به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!
***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!
***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
کاش بیکار بودم؛ شب و روز داستان های شما این “خاطره-بهاریه” های محشرتان را می خواندم. خیلی زیبا، خیلی زیبا. احسنت. یکی از یکی بهتر. ساده ساده ساده… و قشنگ و تمیز در فضایی پر از بوی خدا. آفرین بچه ها. هزار آفرین.
سلام بر حسین*
ای بابا آقای قدیانی!
چیکار این بنده خدا داری آخه! بیچاره از وقتی محمود جون رفته لبنان اینم رفته تو نخ عربی که دوباره قاط نزنه و خلیج العربیه و از این گاف ها…
حالا تو این هیر و ویر دوربین رو هم سر و ته بگیره عجیب نیست خب…
سلام قولا من رب رحیم
کلا به شما که عرض میکنم سوالهای سخت سخت نباید بپرسید از این بنده خدا
آخه شیخ رو چه به دوربین و لنز و …
سلام
فکر کنم به دنبال عکس های تعرض می گرده
هوالحق
التماس شهادت….
عجب عکس توپی!!
بازم از این عکسا کار کن.
۶ تائیاششششششششششششششش!!!!
ای بابا آقای قدیانی آخه اینmr از کجا فرق تله و واید را بفهمه . راستش خودمم از متن شما فهمیدم.چقد سخت می گیرین. راستی باخت استقلال را هم از حالا بهتون تسلیت می گم. انشالله غم آخرتون باشه.
ای شیخ عزیز اگر می خواهی زیبا ترین عکس الاغ را بگیری و اسمت در کتاب ترین ها(یا به قول بی سوادا گینس) ثبت بشه کافی است بنز دوربین را به طرف خودت بگیری
.
.
.
چریک…….
دیدی سخت نبود!
اسمت ثبت شد!
نفر بعدی..
خدمت شما عرض کنم که بنده الان زیر سرمم،این تیکه رو که خوندم درمانگاه منفجر شد”در این حالت مراقب جفتک باش!خطر تعرض هم به قوت خود باقی ست”
دمت گرم داداش ترکوندیش
سلام….
🙂 🙂 🙂 🙂 ضربدر بینهایت! چند وقتی میشد اینهمه نخندیده بودم! وای که این شیخ یک نعمته!
سلام
واقعا شما چطوری اینو از اینجا به اون از اونجا ربط میدین آیا؟
سلام خدا بر مجاهدین راه خدا
سلام خدا بر آنانی که در زندگانی جسمانی خود حماسه و شور می آفرینند و زندگی و مرگشان عزت اسلام است و ذلت اعدا
سلام خدا بر شهیدان
و سلام خدا بر پیروان حقیقی راه امام و شهیدان
سلام خدا بر سرباز ولایت رجایی زمانه که روزگار کوتاه ریاست جمهوری رجایی را به ۵ سال گستراند و ۵۰ سال را خدمت کرد و آباد کرد و عزت آفرید
نگویید که نگوییم که ما در تقدیر از این فرمانده لشکر اسلام زیاد نگفته ایم و خدمات عاشقانه دکتر احمدی نژاد را فقط رب الشهدا و الصدیقین میتواند پاسخگو باشد
و دعا می کنم
و دعا می کنیم
که این انسان مومن و سرباز ولایت و فرزند عزیز ملت عاقبتی خیر داشته باشد و خداوند آنچنان که به بهترین بندگان خود پاداش داد به ایشان نیز پاداش دهد
اللهم عجل لولیک الفرج
سلام
ایول الله داداش
اســــــــــــتـــــــــــــقـــــــــــــــــلال سرور پرسپلیسه
به نام خالق دوستی
یه سخنرانی از امام ازسیما می دیدم بعد از عزل بنی صدر از ایشان تعبیر جوان خام کردند
اما …
وای خدامردم ازخنده …….//۵باربگوتاجرتوچه تجارت میکنی .به توچه که چه تجارت میکنم ….باید۱۰۰۰یارم بگه من خرم خرمنم باورکنیددوستان توهمینه شم مثه خرمی مونه توروخدابه این عکس نیگاکنین اصلاخرییت تواین چهره موج میزنه…….قسم به قلمت وانچه مینویسی
به قول بچه ها :
یه دونه ای داش حسین!
