¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
یک: از عجیب و غریب ترین شهید زنده تاریخ، یعنی حاج احمد متوسلیان، اول عمار و اول سردار سپاه خامنه ای که نمی شود گذشت، اما بعد از ایشان، من یکی که عاشق شهید حسن باقری ام. برای دلم، خیلی دلیل دارم اما یکی اش این است که حسن باقری همکار ما بود و روزنامه نگار بود. او روزنامه نگار نمرد، بلکه روزنامه نگار به شهادت رسید. روزنامه نگاری که البته، فرمانده نیروی زمینی سپاه هم بود هنگام شهادتش در ۹ بهمن سال ۶۱ در والفجر مقدماتی.
دو: حسن باقری یا غلام حسین افشردی، البته خیلی سمت داشت. بنیان گذار اطلاعات بود در عملیات های سپاه. صورت او آنچنان که از چهره اش هم هویداست، انگار بخشی از مغز بزرگش بود و اگر همه با چشم، نگاه می کنند، حسن باقری با مغز، رصد می کرد امور را. او «عقل کل» جنگ بود، مغز متفکر جبهه، بهشتی جبهه ها… اما قهرمان داستان ما یک بسیجی بود و اصلا روزنامه نگار را در این عقل ظاهر بین، چه به خط مقدم کانال کمیل و کانال حنظله فکه؟!
سه: مهم ترین خبری که حسن باقری برای ما نوشت و قشنگ هم نوشت، خبر شهادت خودش بود که با خون سرخش نوشت.
چهار: گفت و گویی که در زیر می خوانید، اولین مصاحبه مطبوعاتی مطول من است. قبل از این، چند تایی گفت و گو در حجم کوتاه داشته ام. این مصاحبه که پاییز سال ۸۳ در اولین شماره مجله «یاد ماندگار» کار شد، گفت و گوی من بود با مادر شهید حسن باقری. لرز گرفته بودم برای اولین امتحانم در ژانر گفت و گوی طولانی و بلند بالا. سر همین با اسم مستعار «علی اکبر بهشتی» شانه خالی کردم از زیر بار هجمه منتقدین. بگذریم که آن روزها، مجله ای داشتم درمی آوردم که بیش از ۷۰ درصدش نوشته ها و گفت و گوها و گزارش های خودم بود!! همکاری با یک الف بچه، ظاهرا به صلاح بزرگان جبهه ادبیات مقاومت نبود!! من از «یاد ماندگار» به عنوان سردبیر، بیرون آمدم -شاید هم بیرونم انداختند!- و بی هیچ توقعی، شدم نویسنده ساده مجله ای که دیگر، افتاده بود دست بزرگان! حضرات انگار از ۲ شماره اول مجله خوش شان آمده بود! در چرخش روزگار، امروز اما همان مجله، با اسمی دیگر دارد درمی آید. برایش آرزوی موفقیت می کنم و البته آرزوی کمی حرفه ای تر شدن!! بگذار محفوظ بماند این حداقل سهم من، یعنی این آرزوی من، برای مجله ای که در «یاد ماندگار» نطفه اش بسته شد.
پنج: برای اینکه حسن باقری را عاشقانه دوست داشته باشم، دلایل متفاوتی دارم نسبت به توی خواننده. این گفت و گو و نذر و نیازی که برای خوب شدنش کردم، سوتی هایم در سئوالات، همین نوار کاست باقی مانده از آن مخاطره، امروز برایم همه اش شده خاطره! یادش به خیر! یک روز وسط هفته رفتم سر مزار شهید حسن باقری در قطعه سرداران… و همان جا، توی همان خلوتی، کنار سنگ مزار قشنگش، بساطم را پهن کردم و شروع کردم به پیاده کردن نوار. دیگر خسته شده بودم که غروب شد و باران بارید و باید بند و بساط را جمع می کردم… آن روز پاییزی، تنها روزی بود که بهشت زهرا رفتم، اما وقت نکردم بروم سر مزار پدر! کار داشتم! خیلی کار داشتم! کارهایی مهم تر از فاتحه خوانی!! بخوانید و بخوانیم گفت و گوی پاییز سال ۸۳ را با ذکر فاتحه ای برای روح مطهر و حاضر و ناظر شهید حسن باقری…
علی اکبر بهشتی: خدایی بود؛ اینکه توانستم با مادر شهید غلام حسین افشردی(حسن باقری) گفت و گو کنم. با جمعی از بچه های محل نشسته بودیم به گپ زدن. چی شد نمی دانم صحبت به شهدا رسید؛ یعنی که یعنی… علی شیرازی هم نه گذاشت و نه برداشت، گفت: شهید باقری، دایی من است. باورم نمی شد؛ عمری بود با خواهرزاده مغز متفکر جنگ دوست بودیم و خودمان هم نمی دانستیم. چه سرتان را درد بدهم که به سرمان زد با وساطت علی آقا، مصاحبه ای با مادر مکرمه شهید افشردی انجام دهیم. دو سه روز بعد در حالی که ترافیک، نیم ساعتی ما را -من و دوستم که زحمت عکس ها با او بود- بدقول کرده بود، رفتیم خانه ساده و صمیمی این مادر پیر. راستش آن اول خیال می کردیم با پیرزنی طرف هستیم که کهولت، چندان به او اجازه صحبت نخواهد داد. البته هیچ این طور نبود؛ ما با یک شیرزن طرف بودیم. با یک مادر. اصلا جا دارد با این مادر گفت و گو کنی، نه درباره حسن باقری، که درباره خودش که آن شهید از دامن این مادر، «بهشتی جبهه ها» شد…
شهید باقری در همین محل به دنیا آمدند؟
نخیر. ما منزل مان زمانی که ایشان به دنیا آمدند میدان ارک بود. ایشان آنجا به دنیا آمدند و بعد رفتیم میدان خراسان. مسجد صدریه. نوجوانی و جوانی ایشان بیشتر در این محل بود.
در آن سال های کودکی، چیز خاصی از ایشان دیده بودید که گمان برید در آینده مرد بزرگی میشود؟
ما تقریبا خانواده ای مذهبی بودیم و بالطبع ایشان هم در همین محیط و تحت تاثیر تربیت پدرشان رشد کرد.
حاج آقا در قید حیات هستند؟
فوت کردند. ایشان(مادر شهید باقری، در طول گفت و گو، عمدتا از فرزند شهید خود با عنوان «ایشان» یاد می کرد) عاشق… که نه! سخت است همچین ادعای بزرگی در مورد فرزندم بکنم، ولی به شدت علاقمند به اهل بیت بود. ارادت داشت به خاندان امامت. بالاخص به وجود مبارک امام حسین(ع). بر خلاف طبیعت، شهید ما حدود دو ماه زودتر به دنیا آمد که مصادف شده بود با ولادت با سعادت اباعبدالله. خیلی هم از نظر بدنی ضعیف بود. به صورتی که هیچ امیدی به زنده ماندنش نداشتیم. خودش بعدها که بزرگتر شده بود، میگفت: «پروردگار عالمیان سرنوشت انسان را ده هزار سال قبل از اینکه به دنیا بیاید معلوم میکند». مثل اینکه خدا از خیلی وقتها قبل ایشان را برای خودش انتخاب کرده بود. البته با خیلی زحمت بزرگ شد. یعنی یک ماه بعد از اینکه به دنیا آمده بود، مثل بچههای یک روزه بود. هیچ رشدی نکرده بود. ضعیف بود. در دوران کودکیاش هم با این که حواس ما جمع بود، اما انواع مریضیها را مبتلا شده بود. الحمدلله هر چی بود گذشت و ایشان رفته رفته جان گرفت. ایشان دو ساله بود، که به شکلی کاملا غیر منتظره، خدا دعوت کرد ما رفتیم کربلا. این هم برای من یک خاطره ماندگار است.
شهید باقری را هم برده بودید، دیگر؟
بله. با اینکه یک مقدار مریضی داشت، ایشان را هم بردیم.
شهید باقری بچه چندم خانواده بودند؟
بچه دوم. فرزند اولم دختر است.
تا چند وقت در عتبات ماندید؟
یک ماه و نیم. آنجا در حرم امام حسین(ع) ایشان گم شد. این خاطره ماندگار هیچ وقت از ذهنم نمیرود. گم شدن او در حرم اباعبدالله یک پیام برای من داشت…(بعد از کمی مکث) شلوغ بود. حرم خیلی شلوغ بود. هر چی من و پدرش گشتیم، پیدایش نکردیم. البته کاملا مراقب بودیمها، ولی اصلا نفهمیدیم کی و کجا گم شد. آمدم ایستادم مقابل ضریح مطرح آقا. عرض کردم؛ آقا! این فرزند من غلام شماست، بچهام را از شما میخواهم… خدا میداند؛ لحظهای نگذشت که دیدم، مقابل پای من ایستاده است. خلاصه! دوران بچگیاش را همین طورها گذراند تا مدرسه. در آنجا هم مثل همه بچهها. واقعا نمیشود گفت ویژگی خارق العادهای داشت. چرا، البته! به ائمه طاهرین خیلی علاقمند بود. به مجالس عزاداری امام حسین(ع) خیلی میرفت. همان اوایل که خواندن و نوشتن را یاد گرفت، شروع کرد به نوشتن احادیث و آیات و روایات، یاد گرفتن و یاد دادن قرآن. مرتب در این مسیر حرکت میکرد.
حاج خانم! معذرت می خواهم یک وقت هایی اگر در طول گفت و گو صحبت تان را قطع می کنم؛ ببخشید!
این حرف ها کدام است؛ راحت باش پسرم!
