سوره سال

کوثر به گوشم/ بهاریه ۵۲: چیزی غیر از هوسِ شرکت در مسابقه سرانگشتانِ قلمش را قلقلک می‌داد تا بنگارد خاطره‌ای را که برایش خیلی باصفا بود. خلاصه که بی خیال مسابقه، عشقش کشید تا دستش را بگذارد زیرچانه و زل بزند به لب‌تابش و کم‌کم خاطره‌ای تصویری را بریزد در قالب کلمات و کیف کند از این تخلیۀ عاطفی!
مهار دلش کشیده شد به سمتی که شروع کرد خاطره‌ای “کوتاه” را از آخر به اول، ولی “بلند” تعریف کند. مدتی بود به سر مبارک او و دوستش زده بود که همۀ کارهای فرهنگی و غیرفرهنگی‌ را برای مدتی تعطیل کنند و بروند در دوره‌ای فشرده، قرآن را همراه با تفسیر حفظ کنند و آن وقت بیایند ادامه کارهای فرهنگی و غیر فرهنگی را از سر بگیرد تا بلکه این بار هر چه در کلام و قلم و هنرشان می‌تراود، حدیث رب باشد نه حدیث نفس.
یک ماهی گشتند و هرچه آموزشگاه برای حفظ قرآن بود، رصد کردند و عاقبت یک ‌جا را با استشاره و نهایتا استخاره پسندیدند، ولی بعد فهمیدند که حدود یک ماهی هم طول می‌کشد تا آن آموزشگاهِ محترم، او و دوستش را رصد کند و بعد از امتحان ورودی آیا آن‌ها را بپسندند، آیا نپسندند!
با دخیل شدن به شهدا شکر خدا پذیرفته شد و وصال حاصل شد و شروع کردند به حفظ قرآن. روزی یک صفحه حفظ می‌کردند. جزء۳۰ تمام شد و به امتحان پایان جزء رسیدند. با دوستش در محراب مسجد نشسته بودند و خود را برای امتحان فردا آماده می‌کردند. برای حفظ شماره سوره‌ها و صفحه‌ها و آیات، رمزگذاری‌های بامسمی و بی‌مسمی می‌کردند. همانطور که داشت برای خودش سوره فجر را مرور می‌کرد، یک‌آن یادش آمد آن روزی را که در خانه کنترل تلویزیون را دستش گرفته بود و با دکمه‌هایش ور می‌رفت، روی شبکۀ قرآن مکث کرد. مجری حدیثی از معصوم علیه‌السلام را نقل می‌کرد به این مضمون؛ هر که در نماز واجبش بر قرائت سوره مبارکۀ فجر مداومت داشته باشد در قیامت با حضرت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام محشور خواهدشد.
یادش آمد که در آن لحظه چقدر دلش غنج رفت برای روزی که بتواند این سوره را در نماز “از حفظ” بخواند. (چون قرائت سوره‌ای در نماز واجب از روی قرآن کراهت دارد و بهتر است “از حفظ” خوانده شود) این جریان مربوط به چندین ماه قبل از این بود که به فکر دورۀ فشردۀ حفظ قرآن بیفتد و او اکنون سورۀ فجر را در یک رکعت از دو رکعت نماز صبحش قرائت می‌کرد و در این فکر بود که راستی آیا بابت این موهبت، خدا را شکر کرده‌ یا نه، که یک دفعه صدای دوستش او را به خودش آورد…
دوستش گفت: همه‌اش یادم می‌رود که سورۀ فجر سورۀ هشتادونهم قرآن است! به نظرت چه رمزی بگذارم تا یادم نرود؟
دستش را گذاشت زیر چانه و با قیافه عارفانه‌ای به محراب ‌مسجد خیره شد؛ سفرۀ هفت‌سین سالی را به‌خاطر آورد که نام سورۀ فجر و اباعبدالله را یکجا برایش تداعی می کرد. همان سالی که دم‌دم‌های تحویل سال، شده بود مثل مرغ ‌پرکنده، نمی‌دانست چرا آن‌همه هیجان دارد، انگار قرار بود در لحظۀ تحویل سال اتفاق خیلی مهمی پیش بیاید. رفت از جانمازش مخلوطی از خاک شلمچه فکه شرهانی طلائیه و کربلا ریخت در یک ماست‌خوری چینیِ گل‌سرخی و گذاشت سر سفرۀ هفت‌سین، همه‌اش فکر می‌کرد دقیقا در لحظۀ سال تحویل به کجا نگاه کند یا چه بگوید و از همین قبیل فکرهای آشفته‌ای که خودش هم نمی‌دانست از کجا در دلش ریخته و مدام در فکرش وول می‌خورد. تیک‌تاک تیک‌تاک که تمام شد و توپ تحویل سال که درشد یک‌هو بی اختیار خیره ماند به خاکِ سرسفرۀ هفت و سین و دوزانو شد و دست برسینه گذاشت و گفت السلام علیک یا اباعبدالله و با چه آرامش و عطرسیبی تحویل شد سالش…
یکباره انگار که توپ بازیِ فرشته‌های آسمان از دستشان در رفته‌ باشد و از آن بالای محراب، محکم بر سر او کوبیده شده باشد، رو به دوستش کرد و بلند گفت فهمیدم!
دوستش گفت: خب؟
او هم گفت؛ مگر امسال نبود که این فکر نورانی به مخ مبارکِ جفت‌مان خورد که حفظ قرآن را شروع کنیم؟
دوستش گفت: خب؟
گفت؛ مگر این کار یک کار نورانی نیست؟
دوستش گفت: خب؟
گفت؛ آیا این اتفاق و این تصمیم، فجرِ زندگی ما محسوب نمی‌شود؟
دوستش گفت: خب خب؟
گفت؛ خب جناب آی‌کیو! به جای اینکه انقدر خب خب کنی، فکر کن ببین امسال چه سالی است! خب عزیزدل خواهر، در سال ۸۹ فجر زندگی ما اتفاق افتاد! سوره فجر هم سوره هشتاد و نهم قرآن است دیگر! حالا افتاد؟!
دوستش که اشک در چشمانش حلقه زده بود به سبک فیلم‌های هندی چنان پرید و همراه با جیغِ نیمه‌بنفشی او را بغل کرد که اگر کسی آن دو را می‌دید فکر می‌کرد خواهران غریب بعد از سال‌ها تازه امروز همدیگر را پیدا کرده‌اند…

