یک طنز درون قطعه ای!!

چوک دیریا/ وبلاگ سرافرازان

با دوستم نشستیم توی گلزار شهدای گمنام و داریم حرف می زنیم…

من: آقای دوست! امسال میای مدرسه ما؟ کلاس ما؟
دوستم: توی کلاس شما خوش می گذره؟ اصلا مفید هست؟ برام فضاش رو توصیف می کنی؟
من: وقتی می خوای وارد کلاس بشی، دم در، اون بالا چشمت می افته به اسم کلاس که نوشته شده “اینجا قطعه ای از بهشت است؛ با سند منگوله دار”! وقتی اومدی تو، نه نیمکت هست، نه صندلی. تخته سیاه کلاس ما سیاه نیست، زرده، که همیشه پر از نوشته است و هیچ وقت خالی نیست. بالای تخته سیاه رو که نگا می کنی، تصویر زیبای یه خودکار آبی رو می بینی که یک سربند یا زهرای قرمز دورش رو احاطه کرده و چند تا پر قشنگ رو می بینی و یک قطعه بیست و شش بزرگ، اون وسط هست که زیباست و اون شعار زیبای “اینجا قطعه ای از بهشت است” که قبلا برات گفتم. البته اگه خوب دقت کنی، عکس شهیدم به دیوار زدیم.
دوستم: همکلاسی هات چطورن؟
من: مبصر کلاس آسد احمد، که آباد کرده کلاسو، دانش آموزان هم همه خوبن. به مرحمت عالی!
دوستم: معلم چطوره؟
من: معلم ما آقای قدیانی، خوبه! لابد با بچه ها صمیمیه که بچه ها “داداش حسین” صداش می کنن، اما یه وقتایی همین رو هم می ترسن که بگن و کلا چیز می شه، یعنی در کلاس، سکوت حکمفرما می شه!! به حدی که فقط آسد احمد می تونه کامنت بگذاره، ولی بد بختی، آقای قدیانی، سرباز معلمه… یعنی سرباز ولایته.

***

حالا مثلا یه دفعه آقای قدیانی اومد توی کلاس و آقا سید برپا گفت و آقای قدیانی گفت برجا! یه دفعه دیوونه داداشی می گه: “سلام بر حسین”. بعد آقای قدیانی می شینه و می گه: موضوع انشا، سیاسی باشه. هر کی هر چی دوست داره بنویسه.

زمان نوشتن انشا؛

سید احمد: ۸۵ روز مانده تا عاشورا… لبیک یا حسینِ زهرا… در ضمن، حاشیه درست نکنید برا آقا معلم. ایشون توی هیچ وبلاگی نظر نمی ذاره!! به جز قطعه ۲۶ توی هیچ کلاسی ام نمی ره!!
چشم انتظار: “داداش” دلم لک زده برای یک متن سراسر عشق و دلدادگی، امان از جدایی… امان از جدایی!!

سروده تکمیلی؛

“کریمان گر چه ستار العیوب اند، گدایانی که محبوب اند خوب اند”

داداش حسین توی دلش: اینم که همیشه خدا شعر داره تو آستین!
سلاله ۹ دی: استاد! یک غلط داشتید هنگامی که توی دلتان داشتید حرف می زدید؛ خواهشا خصوصی باشد! خط دوم از اون یکی پاراگراف!
حی علی الجهاد: این متن علی سلمونی چسبید! با تشکر از چسب!!
یکی از بچه ها: استاد! از اینکه وقت گذاشتین و رفتین سلمونی، توی پوست وبلاگ نمی گنجیم!!
یه بیست و ششی: دنبال حاشیه می گشت، نذاشتن بخونه، گیر داده به سر معلم!

انشا ایرانی اسلامی از بس غلط املایی داشت تصحیح نشد!!
منم که طبق معمول برگه رو سفید دادم!

این نوشته در یسار ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.