درست در شرایطی که سال ۹۰ تمام شد، وارد سال ۹۱ شدیم! سال ۹۱ با همه سختی هایی که داشت، سال آشتی سران قوا با یکدیگر بود و ایشان تقریبا ماهی یک بار به دیدار هم می رفتند و هر چند تا روز قیامت با هم قهر کرده بودند(!) آشتی کنان سوار کشتی می شدند! سال ۹۱ مربع امیر قلعه نویی، علی دایی، مایلی کهن و عادل فردوسی پور کلا ۴ بار قهر و ۳ بار آشتی کردند، اما سران قوا ماشاء الله دعوا نکرده، آشتی می کردند و آشتی نکرده، دعوا!
سال ۹۱ یه جورایی سال پیر موتلفه بود و اینقدر که حاج حبیب الله نامه نوشت، حسین قدیانی مطلب ننوشت. در همین سال عسکراولادی متوجه شد که سران فتنه، فتنه زده اند، نه اهل فتنه! و تو چه می دانی که مفتون چیست؟! در اواخر این سال، «حضرت استاد» و «سردار قلم» درباره موضوع «فتنه زدگی و تفاوت آن با جرج سوروس گری و جین شارپ پروری بی واسطه» به مناظره با هم پرداختند که بیننده دقیقا متوجه اختلاف نظر نامبردگان نشد(!) در سال ۹۱ حبیب الله عسکراولادی در هر شماره هر روزنامه ای دست کم ۴ تا مطلب نیم صفحه ای داشت؛ نامه ای در پاسخ به جوابیه همان روزنامه، جوابیه ای در حاشیه جوابیه هامش یک روزنامه دیگر، ادامه نامه نگاری با اصلاح طلبان، و پاسخ دادن به بازتاب جوابیه یکی مانده به آخر همان اصلاح طلبان در شماره آخر یک روزنامه دیگر!! البته این اواخر به نظر می رسید اصلاح طلبان کم آورده باشند، اما حاج حبیب ول کن نبود و همچنان یا می نوشت یا جواب می داد!
سال ۹۱ معلوم شد که برادر همین حاج حبیب الله یعنی اسدالله چگونه نفر اول زیره دنیا شد. از قرار، حاج اسدالله یک روز می خواسته در کودکی سنگک بخرد که متوجه می شود نانوا دارد روی نان کنجد می ریزد.
اسدالله کودک رو به نانوا: «شاطر! کنجد را کیلویی چند می خری؟!»
شاطر رو به اسدالله: «فلان تومن!»
اسدالله: «الان می رم از بازار، بدون ارز مرجع (!) برایت کنجد ارزان تر میارم!»
… و بدین ترتیب اسدالله، سلطان زیره جهان می شود!!
در این سال ما شاهد وقوع ۲ زلزله دلخراش در میهن مان بودیم که باعث شد رئیس محترم قوه، ضمن سفر به کاراکاس و هم دردی و چیزهای دیگر با خواهر و مادر آن مرحوم، نشان درجه یک فرهنگ را به یکی دیگر بدهد. حسن سال ۹۱ به این بود که عاقبت معلوم شد منظور رئیس قوه از بهار، امام زمان (عج) است، اما مشکل آنجا بود که منظور رئیس قوه از امام زمان (عج) همان «یکی دیگر» بود! در این سال آقای احمدی نژاد درباره مدیریت حضرت نوح، سفرهای استانی یوزارسیف، برنامه های اقتصادی آمن هوتپ سوم، اختلاس قوم ماد، آکله الاکباد، شیخ رشیدالدین وطواط بن یحیی ملقب به طوطی بازرگان، عیسی پسر مریم، فردوسی توسی، کتیبه حقوق بشر کورش، زیگورات چغازنبیل، چاوز بن چه گوارا، ام هوگو، جرجیس و کلا همه چیز صحبت کرد، الا مسائل حوزه ریاست جمهوری!!
سال ۹۱ به مجلس رفتن احمدی نژاد، یک بار شوخی شد و یک بار هم شوخی شوخی، جدی شد! این وسط آنچه جدی جدی، شوخی گرفته شد، مشکلات معیشتی مردم بود. در سال ۹۱ قیمت اغلب اقلام خوراکی و غیر خوراکی سر به آسمان سایید و درست در همین فضا، یک میمون پیشگام وارد فضا شد!
سال ۹۱ سال ابطال بسیاری از مشهورات علمی بود و بر ما ثابت کرد که پراید خیلی هم گران نیست! و با یک حساب سرانگشتی مشخص شد قیمت هر کیلو پراید از قیمت هر کیلو پسته ارزان تر می افتد! ما چند بار حساب کرده باشیم، خوب است؟!
سال ۹۱ به عبارتی سال بهار رسانه ها بود و خبرگزاری یک نهاد نظامی نشان داد که با یک پیامک در روز تعطیل چگونه می تواند اوضاع اقتصادی کشور را آشفته کند!
در سال ۹۱ ما در جشنواره فیلم فجر، هر چه جایزه بود دادیم به هنرمندانی که در فتنه نقش داشتند، اما آمریکایی ها پیام این حرکت را نگرفتند و اسگل ها، اسکار را به وحید جلیلی خودشان دادند!
در اواخر این سال، برای اولین بار، تعداد دوش نامزدهای انتخابات از تکلیف بزرگان پیشی گرفت! و تقریبا به ازای هر تکلیف، کلی دوش وجود داشت! در همین سال بود که معلوم شد اصول گرایان از همان شکم مادر، نامزد انتخابات ریاست جمهوری به دنیا می آیند! گروهی از کارشناسان پیش بینی می کنند در صورتی که روند احساس چیز سیاسیون همه جناح ها همین طور ادامه داشته باشد، در انتخابات ریاست جمهوری پیش رو، تعداد نامزدها از تعداد رای دهندگان بیشتر شود!
