر است و مس فراوان. راه، یکی است و چاه، فراوان. هر فلزی، طلا نمی شود. آدمی اما فلز نیست و اختیار دست خودش است که مس باشد یا طلا، اما روحانی به سبب لباسی که بر تن کرده، اختیار دست خودش نیست! لباس تبلیغ نهج البلاغه، یعنی توی روحانی، آخوند، طلبه، حاج آقا و هر چه که صدایت می زنند، اختیارت را داده ای دست دین خدا و نه نفس خود. یعنی توی ملبس، مس نفس را به طلای قدسی فروخته ای و در این معامله چه هنگفت سود کرده ای. ما روحانی بد نداریم. آن شیخ که با عمامه سفید، دزدی می کند، آن سید که در ویلای ابلیس، طرح فتنه می ریزد، آن یکی که عدالت جامعه را قربانی مصلحت خاندانش می کند، آن دیگری که دیر زبان به نطق باز می کند، آن یکی که با تاخیر، “عمار” می شود… و “واعظان کین گونه در محراب و منبر می کنند، جای خلوت می روند، آن کار دیگر می کنند”، هر چند لباس پیامبر خدا را دزدیده باشند، اما روحانی نیستند! ما روحانی بد نداریم. چیزی که کم و زیاد داریم -و ان شاء الله کم داریم!- دزد است؛ دزد. با رنگ زرد، هیچ مسی، طلا نمی شود. خلع رنگ باید کرد مس را از جامه زرد.

