درست در شرایطی که سال ۹۰ تمام شد، وارد سال ۹۱ شدیم! سال ۹۱ با همه سختی هایی که داشت، سال آشتی سران قوا با یکدیگر بود و ایشان تقریبا ماهی یک بار به دیدار هم می رفتند و هر چند تا روز قیامت با هم قهر کرده بودند(!) آشتی کنان سوار کشتی می شدند! سال ۹۱ مربع امیر قلعه نویی، علی دایی، مایلی کهن و عادل فردوسی پور کلا ۴ بار قهر و ۳ بار آشتی کردند، اما سران قوا ماشاء الله دعوا نکرده، آشتی می کردند و آشتی نکرده، دعوا!
سال ۹۱ یه جورایی سال پیر موتلفه بود و اینقدر که حاج حبیب الله نامه نوشت، حسین قدیانی مطلب ننوشت. در همین سال عسکراولادی متوجه شد که سران فتنه، فتنه زده اند، نه اهل فتنه! و تو چه می دانی که مفتون چیست؟! در اواخر این سال، «حضرت استاد» و «سردار قلم» درباره موضوع «فتنه زدگی و تفاوت آن با جرج سوروس گری و جین شارپ پروری بی واسطه» به مناظره با هم پرداختند که بیننده دقیقا متوجه اختلاف نظر نامبردگان نشد(!) در سال ۹۱ حبیب الله عسکراولادی در هر شماره هر روزنامه ای دست کم ۴ تا مطلب نیم صفحه ای داشت؛ نامه ای در پاسخ به جوابیه همان روزنامه، جوابیه ای در حاشیه جوابیه هامش یک روزنامه دیگر، ادامه نامه نگاری با اصلاح طلبان، و پاسخ دادن به بازتاب جوابیه یکی مانده به آخر همان اصلاح طلبان در شماره آخر یک روزنامه دیگر!! البته این اواخر به نظر می رسید اصلاح طلبان کم آورده باشند، اما حاج حبیب ول کن نبود و همچنان یا می نوشت یا جواب می داد!
سال ۹۱ معلوم شد که برادر همین حاج حبیب الله یعنی اسدالله چگونه نفر اول زیره دنیا شد. از قرار، حاج اسدالله یک روز می خواسته در کودکی سنگک بخرد که متوجه می شود نانوا دارد روی نان کنجد می ریزد.
اسدالله کودک رو به نانوا: «شاطر! کنجد را کیلویی چند می خری؟!»
شاطر رو به اسدالله: «فلان تومن!»
اسدالله: «الان می رم از بازار، بدون ارز مرجع (!) برایت کنجد ارزان تر میارم!»
… و بدین ترتیب اسدالله، سلطان زیره جهان می شود!!
در این سال ما شاهد وقوع ۲ زلزله دلخراش در میهن مان بودیم که باعث شد رئیس محترم قوه، ضمن سفر به کاراکاس و هم دردی و چیزهای دیگر با خواهر و مادر آن مرحوم، نشان درجه یک فرهنگ را به یکی دیگر بدهد. حسن سال ۹۱ به این بود که عاقبت معلوم شد منظور رئیس قوه از بهار، امام زمان (عج) است، اما مشکل آنجا بود که منظور رئیس قوه از امام زمان (عج) همان «یکی دیگر» بود! در این سال آقای احمدی نژاد درباره مدیریت حضرت نوح، سفرهای استانی یوزارسیف، برنامه های اقتصادی آمن هوتپ سوم، اختلاس قوم ماد، آکله الاکباد، شیخ رشیدالدین وطواط بن یحیی ملقب به طوطی بازرگان، عیسی پسر مریم، فردوسی توسی، کتیبه حقوق بشر کورش، زیگورات چغازنبیل، چاوز بن چه گوارا، ام هوگو، جرجیس و کلا همه چیز صحبت کرد، الا مسائل حوزه ریاست جمهوری!!
سال ۹۱ به مجلس رفتن احمدی نژاد، یک بار شوخی شد و یک بار هم شوخی شوخی، جدی شد! این وسط آنچه جدی جدی، شوخی گرفته شد، مشکلات معیشتی مردم بود. در سال ۹۱ قیمت اغلب اقلام خوراکی و غیر خوراکی سر به آسمان سایید و درست در همین فضا، یک میمون پیشگام وارد فضا شد!
سال ۹۱ سال ابطال بسیاری از مشهورات علمی بود و بر ما ثابت کرد که پراید خیلی هم گران نیست! و با یک حساب سرانگشتی مشخص شد قیمت هر کیلو پراید از قیمت هر کیلو پسته ارزان تر می افتد! ما چند بار حساب کرده باشیم، خوب است؟!
سال ۹۱ به عبارتی سال بهار رسانه ها بود و خبرگزاری یک نهاد نظامی نشان داد که با یک پیامک در روز تعطیل چگونه می تواند اوضاع اقتصادی کشور را آشفته کند!