در این سال احمدی نژاد ضمن حضور در نیویورک و سخنرانی در سازمان ملل، در کاری کاملا مخالف با خلقیات احمدی نژادی، از مردم منهتن به دلیل ایجاد ترافیک هنگام تردد خودروهای هیات همراه، معذرت خواهی کرد! شهروندان ساکن در محله اعیانی منهتن که واقعا تحت تاثیر سجایای اخلاقی رئیس جمهور قرار گرفتند، فوج فوج به مکتب ایران پیوستند!! در همین سال بود که معاون اول رئیس جمهور گفت: «تا احمدی نژاد هست، من هستم و تا من هستم، سرکار خانم دکتر هست» که اندکی بعد، ایشان و اوشان بودند، لیکن خانم دکتر کنار گذاشته شد! چند وقت بعد از این، جناب معاون اول گفت: «قیمت خودروها باید شکسته شود» و پراید که ۱۱ میلیون تومان گران شده بود، به اقشار آسیب پذیر لطف کرد و ۵۰۰ هزار تومان ارزان شد! در همین شرایط بود که دکتر حبیبی به رحمت خدا پیوست! چه می دانیم؟! شاید در اعتراض به این سبک از معاون اولی!!
در سال ۹۱ بودجه کشور دوست و برادر و جنگ زده افغانستان، ماه بهمن به لویی جرگه رفت و تصویب هم شد، اینجا اما قوه محترم، بودجه یک دوازدهم را آنهم اواسط اسفند به مجلس فرستاده که باش تا تصویب شود!
وطن امروز/ ۲۸ اسفند ۱۳۹۱
در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
نزدیکای نوروز چند سال پیش، کم و بیش همین موقع از سال بود که «باباکبابی» (۱) وسط کلی خاطره جالب و ناب، از حلیم بوقلمون گرفته تا کباب بناب، ناگهان زد به طبیعت و گفت: «زمستون همیشه ۲ بار می ره. یه بار اواخر بهمن، دروغکی، یه بار لحظه سال تحویل، راستکی… همیشه چند روز مونده به اسفند و چند روز بعدش، هوا شروع می کنه گرم شدن، اما تا آدما می رن توی فاز «بهار زودرس»، یه دفعه زمستون با یه برف پر حرف، حاضری می زنه… این اتفاق با اینکه هر سال تکرار می شه، هر سال مردم فریب می خورن! خلاصه، تا «مقلب القلوب» را نشنیدی، رفتن زمستون رو باور نکن… کرسی رو جمع نکن!»
حواسم هم به حرف بابابزرگ بود، هم به پیش بینی سازمان هواشناسی، اما از هول بهار، بازم در دیگ زمستان افتادم! هول بهار، حالم را خوش کرده بود… لیکن چه بسیار که «حال»، سبب غفلت از «قال» می شود. حالی که «می مانی»، رحم ندارد به قالی که «می دانی».
کرسی نگذاشته بودیم که جمع کنیم، اما هوا ظرف ۲ هفته گذشته از بس گرم شده بود که در آسمان دنبال پرستو می گشتم، در زمین دنبال گل لاله. البته نه از آنهایی که شهرداری می کارد؛ لاله واقعی، اصل!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به سبب کاری اداری شخصی، چند روز پیش رفته بودم بلد «بلده». با کم ترین لباس، و لگن ترین ماشین، یعنی آردی یشمی مدل ۷۸ جناب اخوی که جز بوق، همه جای ماشینش صدا می دهد! فلاشر؛ کلا خراب! موتور؛ روغن ریزی! برف پاک کن ها؛ سالم، اما بدون توانایی در دادن آب به شیشه ماشین! یعنی فقط واست بای بای می کنه، تمیز نمی کنه! لاستیک ها؛ صاف عینهو آینه! آینه سمت شاگرد؛ آینه بی آینه! رادیاتور؛ احتیاج به آب دادن بعد از هر ۲ ساعت رانندگی، به خاطر جوش نیاوردن! فرمان ماشین؛ توی سرعت ۸۰ یه ریپ، توی ۱۰۰ یه ریپ، توی ۱۲۰ بندری! لاکردار باید دو دستی می گرفتمش که از جا درنیاد! دنده؛ بدتر از فرمان! کلاچ؛ بهترین وزنه برای تقویت عضلات دو قلو! کارت ماشین؛ مفقود! بیمه نامه؛ ۶ ماه از مهلت گذشته! معاینه فنی؛ شوخی نکن! نور چراغ ها؛ مگر با چشم بصیرت، فقط ۲ متر! بخاری؛ دادن خاک به جای گرما! ضبط؛ یک حفره مستطیل + کلی سیم ولو! و قس علی هذا…
جاده چالوس را تا وسطا رفتم؛ دو راهی یوش بلده، پیچیدم سمت راست. هوا هم به غایت ملس و بهاری بود.
از قبل طوری برنامه ریزی کرده بودم که در خانه/ موزه نیما توقفی داشته باشم، عکسی بیندازم، احیانا کتابی بخرم و کنار قبر علی اسفندیاری و الباقی فاتحه بخوانم. توقفم در یوش ۲ ساعتی طول کشید. خبری از زمستان نبود. در تن لخت درختان به وضوح می شد لباس خوش رنگ شکوفه ها را تماشا کرد.
کمی بعد در «بلده» کارم را انجام دادم. راحت تر از آنکه فکرش را می کردم. لنگ یکی دو تا امضاء بودم که جور شد.
از بلده رفتم سمت نور، یعنی شمال (۲) با جاده ای کاملا خلوت و هنوز بکر. در شهر نور با حمیدرضا یوسفی ورجانی قرار داشتم. از دوستان قدیمی که فتنه ۸۸ پیچید سمت فتنه گران و کارهایی کرد (۳) که بماند. حمید برای خریدن یک قطعه زمین، در نور بود و همین بهانه مناسبی بود تا شبی در ویلای پدرش در «چمستان» اقامت کنیم.
