ستارک حضرت ماه/ بهاریه ۴۷: بابام نذاشت برم جنوب! همه چی حاضر بود! انجمن می خواست تعداد محدودی رو ببره اردوی راهیان نور و من جزء ۱۰ اولویت اول بودم اما بابام یه کلام گفت نه! اول فکر می کردم جنوب نرفتم، چون پدرم اجازه نداد! تا اینکه دوستم زنگ زد و گفت چرا نیومدی؟ منم بی اختیار گفتم: شهدا نطلبیدن!
بعد که تلفن رو قطع کردم فهمیدم چرا بابا نذاشته بود برم! شهدا نطلبیده بودن! اینم که دیگه چرا نداره! اصلا چرا باید می طلبیدن! مگه اونجا هر کی هر کیه! مگه هر آدم سر تا پا گناهی لیاقت شلمچه رفتن داره! مگه استشمام خاک دهلاویه و هویزه همین جور مفته؟! نه نیست ولی یه سوال هنوز تو ذهنمه! اگر شما جوابش رو می دونین خوشحال می شم من رو هم در جریان بگذارین! مگه همه ی این کسایی که رفتن و می رن اونجا بی گناهن؟ یعنی همه ی مسافرای امسال آسمون، هزینه ی استشمام خاک دهلاویه و هویزه رو پرداخت کردن؟ چه جوری؟! به کدوم شماره حساب! اگه می دونین بگین، شاید سال بعد من هم راهی نور شدم!(حسین قدیانی: قصه ای ساده و معمولی که به “شماره حساب” ختم شد، و قشنگ تمام شد؛ مینی مالی خواندنی و جذاب که بعد از اتمامش، تازه آغاز درگیری ذهن مخاطب است با قصه!)
یسار
گلریزان «قطعه ۲۶» صرف نظر از جمله خوبان عالم، آقای هاشمی، کلا یک چیز دیگری است. ایشان مدام می گوید؛ «فعلا سکوت کرده ام و قصد مصاحبه ندارم و بهتر است حرف نزنم و ناگفته های زیادی دارم و چه و چه» اما نشد این آخر سالی، یک ویژه نامه بخرم، گفت و گویی چند صفحه ای با ایشان نبینم توش! می بینی فلان مجله تخصصی حوزه آشپزی هم رفته و با آقای هاشمی، ولو درباره کشک بادمجان، مصاحبه کرده این هوا. القصه! توی یکی از این هزار گفت و گو، آقای هاشمی گفته: «فرزندان من هنوز هم از طریق کشاورزی امرار معاش می کنند. ما حتی یک خانه برای خودمان نداریم و همگی مستاجر هستیم». نگارنده نظر به اوضاع وخیم خاندان هاشمی، مبلغ ۲۰۰ هزار تومان برای این خانواده نیازمند کنار می گذارم.(به خدا بیشتر از این نمی توانم!) این مبلغ را به استادم آقای حسین صفار هرندی خواهم داد و از ایشان خواهم خواست که در اولین جلسه مجمع تشخیص مصلحت، پول مذکور را به آقای هاشمی بدهند، طوری که شان ایشان هم حفظ شود! یعنی که توی پاکت!! همین جا از اعضای محترم حقیقی و حقوقی مجمع تشخیص می خواهم که کمک به آقای هاشمی را فراموش نکنند. افضل اعمال، همین چیزهاست. نیز از دوستان خوبم در وبلاگ «قطعه ۲۶» می خواهم هر یک به سهم خود، در این گلریزان سهیم شوند و خاندان اشراف را از نگرانی در بیاورند!! لطفا در کامنت ها، عددی که از عهده تان برمی آید، قید کنید که گفته اند: «قطره قطره جمع گردد، وانگهی دریا شود». خلاصه که اگر شما با شکم سیر بخوابید، اما آقای هاشمی و خاندان ایشان گرسنه باشند، شبهه وارد است در اسلام تان. از ما گفتن بود! به همین منظور، شماره حساب ۲۶۲۶۲۶۲۶ بانک ملی شعبه اشکان دژاگه(!) اعلام می شود. هم اکنون نیازمند یاری قهوه ای تان هستیم!!
