درست در شرایطی که سال ۹۰ تمام شد، وارد سال ۹۱ شدیم! سال ۹۱ با همه سختی هایی که داشت، سال آشتی سران قوا با یکدیگر بود و ایشان تقریبا ماهی یک بار به دیدار هم می رفتند و هر چند تا روز قیامت با هم قهر کرده بودند(!) آشتی کنان سوار کشتی می شدند! سال ۹۱ مربع امیر قلعه نویی، علی دایی، مایلی کهن و عادل فردوسی پور کلا ۴ بار قهر و ۳ بار آشتی کردند، اما سران قوا ماشاء الله دعوا نکرده، آشتی می کردند و آشتی نکرده، دعوا!
سال ۹۱ یه جورایی سال پیر موتلفه بود و اینقدر که حاج حبیب الله نامه نوشت، حسین قدیانی مطلب ننوشت. در همین سال عسکراولادی متوجه شد که سران فتنه، فتنه زده اند، نه اهل فتنه! و تو چه می دانی که مفتون چیست؟! در اواخر این سال، «حضرت استاد» و «سردار قلم» درباره موضوع «فتنه زدگی و تفاوت آن با جرج سوروس گری و جین شارپ پروری بی واسطه» به مناظره با هم پرداختند که بیننده دقیقا متوجه اختلاف نظر نامبردگان نشد(!) در سال ۹۱ حبیب الله عسکراولادی در هر شماره هر روزنامه ای دست کم ۴ تا مطلب نیم صفحه ای داشت؛ نامه ای در پاسخ به جوابیه همان روزنامه، جوابیه ای در حاشیه جوابیه هامش یک روزنامه دیگر، ادامه نامه نگاری با اصلاح طلبان، و پاسخ دادن به بازتاب جوابیه یکی مانده به آخر همان اصلاح طلبان در شماره آخر یک روزنامه دیگر!! البته این اواخر به نظر می رسید اصلاح طلبان کم آورده باشند، اما حاج حبیب ول کن نبود و همچنان یا می نوشت یا جواب می داد!
سال ۹۱ معلوم شد که برادر همین حاج حبیب الله یعنی اسدالله چگونه نفر اول زیره دنیا شد. از قرار، حاج اسدالله یک روز می خواسته در کودکی سنگک بخرد که متوجه می شود نانوا دارد روی نان کنجد می ریزد.
اسدالله کودک رو به نانوا: «شاطر! کنجد را کیلویی چند می خری؟!»
شاطر رو به اسدالله: «فلان تومن!»
اسدالله: «الان می رم از بازار، بدون ارز مرجع (!) برایت کنجد ارزان تر میارم!»
… و بدین ترتیب اسدالله، سلطان زیره جهان می شود!!
در این سال ما شاهد وقوع ۲ زلزله دلخراش در میهن مان بودیم که باعث شد رئیس محترم قوه، ضمن سفر به کاراکاس و هم دردی و چیزهای دیگر با خواهر و مادر آن مرحوم، نشان درجه یک فرهنگ را به یکی دیگر بدهد. حسن سال ۹۱ به این بود که عاقبت معلوم شد منظور رئیس قوه از بهار، امام زمان (عج) است، اما مشکل آنجا بود که منظور رئیس قوه از امام زمان (عج) همان «یکی دیگر» بود! در این سال آقای احمدی نژاد درباره مدیریت حضرت نوح، سفرهای استانی یوزارسیف، برنامه های اقتصادی آمن هوتپ سوم، اختلاس قوم ماد، آکله الاکباد، شیخ رشیدالدین وطواط بن یحیی ملقب به طوطی بازرگان، عیسی پسر مریم، فردوسی توسی، کتیبه حقوق بشر کورش، زیگورات چغازنبیل، چاوز بن چه گوارا، ام هوگو، جرجیس و کلا همه چیز صحبت کرد، الا مسائل حوزه ریاست جمهوری!!
سال ۹۱ به مجلس رفتن احمدی نژاد، یک بار شوخی شد و یک بار هم شوخی شوخی، جدی شد! این وسط آنچه جدی جدی، شوخی گرفته شد، مشکلات معیشتی مردم بود. در سال ۹۱ قیمت اغلب اقلام خوراکی و غیر خوراکی سر به آسمان سایید و درست در همین فضا، یک میمون پیشگام وارد فضا شد!