سه: طلبه “طلا و مس” پای منبر است، نه بالای منبر. جوانی است که در سودای پیر و غم معیار، از شهر خود به دیار یار مهاجرت می کند تا عیار خود را از شر اغیار پاک و منزه کند. این طلبه، بیش از آنکه “بگوید”، “گوش می کند” و به آنچه گوش کرده، “عمل می کند”. از همین روست که پرستار بیمارستان را بدون هیچ منبری، مدهوش می کند. منبر این طلبه، قبل از صندلی چند پله ای چوبی، رفتار و گفتار خویش است. منبر، هدف او نیست، پیام منبر، دین پیامبر هدف اوست. متواضع است. با همسرش مهربان است. خانواده از دست او رضایت دارد. اهل صیغه نیست. زن را ضعیفه نمی داند. مردمی است. برای کسب و کار دوستش، حتی حاضر به برداشتن عمامه می شود. امر و نهی دین خدا برایش مهم، حیاتی و غیر قابل معامله است. به نامحرم چشم نمی دوزد، لیکن مرز مقدس بودن با خشکه مقدس بودن را بلد است و دل “آیدا”ی مهربان “طلا و مس” را نمی شکند. موی مس را از ماست طلای خود بیرون می کشد و به اسم حد شرع، قلب هیچ طفل معصوم بی گناهی را نمی شکند. به دخترش که هنوز به سن تکلیف نرسیده، احکام شرع را زور نمی کند. سختی دین را برای خود، و راحتی اش را برای دیگران می خواهد. اگر خیلی اهل تهجد است، دلیل نمی شود که برای کودک خردسالش “نی نای نای” نکند. با این حال پرده را به دخترش می گوید “بکش” که چشم نامحرم به “نی نای نای” او نیافتد و باز او را باکی نیست که “آیدا” شاهد این “نی نای نای” است. همین “آیدا” که تا پیش از حضور این خانواده روحانی، در منزل مادربزرگ، جز با نوار مبتذل ضبط صوت همیشه همراهش، به آرامش نمی رسد، از همسر این طلبه که اینک در بستر بیماری است، “حمد و سوره” می آموزد و برای زنده ماندن “سیده زهرا” یا “خاله زهرا” شمع روشن می کند تا نمیرد. زنده بماند. این همه در “طلا و مس” زیباست. خروجی این فیلم زیباست. حتی اگر با بعضی از سکانس های فیلم، مشکل شرعی داشته باشی، حتی اگر از “نی نای نای” یک طلبه، خوشت نیاید و فراموش کنی که طلبه هم پدر است و بچه اش هم بچه، آنچه بعد از دیدن این فیلم، دستگیر تو می شود، زیباست. با وجود این سینما، قطعا “طلا و مس” فیلم عزیزی است. هرگز نمی خواهم بگویم که چون “در بیابان، لنگه کفش، غنیمت است” پس باید قدر “طلا و مس” را دانست. ما حتی اگر سینمای خوبی هم داشتیم، باز “طلا و مس” فیلم خوبی است. قطعا شمار کثیری از مردم، بعد از دیدن این فیلم، نه فقط نگاه شان به طلبه عوض خواهد شد، بلکه ای بسا در جاهایی از این فیلم برای مظلومیت صاحب این لباس، اشک هم بریزند. همچنان که من ریختم… اما از دل همین محاسن، بیننده ای که من باشم، معایبی هم دیدم. این همه را صادقانه نوشتم، از این پس هم صادقانه خواهم نوشت. فقط ذکر کنم این را که با سکانس آخر فیلم، لحظاتی بعد از “دوستت دارم”…، پای منبر حاج آقا رحیم، آنجا که “آقاسید” داشت کفش طلاب را تمیز و جفت می کرد، من داشتم گریه می کردم…
یه عمری همه دنبال کلید بهشت می گردن، دنبال گنج، دنبال کیمیا، دنبال راز و رمز سعادت، ولی جایی دنبالش می گردن که نیست. معلومه که نیست. “آنچه تو گنجش توهم می کنی، از توهم گنج را گم می کنی”. کل قضیه خلاصه اش یک کلمه است. تو بگو کلید، بگو رمز. انقدر که می پیچونی، پیچیده نیست. خداوند متعال رمزشو توی یه کلمه به موسی علیه السلام فرمود… (علیکم السلام) … فرمود: محبت واسه خاطر من، عداوتم واسه خاطر من. اینکه فرمودن ولایت، رمز قبولی همه اعماله، یعنی همین. دوست داشتن واسه خدا. یعنی هر کیو خدا دوست داره، تو هم دوس داشته باشی. یعنی ترازوی دلت بشه خدا. محبت واسه خدا. نه واسه چشم و ابرو و خط و خال. حتی نه واسه دل خودت. فقط واسه خدا. اگه معیار و میزان محبت، خدا باشه، اگه قدرم نبینی، باز عمل می کنی. اگه ناسپاسی ام ببینی، باز عمل می کنی. اونایی که تو رفاقت، وسط کار کم میارن، واسه اینه که به خاطر خدا نکردن و گرنه تو این وادی، هر چی بیشتر مبتلا شی، مقرب تر می شی. “از کیمیای مهر تو زر گشت روی من، آری، به یمن لطف شما خاک، زر شود”. اون کیمیا که همه دنبالش می گردن محبته. باقیش بی راهه است. سنگلاخه. حالا فهمیدی قربونت برم، چرا می گم؛ “بشوی اوراق اگر هم درس مایی، که علم عشق در دفتر نباشد”.    

 نقاط ضعف “طلا و مس”

