چرا برای «علی» محافظ نگذاشته بودند؟!

۲ ساعت گفت و گوی اختصاصی وبلاگ «قطعه ۲۶» با سرکار خانم شهربانو شجاع

«مشهد، آزادشهر، بلوار رضا، حسینیه شهید صیاد شیرازی». با این نشانی راه افتادیم خانه مادر صیاد. به ظاهر، نشانی درست و درمانی به نظر نمی رسید، ولی راننده مشهدی با لهجه مشهدی، خیال مان را راحت کرد: «حسینیه صیاد در مشهد معروف است. همه می شناسند. اکثر وقت ها مثل همین فاطمیه، آنجا مراسم است. خانواده شهید صیاد در این قبیل کارها خیلی فعال اند». هنوز ذکر خیر راننده تاکسی از خانواده صیاد تمام نشده بود که به حسینیه رسیدیم. می دانستیم در طبقه بالای حسینیه، مادر صیاد زندگی می کند. زنگ طبقه دوم را زدیم و بعد از مصافحه با یکی از برادران صیاد که جانباز جنگ هم بود، رفتیم بالا. مادر و خواهر شهید به استقبال مان آمدند. اولین چیزی که بعد از ورود به خانه با صفای مادر صیاد، نظرمان را جلب کرد، «یاد صیاد» بود. هر کجا را که نگاه می کردی، عکس صیاد بود. از تصاویر معروف صیاد گرفته تا عکس هایی که برای اولین بار می دیدیم. جالب اینکه حتی در آشپزخانه هم چند تایی تصویر صیاد بود که در قاب ها و قالب هایی زیبا آرام گرفته بود…

می خواهم از در و دیوار خانه، عکس های علی ببارد. می خواهم رو به هر طرف خانه که می ایستم، لااقل یک عکس علی باشد. صیاد خیلی خوب بود. آنقدر که بعد از شهادتش، روزی چند بار گریه می کنم. مثل دیروز، مثل امروز، مثل فردا. دوست دارم هنگام گریه برای علی، اشک برای جگرگوشه شهیدم جان بدهم. دوست دارم در این حالت بمیرم. بعد از روزگار جنگ، دیگر دلشوره نداشتم که علی را از دست بدهم، اما… اما امان از روزگار!

به اینجا که رسید، بار دوم بود که بغض می کرد. اولین بغضش وقتی بود که ما از در خانه وارد شدیم…

خدا به شما خیر بدهد که ما را فراموش نمی کنید.

آن بار بغضش را فرو خورد، ولی بعد از بغض دوم، مثل ابر بهاری، لحظاتی مروارید اشک را مهمان گونه اش کرد. گریه ای! حق داشت. آخر صیاد برایش یادآور چیزی جز خیر و خوبی و خوشی نبود. در این وانفسا از این می سوخت که چرا صیاد، نه در روزگار جنگ که آمادگی اش را داشت، بلکه در جنگ روزگار که باورش سخت بود، از دستش پرید. گر چه مادر چند باری در طول مصاحبه از سرانجام صیاد که به شهادت، ختم شد، گله ای نداشت، اما مگر می فهمد مهر مادری، غصه فراق را…  

من خودم پدرم شیرازی بود، مادرم اهل انارک. در عجبم که با این همه فاصله، با هم زیر یک سقف کوچک در درگز چه کار می کردند! من در همان درگز به دنیا آمدم. دو ساله بودم که پدرم عمرش را به شما بخشید. پدرم به تجارت و حمل و نقل کالا مشغول بود و بزرگ شیرازی های این اطراف. بعد از فوت پدر، مادرم چون جوان بود، ازدواج مجدد می کند. پدرخوانده ام به مادرم گفته بود: روزها نوکرت می شوم، شب ها شوهرت! چند سال بعد، پسر یکی از اقوام نزدیک آمد خواستگاری من. مادرم چون این خانواده را می شناخت، با ازدواج ما موافقت کرد. سالی بعد از ازدواجم، علی را به دنیا آوردم. آن موقع همه اش ۱۵ سال داشتم. سر همین خیلی با علی اختلاف سن نداشتم. علی گاهی می شد بچه ام، گاهی برادرم، گاهی رفیقم، حتی گاهی هم بازی ام! گذشته از مهر مادری، من و علی با هم دوست بودیم. علی که شهید شد، خدا ظاهرا از من یک اولاد گرفت، اما من باید داغ فرزند و داغ دوست و داغ هم بازی و داغ برادر و داغ این همه فراق و جدایی را یک جا با هم تحمل می کردم. من و علی، خیلی با هم رفیق بودیم. علی فوق العاده انسان بود. هنوز داغش برایم تازه است.