سال ۹۱ سال ابطال بسیاری از مشهورات علمی بود و بر ما ثابت کرد که پراید خیلی هم گران نیست! و با یک حساب سرانگشتی مشخص شد قیمت هر کیلو پراید از قیمت هر کیلو پسته ارزان تر می افتد! ما چند بار حساب کرده باشیم، خوب است؟!
سال ۹۱ به عبارتی سال بهار رسانه ها بود و خبرگزاری یک نهاد نظامی نشان داد که با یک پیامک در روز تعطیل چگونه می تواند اوضاع اقتصادی کشور را آشفته کند!
در سال ۹۱ ما در جشنواره فیلم فجر، هر چه جایزه بود دادیم به هنرمندانی که در فتنه نقش داشتند، اما آمریکایی ها پیام این حرکت را نگرفتند و اسگل ها، اسکار را به وحید جلیلی خودشان دادند!
در اواخر این سال، برای اولین بار، تعداد دوش نامزدهای انتخابات از تکلیف بزرگان پیشی گرفت! و تقریبا به ازای هر تکلیف، کلی دوش وجود داشت! در همین سال بود که معلوم شد اصول گرایان از همان شکم مادر، نامزد انتخابات ریاست جمهوری به دنیا می آیند! گروهی از کارشناسان پیش بینی می کنند در صورتی که روند احساس چیز سیاسیون همه جناح ها همین طور ادامه داشته باشد، در انتخابات ریاست جمهوری پیش رو، تعداد نامزدها از تعداد رای دهندگان بیشتر شود!
در این سال احمدی نژاد ضمن حضور در نیویورک و سخنرانی در سازمان ملل، در کاری کاملا مخالف با خلقیات احمدی نژادی، از مردم منهتن به دلیل ایجاد ترافیک هنگام تردد خودروهای هیات همراه، معذرت خواهی کرد! شهروندان ساکن در محله اعیانی منهتن که واقعا تحت تاثیر سجایای اخلاقی رئیس جمهور قرار گرفتند، فوج فوج به مکتب ایران پیوستند!! در همین سال بود که معاون اول رئیس جمهور گفت: «تا احمدی نژاد هست، من هستم و تا من هستم، سرکار خانم دکتر هست» که اندکی بعد، ایشان و اوشان بودند، لیکن خانم دکتر کنار گذاشته شد! چند وقت بعد از این، جناب معاون اول گفت: «قیمت خودروها باید شکسته شود» و پراید که ۱۱ میلیون تومان گران شده بود، به اقشار آسیب پذیر لطف کرد و ۵۰۰ هزار تومان ارزان شد! در همین شرایط بود که دکتر حبیبی به رحمت خدا پیوست! چه می دانیم؟! شاید در اعتراض به این سبک از معاون اولی!!
در سال ۹۱ بودجه کشور دوست و برادر و جنگ زده افغانستان، ماه بهمن به لویی جرگه رفت و تصویب هم شد، اینجا اما قوه محترم، بودجه یک دوازدهم را آنهم اواسط اسفند به مجلس فرستاده که باش تا تصویب شود!
وطن امروز/ ۲۸ اسفند ۱۳۹۱
در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
نزدیکای نوروز چند سال پیش، کم و بیش همین موقع از سال بود که «باباکبابی» (۱) وسط کلی خاطره جالب و ناب، از حلیم بوقلمون گرفته تا کباب بناب، ناگهان زد به طبیعت و گفت: «زمستون همیشه ۲ بار می ره. یه بار اواخر بهمن، دروغکی، یه بار لحظه سال تحویل، راستکی… همیشه چند روز مونده به اسفند و چند روز بعدش، هوا شروع می کنه گرم شدن، اما تا آدما می رن توی فاز «بهار زودرس»، یه دفعه زمستون با یه برف پر حرف، حاضری می زنه… این اتفاق با اینکه هر سال تکرار می شه، هر سال مردم فریب می خورن! خلاصه، تا «مقلب القلوب» را نشنیدی، رفتن زمستون رو باور نکن… کرسی رو جمع نکن!»