یک: لزومی ندارد برای اینکه بگوییم طلاب، آدم های خوبی هستند، تاکید بیش از حد و بعضا مصنوعی بر مظلومیت شان داشته باشیم. شاید بیش از ۵۰ بار در عمرم به “قم” سفر کرده ام. طلبه را پشت موتور دیده ام، اما پشت وانتی که حامل بار است، نه! نمی دانم مظلومیت، شرط لازم برای پذیرش طلاب عزیز هست یا خیر، اما قطعا می دانم که شرط کافی حقانیت یک طلبه، مظلومیت او نیست. این هم نیست، که مردم فقط وقتی به صراط مستقیم ارشاد می شوند، که طلاب ما بیش از حد معقول و اندازه لازم، محجوب و آرام و سر به زیر باشند. باورم هست اگر طلبه “طلا و مس” در برابر زیاده گویی های مکرر پرستار بیمارستان، یکی ۲ بار و به جا، جوابی درخور می داد، در ارشاد این پرستار هیچ خللی وارد نمی آمد. این تلقی را برای هیچ قشری نمی پسندم که دلیل خوب بودن شان این باشد که وقتی توی سرشان می زنی، و تحقیرشان می کنی، اصلا متوجه نمی شوند، که حالا آیا بخواهند جوابت را بدهند، آیا نه. برای جذب، لزومی ندارد شخصیت مان بارها و بارها توسط طرف مقابل خرد شود. همان مالک اشتر که خاک روبه انداز روی سر خود را به ۲ رکعت نماز در مسجد، دعا می کرد، لابد خیلی ها را کشته بود که به در خیمه معاویه رسیده بود. همان علی که به ایتام شیر می داد، “اسدالله” هم بود. ذوالفقار داشت و بعضا زبان تیزی هم داشت؛ برنده تر از شمشیر. 
دو: طلبه “طلا و مس” کاری با جامعه خود ندارد؛ اصلا. با این حساب، “طلا و مس” می توانست در عصر پهلوی ها هم ساخته شود. –بگذریم که قطعا دیکتاتورهای رژیم شاه اجازه ساختش را نمی دادند!- کسی که لباس پیامبر بر تن می کند، تنها مرد خلوت نیست. تنها مرد خانواده نیست. تنها مرد جمع محدود مرتبط با خود نیست. طلبه باید جامعه را و جهان را هم ببیند. ممکن نیست طلبه ای، طلبه خوب باشد، اما در زندگی اش هیچ نشانی از بغض نسبت به شمر زمان و حسین عصر خویش نداشته باشد. مع الاسف، طلبه خوب و محجوب “طلا و مس” باید حرف “حاج آقا رحیم” را یک بار دیگر گوش کند؛ “محبت واسه خاطر من، عداوتم واسه خاطر من. اینکه فرمودن ولایت رمز قبولی همه اعماله، یعنی همین”. سئوالم از کارگردان محترم و عزیز “طلا و مس” این است: عداوت این طلبه در “طلا و مس” با چه کسی بود؟ نسبت به که بغض داشت؟ آیا همه رسالت یک طلبه، اصلاح یک پرستار است، یا پرستاری برای اصلاح یک جامعه؟! جامعه ای که در آن هم “طلبه سیرجانی” وجود دارد و هم “شیخ رفسنجانی”. انتقاد ما از طلبه “طلا و مس” این است؛ “چرا داد نزد، در هیچ کجای فیلم، علیه بیداد؟” اگر داد می زد، قطعا در دیوار خانه اش کنار قاب “زهرا سادات و امیرعلی و عاطفه جونی”، حتما حتما حتما تمثالی از رهبر انقلاب دیده می شد. گفت: “طلا آنگه طلای ناب گردد، که در هرم ولایت آب گردد“.
سه: این یکی انتقاد من به “طلا و مس” نیست. تنهای تنها اظهار نظری است: اگر تمام عمرم در کنار “آیدا”ی این فیلم “نی نای نای” کنم، شرف دارد که لباس تبلیغ دین خدا را بدزدم. واضح تر سخن گویم: “آیدا”ی “طلا و مس” که فرشته ای پاک، دوست داشتنی و معصوم بود، اما تو اگر فاحشه باشی، شرف دارد به اینکه فائزه باشی.

***
کسی نیست از این “داد” علیه “بیداد” یک فیلم “بر اساس واقعیت” بسازد؟!

ارسال شده در صفحه اصلی | ۲۴۷ دیدگاه

واکنش شخصیت های سیاسی به انتشار یک فیلم

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ کاری از سجاد(سرباز ماه)