مادر صیاد، از زمانی که علی را باردار بود، چنین یاد می کند…

شاید شما خیال کنید دارم بزرگ نمایی می کنم، اما خداییش احساسم این بود که خدا می خواهد فرشته ای آسمانی به من عطا کند. معمولا خانم ها در این ایام، بیم و امید را با هم دارند، ولی در من چیزی جز امید نبود. هر لحظه انتظار به دنیا آمدن صیاد را می کشیدم. علی یک ساله بود که آمدیم مشهد. بعد یک سال، از مشهد رفتیم گرگان. تا وقتی پدر صیاد بازنشسته شود، آنجا بودیم. علی همان جا درسش را خواند و چون خیلی در درس موفق بود، پدرش علی را فرستاد تهران تا مدرک دوازده را در مدرسه امیرکبیر تهران بگیرد. بعد هم پایش را در یک کفش کرد که برود ارتش، با این نیت که برای خدمت به مردم و دفاع از خاک وطن، هیچ کجا مثل ارتش نمی شود. صیاد با اینکه از نظر علمی، خیلی باهوش و مستعد بود، ولی علمی را که در عمل، گره ای از کار مردم باز نکند، اصلا دوست نداشت. بچه تر هم که بود، عشق ارتش داشت! در بچگی یک پوتین داشت که هیچ وقت نمی پوشید! یک بار بغلش کردم و پرسیدم: مادر! چرا هیچ وقت این پوتین ها را نمی پوشی؟ گفت: می خواهم سالم بماند تا وقتی بزرگ شدم باهاش برم ارتش، دشمن رو بکشم! آن زمان ۸ سالش بود. خیلی بچه رامی بود. مطیع بود. انگار فرزند ما نبود، بلکه سرباز ما بود. هیچ وقت نشد از من پول بی جهت بخواهد. هر وقت از من یا پدرش پولی برای درس یا امر واجب دیگری می گرفت، بخشی از آن را پس انداز می کرد و دوباره می داد به خود ما! اینقدر هم این کارش برکت داشت که یک بار پدرش به من گفت: پولی که علی از پس انداز پول های ما به خودش، برمی گرداند به خانه، یک جوری است که انگار از پولی که ما به او می دهیم بیشتر است! هیچ به مال دنیا چشم نداشت. در همان دوران دبستان، دوستی داشت که پدرش رفتگر بود. ما آن زمان هر کاری کردیم که برای علی، یکی از این بارانی ها بخریم، نگذاشت که نگذاشت. می گفت: هر وقت پدر دوستم توانست برای بچه اش بارانی بخرد، شما هم برای من بارانی بخرید! این قصه یک بچه ۹ ساله است ها! هیچ وقت به ما اجازه نمی داد برای شروع سال جدید تحصیلی، لباس نو برایش بگیریم. می گفت: شاید یکی نداشته باشد، تن من ببیند، خوب نیست! سر همین اخلاقش بود که علی همیشه برای من، برای همه، در حکم نور بود. این را همه می گویند که چهره صیاد، خیلی نورانی بود. نور اخلاق و فروتنی و مردم داری می بارید از صورتش. مثل نور مظلومیت! خدا می داند با اینکه همه بچه هایم خوب هستند، اما همیشه لباس های علی را جدای از لباس بچه های دیگر می گذاشتم. یک جور ویژگی خاص برایم داشت. تازه دبیرستان رفته بود؛ هر شب می دیدم از این چراغ های لامپا روی سرش روشن کرده و دارد درس می خواند. دل واپسی داشتم که یک وقت چراغ لامپا روی سرش نیفتد. یک بار صبح پدرش به من گفت: علی را بیدار کن، نمازش قضا نشود. گفتم: علی شب ها تا دیر وقت بیدار می ماند، چی کارش داری؟! بگذار راحت بخوابد. بعد رفتم سری به علی بزنم که دیدم نمازش را خوانده، لباسش را مثل همیشه مرتب پوشیده و می خواهد برود نان بگیرد. علی همچین بچه ای بود. می جوشید با مردم. هیچ کدام از کارهایش را گردن کسی نمی انداخت. به برادرها و خواهرهایش همیشه می گفت: کارتان را خودتان بکنید. اگر خواستید به مامان و بابا کاری بسپرید، به من بگویید. خیلی هوای من و پدرش را داشت.

مادر صیاد قصه مخالفت پدر با پیوستن علی به ارتش را اینگونه نقل می کند…

ما همسایه ای داشتیم ستوان بود. یک بار آمد خانه ما و شروع کرد از ارتش، بد گفتن. علی در همان حالات جوانی خودش جواب می دهد: آدمی که از دولت، حقوق می گیرد تا برای ملت، خدمت کند، نباید با این نق زدن ها، حقوقش را حرام کند! البته همان طور که گفتم، ارتش برای علی در آن زمان، جایی بود برای دفاع از این آب و خاک، نه محلی برای سربازی رژیم طاغوت.