حواسم هم به حرف بابابزرگ بود، هم به پیش بینی سازمان هواشناسی، اما از هول بهار، بازم در دیگ زمستان افتادم! هول بهار، حالم را خوش کرده بود… لیکن چه بسیار که «حال»، سبب غفلت از «قال» می شود. حالی که «می مانی»، رحم ندارد به قالی که «می دانی».
کرسی نگذاشته بودیم که جمع کنیم، اما هوا ظرف ۲ هفته گذشته از بس گرم شده بود که در آسمان دنبال پرستو می گشتم، در زمین دنبال گل لاله. البته نه از آنهایی که شهرداری می کارد؛ لاله واقعی، اصل!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به سبب کاری اداری شخصی، چند روز پیش رفته بودم بلد «بلده». با کم ترین لباس، و لگن ترین ماشین، یعنی آردی یشمی مدل ۷۸ جناب اخوی که جز بوق، همه جای ماشینش صدا می دهد! فلاشر؛ کلا خراب! موتور؛ روغن ریزی! برف پاک کن ها؛ سالم، اما بدون توانایی در دادن آب به شیشه ماشین! یعنی فقط واست بای بای می کنه، تمیز نمی کنه! لاستیک ها؛ صاف عینهو آینه! آینه سمت شاگرد؛ آینه بی آینه! رادیاتور؛ احتیاج به آب دادن بعد از هر ۲ ساعت رانندگی، به خاطر جوش نیاوردن! فرمان ماشین؛ توی سرعت ۸۰ یه ریپ، توی ۱۰۰ یه ریپ، توی ۱۲۰ بندری! لاکردار باید دو دستی می گرفتمش که از جا درنیاد! دنده؛ بدتر از فرمان! کلاچ؛ بهترین وزنه برای تقویت عضلات دو قلو! کارت ماشین؛ مفقود! بیمه نامه؛ ۶ ماه از مهلت گذشته! معاینه فنی؛ شوخی نکن! نور چراغ ها؛ مگر با چشم بصیرت، فقط ۲ متر! بخاری؛ دادن خاک به جای گرما! ضبط؛ یک حفره مستطیل + کلی سیم ولو! و قس علی هذا…
جاده چالوس را تا وسطا رفتم؛ دو راهی یوش بلده، پیچیدم سمت راست. هوا هم به غایت ملس و بهاری بود.
از قبل طوری برنامه ریزی کرده بودم که در خانه/ موزه نیما توقفی داشته باشم، عکسی بیندازم، احیانا کتابی بخرم و کنار قبر علی اسفندیاری و الباقی فاتحه بخوانم. توقفم در یوش ۲ ساعتی طول کشید. خبری از زمستان نبود. در تن لخت درختان به وضوح می شد لباس خوش رنگ شکوفه ها را تماشا کرد.
کمی بعد در «بلده» کارم را انجام دادم. راحت تر از آنکه فکرش را می کردم. لنگ یکی دو تا امضاء بودم که جور شد.
از بلده رفتم سمت نور، یعنی شمال (۲) با جاده ای کاملا خلوت و هنوز بکر. در شهر نور با حمیدرضا یوسفی ورجانی قرار داشتم. از دوستان قدیمی که فتنه ۸۸ پیچید سمت فتنه گران و کارهایی کرد (۳) که بماند. حمید برای خریدن یک قطعه زمین، در نور بود و همین بهانه مناسبی بود تا شبی در ویلای پدرش در «چمستان» اقامت کنیم.
