قبل از متن “من مستاجر نیستم؛ خانه ام بیت رهبری است” که گمانم روز ۱۳ دی ۱۳۸۸ در روزنامه وطن امروز نوشتم، یک نوشته دیگر هم از من در این روزنامه درباره یوم الله ۹ دی چاپ شد که گزارشی میدانی است از این روز که در تاریخ شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۸ کار شد. یادش به خیر. اما نوشته ای هم داشتم همان روز ۹ دی با این عنوان “چرا ظهر عاشورایی در رفتید؟!” که دادمش به رضا شکیبایی و همین که مطمئن شدم کار می شود، فلنگ را بستم برای حضور در راهپیمایی ۹ دی. با هم بخوانیم هر ۲ متن را که بی شک اولی را شعر زیبای علیرضا قزوه در آن روزها جرقه زد در ذهنم که بنویسم… اما متن دوم نشان می دهد که دست بر قضا و البته از شانس بد ما نه اتوبوسی در کار بود و نه حتی ساندیس که ما ستاره ها بی طمع، عاشق ماه هستیم و حرف مان تا آخر عمر به رهبر عزیز یک چیز است: “اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را، به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست”.
چرا ظهر عاشورایی در رفتید؟!
این روزها/ در گوش خود/ پچپچ میکنند/ که ما/ نقطه ضعفشان را پیدا کردهایم/ نقطه ضعفشان/ ولایت است/ به ولایت که اهانت کنیم کارشان تمام است/ غافل از آنکه/ ولایت فقیه/ نقطه قوت ماست/ البته اگر آقایانی که باید «ناطق» باشند/ سکوت نکنند/ البته اگر تکانی به خودشان بدهند/ البته اگر حضراتی که/ ولی فقیهشان/ خامنهای است/ از کس دیگری خط نگیرند/ البته اگر خونی که در رگشان است/ «هدیه» به «تهرانی» نشود/ میراث فرهنگی ما/ پیرزنی است/ که دارد گلیم میبافد/ با تار و پود نداری و/ هزار و یک بد بیاری/ راستی/ همان ناسزاها که روزگاری/ نثار اول آموزگار تشیع شد/ امروز/ رهبر ما را نشانه گرفته/ به نظر میرسید/ آقا هم/ کمی گرفته/ شبهای اول/ راحتتر گریه میکرد برای حسین/ و من/ تازه میفهمم/ مادر شهید شیرودی/ چرا در انتخابات اخیر/ حتی به احمدینژاد هم رای نداد/ او رای خود را داد به آقای خامنهای/ بیآنکه/ سیدعلی حسینی خامنهای/ نامزد انتخابات باشد/ میگفت/ یک طرف سپاه حق است و یک طرف/ لشکر باطل/ میگفت/ احمدینژاد بهانه است که آقا را بکوبند/ عجب بصیرتی داشتی/ تو ای شیرزن/ خواص ما باید/ به جای نشستن پای کلاس BBC/ بیایند «شیرود محله»/ درس اکابر بخوانند/ من شماره حساب پدر شهید علمدار را ندارم/ اگر کسی میداند/ برایم SMS کند/ بدهم موسسه تنظیم و نشر آثار حضرت امام(ره)/ باباجان/ پدر شهید علمدار، بیشتر از/ حقوقبگیران این موسسه عریض و طویل/ از امام/ حمایت میکند/ بیشتر از آقای ایکس/ حرمت امامزاده را/ متولی/ نگه نداشت/ این ماه/ یا علی مدد/ حقوقتان را بدهید/ به مادربزرگ محمد/ با ۷۰ سال سن/ نمازش را شکسته میخواند/ دیسک کمر دارد ولی/ امروز میخواهد/ ایستاده از ولایت دفاع کند/ تازه/ دچار آلزایمر شده/ بچههایش را نمیشناسد/ حسن را که/ در فکه شهید شد/ عباس را که/ در بازی دراز/ حتی/ مدعیان خط امام را/ که دراز به دراز افتادهاند/ جلوی VOA/ به جا نمیآورد/ مش حسن/ بقال سر کوچهشان را/ به جا نمیآورد/ چه رسد به کروبی/ گفتم که/ دچار آلزایمر شده/ اما/ ولی فقیه را خوب میشناسد/ و خوب یادش هست/ آقا/ سال دوم رهبریاش/ آمد به خانهشان در قعلهمرغی/ و یک قرآن هم تقدیم کرد/ که خط «عثمان» نبود/ خط «علی» بود/ و یک هزار تومانی هم/ گذاشت کف دست محمد/ محمد حالا/ برای خودش یک پا بسیجی شده/ بسیجی واقعی/ همین محمد است/ به همت بگو/ باکری را صدا کند/ به خرازی بگو/ چمران را / صدام مرد/ اینجا نهروان است/ علی تنهاست/ به متوسلیان بگو/ بس است دیگر/ بیا و/ یک سیلی بخوابان در گوش مدعیان گوگوش/ بلکه از خواب خفته/ به هوش آیند/ بسیجی واقعی/ همین محمد است/ که چون پول ندارد/ مراسم ازدواجش را/ ماههاست که عقب انداخته/ حالا خوب شد/ خوردیم به محرم و صفر/ زبانش/ جلوی پدرزنش/ کوتاه نیست/ بسیجی واقعی/ همین محمد است/ اگر همت بود/ که پوستتان را کنده بود/ به همت هم/ میتوانستید بگویید/ پولای نفت چی میشه، خرج بسیجی میشه؟/ ای آقا/ همت اگر/ خدا را نمیپرستید/ بسیجیپرست میشد/ آفتابپرست/ همین شماهایید/ که به جای عمل به وصیتنامه باکری/ پشت به ولایتفقیه کردهاید/ من خوب میدانم/ آن آقازادهای که/ سر از لندن درآورد/ بهتر از بسیجیها/ میداند که پول نفت کجا خرج میشود/ کلفتی رگ گردن او/ ۵/۳ اینچ/ از قطر لولههای نفت هم بیشتر شده/ از ساکنین قلعهمرغی/ باید نشانی خانه مادران شهیدداده را پرسید/ حاج کاظم و عباس حیدری را/ چه به پول نفت/ آقاجان ما هنوز دفترچه بیمهمان را هم نگرفتهایم/ نشانی پول نفت را/ باید از ناکثین پرسید/ از طلحه و زبیر/ از عایشه/ از چند تا نقطهچین بر همین وزن/ که وقتی/ مردم اسلامشهر اتوبوس نداشتند سوار شوند/ نگران دوچرخهسواری بانوان بود/ «بایسیکلران»ی بود برای خودش/ که حتی مخملباف هم/ از ساختنش عاجز بود/ باور کن/ بهزاد نبوی/ جایش در زندان/ از خانه سید در سهراه آذری/ بزرگتر است/ بگذریم که توالتش/ فرنگی است/ اما سید اگر بمیرد/ خرج روی دست نظام نمیگذارد/ مواظب جان قطام باش/ که پیراهن عثمان نشود/ سید/ ۲۵ درصد شیمیایی داشت/ اول جنگ در بدر/ چه دردی کشید این مرد/ حالا شده جانباز ۶۵ درصد/ نه/ اصلا بگو صددرصد/ بنیاد/ گوشش بدهکار این حرفها نیست/ بنیاد می گوید/ از کجا معلوم سید/ در جبهه شیمیایی شده؟!/ نامردها! / سید و ۲ طفل معصومش/ چه میدانند نشانی پول نفت کجاست/ دکمه ذوب در ولایتش را مثل بعضیها تا آخر نبسته/ اما روی ویلچری که در آن نشسته/ به نقطه انجماد رسید/ وقتی/ بیانیه آخر نخستوزیر خط امام را دید/ برو ای مرفه بیدرد/ در خانه معاویه را بزن/ در کاخ سبز دمشق را/ حضرت عشق/ نشانی خانه مسکینان شهر را دارد/ نشانی پول نفت را/ باید از آقازاده یزید پرسید/ از عمروعاص/ از خواص/ از اشبهالناس به آن نسناس/ نه از عوامالناس/ اف بر/ الذی یوسوس فیصدور الناس/ حالا جالب است/ ناکثین/ هنوز هم/ خود را از انقلاب/ طلبکار میدانند/ از خیابان انقلاب هم/ زیر پل حافظ/ قرآنی را آتش زدند/ که لسان الغیب/ آن را از بر بود/ تازه آن هم/ با ۱۴ روایت/ اما نه با قرائتهای مختلف/ حافظ و هرمنوتیک؟!/ کاش/ به انقلاب فرصت دهند/ بدهیاش به ایشان را/ بتواند قسط بندی کند/ شکمسیری ندارند از بس این آقازادهها/ مساحت یک شکم/خانه پرش / چقدر مترمربع میشود مگر؟