در سال ۹۱ ما در جشنواره فیلم فجر، هر چه جایزه بود دادیم به هنرمندانی که در فتنه نقش داشتند، اما آمریکایی ها پیام این حرکت را نگرفتند و اسگل ها، اسکار را به وحید جلیلی خودشان دادند!
در اواخر این سال، برای اولین بار، تعداد دوش نامزدهای انتخابات از تکلیف بزرگان پیشی گرفت! و تقریبا به ازای هر تکلیف، کلی دوش وجود داشت! در همین سال بود که معلوم شد اصول گرایان از همان شکم مادر، نامزد انتخابات ریاست جمهوری به دنیا می آیند! گروهی از کارشناسان پیش بینی می کنند در صورتی که روند احساس چیز سیاسیون همه جناح ها همین طور ادامه داشته باشد، در انتخابات ریاست جمهوری پیش رو، تعداد نامزدها از تعداد رای دهندگان بیشتر شود!
در این سال احمدی نژاد ضمن حضور در نیویورک و سخنرانی در سازمان ملل، در کاری کاملا مخالف با خلقیات احمدی نژادی، از مردم منهتن به دلیل ایجاد ترافیک هنگام تردد خودروهای هیات همراه، معذرت خواهی کرد! شهروندان ساکن در محله اعیانی منهتن که واقعا تحت تاثیر سجایای اخلاقی رئیس جمهور قرار گرفتند، فوج فوج به مکتب ایران پیوستند!! در همین سال بود که معاون اول رئیس جمهور گفت: «تا احمدی نژاد هست، من هستم و تا من هستم، سرکار خانم دکتر هست» که اندکی بعد، ایشان و اوشان بودند، لیکن خانم دکتر کنار گذاشته شد! چند وقت بعد از این، جناب معاون اول گفت: «قیمت خودروها باید شکسته شود» و پراید که ۱۱ میلیون تومان گران شده بود، به اقشار آسیب پذیر لطف کرد و ۵۰۰ هزار تومان ارزان شد! در همین شرایط بود که دکتر حبیبی به رحمت خدا پیوست! چه می دانیم؟! شاید در اعتراض به این سبک از معاون اولی!!
در سال ۹۱ بودجه کشور دوست و برادر و جنگ زده افغانستان، ماه بهمن به لویی جرگه رفت و تصویب هم شد، اینجا اما قوه محترم، بودجه یک دوازدهم را آنهم اواسط اسفند به مجلس فرستاده که باش تا تصویب شود!
وطن امروز/ ۲۸ اسفند ۱۳۹۱
در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
نزدیکای نوروز چند سال پیش، کم و بیش همین موقع از سال بود که «باباکبابی» (۱) وسط کلی خاطره جالب و ناب، از حلیم بوقلمون گرفته تا کباب بناب، ناگهان زد به طبیعت و گفت: «زمستون همیشه ۲ بار می ره. یه بار اواخر بهمن، دروغکی، یه بار لحظه سال تحویل، راستکی… همیشه چند روز مونده به اسفند و چند روز بعدش، هوا شروع می کنه گرم شدن، اما تا آدما می رن توی فاز «بهار زودرس»، یه دفعه زمستون با یه برف پر حرف، حاضری می زنه… این اتفاق با اینکه هر سال تکرار می شه، هر سال مردم فریب می خورن! خلاصه، تا «مقلب القلوب» را نشنیدی، رفتن زمستون رو باور نکن… کرسی رو جمع نکن!»
حواسم هم به حرف بابابزرگ بود، هم به پیش بینی سازمان هواشناسی، اما از هول بهار، بازم در دیگ زمستان افتادم! هول بهار، حالم را خوش کرده بود… لیکن چه بسیار که «حال»، سبب غفلت از «قال» می شود. حالی که «می مانی»، رحم ندارد به قالی که «می دانی».
کرسی نگذاشته بودیم که جمع کنیم، اما هوا ظرف ۲ هفته گذشته از بس گرم شده بود که در آسمان دنبال پرستو می گشتم، در زمین دنبال گل لاله. البته نه از آنهایی که شهرداری می کارد؛ لاله واقعی، اصل!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به سبب کاری اداری شخصی، چند روز پیش رفته بودم بلد «بلده». با کم ترین لباس، و لگن ترین ماشین، یعنی آردی یشمی مدل ۷۸ جناب اخوی که جز بوق، همه جای ماشینش صدا می دهد! فلاشر؛ کلا خراب! موتور؛ روغن ریزی! برف پاک کن ها؛ سالم، اما بدون توانایی در دادن آب به شیشه ماشین! یعنی فقط واست بای بای می کنه، تمیز نمی کنه! لاستیک ها؛ صاف عینهو آینه! آینه سمت شاگرد؛ آینه بی آینه! رادیاتور؛ احتیاج به آب دادن بعد از هر ۲ ساعت رانندگی، به خاطر جوش نیاوردن! فرمان ماشین؛ توی سرعت ۸۰ یه ریپ، توی ۱۰۰ یه ریپ، توی ۱۲۰ بندری! لاکردار باید دو دستی می گرفتمش که از جا درنیاد! دنده؛ بدتر از فرمان! کلاچ؛ بهترین وزنه برای تقویت عضلات دو قلو! کارت ماشین؛ مفقود! بیمه نامه؛ ۶ ماه از مهلت گذشته! معاینه فنی؛ شوخی نکن! نور چراغ ها؛ مگر با چشم بصیرت، فقط ۲ متر! بخاری؛ دادن خاک به جای گرما! ضبط؛ یک حفره مستطیل + کلی سیم ولو! و قس علی هذا…
جاده چالوس را تا وسطا رفتم؛ دو راهی یوش بلده، پیچیدم سمت راست. هوا هم به غایت ملس و بهاری بود.