(۸۰ دیدگاه)
- بایگانی: یسارمن یک جانباز اعصاب و روانم… من یک جانباز اعصاب و روانم یا همان طور که بعضی ها می گویند؛ «موجی». «موج جنگ» یک جور مرا گرفت، «موج جبهه» یک جور. موج جنگ، سال های سال است که اعصاب و روانم را به هم ریخته، اما موج جبهه… موج جبهه… امان از موج جبهه! گاهی که موج جبهه، مرا می گیرد، دلم پر می کشد جاده اهواز – خرمشهر. گاهی که موج جنگ، مرا می گیرد، از خانه و طبیب خانه، در می روم سمت خیابان. داد می زنم، فریاد می زنم، عربده می کشم و آنقدر درد می کشم، تا دیگر، حتی برای درد کشیدن نایی نداشته باشم! من اما از شکم مادرم، موجی به دنیا نیامده ام. سالم بود اعصاب و روانم. گاهی مردم، طوری مرا نگاه می کنند که انگار، مادرزاد، موجی بوده ام! گاهی مردم، حتی به من موجی هم نمی گویند. رسما می گویند؛ دیوانه! در وصفم می گویند؛ فلانی یک تخته عقلش کم است! مسخره ام می کنند و با دست، مرا نشان همدیگر می دهند! آری! حق با مردم است؛ من دیوانه ام! یک دیوانه خطرناک زنجیری که خدا نکند موج جنگ، بگیرد مرا! یا دست خودم کار می دهم، یا دست زن و بچه ام! یک بار که خیلی موجی شدم، زدم و شیشه تلویزیون را شکستم! یک بار اما از این هم بیشتر، موجی شدم و وقتی آقای خاتمی، زمان ریاست جمهوری اش، آمده بود آسایشگاه، دیدن ما، به ایشان گفتم: می شود این انگشتر قشنگ فیروزه ای تان را به من بدهید؟! ایشان بحث را عوض کرد و انگشترش را نداد که نداد! یعنی من با این همه موج، اندازه یک انگشتر هم نمی ارزم؟! شهدا البته ببخشند مرا! اگر آن لحظه موجی نمی شدم، خودم را کوچک نمی کردم پیش این و آن! دست خودم نبود؛ موج جنگ، مرا گرفت و خیال کردم، جز «علی» کس دیگری هم پیدا می شود که «نگین پادشاهی، دهد از کرم گدا را»!! یا جز «سیدعلی» کس دیگری هم پیدا می شود که خودش چفیه قشنگش را روی دوش من جانباز اعصاب و روان بگذارد و در گوشم بگوید؛ من از شما عطر بهشت، استشمام می کنم. البته که من گدایی هم کرده ام! آدم موجی، هم گدایی می کند و هم پادشاهی! دست خودش نیست؛ دست موجش است! بستگی دارد که موج، کدام طرف بکشدش! کاش موج، جوانمردی کند و مرا بکشاند طرف مرگ. بنیاد شهید هم «شهید» حسابم نکرد، نکرد! حتی حاضرم «منافق» حسابم کنند، اما بروم از این دنیا! راستش دیگر خسته شده ام از این زندگی. زندگی نیست که من دارم می کنم! مرگ، پیش این زندگی، پادشاهی است. شما تا به حال موجی بوده اید؟! شما تا به حال موجی شده اید؟! تحمل یک ثانیه اش را ندارید، و الا مرا متهم نمی کردید به کفرگویی. من وقتی موجی می شوم، اعصابم بر تک تک سلول های بدنم، طغیان می کند. دست و زبانم که هیچ، حتی اختیار ادرارم را هم ندارم. بیچاره زنم! بیچاره بچه ام! بیچاره خودم! یک بار موج، مرا گرفت. چهارشنبه سوری بود. خیال کردم آتش اراذل، آتش بعثی هاست. از رویش رد شدم، اما هر چه «حاج احمد» را صدا زدم، جوابم را نداد! احمد، احمد، احمد! کجایی حاج احمد؟! کجایی حاج احمد؟! کجایی حاج احمد؟! من مثلا نیروی تحت امر تو بودم ها! تو که بی معرفت نبودی! تو که هوای بسیجی ها را داشتی! حاج احمد! یادت هست توی «الی بیت المقدس» در حالی که فقط ۳ روز تا فتح خرمشهر باقی مانده بود، چگونه موج، در جبهه شلمچه مرا گرفت؟! لاکردار، همه بدنم شروع کرد لرزیدن. گیر کرده بودم میان بهشت و جهنم. لابد سعادت شهادت نداشتم. نداشتم دیگر! سعادت من، همین «بیمارستان نیایش» است در سعادت آباد! سعادت آباد مرا نگاه کن، سعادت آباد شهدا را!! «اوج» آنها را ببین، «موج» مرا ببین! «عروج» آنها را ببین، «جنون» مرا ببین! گاهی که موجی می شوم، توهم برم می دارد و خیال می کنم به شهادت رسیده ام! خودم برای خودم فاتحه می خوانم و خودم به مناسبت شهادت خودم اشک می ریزم! گاهی که در انتخابات شرکت می کنم، صدا و سیما اصلا مرا نشان نمی دهد، چرا که لابد رای من، مشت محکمی بر دهان هیچ استکباری نیست!! جانبازی اگر به درصد باشد، بارها و بارها از مرز صددرصد گذشته ام، اما هیچ وقت به شهادت نرسیده ام! بعضی از مردم، لطف می کنند و به من می گویند؛ «شهید زنده»، اما کدام شهید، این همه درد می کشد که من؟! و کدام یک از این القاب، ذره ای از درد مرا کم می کند؟! هر نفسی که من می کشم، «ممد حیات» نیست؛ دردم را تمدید می کند. عده ای وقتی درد دارند، فریاد می کشند، من اما، وقتی فریاد دارم، درد می کشم! درد می کشم و درون خودم می ریزم این همه درد را. حجم این همه درد، وقتی بالا می زند، تازه آغاز موج گرفتگی من است، چرا که دیگر دل، گنجایش این همه درد، و جگر، کشش این همه سوز را ندارد. مثل نارنجکی می مانم که وقت انفجارش فرا رسیده! اصلا مرا بگو که دارم دردم را برای شما تشریح می کنم! درد من اگر نوشتنی بود، تا الان درمان شده بود! درد من، نخاع قطع شده نیست، بی دستی