/ راستی آقای سید خندان! / زیر عبایت/ در حسینیه جماران/ شعار دادند مرگ بر جمهوری اسلامی/ این را هم تکذیب کن/ عمه من بود که میگفت شعار مرگ ندهید/ در بیست و سی/ نشان داد که/ زیر کیوسک تلفن/ نوشته بودند مرگ بر جمهوری اسلامی/ حیف که یکشنبهای/ موبایلها آنتن نمیداد/ و الا من/ زنگ میزدم به موبایل سید خندان و/ میگفتم/ شعار زندگی بدهید/ و در همین افکار بودم که/تاکسی سیدخندان به انقلاب/ توسط مردان باحجاب/ آتش گرفت و/ دودش/ در بلوار کشاورز/ رفت در چشم آن جانباز قطع نخاعی/ که در طبقه چهارم ساسان/ داشت از آن بالا/ آب سرد میریخت/ روی آتشی که / از عکس عباس تشنهلب/ بلند شده بود/ آقایان مدعی خط امام!/ نام خود را به جای گوگل/ در صحیفه امام(ره) جستوجو کنید/ دیشب/ باز هم قطام/ با ابن ملجم چت کرد/ اما روزنامه اطلاعات/ این خبر را کار نکرد و/ به جای خبر به این مهمی/ تیتر یکش/ ۲۷ کلمه داشت/ و برمیگشت به/ گاوی که در هندوستان/ فقط در یک شکم/ ۷ قلو زاییده است/ بنازم شمّ ژورنالیستیات را جناب مدیرمسؤول/ ارزانترین روزنامه مملکت ما/ مفت هم نمیارزد/ آقایان! اگر یزید امروز را لعن نکنید/ اشکتان برای حسین(ع)/ فرقی با آبغوره ندارد/ شیخک تسبیح در دست مردان BBC/ که جنس نخش/ اصل دیار سارکوزی است/ باز هم بیانیه داد/ بیسواد/ انالله را/ انا الله نوشته بود/ البته دیکته آمریکاییها را/ بیغلط مینویسد/ و آقا…/ ای سیدعلی/ با تو هستم/ این همه نابرادری دیدی و باز به اینها گفتی/ برادران سابق!/ صبرت مرا کشته است/ آخر/ سابقا هم از اینها برادری ندیده بودی/ که بود که به دستان مجروحت/ جام زهر تعارف کرد؟!/ BBC میگفت/ روز تاسوعا/ روزی است که مردم برای عباس/ برادر ناتنی حسین(ع)/ اقامه عزا میکنند/ عباس برادر ناتنی حسین بود یا/ اینها برادر ناتنی انقلاب؟!/ اینها برادران علی عبدالله صالحاند/ که شیعیان یمن را میکشد و/ در یمن/ به یُمن کارهای دشمن شاد کن حضرات/ نام خیابانی را میگذارد ندا/ اما در شورای شهر ما/ یکی «ابتکار» کرده/ نام یک خیابان را بگذاریم شیخ ساده لوح/ چطور است نام تونل توحید را هم/ بگذاریم تونل ابوموسی اشعری؟!/ ابتکار میخواهی به خرج دهی/ این بار/ به جای سفارت آمریکا/ از دیوار نفس خود بالا برو/ خانم عضو شورای شهر/ نان انقلاب را میخوری/ لااقل سنگ ضدانقلاب را/ به سینه نزن/ مگر مردان باحجاب/ چقدر میارزند؟!/ گرانترینشان در یک مزایده/ خود را با ۵۰ دلار فروخت به کاخ سفید/ شما لااقل/ مجانی نفروشید خود را/ الان یک لیوان آب هویج/ هزار تومان است/ و روزنامه اطلاعات/ ۵۰ تومان/ یک صفحه هم دارد که خبر فوت این و آن را مینویسد/ علیرضا نوریزاده/ دوست دارد در این صفحه/ یک آگهی تسلیت بدهد و/ برای انقلاب/ فاتحه بخواند/ اما مدیر مسؤول محترم/ آنقدر خوب است که حد ندارد/ از نظر او/ انشاءالله که گربه است/ آن شیری که در پرچم شیر و خورشید/ میدرخشید/ و من دیدم/ در پلاکاردی/ سبزیها/ نوشته بودند/ شیریم و خورشید، پشت ماست/ نامردها!/ به خورشید پشت نکنید/ و الا/ کارتان با ستارههاست/ ما ستارهایم/ ما میدانیم تیغ و حلقوم شما/ یک مو ز سر علی اگر کم گردد/ اگر مردید/ ما که هیاتمان تمام شد، آمدیم/ چرا ظهر عاشورایی/ در رفتید؟!