مادر صیاد راست می گوید. نحوه برخورد ارتش رژیم طاغوت، هر چقدر که از راس به قاعده نزدیک می شد، با مردم، مهربان تر می شد. کم نبودند سربازانی که علی الظاهر مامور به خدمت در ارتش شاه بودند، ولی در اصل و از آنجا که انگیزه پیوستن شان به ارتش، دفاع از میهن بود، از همان جایی فرمان می بردند که ملت فرمان می برد؛ یعنی از امام خمینی. از همین رو بود که در اسلحه سربازان جوانمرد و راستین ارتش آن زمان، گاهی گل لاله، جای گلوله می نشست، تا ارتش، ارتش ملت باشد، نه ارتش شاه…

اندکی بعد از پیوستن علی به ارتش، او متوجه شد که در ارتش شاه، زمینه چندانی برای رسیدن به اهدافش که همانا دفاع از حق مردم و این آب و خاک بود، وجود ندارد، چرا که ارتش پر بود از نیرنگ و ریا و بی عدالتی. علی می دید که در ارتش، سربازان را گرسنه نگه می دارند تا شکم فرماندهان، سیر باشد. به تنها چیزی که در ارتش شاه توجه نمی شد، دغدغه دفاع از هویت ملت و مرزهای ایران بود. روزی علی در جواب یکی از برادرانش که او هم می خواست جا پای برادر بگذارد و به ارتش برود، گفت: صبر کن! انقلاب که پیروز شد، بعد بیا ارتش. از کنده این ارتش، دودی برای ملت بلند نمی شود. لابد می دانید که علی در جریان حوادث منتهی به انقلاب، به دلیل خیانت، در لیست سیاه ساواک قرار گرفت و رژیم قصد داشت که ارتشی هایی از جنس علی را بکشد؛ تنها به این جرم که امثال علی هرگز از شاه و نوکرانش در ارتش، فرمان نمی بردند. ما خیلی شانس آوردیم که انقلاب، به موقع پیروز شد، و الا اگر چند روز دیرتر انقلاب به پیروزی می رسید، شاید همان زمان علی را شهید می کردند. یک بار ما رفته بودیم کرمانشاه. علی هنوز ازدواج نکرده بود. یک ارتشی آمد در خانه و مقداری آذوقه به ما داد. حالا علی به ما قبلا سفارش کرده بود که از این جور چیزها به هیچ وجه نگیریم. من به آن ارتشی گفتم: اینها چیست؟ گفت: مال جناب سروان است! من پاکت ها را گذاشتم آشپزخانه، اما درشان را باز نکردم. تا اینکه سر و کله علی پیدا شد و من ماجرا را برایش تعریف کردم. علی خیلی ناراحت شد که چرا آن پاکت ها را که ظاهرا چای بودند، آوردم خانه. بعد از چند روز، دوباره سر و کله همان مرد پیدا شد. این بار من هیچ پاکتی از او نگرفتم. بعدها در پادگان ارتش، این ارتشی برای خودشیرینی، یک جوری به علی حالی می کند که پاکت ها کار او بوده! بنده خدا که فکر می کرد با تشویق علی رو به رو می شود، با اخم و تخم علی مواجه شد که تو به چه حقی از بیت المال، برای خودشیرینی استفاده کرده ای؟! بعد هم علی به آن مرد می گوید: پول پاکت ها با محتویاتش چقدر می شود؟ خلاصه آن پول را برمی گرداند بیت المال و طرف را هم یک هفته بازداشت می کند! مثل همین الان که قوه قضائیه با مفسدین اقتصادی و آقازاده ها به شدت برخورد می کند!! علی همیشه می گفت: پول برای من، با کثافت هیچ فرقی نمی کند. الان کسی این حرف ها را باورش نمی شود، ولی علی بعد از پیوستنش به دانشگاه افسری، همه حقوق خود را به من می داد. می گفت: مادرجان! من یک جور بلدم گلیم خودم را از آب بیرون بکشم، اما شما ۵ تا پسر و ۲ تا دختر داری. حتی بعد از ازدواج هم، بخشی از حقوقش را می داد به من، که قبول کردنش برای من سخت بود. حاضر بود خودش و خانواده اش در سختی زندگی کنند، اما به ما هیچ گزندی نرسد. تا وقتی شهید شد، هیچ وقت نشد این مقرری را به ما ندهد… (بغض مادر) علی فکر می کرد پدرش با حقوق ناچیز بازنشستگی، چگونه می توانست این خانواده شلوغ و پر رفت و آمد را بچرخاند.

حاجیه خانم سپس به نترسی و بی باکی صیاد در مقابله با هر گونه زورگویی، بی عدالتی یا بی دینی اشاره می کند و به عنوان نمونه، شجاعت مثال زدنی فرزندش در برابر بنی صدر را برای مان شرح می دهد…

اوایل جنگ، در جلسه ای بنی صدر، بدون «بسم الله» شروع می کند حرف زدن. علی به نشانه اعتراض به بنی صدر که فرمانده کل قوا بود، می گوید: من در جلسه ای که اولین سخنرانش، بی آنکه نامی از خدا ببرد، حرف بزند، هیچ سخنی نمی گویم! دوستان علی جا به جا نقل می کنند که او همان زمان که هنوز خیانت بنی صدر علنی نشده بود، بنی صدر را علی رغم پست هایی که داشت، اصلا تحویل نمی گرفت و خیلی با دیده ظن و تردید به بنی صدر، به خصوص به استدلال های نظامی بنی صدر نگاه می کرد. می دانید که؛ آن زمان بنی صدر، خودش را متصل به امام جا انداخته بود و ایستادن در برابر بنی صدر، خیلی هزینه داشت و گاهی به مخالفت با امام، تفسیر می شد.