طبق قرار صبح زود راهی جاده ساحلی شدیم به سمت قائم شهر. یعنی سمت راست جاده ساحلی. در قائم شهر، آشنایی برنج کار دارم که همیشه برنج هایم را از او می خرم. دست اول است و به صرفه و مرغوب و خوش خوراک. حمید هم چند کیلویی خرید. «آقا صفر» اما خیلی شاکی بود از اوضاع کشت و کار. می گفت: «همین طور برنج و سیب زمینی و چای و مرکبات است که باد کرده دست کشاورز، آن وقت می ریم از خارج برنج وارد می کنیم! چرا؟… بعد از چند ماه که دولت صدای داد ما را می شنود، می آید و از ما نسیه خرید می کند، حالا باش تا حساب کند بدهی اش را! ما از بانک کشاورزی وام می گیریم، فقط ۲ تا قسط عقب باشیم، اول زنگ می زنن به ضامن و آبروی آدم رو می برن، بعدا خود به خود از حساب مون کم می کنن، ولی ما که از دولت طلب داریم، به کی باید زنگ بزنیم؟! ضامن دولت کیه؟! به پیمان کار می گیم، می گه؛ تقصیر دولته! به دولتی ها می گیم، می گن؛ قصور از پیمان کاره!… آقا! ما این یارانه ها رو نخواستیم! پول خودمون رو بدین…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
چه در راه جاده ساحلی و چه در راه برگشت از قائم شهر به سمت تهران؛ جاده فیروزکوه، چیزی که مشهود بود تخریب جنگل بود و عدم رویت دریا! بی اغراق در جاده ساحلی اصلا ساحلی ندیدیم! یعنی اصلا دریایی ندیدیم که بخواهیم ساحلی ببینیم! هر چه بود، یا ویلاهای شخصی بود، یا ویلاهای دولتی/ حکومتی فلان نهاد و بهمان ارگان که البته بیش از کارمندان بینوا، سهم خوش گذرانی حضرات مدیر می شود. حمید می گفت: جاده ساحلی شده جاده ویلایی!! راست می گفت.
جنگل اما حکایت دردناک تری داشت. القصه! چند ماه پیش، از ابتدای جاده چالوس داشتم برمی گشتم تهران. حدودا نیم ساعت بعد از اول جاده، جنگل های طبیعی به آن عظمت، جایش را داد به مقداری کاج و بلوط کاشته شده! و به شدت تنک و کم پشت! کمی بعد، همین شبه جنگل لاغر هم کلا محو شد!
یادم می آید ایام کودکی وقتی جاده چالوس می رفتیم، اگر راه را ۳ ساعت حساب کنی، بیشتر از ۲ ساعت و نیم اش جنگل بود. الان دقیقا برعکس شده! بیشتر کوه خشک می بینی تا جنگل… و آنهم چه کوهی؟!… کوه خط کش خورده آدمی زاد! کمی به خاطر آزادراه و بیشتر به خاطر ویلا!
مع الاسف وضع جاده هراز و جاده فیروزکوه هم بهتر از حال و روز جاده چالوس نبود. اینک شمال را بیشتر به ویلا و بساز بفروش ها باید شناخت، تا جنگل و دریا. حق دارند شمالی های اصیل ناراحت باشند از این وضع. واقعا بر سر منابع طبیعی بلایی آمده که اگر جلوی آن گرفته نشود، انگ بدی روی پیشانی نظام نقش خواهد بست. تعارف که نداریم! کل ساحل شده رژه آرم این اداره و آن شرکت! ویلای مخابرات، ویلای صدا و سیما، ویلای سایپا، ویلای خصوصی، ویلای نیمه خصوصی، ویلای فولاد مبارکه، ویلای کوفت و ویلای زهر مار! اگر از نظر جمهوری اسلامی، دریا و کوه و جنگل متعلق به همه ملت است، چرا پس علیه این رویه نادرست اقدام قاطعی نمی شود؟!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به ورسک نرسیده بودیم که هوا ابری شد… و خیلی زود برف گرفت. فکر کردم؛ خفیف است و می شود رفت. حمید موافقت کرد. به راه مان ادامه دادیم. بعد از ورسک اما همین که تونل های ۳ گانه را رد کردیم، ابتدای گردنه گدوک گیر کردیم در بوران. یک آن دیدم ماشین نمی رود و دارد سر می خورد! عقل کردم و ماشین را هر جور بود هدایت کردم سمت شانه جاده. با آن وضع، یا ما به ماشینی می زدیم و یا ماشینی به ما!
شانه جاده اما بالطبع برف بیشتری داشت. حدود نیم متر! هوا هم داشت تاریک می شد… حمید گفت: پیاده شم، هل بدم؟ گفتم: با لاستیکای این لگن، بی فایده است… بدتر گیر می کنه توی برفا! گفت: سردم شده، یخ زدم! گفتم: منم! گفت: تو باز یه بافت تنته، من چی؟! گفت: داری چی کار می کنی؟ گفتم: زنگ می زنم امداد خودرو… گفت: اینجا که آنتن نداره! گفت: الان سگ میاد خفت مون می کنه! گفت: بدجور داره بهم فشار میاد! گفتم: تو برو اون پشت مشتا، منم می رم این پشت مشتا!
در ماشین را که باز کردم، سانتافه ای قیژ از کنارم رد شد و گل و لای را پاشید طرفم. مانده بودم چه فحشی بهش بدهم که در برف و مه جلوی جاده گم شد، اما هنوز صدای آهنگ ماشینش می آمد… «دلم گم شده، پیداش می کنم من…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
حدودا یک ساعت در آن کوران گیر کرده بودیم که عاقبت سر و کله این امداد خودروهای گذری پیدا شد. طرف گفت: ماشین رو از شانه جاده بیارم توی جاده، می شه ۴۰ هزار تومن، هر ۱۰ دقیقه که توی جاده بکشم تون ۲۰ هزار تومن دیگه می گیرم!
چاره چه بود؟! قبول کردیم. دو سه پیچ بعد، آردی یشمی ما که پشت یک نیسان آویزان بود، همین طور لک و لک داشت می رفت که حمید زد به شانه ام؛ اونجا رو نگاه؟… گفتم: همون سانتافه است! گفت: علامت بده، نیسان نگه داره ببینم…
پانوشت:
۱: بابابزرگم قبلا کبابی داشت. هنوز هم یک خط در میان به عادت بچگی ایشان را «باباکبابی» صدا می زنم.
۲: جاده های شمالی جنوبی چالوس (منتهی به شهر چالوس) و هراز (منتهی به شهر آمل) که تقربیا موازی هم اند، به واسطه جاده افقی یوش و بلده به یکدیگر وصل می شوند. از جاده بلده البته به شهر نور نیز جاده ای هست به غایت بکر و دیدنی که دقیقا بین چالوس و آمل در می آید.
۳: یکی از روزهای فتنه، یعنی روز ۱۳ آبان، حمید را در جمع آشوب گران دیدم. داشت شعار می داد؛ «سفارت روسیه، لانه جاسوسیه». تنها بودم. ایستادم گوشه ای به نظاره اش. شعارش غلیظ تر شد؛ «نه غزه، نه لبنان…». خواستم زنگ بزنم به موبایلش که دیدم آنتن ها را پرانده اند… آنتن ها را، دوستی ها را، خیلی چیزهای دیگر را. همین طور که نگاهم به حمید بود، یاد آن روزی افتادم که…

– حمید! آخرش نگفتی چرا ۴ تا از انگشت های دست راستت قطع شده؟!