طبق قرار صبح زود راهی جاده ساحلی شدیم به سمت قائم شهر. یعنی سمت راست جاده ساحلی. در قائم شهر، آشنایی برنج کار دارم که همیشه برنج هایم را از او می خرم. دست اول است و به صرفه و مرغوب و خوش خوراک. حمید هم چند کیلویی خرید. «آقا صفر» اما خیلی شاکی بود از اوضاع کشت و کار. می گفت: «همین طور برنج و سیب زمینی و چای و مرکبات است که باد کرده دست کشاورز، آن وقت می ریم از خارج برنج وارد می کنیم! چرا؟… بعد از چند ماه که دولت صدای داد ما را می شنود، می آید و از ما نسیه خرید می کند، حالا باش تا حساب کند بدهی اش را! ما از بانک کشاورزی وام می گیریم، فقط ۲ تا قسط عقب باشیم، اول زنگ می زنن به ضامن و آبروی آدم رو می برن، بعدا خود به خود از حساب مون کم می کنن، ولی ما که از دولت طلب داریم، به کی باید زنگ بزنیم؟! ضامن دولت کیه؟! به پیمان کار می گیم، می گه؛ تقصیر دولته! به دولتی ها می گیم، می گن؛ قصور از پیمان کاره!… آقا! ما این یارانه ها رو نخواستیم! پول خودمون رو بدین…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
چه در راه جاده ساحلی و چه در راه برگشت از قائم شهر به سمت تهران؛ جاده فیروزکوه، چیزی که مشهود بود تخریب جنگل بود و عدم رویت دریا! بی اغراق در جاده ساحلی اصلا ساحلی ندیدیم! یعنی اصلا دریایی ندیدیم که بخواهیم ساحلی ببینیم! هر چه بود، یا ویلاهای شخصی بود، یا ویلاهای دولتی/ حکومتی فلان نهاد و بهمان ارگان که البته بیش از کارمندان بینوا، سهم خوش گذرانی حضرات مدیر می شود. حمید می گفت: جاده ساحلی شده جاده ویلایی!! راست می گفت.
جنگل اما حکایت دردناک تری داشت. القصه! چند ماه پیش، از ابتدای جاده چالوس داشتم برمی گشتم تهران. حدودا نیم ساعت بعد از اول جاده، جنگل های طبیعی به آن عظمت، جایش را داد به مقداری کاج و بلوط کاشته شده! و به شدت تنک و کم پشت! کمی بعد، همین شبه جنگل لاغر هم کلا محو شد!
یادم می آید ایام کودکی وقتی جاده چالوس می رفتیم، اگر راه را ۳ ساعت حساب کنی، بیشتر از ۲ ساعت و نیم اش جنگل بود. الان دقیقا برعکس شده! بیشتر کوه خشک می بینی تا جنگل… و آنهم چه کوهی؟!… کوه خط کش خورده آدمی زاد! کمی به خاطر آزادراه و بیشتر به خاطر ویلا!
مع الاسف وضع جاده هراز و جاده فیروزکوه هم بهتر از حال و روز جاده چالوس نبود. اینک شمال را بیشتر به ویلا و بساز بفروش ها باید شناخت، تا جنگل و دریا. حق دارند شمالی های اصیل ناراحت باشند از این وضع. واقعا بر سر منابع طبیعی بلایی آمده که اگر جلوی آن گرفته نشود، انگ بدی روی پیشانی نظام نقش خواهد بست. تعارف که نداریم! کل ساحل شده رژه آرم این اداره و آن شرکت! ویلای مخابرات، ویلای صدا و سیما، ویلای سایپا، ویلای خصوصی، ویلای نیمه خصوصی، ویلای فولاد مبارکه، ویلای کوفت و ویلای زهر مار! اگر از نظر جمهوری اسلامی، دریا و کوه و جنگل متعلق به همه ملت است، چرا پس علیه این رویه نادرست اقدام قاطعی نمی شود؟!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به ورسک نرسیده بودیم که هوا ابری شد… و خیلی زود برف گرفت. فکر کردم؛ خفیف است و می شود رفت. حمید موافقت کرد. به راه مان ادامه دادیم. بعد از ورسک اما همین که تونل های ۳ گانه را رد کردیم، ابتدای گردنه گدوک گیر کردیم در بوران. یک آن دیدم ماشین نمی رود و دارد سر می خورد! عقل کردم و ماشین را هر جور بود هدایت کردم سمت شانه جاده. با آن وضع، یا ما به ماشینی می زدیم و یا ماشینی به ما!
شانه جاده اما بالطبع برف بیشتری داشت. حدود نیم متر! هوا هم داشت تاریک می شد… حمید گفت: پیاده شم، هل بدم؟ گفتم: با لاستیکای این لگن، بی فایده است… بدتر گیر می کنه توی برفا! گفت: سردم شده، یخ زدم! گفتم: منم! گفت: تو باز یه بافت تنته، من چی؟! گفت: داری چی کار می کنی؟ گفتم: زنگ می زنم امداد خودرو… گفت: اینجا که آنتن نداره! گفت: الان سگ میاد خفت مون می کنه! گفت: بدجور داره بهم فشار میاد! گفتم: تو برو اون پشت مشتا، منم می رم این پشت مشتا!
