تر و خشک کردن عشق!

سرشماری نفوس/ سرهای از بدن جدا را هم بشماریم

این سرشماری نفوس، مرا یاد خاطره ای انداخت از یک مادر. مادر شهیدان بهرامی که ۲ جگرگوشه اش را از پایین ترین نقاط جنوب شهر تقدیم اسلام کرد و در خانه پرستاری می کند از سومین فرزندش که در والفجر مقدماتی جانباز شد.

القصه! سال ها پیش در یکی از همین سرشماری ها، خانمی که مامور سرشماری بود، در خانه محقر، ساده و صمیمی این خانواده شهید را می زند و شروع می کند پرسیدن. اینکه چند سال تان است و چند تا بچه دارید و چه کار می کنید و همسرتان آیا در قید حیات است و از این حرف ها.

جایی به فراخور سئوال، مادر شهیدان بهرامی جواب می دهد که من ۳ بچه دارم که یکی شان جانباز است و ۲ تای دیگر به شهادت رسیدند.

باز به فراخور سئوال جواب می دهد که خانه من در این دنیا ویلچر محمد است. شغلم تر و خشک کردن این بچه است. هنوز داشتم تر و خشکش می کردم که با ۱۳ سال سن دست برد در شناسنامه اش و راهی جنگ شد و آن زمان هم که برگشت، دیدم که قطع نخاع شده و باز باید تر و خشکش کنم. در این دنیا همه زندگی ام و تمام دار و ندارم، یک پسر بچه ۴۰ ساله است که سال هاست از روی ویلچر تکان نخورده، اما در آن دنیا، آغوش حسن و علیرضا خانه من است. چند بار هم بنیاد شهید آمد تا برای محمد، پرستار بیاورد، یا منتقلش کند به آسایشگاه جانبازان که قبول نکردم. یعنی دلم نیامد. بچه خودم است، خودم هم تر و خشکش می کنم. وقتی فرستادمش جنگ، روی ۲ پا ایستاده بود، اما وقتی برگشت، روی ویلچر نشسته بود. خودم چرخ ویلچرش را تمیز می کنم. خودم می برمش استحمام. خودم برایش غذا درست می کنم. گاهی که نیاز به کپسول دارد، خودم برایش درست می کنم. بنویس شغلم مادری کردن است. مادر بودن. بنویس شغلم مادر ۲ شهید بودن است و مادر یک جانباز.

بنویس ما با خدا معامله کرده ایم. بنویس گاهی کمرم می شکند، اما پشیمان نیستیم. بنویس اگر سرجداها نبودند، کدام نفوس بود و کدام سرشماری؟! بنویس اتفاقا حسن را با بدن بدون سر آوردند.

کاش تو دخترم! سرهای از بدن جدا را هم سرشماری کنی. کاش بنویسی و سرشماری کنی، تعداد اشک هایم را. کاش سرشماری کنی که روی سنگ مزار علیرضا چه تعداد از قطرات اشکم ریخته. چه تعداد روی مزار حسن. چه تعداد روی ویلچر محمد. کاش سرشماری کنی که چند قطره خون از این جوانان رفت تا امروز بتوانی راحت و آسوده تعداد نفوس را سرشماری کنی.

ببین دخترم! این خانه من است. بچه ها را همین جا بزرگ کردم و از همین جا رفتند جبهه و پیکر بی جان و نیمه جان شان به همین خانه برگشت. الان هم ساکن همین خانه ام. ما خانه نمی خواهیم. خودمان خانه داریم. بنویس شغل من عاشقی است، اما خدا کند شغل یک عده، پا گذاشتن روی خون شهدا نباشد. خدا کند شغل یک عده، زخم زبان زدن به ما نباشد. شغل من هنر من است؛ مادر ۲ شهید بودن، مادر یک جانباز بودن، تر و خشک کردن عشق!