و بی پایی نیست، نشستن روی ویلچر نیست؛ یک درد نامرئی است که فقط خودم می بینم و فقط خودم می دانم و فقط خودم باید تحمل کنم. این نسخه، فقط و فقط برای من و چند تایی دیگر پیچیده شده است. ما خیلی زیاد نیستیم، اما هستیم! آدمیم! نفس می کشیم! ما از دنیای شما، چیز زیادی نمی خواهیم. ما از دنیای شما، جای زیادی نمی خواهیم. ما گونه نادری هستیم از همان نسل که در شناسنامه شان دست بردند تا سن شان به جهاد قد دهد. آن روز که عازم جبهه شدیم، تفنگ، از قد ما بلندتر بود. جوانی ما در جنگ گذشت. زندگی ما در جنگ گذشت. عمر ما در جنگ گذشت. عمر ما در جبهه جا ماند. زندگی ما در جبهه جا ماند. «جنوب» بخشی از خاطرات ما نیست؛ همه هستی ماست. بعد از جنگ، زندگی ما زیادی بود. بعد از جنگ، چرا شعار بدهم؟! زندگی بر ما سخت گذشت. بعد از جنگ، این زندگی بود که بدتر از بعثی ها، داشت با ما می جنگید. هنوز هم زندگی با ما سر جنگ دارد و روزگار با ما سر ناسازگاری. تو باید موجی باشی، تا درد یک جانباز اعصاب و روان را بدانی. من اما رسما موجی ام. حق با مردم است. کاش اما مردم، بفهمند ما را. کاش درک مان کنند. «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست». ما را که فقط موج جنگ نمی گیرد! گاه هست که ما جانبازان اعصاب و روان را موج جبهه می گیرد! من عاشق موج جبهه ام، و وقتی جبهه ای، موجی می شوم، شانه هایم می لرزد از شدت اشک. می روم و آلبوم جبهه را نگاه می کنم و آه می کشم و برای خودم صفا می کنم و خاطره هایم را مرور می کنم و با شهدا نجوا می کنم و دعوای شان می کنم و بی معرفت صدای شان می زنم و… اما آنها، همچنان از توی عکس، می خندند به من! دوست دارم خنده شان را! برق نگاه شان را! بغل شان می کنم و پشت سرشان نماز می خوانم و خودم را در عکس، نشان شان می دهم و این یکی خودم را، مخفی می کنم از نگاه شان! مزه «قائم با شک» با شهدا را به یقین، فقط ما موجی ها می فهمیم!! به هر حال، موجی بودن هم برای خودش محسناتی دارد! جانباز اعصاب و روان، زبان شهدا را می فهمد! ما پشت در بهشت نشسته ایم! هر روز و هر شب، صدای شهدا به گوش ما می رسد! گاهی حتی ما را دعوت می کنند داخل بهشت! شرط است که «موج جبهه» را قشنگ بگیریم! یا «موج جنگ» ما را قشنگ بگیرد! شهدا اما به ما «موجی» نمی گویند. ما را «دیوانه» نمی خوانند. به ما حتی «جانباز اعصاب و روان» هم نمی گویند! شهدا برای ما شخصیت قائل اند! شهدا حتی به حال ما غبطه می خورند! فقط این نیست که ما به حال شهدا، حسودی کنیم!! قصه مهربانی ما و شهدا، یک سر نیست. «چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی، که یک سر، مهربونی درد سر بی؛ اگر مجنون دل شوریده ای داشت، دل لیلی، از او شوریده تر بی». آری! گاهی شهدا به ما غبطه می خورند، چرا که در پرونده اعمال ما، سابقه جنگ، در روزگار بعد از جنگ، از سابقه جنگ، در روزگار جنگ، بیشتر است. نمی دانم؛ فهمیدید چه گفتم یا نه؟! بگذار واضح تر بگویم؛ دیشب دم در بهشت، شهیدی را دیدم که به من گفت: هر نفسی که توی دنیا، با خس خس سینه ات می کشی، یک قدم، تو را به «سیدالشهدا» نزدیک تر می کند. بجنب که تا آغوش ارباب بی کفن، فقط چند گام دیگر فاصله داری!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
رفیق! زیر تابوتم، «سلام بر حسین» یادت نرودها…
(۴۴ دیدگاه)
- بایگانی: یساروصیتنامه
روزنامهدیواری حق
روز قدر
ماشاءالله حزبالله
آر. کیو هشتاد و هشت
قطعهی بیست و شش
نه ده
قطعات قطعه
تفحص
آمار قطعهی بیستوشش
اطلاعات
نوشتههای تازه
جالب بود!
حسین قدیانی: می بینی جناب مبصر! چه قلم خوبی دارن بچه های قطعه! یکی از یکی بهتر! هیچ وقت قطعه ۲۶ مثل این روزهای “بهاریه” برایم عزیز و مقدس نبوده…
منم همین که داداش حسین گفت یه کم چرب تر
بیشتر از یکسال است که استادی چون شما داشتند، تک تک مطالب شما یک درس بزرگ بود، ظاهرا هم همه رفقا خیلی با استعداد هستند!
بنده معتقدم شما تاثیر زیادی در شکوفا شدن استعداد دوستان دارید.
ممنونم از شما و آفرین به ستاره ها.
سلام
حال نویسنده رو درک میکنم . این اتفاق دو روز پیش برای خود من هم افتاد .
قرار بود دو روز پیش بریم مشهد . یکروز کامل بار سفر بستم و حتی غذای توی راه رو هم درست کردم . اما انقدر الکی الکی سفرمون بهم خورد که حسابی حالمون گرفته شد.
بعد منم دقیقا مثل شما فکر کردم که زیارت امام رضا لیاقت میخواد که من نداشتم اما نمی دونم چرا بقیه ی اعضای خانواده به پای من گنه کار سوختن ؟؟؟؟؟
سلام بر حسین*
ان شا الله؛ شهدا هم شما رو بطلبن هم پدرتون رو…
سلام
راستی چرا؟؟ – من خیلی ها رو دیدم که حتی اعتقاد هم نداشتن اما قسمتشون شده!!!
چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا؟؟؟
خسته نباشد – پاینده باشید زیر نور ماه.
یا علی مدد.