طرحی از “خسته اما امیدوار” وبلاگ عقل عشق

فکر می کنید شخصیت های سیاسی بعد از دیدن فیلم اخیر چه واکنشی نشان داده اند. با هم بخوانیم:
محسنی اژه ای: قوه قضائیه به زودی با همه برخورد خواهد کرد.
حسن عباسی: این فیلم از حیث دکوپاژ و صدابرداری ضعف داشت، اما جلوه های ویژه اش عالی بود!
معمر قذافی: تا آزادی کامل لیبی “ف. ه” را به عنوان سرگروه محافظان خود منصوب می کنم!
سیف الاسلام: در این فیلم، اوضاع لیبی به شدت آرام است!
ملک عبدالله: وصیت کرده ام مثل شاه اردن، یک طرف تابوتم را فائزه بگیرد!
هاشمی رفسنجانی: با این فیلم، موضع من یک مقدار از حرف هایی که در نماز جمعه زدم، تغییر کرد!
علی لاریجانی: فعلا کار سعید تاجیک را محکوم می کنم، دو سال بعد از “این عمار” فائزه را.
ناطق نوری: ۴۰ سال بعد درباره این فیلم نظر خود را خواهم داد.
حسن روحانی: هر ۲ طرف ماجرا چه سعید تاجیک و چه دیگر بسیجی ها را باید حد زد.
علی فریمانی: آدم اگر از دیدن توهین به فائزه هاشمی دق کند رواست!
حسین قدیانی: با این حساب علی فریمانی لابد آدم نیست که تا به حال دق نکرده است!
حسین شریعتمداری: کیهان از مدتها پیش واکنش علی مطهری به این فیلم را پیش بینی کرده بود!!
قالیباف: دولت، ملت، مجلس و دستگاه قضایی به متروی تهران بدهی دارند! 
صفار هرندی: پشت صحنه این فیلم، مکتب ایرانی است!
حاج منصور: سعید باید در سکانس آخر، یک کشیده محکم در گوش این فاحشه می خواباند.
مجتهد شبستری: در کجای قرآن به خاندان هاشمی اهانت شده است؟!
زهره کوهنورد: چون تاجیک داماد شاه عبدالعظیم است، کفترهای سیدالکریم به مهندس رای داده اند!
آملی لاریجانی: من خودم به این خانم خیلی اعتراض دارم اما آن آقا را حد می زنم.

ارسال شده در صفحه اصلی | ۴۹ دیدگاه

از “کنفسیوس یک” تا “کسینوس آلفا”

نمی دانم شاعر این شعر خوب کیست اما خوب می دانم زبان حال کیست…

http://sdi14.persiangig.com/audio/Ramezani.06%20Mafghudolasar.mp3

ای پیش پرواز کبوترهای زخمی/ بابای جاویدالاثر بابای زخمی
تا یاد دارم برگی از تاریخ بودی/ یک قاب چوبی روی دست میخ بودی
توی کتابم هر چه بابا آب می داد/ مادر نشانم عکس روی قاب می داد
اینجا کنار قاب عکست جان سپردم/ از بس که از این هفته ها سرکوفت خوردم
من ۳۰ سالم شد هنوزم توی قابی/ خب لااقل حرفی بزن مرد حسابی
یک بار هم از گیر و دار قاب رد شو/ از توی سیم خاردار قاب رد شو
برگرد تنها یک بغل بابای من باش/ یا یک بغل بابا بیا و جای من باش
ای دست هایت آرزوی دست هایم/ ناز و ادایت مانده روی دستهایم
شاید تو هم شرمنده یک مشت خاکی/ جا مانده ای در ماجرای بی پلاکی
عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است/ یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ سروده ای از دیوونه داداشی