از قبل طوری برنامه ریزی کرده بودم که در خانه/ موزه نیما توقفی داشته باشم، عکسی بیندازم، احیانا کتابی بخرم و کنار قبر علی اسفندیاری و الباقی فاتحه بخوانم. توقفم در یوش ۲ ساعتی طول کشید. خبری از زمستان نبود. در تن لخت درختان به وضوح می شد لباس خوش رنگ شکوفه ها را تماشا کرد.
کمی بعد در «بلده» کارم را انجام دادم. راحت تر از آنکه فکرش را می کردم. لنگ یکی دو تا امضاء بودم که جور شد.
از بلده رفتم سمت نور، یعنی شمال (۲) با جاده ای کاملا خلوت و هنوز بکر. در شهر نور با حمیدرضا یوسفی ورجانی قرار داشتم. از دوستان قدیمی که فتنه ۸۸ پیچید سمت فتنه گران و کارهایی کرد (۳) که بماند. حمید برای خریدن یک قطعه زمین، در نور بود و همین بهانه مناسبی بود تا شبی در ویلای پدرش در «چمستان» اقامت کنیم.
طبق قرار صبح زود راهی جاده ساحلی شدیم به سمت قائم شهر. یعنی سمت راست جاده ساحلی. در قائم شهر، آشنایی برنج کار دارم که همیشه برنج هایم را از او می خرم. دست اول است و به صرفه و مرغوب و خوش خوراک. حمید هم چند کیلویی خرید. «آقا صفر» اما خیلی شاکی بود از اوضاع کشت و کار. می گفت: «همین طور برنج و سیب زمینی و چای و مرکبات است که باد کرده دست کشاورز، آن وقت می ریم از خارج برنج وارد می کنیم! چرا؟… بعد از چند ماه که دولت صدای داد ما را می شنود، می آید و از ما نسیه خرید می کند، حالا باش تا حساب کند بدهی اش را! ما از بانک کشاورزی وام می گیریم، فقط ۲ تا قسط عقب باشیم، اول زنگ می زنن به ضامن و آبروی آدم رو می برن، بعدا خود به خود از حساب مون کم می کنن، ولی ما که از دولت طلب داریم، به کی باید زنگ بزنیم؟! ضامن دولت کیه؟! به پیمان کار می گیم، می گه؛ تقصیر دولته! به دولتی ها می گیم، می گن؛ قصور از پیمان کاره!… آقا! ما این یارانه ها رو نخواستیم! پول خودمون رو بدین…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
چه در راه جاده ساحلی و چه در راه برگشت از قائم شهر به سمت تهران؛ جاده فیروزکوه، چیزی که مشهود بود تخریب جنگل بود و عدم رویت دریا! بی اغراق در جاده ساحلی اصلا ساحلی ندیدیم! یعنی اصلا دریایی ندیدیم که بخواهیم ساحلی ببینیم! هر چه بود، یا ویلاهای شخصی بود، یا ویلاهای دولتی/ حکومتی فلان نهاد و بهمان ارگان که البته بیش از کارمندان بینوا، سهم خوش گذرانی حضرات مدیر می شود. حمید می گفت: جاده ساحلی شده جاده ویلایی!! راست می گفت.
جنگل اما حکایت دردناک تری داشت. القصه! چند ماه پیش، از ابتدای جاده چالوس داشتم برمی گشتم تهران. حدودا نیم ساعت بعد از اول جاده، جنگل های طبیعی به آن عظمت، جایش را داد به مقداری کاج و بلوط کاشته شده! و به شدت تنک و کم پشت! کمی بعد، همین شبه جنگل لاغر هم کلا محو شد!
یادم می آید ایام کودکی وقتی جاده چالوس می رفتیم، اگر راه را ۳ ساعت حساب کنی، بیشتر از ۲ ساعت و نیم اش جنگل بود. الان دقیقا برعکس شده! بیشتر کوه خشک می بینی تا جنگل… و آنهم چه کوهی؟!… کوه خط کش خورده آدمی زاد! کمی به خاطر آزادراه و بیشتر به خاطر ویلا!
