– هنوز قهری؟!…
«پیامک علی به محمود» 🙂
به نام خدای شهادت… که بی شهید، حنای طبیعت رنگ ندارد، حتی جبهه و جنگ معنی ندارد. باز هم به چشم بر هم زدنی، زمین مرد و خاک زنده شد تا معاد، میعاد ما باشد… تا قیامت، قرار ما باشد، تا «الله» و «انا لله…» میعادگاه ما باشد، تا از یاد نبریم از پس مرگ… آری! زندگی دیگری است. راستی که هیچ کم از اعجاز ندارد بهار. از طرف زمین بخوانی، می شود «بهار»، اما بیا از آن سو… آن سوی شط، از طرف بچه های فتح المبین، بهار را بخوانیم. از طرف دشت عباسی ها، بهار می شود «راهب». خودت نگاه کن دیگر!… نگاه کن و ببین که بهار می شود ترس از خدا… ترس از خدایی که به راحتی می میراند، راحت تر از آن برمی انگیزاند؛ نشان به نشان بهار، به همین نشان راهب…
مدعی گفت: از خدا چرا باید حساب برد؟ گفتم: اگر شهادت، لازمه زندگی جاودان است، این ترس هم لازمه عاشقی است. گیرم «روز حساب» نباشد. فتح المبینی هایی که من می شناسم باز هم از خدا حساب می بردند. ترس از جهنم و ولع بهشت، در شباهنگام سنگر، شانه نمی لرزاند. این همه کار عشق است… عاشق اما حساب می برد از معشوق! شهید می ترسد از خدا! و آنکه راهب نیست، هرگز متوجه زیبایی بهار نمی شود.
از بهار تا راهب… دعا کن نوشته خوب دربیاید. بنا دارم این آخرین متن قطعه ۲۶ در سال ۹۱ را تقدیم کنم به راهبان فتح المبین. خاکی ترین راهیان بهار. شب شکنان ۲ ی با مداد. دلاورمردان دومین روز بهار ۶۱ خورشیدی. پیشقراولان ارتفاعات میشداغ. ستاره های آسمان عین خوش. لاله های دشت عباس. اصحاب بی چون و چرای چنانه. مخلصین شاوریه. شهدای برغازه. لب تشنه های تنگه رقابیه. جوانان شط دویرج. دردانه های شرهانی… به به از این معانی. به «کربلا» رفته اند… اصلا شهدا، نام مشهدشان هم با دل آدم بازی می کند، وای از اسم خودشان… این هم دید و بازدید ماست دیگر! بهار می خواهیم خانه راهب برویم. ما بهار را به سینه خیز لاله های فتح المبین می شناسیم، نه حتی رستاخیز لایه های زمین. «فتح المبین» زمین ماست، خانه ماست. بهاری ترین عملیات دفاع مقدس ماست. ایام فاطمیه هم نباشد، باز رمز این بهار، «یا زهرا» است. در و دیوار روزگار، پهلوی فاطمیون را باید هم می شکست. مگر می شود در بهاران، حرفی از راهبان پهلوشکسته نزد؟!
جای حاج احمد پاریاب خالی! عصای دست «همت» بود در عملیات بهاری. الان پهلوی شهدای فتح المبین است. ما را در بهار تنها گذاشت و خود راهب شد. در عوض ما که هیچ سالی به او عیدی ندادیم، شهدا به حاج احمد عیدی شهادت دادند.
هوای بهشت همیشه بهاری است و اگر نه، ما «جانباز شیمیایی» را «شهید عشقیایی» نمی خواندیم. چند سال پیش، روزی از روزهای نوروز رفتیم خانه احمد پاریاب. فارسی را با «لهجه باکری ها» حرف می زد؛ «ما آمده بودیم گره ای از مشکلات جمهوری اسلامی باز کنیم، نه اینکه آویزان نظام باشیم. من با این وضعیت، فقط دارم اذیت می کنم جمهوری اسلامی را. به همت قسم، راضی به این آزار و اذیت نیستم. به کریمی قسم، طعنه نمی زنم، دارم درد دل می کنم. این حرف ها واقعیت است. امروز بدنم این دارو را نیاز دارد، فردا فلان دارو را. دست خودم نیست! ریه ام داغان است، سینه ام نا ندارد، سخت نفس می کشم! به خدا شرمنده جمهوری اسلامی شده ام. من آماده بودم شهید شوم، نیامده بودم باد کنم روی دست نظام… شما هم امروز فردا از دستم خسته می شوید. دعا کنید هر چه زودتر بروم. خرج یک جانباز اعصاب و روان شیمیایی و کپسولی بالاست… خیلی بالا! همه اش را بگویم سرت سوت می کشد… من آمده بودم از مخارج نظام کم کنم، نه اینکه برای جمهوری اسلامی خرج بتراشم. من آمده بودم از درد سرهای انقلاب کم کنم، نه اینکه خودم وبال گردن نظام شوم. من آمده بودم عید، دید و بازدید خانواده شهدا بروم، نه اینکه خودم محتاج سرکشی باشم. من آمده بودم برای پرستاری، نه اینکه نیازمند پرستار باشم. کم پیدا می شود پرستاری که از پس امور امثال من برآید…».
آنگاه آهی کشید و گفت: «خدایا! یک جای سالم در این بدن پیدا نمی شود… احمد پاریاب را دریاب». می گفت: «جنگ! خدا بگویم چه کارت نکند… آمده بودم شهیدم کنی، یا این چنین زمین گیرم کنی؟!… جبهه! از تو نمی گذرم… آی جبهه!…».
می گفت: «من به فصل بهار، حساسیت فتح المبینی دارم! رقابیه، چند بار تا پای شهادت رفته باشم، خوب است؟!… الان هم فقط به ۲ امید زنده ام؛ یکی خامنه ای، یکی شهادت…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
یا مقلب القلوب و الابصار! ای خدای فتح المبین! کاش روزی بهار را از آن طرف بخوانیم؛ از طرف ظهور… بهار از چشم راهب اصل کاری دیدنی است… بهار از نگاه راهب، بهار است و الا باز هم این زمین زنده شده، خواهد مرد! بی راهب، اعتباری نیست به این بهار!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
پروردگار بهار! ما همه کپسول به دوش ایم. تا آن مرد نیاید، حنای بهار رنگ ندارد.