معروف بود که شهید باقری، تیز هوشی خاصی داشتند. در جبهه هم که شما بهتر از ما میدانید؛ ملقب بودند به «بهشتی جبههها». بفرمایید آیا ایشان در همان دوران کودکی تیز هوش بودند؟
مثل همه بچهها بودند. یک عده خیال میکنند ایشان یا بزرگان دیگر، همان وقتی هم که بچه بودند، نابغه بودند. این حرفها نبود. منتهی بله! بیش از اینکه هوش زیادی داشته باشد، اراده قویای داشت. همت داشت. اهل کوشش و تلاش بود. ببینید! وقتی که هنوز دبستانی بود، بیست تا بچه را دور خودش جمع کرده بود، کتبی غیر درسی تهیه کرده بود و میخواند و به آنها یاد میداد. بعد هم همان طور که الان ملاحظه میکنید؛ ما از اولش هم یک خانواده متوسط بودیم. آنچنان امکاناتی در اختیار ما نبود؛ دبیرستان آنچنانی، معلم آنچنانی! پدرش هم کارمند بود. یک زندگی معمولی و متوسط داشتیم. ایشان در همان مدارسی درس میخواند که عامه مردم درس میخواندند. با این فرق که از استعداد و هوش خودش به بهترین وجه استفاده کرد و آن را هدر نداد. این جور میخواهم خدمتتان بگویم که هوش را داشت، توانایی را داشت، ذکاوت را داشت، و همه اینها را به اضافه توکل به کار گرفت. این خیلی مهم است؛ اینکه ایشان وقت تلف نمیکرد. مطلقا وقت تلف نمیکرد. از لحظه لحظه وقتش کمال استفاده را میکرد؛ چه در خواندن و نوشتن، و چه در به کار بستن افکارش، رفتارش، گفتارش.
همه کارهای ایشان با هم میخواند.
حقیقتا میخواند. واقعا کارهای ایشان با هم یکسان و هماهنگ بود. از ایمان بالایی برخوردار بود. برای نماز اهمیت خاصی قائل بود. خدا رحمت کند شهید رجایی را که فرمودند: «به نماز نگویید کار دارم، به کار بگویید وقت نماز است». ایشان در عمل، این جمله را انجام میداد.
از این اهمیت به نماز، خاطره خاصی دارید.
خاطره زیاد است؛ یک بار با هم جایی میرفتیم. ایشان پشت رل نشسته بود. وقت اذان شد. من به عینه میدیدم که ایشان دارد میلرزد؛ حالا ۱۷ سال بیشتر سن نداشتها. مسیر را عوض کرد تا به یک مسجدی برسد و نماز را اول وقت بخواند. یا قرآن؛ به قدری علاقمند به قرآن بود که وقتی ایشان شهید شد، من فقط یک بقچه بزرگ از نوارهای قرآن که داشت، جمع کردم. مینشست پشت رل، اول ماشین را روشن میکرد، بعد دکمه ضبط را میزد و ماشین را در حالی میراند که صدای قرآن در آن طنین انداز شده بود. این حالا مال زمان طاغوت است. در زمانی که اجازه نمیدادند کسی در این احوال رشد و نمو کند.
در دوران تحصیل همیشه شاگرد اول بودند؟
درسش اتفاقا متوسط بود!(خنده ممتد مادر شهید)
یعنی چی؟
به این معنی که درس کلاسیک را به بازی میگرفت. کتاب های دوران مدرسه، ارضایش نمیکرد. بیشتر در کتابهای غیر درسی، شاگرد اول بود! دروس مدرسه را اصلا من که ندیدم در خانه بخواند. همانی بود که در مدرسه از معلم یاد می گرفت. همان برایش کافی بود تا یک نمره مثلا ۱۷ بگیرد. الان کارنامههایش هست. فرزندش هم بچه نمونهای است. از نظر درسی خیلی بالاست. در دانشگاه شریف با رتبه ۱۱ شروع کرد درس خواندن؛ مهندسی کامپیوتر. ولی ایشان، نه! خود به خدایی معمولی بود. نه از این جهت که تنبل باشد. اتفاقا زیادی زرنگ بود و دروس مدرسه، اصولا زیاد از ایشان وقت نمی گرفت تا آنها را از بر کند. آن چیزی که ازشان وقت می گرفت، تحقیقات بود. پژوهش بود. کسی که وارد منزل ما می شد، ممکن بود تعجب کند که یک نوجوان چطور میشود این همه کتاب سنگین پایهای داشته باشد؛ همان زمان یک محقق بود. هر چی کتاب سنگین بود، میخواند و از رویش مینوشت و مطلب و جزوه تهیه میکرد.
کتاب هایش را نگه داشتهاید؟
سیصد جلدش را دادم کتابخانه مسجد صدریه. نصفی اش را هم جمع کردم و دادم دخترش. او هم الان یک کتابخانه ای تشکیل داده، متشکل از کتاب های خودش و پدرش.
از علاقه مادری، فرزندی میان خودتان و شهید باقری بگویید.
قبل از اینکه مشخصا به سئوال شما جواب بدهم، باید بگویم: در ختم ایشان که در مدرسه عالی شهید مطهری برپا شد، خیلی از بزرگان، خطاب به ایشان می گفتند؛ «آنچه خوبان همه دارند، تو یک جا داری». پس این را دیگران گفته اند، نه اینکه من بگویم. این از این، و اما ایشان همین طور که به تکالیف مذهبی و اجتماعی اش مقید بود، همین طور هم به خانواده اهمیت میداد. حتی زمان جنگ، وقتای مرخصی، هر وقت یک استکان چای دستش میدادم، می گفت: «مادر! دعا کن من شهید شوم». در عین حال می گفت: «اگر جنگ تمام شود و سالم برگردم، روی تک تک بچه های فامیل، باید کار کنم. باید زحمت بکشم». بسیار به خانواده اهمیت می داد. به خواهرش، به برادرش، به پدرش. هر موقع می آمد مرخصی، دست حاجی را می بوسید. هر موقع می رفت جنگ، دست حاجی را می بوسید. اگر من ناراحت بودم، دست بر گردنم می انداخت و می گفت: «مادر! چیه؟ چی شده؟ آرام باش!» من هم دیگر…(بغض میکند) نمی دانم. واقعا این صبری که خدا به من داد، حکم معجزه بود، چرا که من خصوصیات ایشان را نمیدانم چطور بیان کنم؛ دیوانه وار دوستش داشتم. نسبت به بچههای دیگر که خدا را شکر همه شان هم خوب هستند، ایشان را جور دیگری دوست داشتم.
شده بود در دوران کودکی یا نوجوانی از دست شان عصبانی بشوید؛ اصلا بچه شیطانی بودند یا نه؟
ماشاءالله که خیلی شیطان بود. شیطنتش که گل می کرد دیوار راست را می رفت بالا!
شیطنت هایش بیشتر چی بود؟
در عین حال که محجوب بود، در عین حال که سر به زیر بود، در عین حال شجاع و شرور هم بود. در بچگی هم شیطنت های خودش را داشت. به اعتراف خود بچه ها، من صبر داشتم و الا هر مادری حوصله تحمل این همه شیطنت ایشان را نداشت. این را هم تا یادم نرفته بگویم که خداوکیلی شیطنتش هم قشنگ بود. از یک طرف می خواستم دعوایش کنم، از یک طرف دیگر، دل خودم هم می سوخت. یعنی اصلا دلم نمی آمد!
به هر حال لابد شده بود که دعوایش کنید!
ببینید! آن اوایل بچگی هم که شیطنت داشت، باز خیلی منظم بود. یعنی در چارچوب خاصی شیطنت می کرد. اینکه می گویم؛ شیطنت هایش هم دوست داشتنی بود، به خاطر این است که حد و مرزها را از همان کودکی رعایت می کرد. چه می گویم که وقتی بچه هم بود، عصای دستم بود. در خانه اگر خودش کاری نداشت، حتما مشغول کمک کردن به من بود. منزل قبلی ما یک جوری بود که قدیمی بود؛ آشپزخانه یک طرف بود، اتاق ها یک طرف و با فاصله. همان جا هم بودیم که شهید شد. نزدیک ۳۰ سال، ما آنجا بودیم. شام و ناهار که خورده می شد، در شستن ظرف و ظروف، امان به من و خواهرش نمیداد. اگر میدید مثلا میخواهم پرده بزنم، پیش از آنکه بگویم، دست به کار می شد. متاسفانه برخی از جوانان امروز که امثال ایشان را الگوی خود کرده اند، اصلا در این امور از این بزرگواران الگو نگرفتهاند. کمک به اهل خانه افتخار است، عار نیست.
ظاهرا از همان دوران نوجوانی، به نوشتن علاقه داشت و دست نوشتههای زیادی از ایشان، چه قبل و چه بعد از جنگ باقی مانده است.
آنطور که فرماندهان سپاه گفته اند؛ مثل اینکه فقط ۳۰ هزار دست نوشته درباره جنگ دارند.
در جلسه ای شنیدم که ظاهرا بخشی از این دست نوشته ها گم شده.
این را به مسئولین بگویید.
آنها که قبل از جنگ نوشته اند، چی؟
دست من الان چیزی نیست؛ برده اند همه را. نمی دانم؛ لابد سردار فتح الله جعفری را می شناسید؟!
بله!
سردار جعفری مسئول جمع آوری آثار ایشان است؛ دارند کار می کنند. حالا در این رابطه باید بگویم؛ وقتی که مطلبی می نوشت، آنقدر کتاب دور و برش جمع می کرد که برخی وقت ها، نه که جثهاش لاغر بود، در لابه لای کتاب ها گم می شد!! خیلی وقت ها هم می شد که از خواب بیدار می شدم و می دیدم دارد با یک نور کم چیز می نویسد. از بس می نوشت، همیشه در کنار انگشت هایش جای خودکار بود. یک وقتهایی هم مادرش بودم دیگر. دلم میسوخت. می گفتم: چقدر چیز مینویسی آخه تو بچه؟!
از تأثیر فضای قبل از انقلاب، یعنی یکی دو سال منتهی به انقلاب، در رفتار و گفتار شهید باقری بگویید.
آن فضا و نام امام خمینی، خیلی از جوانان بد را هم خوب کرده بود؛ ایشان که جای خود داشت.
ظاهرا در آن مقطع سرباز بودند؟
بله! در همان سربازی هم آنقدر کار فرهنگی سیاسی کرده بود که ایشان را از مابقی سربازها جدا می کنند!
کجا سرباز بودند؟
ایلام.
هزار ماشاء الله، حافظه تان هم خوب است حاج خانم!
لطف دارید! ایشان را می گذارند راننده یک گروهبان، تا بیشتر مراقبش باشند که یک وقت کار دست شان ندهد. یک بار هم مردم در یکی از این راهپیمایی ها، او را به قصد کشت می گیرند به زدن! بنده خداها خیال کرده بودند ایشان آدم رژیم است! بعدا که امام دستور تخلیه پادگان ها را دادند، ایشان هم زدند بیرون، تا اینکه بالاخره انقلاب شد. در آن دو سال، در ستاد استقبال از امام فعالیت می کردند. بعد در جهاد و بعد هم که رفتند روزنامه جمهوری اسلامی.