بی باکی امیر سپهبد علی صیاد شیرازی از سر دین خواهی او بود و اینکه تعلقی به دنیا نداشت. هر چقدر بر درجات نظامی صیاد اضافه می شد، تواضعش بیشتر می شد. اگر در سالیان میانی عمر، تنها دوشنبه ها و پنج شنبه ها روزه می گرفت، در آخرین سال های زندگی، کمتر روزی بود که صیاد، روزه نباشد. اغلب روز را با روزه به شب می رساند. کل ماه شعبان را روزه می گرفت. عاشقانه دین داری می کرد. برایش ضعف بدنی، دلیل مسخره ای بود که نخواهد لذت عشق بازی با خدا، با زبان تشنه و شکم گرسنه را بچشد. صیاد در مقام عمل، اهل «سلام بر حسین» بود. باری صیاد را دیدم تنهای تنها در کنج دنجی از امام زاده صالح. بی هیچ محافظی. بی هیچ راننده ای. داشت نماز می خواند. از آن نمازهای عاشقانه. اول بار بود از نزدیک می دیدمش. شک کردم خودش باشد! از فرط تواضع، هیچ نمی خورد اول امیر ارتش اسلام در عصر آخرالزمان باشد. کمی بیشتر نگاهش کردم؛ مطمئن شدم خودش است. با خود گفتم: فقط در قصه مرصاد، منافقین از صیاد، کینه های خیبری و بدری به دل دارند، عجبا که این امیر، بی محافظ به نماز ایستاده! بسیجی ترین ارتشی تاریخ! انقلابی ترین کارمند جمهوری اسلامی! سپاهی ترین ستاره به دوش که خودش ستاره تر از ستاره های روی دوشش بود! بگذریم که آن روز، کت شلوار پوشیده بود. طوسی رنگ. امیر داشت نماز می خواند و من داشتم نماز او را نگاه می کردم. رفتم نزدیک تر! نزدیک نزدیک نزدیک. گوش تیز کردم تا بشنوم دعای قنوتش را. در سجده که نفهمیدم چه از خدا می خواهد! دعای قنوتش را اما شنیدم: «اللهم ارزقنا توفیق الشهاده». چه نمازی، چه نمازی! به به! نمازش که تمام شد، فهمید دارم نگاهش می کنم! فهمید شناخته بودمش! سنی نداشتم و ترس برم داشته بود که چه بگویم، اما خنده اش آرامم کرد. به امیر گفتم: شما صیاد شیرازی نیستین؟! با تبسمی جوابم داد و دوباره ایستاد به نماز. اغراق نکرده ام اگر بگویم همه «فتح خرمشهر» بغل دستم به نماز ایستاده بود. آن روزها به دلایلی که ذکرش در این مقال نمی گنجد، بی مهری ها شده بود با صیاد. اینکه محافظ نداشت، پیشش هیچ بود. چنبره های رنگارنگ زده بودند خفاشان، بر دامنه این بی مهری ها، تا مگر صیاد، اهل سکوت و خانه نشینی و انزوا شود. اصلا جای باز کردن این روضه نیست، لیکن بوسه «آقا» بر پیکر مطهر صیاد، سیلی محکم ولی امر بود بر صورت مصلحت پرستان. واقعیت این است که صیاد در ۲ مرصاد، فاتح شد. یکی مرصاد روزگار جنگ، دیگری مرصاد سالیان آخر عمرش در جنگ روزگار. آنجا که ثابت کرد ولایت پذیری، ربطی به ستاره های روی دوش و مقام و درجه ندارد. آنجا که تا آخرین قطره خونش، سرباز گوش به فرمان ولی فقیه باقی ماند. آنجا که نق نزد، نقد نکرد، ناله نکرد. آنجا که سرباز ماند تا آشفته کند خواب جماعتی را که «صیاد روزگار جنگ» را «صیاد جنگ روزگار» نمی خواستند. جماعتی که برای بیان ناگفته های همیشگی شان از جنگ، حتی به صیاد هم چشم طمع دوخته بودند. دومین مرصاد صیاد، دیدنی تر از تنگه مرصاد بود. من دست خط نفاق جدید را در پس شهادت صیاد، بسیار پررنگ می بینم؛ پررنگ تر  از منافقین. صیاد اما باورم نمی شد؛ یک قدمی ام ایستاده بود به نماز. خدا داشت از او محافظت می کرد…