مع الاسف وضع جاده هراز و جاده فیروزکوه هم بهتر از حال و روز جاده چالوس نبود. اینک شمال را بیشتر به ویلا و بساز بفروش ها باید شناخت، تا جنگل و دریا. حق دارند شمالی های اصیل ناراحت باشند از این وضع. واقعا بر سر منابع طبیعی بلایی آمده که اگر جلوی آن گرفته نشود، انگ بدی روی پیشانی نظام نقش خواهد بست. تعارف که نداریم! کل ساحل شده رژه آرم این اداره و آن شرکت! ویلای مخابرات، ویلای صدا و سیما، ویلای سایپا، ویلای خصوصی، ویلای نیمه خصوصی، ویلای فولاد مبارکه، ویلای کوفت و ویلای زهر مار! اگر از نظر جمهوری اسلامی، دریا و کوه و جنگل متعلق به همه ملت است، چرا پس علیه این رویه نادرست اقدام قاطعی نمی شود؟!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به ورسک نرسیده بودیم که هوا ابری شد… و خیلی زود برف گرفت. فکر کردم؛ خفیف است و می شود رفت. حمید موافقت کرد. به راه مان ادامه دادیم. بعد از ورسک اما همین که تونل های ۳ گانه را رد کردیم، ابتدای گردنه گدوک گیر کردیم در بوران. یک آن دیدم ماشین نمی رود و دارد سر می خورد! عقل کردم و ماشین را هر جور بود هدایت کردم سمت شانه جاده. با آن وضع، یا ما به ماشینی می زدیم و یا ماشینی به ما!
شانه جاده اما بالطبع برف بیشتری داشت. حدود نیم متر! هوا هم داشت تاریک می شد… حمید گفت: پیاده شم، هل بدم؟ گفتم: با لاستیکای این لگن، بی فایده است… بدتر گیر می کنه توی برفا! گفت: سردم شده، یخ زدم! گفتم: منم! گفت: تو باز یه بافت تنته، من چی؟! گفت: داری چی کار می کنی؟ گفتم: زنگ می زنم امداد خودرو… گفت: اینجا که آنتن نداره! گفت: الان سگ میاد خفت مون می کنه! گفت: بدجور داره بهم فشار میاد! گفتم: تو برو اون پشت مشتا، منم می رم این پشت مشتا!
در ماشین را که باز کردم، سانتافه ای قیژ از کنارم رد شد و گل و لای را پاشید طرفم. مانده بودم چه فحشی بهش بدهم که در برف و مه جلوی جاده گم شد، اما هنوز صدای آهنگ ماشینش می آمد… «دلم گم شده، پیداش می کنم من…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
حدودا یک ساعت در آن کوران گیر کرده بودیم که عاقبت سر و کله این امداد خودروهای گذری پیدا شد. طرف گفت: ماشین رو از شانه جاده بیارم توی جاده، می شه ۴۰ هزار تومن، هر ۱۰ دقیقه که توی جاده بکشم تون ۲۰ هزار تومن دیگه می گیرم!
چاره چه بود؟! قبول کردیم. دو سه پیچ بعد، آردی یشمی ما که پشت یک نیسان آویزان بود، همین طور لک و لک داشت می رفت که حمید زد به شانه ام؛ اونجا رو نگاه؟… گفتم: همون سانتافه است! گفت: علامت بده، نیسان نگه داره ببینم…
پانوشت:
۱: بابابزرگم قبلا کبابی داشت. هنوز هم یک خط در میان به عادت بچگی ایشان را «باباکبابی» صدا می زنم.
۲: جاده های شمالی جنوبی چالوس (منتهی به شهر چالوس) و هراز (منتهی به شهر آمل) که تقربیا موازی هم اند، به واسطه جاده افقی یوش و بلده به یکدیگر وصل می شوند. از جاده بلده البته به شهر نور نیز جاده ای هست به غایت بکر و دیدنی که دقیقا بین چالوس و آمل در می آید.
۳: یکی از روزهای فتنه، یعنی روز ۱۳ آبان، حمید را در جمع آشوب گران دیدم. داشت شعار می داد؛ «سفارت روسیه، لانه جاسوسیه». تنها بودم. ایستادم گوشه ای به نظاره اش. شعارش غلیظ تر شد؛ «نه غزه، نه لبنان…». خواستم زنگ بزنم به موبایلش که دیدم آنتن ها را پرانده اند… آنتن ها را، دوستی ها را، خیلی چیزهای دیگر را. همین طور که نگاهم به حمید بود، یاد آن روزی افتادم که…

– حمید! آخرش نگفتی چرا ۴ تا از انگشت های دست راستت قطع شده؟!
– سال ۶۱ مادرم داشت با دستگاه، گوشت چرخ می کرد که یهو آژیر جنگ پخش شد. رفت چادر سر کنه، منو ببره زیرزمین که…
هنوز که هنوز است گاهی با خودم خلوت می کنم؛ آژیر جنگ خطرناک تر بود، یا آژیر فتنه؟! و صف من و حمید، کجا از هم جدا شد؟!… و کجا دوباره جوش خورد؟!
