به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!
***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!
***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
سلام آقای قدیانی
وای جانمی یک مطلب جدید فکر کنم اولین خواننده مطلبتون باشم.
چه صبح دل انگیزی را برای رفتن به بهشت زهرا انتخاب کردید زیارت شهدا قبول.زیارت مزار پدرتان در یک صبح بارانی که نظر لطف خدا به زمینیان بوده مسلماً خیلی دلچسب بوده است اینطور نیست؟
اووووووووووول ؟؟؟؟؟؟!!!!!
سلام بر حسین*
سلام داداش
منتظرتیم
درود بر تمام شهدا
درود بر حسین قدیانی
درود بر کیهان و کیهانیان
مرگ بر کروبی و موسوی و خاتمی
سلام این چند روز اینجا هم خیلی بارون میاد بچه ها مزار شهدای گمناممون (نگفته بودم امسال دو تا شهید گمنام قدم روی چشم ما گذاشتن و شدن مایه ی قوت قلب بچه بسیجی های دانشگاه؟؟!!!)رو با نالون بوشندن تا خیس نشه مزارشون(آخه هنوز مزارشون سنگ نداره) نمیدونین چقدر قشنگ شده مزارشون مثل یه قصر شیشه ای !!!
امروز تو این فکر بودم که میشه ۱ بار من اول شم!!! D:
سلام
خسته نباشید.
منتظریم.
من که کشته مرده این انتظار برای مطلب داداش حسینم
سلام
اخوی دستت درد نکنه خیلی عالی می نویسی
کتاب نه ده رو خریدم و خوندم عالی بود کتاب دیگه ای چاپ کردی خبرمون کن .
سایه مقام معطم رهبری مستدام باد .
یه پیام ” بی زرگانی”
ساعت ۲۲:۲۸
تعداد افراد آنلاین: ۴۲ نفر.
ماشاالله
تا کرو شود هر آنکه نتواند دید.
داداش حسین بی همتای بسیجیها فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدائی داری.
۲۳ روز تا عید الله اکبر الغدیر
پیشاپیش عیدتان مبارک قطعه ای ها
نمیشه ۱ پارتی بازی کنید حالا؟؟؟
سلام ما رو به بابا اکبر می رسوندین.
ایشالا کربلا نصیبتون.
میراث فرهنگی ما همین قبور شهداست.
شهدا زنده اند و گرنه اینجا چرا این همه زیباست؟
میراث فرهنگی…چه زیبا!
خصوصی
( بر دلم “ترسم” بماند آرز”و”ی کربلا ) صحیح است
سلام
شادی روح بابا اکبر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
زیارت قبول
منتظریم
شهدا را یاد کنید … حتی با یک صلوات
سلام !
حاج آقا هاشمی واسمه مون پیام ۱۳آبانی دادند خیلی….وبا حاله…..!جواب بدید خوبه .
انقدر به شیخ گیر دادید یه کم هم بروید سراغ حاج آقا دیگه رواعصابمه!!بنده خدافقط مخالف تحریف تاریخ انقلاب هستننند!
یه جواب سبک شریعتمداری میطلبه!!!!
الهم صل علی محمد و آل محمد
ماه رمضانی می توانستم شب زنده داری کنم اما الان شرمنده ام داداش حسین گل
فقط تا دقایقی دیگر… باشه؟ 🙂
دلم تنگ سحرهای دوکوهه است
دوباره در تمنای دو کوه است
دو کوهه کاش دنیایم تو باشی
دو قصر بی تجمل ، بی حواشی…
یادمه دو سال پیش برای اولین بار که دو کوهه رفتم بوی خاک بارون خورده میومد ، شایدم بوی خاک به خون آغشته ، بوی همین بهشت زهرای امروز شما …
یاراحم العبرات….
کربلا…کربلا..کربلا….
هوس نذری های محرم را کرده دلم….هوس غذای نذری امام حسین..
عالی بود. فوق العاده بود.
ممنون که جای ما هم زیارت کردید. ایشالا بابااکبر شفاعتتون کنه.
خیلی وقته که داریم بیشتر از قبل قدر شما رو می دونیم.
خون هر شهید شعبه ای است از ثارالله.
به دلم افتاد جمله ای بگویم: السلام علیک یا اباعبدالله
وااااااااای…کشتید مارو با این آخر متن.
“…یکی شان را گرفتم دستم. آخری بود. دقیقا آخری بود. داشتم نگاهش می کردم که ناگهان دیدم همه آن مورچه ها دوباره از قبر بیرون آمدند. مورچه را گذاشتم زمین. جملگی به داخل قبر رفتند. کمی آن سو تر مورچه ها داشتند پوست خرما را می خوردند. آمدم بروم که باران شدید شد. ناگهان دیدم روی زمین، کمی آنسوتر از مزار بابااکبر تکه کاغذی رها شده. کاغذ کاملا خیس و مچاله شده بود. بازش کردم؛ “بسم رب الشهداء و الصدیقین. سلام بابااکبر. سلام داداش حسین. سلام مورچه های سمفونی مورچه ها…”.