شهید باقری در همین ایام، به لبنان می روند. اطلاع دارید این مسافرت با چه هدفی انجام شده بود؟
علی الظاهر از طرف روزنامه برای تهیه گزارش به آنجا اعزام شده بود. خیلی هم از قرار معلوم از کارش راضی بودند. اینطورها بود، تا اینکه مثل اغلب سپاهیان در حالی که دانشجو بود به سپاه میپیوندد.
بد نیست قبل از بحث درباره سپاه، یک مقدار از دوران دانشجویی ایشان بگویید.
ایشان در ارومیه دانشجو بود؛ درگیر شده بود با اساتید ضدانقلابی. انداختندش بیرون!
خاطرتان هست چند ترم گذرانده بودند؟
سه ترم.
بهانهشان برای اخراج شهید باقری از دانشگاه، درگیری با اساتید بود؟
نخیر! در نمراتش دستکاری کردند و به اسم اینکه مشروط شده، عذرش را خواستند. بعدها آن رشته را رها کرد و در رشته قضایی دانشگاه تهران قبول شد. یک ترم هم درس خواند…
که انقلاب فرهنگی شد.
و بعد هم جنگ! الان یک چیزی یادم آمد، بگویم؛ ایشان همیشه از پایه و ریشه ای تحقیق میکرد. منبع تحقیقاتش هم علمای بزرگ بودند. کتابهای معتبر بودند. سر همین برخلاف خیلی از خانوادهها که مثلا امام را، والدین به جوانان شناساندند، در خانواده ما، این شهید باقری بود که امام را به ما شناساند. او بود که ما را با زیر و بم انقلاب آشنا کرد. او بود که از مملکت برای ما میگفت. او مرجع بود. اول بار که امام را دید، گفت: «مادر! من وقتی چشمم به امام افتاد، از خود بیخود شدم.» این قدر مجذوب شده بود. بله! هم مقلد، و هم مرجع خوبی بود؛ مقلد امام، و مرجع ما. مرجع خیلی از جوانان. چنان به امام عشق میورزید که وقتی ایشان دستور دادند، حصر آبادان باید شکسته شود، یک بار آمد خانه و با شور خاصی گفت: «هر جور شده فرمان امام را اجرا میکنیم». همیشه همینطور بود. اگر یک عملیات به نتیجه نمیرسید، میگفت: «من بروم الان به امام چه بگویم؟!» نمیرفت خدمت امام، مگر اینکه حرفی برای گفتن داشته باشد. مگر اینکه دستشان پر باشد. یاران امام، سربازان ولی فقیه، فرقی نمیکند؛ الان هم باید همچین باشند. ولی فقیه، سرباز بیسواد نمیخواهد. ایشان کنکور اولی که میدهد با اینکه زیاد نخوانده بود اما هشت تا دانشگاه معتبر قبول میشود. از میان آن همه دانشگاه، ولی ارومیه را انتخاب میکند. برای چی؟ برای اینکه از تهران دور باشد؛ بیزار بود از مظاهر زننده تهران و خیلی از شهرهای بزرگ. حتی آن رشته هم مورد علاقهاش نبود، ولی سالم ماندن خودش برایش بیشتر اهمیت داشت، تا اینکه در چه رشتهای درس بخواند.
چه رشتهای بود؟
کشاورزی. مقصود اینکه به تربیت، بیشتر از تعلیم اهمیت میداد؛ اول تهذیب، بعد تحصیل. سر همین با اینکه میتوانست مثل خیلیها بماند و به درسش ادامه بدهد، رفت جبهه. از همان روز اول جنگ هم رفت جبهه. یعنی قبل از اینکه سپاه تاسیس بشود، سپاهی بود. قبل از اینکه بسیج تشکیل بشود، بسیجی بود. این را هم بگویم که در تمام مدت جنگ، فقط پنج روز برای مراسم عروسیاش به مرخصی آمد؛ همین.
میشود گفت: باقری، جنگ را زندگی میکرد.
همینطور بود. بعد از حمله دشمن به ایران، ایشان بیش از زندگی، جنگ میکرد؛ یا به قول زیبای شما، جنگ را زندگی میکرد.
روابط عاطفی شما با فرزندتان در مدت جنگ، هیچ سدی پیش پای ایشان درست نمیکرد؟
بارها میشد، ماهها او را نمیدیدم. سخت هم بود. ولی نه از ایشان، نه از هیچ کدام شان ممانعت نمیکردم. در عملیات فتحالمبین، همه مردان خانواده ما رفته بودند؛ حاج آقا، دامادمان و سه تا از پسرهایم.
پسر کوچکتان که آن موقع نباید سنی میداشت.
چهارده سالش بود ولی رفته بود. جنگ که سن و سال نمیشناسد. بخواهی، میتوانی بروی. مهم این است که بخواهی. جایی هم که اینها بودند، خیلی محتمل بود هیچکدام شان برنگردند. البته همه اینها هم برنمیگشتند، باز میارزید. اصلا ما مال خودمان نیستیم که. مال خداییم. خدا هر چه صلاح بداند، همان پیش میآید. ما که نباید علاقه فرزند را فدای خواست خدا بکنیم. شهید ما به خدا نزدیکتر بود یا به ما؟ خدا بیشتر از او حق داشت یا ما؟ اینها هم که میگویم شعار نیست. آرمانگرایی نیست. من که کنج دنج ننشستهام. بیرون گود که نیستم. با همه این سختیها خو کرده ام. با ذره ذره این دردها انس گرفتهام اما همه اینها میارزد. ناقابل است اما میارزد. ما نه تنها ممانعت از جبهه رفتن ایشان نمیکردیم، بلکه فضای خانه را برای بهتر جنگیدن، و راحتتر جنگیدنشان فراهم میکردیم. مثلا برای اینکه یک وقت نگران زن و بچهشان نباشند، خودم مرتب پیششان میرفتم و سر میزدم یا آنها میآمدند اینجا. به هر حال جنگ بود دیگر.
شهید باقری، پله پله در سپاه بالا آمد و اصلا بنیانگذار اطلاعات سپاه بود. بفرمایید آیا با این ترفیع درجات، در رفتار و سکنات ایشان تغییری به وجود میآمد؟
تغییر به این معنی که تواضعشان را از دست بدهند خیر، اما به این معنی که جدیتشان بیشتر بشود، بله! خیلی هم ما نمیدیدیم شان دیگر. مگر چند بار بعد از جنگ ایشان را دیدیم؟ هر وقت هم که میآمد، برای کار بود. یعنی برای ماموریت اداری برمیگشت تهران. مرخصی، همان پنج روزی بود که خدمتتان گفتم.
میشود ۲۹ ماه جنگ، ۵ روز مرخصی؟
بله! در کدام مکتب چنین انسانهایی یافت میشود؛ جز در مکتب اسلام؟ جز در مکتب امامت؟ به تهران که میآمد، اول میرفت پیش امام. البته اگر خبر خوش برای ایشان داشت. آخر شب ساعت دوازده و نیم، خانه پیدایش میشد. اغلب هم همراهش فرماندهان و بسیجیان بودند. خیلی مهماندوست بود. خیلی معاشرتی بود. به اصطلاح؛ قلب، یکی بود. ما آن قدری او را نمیدیدیم. ده دقیقه اگر با هم بودیم، یا علی بود. یک طوری هم رفتار میکرد که کسی نمیدانست در سپاه چه پست و مقامی دارد. ما خودمان هم نمیدانستیم. از بس تودار بود. از بس متواضع بود. البته یک چیزهایی به هر حال لو میرفت. مثلا یک بار که مجروح شده بود، ظاهرا پشت رل بود. از فرط خستگی خوابش میبرد و بدجوری تصادف میکند. منظور اینکه خودش رانندگی میکرد. راننده قبول نمیکرد. در این قید و بندها نبود. بعد از مجروحیت، او را میبرند اصفهان و دوستانش زنگ میزنند و پدرش میرود اصفهان. با هواپیما برمیگردند تهران و در بیمارستان شریعتی بستریاش میکنند. بعد هم که آمد منزل، آن قدر این و آن رفتند، آمدند که بو بردیم یک پست و مقامی گرفته. بعد از مجروحیت هم، هنوز خوب نشده، دوباره برگشت. به ایشان گفتم: «مادر! با این وضع که آخر ناجور است. شما از سردرد نمیتوانی سرپا بایستی، چه جوری میخواهی در برابر دشمن بایستی؟» جواب داد: «مادر! شما دوست داری که من اینجا کنار شما استراحت کنم و در همان حال، رزمندههای ما توی جبهه با دست خالی شهید شوند؟» من دیگر هیچی نگفتم. خدا روحش را شاد کند؛ یک جوان بسیجیای بود که بعدها شهید شد. ایشان از مقام شهید ما باخبر بود. بعدها مشخص شد، ایشان هر شب دو سه نفر را بسیج میکرد که تا صبح در محل ما گشت بزنند تا مبادا به ایشان گزندی برسد. یک بار هم چیزی گفت که مرا به شک انداخت. در خانه میدان خراسان، بنایی داشتیم. بخشی از در خانه، شیشه مشجر به کار رفته بود. ایشان به من گفت: «حتما باید در خانه سرتاسر آهنی شود». آنجا هم من یک خورده شصتم خبر داد که ایشان باید مقامی داشته باشد. یادش به خیر! هر وقت به ایشان میگفتیم؛ «آخرشم نگفتی در سپاه چه کاره هستی؟» میگفت: «هیچی مادر، ما هم بین این همه بچه میپلکیم!»
از آخرین دیدارتان با شهید باقری بگوئید؛ احساس میکردید دیدار آخرتان باشد؟
یک بیست روزی ماموریت پیدا کرده بود بیاید تهران. هنوز این مدت تمام نشده، دوباره خواستندش که برگردد منطقه. وقتی داشت میرفت دم در، من از پشت، همینطور بیهوا قد و بالای ایشان را نگاه کردم. بلاتشبیه، بلاتشبیه، بلاتشبیه، میگویند؛ وقتی حضرت علیاکبر میخواست به میدان برود، امام حسین(ع) به شکل عاشقانهای ایشان را نگاه میکردند. انگار همچین حالی داشتم. البته ما کجا و آنها کجا، که خاک پای شان هم اگر بشویم، افتخار میکنیم، ولی خب! من با یک حسرتی از پشت سر، ایشان را برانداز میکردم؛ اصلا هر موقع میرفت، اجازه نمیداد ببوسمش، آخرین بار، گفتم: «چرا ممانعت میکنی، یعنی من این قدر حق ندارم که صورت شما را ببوسم؟»…(بغض میکند) اجازه داد صورتش را ببوسم… شنیده بودم بچهها پشت سرش نماز میخوانند. یک بار به او گفتم؛ «اجازه بده من هم پشت سر شما نماز بخوانم». همچین انگار دوست نداشت. کراهت داشت…(اشک های مادر شهید) یک بار اجازه داد، همان اواخر. خلاصه، آخرین دیدار همان بود و بعد هم، بعد از ۲۰ روز خبر شهادتش را آوردند.