(۴۷ دیدگاه)
- بایگانی: یمین
این صفحات پر از خالی، مسخره کرده اند ما را. دارند به ریشه شکوفه ها می خندند… و مسدود می کنند حساب بشریت را. دیگر خسته ام از این سررسیدها… از این سررسیدها که با این همه «جمعه»، هرگز «روز ظهور» ندارند. تاریک اند؛ نور ندارند. با ما سر سازگاری ندارند. بی «معصوم»، شده ایم «طفل معصوم». بزرگ و کوچک ندارد! پیش چشم رنگین کمان، دارند جناحی می کنند بهار را! و دست می برند در بال پرستوها! بهار، تعریف نمی خواهد؛ اگر تحریفش نکنند! کار ما اما از استعاره گذشته. در کار خیر ظهور، حاجت هیچ استخاره نیست. باید واضح تر سخن گفت… ممنون می شویم، مدیون می شویم اگر بیایی حجت بن الحسن (عج). دیگر به اینجای جهان رسیده. دنیا دارد جان به لب می شود. فقط صحبت من و ما نیست. جهان، تو را می خواند… همه جای عالم، سررسیدها خالی است! خالی از حتی لحظه حلول سال. سال های غیبت! سال های آزگار! سال هایی که جدید نشده، قدیمی می شوند! سررسیدهایی که زود کهنه می شوند! سیصد و اندی صفحه، دریغ از یک برگ باران، یک قطره بهار، یک فصل درست و حسابی! در این چرخش ایام، پس کی نوبت به «فصل وصال» می رسد؟!… بهاری که من می شناسم، «فصل» نیست؛ «وصل» است… «وصل خوب خدا». بی شما، چه سخت جان شده اند سررسیدها! می آیند و می روند… نکند آقا، قهر کرده ای با ما؟! تو نباشی، الحق که زمین چرکین است. ما از چشم تو می بینیم باران را…
وقتی شما نباشی، چه فرقی می کند ثانیه لحظه تحویل سال؟! بی خورشید، لحظه تحویل سال خورشیدی! چه تناقضی! چه تمارضی! این بهار نیست؛ دارد تمارض می کند! و خیال می کند بوقلمون، همان رنگین کمان است! تو بر ما ببخش یوسف زهرا (س). عصر غیبت، رسما دیوانه مان کرده. داریم از دست می رویم… و یکی یکی مفاهیم را از دست می دهیم! آخر بگو؛ چه کار دارند به بهار؟!… بی رحم اند! بی رحم… آقا جان! برای این همه مجنون، نیستی که لیلایی کنی… حضرت آفتاب! تا «۳۱۳ ستاره» چند نفر کم داری؟! شهدا را حساب کنی، یارانت جور می شوند. ما برای «حاج احمد»، خواب ها دیده ایم در «انتهای افق». قول داده برگردد… شما امر کنی، «حاج همت» با «سر» برایت می دود در طلائیه انتظار. بیا دیگر… این سررسیدهای قلابی، تا بهار را مصادره نکرده اند، کاش دعای «ماه» بگیرد. مگر جناب فروردین دعا کند که اردیبهشتی شویم… و دوباره اردو بزنیم در بهشت، با سربند «یا زهرا». این روزها چقدر دلم هوای جمکران کرده. نماز کامل با دل شکسته! مهر کربلا! و دانه های تسبیح موعود! آقا جان! می آیی سه شنبه قرار بگذاریم؟! می آیی برای ظهور، قرار بگذاریم؟! می آیی بهار را ببینیم؟! می آیی قدم بگذاری در چشمان ما؟! می آیی حسین (ع) و عباس (ع)… بین الحرمین را یکجا ببینیم؟! آقا جان! کاش همین قدر که تا «بهار زمین» مانده، تا «بهار زمان» مانده باشد. فقط دو سه تا کوچه… کاش خون شهدا، کم کند فاصله ها را… کاش این سررسیدهای کال، برسند و ثمر دهند… کاش نفس تازه کند زمان… کاش تاریخ، خانه تکانی کند…
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
سررسیدهای بدی داریم. انگار نه انگار، حسین غلام کبیری هم شهید است! «روز ملی فن آوری هسته ای»، فراموش کرده اند به مادر احمدی روشن سلام کنند! هیچ کجای سررسیدهایی که داریم، «روز دوکوهه» ندارد! و ننوشته اند؛ در کدام ساعت، کدام دقیقه، کدام ثانیه، سر همت از بدنش جدا شد! «به روایتی»، سررسیدهای بدی داریم… مگر به دل مان بیفتد که سالروز خیبر است! مگر دل مان یاد شهدای گمنام کند! آه… دلم هوای «برادران بدر» کرده. سررسیدها که نبودند؛ کاش دجله مهربان تر باشد با باکری ها. یعنی الان «قایق عاشورا» کجاست؟! من بهار را به «لاله های فتح المبین» می شناسم… به چشمان نافذ محمدرضا دستواره… به خنده های گرم خرازی… به ارتفاعات الله اکبر… به اطلسی های خانه پیرزنی در شیرودمحله، که امسال کنار علی اکبرش سال را در بلندای آسمان، نو می کند… خوش به حالت مادر شهید… من کتمان نمی کنم که دلم برای سر حاج همت تنگ شده. سر همت را عشق است! چه کار دارم به سررسید؟… شاید چشم همت رفته باشد؛ نگاهش اما هست… سرداری که پیشانی بسیجی ها را می بوسید، نشد رزمنده ها پیشانی اش را ببوسند… نشد!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
یا صاحب الزمان! بهار در جناح شماست… بخشی از نگاه شماست… می آیی «فصل بهار» را «وصل بهار» کنی؟! می آیی از بهار، غم را جدا کنی؟! می آیی سه شنبه قرار بگذاریم؟! گفت: «مستی، نه از پیاله، نه از خم شروع شد، از جاده سه شنبه شب قم شروع شد».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
فعلا بهار به تو نیامده… به تو نرسیده… صبر کن سررسید!
