قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ ۲ طرح دهه فجری از فدایی حضرت ماه
در زمستان، بهاران آمد…
دیوونه داداشی/ امام صادق علیه السلام: هیچ نوروزی نیست مگر اینکه ما در آن منتظر فرج هستیم، زیرا نوروز از روزهای ما و شیعیان ماست. ایرانیان آن را حفظ کردند و شما (اعراب) آن را وانهادید.
منبع: بحار، جلد ۵۹ صفحه ۹۲
(۱۵ دیدگاه)
- بایگانی: یمین
سجاد، سرباز ماه/ قسمتی از نامه حضرت امام خمینی(ره) به سید احمد خمینی: از وصیت های من که در آستان مرگ (هستم) و نفس های آخر را می کشم به تو که از نعمت جوانی برخورداری آن است که معاشران خود و دوستان خویش را از اشخاص وارسته و متعهد و متوجه به معنویات و آنانکه به حب دنیا و زخارف آن گرایش ندارند و از مال و منال به اندازه کفایت و حد متعارف پا بیرون نمی گذارند و مجالس و محافل شان آلوده به گناه نیست و از اخلاق کریمه برخوردارند، انتخاب کن که تاثیر معاشرت در دو طرف صلاح و فساد اجتناب ناپذیر است و سعی کن از مجالسی که انسان را از یاد خدا غافل می کند، پرهیز نمایی که با خو گرفتن با این مجالس ممکن است از انسان سلب توفیق شود که خود مصیبتی است جبران ناپذیر.
(۹ دیدگاه)
- بایگانی: یمین
شیخ الشیوخ از وبلاگ گروهی آنتی بالاترین/ در پایان ارشاد القلوب نقل شده است؛ خداوند در شب معراج از پیامبر پرسید: ای احمد آیا میدانی بهترین شادمانی کدام است؟ و جاودانه ترین زندگی چیست؟
ندا آمد: بهترین شادمانی آن است که انسان همیشه مشغول به ذکر من باشد و از آن خسته نشود و نعمتهای مرا فراموش نکند و مرا بشناسد و شب و روز به دنبال جلب رضایت من باشد و جاودانه ترین زندگی این است که، همیشه مراقب نفس خویش باشد تا دنیا نزد او کوچک و بی ارزش شود و آخرت نزد او بزرگ و با ارزش گردد، خواسته مرا برای خواسته خودش ترجیح دهد و به دنبال رضایت من باشد و مرا آنچنان که هستم بزرگ بداند، همیشه متذکر علم و اطلاع من به خودش باشد. در لحظه، لحظه شب و روز پیشامد گناه مرا مراقب خویش بداند و آن چه را که نمی پسندم از قلبش بدر کند، باشیطان و وسوسه هایش مخالفت کند، شیطان را در قلبش جای ندهد. وقتی این کار را انجام داد قلبش را با جام محبت سیراب میکنم تا غیر مرا در قلبش جای ندهد و ذکر و فکر وهمت و سخن اش پیرامون نعمتهایی باشد که به بندگان محبوبم ارزانی داشته ام. چشم قلب و گوشش را می گشایم تا با قلبش بشنود و با آن به جلال عظمت من خیره شود. دنیا را برایش تنگ و کوچک مینمایم و لذّات دنیا را برایش بی ارزش و خوار می کنم تا از آن ها نفرت داشته باشد و از دنیا و آنچه در آن است بر حذرش می دارم، آن طور که چوپان گوسفندانش را از چراگاههای کشنده حفظ می کند. اینجاست که از مردم فرار می کند و از دنیای فانی به جهان باقی میرود و از خانه شیطان به منزل رحمان می شتاید، و او را با هیبت و عظمت زینت می بخشم. این بهترین شادمانی وهمان زندگی جاودان است و این مقام والای کسانی است که به خواسته خدا راضی اند.
(۱۲ دیدگاه)
- بایگانی: یمین
به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!
***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
(۲۰ دیدگاه)
- بایگانی: یسار
امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!
***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
(۲۴ دیدگاه)
- بایگانی: یسار
مهارت شما در انتخاب تیتر واقعا ستودنیست.
احسنت داداش حسین.
“من دولت تعیین میکنم، من تو دهن این دولت میزنم، من دولت تعیین میکنم، من به پشتیبانی این ملت دولت تعیین میکنم”
شیرمردی بوده است این امام ها! جگر شیر داشته باشی می توانی دشمن را اینچنین بکوبی،فقط!