بسم رب الشهدا
عنوان: قدیانی یک «قد» از آوینی بیشتر دارد
نویسنده: نویسندۀ وبلاگ کوثر به گوشم شاگردکوچک آوینی و قدیانی
هنوز مانده تا اذان صبح ۶ فروردین ولی فکر کنم شد مابعداز بهاریه! (آقای قدیانی یا نخوانید یا با دقت بخوانید)
================================================
بسم رب الشهدا
چندروزی بود که به قطعه سرنزده بود. قدیانیِ خونَش کم شده بود انگار. از سال هزاروسیصدوهفتادوفتح، سرورقلمش شده بود آوینی و از سال هزاروسیصدوهشتادواشک، قدیانی شده بود سُروردلش. قدیانی یک واو از آوینی کمتر و یک قاف و دال از آوینی بیشتر دارد. واوِ آوینی شاید مثل حروف مقطعه رمزی باشد بین مکه”و”فکه. رمزی که جز رملهای فکه هیچکس نمیتواند درموردش فکبزند. اما برویم سراغِ آن قاف و دالی که قدیانی بیشتر از آوینی دارد، این «قد» (به فتح قاف) دقیقا ثمرۀ همان چیزی است که آوینی بهخاطرش روایتفتح را میساخت. قدیانی یکنفر نیست. قدیانی نمایندۀ یکنسل است. نمایندۀ نسلی که همراه با شیرمادر اشکهای زینبیِمادر را هم نوشکرده. آنهم چهاشکی! مثل همین شخصیت داستان که هروقت زیاد قربانصدقۀ قلمِ سَرورقلمش میرود و صدایش را باخود زمزمه میکند مادرش میگوید:
“حقداری که همچون دیگر همنسلیهایت نیستی و بهجای موسیقی سنتی و پاپ، موسیقیِ صدای این سید آرامت میکند. حقداری دخترم، آخر، همین صدایی که نمیشناختم در برنامۀ روایتفتح دلم را چنان برهم ریخت که جز با بدرقۀ پدرت به جبهه آرام نشد. و توهم که تکدخترباباییِ بابایت بودی درفراغش جز با صدای همین سید در آغوشم آرام نمیگرفتی. وضو میگرفتم و مینشستم به پای روایتفتح و شیرت میدادم، صحنههای سراسر نور و سرور جبههها با صدایی محزون روایت میشد و اشک بود که از گونههایم میچکید بر روی گونههای تو و همچون پیچک تا کنارۀ لبت میآمد و توکه انگار اشکِشور را بیشتر از شیرِشیرین دوستداشتی، چنان آنرا میخوردی که انگار داری شیرعسل میخوری! جنس آن اشک از جنس همین اشکهایی است که امروز پای منبر روضهخوان ازچشمهایت جاریست. از جنس همین اشکهایی است که وقتی حضرتماه را میبینی یا صدایش را میشنوی با درچشمانت حلقه میزند. از جنس همین اشکهایی که هروقت نوشتههای سَروَرقلمت یا سُرور دلت را میخوانی باعث مکث در خواندنت میشود. و حالا تو و اهالیِ قطعه انگار یک «قد»وبالا بیشتر از ما انقلابی شدهاید! شاید این «قد»وبالایی که میگویم به اندازۀ همان «آه»ی باشد که خامنهای بیشتر از خمینی دارد. و همین “قد”وبالای بیشتر است که نمیگذارد امروز “آهی” از “چاهی” برخیزد. انگار «قدِ»زبانِ قلمتان هم یکسروگردن که چه عرضکنم، سیصدهزارسرورگردن بیشتر از زبانِ قلمِ ماست. سیصدهزارسروگردن از دهۀ شصت هجریشمسی ولی از جنس هفتادودوسروگردن دهۀ شصت هجریِقمری. آنقدر که اینقدر با خامنهای ندار شدهاید که میگویید بیترهبری خانۀ شماست. آنقدر که اینقدر چشم بصیرتتان بازشده که نمیگذارید کسی به “علی” چپ نگاهکند حتی در خواب! آنقدر که اینقدر «قدِ»نیهای ساندیستان همچون «قدِ»فهمتان بالا رفته که هنوز فرونکرده در چشم دشمن، دشمن از ترس به خود کارخرابی میکند. حتی «قد»باتومهایتان هم انگار از باتومهای زمان ما بیشتر شده. آنقدر که اگر دیروز پدرانتان سوار اتوبوس میشدند و به جبهه میرفتند امروز شما حتی روی سقف همان اتوبوس مینشینید تا به مسیر ماهپیمایی برسید…”
تمام دیالوگِ مادرِ شخصیت داستان را اینجا نوشتم تا معنا کنم آن «قد»ی که قدیانی بیشتر از آوینی دارد. دقت کنید که نخواستم بگویم قدیانی، آوینی را گذاشته در جیببغلش! خواستم بگویم قدیانی دقیقا همانشده که آوینی بهخاطرش دوربین به دست گرفت و به خط مقدم رفت و روایتفتح را ساخت! قدیانی همانشده که آوینی بهخاطرش مقالهها و سرمقالههایش را در عصری نوشت که فهمِ بعضی اطرافیانش از عصر او عقبتر بوده. قدیانی همانشده که آوینی بهخاطرش “فتحخون” را نوشته. فتحخونی که فصل دهماش ناقص مانده و اگر امروز علمِ قلمِ قدیانی، سیصدهزار «قد»وبالا بیشتر از هم نسلیهای آوینیست دقیقا بهخاطر این است که فصل دهم کتاب فتحخون آوینی را در “نهدی” نه با قلم که با خون تمام کرده. قدیانی همانشده که آرزوی آوینی