جامعه/ امان از این اطلاع رسانی ها

در شعاع همین بند بالا نکته ای بنویسم و خلاص. دیروز در جراید از قول فلان مسئول مملکت خواندم که تحصیل ایثارگران و فرزندان شان در دانشگاه رایگان است. من که خودم نسبتی با خانواده ایثارگران و شهدا دارم، در دوران تحصیل، دقیقا نفهمیدم معنای رایگان بودن چیست! و شاید اصلا معنای رایگان را بلد نیستم، اما نمی دانم چه لزومی دارد که این مسائل را آقایان در بوق می کنند و رسانه ای می کنند؟! آیا شهرداری وقتی به پرسنل خود لطفی می کند، رسانه ای می شود؟! آیا وقتی دولت به کارمندان لطفی می کند، تا این حد و به این معنی، رسانه ای می شود؟! آیا تمام تسهیلاتی که نمایندگان مجلس، با دلیل و بی دلیل می گیرند، همه اش رسانه ای می شود؟! چرا جوری خبررسانی می کنند که لااقل بخشی از ملت گمان کنند خوشی زده زیر دل عباس های آژانس شیشه ای و کولر و یخچال و چی و چی گرفته اند؟! بگذریم که سن جامعه ایثارگر مدت هاست که از تحصیل -گیرم که تحصیل رایگان!- در دانشگاه گذشته و به تهذیب در نفس رسیده است. اینقدرش که من می دانم، خون دادن های حسن و علیرضا و خون دل خوردن های محمد و مادرش، با تحصیل رایگان در دانشگاه جبران نمی شود. با رسانه ای کردن این اخبار که اغلب هم به این درشتی واقعیت ندارد، نیز! ایثارگرانی که پرهزینه دارند درد می کشند، رایگان، نمک نپاشیم روی زخم شان! کاش برخی از این حضرات، یک تور اروپایی رایگان بروند به کشورهای غربی تا ببینند در بلاد کفر، به نوه و نتیجه و ندیده بازمانده های جنگ جهانی دوم، چگونه خدمت رسانی می شود و آیا اخبار این خدمت رسانی را درست اطلاع رسانی می کنند یا درشت؟! هم الان کنارم در صندوقچه داخل کمد، تمام مدارک شهریه ای که بابت تحصیل در دانشگاه داده ام هست! البته از حق نگذریم که به ما تخفیف دادند چند درصدی، که حتی یک درصد بدن پدر شهیدم هم نشد!! و برای من، «بابااکبر» نشد!! شرمنده می کنند جامعه ایثارگری را به خدا!! گذاشتند سن ۹۹ درصدشان از تحصیل بگذرد، بعد رایگانش کنند!! ولش کن! بروم آژانس شیشه ای ببینم!!!

روزنامه جوان/ ۴ آبان ۱۳۹۰

این نوشته در یسار ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سیداحمد می‌گوید:

    بسم الله…

  2. سیداحمد می‌گوید:

    “سرهای از بدن جدا را هم بشماریم”

    “در این دنیا همه زندگی ام و تمام دار و ندارم، یک پسر بچه ۴۰ ساله است که سال هاست از روی ویلچر تکان نخورده، اما در آن دنیا، آغوش حسن و علیرضا خانه من است.”

    “بنویس شغلم مادر ۲ شهید بودن است و مادر یک جانباز. بنویس ما با خدا معامله کرده ایم. بنویس گاهی کمرم می شکند، اما پشیمان نیستیم. بنویس اگر سرجداها نبودند، کدام نفوس بود و کدام سرشماری؟!”

    “بنویس شغل من عاشقی است، اما خدا کند شغل یک عده، پا گذاشتن روی خون شهدا نباشد. خدا کند شغل یک عده، زخم زبان زدن به ما نباشد. شغل من هنر من است؛ مادر ۲ شهید بودن، مادر یک جانباز بودن، تر و خشک کردن عشق!”

    احسنت به این قلم و این احساس!
    عالی بود داداش… اشک و….

  3. سیداحمد می‌گوید:

    “امان از این اطلاع رسانی ها”

    از بس کاری برای ایثارگران و خانواده هاشان انجام ندادند، فکر می کنند این سهمیه دانشگاهی خیلی مهم است!
    دقیقا درست فرمودید، بعضی مسئولین باید سری به کشورهای دیگر بزنند تا معنای خدمت رسانی به ایثارگران را درک کنند.