چگونه؟
طبق فرموده قرآن، گاهی اوقات یک چیزهایی به مادر وحی میشود. در آن ۲۰ روز، خانواده ایشان منزل ما بودند. یک روز بچهاش را داشتم بازی میدادم. توی بغلم بود. خیلی هم بچه شیرینی بود. الان هم جوان خوبی است. خیلی خوب. واقعا هم خدا یک جوان را از ما گرفت، یکی مثل خودش را به جایش برای ما گذاشت… من این را همینطور که توی بغلم داشتم بازی میدادم، یک لحظه، به چهرهاش که خیره شدم، احساس کردم تمام وجودم بهم ریخت. تعجب کردم که چرا اینطوری شدم. طولی نکشید که فهمیدم ایشان شهید شد. خبر شهادتش هم حدودا شب، ساعت یازده و نیم بود که به ما دادند. ما رفته بودیم بالا بخوابیم. من دیدم تلفن زنگ زد. همینطور سراسیمه تلفن را برداشت، دیدم محمدآقاست. (برادر شهید) پرسیدم؛ چی شده؟ گفت: برادرم یک خورده مصدوم شده، باید بیاوریمش تهران. حالا نگو از ساعت ۶ عصر به این طرف، بچه بسیجیهای محل همه میدانند! محمدآقا گفت: ایشان مصدوم شده، ولی برایم مسجل شده بود که قضیه، چیز دیگری است، ولی خب، پروردگار عالمیان صبری به ما داد که ما واقعیتش، نه از عهده شکر شهادت ایشان برآمدیم، نه از عهده شکر صبر خودمان. اصلا فکر نمیکردم که بعد از ایشان لحظهای بتوانم تاب بیاورم. گفتم که؛ عصای دستم بود! فقط من همیشه میگویم؛ خداوندا! یک توفیقی بده شهدایی که با دست خودمان دادیم، با پای خودمان، خون شان را پایمال نکنیم؛ پیرو راهشان باشیم. حالا من نمیدانم پروردگار عالمیان چقدر دعای مان را مستجاب کند.
اجر مادران شهدا کمتر از خود شهدا نیست؛ شما هم حاج خانم…
نه، من خیلی کوچکتر از این صحبتها هستم. من خاک پای شهدا و خانوادهشان هم نمیشوم. مادرانی هستند که سه تا چهار تا شهید دادهاند. واقعا انسان فکرش را که میکند، شرمنده ایشان میشود.
هیچ شده خواب شهیدتان را ببینید؟
گه گاه میبینیم، بله!
آخرین باری که خواب ایشان را…
آخرین بار دیدم دارد میرود. خیلی مرتب. مثل همیشه. با همان لباس سپاه. پوتینهای مرتب. گفتم؛ من را هم ببر، گفت؛ حالا یک کم صبر کن…(بغض میکند) همین جملات رد و بدل شد. بعد از آن ندیدم؛ انشاءالله خداوند ببخشد و ببرد.
قتلگاه ایشان رفتهاید؟
بله!
چند بار؟
جنوب خیلی رفتم؛ محل شهادت ایشان را… خدا انشاءالله حفظ شان بکند؛ سردار «رشید» من را بردند، تمام منطقهای را که ایشان، قبل از شهادت، فرماندهی کرده بودند نشان دادند. آخر سر هم بردند «قرارگاه خاتم» که وقتی دیدم خیلی حالم بد شد!
برای چه بد؟!
تبدیل به یک خرابه شده بود؛ آنجا اعتراض کردم! به همه مسئولینی که آنجا بودند اعتراض کردم که چرا اینجا باید اینجوری باشد؟ هیچ میدانید اینجا چه برنامهریزیهایی شده، چه عملیاتهایی اینجا طراحی شده، چه نقشههایی اینجا کشیده شده؟! آن وقت اینجا باید اینطوری باشد؟!
مسئولین چه گفتند؟!
یک چیزهایی جواب مرا دادند؛ ناچار بودند بالاخره یک جور توجیه کنند. توجیهشان عذر بدتر از گناه بود. یک جاهایی را برای شان مثال زدم که اصلا نیازی به آن همه خرج ندارد ولی میسازند، آن وقت اینجا باید همچین باشد؛ پلهها همه خراب. سقفها همه ریخته. دیوارها همه متروک. کفها همه آب گرفته؛ یک اوضاعی.
و این تنبلی را اینطور، توجیه میکنند که؛ ما میخواهیم این خاک، همان حالت دوران جنگ را داشته باشد!
اینها بهانه است. میشود بخشی از هر منطقه را به صورت بکر و دست نخورده باقی نگه داشت و بخشی را هم به شکلی زیبا و قشنگ بازسازی کرد. در خیلی از مناطق جنگی، یک مسجد نساختهاند. یک وضوخانه معمولی نساختهاند. یک کتابخانه، یا یک جایی که بشود از طریق فیلم، آن دلاوریها را به نمایش گذاشت، نساختهاند.
به جایش حاج خانم، صدام هر بدیای که داشت، بعضی از مناطق جنگی خودشان را انصافا خوب رسیدگی کرد! آنهم جاهایی که اصلا و ابدا مثل ما کاروان راهیان نور ندارند!!
بله. این طرف اروندرود، مال ماست، آن طرفش که فاو است، مال عراق است؛ چهار تا مسجد، صدام در ساحل اروند ساخته. اما ساحل اروند ما چی؟ یعنی میخواهم ببینم این ساحل، اندازه سواحل شمال هم ارزش ندارد؟ هیچ فکر میکنند که اگر شهدای «والفجر ۸» نبودند، اگر بچههای «خیبر» و «بدر» نبودند، اصلا ایرانی باقی مانده بود، که حالا آقازاده های حضرات بخواهند در سواحل شمال آن تفریح کنند؟ صدام آن طرف برای مناطقی که برای عراقیها هیچ تقدسی ندارد، کلی خرج کرد، مجسمه نحسش را به چه بزرگی گذاشت، اما ما یک تمثال درست و حسابی از امام(ره) در این مناطق داریم؟ یک مجسمه شهید داریم؟… یک وضوخانه درست و حسابی پیدا نمیشود! یا اصلا شما چرا اینها را میگویید؛ همین بهشت زهرا را دو سال پیش، وقت گرفتیم رفتیم پیش مسئول سازمان بهشت زهرا. رفتم گفتم؛ این چه وضعی است؟ آیا قبور اینها اندازه قبور سربازان جنگ جهانی اول و دوم ارزش ندارد که یک نظمی به آن بدهید؟ شما چطور رویتان میشود مهمانهای خارجی را برمیدارید، میآورید اینجا؟
هر نظمی هم هست، محصول خرج خود خانوادههای شهداست.
اصلا ما هیچی. ما هیچی که این آهنپارهها، چادرمان را پاره میکند و دستمان را زخمی میکند! اغلب هم زنگ زده است. قبرها هم یکی بالا، یکی پائین. من حرفم این است؛ قبور شهدا باید اینطور باشد؟
ظاهرا یکی از این مهمانهای خارجی گفته بود: از همین قبر شهدا معلوم است که مسئولان شما قدر شهدایتان را نمیدانند!
آخر سر بعد از کلی صحبت، ایشان گفت: مادران شهدا نمیگذارند! درخت میگذاریم، خشک میکنند! گفتم: اینها هم تهمت است، هم توجیه. بعد ایشان دو مرتبه گفت: شما طرح بدهید، ما اجرا میکنیم. چند روز بعدش که سالگرد شهیدمان بود، آنجا ایشان هم آمد. گفتم؛ آقای مهندس! من طرح دارم؛ شما میفرمایید که مادران شهدا اعتراض میکنند، کارهایتان را قبول ندارند، قبول! اینجا چقدر قبور شهید گمنام داریم؟! بیایید یک طرح دقیق و حساب شده، نه باری به هر جهت، روی قبور این شهدا اجرا کنید. اینها که دیگر، قربان همه شان بشوم، مادران شان نمی آیند اعتراض کنند! شما درست کار کنید، جواب این شهدای گمنام، با ما! بعد هم بیایید و این طرح را تبلیغ بکنید که خانواده شهدا! ما روی این چند قطعه، فلان طرح را اجرا کردیم، بروید ببینید، اگر خوش تان آمد، ما روی قبور شهدای شما هم، همین طرح را اجرا کنیم. گفتند؛ باشد، چشم! الان بیش از دو سال از آن دیدار میگذرد. شما طرحی روی مزار شهدای گمنام دیدهاید، ما هم دیدهایم! این در حالی است که مزار شهدای تهران به نسبت دیگر شهرستانها هم بینظمتر است. باز در برخی شهرها به خصوص اصفهان یک نظمی، یک فعالیتی، یک جوش و خروشی دیده میشود، اما در تهران، هیچی به هیچی!(تذکر بسیار ضروری: یک/ به زمان گفت و گو یعنی سال ۱۳۸۳ توجه شود. دو/ قطعا و طبعا منظور مادر محترمه شهید باقری از اصلاح قبور بهشت زهرا، اینی نبوده که الان درست شده و شبیه قبرستان مسیحی ها شده! سه/ گمانم اصلا مسئولان بهشت زهرا و… منظور مادر این شهید را به ویژه در بحث اصلاح مزار شهدای گمنام نگرفته باشند، که مگر مادر حسن باقری شهید، مادر شهدای گمنام هم نیست؟! چهار/ اصلا خانواده شهدا نخواستند!! همین که حضرات لطف کنند و از بهشت زهرا، چیزی در مایه های پارک سر کوچه شان درست نکنند، لطف کرده اند!!)
و این قصه وقتی غصهدارتر میشود که مزار شهدای جنگ تحمیلی از مزار امامزادهها بیشتر زائر دارد.