در ماشین را که باز کردم، سانتافه ای قیژ از کنارم رد شد و گل و لای را پاشید طرفم. مانده بودم چه فحشی بهش بدهم که در برف و مه جلوی جاده گم شد، اما هنوز صدای آهنگ ماشینش می آمد… «دلم گم شده، پیداش می کنم من…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
حدودا یک ساعت در آن کوران گیر کرده بودیم که عاقبت سر و کله این امداد خودروهای گذری پیدا شد. طرف گفت: ماشین رو از شانه جاده بیارم توی جاده، می شه ۴۰ هزار تومن، هر ۱۰ دقیقه که توی جاده بکشم تون ۲۰ هزار تومن دیگه می گیرم!
چاره چه بود؟! قبول کردیم. دو سه پیچ بعد، آردی یشمی ما که پشت یک نیسان آویزان بود، همین طور لک و لک داشت می رفت که حمید زد به شانه ام؛ اونجا رو نگاه؟… گفتم: همون سانتافه است! گفت: علامت بده، نیسان نگه داره ببینم…
پانوشت:
۱: بابابزرگم قبلا کبابی داشت. هنوز هم یک خط در میان به عادت بچگی ایشان را «باباکبابی» صدا می زنم.
۲: جاده های شمالی جنوبی چالوس (منتهی به شهر چالوس) و هراز (منتهی به شهر آمل) که تقربیا موازی هم اند، به واسطه جاده افقی یوش و بلده به یکدیگر وصل می شوند. از جاده بلده البته به شهر نور نیز جاده ای هست به غایت بکر و دیدنی که دقیقا بین چالوس و آمل در می آید.
۳: یکی از روزهای فتنه، یعنی روز ۱۳ آبان، حمید را در جمع آشوب گران دیدم. داشت شعار می داد؛ «سفارت روسیه، لانه جاسوسیه». تنها بودم. ایستادم گوشه ای به نظاره اش. شعارش غلیظ تر شد؛ «نه غزه، نه لبنان…». خواستم زنگ بزنم به موبایلش که دیدم آنتن ها را پرانده اند… آنتن ها را، دوستی ها را، خیلی چیزهای دیگر را. همین طور که نگاهم به حمید بود، یاد آن روزی افتادم که…

– حمید! آخرش نگفتی چرا ۴ تا از انگشت های دست راستت قطع شده؟!
– سال ۶۱ مادرم داشت با دستگاه، گوشت چرخ می کرد که یهو آژیر جنگ پخش شد. رفت چادر سر کنه، منو ببره زیرزمین که…
هنوز که هنوز است گاهی با خودم خلوت می کنم؛ آژیر جنگ خطرناک تر بود، یا آژیر فتنه؟! و صف من و حمید، کجا از هم جدا شد؟!… و کجا دوباره جوش خورد؟!
من همان حمیدم… حمید همان من است… در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
بسم الله…
از آن تیترهای کنجکاوی برانگیز و غیر قابل پیش بینی!
من و سعید و عمو محسن…
خیلی جالب و جذاب می نویسید… خیلی…
به جز این که خیال آدم، واسه همه کس پی بد نمی ره!! محرمیت که خیال بد نداره، خیالای خوب خوب داره. (دومیش شوخی بود، من یکی که خیال بد نکردم؛ (راجع به بعضی آدمها هرگز نمی توانی خیال بد کنی.))
هی!
یادش بخیر اون شبی که اینجا رو جن تسخیری اداره می کرد…
چه شبها رو با قطعه صبح کردیم…
هی روزگار…
گلهای بهاری باغچه کوچکمان تقدیم به سعیدِ با صفای سارموقزی!
http://uploadtak.com/images/v9891_20120409222.jpg
http://uploadtak.com/images/e8437_20120408220.jpg
http://uploadtak.com/images/l342_20120408217.jpg
کلاً کار شهدا دلبری بوده!
نه تنها سعید سارموقزی شما که دل منم برای بابااکبر شما و شهدای دیگه تنگه! برای مردونگیشون، برای محبتشون، برای تبسمشون، برای نگاهشون، برای حرفاشون…
خلاصه دلم تنگه شهیدانه! خیلی.
