خدایا شکرت به خاطر توحیدت. به خاطر اینکه فرزند نداری. اگر فرزند تو هم می خواست “آقا زاده” باشد، همین توحیدت را شکر و صد هزار مرتبه شکر که موسسه تنظیم و نشر آثار نداری. بگذار وهابی ها برج ساعت بسازند؛ هیچ ابابیلی گرد هیچ برجی نخواهد گشت. بگذار خانه ات همین طور ساده باشد. مدتها بود که خانه یک طبقه ندیده بودم. خانه ای که حتی پنجره هم ندارد؛ از بس ساده است. هیچ بتی الهه ای به سادگی خانه خدای ما نیست. خانه ای که زنگ ندارد. رنگ ندارد. با پابرهنگان سر جنگ ندارد. خدایا اعجازت را شکر که قرآن است و معجزه خانه ات، همین سادگی باشکوه. خدایا شکرت که خانه ات گنبدی شکل نیست که کاهنان معبد از آن کلاه شرعی درست کنند و الا خانه توحید هم وقف شرک می شد. خدایا شکرت که رئیس دفتر نداری و وقتت در جلسات اداری نمی گذرد اما خدایا! این بتها که من در اطراف خانه ات دیدم کار تبر ابراهیم نیست. مهدی را با ذوالفقار باید بفرستی. دیگر از حرای محمد، کعبه خدای محمد معلوم نیست. بتها قد کشیده اند و به خانه ات که تنها افتاده دارند طعنه می زنند که ما بیشماریم. مهدی را بفرست تا به بتها بگوید؛ غلط کردید بیشمارید. بیشمار طواف کننده های خانه خدای من هستند. به مهدی بگو از ثور غیبت بیرون بیاید. عنکبوت صبر، تارش پاره شده و کمی آن سو تر در پایین کوه، تن بشریت از شلاق بی عدالتی مجروح شده.
یسار
عهدنامه مالک به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
(۲۰ دیدگاه)
- بایگانی: یسارصف امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
(۲۴ دیدگاه)
- بایگانی: یساروصیتنامه
روزنامهدیواری حق
روز قدر
ماشاءالله حزبالله
آر. کیو هشتاد و هشت
قطعهی بیست و شش
نه ده
قطعات قطعه
تفحص
آمار قطعهی بیستوشش
اطلاعات
نوشتههای تازه
اول؟؟؟؟؟
اول 🙂
خدا قوت گل کاشتی داداش
ایووووول
شونصدم…! آخ جون شونصدم شدم!
یگانه ی فاتح…
.
.
.
فروغ بخش شب انتظار،آمدنی ست…
نگار،آمدنی غمگسار،آمدنی ست…
به خاک کوچه ی دیدار آب می پاشند…
بخوان ترانه ی شادی که یار آمدنی ست…
ببین چگونه قناری ز شوق می لرزد…
مترس از شب یلدا،بهار آمدنی ست…
صدای شیهه ی رخش ظهور می آید…
خبر دهید به یاران،سوار آمدنی ست…
بس است هرچه پلنگان به ماه خیره شدند…
یگانه فاتح این کوهسار آمدنی ست…
.
.
.
(مرتضی امیری اسفندقه)
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی/ دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
خدایا چنان کن سرانجام کار که ما هم باشیم و صدای ملکوتی “انا بقیة الله” را بشنویم و پا در رکاب آقا و نایب برحقش مستشهدین بین یدیه باشیم.
سلام حاج حسین زیارت قبول
این کامنت و با حال خراب و چشم بارانی می نویسم
میثم داره میره اگر شما نتونی جلوشو بگیری کی میتونه / حرف منو که گوش نکرد
فقط از قول من بگو
حاشا که بسیجی میدان را خالی کند.
حاج حسین جان با اکبر و دائی حسن من که با هم تو بک عملیات شهید شدن و الان هر دوشون قطعه۲۶ هستن یه کاری کن
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر و جعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدی
داداش حسین میخوام بهت بگم
جانا سخن از زبان ما میگویی
حسین حسین …
سلام .
الحق ک قلمتون بی نظیره . همه رو خوندم . فقط یه نظر دارم
خدارو شکر ک هستین . خداروشکر ک ولایتی هستین .
خدارو شکر ک ولایتی و عالی هستین (:
بگوشی داداش ؟!
ای که در “کعبه” ، شرف دادی ز لطف خود “حجر” را .
عنکبوت صبر ، تارش پاره شده …
ســــــــــــلام
چه زود به زود به روز می کنید
عالـــــــــــــــــیه مثل همیشه
ایول هر بار که رفرش می کنم یه شاهکار جدید ازتون می بینم.
چه تعبیر قشنگی از کعبه داشتید “خانه یک طبقهای بدون پنجره خانه ای که زنگ ندارد… رنگ ندارد… با پابرهنگان سر جنگ ندارد… همین سادگی باشکوه”
دمتون گرم
سلام بر داداش حسین عزیز
چقدر خوبه که توی فضای پر از گرگ سایبری بسیجیانی باصلابت دیروز پدرانشان هستند و از مظلوم دفاع می کنند
” خدایا شکرت به خاطر توحیدت ”
تووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووپ…
برای ۴تا متن قبلی نوشتم معرکه و کولاک؛
کلمه ای فراتر برای این متن پیدا نمیکنم.
چی بگم؟
فوق العادست؛
معرکست.
چقدر زیبا نوشتی حاجی.
“عنکبوت صبر، تارش پاره شده و کمی آن سو تر در پایین کوه، تن بشریت از شلاق بی عدالتی مجروح شده.”