کلی خندیدیم.
ریه هام حال اومد.
یاعلی
سلام
خیلی مامانه این عکس.
فکر کنم داره عکس های ایتالیا رفتنش رو نگاه می کنه. می خواد ببینه اونو بیشتر تحویل گرفتن یا دکتر محمود رو تو لبنان.
السلام علی الباکین علی الحسین…
سلام.
آقا ال سی دی دوربین ما سوخته.مارکش هم سونیه.
یعنی فکر میکنم سوخته باشه.روشنش که میکنم صفحه اش سفیده و هیچی نشون نمیده.
حالا چی کارش باید بکنیم؟در این مورد کاری از دست شیخ بر میاد؟؟؟
سلام بچه ها. خیلی نامردین نباید یه احوالی از من بپرسین؟؟؟؟؟؟؟
خیلی دلم واسه اینجا و شماها تنگ شده بود….هیییییییییییییییییییی
خدا الهی لعنتش کنه…
نمی دانم با این همه خلافکاری هاشون چرا به دادگاه کشانده نمی شن؟؟؟؟؟؟؟؟
التماس دعا
یا علی
نمی دونم “دیوونه داداشی” اینجا رو دیده یا نه؟
http://iusnews.ir/?pageid=117086&شعر::با اتوبوس، بردن ما رو به لبنان&1389-07-23
هر کشوری برای رسیدن به اوج خودکفایی و آزادی و رهایی از ذلت استکبار و پیروزی باید خون بده،رنگ خوون هم قرمزه،دقیقا رنگ تیم عشق پیروزی،پس،پیروزی سروره استقلاله.
سلام داش حسین !
تو نمیدونی چرا شیخمون این روزا هیچی نمیگه تا بخندیم و ما باید یه عکس ازش گیر بیاریم و بعد بخندیم . بابا یه کاری کنید یه مقدار فعالیتاش بیشتر بشه .
غم جامعه رو گرفته . بی شیخ ما چگونه بخندیم و خوش باشیم ؟ ها ؟
به تو بگوییم خر توهین کرده ایم به عرعر
“تاجر تو چه تجارت می کنی؟ به تو چه که چه تجارت می کنم”!
“تاجر تو چه تجارت می کنی؟ به تو چه که چه تجارت می کنم”!
“تاجر تو چه تجارت می کنی؟ به تو چه که چه تجارت می کنم”!
“تاجر تو چه تجارت می کنی؟ به تو چه که چه تجارت می کنم”!
“تاجر تو چه تجارت می کنی؟ به تو چه که چه تجارت می کنم”!
“تاجر تو چه تجارت می کنی؟ به تو چه که چه تجارت می کنم”!
گیر کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
توی گل رو میگم
erorrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrr
سلام! ایول
عالی گفتی
تو وبم دو تا بحث نوشتم که دوس دارم بخونی
نقد شریعتی
اسلام و شمشیر
منتظر نظرتم.
خداییش حیف نیست این گلوله نمک رو بگیرن بده در راه خدا با انتر بازیاش دل ملتو شاد میکنه این همه مفسد داریم اومدن گیر دادن به این شیخ نمکی اخه این انصافه.