وطن امروز/ ۲۱ اسفند ۱۳۹۱
(۶۶ دیدگاه)
- بایگانی: یمین
امروز ۲ بار ضایع شدم.
بار دوم: در فلان فروشگاه مجهز لوازم التحریر رفته بودم سررسید و چند تایی خودکار بخرم. ابتدا خودکاری که می خواستم، کلی گشتم و پیدا کردم. خودکاری با نوک نازک، روان، پررنگ و سبک که خوش دست باشد و توی دست لیز نخورد. خودکاری که انتخاب کردم ۳ گوش بود. حسنش؟! هنگام نوشتن های طولانی، روی کناره های انگشت آدمی جا نمی گذارد و کمتر عرق می کند. از خودکاری که خوشم آمد، چند تایی برداشتم. بعد رفتم سراغ سررسید. داشتم براندازشان می کردم که دیدم؛ خودکارهای توی دست، مانع است. خودکارها را گذاشتم توی جیب بیرونی کوچک سمت چپ کتم، و با آن چند مدل سررسید مشغول شدم. پس از کمی بررسی، یک مدل را انتخاب کردم که ورق کاغذش زرد بود و خیلی باریک. قطع «نه ده». برای هر روز یک صفحه داشت اما ۵ شنبه و جمعه اش توی یک صفحه بود. آن اندازه که من می خواستم توش چیز بنویسم جا داشت. هم برای قول و قرارها، هم برای ذکر خاطرات مهم، هم برای دریافت های معنی دار روزانه، هم برای سوژه های مطالب مد نظر. سال هاست سررسید برای من بی دفتر و دستک، کار صدها منشی را می کند. القصه! پول سررسید را حساب کردم و داشتم می رفتم بیرون که… چشم تان روز بد نبیند. آژیر دزدگیر فروشگاه صدا کرد! جز من کسی دم در نبود. ملت همه برگشتند مرا نگاه کردند… و یک جوری که انگار، عامل اختلاس ۳۰۰۰ میلیاردی را دارند نگاه می کنند! چپ چپ! از آن نگاه ها که آدم دوست دارد از ترس آبرویش، زمین باز شود و برود توی زمین. و امان از این ریش توی صورت! مزید بر علت!… خدایا! من که آخر، پول سررسید را حساب کرده ام! از مسئولان فروشگاه، خانمی آمد جلو و جیب بیرونی کوچک سمت چپ کتم را که سر ۵ تا خودکار ازش بیرون زده بود، نشانم داد و گفت: فکر کنم اینها را حساب نکرده ای! گفتم: ای داد! حق با شماست. باور کنید فراموش کرده بودم… واقعا معذرت می خواهم… من مشتری دائم این فروشگاهم، و آن خانم لابد می دانست مشتری ثابتش نمی آید به خاطر ۵ تا خودکار، آبروی خودش را ببرد که گفت: من هم از شما عذر می خواهم. سیستم دزدگیر فروشگاه ماست دیگر! آدم که نیست نیت ها را بخواند! خلاصه رفتم و پول خودکارها را حساب کردم و دست آخر به آن خانم گفتم: کاش «دزدگیر ۲۰۰۵ با ۸ سال ضمانت» هم مثل دزدگیر فروشگاه شما این همه تیز بود شاخک های عدالتش. خندید و گفت: ولی خودتان بهش رای داده بودین که؟! گفتم: آره، خودمان بهش رای داده بودیم! گفت: حالا به نظر ما رسیدین؟! گفتم: نه، به نظر شما نرسیدم، ولی به یه نظر دیگه ای رسیدم… اگه یه روز خواستم دزدی کنم، اختلاس کنم، زد و بند کنم، از تخلف مالی اطرافیانم دفاع کنم، از خودم بیشتر از ملت دفاع کنم، منم منم کنم و… چه بدونم؛ اگه یه روز خواستم به اسم عدالت، فقط با این و اون عداوت کنم، قبلش برم ریشم رو بتراشم.
بار اول: بار اولش نزدیکای ظهر بود. طرفای پل کریم خان رفتم از دکه «وطن امروز» بخرم که طبق معمول نداشت! اما تیتر ۲ ی ارگان شهرداری برای افتتاح پل قشنگ نیایش مجذوبم کرد. یک «همشهری» خریدم… و رفتم توی فلان اداره دولتی/ حکومتی و موقع برگشتن، «وطن امروز» را در دکه ای دیگر دیدم. برداشتم و حساب کردم. هنوز چند قدم نرفته بودم که یارو دکه ای صدایم کرد؛ جناب! بی زحمت اون «همشهری» رو هم حساب کنین!! گفتم: ولی من «همشهری» رو از اون یکی دکه خریدم. گفت: همه تون مثل همین! گفتم: یعنی من دقیقا مثل کیام؟ گفت: … گفتم: … و همین طور گفت و گفتم! یعنی گفتم ها! الان را نبین که دارم سانسور می کنم. اون موقع گفتم! یکی اون می گفت و ۴ تا هم من می گذاشتم روش!! اونقدر گفتم که طرف گفت: پس تو هم با خودمونی؟! گفتم: حالا شد… دیگه به من فحش ندی ها!! مشتی! من روزی ۱۰۰ بار می رم جلوی آینه که حتی قیافه ام مثل … نشه، بعد تو می گی…!!
***
گور بابای جمله اول! راستش را بخواهی من امروز ۳ بار ضایع شدم. یه بارش اون باری بود که می خواستم مثل همیشه، در همچین وقتایی، توی یه برگه کوچیک، خودکارها رو تست کنم و بنویسم؛ «با عرض سلام خدمت همه شهدای عزیز… یک دو سه… آزمایش می شود…» اما دیدم گوشه برگه، مشتری قبلی نوشته؛ «این روزا وقتی می رم خرید، حس می کنم آمریکایی ام، چون هیچ غلطی نمی تونم بکنم!!» کلی خندیدم و خلف عادت کردم و پایین این نوشته، همچین تست کردم خودکار را؛ «از تو چه پنهون، منم!!» خودکار خوبی بود! آنقدر که ۵ تا خریدم! و البته امیدوار شدم که هنوز خیلی هم آمریکایی نشده ام!!