اینجا تهران پاینخت انقلاب اسلامی
آنقدرها اعتیادی به اینترنت ندارم اما همین سرکشیهای هر از گاه در این فضای مجازی باعث دوستی من و پدرام شد که ساکن شهر منچستر انگلیس است. پدر پدرام تاجر فرش است و یک پا در ایران دارد و یک پا در اروپا اما پدرام خودش تنها ۳ بار به ایران آمده و بار چهارم قرار است برای عید نوروز به ایران بیاید و با دختر عمه اصفهانیاش در نصف جهان عقد کند. پدرام شرط سمیه خانم را هم پذیرفته و قرار است به جای انگلیس، در همین ایران زندگی کنند. من و پدرام ارتباط تلفنی هم داریم. پدرام به طنز میگوید: از این پس باید به جای «بیبیسی»، «بیست و سی» گوش کنم! آخرین باری که با این جوان ایرانی ساکن منچستر همصحبت شدم، پنجشنبهشب بود. با پدرام زیاد شوخی میکنم. او نیز شاید به مزاح اینگونه مرا نواخت: میگویند چهارشنبه به شما ساندویچ دادهاند که آمدید در خیابان؟! به پدرام گفتم: بیبیسی خیال کرده همه مردم ایران مثل فائزه هاشمیاند که به خاطر ساندویچ به میدان انقلاب بروند! اما گذشته از شوخی، پدرام به من حرفی زد که هنوز که هنوز است فکر مرا به خود مشغول کرده: «پدرام شب جمعهای به من گفت، باور کن اگر انگلیس هم میتوانست همچین جمعیتی را در کل کشور به خیابانهای خود ببیند، با بهره از همین بیبیسی و شگردهای رسانهایاش، کل دنیا را میگرفت». و بعد چند بار گفت: باور کن، باورکن…!
***
محل کار ما نزدیکیهای مصلاست و بزرگراه مدرس از پنجره اتاق کار اغلب بچهها معلوم است. چهارشنبه هنوز ساعت، نیم ساعتی به ۳ فاصله داشت که من وقتی نگاهی به «مدرس» انداختم و مسیر شمال به جنوب را که به میدان ۷ تیر ختم میشود نظاره کردم، مطمئن شدم از همین جا پیاده اگر به راهپیمایی بروم خیلی راحتترم. نیازی هم به این نخواهد بود که ۲ ساعت بگردم تا شاید برای ابوطیارهام جای پارکی پیدا کنم. تازه! از شر ترافیک هم راحت میشدم. سر همین راهپیمایی، برای من، نه از مسیرهای ششگانه، که از پیادهرو بزرگراه مدرس، تقاطع خیابان پاکستان شروع شد. ساعت، ۳ یک ربع کم بود که به میدان ۷ تیر رسیدم. در این میدان اما چه بسیار که چون من ترجیح داده بودند پیاده، این مسیر طولانی تا میدان انقلاب را طی کنند. دروغ ننوشته باشم، کمی خسته شده بودم و خیلی آهسته در پیادهرو حاشیه میدان در حرکت بودم که گوش تیز کردم تا صحبت ۲ نفری که جلوی مغازههایشان ایستاده بودند را بشنوم؛ امروز راهپیمایی «اینها»(!)ست، نیازی نیست مغازه را ببندیم. خدا را شکر کردم که راهپیمایی «ماها» (!) را مخل امنیت کسب و کارشان ندانستهاند. انصافا ما مشتهایمان گره کرده بود اما دست هیچ کداممان سنگ نبود. دل خون ما آتش گرفته بود ولی هیچ جا را آتش نزدیم. هلهله نکشیدیم، سوت و کف نزدیم. زورمان را به رخ سطحهای زباله نکشیدیم. دلمان شکسته بود اما میلههای خیابانی را نشکستیم… آری! داشتم به جملههای همین گزارش فکر میکردم که خود را در خیابان کریمخان، سر خردمند دیدم. لحظاتی ایستادم و خیره شدم به همان جایی که حاتمیکیا، آژانس شیشهای را ساخته بود. طرفه حکایتی است؛ موتوریها باز آمده بودند تا از «عباس» حمایت کنند. دودشان هم کاری با ریه حاج کاظم نداشت. موتوریها خودشان خیبری بودند؛ اهل هور، اهل نی، اهل آب… و من اضافه میکنم اهل انقلاب.