من همان حمیدم… حمید همان من است… در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
بسم الله…
این هم توشه امسال ما… آجرک الله یا امام زمان…
سخنی با حضرت خورشید(عج):
آقا جان شما کربلا نبودی و علمدار…
اما الان هستی پس هرگز نمی گذاری علمدار…
آجرک الله یا صاحب الزمان(عج)
این عزاداریها اگه نبود روح ما میمرد. خدا رو شکر که زود به زود عزاداری داریم. روضه داریم.
عزاداری هم اگه نباشه؛ روضههای قطعهای داریم. واقعا خدا رو شکر.
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
نسیم پنجره ی وحی! صبح زود بهشت
“اذا تنفس ِ” باران هوای شبنم تو
تو در نمازی و چون گوشواره می لرزد
شکوه عرش خدا، شانه های محکم تو
توئی دوباره پیمبر، محمدی دیگر
چنان که عایشه ی دیگری است مَحرم تو
به رمز و راز سلیمان چگونه پی ببرم؟
به راز عِزّةُ لله نقش خاتم تو
من از تو هیچ به غیر از همین نفهمیدم
که میهمان همه ماییم و میزبان همه تو
تو کربلای سکوتی و چارده قرن است
نشسته ایم سر سفره ی مُحرم تو
چقدر جمله ی”احلی من العسل ” زیباست
و سالهاست همین جمله است مرهم تو
هوای روضه ندارم، ولی کسی انگار
میان دفتر من می نویسد از غم تو
گریز می زند از ماتمت به عاشورا
گریز می زند از کربلا به ماتم تو
فقط نه دست زمین دور مانده از حرمت
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو…
“سید حمیدرضا برقعی”
سلام. نقل ۷ صفر برای شهادت امام حسن علیه السلام خیلی قوی تر از ۲۸ است. برخی مراجع و علما و شیعیان دیگر کشورها ۷ صفر را اقامه عزا می کنند. به نقل از آیت الله مجتهدی تهرانی: چون ناصرالدین شاه تولدش در این روز بود (۶ صفر) و برای اینکه روز تولدش مصادف با شب شهادت امام مجتبی نباشد، این دستکاری را در تقویم کرده اند!
برای توضیحات بیشتر: یادداشت روز شهادت یک غریب < shahab moradi.ir
……………..
گل مطالب امشبتون همین پست بود…
جمله جمله این متن روضه بود…
گرامی باد یاد مصطفای شهید…
http://www.ghadiany.ir/?p=11210
http://www.ghadiany.ir/?p=11450
http://www.ghadiany.ir/?p=11726
http://www.ghadiany.ir/?p=12718
اللهم صل علی محمد آل محمد و عجل فرجهم…
بدون شرح…
http://ingholt.ir/?p=598
مولای من!
هنوز عطر خاک چادر مادر از سجاده تو به مشام میرسد؛ بوی خونآلود کوچههایی که به صورت کبود مادر و سکوت دیرینه تو امتداد یافت…
تا کی بر این سکوت و خاموشی، پایدار خواهی ماند؟
تا آنجا که حسین علیهالسلام با قامت خمیده، تیرهای خونین را از کفنت به درآورد و عباس علیهالسلام، با غیرت فروخوردهاش، در گوشه غربت بقیع برایت قبر بکند؟
حالا که روضه ی سکینه و عباس خوندین منم با اجازه میخوام روضه مو اینجا دوباره بخونم:
کوتاه سروده ام تا برایت بلند بگریم
امام می رود
تو می روی عمو
علی اکبر و امام زادگان عشق می روند!
ومن چقدر ساده ام
که دل به کاروان رفته بسته ام هنوز
دل از عمو و مشک پاره اش نکنده ام هنوز
چقدر ساده نه…
چقدر داغدار و خسته ام
که نیزه های روبرو مرا نگاه می کنند
سر عمو به شام بی ستاره ماهتاب من!
دو چشم شرمگین او هنوز هم
مرا نگاه می کند…
هنوز کربلا مرا رها نکرده است
اگر چه از غروب علغمه گذشته ام ولی…
دو دست بر زمین فتاده دامن مرا رها نکرده است
نه… دل مرا جدا نکرده است!
دلم کنار قتلگاه…
دلم به روی نیزه هاست
و من چقدر ساکتم که بی قرار و روضه خوان
به خیمه های سوخته
به پیکر غریب خفته بر لب فرات
هنوز هم شبانه تکیه داده ام!
چقدر نوحه خوانده ام به یاد آخرین شب وداع
پس از پدر،علی! و بعد عمه و رباب!!
و بعد تو عموی اولین و آخرین من
عموی بی نظیر نازنین من
«چقدر ساده ام که سالهای سال زنده مانده ام!»
روضه ای دلشکسته برای تو سکینه جان
بی ربط:
کریم اهلبیت!
دست سخاوتت، زبانزد است. چه شبها که انبان به دوش، چراغ خانه یتیمان را روشن میکردی.
آفتاب نیمه شبها!