  4. سلاله 9 دی می‌گوید:

    بنویس ما با خدا معامله کرده ایم…

    همانا خداوند از مؤمنان، جان ها و اموال شان را به بهاى بهشت خریده است. آنان در راه خدا می ‏جنگند تا بکشند یا کشته شوند. وفاى به این وعده‏ ى حق که در تورات و انجیل و قرآن آمده بر عهده خداست و چه کسى از خدا به عهدش وفادارتر است؟ پس مژده باد شما را بر این معامله‏ اى که به وسیله‏ ی آن با خدا بیعت کردید و این همان رستگارى بزرگ است.
    (سوره توبه، آیه۱۱۱)

  5. ف. طباطبائی می‌گوید:

    عالی بود، عالی. خیلی زیبا نوشتید آقای قدیانی.
    فکر کنم چند وقتی بود اینطوری با مطلبتون اشک نریخته بودیم.

    ببین دخترم! این خانه من است. بچه ها را همین جا بزرگ کردم و از همین جا رفتند جبهه و پیکر بی جان و نیمه جان شان به همین خانه برگشت. الان هم ساکن همین خانه ام. ما خانه نمی خواهیم. خودمان خانه داریم. بنویس شغل من عاشقی است، اما خدا کند شغل یک عده، پا گذاشتن روی خون شهدا نباشد.

  6. منم گدای فاطمه می‌گوید:

    تر و خشک کردن عشق!

    این خون دل ها را چه کسی خواهد شمرد؟
    اشک ها را… داغ ها را… بی قراری ها را…

    “بنویس اگر سرجداها نبودند، کدام نفوس بود و کدام سرشماری؟!”

  7. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    ایثارگرانی که پرهزینه دارند درد می کشند،…
    رایگان، نمک نپاشیم روی زخم شان!…
    بنویس شغل من عاشقی است…
    ما با خدا معامله کرده ایم…
    ………………………
    ……………….
    …………
    ……

    .
    کاش بنویسی و سرشماری کنی، تعداد اشک هایم را…

  8. سلاله 9 دی می‌گوید:

    چند شب پیش که همین خبر تحصیل رایگان را از اخبار شنیدم، احساس کردم که چه قدر زشت و تابلو اطلاع رسانی می کنند، انگار که…
    استغفرالله…

    “شرمنده می کنند جامعه ایثارگری را به خدا!! گذاشتند سن ۹۹ درصدشان از تحصیل بگذرد، بعد رایگانش کنند!!”

  9. جماران می‌گوید:

    چشم تو و خورشید جهانتاب کجا؟… یاد رخ دلــــــــــدار و دل خواب کجا؟
    با این تن خاکی، ملکوتی نشوی…. ای دوست، تراب و ربٌ الارباب کجا؟

    “امام روح الله”

  10. سنگربان می‌گوید:

    این قسمت اول عالی بود!
    در مورد قسمت دوم ؛ شما یه فرزند شهید پیدا کنید که تو دانشگاه بگه من فرزند شهیدم!!
    از بچگی فرزند شهدارو فرستادند مدرسه شاهد و یه حصار دورمون کشیدند که انگار همون اول با همه فرق داریم…..
    یعنی خواستند به جامعه این جور تلقین کنند که به ما می رسند وما دیگه نباید هیچ توقع یا خواسته ای دیگه ای ازشون داشته باشیم.
    بعد هم تو دانشگاه که نتونستیم نفس بکشیم.اگه اتفاقی کسی می فهمید که هیچی ! می گفتند شما جای مارو تو دانشگاه تنگ کردین! اصلاً شماها چرا همه جا سهمیه دارید؟!
    کاش هیچ وقت این سهمیه ها رو نمی دادند.که بعد منت بزارند…..
    حالا اگه پدرامون منافق بودن به هیچ کس برنمی خورد به خدا!!
    خدا روشکر بزرگ شدیم و بعضی هامون هم مدرک مونو گرفتیم قاب کردیم و بی کاریم …
    ای بابا داغ دلمون تازه شد…..

  11. پاییز می‌گوید:

    بنویس شغلم مادری کردن است. مادر بودن. بنویس شغلم مادر ۲ شهید بودن است و مادر یک جانباز. بنویس ما با خدا معامله کرده ایم. بنویس گاهی کمرم می شکند، اما پشیمان نیستیم. بنویس اگر سرجداها نبودند، کدام نفوس بود و کدام سرشماری؟!

    ««««««««««««««بهشت زیرپای مـــــــــــــــــــــــــــــــادران است»»»»»»»»»»»»»

    عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالی بود.همه متن عالی بود.عاشقِ اینجور نوشتناتونم.خسته نباشید.