ای ایستاده در هوای عطر پیچک ….. داداش حسین ناز من، داداش کوچک

بعد از بابا سهم تو از این آسمون پر ….. ای تک ستاره! سهم تو از کهکشون پر

اینجا کنار قاب چشمات جان سپردم ….. از بس نگاه بی گناهت را شمردم…‏

طرح فاخری از برادرم عباس اسلامی

طرحی از انتظار زیباست، مدیر وبلاگ یاس من زهرا

سجاد(سرباز ماه) و این ۲ طرح قشنگ

طرحی از فدایی رهبر

تانژانت بتا: کلا به شما که عرض می کنم؛ این برگه چیه دستت؟
کسینوس آلفا: چند قلم جنسه که آورد داد دستم، می رم خرید، واسشون بگیرم. چقدرم بد خط نوشته. کلا به شما که عرض می کنم؛ تو بیا ببین می تونی بخونی.
ارشمیدس ۶: بده من بخونم… نوشته: لپ لپ، یخمک، موشک بزرگسالان عزیزی لایو سایز متفسط ۲ عدد، شکر نیم کیلو، ۳۰ گار چند بسته وینستون عقابی، نمک به مقدار کافی، جامبون گوشت ۵ کیلو، خیارشور ۵۰۶ تومان(این ۶ تومن آخرش واسه چیه؟!) دستمال مخصوص اخ و تف عزیزی لایو…(کلا به شما که عرض می کنم)… چیتوز حلقه ای، قهوه تلخ شماره هیژده، سبزی خوردن، رشته آشی، برگه لواشک، نان سنگک فرشته، بربری کن جدی، شامپو هدن لوستر، مایع چیزشویی، تاید دستی، وایتکس، از اون کرم چیزا، اسمارتیز…
عمار ۸: چه خبره بابا؟! کلا به شما که عرض می کنم؛ یه بارگی می گفت کل بقالی رو واسش می خریدیم دیگه!
سینوس عطارد ۵: ! این همه رفقام کلا به شما که عرض می کنم؛ توی هورالعظیم جلوی همین چشمای خودم به شهادت نرسیدن که این نمک به حروم هر چی از دهنش میاد بار نظام کنه! اینم شغله که ما داریم؟!…
کسینوس ۶: یاد “منصور” افتادم؛ توی چزابه روی همین دستای خودم شهید شد. کلا به شما که عرض می کنم؛ چه خونی از قلبش می زد بیرون. آدم دزدی کنه، بهتره که محافظ این بیسواد باشه!
عمار ۸: ما نباشیم، از عرق گیر این شیخ از همه جا بی خبر، پیرهن عثمان درست می کنن. کلا به شما که عرض می کنم؛ کار ما یه وظیفه مقدسه بچه ها.
(دیلینگ دیلینگ)
کسینوس ۶: گوشی رو کلا به شما که عرض می کنم؛ بردار ارشمیدس.
ارشمیدس ۶: تو رو خدا من یکی حوصلشو ندارم. کلا به شما که عرض می کنم؛ تانژانت بتا! این دفعه نوبت شماس.
تانژانت بتا: کلا به شما که عرض می کنم؛ بفرمایید؟
شیخ بیسواد: تلفن رو که قطع کردین، ارتباطمون با بیگانگان که قطعه، اینترنت که قطعه، کلا به شما که عرض می کنم؛ قفل در خونه که خرابه، دیوار حیاطم که تا آسمون دادین بالا، آیفون تصویری که سیمش قطعه، ماهواره که دیشش خرابه، خط موبایل که قطعه، یه بارگی برق و آب و گاز رو هم قطع کنین دیگه!