عجیب به نماز اول وقت مقید بود. هر جا که بود و مشغول هر کاری که بود، وقت نماز، کارش را تعطیل می کرد. به شدت مردمی بود. دوست نداشت حتی وجود یک محافظ، میان او و مردم فاصله بیاندازد. خیلی از مجامع و محافل، بی تکلف می رفت. نماز جمعه، بهشت زهرا، راهپیمایی ها، امام زاده صالح. زیاد امام زاده صالح می رفت. آنجا که می رفت گوشه ای می نشست و شروع می کرد با خدا حرف زدن. فقط در نماز نبود که با خدا سخن می گفت. بعضی وقت ها بهش می گفتم: با کی داری حرف می زنی؟! می گفت: دارم با خدا صحبت می کنم! خیلی علی با خدا بود؛ خیلی! شما می دانید چرا تشییع پیکرش آنقدر شلوغ شد؟! چون مردم جلوه ای از نور خدا را در چهره اش دیده بودند. چون اخلاصش را فهمیده بودند. چون متوجه شده بودند که ولایت پذیری صیاد، بند درجه و پست و مقام نبود که با یک باد بیاید و با یک باد برود. قسم می خورم اگر خامنه ای به او امر می کرد که خودت را در تنور داغ بیانداز، با رضایت صد در صد قلب، بی هیچ چون و چرایی می انداخت. یک بار به من گفت: خامنه ای فقط فرمانده کل قوا نیست. فرمانده همه قلب ماست. دقیقا همان گونه خامنه ای را دوست می داشت، که امام را. باری به من، در وصف «آقا» گفت: من لزوم اطاعت از این مرد را، قبل از رهبری، بر خود واجب می دانستم. همیشه می گفت: سراسر رفتار و گفتار رهبر انقلاب، بر اساس حکمت است. من افتخار می کنم تنها مادری هستم که نائب امام زمان، بر بالین خونین پیکر فرزندش نشست و آنرا بوسید. «آقا» با این کار ویژه شان، قشنگ ترین مهر قبولی را بر کارنامه ولایت پذیری علی زد. یادش به خیر! یک بار مثل خیلی از مردم، «امیر» صدایش زدم. خندید. بلند خندید و راستش من نفهمیدم خنده اش برای خوشحالی بود یا ناراحتی، اما گفت: مادر! من غلام شما هستم، نه امیر شما! یک بار هم بر سر درجه و از این جور چیزها، فهمیده بودم دوست و دشمن، خیلی پشت سرش حرف و حدیث درست کرده اند. آن روزها به من می گفت: من در درجه اول دارم برای خدا کار می کنم، بعد خامنه ای. کار کردن برای ولایت، خودش فی نفسه درجه است. این کار اخلاص می خواهد، نه درجه.

شهربانو شجاع اما از بعضی مسئولین هنوز گله دارد…

این درست که علی نمی خواست محافظ داشته باشد، ولی عقل آنها که در این باره مسئولیت داشتند، کجا رفته بود؟! همین الان خیلی از مسئولین نمی خواهند محافظ داشته باشند، اما مگر با خودشان است؟! خیلی ها هم البته هستند که اصلا نیازی به محافظ ندارند، اما جوری از ایشان حفاظت می شود که انگار بادی گارد دارند!! من گله ام این است: آیا مسئولی در حد و اندازه صیاد، محافظ نمی خواست؟! آیا بعد از شهادتش، باید محافظ می گذاشتند برای خانه اش؟! والا در و دیوار خانه که محافظ نمی خواهد!! مگر ما چند تا مثل صیاد داریم؟! روزگاری صیاد، نفر اول ارتش این کشور بود و آخرین روزهای حیاتش هم، در بالاترین رده های ارتش بود؛ پس چرا ازش حفاظت نشد؟! آیا نمی دانستند که منافقین، همیشه و همیشه در کمین صیاد نشسته اند؟!