“مورچه ها داشتند همین طور قفل کتاب سمفونی مورچه ها را باز می کردند. هر کارشان سوژه جدیدی بود برای من.”
ممنون که به نیابت از بچه های اینجا هم زیارت خوندید هم فاتحه.خیلی خیلی ممنون.
عالی بود.نمیدونم چرا ولی متن یه غم و بغض سنگینی انداخت تو جونم.
سلام
من نمیدونم چی باید بگم
فقط اینکه نمیتونید تصور کنین که چقدر ارادت دارم و چقدر خودم رو به شما مدیون میدونم
التماس دعا
خیلی فوق العاده
مورچه ها داشتند همین طور قفل کتاب سمفونی مورچه ها را باز می کردند. هر کارشان سوژه جدیدی بود برای من. به ذهنم رسید بمانم و ببینم چه می کنند مورچه ها با این پوست حرما.
هیچوقت این غلط املایی های کوچیک رو نمیگم مگر اینکه معنی رو تغییر بده ولی چون از این متن خیلی خوشم اومد برای کلمه آخر یه نقطه بزارید.ببخشید.خصوصی.
سیداحمد: ممنون از تذکر شما. داداش حسین همیشه اینجور نظرات را عمومی می کند و من هم.
شاید آسینتامن رو دست گرفته بودید که بقیه مورچه ها این طور سراسیمه برگشتن دنبالش!!!
سلام داداش چرا این روزا زیاد از این جمله استفاده میکنی؟
ما باید بیشتر قدر همدیگر را بدانیم؛ این روزها.
ما باید بیشتر قدر همدیگر را بدانیم؛ این روزها.
خیلی معذرت میخوام ولی چرا اینو هی میگید.آدم دلش شور میزنه. ما که خدا لیاقت داده و قدر شمارو میدونیم. انشاالله همیشه سالم و سربلند باشید.
خواهش..ممنون از شما…مبصر محترم و داداش حسین مختارند .خسته نباشید.
انگار قطعه مقدس ۲۶ چشمه نور است. به نیابت از همه بچه های اینجا فاتحه ای خواندم برای شهدا و از شهدا خواستم برای ما همه ما فاتحه ای بخوانند. ممنون که به یاد ما هستین.
سلام .
داداش حسین ممنون که به یادمون بودید . خدا شمارو برای ما نگه داره .
شادی روح بابا اکبرعزیز صلوات .
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
سلام
من هم سوال سحر رو دارم.چرا این جمله رو تکرار میکنید؟نکرانیم داداش حسین
سید بزرگوار خیلی وقته دیگه خبری از ایت الکرسی نیست.یاداوری کنید به دوستان
سیداحمد: نگران نباشید دوستان؛ برای راحت شدن خیالتان همه یک آیت الکرسی برای سلامتی داداش عزیز بخوانید؛ خدا حافظ و نگهدار داداش ماست.
درخت سرسبزی اش را مدیون ریشه هایی است که در خاک خفته اند
همه هستی مان را مدیون شهداییم
ما باید بیشتر قدر همدیگر را بدانیم؛ این روزها
این جمله نگران می کنه ادم رو. بیشتر قدر شما را می دانیم این روزها
ممنون جناب سیداحمد . منم نگران بودم . در طول روز منتظرم درسم تموم بشه و زود بیام اینجا 🙂
برای سلامتی داداش حسین بزرگوار .
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم .
آقای مبصر قطعه سلام ! به حسین آقا سلام مرا برسان و بگو:دمت گرم با این قطعه کربلائیت راستش می خواستم بعد از اینجا بروم……. ولی وقتی چشمام به اسم شهدا روشن شد لرزیدم از ترس شکایت مادر شهدا در قیامت وکلی ناراحت و شرمنده شدم از اعمالم. آقای مبصر قطعه! به حسین آقا بگو: برای من هم دعا کنه تا بشم ستارهای ولو کم نور برای سیدنا و مولانا امام خامنه ای(روحی فداه)
اینم یه و ان یکاد برای سلامتی داداش حسین ما و سید احمد
بسم الله الرحمن الرحیم
وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصـرِهِم
لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ *
و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَـلَمین
لعن علی عدوک یا حسین کروبی وخاتمی ومیر حسین.سلام به داداش حسین و سلام بر شهیدان .خالق ستاره ها پشت وپناهتون.الهی امین.
۴۳ روز مانده تا عاشورا
لبیک یا حسین زهرا…..
لبیک یا خامنه ای لبیک یا حسین است.برای سلامتیه امام خامنه ای صلوات.
صلی الله علیک یا سیدالشهدا….
بهترین تشهد، شهادت دادن به خون شهید است…..
ممنون که از طرف اهالی قطعه نماز و زیارت عاشورا خوندین.کلللللی ذوق کردم.آدم چه روزی هایی داره و خبر نداره……از همینجا اعلام میکنم منم دوره ۴۰روزه زیارت عاشورا تا عاشورا روبه نیابت از همه اهالی قطعه و شهدای راه انبیا میخونم.خوب منم یادگرفتم دیگه…..