آهای مشتری قبلی! آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند، اما دعوای مسئولان، چرا!! دعوای مسئولان، خیلی غلط ها می تواند بکند!! دعوای مسئولان می تواند پسته را به من و تو کیلویی ۷۰ هزار تومان بدهد، اما به خارجی ها کیلویی ۳۰ هزار تومان!! دعوای مسئولان می تواند پراید را ۲۵ میلیون کند، همان پراید و سمند و کوفت و زهر مار که به کشورهای دیگر با نصف این قیمت صادر می شود!! دعوای مسئولان می تواند ضعف های دشمن در باب تحریم را جبران کند!! آهای مشتری قبلی! من کم همچین می نوشتم… اما این نوشته، معجزه دعوای مسئولان است!! آهای مشتری قبلی! افغانستان، بودجه اش رفت مجلس، تصویب هم شد، اما اینجا… اینجا تو بگو؛ رئیس قوه ارادت به که دارد؟! «ولایت» یا «منیت»؟!
***
آهای مخاطب فعلی! «فعلا نصیحت می کنم»، تکلیف «آقا» است. وظیفه من چیز دیگری است. وظیفه من دقیقا همین نوشته است… خودکار من دارد خوب می نویسد… و تا «فتنه انحراف» جوهر دارد. خمسه، خمسه! ۵ تا ۵ تا! یک، دو، سه… آزمایش می شود؛ بسم الله…
(۶۹ دیدگاه)
- بایگانی: یمین– هنوز قهری؟!…
«پیامک علی به محمود» 🙂
درست در شرایطی که سال ۹۰ تمام شد، وارد سال ۹۱ شدیم! سال ۹۱ با همه سختی هایی که داشت، سال آشتی سران قوا با یکدیگر بود و ایشان تقریبا ماهی یک بار به دیدار هم می رفتند و هر چند تا روز قیامت با هم قهر کرده بودند(!) آشتی کنان سوار کشتی می شدند! سال ۹۱ مربع امیر قلعه نویی، علی دایی، مایلی کهن و عادل فردوسی پور کلا ۴ بار قهر و ۳ بار آشتی کردند، اما سران قوا ماشاء الله دعوا نکرده، آشتی می کردند و آشتی نکرده، دعوا!
سال ۹۱ یه جورایی سال پیر موتلفه بود و اینقدر که حاج حبیب الله نامه نوشت، حسین قدیانی مطلب ننوشت. در همین سال عسکراولادی متوجه شد که سران فتنه، فتنه زده اند، نه اهل فتنه! و تو چه می دانی که مفتون چیست؟! در اواخر این سال، «حضرت استاد» و «سردار قلم» درباره موضوع «فتنه زدگی و تفاوت آن با جرج سوروس گری و جین شارپ پروری بی واسطه» به مناظره با هم پرداختند که بیننده دقیقا متوجه اختلاف نظر نامبردگان نشد(!) در سال ۹۱ حبیب الله عسکراولادی در هر شماره هر روزنامه ای دست کم ۴ تا مطلب نیم صفحه ای داشت؛ نامه ای در پاسخ به جوابیه همان روزنامه، جوابیه ای در حاشیه جوابیه هامش یک روزنامه دیگر، ادامه نامه نگاری با اصلاح طلبان، و پاسخ دادن به بازتاب جوابیه یکی مانده به آخر همان اصلاح طلبان در شماره آخر یک روزنامه دیگر!! البته این اواخر به نظر می رسید اصلاح طلبان کم آورده باشند، اما حاج حبیب ول کن نبود و همچنان یا می نوشت یا جواب می داد!
سال ۹۱ معلوم شد که برادر همین حاج حبیب الله یعنی اسدالله چگونه نفر اول زیره دنیا شد. از قرار، حاج اسدالله یک روز می خواسته در کودکی سنگک بخرد که متوجه می شود نانوا دارد روی نان کنجد می ریزد.
اسدالله کودک رو به نانوا: «شاطر! کنجد را کیلویی چند می خری؟!»
شاطر رو به اسدالله: «فلان تومن!»
اسدالله: «الان می رم از بازار، بدون ارز مرجع (!) برایت کنجد ارزان تر میارم!»
… و بدین ترتیب اسدالله، سلطان زیره جهان می شود!!
در این سال ما شاهد وقوع ۲ زلزله دلخراش در میهن مان بودیم که باعث شد رئیس محترم قوه، ضمن سفر به کاراکاس و هم دردی و چیزهای دیگر با خواهر و مادر آن مرحوم، نشان درجه یک فرهنگ را به یکی دیگر بدهد. حسن سال ۹۱ به این بود که عاقبت معلوم شد منظور رئیس قوه از بهار، امام زمان (عج) است، اما مشکل آنجا بود که منظور رئیس قوه از امام زمان (عج) همان «یکی دیگر» بود! در این سال آقای احمدی نژاد درباره مدیریت حضرت نوح، سفرهای استانی یوزارسیف، برنامه های اقتصادی آمن هوتپ سوم، اختلاس قوم ماد، آکله الاکباد، شیخ رشیدالدین وطواط بن یحیی ملقب به طوطی بازرگان، عیسی پسر مریم، فردوسی توسی، کتیبه حقوق بشر کورش، زیگورات چغازنبیل، چاوز بن چه گوارا، ام هوگو، جرجیس و کلا همه چیز صحبت کرد، الا مسائل حوزه ریاست جمهوری!!
سال ۹۱ به مجلس رفتن احمدی نژاد، یک بار شوخی شد و یک بار هم شوخی شوخی، جدی شد! این وسط آنچه جدی جدی، شوخی گرفته شد، مشکلات معیشتی مردم بود. در سال ۹۱ قیمت اغلب اقلام خوراکی و غیر خوراکی سر به آسمان سایید و درست در همین فضا، یک میمون پیشگام وارد فضا شد!