***
روی پل کریمخان، دیگر ماشینها یارای حرکت نداشتند. ساعت را نگاه کردم. ۵ دقیقه از ۳ گذشته بود. مردم ترجیح داده بودند از همان روی پل، از ماشینها پیاده شوند و راهپیمایی خود را شروع کنند. بندهخدا رانندههایی که میخواستند در آن ازدحام، پل را رد کنند و جایی برای پارک پیدا کنند. سر خیابان ویلا دیگر همهچیز رنگ و بوی راهپیمایی داشت. با اینکه از قبل گفته شده بود از این سمت، راهپیمایی از میدان ولیعصر(عج) شروع میشود ولی مردم، هم دوست را مات و مبهوت کرده بودند و هم دشمن را. راستش نه شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی فکر این جمعیت را کرده بود، نه «سیانان» و« بیبیسی». سر خیابان حافظ، جماعتی از خانمها شعار میدادند: «فلانی فلانی! خیال نکن ما زنیم، تو دهنت میزنیم» چندتاییشان هم خطاب به «تاجر ورشکسته»، شعارهایی میدادند که ما چون بنا نداریم روزنامهمان بسته شود، بیخیال مصرع دومش میشویم. از میدان ولیعصر(عج) به طرف چهارراه ولیعصر، دیگر حتی حرکت برای عابر پیاده هم سخت شده بود. نکته جالب، شور و شوق و ذوق مردم بود. کمتر کسی با دست خالی به تظاهرات آمده بود. به غیر از آنهایی که پلاکاردهای رسمی دستشان بود، بسیاری از مردم با بهره از ذائقه خود متنهایی نوشته بودند و نقاشیهایی کشیده بودند. شعارهای غالب مردم قبل از رسیدن به چهارراه ولیعصر، اینها بود: «آشوبگر عاشورا، اعدام باید گردد» و «لعن علی عدوک یا حسین… (هم الان می نویسم؛ خاتمی و کروبی و میرحسین که اینجا وطن امروز نیست؛ قطعه ۲۶ است) ». اما در کنار این شور، شعور هم موج میزد. برخی از جوانان که احتمالا دانشجو بودند، بیاناتی از حضرت امام(ره) را روی پلاکاردها در دست گرفته بودند که معلوم میکرد از نظر پیر جماران، افراد هتاک و سرانی که به آنها خط میدهند، نه خطاکارانی قابل بخشش که محاربانی هستند شایسته سرزنش. در چهارراه ولیعصر جوانی که موهایش تا شانه میرسید، روی کاغذ نوشته بود: «آقای موسوی! من […] خوردم که بهت رای دادم» و در همین حین که بازار عکس و فیلم داغ بود یکی خوشمزگی کرد و از مردم خواست تا برای «حر زمانه» صلوات بفرستند. تراکم جمعیت از چهارراه ولیعصر تا خیابان فلسطین به حدی بود که بسیاری از مردم ترجیح داده بودند روی جدول کنار پیادهرو بنشینند. در این حدفاصل به هیچوجه صدای سخنران اصلی مراسم شنیده نمیشد و هرچه بود همان شعارهای مردم بود. شعارهایی که پر از خشم مقدس عاشورایی بود. من یادم نمیآید که به عمرم شبیه این تظاهرات را دیده باشم. حتی ۲۳ تیر ۷۸ که آنجا هم ملت غوغا کرد و حماسه آفرید و از قضا آن روز هم چهارشنبه بود، باز در برابر این سیل خروشان، چیزی شبیه هیچ بود. خوب شد که ساعتی پس از مراسم، جناب صفار هرندی را در جمعی دیدم. صفار میگفت: «این راهپیمایی، تداعیگر تظاهرات عاشورای سال ۵۷ بود و من همیشه در این حسرت مانده بودم که آیا آن حماسه تاریخی باز هم تکرار میشود یا نه و امروز جمعیت مردم و کیفیت بیمثال حضور ملت چیزی از عاشورای سال ۵۷ کم نداشت». البته صفار تنها آمار خیابانهایی را داشت که در آن حضور داشت و الا وقتی در سیما و از بالا جمعیت نشان داده شد، نمیگفت؛ “امروز حتی میخواهم بگویم بهتر بود از آن تظاهرات!”
***
جلوی سینما سپیده که رسیدم دیدم مادر شهیدان رحمتی، عکسهای مرتضی و مجتبی را در دست گرفته و نشسته روی پلههای سینما. ۷۸ ساله است این پیرزن که همه «عمه خانم» صدایش میزنند. عمه خانم به من میگفت: یادش بخیر! عاشورای سالی که انقلاب شد، مجتبی و مرتضی را هم آورده بودم. من امروز وقتی جوانها شعار میدادند، مرگ بر فلانی، یاد جگرگوشههای شهیدم افتادم که میگفتند مرگ بر شاه! بعد «عمه خانم» گفت: شاه هم مثل اینها بود، خودش غد و دیکتاتور بود ولی ولایتفقیه را دیکتاتور میدانست. این همه دم از مردم میزنند، خب این هم مردم! اگر مرد بودند میآمدند میان مردم تا ما در همین خیابان، محاکمهشان میکردیم.
اولم!اولم!
بعد متن رو میخونم!
کو چشم حقیقت بین؟
همه ی اینها رومی بینن و همون طور که معجزات انبیا رو انکار می کردن انکار میکنن!!!
وصف دلنشینی بود.
ممنونم از شما داداش جانم.
“این همه دم از مردم میزنند، خب این هم مردم! اگر مرد بودند میآمدند میان مردم تا ما در همین خیابان، محاکمهشان میکردیم.”