مادر صیاد اما سرشار از خاطرات ناب است. خاطراتی که دل می برد…

سر به دنیا آمدن یکی از فرزندانش؛ آقا مهدی، رفته بودم تهران. صیاد آن روزها مجروح شده بود. با گلوله زده بودند ماهیچه پایش. البته این جور مواقع نمی گذاشت ما متوجه شویم؛ اول جراحتش، رفته بود خانه یکی از دوستانش! بعد از چند روز، در خانه را زدند. در را باز کردم. دیدم علی عقب ایستاده و به من می گوید: هوا سرد است. شما بروید داخل، من هم می آیم! برگشتم خانه. بعد از نیم ساعت رفتم توی اتاقش. دیدم پایش را بسته و دراز کشیده. پرسیدم: چی شده؟ گفت: در هلی کوپتر بودم که تیراندازی کردند. هیچی نشده! حالا ماهیچه پایش از بس خون ریزی کرده بود، پایش آب شده بود! یک بار هم زمان بنی صدر، عوامل آن ملعون می خواستند یک جوری صیاد را از سر راه خود بردارند، طوری که سر و صدایی هم نداشته باشد. آنجا از قرار یک تصادف عمدی با ماشین صیاد می کنند و صیاد را می برند بیمارستانی که اگر در تصادف زنده ماند، در همان بیمارستان کارش را تمام کنند. هوشیاری رئیس آن بیمارستان اما باعث می شود که خیلی زود، صیاد را منتقل کنند به یک بیمارستان دیگر. البته آن طور که پزشکان می گویند؛ زنده ماندن علی در آن تصادف، فقط معجزه خدا بود. آن روزها می خواستند علی را به دلیل سرپیچی از اوامر بنی صدر محاکمه نظامی کنند که شکر خدا نفاق بنی صدر بر ملا می شود. ایامی که بنی صدر، فرمانده کل قوا بود، به هیچ کس اندازه علی سخت نگذشت. این را خیلی ها اعتراف کرده اند.

از مادر امیر ارتش اسلام می خواهم که برایم همچنان از صیاد بگوید…

هر بار که مجروح می شد، هنوز خوب نشده، می رفت جبهه. می گفتم: مادر! آخر چرا با خودت همچین می کنی؟! می گفت: رفتن به جبهه، آخرین مرحله از دوران جراحت و نقاهت من است! همین که بچه بسیجی ها را ببینم، حالم بالکل خوب می شود. اگر شما بدانید علی که بود، به من حق می دهید چرا بعد از شهادتش، تا یک هفته در بیمارستان بستری شدم. بی خبر، مرا برداشتند از مشهد بردند تهران. دم در خانه شان، برادر صیاد به من گفت: عزیز! گفتم: هان؟ گفت: داداش علی…! تا گفت علی، زدم توی سرم! جوری گفت «داداش علی» که فهمیدم شهید شده. زدم سرم و شروع کردم «حسین حسین» گفتن. باورم نمی شد. علی همه کس و کارم بود. فقط که بچه ام نبود. همه هستی ام بود. همه دار و ندارم بود. جگرگوشه ام بود. پاره تنم بود. همه مدتی که توی بیمارستان بودم، گاهی غش می کردم، گاه به هوش می آمدم، اما همین که به هوش می آمدم، علی را کنار خودم می دیدم. باور کنید علی را با پوست و گوشت و استخوان و جسمیتش می دیدم. از قبل هم، هر وقت در بیمارستان بستری می شدم، علی هر کجا که بود، خودش را به بالینم می رساند. می دانست که تا او را نبینم، محال ممکن است خوب شوم. آن ایام هم علی آمده بود بالای بالینم تا خوب شوم… (گریه عجیب و غریب مادر محترمه صیاد) هر وقت مریض می شدم، آنقدر بالای سرم می ایستاد و نگاهم می کرد تا خوب شوم. می رفت و ۲ رکعت نماز می خواند به شکرانه اینکه مادرش هنوز زنده است. آره! بعد از شهادتش در خواب و بیداری، علی را زیاد دیده ام. خودش می داند که جانم به جان او بند است. علی پیشم نباشد، می میرم. می فهمی؟ می میرم! این را خودش می داند. خودش می داند که این روزها، دلم خیلی هوایش را کرده. هر وقت همچین می شوم، می آید و می نشیند کنارم و آنقدر نگاهم می کند، آنقدر نگاهش می کنم؛ علی، علی، علی…

در وادی عشق، اشک سخن می گوید؛ بشنو! این صدای شیرزنی است که امیر لشکر اسلام در عصر آخرالزمان، در دامان او تربیت یافته است. «شهربانو شجاع» پیامبر خون صیاد است. پیامبر پیام مرصاد. به کوری چشم منافقین، صیاد ارتش اسلام، زنده است. امیر، هنوز هم، گاهی به مادرش سر می زند، گاه «این عمار»، به خامنه ای. گفت: «شهیدان زنده اند، الله اکبر». من از رشادت بی نظیر این روزهای «مولای خراسانی» می فهمم که هر کجا «مرصاد» باشد، «صیاد»، امیر بی بدیل لشکر اسلام است. چشم خط نفاق جدید، چشم منافقین، چشم اهل مصلحت، کور! تا ما در «مرصاد هشتاد و اشک» پیروزیم، «صیاد» زنده است. بشنو! اشک، زبان عشق است…

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ سروده ای از «قاصدک منتظر»

صیاد و اسیر دام دلبر، ای مظهر عشق، ای دلاور
ای صید نهائیت شهادت، ای مست قنوت در عبادت
ای صورت تو بوَد منور، ای یاور بی ریای رهبر
مانند علی امیر مظلوم، از چهره ی پاک توست معلوم
خون تو به راه عشق جاری، باشی تو امیر سر به داری
با دست منافقان ملعون، گشتی تو به خون خویش گلگون
جانی که فدای یار گشته، گل بوسه ی آن نگار گشته
من در عجبم ز مسلخ عشق، عشق بر تو اسیر، یا تو بر عشق؟
من «قاصدکم» اسیر عشقم، من «منتظر» امیر عشقم
از عمق وجود می زنم داد، لعنت به کسی که کشت صیاد