قدم خواهرزاده ی تازه وارده تون، “صالحه خانوم” هم مبارک. انشاءالله نامدار باشه.
ممنون داداش حسین؛
خدا قوت سالار…
گنج (گفت و شنود)
گفت: یکی از مدعیان فراری اصلاحات که به انگلیس پناهنده شده در وبلاگ خود به گروههای اپوزیسیون توصیه کرده است که از رویاهای خود غافل نباشند!
گفتم: منظورش چیست؟
گفت: نوشته است؛ اگرچه جنبش سبز شکست خورده و این شکست همه ما را دچار استرس کرده است ولی می توانیم پیروزی را در رویاهای خود مجسم کنیم!
گفتم: که چه بشود؟!
گفت: «ح-غ» نوشته است تجسم پیروزی در رویا هم می تواند استرس آزاردهنده اپوزیسیون را تاحدودی تسکین دهد!
گفتم: یارو می گفت؛ دیشب خواب دیدم یک صندوق پر از سکه طلا پیدا کرده ام. صندوق را روی کولم گذاشته بودم و از شدت سنگینی آن یک اتفاق بدی افتاده بود. وقتی بیدار شدم دیدم، نصف خوابم تعبیر شده، پرسیدند، یعنی نصف گنج روی کولت بود؟ و یارو گفت؛ از گنج خبری نبود ولی بدجوری گند زده بودم!
این خاطراتی که می نویسید را دوست دارم.
۲۰۷*
رسول خدا صلی الله علیه و آله در میان یارانش بود که مردى از پیش او گذشت. بعضى گفتند: دیوانه است. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: بلکه او مریض و بیمار است، دیوانه، آن مرد و زنى است که جوانى خویش را در راهی جز طاعت و فرمانبردارى خدا هدر داده باشد.
(مشکاة الانوار، ص۱۶۹)
گاهی به آسمان نگاه کن…
“خدا را دیوانه ها بهتر می شناسند.”
ما هم تو محلهمون یکی داریم. چند سال پیش تو اعتکاف، توی “نامه به خدا”، از خدا تشکر کرده بود به خاطر اینکه “منو آفریدی”. منِ مثلا عاقل تا حالا به خاطر “آفریده شدن” از خدا تشکر نکردم!
اشتباه ما همینجاست که بد فکر می کنیم درباره امثال سعید… اما اینها فقط کودک مانده اند… مگر کودک عاقل نداریم؟
ممنون… دفعه بعد که دیدیدشان، سلام ما را هم برسانید.
راستی جمله آخرتان… آره خب! 🙂
سلام علیکم
خدا قوت…
خیلی خیلی جالب بود…
میبینم که با سعید سارموقزی هم محلی درآمدیم. ایضاٌ با شما، البته با تفاوت دو شهرک اینور تر از ولیعصر!!
تلنگر خوبی بود، برای ما به اصطلاح عقلا!!!!!!!!!!
پاینده و مستدام، در تمام امور.
**یا قاضی الحاجات**
آدمهایی مثل سعید شما معمولا دوست داشتنی هستن.
تو محله ما یه آقا هادی هست که همه محل احترام زیادی بهش میذارن. همه نمازاشو بی بروبرگرد تو مسجد می خونه و برای خودش عالمی داره.
بچه که بودم دلم براش می سوخت و فکر می کردم خیلی شرایط سختی داره ولی حالا میبینم دلم باید برای خودم بسوزه!!
جالب و خوندنی بود. ممنونم.
ممنون. متن قشنگی بود خدایی!
یاد “علیرضا”ی شهرک افتادم.
پرچمدار اسلام در شهرک محلاتی!
خیلی وقته دیگه حرفام در مورد متن هاتون تموم شده.
یعنی دیگه حرفی نمونده جز تعریف و لذت بردن که اونم هزار هزار بار گفته شده.
حتی حرفای غیر مرتبط با متن هم تموم شده.
برعکس حرفای شما هیچوقت تمومی نداره و هیچوقت هم تکراری نمی شه.
جل الخالق!
خلاصه اینکه خدا بابااکبر رو با سیدالشهدا محشور کنه که اینطوری سعید رو شیفته خودش کرده بود.