خدا حافظ و نگهدار مادران با بصیرت شهدا.
تورو خدا تایپ رو ببینید
آبرو ریزه !!!
یه بار دیگه می رم
قطعه قطعه مهره
با اجازه مبصر . ببخشید ولی آمار فوق العاده س
افراد آنلاین : ۴۳ نفر
ماشششششششششششالله حزب الله
سلام بر فرزند شهید
طرحی برای ۹ دی
http://jpg1.ru//2010/12/28/_jpg1.ru_131589500.jpg
یه پیام “بی زرگانی”
ساعت ۲۳:۱۰
تعداد افراد آنلاین: ۴۴ نفر
ماشالله حزب الله
داداش حسین جانم فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدائی داری….
سلام:
گرچه دیر شده اما باز هم از نگفتن بهتره آزادی وبلاگت بار دیگر به ایستادگی و اعتبار حزب الله افزود.
اگر بابا را زیارت کردی التماس دعای ما یادت نره از او برایمان طلب شهادت کن.
اگر افتتاح خواندی هم ما را فراموش نکن
این روز ها حسابی دعای افتتاح می چسبه
امتحان کن
یا حق
سلام داداش حسین
مثل همیشه دست مریزاد
التماس دعا
حماسه نه دی مردم ایران دعوتنامه بود برای مهدی فاطمه (س) انشاله
لیتک کردم در بخش همرزمان حلال کن
سلام بر حسین*
سلام
خدایا! ما حسینع وار زندگی نکردیم که لیاقت شهادت حسینع گونه را داشته باشیم ،
پس ما را حُر گونه بپذیر
ساعت ۱۱:۲۰ افراد انلاین ۴۴ نفر
ماشالله حزب الله
اول! ان شاءالله!
سلام
وای یک متن تازه
اول گفتم نظر بدم بعد برم بخونمش
دمت گرم داداش
این روزا خیلی داری حال میدی
خدا اجرت بده
فعلا یا علی
بخشی از وصیت نامه شهید “سیدمجتبی علمدار”
شیعه ها مسلمونا ، حزب اللهی ها ، بسیجی ها و … نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود؛
بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد ، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بستند و ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند
http://i.picasion.com/pic36/ab2f99bf43fc62039d98e3bd0fdff810.gif
سلام دوباره
من با تفاوت کسری از دقیقه دوم شدم ها! اما مهم نیست
داداش فکر کنم تو اون تیتری که زدین، “پایتخت” رو “پاینخت” نوشتین!!
شاید هم از بس پشت لب تاب بودم چشام بد میبینه!
به هر حال هدف فقط تذکر بود.
باز هم ممنون از زحمات طاقت فرساتون.
دلم هم لک زده برا یه فونت درشت هرچند به جواب سلامی خلاصه شده باشه!
خیلی مخلصیم
یا علی
الان بخوام متن قبلیم رو توضیح بدم باز داداش میگه از حد گذروندیم!!
ولی خداییش وقتی داشتم متن قبلیم رو مینوشتم، دوم بودم، بعد که متن رو ارسال کردم دیدم دوازدهم شدم!!! باز هم میگم اصلا مهم نیست چندم میشیم. مهم اینه که سنگر رو حفظ کنیم.
مخلص همه ستاره های دوست داشتنی
یا علی
من اول شدم؟متن خیلی قشنگ بود .راستی این قضیه ذوب شدن در ولایت را آقا به صراحت رد کرد .گفتند این حرف اشتباهی است ذوب در ولایت .این صحبت را نکنید .این قضیه مال زمان تما م شدن دوران ضد ولایتی خاتمی ملعون بود .بازگشت به اصل های انقلاب پا گرفته بود وجمله ذوب در ولایت فقیه مطرح شده بود .که آقا آن را رد کردند.
من سوزنم روی این تراک گیر کرده نمیدانم چرا ؟……
ویه سوال داداش حسین
از وقتی متن شما را که خواندم که:خوب شد ضرغامی با پدر شهیدان افراسیابی مصاحبه نکرد نه قشنگ بود نه صدای خوبی داشت وی وی…………..و ذهنیت بدی که خودم از میر باقری به خاطر فیلم امام علی وبلافاصله ساخت آدم برفی و وهن شخصیت های سریال انجام داد از سریال مختار خوشم نمیاد .شما خودت می بینی؟
بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت
سر خم می سلامت شکند اگر سبویی
.
.
.
بسیجی جا مانده – جا مانده ای بسیجی
التماس دعا
http://ja-mande.persianblog.ir/post/49/
ضایعمون کردی که!
تائیدش نمی کردی خب!
ولی با این حال خیلی توپ بود.
ان شاءالله فردا شب یک متن توپ داریم دیگه؟!