آفرین! پنجشنبهها حرم کدام امامزاده از مزار شهدای ما شلوغتر است؟ خدا میداند چقدر این شهدا شفا دادهاند، اما مسئولین برای تعمیر و نوسازی قبور شهدا چه کردهاند؟ من الان روی سخنم با مسئولین این است؛ رسمش این نیست! اصلا حالا من خارجیها را کار ندارم. «آقا» سالی چند بار بهشتزهرا میآیند. اینها چه جوری رویشان میشود قبور را این طوری به «آقا» نشان میدهند؟! این همه سال از جنگ گذشته، یک نظم کارشناسی شده ای، مزار شهدا پیدا نکرده. هر سال فقط هفته دفاع مقدس که میشود، پرچمهای قبلی را برمیدارند و پرچمهای نو جایش میگذارند!! به جز این، بگویند که چه کار کردهاند؟ به ما که نمیگویند، لااقل به «آقا» بگویند! این باید قبور شهدایی باشد که ما این قدر به آنها افتخار میکنیم؟ اغلب سنگها ترک برداشته، اکثر نوشتهها پاک شده، آلومینیومهای کنار قبرها، عمدتا زنگ زده، پوسیده! چرا؟! همین قبر شهید خودمان؛ چند بار آنجا را درست کرده باشیم، خوب است؟! دو بار تابلو، با چه ذوقی گذاشتیم، برداشتند! پارسال سنگ قبر را عوض کردیم، عکس شهیدمان را رویش کشیدیم، دو هفته بعد دیدیم، شکسته! من میخواهم ببینم اینجا یک پاسدار ندارد؟ یک مامور ندارد؟ بعد دومرتبه خواستیم سنگ قبر را عوض کنیم، یکی از مسئولان آنجا مانع شد و گفت: قصد داریم تا آخر سال، این قطعه را درست و حسابی بازسازی کنیم. کو؟ کجا؟ من که رودربایستی ندارم. بخواهم حرف بزنم، راحت می زنم. به ایشان گفتم: فقط امیدواریم!!… تا آخر سال، پسر جان! بگو ببینم چقدر مانده؟!
کمتر از ۵ ماه.
چه کار کرده اند؟!
مثل همیشه شاخ فیل را شکستند!!
ما فقط ناامید از رحمت خدا نیستیم، و الا از اینها که صداقتی ندیدیم!
مسئولین هیچ به شما سر میزنند؟
مسئولین، نه! فرماندهان سپاه اما چرا، میآیند. در بین مسئولین هم فقط «آقا» زمانی که رئیس جمهور بود، منزل میدان خراسان ما آمدند. چند باری هم لطف کردند و ما رفتیم زیارت شان. حساب ایشان از حساب برخی مسئولین جداست. گفت: «میان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است». خدا انشاءالله ایشان را حفظ کند. طول عمر به ایشان بدهد. ایشان حقا که خیلی «آقا»ست. بعد از امام، خدا خیلی تفضل بر ما کرد که ایشان را رهبر ما قرار دادند. هر وقت دوستان و هم رزمان شهید ما با «آقا» جلسهای دارند، رهبر عزیز، یک احوالی از ما، و از دیگر خانواده شهدا میپرسند و میگویند: سلام مرا حتما برسانید. «آقا» مظهر وفاست. همین چفیهای که همیشه روی دوش شان میگذارند، خیلی حرفها دارد، و یکی هم اینکه ایشان رهبر راه شهادت است.
از تشریف فرمایی آقا به منزلتان خاطرهای دارید؟
«آقا» گفتند: «شما صحبت کنید!» مرحوم حاج آقای ما، بر عکس من که خیلی راحت حرف میزنم، زیاد سرزبان نداشتند. به من واگذار کردند. من هم گفتم؛ جناب آقای خامنهای!… چون میدانید آن زمان «آقا» هنوز رئیس جمهور بودند. گفتم؛ «جناب آقای خامنه ای! جمهوری اسلامی، اگر هیچ نداشت، جز اینکه رئیس جمهور مملکت بلند شوند و در جنوبیترین نقطه پایتخت بیایند خانه یک شهید، بس است». بعد «آقا» خاطره یکی از دیدارهای شان با شهید ما را تعریف کردند که؛ ظاهرا در جلسهای بسیار مهم، وقتی شهید ما وارد اتاق شدند تا از طرف سپاه برای عملیات پیشرو سخن بگویند، «آقا» جا خورده بود که یک جوان ۱۹ ساله چه میخواهد بگوید، و اصلا اینجا چه کار میکند؟! بعد وقتی که ایشان پای نقشه میروند و عملیات را توضیح میدهند، «آقا» می فرماید: «من بسیار متعجب شدم که ایشان با این سن کم چگونه این همه نسبت به جنگ و طرحریزی عملیات آشناست». آنجا مثل اینکه صحبتهای نفرات قبلی هم تحتالشعاع توضیحات شهید ما قرار گرفت.
خب، حاج خانم! ما خیلی مزاحم شما شدیم؛ اجازه میدهید رفع زحمت کنیم؟
خواهش میکنم؛ خدا انشاءالله همه را عاقبت به خیر کند.
بسم الله…
سردار ۲۵ ساله
مادرم! مادرِ بهشتیِ جنگ
دلم از بهر آن عصا، شده تنگ
حسنم را که باقر عشق است
به فدای دو دست خونین رنگ…
http://upload20.ir/upload/13278492831509903516.jpg
http://upload20.ir/upload/1327849284530577386.jpg
http://upload20.ir/upload/132784928484289083.jpg
http://upload20.ir/upload/13278492841396809708.jpg
http://upload20.ir/upload/1327849559722334041.jpg
http://upload20.ir/upload/1327849560138021480.jpg
http://upload20.ir/upload/13278495611274145368.jpg
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
گزیدهای از وصیت نامه شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری)
در این موقعیت زمانی و مکانی، جنگ ما جنگ کفر است و هر لحظه مسامحه و غفلت، خیانت به پیامبر (ص) و امام زمان (عج) و پشت پا زدن به خون شهداست. ملت ما باید خودش را آماده هر گونه فداکاری بکند…
در چنین میدان وسیع و این هدف رفیع انسانی و الهی جان دادن و مال دادن و فداکاری، امری بسیار ساده و پیش پا افتاده است و خدا کند که ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام و با خلوص نیت پیدا کنیم…
… در مورد درآمدها چیزی به آن صورت ندارم. همین بضاعت مزجاه را هم
خمسش را داده ام و بقیه را هم در راه کمک رساندن به جنگجویان و سربازان
اسلام با سپاه کفر خرج کنند…
یا شهید
شهید حسن باقری؛ “نابغه دفاع مقدس”
چه سعادتی داشته که مصادف با سالروز میلاد امام حسین(ع) به دنیا آمده.
بی صبرانه منتظر متنش هستیم، برادر قدیانی.
دوستان محترم!
تا یک ربع دیگر، متن آماده می شود…
سید، ربع های ما ۱۵ دقیقه ایه! ربع شما چنده؟!
حسین قدیانی: می گیرم می زنمت، خون بالا بیاری ها!! مبصر ما رو دست می اندازی!!
ربع های من یه کمی غلیظ تره!
بذار اونائی که زدی، خونشون بند بیاد!
مبصر نگو، بگو یه پارچه آقا!
چه با حال!
سیداحمد میگوید:
۹ بهمن ۱۳۹۰ در t ۱۹:۳۵
دوستان محترم!
تا یک ربع دیگر، متن آماده می شود…
اسلامی ایرانی میگوید:
۹ بهمن ۱۳۹۰ در t ۲۰:۰۷
سید، ربع های ما ۱۵ دقیقه ایه! ربع شما چنده؟!
حسین قدیانی: می گیرم می زنمت، خون بالا بیاری ها!! مبصر ما رو دست می اندازی!!
سیداحمد میگوید:
۹ بهمن ۱۳۹۰ در t ۲۰:۰۹
ربع های من یه کمی غلیظ تره!
اسلامی ایرانی میگوید:
۹ بهمن ۱۳۹۰ در t ۲۰:۱۹
بذار اونائی که زدی، خونشون بند بیاد!
مبصر نگو، بگو یه پارچه آقا!
……………………………….
حسین قدیانی: از همه دوستان محترم خواهش می کنم تا نیم ساعت، چه عمومی و چه خصوصی، غلطی از متن نگیرند!! لطف می کنید…
چقدر سخته، محلی رو به مادر شهید نشون بدن و بگن پسرت اینجا شهید شده.
الان ازش خبری داری؟
خصوصی
منم نگم؟
حسین قدیانی/ عمومی: تو و سلاله و کلا همه!! خودم دارم متن را می خوانم. فرصت دهید لطفا!!
…………………..
حسین قدیانی: لطف می کنید اگر نوشته را نیم ساعت بعد بخوانید… دارم درستش می کنم!
“ولی فقیه، سرباز بیسواد نمیخواهد.”
به نظر من، زیباترین و اشک آورترین قسمت مصاحبه تان، این بخش بود:
از آخرین دیدارتان با شهید باقری بگوئید؛ احساس میکردید دیدار آخرتان باشد؟
یک بیست روزی ماموریت پیدا کرده بود که بیاید تهران. هنوز این مدت تمام نشده، دوباره خواستندش که برگردد منطقه. وقتی داشت میرفت دم در، من از پشت، همینطور بیهوا قد و بالای ایشان را نگاه کردم. بلاتشبیه، بلاتشبیه، بلاتشبیه، میگویند؛ وقتی حضرت علیاکبر میخواست به میدان برود، امام حسین(ع)، به شکل عاشقانهای ایشان را نگاه میکردند. انگار همچین حالی داشتم. البته ما کجا و آنها کجا، که خاک زیر پایشان هم اگر بشویم افتخار میکنیم، ولی خب، من با یک حسرتی از پشت سر، ایشان را برانداز میکردم؛ اصلا هر موقع میرفت، اجازه نمیداد ببوسمش، آخرین بار، گفتم؛ چرا ممانعت میکنی، یعنی من این قدر حق ندارم که صورت شما را ببوسم؟…[بغض میکند]… اجازه داد صورتش را ببوسم…
شنیده بودم بچهها پشت سرش نماز میخوانند. یک بار به او گفتم؛ اجازه بده من هم پشت سر شما نماز بخوانم. همچین انگار دوست نداشت. کراهت داشت… یک بار اجازه داد؛ همان اواخر. خلاصه، آخرین دیدار همان بود و بعد هم، بعد از ۲۰ روز خبر شهادتش را آوردند.
.
.
چه مادر حکیمه و عارفه ای دارد شهید باقری. اگر هنوز نفس پاکشان دنیای آلوده ی ما را متبرک می کند، خدا به ایشان طول عمر با عزت بدهد.