سال ۹۱ سال ابطال بسیاری از مشهورات علمی بود و بر ما ثابت کرد که پراید خیلی هم گران نیست! و با یک حساب سرانگشتی مشخص شد قیمت هر کیلو پراید از قیمت هر کیلو پسته ارزان تر می افتد! ما چند بار حساب کرده باشیم، خوب است؟!
سال ۹۱ به عبارتی سال بهار رسانه ها بود و خبرگزاری یک نهاد نظامی نشان داد که با یک پیامک در روز تعطیل چگونه می تواند اوضاع اقتصادی کشور را آشفته کند!
در سال ۹۱ ما در جشنواره فیلم فجر، هر چه جایزه بود دادیم به هنرمندانی که در فتنه نقش داشتند، اما آمریکایی ها پیام این حرکت را نگرفتند و اسگل ها، اسکار را به وحید جلیلی خودشان دادند!
در اواخر این سال، برای اولین بار، تعداد دوش نامزدهای انتخابات از تکلیف بزرگان پیشی گرفت! و تقریبا به ازای هر تکلیف، کلی دوش وجود داشت! در همین سال بود که معلوم شد اصول گرایان از همان شکم مادر، نامزد انتخابات ریاست جمهوری به دنیا می آیند! گروهی از کارشناسان پیش بینی می کنند در صورتی که روند احساس چیز سیاسیون همه جناح ها همین طور ادامه داشته باشد، در انتخابات ریاست جمهوری پیش رو، تعداد نامزدها از تعداد رای دهندگان بیشتر شود!
در این سال احمدی نژاد ضمن حضور در نیویورک و سخنرانی در سازمان ملل، در کاری کاملا مخالف با خلقیات احمدی نژادی، از مردم منهتن به دلیل ایجاد ترافیک هنگام تردد خودروهای هیات همراه، معذرت خواهی کرد! شهروندان ساکن در محله اعیانی منهتن که واقعا تحت تاثیر سجایای اخلاقی رئیس جمهور قرار گرفتند، فوج فوج به مکتب ایران پیوستند!! در همین سال بود که معاون اول رئیس جمهور گفت: «تا احمدی نژاد هست، من هستم و تا من هستم، سرکار خانم دکتر هست» که اندکی بعد، ایشان و اوشان بودند، لیکن خانم دکتر کنار گذاشته شد! چند وقت بعد از این، جناب معاون اول گفت: «قیمت خودروها باید شکسته شود» و پراید که ۱۱ میلیون تومان گران شده بود، به اقشار آسیب پذیر لطف کرد و ۵۰۰ هزار تومان ارزان شد! در همین شرایط بود که دکتر حبیبی به رحمت خدا پیوست! چه می دانیم؟! شاید در اعتراض به این سبک از معاون اولی!!
در سال ۹۱ بودجه کشور دوست و برادر و جنگ زده افغانستان، ماه بهمن به لویی جرگه رفت و تصویب هم شد، اینجا اما قوه محترم، بودجه یک دوازدهم را آنهم اواسط اسفند به مجلس فرستاده که باش تا تصویب شود!
وطن امروز/ ۲۸ اسفند ۱۳۹۱
(۴۳ دیدگاه)
- بایگانی: یسار
در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
نزدیکای نوروز چند سال پیش، کم و بیش همین موقع از سال بود که «باباکبابی» (۱) وسط کلی خاطره جالب و ناب، از حلیم بوقلمون گرفته تا کباب بناب، ناگهان زد به طبیعت و گفت: «زمستون همیشه ۲ بار می ره. یه بار اواخر بهمن، دروغکی، یه بار لحظه سال تحویل، راستکی… همیشه چند روز مونده به اسفند و چند روز بعدش، هوا شروع می کنه گرم شدن، اما تا آدما می رن توی فاز «بهار زودرس»، یه دفعه زمستون با یه برف پر حرف، حاضری می زنه… این اتفاق با اینکه هر سال تکرار می شه، هر سال مردم فریب می خورن! خلاصه، تا «مقلب القلوب» را نشنیدی، رفتن زمستون رو باور نکن… کرسی رو جمع نکن!»
حواسم هم به حرف بابابزرگ بود، هم به پیش بینی سازمان هواشناسی، اما از هول بهار، بازم در دیگ زمستان افتادم! هول بهار، حالم را خوش کرده بود… لیکن چه بسیار که «حال»، سبب غفلت از «قال» می شود. حالی که «می مانی»، رحم ندارد به قالی که «می دانی».
کرسی نگذاشته بودیم که جمع کنیم، اما هوا ظرف ۲ هفته گذشته از بس گرم شده بود که در آسمان دنبال پرستو می گشتم، در زمین دنبال گل لاله. البته نه از آنهایی که شهرداری می کارد؛ لاله واقعی، اصل!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به سبب کاری اداری شخصی، چند روز پیش رفته بودم بلد «بلده». با کم ترین لباس، و لگن ترین ماشین، یعنی آردی یشمی مدل ۷۸ جناب اخوی که جز بوق، همه جای ماشینش صدا می دهد! فلاشر؛ کلا خراب! موتور؛ روغن ریزی! برف پاک کن ها؛ سالم، اما بدون توانایی در دادن آب به شیشه ماشین! یعنی فقط واست بای بای می کنه، تمیز نمی کنه! لاستیک ها؛ صاف عینهو آینه! آینه سمت شاگرد؛ آینه بی آینه! رادیاتور؛ احتیاج به آب دادن بعد از هر ۲ ساعت رانندگی، به خاطر جوش نیاوردن! فرمان ماشین؛ توی سرعت ۸۰ یه ریپ، توی ۱۰۰ یه ریپ، توی ۱۲۰ بندری! لاکردار باید دو دستی می گرفتمش که از جا درنیاد! دنده؛ بدتر از فرمان! کلاچ؛ بهترین وزنه برای تقویت عضلات دو قلو! کارت ماشین؛ مفقود! بیمه نامه؛ ۶ ماه از مهلت گذشته! معاینه فنی؛ شوخی نکن! نور چراغ ها؛ مگر با چشم بصیرت، فقط ۲ متر! بخاری؛ دادن خاک به جای گرما! ضبط؛ یک حفره مستطیل + کلی سیم ولو! و قس علی هذا…
جاده چالوس را تا وسطا رفتم؛ دو راهی یوش بلده، پیچیدم سمت راست. هوا هم به غایت ملس و بهاری بود.