بوده و هست و مطمئنا آوینی آرزو داشته قدقلم فرزندانش بیشتر از قدقلم خودش باشد او مصالح را برای قدیانی آماده کرد و حال، قدیانی یک «قَد» بیشتر از آوینی دارد و قدیانی اگر امروز عرض زندگیاش بیشتر از طول زندگی آوینی نباشد و “قدعلمش” بیشتر از “قدقلم” آوینی نباشد، خیانت کرده درحق قطرههای خونی که چکیده شده بر رملهای فکهای که مکه در مقابلِ عطشِ هرذرۀ آن رملها، سرتعظیم فرود میآورد و بدان که قدیانی یک فرد نیست، قدیانی قلمی است که نمایندۀ یک نسل است! نسلی که آوینی بهخاطرش آسمانی را همچون گنجینهای، در “روایتفتح” قابگرفت و برای نسلِ نهدی به ارث گذاشت…
برویم سراغ شخصیت داستان. قدیانیِ خونَش کم شدهبود انگار. بالاخره سایت قطعه ۲۶ بالا آمد. امشب حالوهوای جدید و بهاری و جالبانگیزناکی داشت قطعه. رواق را که دید انگار حالوهوای “بهشتزهراییِ” قطعه برایش “بهشترضایی” شد. ستارههایی که تا قبل از این فقط در کامنتها چشمک میزدند همهشان از کامنتها بیرون آمده و در آسمانِ قطعه، طلوع کرده و صورتفلکیِ حضرتماه را ترسیم نمودهبودند، هر رواقی به نامی از ستارهها مزین شده بود. یادش آمد دیشب را که از صورتفلکیِ “دباکبر” دوستارۀ “دبه” و “مراق” را نشانکردهبود تا درامتداد آنها “جُدی” را پیدا کند ولی ساختمانهای بلند نمیگذاشتند. اصلا باید بگوییم دانشمندان عوض کنند نقشۀ آسمانِ شبِ معروفِ ستارگان را. مگر نقشهای زیباتر و دقیقتر از نقشۀ این شبهای آسمان قطعه وجود هم دارد؟ ترجیح داد مثل همیشه که پیدا کردنِ ستارۀ”سها” را بیخیال میشد از صورتهای فلکی و نامهای مسخرهشان، خود را رها کند در آسمان زیبای قطعه، و ستارههای حضرتماه را یکییکی در امتدادهم رصد کند. در علمنجوم هرستارهای یک “قدرظاهری” دارد هرچه این عدد برای ستارهای کمتر باشد یعنی روشناییاش برای چشم غیرمصلح بیشتر است. ستارههایی با قدرظاهری ۱ تا ۶ را باچشم میتوان دید و از ۶ تا ۲۱ را فقط با تلسکوپ میتوان دید. ستارهای که قدرظاهریاش ۱ باشد یعنی خیلی پرنور است اگر منفی باشد که یعنی خیلی پر نورتر است(بهتر است در اینجا خِیلی را خَعلی تلفظ کنید) مثلا ستارهای که بیشترین قدرظاهری را در شب دارد شعرای یمانی است که قدرظاهریاش منفیِ یک و شش دهم است. با خودش فکر میکرد اگر شعرای یمانی میآمد و این آسمان ستارهباران قطعه و قدرهای ظاهری و باطنی ستارههای حضرتماه را میدید بلاشک میرفت و چون “سها” میچسبید ورِدلِ “عناق” و سالی به دوازده ماه رخ نشان نمیداد.
بازهم برویم سراغ شخصیت داستان! قدیانیِ خونَش کم شدهبود انگار. بالاخره سایت قطعه ۲۶ بالا آمد. ظاهرا مسابقهای برقرار بود که از قرار تا امشب هم بیشتر فرصت نداشت. مقصدمسابقه کربلا بود و از هر هفت آسمانِ قطعه، یکستاره قراربود نینوایی شود. ستارههایی که برای ماه ستارهای روشناند و برای قطعه، قلعهای محکم. ستارههایی که برات کربلایشان نه بعداز امشب، که از شبقدر به دست “پدر امت” امضا شدهاست. پس با این حساب از همین اول کاری خودش را کاملا از توفیق این رصدشدن مبرا دانست و شرکت در مسابقه را بیخیال شد. چونکه اولا اگر خیلی هم خودش را جزء ستارههای دستبالا فرض میکرد، قدرظاهری خودش چیزی بود در حد ستارۀ “سها” پس در این هفت آسمان قطعه، نه برای ماه ستارهای روشن بود و نه برای قطعه، قلعهای محکم. ثانیا تعداد لغات متن مسابقه باید بین ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ کلمه باشد که تا همینجا که هنوز داستان را ننوشته بود تعداد کلماتش به حساب شمارندۀ word، شدهبود چیزی درحدود ۱۰۰۰ و اندی لغت! و ثالثا مهلت مسابقه تا ۵ فروردین درج شده بود که با نگاهی که به تقویم و ساعت انداخت دید که یک ساعتی بیشتر به انتهای زمان مسابقه نمانده و تا او این متن را به پایان برساند و ویرایش کند و ارسال کند، ملت از کربلا هم برگشتهاند!
چیزی غیر از هوسِ شرکت در مسابقه سرانگشتانِ قلمش را قلقلک میداد تا بنگارد خاطرهای را که برایش خیلی باصفاانگیزناک بود. خلاصه که بیخیال مسابقه عشقش کشید تا دستش را بگذارد زیرچانه و زل بزند به لبتابش و کمکم خاطرهای تصویری را بریزد در قالب کلمات و کیف کند از این تخلیۀ عاطفی!