آنقدر سخاوت داشتی که چنین فرمودی: «آنچه را که از امور دنیا طلب کردی و به دست نیاوردی، چنان انگار که به آن هرگز فکر نکردهای».
کدام کلمه میتواند این همه دل بریدن از دنیا را وصف کند؟! مگر غیر از تو کسی میتواند چنین از دنیا دل ببرد؟! دل میکنی از دنیا؛ همانگونه که از سربازان بیوفایت…
زهر از دست نزدیکترین همسایه حرفهایت…
بغض تنهایی و غربتی که دارد دامنگیر دنیا میشود، گریبانت را میفشارد. پیراهن دلتنگیات را بر غربت دنیا میپوشانی. نزدیکترین همسایه حرفهایت، کاسهای زهر تعارف میکند. پیراهن سفیدت، باغچه گل سرخ میشود، لختههای جگر خونت گل میکنند تا تو پرواز را آغاز کنی.
پرنده تنهای امامت!
کلمات، کبودی گلوی گرامیات میشوند تا غربت تو را بسرایند.
بی ربط:
حتما قرار شاه و گدا هست یادتان؛
آری همان شبی که زدم دل به نامتان؛
مشهد، حرم، ورودی باب الجوادتان؛
آقا؛ دلم عجیب گرفته برایتان…
چند روزی ست که ظرف نبات مان خالی ست و چای می خورم و حسرت خراسان را
به برکت این پست، اگر توفیق پابوسی نصیب شد، به یاد همه ی عاشقان صحن و سرای بهشتی امام رئوف، (بچه های قطعه ی مقدس ۲۶) هستم انشاء الله…
التماس دعا
السلام علیک یا رسول الله…
http://uploadpa.com/beta/12/5yj4du4j00vepqmzl7qj.mp3
صل الله علیک یابن فاطمه الزهرا…
http://uploadpa.com/beta/12/awbco3rz6velu6cm0lte.mp3
آجرک الله یا بقیه الله…
خدایا این ربیع را با ظهورش به بهاری ابدی مبدل کن.
اللهم عجل لولیک الفرج
در دهه های اول سال هجری قمری، مقارن با زمان زندگی امام حسن مجتبی علیه السلام، حاکمی در یکی از مناطق چین حکومت می کرد. پسر صدر اعظم عاشق دختر حاکم بود که هر چه وزیر برای خواستگاری پسرش به شاه اصرار می کرد؛ او می گفت؛ من می خواهم دخترم را به یکی از شاهزادگان دنیا بدهم که بعد از من سلطنتم باقی بماند، چون غیر از این دختر وارثی ندارم.
آن پسر و دختر پنهانی ازدواج کردند. پس از چندی حاکم متوجه شد و پس از داد و فریاد زیاد، دستور داد؛ سر از بدن هر دو جدا کنند، لکن پس از ساعتی پشیمان شد و بنای داد و فریاد گذاشت و به حاضرین مجلس گفت؛ اگر پزشکی پیدا نکنید که این دو نفر را به حال خود بازگرداند، همه را قتل عام می کنم. حاکم مثل دیوانه ها فریاد می زد و پا بر زمین می کوبید. وزرا گفتند؛ این چه حرفی است، سری که از بدن جدا شده، چگونه ممکن است به حال اول بازگردد؟! گفت؛ من نمی دانم! اگر این ها زنده نشوند، همه را به خاک و خون می کشم. جوان مسلمانی در مجلس حاضر بود. (عده ای از مسلمانها از زمان پیامبر که فرموده بود «اطلب العلم ولو بالصّین» به کشور چین سفر کرده بودند که برای مدینه کاغذ و باروت می خریدند) گفت؛ قربان! زنده شدن این دو نفر محال است، مگر اینکه عیسی مسیح از آسمان و یا امام حسن مجتبی از مدینه بیاید. تا این جمله را گفت، حاکم گفت؛ باید بروی به هر قیمتی شده است، این شخص را بیاوری والا تو را و اهل و عیالت و تمام مسلمانها را قتل عام خواهم کرد.
حاکم دستور داد، اسبی و آب و نانی فراهم کردند و آن جوان مسلمان را تهدید کرد که هم الساعه باید حرکت کنی و حسن مجتبی علیه السلام را به اینجا بیاوری والا همه بستگانت را گردن می زنم. جوان بیچاره از شهر خارج شد، مقداری راه را طی کرد،
در همین حال به یاد سخن امام حسن علیه السلام افتاد که فرموده بود: “اگر دچار درماندگی شدید؛ دو رکعت نماز استغاثه بخوانید و بعد از نماز از من کمک بخواهید، من مشکل تان را حل می نمایم.” نماز خواند و سر بر سجده گذاشت و بسیار گریست و گفت؛
ای امام مجتبی! ای کریم اهل بیت! من از جیب شما خرج کردم، جان عده ای از مسلمانان در خطر است. می دانم که تو امام زمانی و صدای مرا می شنوی، به حق مادرت زهرا عنایتی کن! به فریادم برس!