از قبل طوری برنامه ریزی کرده بودم که در خانه/ موزه نیما توقفی داشته باشم، عکسی بیندازم، احیانا کتابی بخرم و کنار قبر علی اسفندیاری و الباقی فاتحه بخوانم. توقفم در یوش ۲ ساعتی طول کشید. خبری از زمستان نبود. در تن لخت درختان به وضوح می شد لباس خوش رنگ شکوفه ها را تماشا کرد.
کمی بعد در «بلده» کارم را انجام دادم. راحت تر از آنکه فکرش را می کردم. لنگ یکی دو تا امضاء بودم که جور شد.
از بلده رفتم سمت نور، یعنی شمال (۲) با جاده ای کاملا خلوت و هنوز بکر. در شهر نور با حمیدرضا یوسفی ورجانی قرار داشتم. از دوستان قدیمی که فتنه ۸۸ پیچید سمت فتنه گران و کارهایی کرد (۳) که بماند. حمید برای خریدن یک قطعه زمین، در نور بود و همین بهانه مناسبی بود تا شبی در ویلای پدرش در «چمستان» اقامت کنیم.
طبق قرار صبح زود راهی جاده ساحلی شدیم به سمت قائم شهر. یعنی سمت راست جاده ساحلی. در قائم شهر، آشنایی برنج کار دارم که همیشه برنج هایم را از او می خرم. دست اول است و به صرفه و مرغوب و خوش خوراک. حمید هم چند کیلویی خرید. «آقا صفر» اما خیلی شاکی بود از اوضاع کشت و کار. می گفت: «همین طور برنج و سیب زمینی و چای و مرکبات است که باد کرده دست کشاورز، آن وقت می ریم از خارج برنج وارد می کنیم! چرا؟… بعد از چند ماه که دولت صدای داد ما را می شنود، می آید و از ما نسیه خرید می کند، حالا باش تا حساب کند بدهی اش را! ما از بانک کشاورزی وام می گیریم، فقط ۲ تا قسط عقب باشیم، اول زنگ می زنن به ضامن و آبروی آدم رو می برن، بعدا خود به خود از حساب مون کم می کنن، ولی ما که از دولت طلب داریم، به کی باید زنگ بزنیم؟! ضامن دولت کیه؟! به پیمان کار می گیم، می گه؛ تقصیر دولته! به دولتی ها می گیم، می گن؛ قصور از پیمان کاره!… آقا! ما این یارانه ها رو نخواستیم! پول خودمون رو بدین…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
چه در راه جاده ساحلی و چه در راه برگشت از قائم شهر به سمت تهران؛ جاده فیروزکوه، چیزی که مشهود بود تخریب جنگل بود و عدم رویت دریا! بی اغراق در جاده ساحلی اصلا ساحلی ندیدیم! یعنی اصلا دریایی ندیدیم که بخواهیم ساحلی ببینیم! هر چه بود، یا ویلاهای شخصی بود، یا ویلاهای دولتی/ حکومتی فلان نهاد و بهمان ارگان که البته بیش از کارمندان بینوا، سهم خوش گذرانی حضرات مدیر می شود. حمید می گفت: جاده ساحلی شده جاده ویلایی!! راست می گفت.
جنگل اما حکایت دردناک تری داشت. القصه! چند ماه پیش، از ابتدای جاده چالوس داشتم برمی گشتم تهران. حدودا نیم ساعت بعد از اول جاده، جنگل های طبیعی به آن عظمت، جایش را داد به مقداری کاج و بلوط کاشته شده! و به شدت تنک و کم پشت! کمی بعد، همین شبه جنگل لاغر هم کلا محو شد!
یادم می آید ایام کودکی وقتی جاده چالوس می رفتیم، اگر راه را ۳ ساعت حساب کنی، بیشتر از ۲ ساعت و نیم اش جنگل بود. الان دقیقا برعکس شده! بیشتر کوه خشک می بینی تا جنگل… و آنهم چه کوهی؟!… کوه خط کش خورده آدمی زاد! کمی به خاطر آزادراه و بیشتر به خاطر ویلا!
مع الاسف وضع جاده هراز و جاده فیروزکوه هم بهتر از حال و روز جاده چالوس نبود. اینک شمال را بیشتر به ویلا و بساز بفروش ها باید شناخت، تا جنگل و دریا. حق دارند شمالی های اصیل ناراحت باشند از این وضع. واقعا بر سر منابع طبیعی بلایی آمده که اگر جلوی آن گرفته نشود، انگ بدی روی پیشانی نظام نقش خواهد بست. تعارف که نداریم! کل ساحل شده رژه آرم این اداره و آن شرکت! ویلای مخابرات، ویلای صدا و سیما، ویلای سایپا، ویلای خصوصی، ویلای نیمه خصوصی، ویلای فولاد مبارکه، ویلای کوفت و ویلای زهر مار! اگر از نظر جمهوری اسلامی، دریا و کوه و جنگل متعلق به همه ملت است، چرا پس علیه این رویه نادرست اقدام قاطعی نمی شود؟!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به ورسک نرسیده بودیم که هوا ابری شد… و خیلی زود برف گرفت. فکر کردم؛ خفیف است و می شود رفت. حمید موافقت کرد. به راه مان ادامه دادیم. بعد از ورسک اما همین که تونل های ۳ گانه را رد کردیم، ابتدای گردنه گدوک گیر کردیم در بوران. یک آن دیدم ماشین نمی رود و دارد سر می خورد! عقل کردم و ماشین را هر جور بود هدایت کردم سمت شانه جاده. با آن وضع، یا ما به ماشینی می زدیم و یا ماشینی به ما!