.
داداش حسین!
اگه نگم سمفونی، حقیقتا” دائره المعارفی بود از مجموعه ی صفات ارزشمند در وجود یک انسان. چقدر دلم می خواد در وصف این شهید عزیز بتونم شعر بگم ولی حیف که یه کم لیاقت و توفیق می خواد که…
“خداوندا! یک توفیقی بده شهدایی که با دستمان دادیم، با پا خونشان را پایمال نکنیم؛ پیرو راهشان باشیم.”
“حسین قدیانی” در دقایق بعد از آماده شدن متن!
دقیقه ۱ : دوستان لطفا، فعلا غلط نگیرید.
دقیقه ۳ : دوستان، خواهش میکنم متن را مطالعه کنید.
دقیقه ۷ : دوستان! خواهش میکنم!
دقیقه ۱۲: دوستان، هرکی غلط بگیره، خنگه!!
دقیقه ۲۷: دوستان، دهن منو باز نکنید!
۳ساعت بعد: هوووی مگه با تو نیستم ……………….. !!
۱۲ شب : سید، کرکره رو بکش پائین بریم، اینا آدم نمیشن!
«میان ماه من تا ماه گردون – تفاوت از زمین تا آسمان است»
به به… به به…
“خدا خیلی تفضل بر ما کرد که ایشان را رهبر قرار دادند.
«آقا» با وفاست. همین چفیهای که همیشه روی دوششان میگذارند، خیلی حرفها دارد، و یکی هم اینکه ایشان رهبر راه شهادت است.”
چقدر خواندنی بود این مصاحبه
اما تاسف خوردم بر “تبدیل به یک خرابه شده بود”
اسلامی ایرانی؛
اشتباه کردی:
“دقیقه ۳ : دوستان، خواهش میکنم متن را مطالعه کنید.”
مطالعه نکنید نه مطالعه کنید!
مگه نه؟
نعلبکی!
منظور اینکه دوستان، اول دنبال غلط میگردن، بعد میرن تو نخ محتوا!
آهـــــــا!
خب، خیالم راحت شد، برم نظرت رو بخونم!!
چقدر خوبه برخی از خانم ها ی مملکت ما، که در کمال امنیت در حال گذران زندگی هستند، کمی هم حجاب را از مهمانان خارجی اجلاس بینالمللی جوانان و بیداری اسلامی یاد بگیرند!! مراجعه به سایت های خبری.
خیلی زیبا بود؛
سوالات مناسب و پاسخ ها بسیار جذاب بود.
حرف ها داشت این گفت و گو، درس ها داشت…
ممنون داداش حسین… واقعا عالی بود.
آنقدر جذاب بود که خیلی زود تمام شد!
چند باری باید خوانده شود.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم…
“خداوندا! یک توفیقی بده شهدایی که با دستمان دادیم، با پا خونشان را پایمال نکنیم.”
“پروردگار عالمیان سرنوشت انسان را ده هزار سال قبل از اینکه به دنیا بیاید معلوم میکند”
.
*مهم ترین خبری که حسن باقری برای ما نوشت و قشنگ هم نوشت، خبر شهادت خودش بود که با خون سرخش نوشت.*
مصاحبه خوبی ترتیب داده بودید ….
استفاده کردیم…..
ممنون….
سلام و خداقوت
خب یه مصاحبه هم سال ۹۰ باهاشون بکنید. شاید بعضی از غصه هاشون برطرف شده باشه. . . شاید. . .
سلام
چقدر فوق العاده هستن مطالبی که از مادران شهدا قرار می دید.
ممنون. انشاالله این کار همچنان ادامه داشته باشه.
راستی مسابقه بهاریه از کی شروع می شه؟
حسین قدیانی: می گم به زودی… اصلا ببینم حسش هست؟! هم شماها و هم خودم!! فعلا که دارم غلط های ستون دوم و سوم همین نوشته را می گیرم!!
جناب سرباز کمپ،
“مطالعه نکنید نه مطالعه کنید!”
یه کامایی چیزی بیزحمت بذارید وسط جمله هاتون یه وقتایی.
الان شده ماجرای این جمله: “بخشش لازم نیست اعدامش کنید!”
دو جور می شه خوندش:
۱٫ بخشش، لازم نیست اعدامش کنید.
۲٫ بخشش لازم نیست، اعدامش کنید.
والا
خدا قوت.
🙂
خیلی عالی بود و ایضا کامنت ایرانی اسلامی “حسین قدیانی در دقایق بعد از آماده شدن متن!” هم جالب بود!
چرا همان چند سال پیش جذبم نمی کرد که بخوانمش و فقط ورق زدم و عکسهایش را دیدم اما الآن با دقت می خوانم؟! از جنس کاغذ بود؟! از سیاه و سفید بودنش؟! از نام نویسنده که آن زمان ناشناس بود و الآن شناس؟! یا از حال و احوال من؟!
خیلی خوب بود اما دیر… حیف.
حسین قدیانی: به خاطر جنس کاغذش نبود!! به خاطر جنس مرام و معرفت ما بچه حزب اللهی ها بود!! کلا همه مان را می گویم ها!! و بیشتر از همه خودم!!
موقع خوندن این متن:
۱- یه عالمه خجالت کشیدم که تا حالا از این شهید بزرگوار فقط اسمشو بلد بودم.
۲-کلی خودمو سرزنش کردم که چرا دارم جوونیمو هدر میدم اونم با کلی بهونه الکی.
۳- یه دنیا غبطه خوردم به کسی که می دونسته سرمایه عمرشو تو چه راهی باید صرف کنه.
۴- از تواضع و اخلاصش درس گرفتم چون من تو این دو تا زمینه خیلی عقبم. مخصوصا اخلاص که یه سر سوزنشم غنیمته.
۵- خیلی چیزا از شیرزنی که این شیرمرد رو تربیت کرده یاد گرفتم.
۶-آخرش هم خدا رو شکر کردم بابت اینکه با کلاس درسی آشنا شدم به اسم قطعه ۲۶، اصلا نمی دونم که اینجا رو چطوری پیدا کردم اما واقعا شکر داره این اتفاق.
۷- اول و آخرشم دعای خیر برای نویسنده قطعه.
ممنون
چقدر زیبا و خواندنیست این گفتگو.
سخنان ارزشمندی دارند این مادر عزیز در وصف شهیدشان.
سپاسگزارم آقای قدیانی.
“واقعا کارهای ایشان با هم یکسان و هماهنگ بود. از ایمان بالایی برخوردار بود. برای نماز اهمیت خاصی قائل بود.”
“حد و مرزها را از همان کودکی رعایت می کرد.”
“مقلد و مرجع خوبی بود، مقلد امام، مرجع ما، مرجع خیلی از جوانان.”
“به تربیت بیشتر از تعلیم اهمیت میداد؛ اول تهذیب، بعد تحصیل.”
“خیلی مهماندوست بود. خیلی معاشرتی بود.”
“شنیده بودم بچهها پشت سرش نماز میخوانند.”
“آقا میفرمود؛ من بسیار متعجب شدم که ایشان با این سن کم چگونه این همه نسبت به جنگ و طرحریزی عملیات آشناست.”
******«آنچه خوبان همه دارند، تو یک جا داری»******
۱۳۹* امام کاظم علیه السلام:
مؤمن همواره در معرض خیر است. اگر در اثر قضای الهی، بند از بندش جدا شود؛ خیر است و اگر حکومت شرق و غرب عالم هم به او عطا شود، باز خیر است.
(بحار الانوار، ج۶۴، ص۲۴۲)
خوشحال می شم نظر شما رو درباره کلیپ جدیدم بشنوم. کلیپ از من اشک با شما!
http://www.aghleshgh.blogfa.com/post-49.aspx
داداش حسین!
هر از چند گاهی که وقت کردید، باز هم از آن خاطرات ناب دوران “یاد ماندگار” برایمان بگویید. شاید به ظاهر دچار مرور زمان شده باشه، ولی عجیب حس تازگی به آدم میده.
سلام به همگی
با اینکه این مصاحبه را همون موقع تو مجله خونده بودم، ولی باز هم لذت بخش بود.
از وقتی با این شهید بزرگ آشنا شدم، نام مبارک “ایشان” در ذهن من مقارن واژه “غربت” شده. احساس میکنم هنوز خیلی باید به ایشان پرداخته شود تا حقشان ادا شود.
لحن حرف زدنش و جمله بندیش (البته بعد از اینکه کتابی شده) و همینطورحرف هایی که زده، یاد سخنرانی های “آقا” میندازه آدمو.
سلام! زیبا بود مثل همیشه. دیروز به شدت ذکر خیرتان بود…
و یک حاشیه: ( خیلی بد تراختور، بازید به استقلال ترکی!!!!!!)….
انشالله قلمتان همیشه در خدمت شهدا روان باشد…
داداش حسین! واقعا گفتگوی شیکی شده؛
خسته نباشید…
حسین قدیانی: بله! و اما ناظر بر کامنت های خصوصی تان، باید بگویم که شما و سلاله ۹ دی، از یک جهت به شهید حسن باقری رفته اید و هر ۳ تای تان گمانم ۶ ماهه به دنیا آمده اید!! یعنی از بس غلط می گیرین، به آدم، امون نمی دین به خدا!! حالا باز شما ۲ تا!! توی این گیر و دار، چشم انتظار، کامنت خصوصی می گذاره که وای چه داداش خوبی!! بچه مثبت، کامنت خصوصی می گذاره و سئوال کارشناسانه می پرسه که تا چه حد حق داریم دخل و تصرف کنیم در صحبت های طرف گفت و گو؟!… به من چه آخه؟! هر چی دوست داری، دخل و تصرف کن!! می رین جفت پا روی مخ آدم!!
……………..
حسین قدیانی: باز الان بگرد، ببین نمی تونی غلطی، چیزی، کوفتی پیدا کنی!!!
آقای قدیانی؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حسین قدیانی: آقای قدیانی نداره که!! راست می گم دیگه!! البته شما خیلی بهتر بودی الان!! بیشتر از دست اون چند تای دیگه، بی اعصاب شدم!! من که همیشه تشکر کرده ام از شما و دوستان، اما وقتی می گویم مجال بدهید، یعنی م ج ا ل بدهید!! چند بخشه مجال؟!!
آقا من غلط کنم دیگه غلط بگیرم!