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  2. کوثر به گوشم می‌گوید:

    بسم رب الشهدا

    سلام علیکم/ منکه توی پاراگراف بالایی داستان نوشته بودم قید شرکت درمسابقه رو زدم! اون مطلب رو برای وبلاگ خودم نوشته بودم فقط خواستم اول از همه به استاد عرضه کنم که خب استاد هم به نحو احسن حال شاگرد را گرفتند.. بگذریم..
    ________________________________________________________________–

    کاش داستان رو از اینجاش میذاشتین:
    “چندروزی بود که به قطعه سرنزده بود، قدیانی‌یِ خون‌َش کم‌شده‌بود انگار. بالاخره سایت قطعه ۲۶ بالا آمد. ظاهرا مسابقه‌ای برقرار بود که از قرار تا امشب هم بیشتر فرصت نداشت. مقصدمسابقه کربلا بود و از هر هفت آسمانِ قطعه، یک‌ستاره قراربود نینوایی شود. ستاره‌هایی که برای ماه، ستاره‌ای روشن‌اند و برای قطعه، قلعه‌ای محکم. ستاره‌هایی که برات کربلای‌شان نه بعداز امشب، که از شب‌قدر به دست “پدراُمت” امضا شده‌است. پس با این حساب از همین اول کاری خودش را کاملا از توفیق این رصدشدن مبرا دانست و شرکت در مسابقه را بیخیال شد. چیزی غیر از هوسِ شرکت در مسابقه سرانگشتانِ قلمش را قلقلک می‌داد تا …………… ”
    __________________________________________________________

    بی زحمت پیام بادُرگانیش هم جز داستان بوده ها… این قسمت:

    “پیام بادُر‌گانی (بر وزن دُرنجف) انتهای داستان: (جهت خودشیرینی در دم و دستگاه خدا)

    سورۀ مبارکۀ فجر ۳۰ آیۀ کوتاه دارد. حضراتی که وقت ندارید همۀ قرآن را حفظ کنید، اگر روزی یک آیه از این سوره حفظ کنید یک‌ماهه این سوره مبارکه را حفظ می‌شود و می‌توانید یک عمر از قرائت آن در نماز واجب نور بگیرید و در آن دنیا هم با سید و سالار شهدا حضرت اباعبدالله الحسین محشور شوید.. ضمن اینکه ترجمه و تفسیر این سوره خصوصا آیات ۱۵ و ۱۶ سوال‌های مهم زندگی شما را پاسخ می‌دهد.. ”
    _________________________________________________________

    این قسمت از متن را که شما انتخاب کرده اید ۷۷۷کلمه است. اگر دوقسمتی که در بالا ذکر کردم به داستان اضافه شود میشود ۹۶۲ کلمه و هنوز به حداکثری که شما گفته بودید که بیشتر از ۱۰۰۰ کلمه نباشد نمیرسد. پس از لحاظ قانونی مشکلی نیست.. البته ما تابعیم هرجور استاد صلاح بدانند…
    اسم داستان هم جالب انگیزناک بود… سورۀ سال!

    بعدهم ویرایش شدۀ متن اصلی داستان اینجاست:
    http://kosar-begusham.persianblog.ir/
    __________________________________________________

    راستی استاد به دلیل خاصی “باصفاانگیزناک” را به “باصفا” تغییر دادید؟! مگه ما چیمون از فردوسی کمتره که نمیتونیم برا خودمون کلمه بسازیم؟!!

  3. هوشنگ می‌گوید:

    چه خوب نوشته شده . هم در متن و هم در مفهوم

  4. شافی می‌گوید:

    دفاعیه بود این کامنتت !!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.