شانه جاده اما بالطبع برف بیشتری داشت. حدود نیم متر! هوا هم داشت تاریک می شد… حمید گفت: پیاده شم، هل بدم؟ گفتم: با لاستیکای این لگن، بی فایده است… بدتر گیر می کنه توی برفا! گفت: سردم شده، یخ زدم! گفتم: منم! گفت: تو باز یه بافت تنته، من چی؟! گفت: داری چی کار می کنی؟ گفتم: زنگ می زنم امداد خودرو… گفت: اینجا که آنتن نداره! گفت: الان سگ میاد خفت مون می کنه! گفت: بدجور داره بهم فشار میاد! گفتم: تو برو اون پشت مشتا، منم می رم این پشت مشتا!
در ماشین را که باز کردم، سانتافه ای قیژ از کنارم رد شد و گل و لای را پاشید طرفم. مانده بودم چه فحشی بهش بدهم که در برف و مه جلوی جاده گم شد، اما هنوز صدای آهنگ ماشینش می آمد… «دلم گم شده، پیداش می کنم من…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
حدودا یک ساعت در آن کوران گیر کرده بودیم که عاقبت سر و کله این امداد خودروهای گذری پیدا شد. طرف گفت: ماشین رو از شانه جاده بیارم توی جاده، می شه ۴۰ هزار تومن، هر ۱۰ دقیقه که توی جاده بکشم تون ۲۰ هزار تومن دیگه می گیرم!
چاره چه بود؟! قبول کردیم. دو سه پیچ بعد، آردی یشمی ما که پشت یک نیسان آویزان بود، همین طور لک و لک داشت می رفت که حمید زد به شانه ام؛ اونجا رو نگاه؟… گفتم: همون سانتافه است! گفت: علامت بده، نیسان نگه داره ببینم…
پانوشت:
۱: بابابزرگم قبلا کبابی داشت. هنوز هم یک خط در میان به عادت بچگی ایشان را «باباکبابی» صدا می زنم.
۲: جاده های شمالی جنوبی چالوس (منتهی به شهر چالوس) و هراز (منتهی به شهر آمل) که تقربیا موازی هم اند، به واسطه جاده افقی یوش و بلده به یکدیگر وصل می شوند. از جاده بلده البته به شهر نور نیز جاده ای هست به غایت بکر و دیدنی که دقیقا بین چالوس و آمل در می آید.
۳: یکی از روزهای فتنه، یعنی روز ۱۳ آبان، حمید را در جمع آشوب گران دیدم. داشت شعار می داد؛ «سفارت روسیه، لانه جاسوسیه». تنها بودم. ایستادم گوشه ای به نظاره اش. شعارش غلیظ تر شد؛ «نه غزه، نه لبنان…». خواستم زنگ بزنم به موبایلش که دیدم آنتن ها را پرانده اند… آنتن ها را، دوستی ها را، خیلی چیزهای دیگر را. همین طور که نگاهم به حمید بود، یاد آن روزی افتادم که…
– حمید! آخرش نگفتی چرا ۴ تا از انگشت های دست راستت قطع شده؟!
– سال ۶۱ مادرم داشت با دستگاه، گوشت چرخ می کرد که یهو آژیر جنگ پخش شد. رفت چادر سر کنه، منو ببره زیرزمین که…
هنوز که هنوز است گاهی با خودم خلوت می کنم؛ آژیر جنگ خطرناک تر بود، یا آژیر فتنه؟! و صف من و حمید، کجا از هم جدا شد؟!… و کجا دوباره جوش خورد؟!
من همان حمیدم… حمید همان من است… در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
(۷۴ دیدگاه)
- بایگانی: یسار
بسم رب الفاطمه سلام الله
🙂
پست از این کوتاه تر و قشنگ تر و جالب تر و ملیح تر هم می شود انصافا؟!
فـــدایی داری داداش حسین بسیجی ها…
یعنی سوم شدم؟
هه…
علی کوچولو و منت کشی؟! 🙂
خیلی بامزه بود.
کاشکی اینها هم هنوز تو همون عالم قهر و آشتی بودند. عالم زیبای کودکی، نه عالم زشت من بودن.
چه بانمک! کاش واقعیت پیدا کنه.
حدیث امشب را در پست صفحه اصلی گذاشتم، اما داشتم احادیث مرتبط با قهر و آشتی را می خواندم و چه احادیث زیبایی هست در این باب و رسیدم به این حدیث، به خدا قشنگ ترین و ناب ترین و لطیف ترین دین همه عالم را داریم و چه قدر عمل می کنیم به این احادیث؟
حضرت امام باقر علیه السلام:
هـیچ دو مـؤمنى بیش از سه روز بـا یکدیگر قهر نکردند، مگر این که در روز سوم من از آن دو بیزار شدم. عرض شد: یابن رسول الله! آن که ظالم و مقصر است، آرى (حقش همین است) اما مظلوم چرا؟ فرمود: چرا آن مظلوم پیش مقصر نمی رود و نمی گوید: مقصر من هستم تا آشتى کنند؟!
واقعا از این متن لذت بردم. بسیار دل نشین بود. کوتاه و خواندنی…
!
تموم شد؟
به! من فکر کردم که ادامه داره.
ولی خداییش هم سیاسی بود هم طنز در نتیجه عالی بود. البته… هیچی نگم بهتره!
محمود چی جواب داده؟!
اون وقت یعنی چی؟
کدوم علی؟
کدوم محمود؟
محمود احمدی نژاد؟…
محمود کریمی؟
محمود کاوه؟
کدوم علی؟
علی مطهری؟
علی کریمی؟
ها؟!
متوجه نشدیم ما! 🙁
کوتاه، زیبا، خنده دار…
حداقل با نام خانوادگی می نوشتید آقای قدیانی!
…
مگه رعیت زاده ها موبایلم دارن؟!