🙁
نوکرتم…
حسین قدیانی: هنوز متن رو آپ نکرده، شروع می کنین غلط گرفتن!! بابا! ۶ هزار کلمه است ها!! البته از شما و به خصوص، سلاله ۹ دی بابت کمک خاص تان در مورد این متن، منهای غلط گیری ها، ممنون!!
عمومی ضایع می کنید آدمی را. خدایی مگه من جز یه کامنت چند تا غلط گرفتم؟
گفتید نیم ساعت، من سه ساعت، صبر کردم. به خدا فردا امتحان دارم، گفتم بذارم و بعد برم پی درسم، تازه سه ساعت هم صبر کردم. حالا شدم آدم بده؟
باشه………………..
خب تقصیر ما نیست که نیم ساعت های شما زمینی نیست، آسمانی هم نیست. کجایی است، من نمی دانم.
نکنید این کارها را چند بخش است؟؟؟
می بخشم تان البته…
حسین قدیانی: شکسته نفسی دارین می کنین!! این منم که باید شما رو ببخشم!!
……………………..
حسین قدیانی: توی ستون سوم، اون «تذکر ضروری» رو دارم می نویسم و فسفر می سوزنم، یه جوری که نه سیخ بسوزه و نه کباب و نه احیانا کسی بخواد منظور بدی برداشت کنه از صحبت های مادر شهید باقری درباره قبور شهدای گمنام، که فرت و فرت، نشونی غلط ها رو کامنت می کنین!!
دشمن شاد کردید مبصرو ها! من یکی که بغض کردم.
(تذکر بسیار ضروری: یک/ به زمان گفت و گو یعنی سال ۱۳۸۳ توجه شود. دو/ قطعا و طبعا منظور مادر محترمه شهید باقری از اصلاح قبور بهشت زهرا، اینی نبوده که الان درست شده و شبیه قبرستان مسیحی ها شده! سه/ گمانم اصلا مسئولان بهشت زهرا و… منظور مادر این شهید را به ویژه در بحث اصلاح مزار شهدای گمنام نگرفته باشند، که مگر مادر حسن باقری شهید، مادر شهدای گمنام هم نیست؟! چهار/ اصلا خانواده شهدا نخواستند!! همین که حضرات لطف کنند و از بهشت زهرا، چیزی در مایه های پارک سر کوچه شان درست نکنند، لطف کرده اند!!)
!!!!!
خوب شد خصوصی کامنت گذاشتیم، عمومی جفت پا اومدین تو ذوقمون!!!!!
ولی بهونه ای شد که اسم مام بیاد تو قسمت فونت درشتای داداش حسین!!!
حال کردی راهکارو!!!
حسین قدیانی: آخه قربون شکل ماهت برم؛ همچین سئوال فنی می پرسی و خصوصی می زنی که انگار روزی ۶ تا مصاحبه داری می کنی و این الان خیلی مهمه که بدونی دخل و تصرف فلانه یا بهمان!!!
دیروز مصاحبه کیهان رو با مادر شهید مصطفى احمدى روشن خوندم، امشب هم این مصاحبه رو.
از دیروز هرچى فحش بلدم، دارم به خودم میدم!! یعنى خاک عالم بر سرم!
ما کجاییم اینا کجان..؟!
…………………..
حسین قدیانی: من حق می دهم به سلاله ۹ دی. غلط گرفتن از مطالب قطعه ۲۶ تا زمانی که ایشان و مبصر هستند، وظیفه این ۲ بزرگوار است!! لااقل اغلاط املایی را دوستان دیگر نگیرند که در این مورد، به ویژه آن اولی که متن را آپ کرده ام، سیداحمد و سلاله ۹ دی هستند و کارشان را هم به شکل ناجوری بلدند!!
یه لحظه خدای ناکرده، اصلا به فکرتونم خطور نکنه که من ناراحت می شما!!!!!!
خوب یه سوالی کردیم شما باید ما رو اینجور …………….!!!!!!!!!!!!
حسین قدیانی: کمی فکر کنی، یعنی بیشتر از کمی(!) حتما به من حق می دهی… قصدم صراحت بود، نه ناراحت کردن شما. الان هم دارد سوت می کشد مخم رسما!!
این جوابارو از کجا میاری؟؟؟!!!!
بایت این جمله اونقدر خندیدم: «همچین سئوال فنی می پرسی و خصوصی می زنی که انگار روزی ۶ تا مصاحبه داری می کنی و این الان خیلی مهمه که بدونی دخل و تصرف فلانه یا بهمان!!!»
حسین قدیانی: به خدا می میرم، اون وقت می گین؛ کاش عصبانی اش نمی کردیم!! کاش درکش می کردیم!! ما که حتی موقع تشر زدن هم شما رو می خندونیم!!
گفت:
اگر با دیگرانش بود میلى
چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟؟!!
خوش به حال سید و سلاله
حسین قدیانی: توی ویرایش محتوایی متن، به خصوص ستون سوم، مثلا اونجایی که بحث «آقا» در میونه، با کلی وسواس دارم درستش می کنم و باید زود هم اصلاحش کنم، قبل از اینکه برش دارن جاهای دیگه از وبلاگ، چشم انتظار کامنت می گذاره که من خیلی به شما ارادت دارم!!! خب الان این خیلی ضروریه گفتنش؟! یه جمله و یه کلمه متن، پس و پیش باشه، به خصوص اونجایی که پای «آقا» در میونه، من باید به هزار جا جواب پس بدم!!! اونجا هم میاین ارادت خودتون رو نشون بدین؟!! یا بهتره صبر کنین و مهلت بدین که کارم تموم شه، بعد…!!!
“الگوی ما شهیدان عملیات کربلای رنج اند…
و خانه ما
بیت رهبری است
و به عبارتی
که محمل بافان از درک آن عاجزند،
ویرگول،
خامنه ای ثروتمندترین رهبر دنیاست
چرا که
خونی که در رگ ماست
و پولی که کم و زیاد داریم
و پدر و مادرمان
و فرزندان مان
و همه هستی مان
جان ناقابل مان
و مختصر آبرویی که داریم
همه و همه
از آن خامنه ای است.
.
.
.
قانون اساسی ما وصیت نامه شهداست.”
…:::فرزند شهید اکبــــر قدیانی:::….
شما جز شهادت راه دیگه ای ندارین! مردن چرا؟!!!
بذارین مام برای بعد شهادتتون یه افتخاری داشته باشیم با شما :«عصبانی کردن داداش حسین؛ ساعت یک و نیم نصف شب…»!
هویج (گفت و شنود)
گفت: یک سایت ضدانقلاب درباره «گاف» بزرگ اردشیر امیرارجمند، مشاور فراری موسوی افشاگری کرده است.
گفتم: مگر پااندازی برای اسرائیل و دهها جنایت دیگر «گاف»های کوچکی بوده اند که گافی بزرگتر از آن هم وجود داشته باشد؟!
گفت: این سایت سلطنت طلب نوشته است اخیراً اردشیر امیرارجمند که رابط سران فتنه با خارجی هاست ملاقاتی با دفتر جرج سوروس داشته و برای نشان دادن خطر ایران گفته است؛ تصمیم ایران درباره مهندسی معکوس هواپیمای بدون سرنشین آمریکا را دست کم نگیرید.
گفتم: خب؛ مگر از پادوی اسرائیل غیر از کاسه لیسی صهیونیست ها انتظار دیگری داشتی؟
گفت: به نوشته این سایت، مشاور جرج سوروس از وی پرسیده است منظور مقامات ایرانی از مهندسی معکوس هواپیمای بدون سرنشین آمریکایی چیست؟ و مشاور موسوی گفته است یعنی ضد آن را می سازند!
گفتم: عجب خل و چلی است؟! باید برای سران فتنه اسفند دود کرد که مبادا رابط آنها به خاطر اینهمه اطلاعات علمی!! چشم بخورد!
گفت: مردک مسئله به این سادگی را نمی دانسته که منظور از مهندسی معکوس پهپاد ۱۷۰RQ، کشف فرمول ساخت آن و تولید پهپاد مشابه است.
گفتم: یارو برای نوکرش که خیلی خنگ بود و در امتحان دیکته اکابر تجدید شده بود یک کیسه هویج آورد و بهش گفت؛ حالا که عقلت کار نمی کنه، این یک کیسه هویج رو کوفت کن که حداقل چشمات برای تقلب کار کنه!
ظاهرا اینجا کار خوب را ما میکنیم که هم درس میخوانیم، آن هم شب امتحانی!… هم غلط نمیگیریم!
اولا اینکه خسته نباشید.
دوما انشاءالله عمری با برکت و با عزت داشته باشید و سایه تان سالیان سال بر سر قطعه ۲۶ (که هر روز زیباتر از قبل می شود) مستدام باشد.
ضمنا شما فوق العاده اید آقای قدیانی.
خیلی مصاحبۀ عالی ای شده.
یکصد خاطره از شهید حسن باقری
http://leader-khamenei.com/martyrs-biography/674-hasan-bagheri.html
داداش!
…………………………………………………..
دوستون داریم، کاریشم نمیشه کرد!
مغز متفکر جبهه از حاج احمد مى گوید:
http://pasword.blog.googlepages.com/Bagheri3.mp3
خدا را شکر که از جهاتی، به مغز متفکر و نابغه جبهه و جنگ، شباهت پیدا کردیم. خدا کند که ما هم بمیریم، پیش از آن که بمیرانندمان…
http://www.shahed.isaar.ir/attachment/1387/04/118760.jpg
مجموعه پنج جلدى “گزارش روزانه جنگ”؛ دست نوشته هاى شهید حسن باقرى
http://www.mehrnews.com/FA/NewsDetail.aspx?NewsID=1518786
*****سلام. مصاحبه عالی بود…*****
چقدر این شعر به دل میشینه:
***میان ماه من تا ماه گردون/تفاوت از زمین تا آسمان است***
**یا قاضی الحاجات**
مصاحبه فوق العاده ای شده.
چقدر شیرینه حرفهای مادر شهید.
توکل و صبر مادرای شهدا مثال زدنیه.
ممنون آقای قدیانی.
قط من همیشه میگویم؛ خداوندا! یک توفیقی بده شهدایی که با دست خودمان دادیم، با پای خودمان، خون شان را پایمال نکنیم؛ پیرو راهشان باشیم. حالا من نمیدانم پروردگار عالمیان چقدر دعای مان را مستجاب کند.
خسته نباشید. این مادر بهشتی هنوز در قید حیات است اگر خدا حفظشان کند…….