تانژانت بتا: به بزرگواری خودتون کلا به شما که عرض می کنم؛ حلال کنین!
شیخ بیسواد: ما الان کلا به شما که عرض می کنم؛ رسما توی حصریم دیگه!
تانژانت بتا: حصر؟!… کلا به شما که عرض می کنم؛ همچین نفرمایین! شما دارین توی قصر زندگی می کنین!
شیخ بیسواد: خونمون کلا به شما که عرض می کنم؛ شبیه قصره، ولی زندگی مون توی حصره! نکنه این ویلای فرمانیه، بخشی از زندون قصره؟!… اون لیست خرید رو که واستون نوشتم، تهیه کردین؟! 
تانژانت بتا: غروبی، بچه ها که رفتن خرید، مایحتاج شما رو هم می گیرن، کلا به شما که عرض می کنم.
شیخ بیسواد: کلا به شما که عرض می کنم؛ من از همون اول با این مهندس مخالف بودم! مرتیکه زن ذلیل، ببین کله خری هاش چه بلایی سر ما آورد! گفتم با طناب این ابله نرم توی چاه ها! کلا به شما که عرض می کنم؛…
تانژانت بتا: بیایین گوشی رو بگیرین، رفته بالای منبر. من دیگه کلا به شما که عرض می کنم؛ نمی کشم!
شیخ بیسواد: کلا به شما که عرض می کنم؛ چیزی گفتین؟
کسینوس آلفا: کلا به شما که عرض می کنم؛ گوشم با شماس. می فرمودین…
شیخ بیسواد: این خاتمی بی معرفت، توی این مدت هیچ سراغی از ما نگرفته؟!… کلا به شما که عرض می کنم؛ جگر مبارزه نداره این ممد تمدن. نالوطی… خربزه… چیز…
کسیونس آلفا: کلا به شما که عرض می کنم؛ بی ادب!
شیخ بیسواد: اصلا من می خوام این حصر رو بشکنم! شما غلط می کنین من رو بازداشت کردین توی خونم! کلا به شما که عرض می کنم؛ من نماینده امام بودم، ناسلامتی.
کسینوس آلفا: شما اگه نماینده امام بودین، چرا هیلاری کلینتون ازتون حمایت می کنه؟ کلا به شما که عرض می کنم؛ ملاک حال فعلی افراده. حالا اینا رو ول کن. بگو از شهرام جزایری چقدر گرفتی ناقلا؟
شیخ بیسواد: برین به مهندس گیر بدین که از محمودعباس پول گرفته! من آمارشو دارم که از سفارت انگلیس توی اردن هم تیغیده! یا اون بی صفت بی معرفت که از ملک اسدالله(!) پول گرفته! اصلا چرا به این فائزه گیر نمی دین؟
کسینوس آلفا: نظام تقسیم کار کرده، با آقازاده ها کلا به شما که عرض می کنم؛ مردم طرفن. بیا این فیلم رو ببین…
شیخ بیسواد:… پس چرا صداشو قطع کردی؟! کلا به شما که عرض کنم؛ منفی هیژدس؟!… راستی! شما رو چرا کسینوس صدا می زنن؟
کسینوس آلفا: من سینوس بتا بودم. محافظ امام بودم. برای خودم کسی بودم. حتی برای یه مقطع مندلیف شدم؛ شدم “بی کربنات عمار”. روزگاری سینوس بودم. حتی یه زمان “کنفسیوس یک” بودم توی سپاه ولی امر، ولی الان کلا به شما که عرض می کنم؛ توی قرارگاه ثارالله شدم کسینوس آلفا!