شدید اللحن مخلصیم!
السلام علیک یا ابا عبدالله
السلام علیک یا بقیة الله
سلام/ متن را که امروز در وطن امروز خواندم، بسی خوشحال شدم،واقعا آدمی به وجد می آید…وچه خوشم می آید که می گویید باز هم، قانون من وصیتنامه ی شهداست واز این موضع یک قدم به عقب وجلو بر نمی دارید.
جایی نمی دانم در کامنتی بود در متنی بود، کجا بود؟ نمی دانم! زیبا گفتید، واقعا زیبا.گفته بودید که ما در زمان شاه جگر شیر داشتیم و آمدیم بیرون و خون دادیم واینکه نتیجه آن شد که همه دیدند. خطاب به همانها! گفتید که اگر جگر شیر دارید بیرون بیایید…
بعضی مواقع هنرمندانه از کلمات شاه کلید می سازید. ممنونم به نوبه ی خودم چون چیزی که عرض کردم، به ظاهر یک جمله است!
اینجا تهران است، پایتخت انقلاب اسلامی. باید بگویم دم شما گرم. جنس این جمله از جنس نی ساندیس است…
سلام حاج حسین
سلام بر همه ستاره ها
انشاءالله فردا بیت رهبری دعاگوی شماییم
“من مستاجر نیستم
خانه ام بیت رهبری ست”
یاعلی مددی…
سلام
امروز همش شوق و ذوق داشتم که بیام و ببینم چی نوشتید..حتی ۲-۳ بار هم در طول روز اومدم. الکی نبود. این متن ها بوی همون روز رو میداد. بوی ۹ دی….بوی پرافتخارترین روز زندگیم…بوی روزی که می بالم که بودم و تجربش کردم. تنم یخ کرده از هیجان…حرفش که میشه تمام وجودم می لرزه…روزی بود….روزی بود…خدایی بود.
اتفاقا امروز همین “ابتکار” ها برای پیشنهاد نام گذاری میدان یا خیابونی به اسم ۹ دی ریشه ابتکاراتشون ! خشکیده بود.
.
یادش به خیر.موسوی…خوردیم بهت رای دادیم. شما تو چهارراه ولیعصر دیدیش ولی من چون دیرتر رسیدم نزدیکای انقلاب…از همون پشت سر که دیدمش تعجب کردم چون اصلا به تیپ و وجناتش نمی خورد اینظور حرفها…دورش رو آقایون پر کرده بودند..از شانس بد من یه خانم اونجا نبود…با مصیبت آقایون رو زدم کنار و رفتم جلو…پشتش بود…گفتم یه چرخ میزنی…برگشت..دیدم به…چی نوشته!…دو تا عکس و فیلم نه چندان خوب با عجله گرفتم و اومدم. یادمه یه آقا پسری در گوشش گفت؛ خوبه که اعتراف کردی!
بهترین روز عمرم بود.
با سبک نوشته “چرا ظهر عاشورایی در رفتید” یادِ قدیما افتادم.
چند وقتی بود این مدلی ننوشته بودید.
ممنونم.
مثل همیشه زیبا بود.
ممنونم داداش جانم.
به خورشیدپشت نکنید/وگرنه باستاره هاطرفید
ساعت ۱۲شبه؛امروزبرای اینکه ازمطلب جدیدتون باخبربشم؛چندین بارباگوشیم سایتوچک کردم؛حتی صبر نداشتم تا باکامپیوترم بیام؛توتاریکی مطلق مطلبودارم میخونم؛خدایارتون؛راستی داداش حسین این روزهاطی یک عملیات شهادت طلبانه؛(که بردبسیج دانشگاهوازمون گرفتند)در ودیوار دانشگاهوحتی کیف هامون شده بردی پر از مطالب قطعه مقدس۲۶؛تهدیدکردند؛ولی توپ؛تانک؛مسلسل؛دیگراثرندارد؛حتی اگرشب وروز برماگلوله بارد؛لبیک یاحسین؛لبیک یاخامنه ای
دو تا خبر دارم که البته هیچ کدامش شاید نه شما را خوشحال کند نه اصلا برایتان مهم باشد; ولی خب بهترین دوستان من اینجا هستند دیگه!
آددم باید خوشحالی خودش را با دوستانش تقسیم کند.
اول اینکه ان شاء الله به زودی به شهر مقدس قم مهاجرت خواهیم کرد; همان شهری که حتی” فکه” و “شلمچه” هم تقدس خودشان را مدیون این شهر هستند; شهری که اهل بیت-علیهم السلام- از آن به خوبی یاد کردند و آن را شهر خودشان می دانند.
دوم هم اینکه به زودی کارت فعالم را ان شاء الله می گیرم; البته ان شاءالله همیشه جزء فعالین بسیجی باشم; دعا کنید.