آنقدر ضجه زد و التماس کرد که حالش دگرگون شد. ناگهان صدای سم اسبی او را به خود آورد، سر بلند کرد و دید حضرت امام مجتبی بالای سرش ایستاده است. فرمود؛ چه خبر است؟ چرا چنین نگرانی؟ عرض کرد که شما بهتر از من می دانید که هم ننوشته می خوانید و هم ناگفته می دانید. قربان قدمهای شما هر چه زودتر به شهر برویم. فرموند؛ تا اینجا را من آمده ام، بقیه را باید حاکم و وزرا بیایند تا به اذن خدا با شرطی که می کنم، مرده ها زنده شوند. جوان مسلمان با شتاب به شهر برگشت. حاکم فریاد زد؛ هان! چی شد؟ پس کو این طبیبی که گفتی؟ او را آوردی؟ مرد شیعه گفت؛ آری! بیرون شهر است. فرموده مردگان را بیاورید تا به اذن خدا زنده شوند. حاکم و وزرا با جمعیتی زیاد از درباریان و غیره به سرعت حرکت کردند. حاکم به امام گفت: اگر این دو نفر را به حال اول برگردانی؛ هر چه بخواهی می دهم. حضرت فرمود؛ ما را نیازی به مال شما نیست. شرط من این است که اگر بخواهید این دو نفر زنده شوند؛ باید مسلمان شوید، زیرا شفاعت ما شامل موحدین و مسلمانان است نه کفار. حاکم گفت؛ قبول می کنیم. آن گاه امام رو به قبله دو رکعت نماز خواند، سرهای بریده را به بدن محلق کرد و دست به سوی آسمان برداشت و عرض کرد؛ “الهی! به حق امّی فاطمه یا محیی الموتی احییهما” ناگهان هر دو جوان برخاستند و رو به حضرت نموده گفتند؛ “السلام علیک یا حجه الله، یابن رسول الله” حاکم از آن دو نفر سوال کرد که شما برای اولین بار است که این آقا را می بینید. چگونه گفتید؛ یا حجه الله، یابن رسول الله! گفتند؛ روح ما را به آسمانها می بردند، دیدیم آقایی به آن فرشتگان فرمود؛ روح این دو نفر را به بدن برگردانید. آنها هم با ادب و احترام اطاعت کردند. وقتی چشم باز کردیم، دیدیم؛ همین آقا بود که روح ما را به بدن برگردانید. به برکت دعا و مقدم کریم اهل بیت، همه جمعیت آن استان و درباریان مسلمان و شیعه شدند و هم اکنون هم مردم آن منطقه در یکی از استان های چین، شیعه اند…
کوتاهترین دعا برای طولانیترین آرزو؛
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
بی ربط:
http://www.mashreghnews.ir/fa/news/185278/جریانى-عجیب-از-امام-حسن-مجتبیع
http://www.mashreghnews.ir/fa/news/185277/3-سوال-خضرنبیع-از-امام-حسنع
http://www.mashreghnews.ir/fa/news/185210/حدیث-روز-۹سفارش-خداوند-به-پیامبر-اکرمص
زیارت امام حسن مجتبی(ع)
بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعالَمینَ
سلام بر تو اى فرزند پیامبر (خدا) پروردگار جهانیان
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ فاطِمَهَ الزَّهْراَّءِ
سلام بر تو اى فرزند امیرمؤ منان سلام بر تو اى فرزند فاطمه زهرا
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَبیبَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا صِفْوَهَ اللّهِ
سلام بر تو اى حبیب خدا سلام بر تو اى برگزیده خاص خدا
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَمینَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّهَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نُورَ اللّهِ
سلام بر تو اى امین (وحى) خدا سلام بر تو اى حجت خدا سلام بر تو اى نور خدا
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا صِراطَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بَیانَ حُکْمِ اللّهِ
سلام بر تو اى راه (مستقیم) خدا سلام بر تو اى بیان (کننده) حکم خدا
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ناصِرَ دینِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا السَّیِدُ الزَّکِىُّ
سلام بر تو اى یاور دین خدا سلام بر تو اى آقاى پاک (و منزه از هر عیب)
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْبَرُّ الْوَفِىُّ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْقاَّئِمُ الاْمینُ
سلام بر تو اى نیکوکردار وفادار سلام بر تو اى قیام کننده (به امر خدا) و امین
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْعالِمُ بِالتَّأویلِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْهادِى الْمَهْدِىُّ
سلام بر تو اى داناى به تاءویل (قرآن) سلام بر تو اى راهنماى راه یافته
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الطّاهِرُ الزَّکِىُّ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا التَّقِِیُّ النَّقِىُّ
سلام بر تو اى پاکیزه منزه سلام بر تو اى پرهیزکار پاکدامن
السَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحَقُّ الْحَقیقُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الشَّهیدُ الصِّدّیقُ
سلام بر تو اى حق سزاوار بدان سلام بر تو اى شهید راست گفتار
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِی وَ رَحْمَهُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ
سلام بر تو اى ابا محمد حسن بن على و رحمت خدا و برکات او
۱_ ” واپسین روزها، بلکه آخرین ساعات محرم و صفر است.”