دیوانه ماییم که دیوانه ها را دیوانه می خوانیم…
خاطره ی شما خاطرم را پرواز داد به سمت پسر عموی کوچکی که یکسالی است بار سفربسته و رفته…
نه می توانست حرف بزند، نه راه برود؛ اما روزی نیست که یاد مهربانش خاطرمان را نوازش نکند…
خوشحالم حواستان به همه جا هست… حتی به آنها که…
سلام داداش حسین!
دستت دردنکنه، منو به یاد خاطرات دوران سربازی ام انداخت مطلب زیبایتان. یادش بخیر خدمت سربازی در منطقه ۱۸ تهران (یافت آباد و شهرک ولیعصر و خیابان یارانش)
سلام! ممنون از متن قشنگتون. هنوز تو فکر اون متن “در مدح ریشه یا …” هستم. متوجه نمی شم. فیلم قلاده ها که نسبت به فیلم گشت ارشاد و زندگی خصوصی قابل مقایسه نیست هم از نظر متعهد بودن هم از نظر تکنیک؛ چرا؟؟؟؟
چه کرده است، بابا اکبر…!
شهید است دیگر. شهید…
اگه بابااکبر رحم کند و یکی نخواباند توی گوشم ……
موضوع سارموقزی، یک دنیا حرف داشت و موضوع سعید، یک دنیا فکر. با همون صفا و صداقتی که در سارموقزی و سعید وجود داره، متنتان مثل همیشه صادقانه و با صفا بود.
.
.
در ضمن؛ سالروز شهادت علامه شهید، مرتضی مطهری و هفته ی معلم رو به همه ی معلمان عزیز، به خصوص معلم خوب کلاس درس قطعه ی مقدس ۲۶ داداش حسین، و سیداحمد، تبریک عرض می کنم…همچنین به خودم!
یاد جوراب هایی که اون قدیما، دانش آموزان هدیه می دادند بخیر!!!
هنوز یادم نمی ره، وقتی معلم روستا بودم، یکی از دانش آموزانم، برام یک جفت جوراب زنانه! آورده بود. اونم از نوع … بماند.
چه صداقتی، چه صفا و صمیمیتی. یادش به خیر…
چند بار عنوان را خواندم. آخر هم نفهمیدم یعنی چی تا وقتی که دو جمله اول متن را خواندم.
دنیای این دست بندگان خدا برعکس دنیای ما خیلی دنیای قشنگی است.
داداش حسین؛
به نظرم، می شه از دریچه ی چشم سعید، به دنیا نگاه کرد. فقط کافیست عاقل باشیم! و بابا اکبر، چه خوب تشخیص دادند، که سعید عاقل است. عاقل.
یه خصوصیتتو خیلی دوست دارم حسین جان؛
یه دفعه تو اوج سیاست و مسائل…. میزنی جاده خاکی!
آخ که جاه خاکی هم بعضی موقع ها چه کیفی میده!
از متنت یا بهتر بگم خاطرت لذت بردم.
یا علی
موفق باشی…
ممنون…دوست دارم این نوع نوشته های شما را!
اتوبوس (گفت و شنود)
گفت: چه خبر؟!
گفتم: دو تن از مقامات کشور با صدور احکام جداگانه یک متهم را به مسئولیت های مهمی منصوب کرده اند!
گفت: آره شنیده ام، یعنی خبرش همه جا پیچیده است! ولی می گویند که این شخص بعد از بازداشت از اتهامات وارده تبرئه شده است!
گفتم: تبرئه نشده، بلکه با عفو آزاد شده.
گفت: با این حساب، سابقه دار است و مطابق قانون نباید او را به مسئولیت های مهم منصوب کنند. چرا این کار را کرده اند؟! چرا در فضای کشور تنش ایجاد می کنند؟!
گفتم: چه عرض کنم؟! در یک اتوبوس بین شهری یکی از مسافران هر از چندگاه از انتهای اتوبوس برخاسته و در گوش راننده چیزی می گفت و راننده توجهی نمی کرد. اما آخرین بار که در گوش راننده پچ پچ کرد، راننده با عصبانیت گفت؛ آقا! برو بشین! این چه حرفیه؟ مسافران که توجهشان جلب شده بود پرسیدند؛ مگر این آقا چه می گوید؟! و راننده گفت؛ می گوید، اتوبوس را به یک دیواری، درختی، تیر چراغ برقی، یک جایی بزن که یک کمی بخندیم!