راستش دیشب وقتی اومدم مصاحبه را بخوانم و نظری بگذارم قبلش یه نگاهی به کامنتها انداختم دیدم داداش رو خیلی عصبانی کردند.
گذاشتم رفتم تا تیر ترکشهای عصبانیت داداش به ما نگیره!!!!!
اما حالا بسیار تشکر بابت بودنتان، قلمتان، حمایتتان از آقا و شهدا، احساس مسئولیتتان و حتی عصبانیت های گاه و بیگاهتان……
برادری میکنید برای بچه های قطعه!!!!
میان ماه من تا ماه گردون……..
کجائید ای شهیدان خدائی…
http://www.aparat.com/v/7c8b9426c5a89ba081fc70ed650952f142206
به معنای واقعی “خدایی” بودن.
به نام خدا
سلام!
“جمهوری اسلامی اگر هیچ نداشت جز اینکه رییس جمهور مملکت بلند شوند و در جنوبی ترین نقطه پایتخت بیایند خانه یک شهید بس است.”
عالی بود مادر عزیز دعامون کن الگو گرفتنمون از شهدا همه جوره بشه.
یا علی
ان شا الله صد سال دیگه داداشِ دست به قلمِ ما زنده باشه صـــــــلوات!
–تبدیل به یک خرابه شده بود؛ آنجا اعتراض کردم! به همه مسئولینی که آنجا بودند اعتراض کردم که چرا اینجا باید اینجوری باشد؟ هیچ میدانید اینجا چه برنامهریزیهایی شده، چه عملیاتهایی اینجا طراحی شده، چه نقشههایی اینجا کشیده شده؟! آن وقت اینجا باید اینطوری باشد؟!
— خداوندا! یک توفیقی بده شهدایی که با دست خودمان دادیم، با پای خودمان، خون شان را پایمال نکنیم؛ پیرو راهشان باشیم. حالا من نمیدانم پروردگار عالمیان چقدر دعای مان را مستجاب کند.
این دو تا نکته مادر بزرگوار شهید باقری، انصافا شامل گذشت زمان نمیشه، چه اینکه پاراگراف اول تا حدود زیادی هنوز حقیقت داره.
–اصلا نفهمیدیم کی و کجا گم شد. آمدم ایستادم مقابل ضریح مطرح آقا. عرض کردم؛ آقا! این فرزند من غلام شماست، بچهام را از شما میخواهم… خدا میداند؛ لحظهای نگذشت که دیدم، مقابل پای من ایستاده است.
خدا قوت برادر قدیانی، انتخاب خیلی خوبی بود واسه سالگرد شهید باقری.
خاطره ی وداع مادر بزرگوار شهید حسن باقری یه چیزی شبیه این عکسه:
http://casebook.parsiblog.com/Files/6.jpg
سلام.
احسنت.خیلی عالی بود.
از چنین مادری چنین پسری هم باید پرورش پیدا کنند.
چنین آقایی داریم ما:
“خدا انشاءالله ایشان را حفظ کند. طول عمر به ایشان بدهد. ایشان حقا که خیلی «آقا»ست. بعد از امام، خدا خیلی تفضل بر ما کرد که ایشان را رهبر ما قرار دادند.”.
خدایا صبر بده به مادرش…
نماز جمعه این هفته، به امامت حضرت آقا برگزار می شود.
لبیک یا خامنه ای…
خیلی عالی بود.
اول:
باز هم خوش به حال تهرانی ها… روز جمعه…نماز عشق…
دوم:
چه عقده ای از دل وا کردند جوانان غم دار همایش بیداری اسلامی در محضر امامشان.
سوم:
بعد از موضع گیری و نطق جناب ساکت، در اتحادیه بین المجالس اسلامی، علیه سران دیکتاتور عرب، نتیجه گرفتم که:
یا باید بنیانگذار جایی باشی، یا مسئولیتی در خور توجه. که سکوت بشکنی و پس از مدت ها، اندر جنایات حکام عرب سخن برانی! بنا بر این اگر رییس جمهور، یا مجلس شدندی، حکما” در خصوص جزئی ترین مسائل رخداده، در دورترین نقاط کره ی خاکی، اظهار نظر کردندی. و الا جایی که اسمی از ما نباشد، حاشا و کلا به انجام وظیفه!
چهارم:
پس از پخش اولین قسمت مجموعه ی صراط، از صدا و سیما، دفتر جنابشان اظهار نظر کردند که: کی گفته آقای هاشمی قصد داشته قباله ی ریاست جمهوری رو به نام خود صادر و مادام العمر کنه! که در این جا، باید به کمک حافظه ی تاریخی ایشان رفت و در عالم رویا، یا در حالت بیداری! یا آور شد؛ پس بهاءالله مهاجرانی و مسیح مهاجری، که یکی به غرب مهاجرت کرد و مهاجر دیگر هم هجرت از انسانیت و صداقت روزنامه نگاری به ذلت پاچه خواری، چه کاره بودند در آن ایام! و اگر نبود مقاومت هوشمندانه ی حضرت آقا، الان ما باید با پادشاهی عربستان برادر خوانده می شدیم!!
دوغ (گفت و شنود)
گفت: یک سایت وابسته به رضا ربع پهلوی به مردم ایران پیشنهاد کرده است که «تا می توانید ریال های خود را به سکه و دلار تبدیل کنید و تا می توانید مواد غذایی بخرید و انبار کنید»!
گفتم: حیوون زبون بسته، عجب خل و چلیه؟!
گفت: اتفاقا یکی از کاربران فیس بوک خطاب به ربع پهلوی نوشته «مرتیکه…(برای احترام به حیوان چهارپای زحمتکش این کلمه حذف شده است) مگه ما مثل تو و پدرت و پدربزرگت…(برای احترام به برخی از مشاغل زشت این کلمه نیز حذف شده است) هستیم که….
گفتم: چه عرض کنم؟! یارو یک کاسه ماست ریخته بود توی اقیانوس و با قاشق آن را به هم می زد. پرسیدند چه می کنی؟ گفت دارم دوغ درست می کنم. گفتند؛ عقلت کجا رفته مگه میشه؟! گفت فکرش رو بکن اگه بشه، چی میشه؟!
سلام و درود؛
این مطلب شما در کمپ مجازی بسیجیان امام خامنه ای منتشرگردید.
http://camp707.ir
ما را با درج بنر و یا لوگو در وبگاه خود یاری نمایید.
منتظر ارسال لینک های بعدی شما هستیم، موفق و پیروز باشید.
یا علی
سلام حاجی! برنامه دیروز یادت نره. بنویسیا! کولاک کردن حزب اللهی ها ی بیداری اسلامی. یاعلی!
**یا ارحم الراحمین**
آجرک الله یا صاحب الزمان…
شهادت آقا امام حسن عسگری(ع) بر اهالی قطعه مقدس۲۶ تسلیت باد.
http://www.faupload.com/upload/90/Bahman/میرداماد-امام-حسن-عسگری.mp3
سلام برادر حسین
با تیتر “ما بی خوابیم” بروزیم!
http://www.moshtagh.pelakfa.com
یا راحم المساکین
فردا روزیه که حجت خدا بر زمین یگانه شد؛ نمیگم تنها، چون تنهاش نمیگذاریم، نه خودش رو و نه نائبش رو.
آقا!نشوی تنها، من یـار تـو می گردم
وز جـرگـه عشّاقـت، سـردار تـو می گردم
گـر لشکـر سفیـان ها، از غـرب به پـا گردد
در قحطی انسان ها، عـمّـار تـو می گردم
از طعنه اشعث ها، خـون است دلت مولا!
تبـدار غمت هستم، بیمـار تـو می گردم
بـا جـــرم ولـای تــو، گــر بـر ســـر دار آیــم
مـدح تـو کنـم بـر دار، تـمّـار تـو می گردم
این مـن، نـه مـنـم تنهـا، آیـد ز بسیـج آوا
آقا! نشوی تنها، من یار تو می گردم
یا علی
ای فقیه مورد اعتماد من! (به جای گفت و شنود)
امروز که با شهادت مولایمان حضرت امام حسن عسکری علیه السلام همزمان است، ستون گفت وشنود را به بخشی از نامه ایشان به مرحوم «ابن بابویه»، فقیه گرانقدر شیعه اختصاص می دهیم:
ای فقیه مورد اعتماد من! ای علی بن حسین قمی! خدا تو را در انجام کارهای مورد رضای خود توفیق دهد و از نسل تو فرزندان صالح بیافریند. اما بعد؛ تو را سفارش می کنم به بخشش گناه دیگران و خویشتن داری به هنگام خشم و غضب، صله رحم و ارتباط با خویشاوندان، همکاری با برادران دینی و کوشش در رفع نیاز آنان در سختی و آسانی، بردباری در مقابله با جهل و نادانی، کسب فهم و آگاهی در دین، تأمل و درنگ در کارها، هم پیمان شدن با قرآن، اخلاق نیکو، سفارش دیگران به کارهای نیک و بازداشتن آنان از زشتی ها…
تو خود به سفارش های من عمل کن و به شیعیانم بگو تا عمل کنند و نیز تو را به صبر و پایداری و انتظار فرج توصیه می کنم که پیامبر اکرم(ص) فرمود؛ از بهترین کارهای امت من، انتظار فرج است.
خدا خیرتان دهد که ما را آشنا میکنید با سیرهی شهدا و خانوادهی شهدا …
واقعا که مادریِ شهید، برازندهی این مادر صبور است … خداوند خیلی خوب میشناسد بندگانش را … از چنین مادری چنین شهیدی هم انتظار میرود …
خیلی زیبا و تمیز بود این مصاحبه …
سپاس
متن رو خونده بودم. دیشب این جمله خیلی تو ذهنم بود: “راننده قبول نمیکرد”.
داشتم مقایسه می کردم با مسئولین امروزی! حتی توی همین اداره خودمان! تا راننده نباشد، جایی نمی روند!
خدا عاقبت به خیرمان کند…
**یا حی و یا قیوم**
به به! روی سخن بهشتی جبهه ها بود…
دوستان محترم؛
لطفا اصول ویرایشی و نگارشی را در کامنت ها رعایت کنید!
**لا اله الا الله الملک الحق المبین**
اشک گونه هایم…
خواندن مطلب را برایم نیمه کاره گذاشت تا کمی تکان بخورم، شاید به خودم بیایم…
من برای آنها چه کردم؟ چه باید کرد که فردا جواب خون شان را بتوان داد؟