– سال ۶۱ مادرم داشت با دستگاه، گوشت چرخ می کرد که یهو آژیر جنگ پخش شد. رفت چادر سر کنه، منو ببره زیرزمین که…
هنوز که هنوز است گاهی با خودم خلوت می کنم؛ آژیر جنگ خطرناک تر بود، یا آژیر فتنه؟! و صف من و حمید، کجا از هم جدا شد؟!… و کجا دوباره جوش خورد؟!
من همان حمیدم… حمید همان من است… در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
بسم الله…
سعادت است سرانجامِ عاشقانِ حسین…
شاید آسینتامن………………
به به!…
.
.
سلام بر حسین*
شکر خدا که در پناه حسینیم… عالم ازین خوب تر پناه ندارد
http://uploadtak.com/images/y9615_Ramezani.mp3
از دامن زن مرد به معراج میرسد… بر دامن پاک مادر شهیدان صلوات.
دنیا مشتش را باز کرد؛ شهدا “یاس” بودند و ما “هیچ”؛
خدا آنها را برد، زمان ما را..
افسوس..
اون روز تو تلوزیون سخنران ماجرای فطرس ملک رو میگفت؛ که بعد از بخشیده شدنش، از خدا خواست که بشه مسئول رساندن “سلام بر حسین”!
یاد آسینتامن افتادم. 🙂
http://www.ghadiany.ir/?p=1717
من دلم سمفونی مورچه ها میخواد.
.
نمیشه حالا یه خبر خوشی به ما بدید؟
.
میشه لطفا یه چیزی بگید، خواهش میکنم!
“مادر که برود، هر شهیدی گمنام می شود!”
فوق العاده بود… فوق العاده…
هر قدر از زیبائیش بگویم کم است!
غم داشت و اشک و زیبایی… به به…
“دلرباترین میراث فرهنگی جمهوری اسلامی، زنبیل سرخی است که گنجایش عشق را داشت.”
چقدر زیبا می نویسید داداش!
عشق کردم…
انسان کم مى آورد در برابر فداکارى شهدا، وفادارى مادرانشان، و نوشته هاى بى نظیر شما.
خدا حفظتان کند.
خیلی قشنگ بود.
از این تیپ نوشته هاتونو خیلی دوست دارم.
“به نظام فرزند دادند و عاشقانه پای این تقدیم نشستند.”
فدای همشون
:::اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم:::
شما فوق العاده اید آقای قدیانی.
چقدر دلم برای شاهکارهای این چنینی تنگ شده بود.
بی نهایت سپاسگزارم.
سید مجتبی خیلی حضرت زهرا سلام الله علیها رو دوست داشت
یه شب دیدم صدای ناله از اتاقش بلند شد
با نگرانی رفتم سراغش
دیدم پاهاش رو تو شکمش جمع کرده
دستش هم روی پهلوش گذاشته و از درد دور خودش می پیچه
بلند بلند هم داد می زد: آخ پهلوم … آخ پهلوم
چند دقیقه بعد آروم شد
گفتم: چته مادر! چی شده؟
گفت: مادر جان!
از خدا خواستم دردی که حضرت زهرا سلام الله علیها بین در و دیوار کشید رو بهم بچشونه
الان بهم نشون داد
خیلی درد داشت مادر… خیلی!
.
راوی: مادر شهید سید مجتبی علمدار
.
فدای مادر سادات سلام الله علیها…
“مثل آن مادر شهیدی که روی سنگ مزار پسرش، دقیقا روی اسم شهید، گندم می ریخت تا سفره پرندگان باشد. حالا هر هفته ۵ شنبه آواز گنجشک ها بوی غم می دهد.”
http://uploadtak.com/images/s318_gonjeshkoshahid02.jpg
http://s13.uploadbaz.com/files/4/92r1mtt2abfvhn/madar.jpg
http://s28.uploadbaz.com/files/6/boo43xa5enrrjf/40roa5qak4nfnyq8fzww.jpg
سلام؛
خدمت به مادران شهدا کمتر از مقام شهادت نیست. آرزوی سلامتی برای مادرانی که مزار فرزندانشان مایه تسکین دلشان است و فاتحه ای برای مادرانی که به سوی فرزندانشان پرکشیده اند.
تلنگری بود این نوشته برایم…
بی تو منصور دلم را به چه داری بکشم
پای در دامن سبز چه بهاری بکشم
بگذار آینه ام غرق نگاهت باشد
نقطه عطف دلم، خال سیاهت باشد
لااقل وعده بده بلکه دلم شاد شود
من خراب توام ای خانه ات آباد شود
“اللهم عجل لولیک الفرج”
سلامتی مادرای شهدا و شادی روح مادرایی که مهمونه شهیداشونن صلوات…
دلرباترین میراث بهشتی قطعه ۲۶، قلم سرخی است که گنجایش عشق را دارد…
.
.
“مدام بگو «سلام بر حسین»…”
السلام علیک یا اباعبدالله
ممنون آقای قدیانی؛
مادربزرگ من دیگه سال هاست نمیتونه سر خاک داییم بره.
امروز وقتی مطلبتون رو براش خوندم، خیلى گریه کرد. نمیدونم کارم درست بود یا نه؟
راست راستی شاهکار بود!
چرا حال و هوای سمفونی مورچهها اینهمه معرکه است؟
هر کی دلش کربلایی شد ما رو هم دعا کنه
http://uploadtak.com/images/g4244_062_Trimmed.mp3
توکلت علی الحی الذی لایموت و الحمدلله الذی لم یتخذ صاحبه ولا ولدا و لم یکن له شریک فی الملک و لم یکن له ولی من الذل و کبره تکبیرا…
آرام آرام… عجلوا بالصلاة…
“مادر که برود، هر شهیدی گمنام می شود! آهای آدم ها! تا آنها بودند، این سنگ ها را خاک نمی گرفت”
عجیب سوز داشت نوشته ی شما. اشک بی اجازه خودش را مهمان چشم ها می کند.
برای شادی روح مادر شهدا صلوات.
حسین قدیانی یعنی این!!