فقط و فقط دعا میکنم خدا خودش اجر این مطلبتو بده.
عالیه…..
سلام حاجی.
زیارتت قبول.
حاجی یک وبلاگ درست کردم.میخواستم ادرستو بزارم در راس پیوندها نمیشد.یک دفعه یادم افتاد که بله داداش ما سرتاپاشونو قهوه ای کرده رفته.برای همین نمیشد.
حاجی اصلا به خودت ترس راه نده.نمیزارم وبلاگم تحت تاثیر قرار بده سایتتو(شکلک ترکیده از خنده)
شوخی کردم داداش حسین.
التماس دعا
واااااااااااااااااااااااااااای چقدر این متن زیباست.
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا…..
به مهدی بگو از ثور غیبت بیرون بیاید.
۱۱۳۶ سال است کسی منتظر ۳۱۳ مرد است . مرد شدن ، چقدر زمان می خواهد….
اللهم الرزقنا حج بیتک الحرام فی عامی هذا و فی کل عام
تقصیر من نیست که جمله ها تکراری شدن.خیلی قشنگ بود.خیلی خیلی
ولی چه کیفی داره وقتی این طوری اپ می کنین
“در آن ۸ سال دفاع مقدس شهدا از عرض اروند وحشی رد شدند که روزی دو بار جزر و مد داشت و ما هم از عرض سایت هایی رد شدیم که ثانیه ای دو بار آپ می شدند”
عرض دیگه نمونده برا این سایت ها.عرض که هیچی طول ارتفاع…
سلام بر داداش حسین حجکم مقبول خوشا به خلوص نیتت که با نشان دادن به طرزواقعی که پذیرای ولایت رهبری حضرت ماه هستی وبا آشکار کردن این حدیث که می فرماید لا فتی الا علی لا سیف الا ذولفقار به این سفر معنوی رفتی دست علی یارتان خدا نگه دارتان
http://www.alvadossadegh.com/fa/article/42-freemasonry/3656-1389-04-21-07-03-08.html
کاملا مرتبط// همراه با عکس// ممنون از این افشاگری ضد ماسونی شما و البته قلم زیبایتان//.
جانم به قربان قلمت حسین جان…هنوز خنده ام از مطلب قبلی تمام نشده..که با این مطلب اشکمو سرازیر کردی.
به جون خودم..کم کم داری سیمتو به بالا وصل میکنی.
بوی وصل به ابالفضل اروم آروم داره از قلمت بلند میشه….بپاپسر…بپا
خدایا شکرت که رئیس دفتر نداری و وقتت در جلسات اداری نمی گذرد اما خدایا! این بتها که من در اطراف خانه ات دیدم کار تبر ابراهیم نیست. مهدی را با ذوالفقار باید بفرستی
فوق العاده است
التماس دعا
حجکم مقبول،سعیکم مشکور!
تمام وجودم با عقل و احساس دربرابر این متنتان به احترام قامت بست و ایستاد . به راستی که عنکبوت صبر تارش پاره شده .
“مهدی را با ذوالفقار باید بفرستی. دیگر از حرای محمد، کعبه خدای محمد معلوم نیست. بتها قد کشیده اند و به خانه ات که تنها افتاده دارند طعنه می زنند که ما بیشماریم. مهدی را بفرست تا به بتها بگوید؛ غلط کردید بیشمارید.”
چقدر از این تیکه خوشم اومد.خیلی قشنگ گفتید…
نمی شه اگه واسه یه پست کامنت نذارم قضا میشه((:
خیلی قشنگ بود انتظار فرج تو این پست.آآآآآآآآآآآآآآه٬کاش مهدی صاحب زمان دلش به حال من بسوزه و فرجش رو در دلم احساس کنم.ممنون که اینقدر زیبا انتظار رو در کنار خانه خدا تعریف کردی.
چقدر من الان دارم احساس خوشبختی می کنم از خوندن این پست های پر بار و پشت سر هم.عین ماهی که از تو تنگ انداخته باشنش تو دریا.مثل حسی که وقتی سر کلاس یه استاد با سواد می شینی بهت دست میده!
متن عالی بود و استفاده از آیه های سوره توحید بسیار مبتکرانه و جدید بود. موفق باشید.
اگه یکی روبروی من بشینهو قیافه امو ببینه تعجب میکنه
متن اول غم متن دوم خنده متن سوم گریه خدا چهارمی بخیر کنه
داداش چه می کنی با ما
خدایا در فرج امام زمان (عج) تعجیل بفرما
اللهم عجل الولیک الفرج
کوتاه و قشنگ.
آخ جون داداش حسین ترکوندیا.رفتی مکه حال کردی حالا اومدی به ما حال میدی.دمت گرم.
میثم چی شد؟میاد یا نه؟
یه جوابی به ما هم بده با معرفت
داداش حسین: سالاری.
وااااااااااااااااای محشره!!
خدایا! این بتها که من در اطراف خانه ات دیدم کار تبر ابراهیم نیست. مهدی را با ذوالفقار باید بفرستی
متنت خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی قشنگ بود.
خدایا ماروهم مثله داداش حسینم لایق دیدن خونه سادت بکن.
خدایه یکی یه دونم خیلی دوست دارم که داداش حسین تکدونه رو به ما ستاره های حضرت ماه دادی.خدایا خیلی دوست دارم داداش میثم تک دونه به نوبه خودش رو هم به ما ببخش.وخیلیای دیگهرو که هرکدومشون توی دنیا تکن.
خیلی قشنگ بود
و تبارک الله ….
واقعا عالی بود .
ممنون