سخنرانی تاریخی امام در بهشت زهرا:
http://www.irdc.ir/fa/content/4958/default.aspx
سلام از دیدن شما نهایت لذت را بردم…
سلام حسین جان
نمیدانم چه سری است . نمیدانم چه رازی است . هیچ وقت از خاطرم نمیرود سفر امام خامنه ای را به دیار خودم .یادش به خیر ! چه شور و ذوقی داشتم . تمام عشقم این بود که میزبان رهبر هستم . به خودم میبالیدم که خانه رهبری فاصله چندانی از خانه من ندارد . اینکه رهبرم را نزدیک به خود میدیدم بسیار شور و ذوق داشتم . و مخصوصا هیچ وقت یادم نمیرود که نامه دلم را در دیدار با خانواده های ایثارگران به اشک شوق لقا دوست مزین کردم و سپردم به دست یکی از محافظان . و درست ، دو روز بعد بود که همان چفیه و تسبیحی را که میخواستم به دستان اقا متبرک باشد را برایم فرستادند و آن چفیه هر روز میزبان گفت و گویم با خداست . اما تعجبم در این است که تهران عجب شهری است ! همین حضرت بزرگوار در تهران زندگی میکند . بیت مبارکشان نزدیک هر تهرانی است ولی نمیدانم چرا تهرانی ها شور و ذوق من را ندارند ؟ نمیدانم چرا در تهران کم از آن چفیه ها و تسبیح ها فرستاده میشود . البته شاید حرفی که میزنم به نظر خیلی ها بی ربط بیاید و بنده را به باد تمسخر بگیرند ولی به نظرم تهرانی ها کمی بی وفایند !
امیدوارم که مسلمانان سایر کشورها از تجربیات مسلمانان ایران پند گرفته و توی دهن غرب بزنند و روی پای خود بایستند و با تمسک به اسلام به افتخارات گذشته خود دست یابند.
حضرت امام خمینی (ره)
انشا الله . . .
” مرگ بر این سلطنت پهلوی”
” توپ، تانک، مسلسل دیگر اثر ندارد” “شاه بجز خودکشی راه دگر ندارد”
” پرچم، پرچم، پرچم خونین قرآن” ” در دست مجاهد مردان”
” تا خون مظلومان به جوش است” ” آوای عاشورا به گوش است”
” هر کس که عدالت خواه است” ” از عدل علی آگاه است”
” کار شاه تمام است” ” خمینی امام است”
” استقلال و آزادی”
” ای شاه خائن آواره گردی” ” خاک وطن را ویرانه کردی” ” کشتی جوانان وطن، آه و واویلا” ” کردی هزاران تن کفن ، آه و واویلا” ” مرگ بر شاه، مرگ بر شاه”
” ای شهید حق آیم به سویت” ” بهشت موعود در پیش رویت”
” مادر ندیده روی تو، الله اکبر” ” پدر نشسته سوگ تو، الله اکبر”
” مرگ بر شاه، مرگ بر شاه”
” زنده و جاوید باد یاد شهیدان ما”
” توپ، تانک، مسلسل، دیگر اثر ندارد” ” حکومت نظامی دیگر ثمر ندارد”
” به مادرم بگویید، دیگر پسر ندارد”
” اگر به کشتار خلق ادامه دهد این شاه”
” جنگ مسلحانه به یاری روح الله” ” سلطنت واژگون” ” شاه را سرنگون” ” مرگ بر شاه، مرگ بر شاه”
آدرس کامل شعارها
http://simorghehedayat.persianblog.ir/post/9/
می خواستم بگم اگه ممکنه یه کم با شعارهای دوره انقلاب بنویسید یه کم جیگرمون خنک شه ،
ممنون.
شهدای روستای من آب پرتغال نخورده اند!!!
به روزم سر بزنید
یا علی
شبیه بقیه پستهای قطعه ۲۶ نبود!
دهه فجر مبارک
در این اوضاع و تحولات خاورمیانه، فراموشمان نشود کوبیدن سران فتنه
دیروز چند بار هم حضرت ماه تکرار کرد فتنه هشتاد و اشک را
این هم رمی جمرات من، بعد از احرام کرب و بلایم:
http://eslami1414.persiangig.com/mashgh.jpg
اینقدر این تیتر زیبا بود که اگر متن هم نداشته باشد از قلمتان لذت ببریم… به به
دلم دارد کبوتر می تکاند
کویر من صنوبر می تکاند
شهیدی از نگاه قاب دیوار
غبار از چشم مادر می تکاند
همیشه پشت در پشتم کسی هست
برادر را برادر می تکاند
..
التماس دعا.
چقدر شهدا زنده اند ! : http://lajman.blogsky.com/1389/11/14/post-41/
ای ملت با هم متحد می شویم تا پیزوری حق بر استکبار
درود درود درود
درود بر خمینی!