یک مدینه دل (به جای گفت و شنود)
در سالروز رحلت کریمه اهل بیت، حضرت فاطمه معصومه (س) که حوزه علمیه قم یعنی بزرگترین مرکز تشیع و کانون اصلی گسترش اسلام ناب محمدی(ص)، به سراسر جهان، از برکت وجود آن بزرگوار است، این ستون را به گزیده ای از سروده بلند یوسف رحیمی در رثای حضرتش اختصاص می دهیم؛
چشم دلم به سمت حرم باز می شود
با یک سلام، صبح من آغاز می شود
فهمیده ام ز حکمت ایوان آینه
این جا دل شکسته سبب ساز می شود
کو چشم روشنی که ببیند در این حرم
هر روز چند مرتبه اعجاز می شود
اعجاز توست، اینکه دلم یاکریم توست
قلب تپنده حرم قم، حریم توست
این جا بهشت دختر موسی بن جعفر(ع) است
از نفخه شهود و تجلی معطر است
برپا شده است مکتب قرآن و اهل بیت
دارالعلوم مریم آل پیمبر است
هر شب کنار مرقد تو یک مدینه دل
دنبال قبر مخفی زهرای اطهر است
صحن تو غرق بوی گل یاس می شود
اینجا حضور فاطمه احساس می شود
یعنی دستت درست… اوج کنایه بود.
محمود عذرخواهی از رهبر که نمی کند هیچ… پیامک آشتی هم به علی نمی دهد!
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
صفحات «عزیزِ شیطان» علیه شیخ عزیزالله خوشوقت راه اندازی شده و بیشترین محورهاش حول توهین بخاطر اون سخن ایشون هست که اشتباه منعکس شد و چنین مطرح شد که ایشون وجود حضرت رقیه رو تکذیب کردن… بد بخت اون کسی که چنین خبر کذبی رو منتشر کرد… چون آیت اللهِ عزیز در حالت گریه شدید گفتن هیچوقت اون آدمها رو حلال نخواهند کرد! 🙁
روایت داریم که معصوم فرموده:
وقتی دو نفر مومن با یکدیگر آشتی کنند و دست بدهند، خداوند دست خود را بین آن دو دست قرار می دهد ولی با آنکس که در آشتی کردن پیشقدم بوده دست می دهد.
خیلی با حال بود.
مملکت شده بچه بازی…
آشتی به چه قیمتی؟! حتما باید قلبی جریحه دار بشه؟ اون هم قلب پر از مهر و سکینه ی مردی از تبار حسین (ع)؟!…
آشتی، آشتی، با هم برن تو کشتی! ولی امیدوارم، فقط سوار اون کشتی شوند، که ناخدایش “آقا”ی ما باشد. و الا؛ غرق شدن، حداقل آسیب است…
طاقاتم ده!
http://205.196.122.188/88j9cb7e06fg/tdaz8uv7u99f84j/SalarAghili-sagharam.Mp3
خیلی قشنگ و با مزه بود! مرسی.
ولی از تند روی هات و عقل کل دونستن خودت و این کامت گذارای چاپلوسی که به جای تعریف دوست واقعی که نقده، هی به به و چه چه می کنن حالم به هم می خوره.
جواب محمود به علی:
قهر، قهر تا بهار…
فیلمت صدا نداشت، هار هار!
علی به محمود
دوستی می گفت: ما شایسته چنین مسئولانی هستیم و مسئولان هم شایسته چنین ملتی هستند. حکایت همان عقاب در کتاب های درسی که وقتی بلند شد و در آسمان اوج گرفت و مغرور شد تیری از غیب خورد و تا بر زمین افتاد نگاه کرد دید در آن تیر اثری از تکنولوژی پهبادها نیست بلکه پری از پرهای حضرتش باعث حرکت و هدایت تیز و تند تیر شده و اینطور به خاکش انداخته.
چون نیک نظر کرد پر خویش در آن یافت
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
اما دوستان! اکنون به این حوادث می خندیم اما جای گریه دارد. خیلی چیزها را از دست داده ایم.
……………………
ساعت: ۳:۳۶
افراد آنلاین: ۶ نفر
محمود به علی:
اتفاقاً فیلمم خیلی صدا داشت، که اونطوری ازتون در قم استقبال کردن، و اینطوری هوادارانتون به جیلیز و ویلیز افتادن که مقاله پشت مقاله مینویسن، که مبصر کلاس یکی در میون نظرات رو سانسور میکنه.
امروز قطعه ۲۶ بودم؛
هر چه گشتم آرامگاه بابا اکبر داداش حسین رو پیدا نکردم…
داداش حسین میشه بیشتر راهنمایی کنی دفعه دیگه برم سر مزار پدر؟
آخرش به این نتیجه رسیدم شاید شهید اکبر قدیانی نمی خواد ما رو ببینه که هر چی می گردیم پیداش نمی کنیم…
خیــــــــــــــــــــــــلی عمق داشت!!!
میلاد؛
قطعه ۲۶
ردیف ۶۳
شماره ۴۴
خیلی ممنون سید احمد
دفعه بعد اگه زنده بودم و خدا خواست حتما میرم
[جواب محمود: قهر، قهر، تا قیامت]
[یه اسفندیار دارم دوسش دارم]
بلاخره علی به محمود و داداشش پیامک داد هان!
واقعی واقعی!
http://www.shahrekhabar.com/analysis/1361541000176455
ﻧﻪ ﺟﻮﻥ ﺷﻤﺎ! ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ…
“جوﺍﺏ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺑﻪ ﻋﻠﯽ”
🙂
سلام.
شیرین می نویسی؛ چه خوبشو چه بدشو.
یه نظر به وبلاگ من بنداز، مزه کن، طعمشو بگو… ممنون.
سلام دوستان.
لطفا برا یه وبلاگ جدید مذهبی سیاسی فرهنگی اسم پیشنهاد بدید؟
با تشکر.
ایول
نقد کتاب مفاتیح الحیاة آیت الله جوادی:
http://afshinahmadpour.blogfa.com/
…………………
خنده دار نبود اصلا!!!! نغز هم نبود!!!! شاید بشه گفت جدید بود…