به شما که عرض کنم کلا تاجر ورشکسته شده ولی قبلا کارش تجارت سته بوده
سلام علیکم
ممنون از همه ی نوشته هات
یاعلی
باز هم غروب جمعه…
دل به داغ بیکسی دچار شد، نیامدی
چشم ماه و آفتاب تار شد، نیامدی
سنگهای سرزمین من در انتظار تو
زیر سم اسبها غبار شد، نیامدی
چون عصای موریانه خورده دستهای من
زیر بار درد تار و مار شد، نیامدی
ای بلندتر ز کاش و دورتر ز کاشکی
روزهای رفته بیشمار شد، نیامدی
عمر انتظار ما، حکایت ظهور تو
قصه بلند روزگار شد، نیامدی
عبدالجبار کاکایی
من با قوم شوهر(خصوصا مادر شوهر) زدیم به تیپ هم اومدم قطعه دلم باز بشه. ای کاش یه نمه زبون شما رو داشتم تا حقمو میگرفتم داره قلبم میترکه آهای اهالی قطعه برام دعا کنید خدا صبرم بده!
خدایی نمی شه ۵ بار پشت سر هم بگی تاجر تو چه تجارت می کنی؟ به تو چه که چه تجارت می کنم
هنگ کردم.
ایول
تو پیشخوان دیدمتون
سلام
ترکوندین این کروبی بدبخت رو ها. 😀
گفتم
ایول
۵ بار بدون غلط گقتم تاجر تو چه تجارت می کنی؟ به تو چه که چه تجارت می کنم
یاه یاه یاه
سلام خدا قوت
قم بذا ما هم دعا کنین.
یا حق.
سلاام
واااااااااااااااااااای دلم برای قطعه یه ذره شده بووووووووووودا…
راستی داداش این روزا همه جا حرف از حاج احمد است …شما متن درباره ی حاجی نمی نویسید؟؟؟
ای بابا
شرمنده
فکر نمی کردم اون دو تا آخری رو تایید کنید
😀
سلام
“لنز را در این حالت یک مقدار دیگر بچرخانی، حکایت “این همانی” می شود. یعنی تو دیگر میان خودت با الاغ تراوا هیچ فاصله ای نمی بینی…”
“حکما حروف انگلیسی منوی دوربین را خیال کردی عکس است. ”
=))..حیف که اینجا اون شکلک رو نداره که از خنده خوابیده رو زمین…فوق العاده بود.
یه طوری نوشتید انگار دلتون میخواد همچین با دو تا دست بکوبین تو سرش!بس که خنگه.
“به تو بگوییم خر، توهین کرده ایم به عرعر. “
سلام.
بسیار عالی بود . با خنده ناشی از زیبایی متن داشتم کامنتا رو می خوندم که رسیدم به کامنت دوست عزیز دلشکسته . منفجر شدم از خنده . ( با عرض پوزش از محضر دلشکسته عزیز ) اخه من هر مدل انگیزه برای سر زدن به قطعه دیدم بودم این یکی رو نه . ببخشید . دست خودم نبود
تبریک:)
استقلال یک پیروزی صفر!
🙁
ما خودمون گذاشتیم گل بزنید که تو دلتون نمونه
وگرنه اراده می کردیم اون وقت شیش تایی ها…
تبریک می گم 🙂
برد تیم استقلال را به کمک ۱۲ نفر(۱۱ بازیکن+داور)تسلیت میگم.البته بازی باید۱-۱ تموم شد.گل پیروزی هیچ مشکلی نداشت.
پ ر س پ و ل ی س
*اس اس* چی کاااااااااااااااارش کرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آقا تقلب شده
اگه ریختیم تو خیابونا نگید چرا!
اصلا مگه میشه استقلالی ها به داماد خودشون گل بزنن!!!
سلام
تا هستین من یه چیز خیلی مهم رو یادآوری کنم:
.
.
.
.
شیش شیش شیش تایی هاش
یاح یاح یاح
افراد آنلاین:۴۱نفر
وای ی ی ی خدا ا ا ا ا ا ا ا
رفتم تو مای کامپیوتر واومدم ۱۰ نفر آنلاین شدن!
تسلیت یا تبریک!