و من
برای کوتاهی کردن در ادای حق پیامبر خوبی ها، برای مظلومیت کریم اهل بیت، برای تمام شدن دو ماه عشق و عاشقی…
برای دل خودم می گریم.
۲_ “از محرم تا صفر، اما چه خوب که آخرین منزل، «مشهد» است.”
و من
امشب پشت پنجره فولادش ناز می کنم تا گره نیازم را با لطف خود باز کند.
۳_ “خانم جان! عشق، دوباره از ما اشک گرفت… این هم توشه امسال ما.”
و من
برات کرببلا می خواهم…
راستی! تا فاطمیه راهی نیست.
۴_ “حال که روضه عمو عباس خواندیم…”
و من
در حیرتم که چه رمز و رازی در وجود ماه ام البنین نهفته است که هر جا روضه اوست یوسف زهرا حضور دارد.
***********************
از دو چشم یاس می خوانم بیا
شعری از احساس می خوانم بیا
نیستم لایق به دیدارت ولی
روضه عباس می خوانم بیا
التماس دعا…
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا…
شهادت آقا امام رضا (ع) بر اهالی قطعه مقدس ۲۶ تسلیت باد!
http://uploadpa.com/beta/12/4tbksar9qntu9q6kfb4.mp3
چقدر کوچک شده ام در برابر خود، و چقدر بزرگ شده ای در برابر من…
سکوت بر قفسه سینه ام سنگین است…
باید بیشتر شد…
بیشتر…
ا.ع
بی بط:
نمازی خواندم قلبم سبک از قید غم
آزاد رها همچون کبوتر آمدم تا صحن گوهرشاد
کنار حوض بین صحن قدری آب نوشیدم
فضای صحن ساکت بود عکس گنبدش را بین آب میدیدم
که ناگه یک کبوتر بال زد آرام نزدیکم نشست
با صدای بالهای خود سکوتم را شکست
کبوتر تشنه بود و آب می خورد دل من ببین سینه تاب میخورد
به او گفتم کبوتر خوش به حالت
چه جایی میزنی پر خوش به حالت
دلم میخواد من هم مثل تو پرواز میکردم
به روی گنبد زردش پرم را باز میکردم
و با بال هایم پرچم سبز حرم را ناز میکرد
دلم میخواست آقا مثل تو اینجا به من هم لانه میداد
خودش با دست های مهربانش دانه میداد
کبوتر راستی دارم سوالی
راستی جایی جز این صحن و سرا رفتی کبوتر
بگو اگر رفتی بگو که تا کجا رفتی
آخه چه میدانی که دردم چیست
اصلا تا به حالا تا به عمرت کربلا رفتی
کبوتر از سر شب تا کنون در فکر آنجایم
اگر که جان ندادم تا کنون چون پیش آقایم
کبوتر تویی که لانه ات بر عرش دنیاست
تویی که صاحبت فرزند زهراست
کبوتر درد من دوری از آنجاست
تویی که صاحبت فرزند زهرا است
برو پیشش بگو آقا گدایت بی قرار است
از آن سالی که رفته کربلا چشم انتظار است
برو پیشش بگو آقا گدایت غرق اندر شور و شین است
برو پیشش بگو آقا گدایت سخت دلتنگ حسین است
کبوتر تا شنید اسم حسین آمد
نوکش را از میان آب برداشت
چه میدانم چه فکری او به سر داشت
ولی گویا کبوتر هم خبر داشت کبوتر خوب می دانست
که ارباب زبانش تا دم آخر خشک بود از دوری آب
گفتم کبوتر علاج فراقش چیست
کبوتر در همان حال که از آب می کشید نوکش را
به یکباره به روی زمین افتاد و جان داد
و ناگه بغض من ترکید و زار زار گریه
که او راه درمان فراغ را فهمید و من نه و من نه و من نه…
http://hajati.org/wp-content/uploads/2012/01/215645_1702680447405_1249791646_31517067_884269_n.jpg
“اگر بهشت، شبیه صحن و سرای رضوی باشد، عجب جای باشکوهی خواهد بود. خدا خودش هم می داند؛ یک ماییم و یک امام رضا… از پنجره قطار، گنبد را نگاه کن! السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی، الامام التقی النقی و حجتک علی من فوق الارض و من تحت الثری، الصدیق الشهید، صلوه کثیره تامه زاکیه متواصله متواتره مترادفه، کافضل ما صلیت علی احد من اولیائک.”
وظیفهی دانشجویان و فعالان مجازی در دانشگاهها چیست؟
http://iusnews.ir/?pageid=171876
باشد که در این محرم،
محرم شده باشیم
همچو سلمان
“سلمان منا اهل البیت”…
با سلام و تشکر از مطالب خوبتون.
لطفا از وب منم دیدن کنید و لینک بفرمایید.
باتشکر