ارسال شده در صفحه اصلی | ۵۳ دیدگاه

باران صدای بهار است

متن زیر تقدیم به بسیجی ۸ سال و ۸ ماه دفاع مقدس؛ سعید تاجیک غیور و دوست داشتنی

بریده ای از رمان “باتوم خوب و قشنگی داشتیم” برای اولین بار “امروز” در قطعه ۲۶

طرح تکمیلی “خسته اما امیدوار”

متن زیر فردا در روزنامه وطن امروز کار می شود

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ کاری قشنگ از انتظار زیباست، وبلاگ “یاس من زهرا”

طرحی مثل همیشه زیبا از برادرم عباس اسلامی

سجاد(سرباز ماه) و این طرح به پاس تشکر از مبصر عزیز قطعه مقدس ۲۶

هنوز تا نوروز ۲۰ روز باقی مانده است که می بینی حاجی فیروز پشت چراغ قرمز خیابان مطهری دارد دایره می زند و وردست خردسالش قری به کمر می دهد؛ همان کار که ماهی کوچک قرمز در تُنگ تَنگ کاسب پیرمرد بازاچه امام زاده حسن انجام می دهد، تا چشم کدام دخترک احساساتی بگیرد ادا و اطوارش را. عمه لیلا باز سمنوی خوش مزه اش را بساط کرده در کنج دنجی از میدان تجریش و ظرفی ۲۰۰۰ تومان می فروشد. آن دیگری رفته از صرافی پول نو خریده تا برای اولین سال عیدی بدهد به خواهرزاده اش و از اینکه بزرگ شده و پشت لبش سبز شده و دستش به دهانش می رسد احساس خوبی دارد. مادر خانه دارد حساب کتاب می کند تا بعد از سیزده بدر خانواده ۵ نفره اش پول کم نیاورند و آنطور که معلوم است باید قید یکی ۲ خرید غیر ضرور را بزند. آقای خانه هم دارد دو دو تا چهار تا می کند بلکه وسطای عید دلی به دریا بزند و برود شمال با اهل و عیال. صدای بهار شاید جرینگ جرینگ سکه های وردست حاجی فیروز باشد. امسال صدای بهار از خود بهار زودتر آمده است و از پنجره آخرین اتاق طبقه ۵ “وطن امروز” که بیرون را نگاه می کنی، هوا هنوز بارانی است. از چکاچک قطرات باران بر گلوی زمین تشنه می شود صدای بهار را شنید و کلاغی که روی آنتن ماهواره ساختمان پشتی نشسته، بالهایش همه خیس، دارد خودش را تکان می دهد؛ عینهو موش آبکشیده! یک ساختمان این طرف تر پیرزنی چادر به کمر زده تا اسباب اضافی را بگذارد بیرون. چند دست مبل که البته هنوز می شود رویش نشست. یخچالی کهنه با مارک ایران ناسیونال که شاید جهیزیه اش بوده باشد. همه اش نگاه می کرد این یخچال را و آخر سر با کمک ۲ تا نوه هایش یخچال را برش گرداند به انباری. الان سال هاست که دلش نمی آید از یادگاری پدر خدابیامرزش بگذرد؛ سال هاست. رفت انباری و سیم یخچال را به برق زد و دید که هنوز کار می کند؛ مثل اول. موتور یخچال که به صدا درآمد، صدای بهار بود برای پیرزن. چه خاطره ها داشت وقتی که یخچال برفک می زد و آب کردن آن همه برفک در کف آشپزخانه، بساطی داشت که بیا و ببین… و از همین روزنه می بینم گنجشکی که دارد روی شاخ و برگ درخت وول می خورد و هی می رود درون لانه اش و هی بیرون می آید و چیزی را به نوک منقار گرفته و جابه جا می کند؛ لانه تکانی بر وزن خانه تکانی. این همه یعنی که صدای بهار برای ما زودتر از خود بهار آمده است، اما چیست این صدای بهار برای آن جوان اهل طرابلس، جز گلوله معمر قذافی؟! حالاحالاها باید گلوله ساخت آمریکا، سینه دختر و پسر شیعه میدان لولو را بدرد و الا بیرون کردن بت، کار راحتی نیست. بت را هم که بیرون کنی، بتگر هست تا انقلاب توی بت شکن را مصادره کند. باید مراقب بود. آل خلیفه بت هستند ولی بت گری که این بت ها را سر کار آورد و بر گرده ملل عرب آوار کرده، کیست جز همین آمریکا؟! اینکه به جای گلوله، گل لاله نشان بهار باشد، پرپر شدن ها می خواهد؛ خون باید ریخت پای زمین التحریر تا بذر انقلاب میوه آزادی دهد. وردست حاجی فیروز لابد دستش تنگ است که در ۹ سالگی به جای درس و مشق دارد برای من و تو شکلک درمی آورد اما ۹ ساله هایی در صحرای لیبی دربه در دنبال بهار می گردند. گلوله معمر صدای بهار نیست. تانک مبارک و پول ملک عبدالله و توپ آل خلیفه هم. صدای بهار یعنی گریه کودکی که چادر مادر را چسبیده در بازار تهران که برام تفنگ می خری؟!… صلح و امنیت که باشد، چه باک از تفنگی که از شلیک کردن فقط صدایش را دارد؟ صلح و امنیت یعنی عروسک و تفنگ هر ۲ اسباب بازی بچه های ایران زمین است. اسباب بازی فرزندان من و تو -واقعی اش- اما مسبب کشتن نوجوانانی است که دوست دارند صدای بهار را درست بشنوند. گلوله صدای بهار نیست. آنان که ۵ روز ۵ روز در ایران عزیز ما دعوت به اغتشاش می کنند، عروسکی به نام هیلاری کلینتون برای شان تفنگ واقعی می خرد. از خمسه خمسه جنگ تحمیلی تا خمسه خمسه جنگ تحلیلی، دشمن صلح و امنیت ما را نشانه رفته است. دشمن از صدای بهار بدش می آید؛ از خنده عروسک دارا و سارا و از قیژقیژ تفنگ آب پاش مرتضی. دشمن صلح و امنیت ما را نشانه گرفته است. دشمن کور خوانده است. ما چیزی به اسم چهارشنبه سوری داریم ولی چیزی به اسم چهارشنبه سوزی نداریم. خرید عید صدای بهار ماست. بازار ما شلوغ است و حاجی فیروز گمانم دارد به لج دشمن دایره می زند. این بار “هیلاری” باید با “بیل” برقصد! 