راستی حسین جان کروبی در مصاحبه با نیویوکر بازهم ادعای تجاوز کرده و گفته من مدرک دارم
یه تکل بزن ببینم…زودباش
سلام . خسته نباشی اخوی . دیروز اومدم نمایشگاه نه شما بودی نه میثم . البته بقیه ی بچه ها رو ملاقات کردم . از بچه های نقد نیوز شنیدم که چفیه انداختن گردن شیرازی و شمام که … !! دمت گرم داداش . رو سپیدمون کردی . به کوری چشم اونایی که حرمت چفیه رو شکوندن تو همین روزا یه طرح میزنم شاید جگرمون حال اومد !
فدایی داری
یا علی مدد .
علی دایی:چقدر تصمیم؟
جای بسی فکر کردن دارد!!!!!!
زررررررررررررررررررشک
من که اصلا نمیدونستم مسابقه چه ساعتیه!!!!!!!!!!!!!!!
الان شنیدم که پرسپولیس….
نه…
من اسیر این صحنه آرایی های خطرناک نخواهم شد
زنده باد پرسپولیس
داوود فنایی هم مهر تایید رو زد،دیگه چی؟
گل مارو پس بدید…
تقلب شده!
این کمک داور یا باید خودشو بکشه یا به طرز مشکوکی توسط خاندان هاشمی!!!!!!!!!!!!!!کشته میشه.
🙁
بازی برگشت میدونیم چی کار کنیم…
هوادارای تیم محبوب پرسپولیس
تیم استقلال با خوش شانسی تمام و با کمک داور این بازی رو برد
اما ناراحت نباشید این بازی برگشت داره و بازی برگشت هیچ کس نمی تونه به داد
استقلال برسه
سلام داداش بالاخره اجازه میدی از مطالبت تو وبم استفاده کنم یا نه؟ یا زهرا…
دمت گرم !
خیلی باحال بود .
خدا بگم چیکارت کنه !
سلام. شب خوش.
خدا قوّت.
آقا یه چیز بگم بیشتر بخندید.
دیروز توی اتوبوس کنار یه خانومی نشسته بودم که بعد فهمیدم معلّم هستن ایشون. صحبت افتاد و منم گفتم منم دارم تلاش می کنم و خودمو به در و دیوار می زنم که بتونم به شغل معلّمی که خیلی دوست دارم برسم، بهم گفتند:«معلّمی خیلی شغل خوبیه و …» بعد از اینکه کمی از سختیها و شیرینیهای این شغل صحبت کردند، یهو خندیدند و گفتند:«هفتۀ پیش یهو به سرم زد یه موضوع انشای تکراری بدم.(ضمناً ایشون معلّم کلاس سوم ابتدایی یه مدرسۀ دخترونه هستند) به بچّه ها گفتم با موضوع علم بهتر است یا ثروت انشا بنویسید. می خواستم ببینم بچّه های این دوره و زمونه چطور فکر می کنند. هفتۀ پیش چهارشنبه گفتم برای این هفته بنویسند. دیروز(الآن که من دارم می نویسم می شه پریروز!) یه دانش آموزی با اصرار اومد انشای که نوشته بود خوند.» بعد این خانوم معلّم برگۀ انشای این دانش آموز رو نشونم داد. باورتون نمی شه نوشته بود(از روش برای خودم نوشتم و الآن عیناً اینجا می نویسم):«البتّه بر همه وازح و مبرهن است که علم بهتر از ثروت است. چون اگر علم نداشته باشیم ولی یک عالمه ثروت داشته باشیم به هیچ دردی نمی خورد. می شویم مثل کروبی که ثروت زیادی دارد ولی چون علم ندارد همه به او می خندند و مسخره اش می کنند. کروبی آنقدر بی سواد است که به او می گویند شیخ بی سواد. ولی پول خیلی دارد که یه هیچ دردش نمی خورد. من دوست ندارم مثل کروبی باشم که پول زیادی دارد ولی چون علم ندارد همه مسخره اش می کنند. من می خواهم مثل رهبر خامنه ای یا رئیس جمهور احمدی نژاد باشم که پول ندارند ولی چون علم زیادی دارند همه ما دوستشان داریم. حتّی موسوی هم پول زیادی دارد ولی علم ندارد. به خاطر همین است که پدرم به او می گوید خر و به کروبی می گوید این از خر هم کمتر است…»