نویسنده کتاب نه ده یعنی این.
جسارت نمیکنم داداش. در هر موضوعی که دست به قلم ببری، عالیه کارت. اما با مطالبی مثل این نافرم حال میکنیم.
از همون جمله های اولی اشک و عشق و احساسات نوستالوژیک به هم آمیخته میشه و چی میشه!!
مرتضی رضایی؛
بنده خدا داداش حسین حتی مطالب ورزشی را هم ارزشی می نویسه که…
پس دیگه چرا می گین حسین قدیانی یعنی این؟!
خدا قوت………
این زندگی قشنگ من، مال شما/
ایام سپیدرنگ من، مال شما/
بابای همیشه خوب من را بدهید/
این سهمیه های جنگ من، مال شما/
ملک عبدلیِ عربستان، واقعاً مُرد؟!
برسیم خدمت ممد تمدن جهت عرض تسلیت؟!
سلام
ایوالله
خیلی قشنگ بود
چای پولکی؛
بله ملک عبدالله واقعا به درک رفت. البته صبح خبرگزاری های عربی، خبر رو کار کردند ولی باز خبر رو خذف کردن.
البته سگ زرد برادر شغاله، ولیعهدشم یکی مثل خودشه…
بی ربط:
ذاکر بود، ذاکر اهل بیت. اخلاص از مهم ترین ویژگی های او بود. سیّد مجتبی در دوران جهاد اصغر مشغول جهاد اکبر شد و این مبارزه با پایان جنگ ادامه یافت.
می گفت: باید خاکریز جبهه را به شهر بکشانیم. باید جوانان را با شهدا آشنا کنیم. در این راه خالصانه تلاش می کرد.
هیئت رهروان امام را در ساری فعال نمود. جوانان بسیاری را با اهل بیت آشنا کرد.
بارها گفته بود: من سی سال فرصت دارم! باید تلاش کنم. نتیجه ی تلاش های او تربیت ۱۰۰ ها جوان در شمال کشور بود.
دی ماه سال ۷۵ و درست در سی سالگی، عوارض شیمیایی به سراغش آمد.
روزی که به همراه ملائک خدا رهسپار آسمان شد ۱۱ دی ماه بود. روز میلاد او هم ۱۱ دی ماه بود.
وصیت کرده بود در کنار قبرش روضه ی حضرت زهرا (س) خوانده شود تا مادرش بر سر پیکرش حاضر شود. بعد ها پیغام رسید که همین گونه شد.
سیِّد مجتبی علمدار زنده ی همیشه ی تاریخ است. هنوز هم به دنبال هدایت شدن انسان هاست. به دنبال ما می گردد تا راه را اشتباه نرویم.
(برگرفته از کتاب زندگینامه و خاطران ذاکر شهید سیّد مجتبی علمدار)
اگر دیدی جنب و جوش شان زیاد شده، خرجش یک شکلات است.
اگر دیدی مورچه ای طرف شکلات نمی رود، نگران نباش! فاتحه اش را می خواند!
مثل همیشه عالی…
مثل همیشه عشق جاریست اینجا…
مثل همیشه…
«این بار قبل از اینکه بگویی سلام بر حسین، به دلت نگاه کن.
نگاهی به دلم انداختم و گفتم:
سلام بر حسین.
– آن آرامشی که بر دلت افتاد، قبل از سلام بر حسین، سلام حسین بود بر تو.
ای فرزند آدم! هیچ کس به حسین سلام نمی دهد. ما همه داریم جواب سلام حسین را می دهیم.»
.
.
* سلام بر حسین(ع)
شهید علمدار خیلی آدمه عجیبی بوده از اون داستان ژاکلین زکریا بگیر تا خواندن زیارت عاشورا و متوسل شدن به حضرت زهرا و گرفتن حاجت…
نمیدونم بچه های قطعه دکلمه شهید علمدار چند ماه قبل از شهادتش رو گوش کردن یا نه ولی خیلی زیباست.
شانس ! (گفت و شنود)
گفت: تازه چه خبر؟!
گفتم: عجب دنیای عبرت انگیزی است! آمریکا و اروپا برای مقابله با ایران اسلامی دست به هر کاری می زنند علیه خودشان تمام می شود.
گفت: ای ول! فتنه ۸۸ را راه انداختند، با جنبش وال استریت روبرو شدند. تحریم اقتصادی کردند، خودشان در بحران شدید اقتصادی فرو رفتند. دنبال براندازی جمهوری اسلامی بودند، دیکتاتورهای دست نشانده آنها یکی پس از دیگری سقوط کردند و…
گفتم: حالا هم که می خواستند برای جبران تحریم نفتی ایران، صادرات نفت عربستان را افزایش بدهند، نسل آل سعود دارد از صفحه روزگار محو می شود.
گفت: یکی از روزنامه های عرب زبان با اشاره به مرگ پی در پی دو ولیعهد سعودی و شایعه مرگ ملک عبدالله نوشته است؛ آیا فروپاشی سلسله پادشاهی آل سعود را باید به حساب بدشانسی آمریکا و خوش شانسی ایران گذاشت؟!
گفتم: یارو در استادیوم ۱۰۰هزار نفری راه می رفت و می گفت؛ خیلی عجیبه! خیلی عجیبه! پرسیدند چی عجیبه؟ گفت؛ ۱۰۰هزار تماشاچی، ۲۲ بازیکن، آنهمه داور و توپ جمع کن و… کبوتره درست وسط سر من فضله انداخته! بهش گفتند؛ واسه اینه که الکی اظهار فضل می کردی!
http://www.rasekhoon.net/song/download-45088.aspx
دکلمه ای بسیار زیبا از شهید علمدار. شادی روحش صلوات.
رفتگر خاک مزار را جارو کرد اما بوی هیچ آبی نمی آمد.
تشنه بود…
کمی دورتر صدای شهید می آمد، کمی پیش تر؛ نه صدای غرور و نه صدای صندلی های خشک تجدد …
رفته گر کمرش درد می کرد، نه از جاروی غبار، بلکه از سنگینی فراموشی که به دوش می کشید درد داشت.
گنجشک پرسید: اینجا چه خبر شده؟
مورچه سری تکان داد گفت: قحط انسان است! خالق گندم هست، دست های گندم پاش گرفتار هبوط شده اند…!