  12. پاییز می‌گوید:

    گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
    تا زودتر از واقعه گویم گله ها را
    چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
    در من اثر سخت ترین زلزله ها را
    پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست
    از بس که گره زد به گره حوصله ها را
    ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
    وقت است بنوشیم از این پس بله ها را
    بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
    یک بار دگر پر زدن چلچله ها را
    یک بار هم ای عشق من! از عقل میاندیش
    بگذار که دل حل بکند مسئله ها را
    لینک دانلود:
    http://snd.tebyan.net/1390/07/titraj_Vaziyat_Sefid_ghorbani.mp3_93944.mp3

  13. جلال معترف می‌گوید:

    وقتی با این حال و هوا می نویسید همیشه گل می کارید.
    نهایت عشق بود بخش اول
    مادرــــــــــــ عشق ــــــــــــــ شهید

  14. سلاله 9 دی می‌گوید:

    بعد از خیلی وقت، دیروز در تحریریه کیهان، “بهروز ساقی” را دیدم. همان تبسم همیشه را با خود داشت و مثل همیشه روی ویلچر نشسته بود. چه فرقی می کند حالا جانباز چند در صد باشد؟! بگویم ۷۰ در صد یا ۷۵ در صد؟! بگویم قطع نخاع یا درد پشت بند درد؟! بگویم جزیره شمالی یا جنوبی؟! بگویم حاج عمران یا قلاویزان؟! اما بگذار بگویم که باز هم کار آلام ساقی همین چند وقت پیش کشیده شد بیمارستان. در جنگ به “سامان” نرسید و وصال قد نداد، تا در زندگی، انیس و مونس “ساسان” باشد. عده ای از درد، فریاد می کشند، اما ساقی تازه وقتی که فریاد دارد، درد می کشد. درد را نمی شود نوشت، باید کشید و تحمل کرد. باید دوری از شهدا را تحمل کرد. باید ورق زد آلبوم خاطرات را. عاشقی سهم ساقی است. تمام دنیا را هم سهمیه اش کنی، باز قطع نخاع است. نمی دانم الان دقیقا چند سال شده که عمر ساقی روی ویلچر زندگی گذشته است. شاید ۲۰ سال، شاید ۲۵ سال، شاید هم بیشتر. ساقی جان خود را با خدا معامله کرده. جانباز ویلچرنشین، مگر چند در صد فاصله دارد تا شهادت؟! به خدا نمی ارزد دل این جماعت را بشکنیم. ساقی وقتی رفت جبهه، با پای خودش رفت، اما امروز هیچ کدام از پاهایش نای راه رفتن ندارد. ساقی بدون ویلچر به جبهه رفت، اما جانباز برگشت. جانباز، آزاده ای است که اسیر دشمن نیست، اسیر دوست شده تا زخم زبان بشنود؛ سهمیه، سهمیه، سهمیه. بعد از جنگ، ویلچر شد سهمیه ساقی.
    ساقی از جنگ، ویلچر را غنیمت گرفته. ساقی روی ویلچر می نشیند تا ما به راحتی نفس بکشیم و به راحتی از سهمیه، چماق بر سر او بکوبیم و به راحتی طعنه بزنیم او را که مثلا مراقب باش! نخاعت را مبادا با دنیا معامله کنی!! درد همین هاست دیگر. درد همین چیزهاست دیگر.
    قطعه مقدس ۲۶/ ۱ مرداد

  15. فاران(نه وبلاگ فاران) می‌گوید:

    بابا ما هم که فرزند شهید نبودیم بهمون برخورد….حالا که چی؟از اون طرف کلی از همین جانبازا از نون شب زن و بچه میزنن برای تهیه داروهاشون راس میگن داروهارو بهشون برسونن….

  16. یه بیست و شیشی می‌گوید:

    وقتی دلی می نویسی،کلمه کلمه مطلبت تا عمق قلب مخاطب نفوذ میکنه حاجی جان.

    سرهای از بدن جدا را هم بشماریم

    خدا به ما و به کم کاری ما رحم کنه

  17. احساس می‌گوید:

    سید احمد می گوید:
    احسنت به این قلم و این احساس!