گفت و شنود این دفعه واقعا عالی بود. کلی خندیدیم.
تو این متن سعید رو بیشتر از همه اشخاصی که نام بردین دوست دارم. مثل سعید تو فامیل مادریم دارم.
یادمه وقتی پدربزرگم فوت کرد، تنها اون تونست منو از اون بحران دربیاره.
یه روز بهش گفتم: معصومه اون دنیا وقتی خدا بدون سوال و جواب میخواد ببرت بهشت ؛ یادت میمونه منو به خدا نشون بدی و بگی اینم با خودم میبرم؟
یه کم بهم نگاه کرد و بعد زد زیر خنده. گفتم: چرا میخندی! گفت: خب میدونم قبل از من مادرت حضرت زهرا تورو با خودش می بره.
یادمه اون شب تا صبح بابت این حرفش نخوابیدم.
اون از چیزی مطمئن بود که من هنوزم مثل اون مطمئن نیستم.
**یا ارحم الراحمین**
روز معلم گرامی …
به یاد شهدای معلم؛
استاد شهدی مر تضی مطهری.
معلم شهید حاج ابراهیم همت.
معلم شهدی ناصر کاظمی.
معلم شهید ……………………………………
رو ح تک تکشان شاد.
“هر کس به من کلمه ای بیاموزد مرا برده خود کرده است”
“مولا علی علیه السلام ”
برای همه ی آموخته هایی که از شما یاد گرفته ام، روزتان مبارک…
ببخشید آقای قدیانی از آن جا که حق استادی بر گردن ما دارید، خواستم روز معلم را خدمتتان تبریک عرض کنم…انشالله موفق باشید.
سلام
خیلی زیاد با شما موافقم.
بعضی چیزها رو باید در سادگی شناخت.
مثل خدا و بندگان خوب خدا
گاهی حس می کنم آنقدر درگیر تشریفات شدم که اصل موضوع فراموشم شده…
التماس دعای فراوان
سلام؛
روز معلم رو خدمت معلم و همه معلم های قطعه، همه معلم های خوب و نازنین و زحمت کش این سرزمین، مخصوصا مامان، خاله ها و دایی خودم تبریک میگم. هرچند که بازنشسته شدن.
انشاالله که همگی همیشه سالم باشین.
مدرسه (گفت و شنود)
گفت: گروه های اپوزیسیون طی چند روز اخیر دست به حملات شدیدتری علیه سران فتنه زده اند.
گفتم: بعد از شکست فتنه ۸۸ هر روز بیشتر از پیش به پر و پای هم می پیچند! حالا چی گفته اند؟!
گفت: به موسوی و کروبی و خاتمی فحش می دهند و می گویند دروغگویی ها و شارلاتان بازی های شما باعث بدبختی و فلاکت ما شده است.
گفتم: خب! حیوونکی ها راست می گویند ولی چرا نمی گویند که نسخه دیکته شده آمریکا و اسرائیل و انگلیس هم باعث بدبختی سران فتنه شده است؟
گفت: چه عرض کنم؟! سران فتنه هم آنها را باعث افتضاح و آبروریزی خود می دانند.
گفتم: زنگ در خانه ای به صدا درآمد، پدر از آیفون نگاه کرد و به پسرش گفت؛ بدو، بدو برو قایم شو، ناظم مدرسه است! حتما یک غلطی کرده ای که آمده سراغت. و پسر به پدرش گفت؛ بابا! تو برو قایم شو! چون امروز به آقا ناظم گفته بودم بابام مرده! مدرسه نمیام!
خوشا به حالت یگانه سادات…
“سعید” شما همون “حیدر” ماست؛ مادرم همیشه میگه؛ کربلا رفتنش رو به خاطر دعای اون داره که یه بار کنار مسجد گفت الهی بری امام حسین…
هر وقت میبینمش التماس دعا دارم…
ای علی! تشنه عدالتم، تو کجایی؟ نمی دانی از ظلم و ستمی که بنام اسلام می کنند چه رنجی می برم؟
خوش داشتم لحظه ای در کنار عدالت بنشینم و دل دردمند خود را بر تو بگشایم و تو بین من و این همه مدعیان اسلام و مکتب حکم می کردی و داد مرا می ستاندی.
چمران عزیز