“آزاد اندیش”
خاطرات زیبای آقای رحیم پور ازغدی از جنگ
http://uploadfa.net/uploads/13410021121.mp3
http://uploadfa.net/uploads/13410023431.mp3
عکس: اوقات فراغت کودکان یزدی
http://rajanews.com/detail.asp?id=130363
صحبت های آقای رحیم پور
http://uploadfa.net/uploads/13410028371.mp3
وقتی یه دنیا عشق است اینجا مثل همیشه
بهشتِ «رفتگر» هم، قطعهء بیست و شیشه
پیامِ هر پرِ کاه، مدام «سلام بر حسین»…
سمفونی مورچه ها، آسینتامنی می شه!
.
.
آهای رفتگر! می آیی با هم گریه کنیم؟
“مورچه ای با پر کاهی در دهان… انگار دارد جارو می کشد سنگ قبر را…”
واقعا زیباست…
۲۱ روز مانده تا ماه میهمانی خدای رئوف…
آقا سید
حالا ما رو ضایع نکنی نمیشه؟ من که گفتم قصد جسارت ندارم. داداش حسین همیشه داداش حسینه ولی جمله های این متن خیلی قوی و چسبنده بود!! همچین میچسبید به جیگر آدم. اصلا کامنتهای خودتو ببین، معلومه که خودت هم خیلی صفا کردی با این پست.
خلاصه اینکه ما خاک پای داداش حسین و شما هم هستیم.
چند سال پیش، همین جا بود که با خواندن اولین متنتان با مادر شهید پاکدامن آشنا شدم. چند باری سر مزار پسر شهیدش دیدمشون، اما هر دفعه پاهام یاری نمیکرد بروم خدمتشان!
تا اینکه بالاخره یک روز به همراه دوستم، مهمانشان شدیم. و از چای همیشه لب سوزشان خوردیم. خیلی خونگرم بودند.
دلم گرفت وقتی سیمای جمهوری اسلامی خبر ملکوتی شدن این مادر شهید را، در یک مستند نشان داد…
دلم برای همگی شان تنگ شده. جای این عزیزان واقعا در بهشت زهرا خالی ست.
خدا خیر بدهد به شما که دلمان را هوایی کردید.
سلام داداش حسین
…………………………………………………
سلام، خدا قوت، عالی بود و بسیار تکان دهنده برای من و فکر می کنم برای اعضای خانواده شهدا(همسران، برادران، خواهران و…)
مصر جای خود دارد؛ دنیایی مُصِر به آمدن «عزیز» است. دیر نیست بت و بتگر با هم اعدام شوند. قبور اهرام ثلاثه، قبرهایی کم دارد. عجیب از آمدن «یوسف» نیست. رسیده ایم به جایی که نیامدنش، تعجب دارد. تمام «کنعان» شده «چشم یعقوب». تا کور نشده چشم خون بار بشریت، اعتراض، اسم رمز انتظار است. بیاییم برای ظهور، وقت معین نکنیم. شاید «آقا» زودتر آمد… شاید «آقا» زودتر آمد…
به قول دوستان، دلم بد رقم سمفونی مورچه ها را خواست!
دکلمه شهید علمدار واقعا عالی ست!!! هر موقع که دلتنگ میشوم با گوش دادنش، جانی دوباره میگیرم.
بسم الله الرحمن ارحیم
سلام علیکم
به مدد خداوند متعال توانستیم وب سایتی را با محوریت شهدا و رهبری ایجاد کنیم
که شما عزیزان می توانید با ورود به این وب سایت و عضویت در آن از امکاناتش بهره مند بشوید وما را در این راه یاری برسانید.
عنوان سایت: کبوتران زمینی
http://www.k-zaminy.ir: آدرس سایت
شهادت را نه در جنگ که در مبارزه می دهند ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم غافل از آنکه شهادت را جز به اهل درد نمی دهند . . .
التماس دعا
سلام
انشاالله این عبد الله همون عبدالله در روایات باشه علائم حتمیه هم زود تر اتفاق بیافته و ببینیم مولایمانان را اللهم عجل لولیک الفرج
متوسلین ها آمده اند لشکرشان را ساماندهی کنند delkhoun .blogfa.com
سلام.
دلنشین بود. خیلی.
از اول متن که شروع شد یاد “ننه علی” بودم. خدا همه ی مادرهای شهدا رو قرین رحمت کنه.
با این کم شدن صحنه های این شکلی موافقم. به شدت/.
**یا رب العالمین**
خیلی زیبا نوشتید. وقتی می گید:
“روزگاری کنار قبور شهدا پر بود از مادران شهدا. بی هیچ لطمه ای به حجاب، هنرمندانه چادر به کمر می بستند و…”
این جملات برای همه مون آشناست. می تونیم تمام این حرف ها رو تصور کنیم.
خیلی از مادران شهدا دیگه نیستن. مادرایی که عصر پنج شنبه زودتر از مردم دیگه می اومدن گلزار شهدا، دیرتر از همه هم میرفتن.
“و مادر شهید پاکدامن نیست که نیست. مثل «ننه علی».”
مثل مادر سید مجتبی علمدار…
عکس جالبیه این عکس. چقدر قدرتش زیاده این مورچه!!
“با وسواس، از آن وسواس های مادرانه عکس ها را جا به جا می کردند، از قبور خاک می گرفتند، وسایل داخل ضریح آلومینیومی را مرتب می کردند، شمعدانی به وسایل اضافه می کردند، زیلو پهن می کردند، مفاتیح می خواندند، زندگی می کردند آنجا.”
با خواندن این بند، یاد مادر شهید حسن لاجوردی افتادم، از شهدای قطعه ۲۶، تقریبا هم همسایه شهید اکبر قدیانی است. مزار دست چپی شهید قدیانی، ۵ مزار جلوتر.
از شهدای عملیات بیت المقدس ۷ است که با لب عطشان و از تشنگی شهید شده.
همیشه لذت می برم از سلیقه این مادر که چقدر هنرمندانه و با دقت این کارها را انجام می دهد. کنار مزار فرزندش را با گلدان های کوچک گل پر کرده و همیشه با ظرافت و همراه با عشق مادرانه به گلدان ها آب می دهد. مادر است دیگر…..
چند وقت پیش که با این مادر شهید هم صحبت شده بودم، دلتنگ مادران شهیدی بود که دیگر نیستند. می گفت؛ چند هفته که مادر شهیدی را نبینم نگران می شوم که نکند اتفاقی افتاده باشد.