    سید من که کاری نکردم!!!خواهش میکنم!!!شرمنده میکنید!!!!(شوخی)از این شکلک ها که قهقهه میزنه!!!!

  18. احساس می‌گوید:

    و اما آقای قدیانی بعد از اون متن خنده دار این متن خیلی خوب بود اما زیباتر از متن شما حرفهای مادر شهید بود!البته این تیتر”تر و خشک کردن عشق”به شدت حس خوبی به آدم میده

  19. احساس می‌گوید:

    قسمت دوم عین حقیقت جامعه رو نشون میده.واقعا که گاهی آدم حس میکنه که اصلا درک نکردن معنای ایثار و ایثارگری را

  20. ابوالفضل می‌گوید:

    سلام اخوی….
    شما ببخش… آنها حتما نیتشان خیر است! شما ببخش حتما خدمات دولتی به دیگر اقشار جامعه اگر رسانه ای شود ریا می شود! و البته خدمت به ایثارگران باید رسانه ای شود تا جامعه تشویق شوند به خدمت به این قشر! بگذریم …
    ” شهدا شرمنده ایم ” … همین!!!!!!!!
    التماس دعا داداش حسین…

  21. سایه/روشن می‌گوید:

    خوش به حالت سردار بی سر “کار”،
    که بین ما مرده ها زندگی نمی کنی و بی نیازی از شمارش پیکر بی سرت .
    اگر بودی چه می کشیدی از بی بصیرتی مسئولین بی مسئولیت که همه دست به دست هم داده اند تا خونی شوند در دل خامنه ای عزیزمان.

    برای ما فاتحه ای بخوان “برونسی” عزیز.

  22. چشم انتظار می‌گوید:

    هم الان کنارم در صندوقچه داخل کمد، تمام مدارک شهریه ای که بابت تحصیل در دانشگاه داده ام هست! البته از حق نگذریم که به ما تخفیف دادند چند درصدی، که حتی یک درصد بدن پدر شهیدم هم نشد!! و برای من، «بابااکبر» نشد!!
    بابا اکبر بابا اکبر بابا اکبر کجایی؟

  23. چشم انتظار می‌گوید:

    لا یمکن الفرار من فونت درشت!

  24. حامد توکلی می‌گوید:

    شغل من عاشقی است

  25. محسن می‌گوید:

    به نام خدا . قابل توجه افسران جبهه سایبری این روزها جبهه به اصطلاح روشنفکری خط شکن جبهه فرهنگی ابراهیم حاتمی کیا را مورد توهین و اهانت قرار داده اند .برای این حقیر بسی جای تعجب است که شما افسران جبهه نرم در قبال این موضوع سکوت اختیار کرده و این بزرگوار را در این مقطع تنها گذاشته اید . باز هم به غیرت هموطنانی که حتی به اندازه یک کامنت در سایت های مختلف از ایشون حمایت کردند و بازهم به غیرت ان دسته از کسانی که حتی موافق فرهادی و سینمای وی هستند اما نسبت به اهانت به شخصیت اقای حاتمی کیا اعلام تنفر کرده اند. در این فضای موجود چیزی که بیش از همه خود را نشان می دهد مظلومیت این بزرگوار نه ازسمت انها بلکه از سمت جبهه خودی است. این روزها مظلومیت سید بزرگوار مرتضی آوینی که( هم نزد جبهه روشنفکری و هم جبهه خودی مظلوم بودند) بیش از پیش احساس میشود .

  26. فجرنور می‌گوید:

    در وبلاگ فجرنور: طرح ژنرال قاسم سلیمانی

  27. حنظله می‌گوید:

    – چرا جوری خبررسانی می کنند که لااقل بخشی از ملت گمان کنند خوشی زده زیر دل عباس های آژانس شیشه ای و کولر و یخچال و چی و چی گرفته اند؟!
    – ولش کن! بروم آژانس شیشه ای ببینم!!!

  28. بازتاب: تر و خشک کردن عشق! - گفتگوی دینی

  29. ولی داوودی می‌گوید:

    ……………………

  30. سحر می‌گوید:

    نمیدونم چی بگم
    فقط میگم
    آتیشم
    زدی
    بدجوری اشکمو در آوردین… خدا نکنه بقیه بیدار نشن!
    بد جور دلم گرفت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.