انشای این دانش آموز کمی طولانیه. بقیه شو نمی نویسم. تا آخرش خیلی خنده داره. این خانوم معلّم بعد گفت:«من فکر کردم این چیزا رو از پدری، مادری، کسی یاد گرفته. یا اونا بهش گفتن چی بنویسه و چطور بنویسه. اولیاشو خواستم و امروز مادرش اومد و وقتی باهاشون درمیون گذاشتم، بعد از اینکه کلّی خندیدند، گفتند اون روز که اومد خونه گفت من همچین موضوع انشایی دارم. ما هم یاد بچّگی های خودمون افتادیم و با پدرش شروع کردیم از خاطرات مدرسه گفتن. من گفتم البتّه بر همه واضح و مبرهن است که علم بهتر از ثروت است… بعد دیدم دخترم رفت تو اتاق و نیم ساعت دیگه برگشت و گفت نوشتم. ولی دیگه نخوندم چی نوشته. همۀ اینا از ذهن خودشه و غیر از البتّه واضح و مبرهن است که من گفتم، بقیه ش نوشتۀ خودشه. ضمن اینکه من و پدرش تو خونه خیلی در مورد مسایل سیاسی و فتنه حرف نمی زنیم. وقتی که دخترم خونه نباشه با هم در این باره صحبت می کنیم. فقط یه بار همون اوایل که تلویزیون کروبی و موسوی رو نشون داد، باباش گفت این موسوی خره و کروبی از خر هم کمتره. بعد این انشارو به مدیر مدرسه نشون دادم و اونقدر خوشش اومد که همین امروز سر صف بهش جایزه دادند!»
ای خدا، این کروبی چقدر خریت کرده که این نیم وجب بچّه هم فهمیده.
التماس دعا
یاعلی
این شیخ اسباب خنده و گذر روزگار برای ماست ! اگر نباشد و داداش حسین هم ننویسه واسش ، بی ح.صله میشویم ! خاطر همایونی امان تلخ می شود ! 🙂 ولی خداییش این شیخ رو اگه انداختن زندان ، خودمون سند بگذاریم درش بیاریم ! بیرون باشه حال بیشتری به ما دست می دهد 😉 ه
عجب عکس و متنی بود
وااااااااااااااااااااااای
عجب متن باحالی بود
خداییش خوبه این شیخ هستش وگرنه ما سوژه خنده نداشتیم.از دست اجمدی نژاد که نمی شه خندید اصلا…
می گم چطوره شیخ رو بفرستیم پیش احمدی نژاد یه مقدار جغرافی یاد بگبره
سلام داش حسین……..
داداش به نظر من مهرامن مدیری……..
باید جای بی خودی الملک دیلمی از این شیخ استفاده می کرد………
چو.ن تو اونجا اون بد بخت باید خودشو بکشه تا حس بگیره ولی این شیخ اصل جنسه
بسی بسیار خندیدم
داداشی دمت گرم حسابی حال کردم و البته خستگیم در رفت
سلام :خوش بحالت که گوشه ای از بهشت راخریدی
احسنت مطلب طنز جالبی بود. کلی خندیدیم. قلم شما درد نکنه.
دست مریضاد حسین اقا کتاب نه دهتو خوندم کلی حال کردم قلبم مملو از عشق اقا سید علی شد اجرت با امام زمان
“سفر مقام معظم رهبری به قم چرا؟؟؟” را در وبلاگ ما بخوانید.
سلام. اولین باره مطلبتون رو خوندم.
خودش یه طرف نظر دوستان یه طرف… از بس خندیدم مردم.کیفور شدیم با این شیخ الشیوخ!!!!!!!!!!