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
ممنون. خسته نباشید.مثل همیشه عالی.فکر کنم ترسیده بودند، برای همین ظهر عاشورا در رفتند.
سلام
خدا قوت
شب خوش
سلام بر صابخونه ی بزرگوار و اهالی خوب قطعه
احسنت بر شما
چه خوب وعالی نوشتید از حماسه حضور
خیلی دوست داشتم بدونم این آقاهه کیه که به شما گفته؛ باور کن اگر انگلیس هم میتوانست همچین جمعیتی را در کل کشور به خیابانهای خود ببیند، با بهره از همین بیبیسی و شگردهای رسانهایاش، کل دنیا را میگرفت. شما هم چند بار تو نوشته هاتون گفته بودید. خیلی دوست داشتم بدونم اسمش چیه..چطوری به شما گفته و اینجور چیزا….خوب شد تو این متن فهمیدیم. آقا پدرام.
“…واقعاً یکى از چیزهائى که ما همهمان [باید توجه کنیم]، به مردم هم باید بگوئیم، یاد بدهیم که توجه بکنند این است که: به صرف توهم این که حالا این کار مصلحت دارد، دستشان را، یا قلمشان را، یا وبلاگشان را آزاد نکنند که هر چه به دهنشان آمد، آن را بگویند؛ اینجور نیست، چون وسائل مدرن امروز همه مشمول همین حکم است. یعنى خواندن وبلاگ هم مثل خواندن کاغذ است، کتاب است، نامه است، مثل شنیدن حرف است. استماع غیبت شامل همه اینها میشود؛ یعنى ملاک استماع در اینها وجود دارد…”
“امروز یک جریان صحیح و حقّى در جامعهى ما وجود دارد، جریانهاى باطلى هم وجود دارد که به انواع و اقسام طرق میخواهند جامعه را خراب کنند، انقلاب را منحرف کنند؛ در این شکى نیست. آدمهائى هم در رأس این جریانات هستند. چه لزومى دارد که انسان به این آدمها تهمت بزند. چه لزومى دارد که غیبت اینها را بکند. حرف آشکار اینقدر دارند؛ همان حرفهاى آشکار را بیان بکنند، تبیین بکنند، توضیح بدهند، مطلب روشن خواهد شد؛ هیچ نیازى به غیبت کردن نیست که آدم بگوید حالا ما براى اصلاح مثلاً غیبت میکنیم.”
بیانات آقا در درس خارج فقه- ۷ دی
سلام با مطلب
چگونگی ضرب وشتم یک مضروب در اغتشاشات از زبان خودش!
آپم. یا علی ع
ولی من جدی جدی ساندیس ندیدما….من اصلا نمیدونستم اینطور جاها ساندیس و کیک هم میدن…وقتی رسیدم میدون انقلاب و ظرف های کیک و ساندیس رو دیدم تعجب کردم. تازه باز خودش نبود آشغالاش بود!
وقتی رسیدم خونه دو لیوان چای خوردم تا صدا و نفسم بالا بیاد. اگه ساندیس می خوردم که اون وضعم نبود. اونوقت میگن ساندیس دادن…به من که ندادن!
امشب خیلی حرف زدم. معذرت…حرف ۹ دی میشه من هیجان زده میشم. این دو تا متن بوی خود خود ۹ دی رو میداد. ممنون…خیلی خیلی ممنون.
خداییش وقتی شروع می کنید همین طور یک نفس دِ بدو می نویسید
آدم هنگ می کند
یک بار یک بچه شهید جمله ای برای من نوشت که خیلی دوستش دارم و می خواهم آن را برای شما بنویسم
” کاش شما معلم من بودی و در مدرسه من به سر می بردی…. و البته که هستی”
بسیار بسیار بسیار بسیار عالی بود
یاد اولین باری افتادم که داداشم کتاب ۹ ده رو برام خرید
در پلاکاردی/ سبزیها/ نوشته بودند/ شیریم و خورشید، پشت ماست/ نامردها!/ به خورشید پشت نکنید/ و الا/ کارتان با ستارههاست/
احسنت
سلام خسته نباشید
ممنونم از یادآوری خاطرات شیرین
علی تنهاست/ به متوسلیان بگو/ بس است دیگر/ بیا و/ یک سیلی بخوابان در گوش مدعیان…
و باز هم علی تنها ست…
علی تنها بود
علی به قتل رسید
علی در محراب به قتل رسید
مگر علی نماز می خواند؟!!
اینست حکایت پلیدی معاویه و تنهایی علی
آزادی وبلاگ مبارک
اخی! چقدر قشنگ بود! میشه همیشه همینجوری بنویسید؟؟!