مهار دلش کشیده شد به سمتی که شروع کرد خاطرهای “کوتاه” را از آخر به اول، ولی “بلند” تعریف کند. مدتی بود به سرمبارک او و دوستش زده بود که همۀ کارهای فرهنگی و غیرفرهنگی را برای مدتی تعطیل کنند و بروند در دورهای فشرده، قرآن را همراه با تفسیر حفظ کنند و آن وقت بیایند ادامه کارهای فرهنگی و غیرفرهنگی را از سربگیرد تا بلکه این بار هرچه در کلام و قلم و هنرشان میتراود حدیث رب باشد نه حدیث نفس. یک ماهی گشتند و هرچه آموزشگاه برای حفظ قرآن بود را رصد کردند و عاقبت یکجا را با استشاره و نهایتا استخاره پسندیدند! ولی بعد فهمیدند که حدود یک ماهی هم طول میکشد تا آن آموزشگاهِ محترم، او و دوستش را رصد کند و بعداز امتحان ورودی آیا آنها را بپسندند یا آیا نپسندند! با دخیل شدن به شهدا شکرخدا پذیرفته شده و وصال حاصل شد و شروع کردند به حفظ قرآن. روزی یک صفحه حفظ میکردند. جزء۳۰ تمام شد و به امتحان پایان جزء رسیدند. با دوستش در محراب مسجد نشسته بودند و خود را برای امتحان فردا آماده میکردند. برای حفظ شماره سورهها و صفحهها و آیات، رمزگذاریهای بامسمی و بیمسمی میکردند. همانطور که داشت برای خودش سوره فجر را مرور میکرد، یکآن یادش آمد آن روزی را که در خانه کنترل تلویزیون را دستش گرفته بود و با دکمههایش ور میرفت، روی شبکۀ قرآن مکث کرد. مجری حدیثی از معصوم علیهالسلام را نقل میکرد به این مضمون که هرکه در نماز واجبش بر قرائت سوره مبارکۀ فجر مداومت داشته باشد در قیامت با حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام محشور خواهدشد، یادش آمد که در آن لحظه چقدر دلش غنج رفت برای روزی که بتواند این سوره را درنماز “ازحفظ” بخواند(چون قرائت سورهای در نماز واجب از روی قرآن کراهت دارد و بهتر است “ازحفظ” خوانده شود) این جریان مربوط به چندین ماه قبل از این بود که به فکر دورۀ فشردۀ حفظ قرآن بیفتد و او اکنون سورۀ فجر را در یک رکعت از دو رکعت نماز صبحش قرائت میکرد و در این فکر بود که راستی آیا بابت این موهبت خدا را شکر کرده یا نه که یک دفعه صدای دوستش او را به خودش آورد…
دوستش گفت: همهاش یادم میرود که سورۀ فجر سورۀ هشتادونهم قرآن است! به نظرت چه رمزی بگذارم تا یادم نرود؟
دستش را گذاشت زیر چانه و با قیافه عارفانهای به محرابمسجد خیره شد سفرۀ هفتسین سالی را بهخاطر آورد که نام سورۀ فجر و اباعبدالله را یکجا برایش تداعی میکرد. همان سالی که دمدمهای تحویل سال، شده بود مثل مرغپرکنده، نمیدانست چرا آنهمه هیجان دارد، انگار قرار بود در لحظۀ تحویل سال اتفاق خیلی مهمی پیش بیاید. رفت از جانمازش مخلوطی از خاک شلمچه فکه شرهانی طلائیه و کربلا ریخت در یک ماستخوری چینیِ گلسرخی و گذاشت سر سفرۀ هفتسین، همهاش فکر میکرد دقیقا در لحظۀ سال تحویل به کجا نگاه کند یا چه بگوید و از همین قبیل فکرهای آشفتهای که خودش هم نمیدانست از کجا در دلش ریخته و مدام در فکرش وول میخورد. تیکتاک تیکتاک که تمام شد و توپ تحویل سال که درشد یکهو بی اختیار خیره ماند به خاکِ سرسفرۀ هفت و سین و دوزانو شد و دست برسینه گذاشت و گفت السلام علیک یا اباعبدالله و با چه آرامش و عطرسیبی تحویل شد سالش…
یکباره انگار که توپ بازیِ فرشتههای آسمان از دستشان در رفتهباشد و از آن بالای محراب، محکم بر سر او کوبیده شده باشد رو به دوستش کرد و بلند گفت فهمیدم!
دوستش گفت: خب؟
او هم گفت مگر امسال نبود که این فکر نورانی به مخ مبارکِ جفتمان خورد که حفظ قرآن را شروع کنیم؟
دوستش گفت: خب؟
گفت مگر این کار یک کار نورانی نیست؟
دوستش گفت: خب؟
گفت آیا این اتفاق و این تصمیم، فجرِ زندگی ما محسوب نمیشود؟
دوستش گفت: خب خب؟
گفت خب جناب آیکیو بجای اینکه انقدر خب خب کنی فکر کن ببین امسال چه سالی است! خب عزیزدل خواهر در سال ۸۹، فجر زندگی ما اتفاق افتاد! سوره فجر هم سوره هشتاد و نهم قرآن است دیگر! حالا افتاد؟!؟
دوستش که اشک در چشمانش حلقه زده بود به سبک فیلمهای هندی چنان پرید و همراه با جیغِ نیمهبنفشی او را بغل کرد که اگر کسی آن دو را میدید فکر میکرد خواهران غریب بعد از سالها تازه امروز همدیگر را پیدا کردهاند…
پیام با بازرگانیِ انتهای داستان: (جهت خودشیرینی در دم و دستگاه خدا)
سورۀ مبارکۀ فجر ۳۰ آیۀ کوتاه دارد. حضراتی که وقت ندارید همۀ قرآن را حفظ کنید، اگر روزی یک آیه از این سوره حفظ کنید یکماهه این سوره مبارکه را حفظ میشود و میتوانید یک عمر از قرائت آن در نماز واجب نور بگیرید و در آن دنیا هم با سید و سالار شهدا حضرت اباعبدالله الحسین محشور شوید.. ضمن اینکه ترجمه و تفسیر این سوره خصوصا آیات ۱۵ و ۱۶ سوالهای مهم زندگی شما را پاسخ میدهد..
جهت سلامتی امام خامنه ای و شادی روح امام و شهدا خصوصا شهدای گمنام بلند صلوات بفرس!
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بلندتر!
حسین قدیانی: با سلام خدمت شما مخاطب محترم قطعه ۲۶ و ممنون بابت این کامنت. چند نکته را با شما و البته دیگر دوستان در میان می گذارم:
یک: تمام کامنت ها را با یک دقت ثابت می خوانم اما با دقت می خوانم؛ پس نیازی به تذکر نیست که “یا نخوانید یا با دقت بخوانید”.