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سیداحمد می‌گوید:

    بسم الله…

  2. میثم می‌گوید:

    سلام حسین آقا
    خوب می نویسی، خدا قوت!
    خوشم می آید…
    بیشتر بنویس در قطعه ۲۶ که انشا الله در قطعه ۲۶ شاهد باشی
    یا علی مدد

  3. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    خیلی منتظر خواندن این گفت و گو بودم و چه زمان خوبی را انتخاب کردید؛ برای گذاشتن این مصاحبه در قطعه، شب شهادت شهید را…

    شادی روح صیاد دل ها

    “اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ”

  4. برف و آفتاب می‌گوید:

    اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم

    شهید صیاد خیلی دوست داشتنیه.

  5. ناشناس می‌گوید:

    *شهید موحد دانش: شهید عزادار نمی خواهد؛ رهرو می خواهد*

  6. قاصدک منتظر می‌گوید:

    شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی:
    “قهرمان کسی است که در جهاد اکبر، بر نفس اماره خود غالب آمده باشد، آن طوری که آرزوی یک بار غفلت کردن و خدا را از نظر دور داشتن را در دل شیطان به گور فرستد. قهرمان کسی است که در وابستگی به خدا و خط ولایت، آن چنان آبداده و توان مند شده باشد که با اطمینان قلبی، مهیای انجام هر تکلیفی باشد که از محور ولایت بر عهده او بسپارند. قهرمان کسی است که دل به دنیا نسپارد و در التهاب هجرت به دیاردوست، سر از پا نشناسد.”

  7. آیه می‌گوید:

    بسمک یا الله

    سلام علیکم
    به به
    متن ِ هنوز آپ نشده! منتظرم…
    بعد از مدتها در قطعه آمده ام یک متن را آپدیت بخونم.

  8. چشم انتظار می‌گوید:

    صیاد صیاد صیاد…

  9. چشم انتظار می‌گوید:

    روستای کوچک کبود گنبدِ درگز، تا روز رستاخیز، به خود می بالد که بزرگ مردی چون صیاد شیرازی، از آن جا عرصه ی گیتی را مزین نمود.

  10. برف و آفتاب می‌گوید:

    …لحظاتی مروارید اشک را مهمان گونه اش کرد. گریه ای!

  11. شهید حجت الله رحیمی می‌گوید:

    من و علی، خیلی با هم رفیق بودیم.

  12. بهنام می‌گوید:

    صیاد دل ها…

  13. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    اوایل جنگ بود. در جلسه ای بنی صدر بدون «بسم الله» شروع کرد به حرف زدن، نوبت که به صیاد رسید، به نشانه ی اعتراض به بنی صدر که آن زمان فرمانده کل قوا بود، گفت: من در جلسه ای که اولین سخنرانش بی آنکه نامی از خدا ببرد، حرف بزند، هیچ سخنی نمی گویم.
    _________________
    قرار بود صبح روز عید غدیر برود به خدمت آقا و درجه ی سرلشگری اش را بگیرد. همه تبریک گفتند، خودش می گفت: درجه گرفتن، فقط ارتقای سازمانی نیست، وقتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند؛ حس می کنم ازم راضی هستند، وقتی ایشان راضی باشد، امام عصر (عج) هم راضی اند، همین برایم بس است، انگار مزد تمام سال های جنگ را یکجا بهم داده اند.

  14. بهنام می‌گوید:

    تایید نشدم نشد
    ……..
    مختصری از زندگی شهید صیاد شیرازی
    امیر سپهبد علی صیادشیرازی در سال ۱۳۲۳ در کبودگنبد مشهد در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. مادرش شهربانو و پدرش زیاد نام داشت. پدرش، که از عشایر فارس بود، به استخدام ژاندارمری درآمد و سپس به ارتش منتقل شد. او از جاذبه‌ای خاص برخوردار بود، از این‌رو علی تحت تأثیر پدر از کودکی به ارتش علاقه‌مند شد.
    او به همراه پدر و خانواده، مانند دیگر خانواده‌های نظامیان، از شهری به شهری مهاجرت می‌کرد. شهرهای مشهد، گرگان، شاهرود، آمل، گنبد و سرانجام گرگان محل پرورش وی شدند. او سال ششم متوسطه را در تهران گذراند و در سال ۱۳۴۲ موفق به اخذ دیپلم گردید. او در سال ۱۳۴۳ در کنکور دانشکده ی افسری شرکت کرد و پذیرفته شد. علی از بدو ورود به دانشکده به جدیت در درس و پایبندی به مذهب شهرت یافت. و سرانجام در مهرماه ۱۳۴۶ در رسته ی توپخانه دانش آموخته شد و با درجه ی ستوان دومی وارد ارتش گردید. او پس از طی دوره ی آموزشی در شیراز و اصفهان به لشگر تبریز و سپس لشگر زرهی کرمانشاه منتقل شد.