خدا حفظ کند مادران شهدا را.
سلام علیکم؛
احسنت، خیلی زیبا بود.
خداق قوت
التماس دعا…
سلام؛
خدا قوت.
بعد از مدتها تونستم سری به وبلاگ شما بزنم, مثل همیشه عالی و گیرا.
بعد از مادرای شهید حالا نوبت ما جووناست که خودمونو آماده کنیم تا در آینده لیاقت مادر شهید شدن رو به دست بیاریم. کار روی نفس لازمه. مادر شهید کم از خود شهید نداره بلکه نردبون ترقی شهید هم هست.
التماس دعا از همه دوستان
یاعلی
خوب بود.
یا علی
دست و پایمان را لرزاندی فرزند شهید…
یه چیز بگم
السلام علیکم یا اولیاالله و احبائه……
سلام من اومد
سلام؛
“مادر که برود، هر شهیدی گمنام می شود!”
بعضی وقت ها هم هستند و نفس می کشند، اما قوت پاها رفته است و نمی توانند سری به این زیارتگاه کوچک عاشقانه بزنند؛ درست مثل مادر شهیدی که من میشناسم و این روزها حال خوشی ندارد….
راستش هیچ وقت نمی فهمم در این روایت ها از مادران شهدا تخیل هم سهمی دارد یا نه؟ به هر شکل زیبایی و روشنی و مهربانی مادران شهدا را چه خوب منتقل می کند و انتظار هم جز این نیست.
فردا روز جوان هست. پیشاپیش بر همه دوستان مبارک. بر همه ستاره های نورانی حضرت ماه
میلاد علی اکبرِ ارباب حسین، بر اهالی قطعه ۲۶ مبارک باد.
http://uploadtak.com/images/b2293_milade_hazrate_aliak.mp3
{یک دعای خوب در حق خودمان!}
خدا ما را با جوانان بهشتی و اردیبهشتی قطعه ۲۶ محشور بفرماید!
آقاجان… یا امام حسین!
هر کس که هوای پدری داشته باشد
خوب است که همچین پسری داشته باشد…
****************************************************
عرض تبریک به مناسبت میلاد اشبه الناس به رسول الله، حضرت علی اکبر (ع).
نسل جوان را به جهان رهبری
جلوه ی توحید، علی اکبری
هر که هوای رخ احمد کند
در تو تماشای پیمبر کند
//ولادت باسعادت سرو باغ احمدی، آینه ی محمدی و روز جوان مبارک//
http://aqeedah.ir/data/media/44/Hazrat-Ali-Akbar-05_b.jpg
عالی بود…عالی!
علی اکبر” گل پسر جوانان کوچه بنی هاشم است و نام کوچک یل مادر شهید شیرودی است. علی اکبر، علی اش یعنی نام کوچک خامنه ای و اکبرش یعنی نام کوچک پدر شهید من اما “علی” و “اکبر” با هم یعنی “علی اکبر” یعنی بزرگ ترین جوان حسین در کربلا. “علی اکبر” یعنی ما که ۱۴۰۰ سال بعد از عاشورا هنوز هم جوانان حسین ایم. شما سر پیری، جوانی کردید و شتر خامی خوابید دم در ویلای تان. ما اما در عهد جوانی آنقدر به کربلا سفر کرده ایم که پخته شده ایم. نه، شما علی اکبر نیستید. علی اکبر ما هستیم. شما نام ما را دزدیده اید و شناسنامه های تان جعلی است. شما نام علی اکبر را با تقلب جعل کرده اید. شما اگر علی اکبر هستید پس چرا در کوچه بنی انقلاب علیه علی نامه سرگشاده نوشتید؟ ما اما جوانان کوچه بنی هاشم هستیم. علی اکبر ما هستیم که اگر در زیر سم اسبان تبلیغاتی دشمن، قطعه قطعه هم شویم دست از دامان ماه بر نخواهیم داشت.
علی اکبر نام بسیجیان خامنه ای است که پرچم دار همان پرچم حسین در عاشوراست
خدا کار داشت با قطعه قطعه های پیکر علی اکبر. علی اکبر یعنی جوانی از نسل علی. یعنی علی کربلا. یعنی حیدر ثانی. ما علی اکبر را مثل “الله اکبر” معنی می کنیم؛ “علی بزرگ تر از آن است که وصف شود.
“نه ده/ بخش هایی از متن شطّ رنج”
میلاد حضرت علی اکبر علیه السلام، مبارک…
عجب متنی بود این “شط رنج”! به به… به به…
آهای رفتگر!
جایی برای گریه ی ما بگذار…
بهشت به روز شده…
زینب های دفاع مقدس دارند به سرعت می روند…
خدا کند دلشان از ما خون نباشد… هنوز جوابی برای شهیدان پیدا نکرده ایم، چه رسد به …
چند بار مطلب دادم اما چاپش نکردی؛ از دستت ناراحتم اما این مطلبو خوندم گفتم پیش خودم که شکر خدا هنوز سایه مادربزرگم رو سرمه و نگران قبر پدر نیستم.
با تشکر از این متن زیبا؛ به روح پدرت صلوات!
دلتنگ شدم؛
اجرت با خودشان…
دلمان نرم شد…
یکی از دلایلش رفتن مادران شهداست؛
دلیل دیگرش حداقل در شهرستان ها این است که دیگر نه سنگی مانده و نه تابلویی و نه عکس شهیدی که خودشان وصیت کرده بودند روی مزارشان باشد.
فاز دوم تخریب یا همان به سازی گلزار شهدای تبریز را هم شروع کردند. به والله هیچ یک از خانواده های شهدا و رزمنده ها راضی نیستند اما چه کنند که صدایشان به کسی نمی رسد. با این کار روح گلزار شهدا را می گیرند، دیگر حال و هوای سابق را اصلا ندارد.
بلا نسبت؛ مثل قبرستان کشته های جنگ جهانی آلمان یکی می کنند قبور را!
http://www.vadierahmat.blogfa.com/
التماس نامه یک رزمنده (نویسنده کتاب های نورالدین پسرایران و لشگر خوبان) به مسئولین!
التماستان می کنم، بهشت ما را خراب نکنید.