دو: همان خط های اول نوشته شما گریه ام گرفت. برای مظلومیت خودم گریه ام گرفت که چرا نوشته هایم درست نقد نمی شود؛ باور کنیم آن سو و این سوی انتقاد، می تواند افراط و تفریط نباشد. نه اینقدر خوبم که با آوینی مقایسه شوم و نه آنقدر بد که برخی در فردایم مخملباف دیده اند. خنده دار اینجاست که گاهی کسانی با خواندن چند نوشته از من در مدح این قلم دچار اغراق می شوند و ۲ روز دیگر با خواندن چند نوشته دیگر، همان کسان، این بار در بد دیدن من زیاده روی می کنند. من خود سراپا احساسم لیکن منطقی بودن چیز بدی هم نیست!… و البته در نیت خیر شما هم هیچ شکی نیست.
سه: جدای از بحث خوبی و بدی، من خودم هستم؛ خودم! همانطور که همسرم در “این بالا” نوشت؛ خوب یا بد خودم هستم. اصولا مقایسه آدم ها با هم درست نیست. هر کدام از ما ویژگی های مثبت و منفی منحصر به خودمان را داریم. من به جای آنکه سعی کنم آوینی شوم و یا تلاش کنم مخملباف نشوم، نگاه می کنم ببینم خدا از من چه خواسته و چه رسالتی روی دوش من است. همت مضاعف من انجام دادن این رسالت است؛ همین و بس. بله… این را قبلا گفته ام و باز هم می گویم: ممکن است رسالتی که روی دوش هر کدام از ماست، بسی سنگین تر و مهم تر از رسالتی باشد که روی دوش شهدا بوده و اگر ما وظایف خود را به درستی انجام دهیم، قطعا شهدا به ما افتخار خواهند کرد و از ما ممنون خواهند بود.
چهار: خدا در من نقاط قوتی قرار داده و نقاط ضعفی. اغلب شما با واسطه این قلم، متوجه خوبی های من هستید اما من خودم را و معایب خودم را از همه دوستان و دشمنانم بهتر می شناسم. با این حساب، اگر اصرار بر قیاس و مقایسه و این حرفهاست، دوست دارم گاهی دستم بر خاک پاک مزار شهدای دفاع مقدس بخورد تا مگر کمی از گناهان ریز و درشت تطهیر شوم.
پنج: دلیلی نمی بینم که از همدیگر رنجیده شویم. من و شما و دیگر همسنگران، جملگی در یک رتبه هستیم و اگر “آقا” حضرت ماه باشند؛ ما همه ستاره ایشانیم. ممکن است سرباز و سردار چند ستاره داشته باشیم، اما لااقل در ادبیات من “ستاره چند ستاره” قطعا نداریم.
شش: این کامنت و جواب آنرا عمومی کردم تا دیگر دوستان هم بخوانند و ببینند… و بدانند که من نماینده هیچ نسل و گروه و فصل و هیچ چیز دیگری نیستم. فقط و فقط نماینده خودمم. ارادتم به دوستان بسیجی و حزب اللهی سر جای خود، “باتوم خوب و قشنگی داشتیم” هم سر جای خود، اما من فقط و فقط وکیل خودم هستم. نه خود را نماینده نسل شما می دانم، نه نماینده بسیجی های عزیز و نه حتی نماینده خون سرخی که از آن ریشه دارم. قطعا در خون مطهر پدرم ریشه دارم، اما حتی وکیل این خون پاک هم نیستم. اصولا از متولی بودن و وکیل بودن و نماینده بودن و مبصر بودن، خوشم نمی آید. پس اگر حمل بر غلط نکنید، اکتفا کنم فقط به وکالت این نفس… این جوابیه زیاد “من من” داشت! ببخشید که داشتم درباره خودم حرف می زدم.
هفت: برای شادی روح آن شهید روستایی که من و شما حتی اسمش را هم نمی شناسیم، اما آوینی، راوی فتح خون او بود، صلوات!… این صلوات یعنی ۲ چیز. قسم آخر نوشته شما که مختص به بهاریه بود هر وقت نوبتش شد در قطعه ۲۶ نشان داده شود و دیگر اینکه هم شما، هم من و هم دیگر دوستان شاهد چنین مباحثی در قطعه ۲۶ نباشیم… اصولا برای تایید نکردن برخی از کامنتها دلیل ندارد حتما سید و سرور و سالار و نوکر و داش مشتی اهل کیبورد باشم!… مزاح بود ولی جدی بود!… والسلام.
بسم رب الشهدا
سلام علیکم
شما خودتان هستید و من هم قاعدتا خودم! شما نظر خود را دارید و بنده هم نظر خودم! مطمئنا شناخت همچومنی از شما به اندازۀ شناخت همسرتان ازشما نیست! بنده شما را نه بالا برده ام نه پایین! فقط حرف خودم را زده ام! بنده شما را با آوینی مقایسه نکرده ام بلکه خواسته ام مخاطبم را متوجه کنم که میشود برطبق مسیر رسالت انبیا هم حرکت کرد…(دقت: نگفتم به مقصد رسید) شما خود را نمایندۀ نسل ما ندانید یا بدانید ما قلم شما را حرف دل خودمان میدانیم که اگر این چنین نبود اینجا اینقدر ستاره باران نبود! آن کامنت در اصل مطلبی بود که تراوش کرد و نتوانستم جلوی تراوشش را بگیرم و جوشید برای وبلاگ خودم و حتی برای بعضی کلمات، لینکها و رنگهای خاصی در نظر گرفته بودم. ولی ترجیج دادم اول از همه آن را در قالب کامنت به استادخودم عرضه کنم همین!