ارسال شده در صفحه اصلی | ۷۵ دیدگاه

روز خونین کاخ سفید/ تظاهرات امروز مردم آمریکا ۷ کشته و ۳۹ مجروح برجاگذاشت

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ “داداش مرتضی” و نتیجه سرچ ح و س در گوگل

کار خوبی از فدایی حضرت ماه

طرحی از فاطمه کیانی مدیر وبلاگ متولد ۱۶ خرداد

فتوکلیپ سخنان شهید باقری/ کاری از کانون ۹ دی مشهد مقدس

 http://9dai.blogfa.com/post-36.aspx

طرحی از سجاد(سرباز ماه)

“خسته اما امیدوار” و این کار قشنگ

پلیس آمریکا تظاهرات مسالمت آمیز مردم این کشور را به خاک و خون کشید. مردم آمریکا که در اعتراض به افزایش حق بیمه کارگران، کاهش دستمزد و روند رو به رشد بیکاری به خیابان های این کشور ریخته بودند، با اسلحه سرد و گرم پلیس این کشور مواجه شدند. شدت درگیری ها در تگزاس، ماساچوست، نیو اورلئان و شیکاگو به حدی بود که پلیس برای مهار تظاهرات دست به گلوله برد و ۲ سیاهپوست را غرق در خون کرد. نیمانو بلانتون مادر یکی از این سیاهان در گفت و گو با خبرنگار قطعه ۲۶ گفت: اوباما و هیلاری کلینتون به جای صحبت کردن درباره لیبی بهتر است به وضع مردم خود رسیدگی کنند و من آن دنیا جلوی این وحشی گری را خواهم گرفت و از خون بچه ام نخواهم گذشت. بر اساس همین گزارش اوضاع در چند ایالت دیگر آمریکا هم وخیم گزارش شده است و بیمارستان های این کشور برای مداوای مجروحان خود به شدت با کمبود خون مواجه هستند. در نیوجرسی ۴ نفر به دلیل شدت جراحات وارد آمده جان خود را از دست داده اند و وضع ۳ نفر هم رو به موت گزارش شده است. سیمونو دلام از مجروحین حوادث اخیر به خبرنگار ما گفت: من فقط روی یک پارچه نسبت به افزایش مالیات و بی کاری انتقاد کرده بودم اما نیروهای پلیس با حمله به من و تعدادی دیگر منجر به درگیری های شدید شدند و الان قرنیه چشم چپم و مردمک اون یکی چشمم درست نمی بیند. هنوز از آمار دقیق کشته های تظاهرات امروز آمریکا اطلاع درستی در دست نیست اما منابع غیر رسمی تعداد کشته ها را تا مرز ۱۱ نفر هم برآورد کرده اند. دولت اوباما در واکنش به تظاهرات مردم به ویژه کارگران آمریکایی سیاست سکوت پیش گرفته است.
هوشنگ/ خبرنگار قطعه ۲۶ از آمریکا

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ طرحی از “خسته اما امیدوار”

برای اولین بار در قطعه ۲۶: بریده ای از رمان “باتوم خوب و قشنگی داشتیم” به زودی…

ارسال شده در صفحه اصلی | ۶۱ دیدگاه