خواهش می کنم…
التماس می کنم…
به اشکهای هنوز جاری مادران شهدا قسمتان می دهم…
به خون جوان شهدا قسم تان می دهم…
به نام مقدس «یا زهرا» که بر لبان شهدا زنده میشد، قسمتان می دهم…
کاری به وادی رحمت ما نداشته باشید!!!
قسمتان می دهم…
تنها جایی که می تواند در این شهر دور، ما را به انسان های جنگ ربط دهد همین وادی رحمت است… وادی رحمت که از چند سال پیش بهشت قطعه پایینش را رُفت و روب کردید!!! سنگ های سیاه منظم و مرتب را گذاشتید به جای عکسهایی که با ما حرف می زدند! قسم به حضرت حق که فقط همین قطعه بالا هنوز می تواند بچه های جوان را با شهدا آشنا کند!!! التماس می کنم کاری به آنجا نداشته باشید! تنها دلخوشی ما همین قطعه بالاست!!
شاید شماها فقط در برخی مراسمات سراغ مزار بچه ها می روید و برایتان فرقی نمی کند آنجا چه خبر است اما بدانید آنجا شاهراه ارتباط با شهداست! قسمتان میدهم به نام مقدس حسین این راه را دگرگون نکنید!!! چرا که کاری که در قطعه پایین کردید فقط دل ما را خون کرد! شنیده ام رفته اید سراغ قطعه بالا. کلنگ زده اید و باز کاغذ چسبانده اید که بازماندگان شهدا بیایند وسایل ویترین ها را جمع کنند! وگرنه خودتان جمع و جورش می کنید و ….
شما را به خدا بدانید این شهدا فقط مال خانواده هایشان نیستند.
به خدا از این بلایی که با این آب و تاب از آن تعریف می کنید چنان دلگیرم که همه این کلمات را میان اشک و دریغ می نویسم!!
آی مسئولانی که حتما دلتان برای شهدا تنگ است. بلند می گویم و آرزو می کنم بشنوید:
من زیبایی های جنگ را، شهدا را، نگاهشان را، راهشان را … از همین بهشتی پیدا کردم که نیمش را از دست ما گرفتید و اکنون عزم کرده اید به مثلا بهسازی نیم دیگرش!!
قسمتان می دهم به مظلومیت شهدا، به صدای حاج رضا داروئیان، به سینه احد مقیمی، به آرزوی علیرضا رضوانجو، به دلیری داوود زارعی، به شکوه محمدامین کاظمی سعید…
همین محمد امینی که از اولین روز ازدواج، با همسرم که جانباز قطع نخاع است کنارش می رویم که بهترین دوست هم بوده اند… هر دو قبل از کربلای ۴ خود را به جبهه می رسانند. هر دو ۱۵ سال داشته اند: یکی در کربلای ۵ شهید می شود و دیگری قطع نخاع تا برای همه عمر امانتدار صبور آن شب باشد و بسوزد و بسازد.
من همیشه کنار مزار محمد امین کاظمی سعید و آن مناجات عارفانه که بالای ویترین مزارش نوشته شده نفس تازه می کنم. به پسرم محمد امین میفهمانم که محمدامین کاظمی سعید با ۱۵ سال عمر زیبا در این دنیا چه قهرمانی بوده…
شما را قسم به مشقتی که بچه های غواص کربلای ۴ و ۵ تحمل کردند و با خونشان خط دشمن را شکستند.
قسمتان می دهم به رشادت حسن کربلایی، قسم به زلف سفید مادر پیر احمد محمودیان… بگذارید عکس بچه ها، پرچم کنار مزارها، نگاهشان، وسایلشان … همانجا مقابل چشمان مردم باشد…
این بلایی که بر سر مزار شهدا آوردید و دارید ادامه اش می دهید خیانت در حق جوانانی ست که امروز و فردا به حریم مزار شهدا پناه می آورند و خواهند آورد…
التماس می کنم صدای ما را هم بشنوید!
اگر کمترین حرمتی برای قلم این حقیر قائلید و اعتراف می کنید با نگارش دو کتاب لشکر خوبان و نورالدین پسر ایران توانسته است خدمتی به لشکر عاشورا و فرهنگ دفاع مقدس بکند… اگر کمترین حرمتی برای امثال حقیر به عنوان همسر جانباز نخاعی قائلید، صدای ملتمسانه مرا و ما را بشنوید. کاری که می کنید بهسازی نیست! خیانتی ست که بیشترین سود آن را دشمن می برد! شما با این کار شهدا را از دسترس جوانان و واماندگانی مثل من خارج می کنید…
من به عنوان کسی که سالها پس از جنگ همه زندگی ام را به پای آرمانهای شهدا و رزمندگان جانباز ریخته ام، عاجزانه از همه مسئولان و تصمیم گیران این مسئله می خواهم بهشت ما را از ما نگیرند!!! به خد ااین خواسته بزرگی نیست!
خدایا تو شاهد باش که برای جلوگیری از تخریب این یادهای مقدس و تبدیل مزار پر رازشان به سنگهایی شبیه هم که یادآور گورستان کشتگان جنگهای خارجی هاست، حاضرم همه آبرو و اعتبار خود را خرج کنم. آبرویی که همه اش از برکت تلاش صادقانه برای احیای نام شهدا ارزانی ام شده است.
خدایا ما هر چه پیش می رویم تنهاتر و دست خالی تر می شویم… شرمنده تر میشویم پیش شهدا…
خدایا تو خود به ندای امثال حقیر تاثیر ببخش وگرنه من ناچیزتر از آنم که انتظار داشته باشم فریادم تکانی به این متولیان بدهد….
بعدالتحریر:
منت دار عزیزانی هستم که به هر نحو در انتشار این التماس نامه! می کوشند.
این حجت من است بر تلاشی که از سالهای پیش کرده ام تا خاطره شهدا به این زودی (!!) از دست نرود.
این تلاشی که حتی برایش به دادگاه مطبوعات هم رفته ام.
خوشم که خدا شاهد است…
سلام؛
دیدم آنقدر پیغام گذاشتند که ممکنه پیغام منو نبینید! فقط میخواستم بگم فوق العاده بود، مثل همیشه…
خیلی عالی بود! ممنون!!!
سلام
با افتخار لینک شدید…
مطلبتون خیلی زیبا بود… با اجازه کپی!
وبلاگ خیلی زیبایی دارید… خوشحال میشم به منم سر بزنید. 🙂
موفق باشید… یاعلی(ع)