از عنوان مطلب فوق یاد آن تکلمه ی زیبای شهید سیدمجتبی علمدار افتادم. همان که از زبان شهدا وصف می کند و می گوید:
اینجا غروب ها بچه ها با همان لباس خاکی دور آقا حلقه می زنند و از خاطرات جبهه برایش تعریف می کنند. یک روز یکی از بچه ها خاطره دلخراشی را تعریف می کرد و شانه های حضرت حسین علیه السلام از گریه تکان می خورد. یکی دیگر از شهدا گفت: بس است دیگر دل آقا را شکستی. که یکمرتبه مولا فرموند: « نه، ادامه بده، من خاطره های شما را دوست دارم. چقدر این لباس به شما می آید. به علی اکبرم گفته ام تا شما وارد بهشت نشده اید، او وارد نشود.»
.
.
.
نواری که نمی دانم چه شد؟ چه گریه ها که با این نوار نکردیم.
اگر کسی فایل صوتی اش را دارد، ممنون می شوم.
حاج حسین سلام
همسفر قطار فکه ۸۹ ام
برات زحمت داشتم البته اگه پبامهای منو میخونید.
اگه زحمتی نیست با قلمت یاریمون کن.
بسم رب الشهداء والصدیقین
دوستان بزرگوار سلام
به امید خدا قصد داریم بالای نام کوچههایی که به نام شهداء مزین شده، تابلوی عکسشان را هم نصب نمائیم.
هر کس از دوستان عزیز که توانایی ارتباط با شهرداری را دارد و میتواند مجوز آنرا بگیرد ما را در این طرح یاری نماید تا بلکه شهرمان تهران، باز هم بوی شهدا را استشمام نماید.
اولین سنگر مد نظر فعلاً منطقه ۵ و محله جنتآباد شمالیست.
منتظر یاریتان هستیم با صلوات بر جمال دلبرای مهدی(عج)
لطفا اطلاع رسانی نمائید : http://hazratemah.blogveb.com/ و http://hazratemah.pelakfa.com/
حسین آقا سلام.اگه میتونی از چهره خودت هم بنویس .. زیاد از حد جالبی.. امروز تو گوگل اسمتو سرچ کردم و انواع عکساتو دیدم و جالبش این بود که با سانتیمتری بالا و پایین شدن موی سرت و محاسنت کلان تغییر قیافه میدادی.. حالا بهت تخفیف دادم که از عینکت چیزی نگفتم .. حالا یه بارم که شده از خودت بنویس ….
سلام علیکم
پیروزی حق بر باطل گرامی باد .
پیروزی مردم مصر را تبریک می گم .
در چه ایام مبارکی ، دهه فجر .
دعا کنید برای آیندشان .
به امید ظهور دولت یار
التماس دعا
یا حق
سپاس از شما !
سلام به همه ستاره های قطعه ۲۶ از جمله داداش حسین
خوشا به حال شرکت کنندگان در نماز جمعه به رهبری حضرت ماه. ما که تهران نبودیم واقعاً حسرت خوردیم. ولی نماز جمعه را در بی بی سی فارسی دیدیم اینهم یک جورش است دیگر. برای نماز جمعه آقا بعد از نیم ساعت میز گرد گذاشتند و اینقدر احمق هستند که بلافاصله انگشت گذاشتند روی نقطه ضعف خودشان و آنها را آشکار کردند و اینقدر عجولانه تفسیر کردند که فقط یک کلمه می توان گفت و آنهم اینکه خدای را شکر که دشمنان ما را از احمقان قرار داد. آنها از اینکه حضرت آقا مدت نیم ساعت عربی صحبت کرد شاکی بودند و اینکه انقلاب مصر را اسلامی نامیدند.
بسیار واهمه دارند که رهبری مصر را آقا بعهده بگیرند و انقلاب مصر را تأثیر پذیر از ایران بدانیم.
برادر خدا قوت مطالبتون مثل همیشه عالی است بخصوص مطلبتون درخصوص دکتر احمدی نژاد در چند پست قبل. به کوری متوهمان که هنوز از رو نرفته اند و بیانیه های احمقانه می دهند انقلاب اسلامی ایران در حال صدور به کشورهای خاورمیانه است خدائیش اگر این متوهمان بتوانند یک جمله بگویند مثل جملات جاودانه امام و سالهای بعد به حقیقت بپیوندد فکر کنم ادعای پیامبری می کنند.(نعوذ بالله) عزیزان دهه فجرتان مبارک باد و دعا کنیم مصر هم روی واقعی برکت و مبارک انقلاب اسلامی را به زودی ببیند انشاء الله. به امید انقلاب سراسری به رهبری حضرت بقیه الله.
چه تیتر زیبایی! بر حسرت همیشگی مان افزود.
دهه فجر مبارک