ارادتمند ودعاگو..
فاطمه از کانادا
#اظهارات حاج منصور ارضی در مشهد مقدس
۸ آبان ماه/۸۹ در حسینیه موسی بن جعفر(ع)
*باید حواسمان باشد با توزیع فیلم های سینمایی در خوار بار فروشی ها و دیگر فروشگاهها دارند کجا را نشانه می گیرند دارند ریشه بسیاری از مقدسات را هدف قرار می دهند مانند فیلم قهوه تلخ و …
*عده ای می خواهند در صدور حکم قضایی علیه مهدی هاشمی رفسنجانی خلل ایجاد کنند و جلوی آن را بگیرند ، بصیرت یعنی بیداری کامل باید داشت و روشنگری کرد.
*خواهش می کنم یا دستور می دهم به نوکرانم امام حسین (ع) از کربلا گوشواره ، انگشتر ، لباس، کفن و…. نخرید انقطاع داشته باشید روضه ای فکر کنید وتمام وکمال به امام بپردازید.
*مباحث مقام معظم رهبری مخصوصا فرمایشاتشاه در در قم را پیگیری کنید ببنید مطالبات ایشان چیست ؟ چرا دائم در تمام سخترانی ها یاد از فتنه ۸۸ می کنند این مهم است باید روشنگری شود تا توطئه های بعدی خنثی شود.
و…
http://rajanews.com/detail.asp?id=68109
سلام بربصیرت مداران ،حاج حسین بسیجی ها متنتان مثل همیشه بسیار زیبا بود اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ،بهترین تشهد، شهادت دادن به خون شهید است.خدا هم عاشق خون شهید است.خون هر شهید شعبه ای است از ثارالله. (یاحسین شهید)اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
البته در معنی کردن این جمله (ما باید بیشتر قدر همدیگر را بدانیم؛ این روزها ) یعنی اینکه حاج حسین بسیجی ها به نیابت از همه بچه های فاتحه ای خواندند برای شهدا و از شهدا خواستد برای ما همه ما فاتحه ای بخوانند.ویابه نیابت از همه بچه های اینجازیارت عاشورایی خواندند که یعنی ،مبصر قطعه سید احمد گرامی به روشنگری بیشتر می پردازند که قدر دانستن یکدیگر یکی از معانیش این است که نگران نباشید دوستان؛ برای راحت شدن خیالتان همه یک آیت الکرسی برای سلامتی داداش عزیز بخوانید؛ خدا حافظ و نگهدار داداش ماست.بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ*�لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَیَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ * اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَی الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ*�
سلام
به این صبح امروزتان غبطه خوردم!
خیلی زیبا بود
چقدر تو این هوای مه الود و بارانی این متن بهم چسبید
دلمو پر داد به حرم ارباب بی کفن
بعدشم به مزار شهدا
این مورچه ها چه دنیایی دارند با شهدا
ممنون بابت اینکه به یادمون بودید و به نیابت ما پیش شهدا زیارت عاشورا خوندین
انشاءالله اهالی قطعه ۲۶ یه روز همه با هم تو صحن و سرای ملکوتی اباعبدالله زیارت عاشورا بخونیم
.
تورو خدا مارو نگران نکنید داداش حسین
ما قدر شمارو میدونیم به خدا
من پی رد نگاه شهدا میگردم…..
داداش منم نگران شدم معنی این جمله چیه که کاش قدر همدیگر را بیشترب دانیم؛ وقتی شمارویه جمله ای تاکید میکنی حتما یه خبری هست حتما ……..
ما هم رو این جمله تاکید میکنیم چهارشنبه اتوبوسی که ما را اورد راهپیمایی پر بود از فدایییان ماه پر بود از ستاره هایی قدر یکدیگر را خوب میدانستند و قدر نور افشانی های همدیگر راخوب میدانستند و قدر پر نورترین وفرمانده ترین فرمانده شان راخوب میدانستند و قدر………
داداش تو رو خدا تو این هوای بارونی حال ما رو بارونی تر از اینکه هست نکن…………
یا حسین….
……… این نوشته ها دل سنگ رو هم کباب میکنه …بعد یه هفته گفتم بریم قطعه …اشکمون در اومد …میتونم تا حدودی درک کنم داداش چی میگن….بیشتر از حدودی میتونم درک کنم…آدم وقتی از خودی میخوری زخمش عمیقتر میشه…. تامل کنید دوستان …..
سلام بر داداش حسین بسیجیها و سید احمد بزرگوار
خدا قوت
الهی داداش حسین هر کجا هستی وجودت بی بلا باشد سر و دستت علی گیرد نگهدارت خدا باشد…
نوشته هات زندن آقای قدیانی؛ انگار منم قطعه ۲۶بودم؛ قطرات بارون و احساس می کردم…..
خیلی مدیون نوشته هاتون هستم آقای قدیانی.
علی یارت”