خداروشکر که این نوشته مجالی بازکرد تا دق دلی هایتان از این طرف و آن طرف را برسر نوشته ای بریزید که ظاهرا منِ نویسنده، نتوانسته ام در آن باب مفاهمه را بگشایم/به هرحال شما استاتید و احترامتان واجب ولی هرچه کردم مانع شوم نشد و شکست آنچه نباید میشکست…
حسین قدیانی: من هم به برخی ها “استاد” می گویم اما می دانم که اساتیدم قدر این شاگرد خود را قدر حسین قدیانی را خوب می دانند!… خواهر محترم! یک بار دیگر کامنت اول خود را بخوانید؛ آن آدمی که شما درباره اش نوشته اید، لابد آنقدر خوب هست که نخواهد دعوایش با این و آن را سر یکی دیگر که شما باشید، خالی کند. اگر مرا همسنگر خود می دانید، دعایم کنید و اگر هم استاد خود می دانید، این بحث را بس کنید. بس کنید. بس کنید. بس کنید. به خدا خسته شدم؛ بس کنید.
بسم رب الشهدا
راستی وقتی بعداز تائیدشما، مجددا متن ارسالی خودم را دیدم متوجه شدم که چیزهایی درآن بهم ریخته و از لینکهایی که برای بعضی کلمات درنظر گرفته بودم و پاراگراف بندی ام خبری نیست، حالا یا در مسیری که ازword به اینجا انتقال میدادم به این روز افتاده یا بخاطر بی دقتی بنده بوده، نمیدانم، ولی هرچه هست، متن اصلی همراه با لینکها و پاراگراف بندی در وبلاگ خودم منتشر شده. هرچند ظاهرا بیشتر از اینها شما به چیزهایی دیگری دقت کرده اید…
در ضمن “پیام بازرگانی” نبوده “پیام بادُرگانی” بوده (بر وزن دُرنجف)
بسم رب الشهدا
چشم
چشم
چشم
.
.
.
.
.
.
حسین قدیانی: حالا امیدوارم کردید که واقعا استاد هستم!… اختیار وبلاگ تان با خودتان است اما اگر ممکن است این نوشته را یا در وب تان نگذارید و یا همراه با جواب من بگذارید. -بهتر است نگذارید- شما یقینا حرف دلتان را زده اید و حسن ظن نسبت به این برادر کوچک خود دارید، اما هستند نکته گیرانی که وقت کوبیدن من، کاری با نیت شما ندارند. من آوینی را اگر ناراحت نمی شوید، می خواهم ادعا کنم که خیلی بیشتر از شما خوانده ام و شنیده ام و دوست دارم و زندگی کرده ام و دیده ام…؛ “قربان موهای لختت بروم که جز در نسیم فکه تکان نخورد…” به پاس همین دل نوشت مطول “نه ده” این حق را دارم که آوینی همیشه برایم یادآور خاطرات خوب باشد. نه؟!… در این راه از امثال شما خوبان، بیشتر از نکته گیران توقع دارم. کاری کنید که باز هم سالگرد شهادت آوینی با خیال راحت بتوانم از سیدمرتضی مطلب بنویسم. من هم مثل همه شما این حق را دارم. حاشیه هایی از این دست، سلب می کند این حق مرا.
خواندم
مو شکافانه
یا حق!
سلام علیکم
ما دیشب این متن را خوانده بودیم ، ادامه اش را هم امروز خواندیم .
یاعلی
من هم هر دفعه میام کامنت بذارم باید کلی از این حساب کتابا کنم اخه اینجا سنگر خودمونه باید مواظب باشیم خرابش نکنیم…لامصب این نفس که وقتی با شیطون دست به یکی میکنه از سران فتنه بدتره ….همه جا هم پیداش میشه همچین که پیامبر” خدا”میگه :وما ابرئ نفسی….
داداش شما کلا راست میگی اما حق با علی (علیه السلام)…
یه چیز مونده تو دلم بذارید بگم
اولا داداش حسین من تو رو مثل معملم میدونم راستی چرا نگفتم استاد علتش اینه که من سوم راهنمایی ام و استاد ندارم
دوما اشکال که نداره داداشی بهت بگم
سوما نمیدونی با این نوشته هایت چه غوغایی تو مدرسه به پا کردم
بعضی از متونت رو به جای انشا با کمی تغییر و تفحص میخونم
ببین حالی است که میکنم
چون معلممون جلبکی است
یک بار یه متن بود خوندم خیلی تیکه داشت
البته اون رو از تو کپ نزده بودم ولی بنده خدا معلممون از کلاس رفت بیرون
من هم ادامه دادم
خلاصه خیلی حال کردیم با بچه ها
شما تو وفضای سایبر حال میگیری با هم توی فضای کوچیک مدرسمون
خوب به قول خودت هممون ستاره های حضرت ماهیم دیگه
راستی
به من هم کلی فحش میدن
راست میگم
معلم ها بهم ( شتر مرغ ، کلاغ ، گربه ، پر رو و … ) می گویند
البته به پای فحش هایی که به شما میدن نمیرسه ها
ولی خوب من یک مقدار خیلی زیادی از شما کوچیک ترم
تازه توی مدرسه ام هستم
معلم ها باید جلوی خودشون رو بگیرن
راستی
عرض ارادت میکنم خدمت شما و تمام بروبچ قطعه
من و بچه ی مدرسمون توی پوتین همتون اب میخوریم
آوینی هم ستاره ای بود پرنوربرای حضرت ماه آنقدرکه حضرتش فرمود، سیدشهیدان اهل قلم . یقینا آقا وقتی ازکسی تمجیدمی کنندبه معنای واقعی کلمه است . مطمئنم وقتی ماه منیرانقلاب به ستاره ی دیگرش داداش حسین می گویند ، (طیب الله) کم ازجمله ی تاریخی شان دررابطه با سیدمرتضای عزیزنیست شایدهم درآینده ای نزدیک درتمجید ازحسین عزیزبفرمایند : سیدشهیدان اهل وبلاگ .
داداش حسین شما کم سانسور نمیکنید کامنتهارو ها!