    او در سال ۱۳۵۰ برای گذراندن دوره ی آموزش زبان انگلیسی به تهران آمد و پس از پایان کلاس و جدیت در تحصیل سرانجام خود از استادان زبان انگلیسی شد.
    ستوان یکم علی صیادشیرازی تصمیم گرفت با دخترعمویش، خانم عفت شجاع ازدواج کند اما به دلیل این که محمود، عموی علی، از مخالفان شاه بود، ساواک با این ازدواج موافقت نکرد، اما سرانجام در اثر اصرار علی، ارتش با این وصلت مبارک موافقت کرد.
    علی در سال ۱۳۵۲ به دلیل لیاقت‌ها و دقت‌هایش در کار، برای تکمیل تخصص‌های توپخانه از طرف ارتش به امریکا اعزام شد تا دوره ی هواسنجی بالستیک را بگذارند. او این دوره ی آموزشی را در شهر فورت سیل از ایالت اوکلاهما، در منطقه‌ای نظامی، با موفقیت طی کرد. در این دوره ی فشرده ستوان همچون مبلغی مذهبی به دعوت امریکاییان به اسلام می‌پرداخت و در مجالس بحث و مناظره ی آنان شرکت می‌کرد.
    او در بین آشنایان جدیدش به مرد مذهبی مشهور شد. او پس از گذراندن دوره، با تخصصی جدید و روحیه‌ای بانشاط به ایران مراجعت کرد.
    ارتش برای استفاده از دانش نظامی ستوان، او را در سال ۱۳۵۳ به اصفهان -مرکز توپخانه- منتقل کرد. علی در اصفهان با یافتن دوستان جدید مطالعات مذهبی خود را پی گرفت و شخصیت سیاسی خویش را در این دوره قوام بخشید. او در نامه‌ای که برای سرگرد محمدمهدی کتیبه- یکی از افسران مذهبی- ارسال کرد این جمله را نوشت: “در مورد برنامه‌های مذهبی بحمدالله پیش می‌رویم مخصوصاً در آن قسمت که می‌دانید.” این جمله حساسیت ضداطلاعات را برانگیخت و از آن پس وی تحت مراقبت قرار گرفت. آنها پس از تحقیق و مراقبت متوالی، او را “متعصب مذهبی” معرفی کردند و مراقبت از وی را شدت بخشیدند. جالب این است که هرکس از افسران را به مراقبت وی می‌گماردند یا تحت تأثیر روحیه ی او قرار می‌گرفت و گزارش مثبت برای او رد می‌کرد یا صیاد را از مراقبت و مأموریت خود خبر می‌داد و یا از اول با چنین مأموریتی مخالفت می‌کرد.

    سروان صیاد هم‌زمان با اوج‌گیری مبارزات ملت مسلمان ایران به رهبری امام‌خمینی تقیه را کنار گذارد و در ارتش علناً به دفاع از علمای اسلام و حکومت اسلامی پرداخت و سرانجام به دلیل این‌که در بین افسران، تبلیغات ضدرژیم می‌کرد، ضداطلاعات از قرار دادن جنگ‌افزار در اختیار وی ممانعت کرد و اعلام نمود که از واگذاری مشاغل حساس به او خودداری شود. سرانجام سروان در ۱۹بهمن دستگیر و زندانی شد اما دیری نپایید که انقلاب به پیروزی رسید و او هم مانند همه ی مردم ایران آزاد شد.

    دوره ی دوم زندگی سرهنگ صیاد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی آغاز می‌شود: او پس از پیروزی انقلاب اسلامی با برادر رحیم صفوی و حجة‌الاسلام سالک آشنا می‌شود و با یکدیگر پیمان می‌بندند که از پادگانهای اصفهان حفاظت نمایند. اختلاف سروان با فرماندهان ارتش موجب آشنایی وی با حضرت آیت الله خامنه‌ای می‌گردد و از اینجا سرنوشت صیاد به کلی تغییر پیدا کرد.

    پس از حوادث کردستان، صیاد با درجه سرگردی به همراه سردار صفوی به غرب اعزام می‌گردد و با هماهنگی ارتش و سپاه سنندج را آزاد می‌کنند. لیاقتهای سرگرد در کردستان موجب می‌گردد تا با درجه ی سرهنگی به فرماندهی عملیات غرب منصوب گردد. اختلافات سرهنگ با بنی‌صدر اولین رئیس‌جمهوری اسلامی موجب برکناری وی و خلع دو درجه ترفیع می‌گردد. اما دیری نپایید که بنی‌صدر سقوط کرد و شهید رجایی به ریاست‌جمهوری رسید و سروان مجدداً با دو درجه به غرب کشور اعزام می‌شود. سرهنگ با تأسیس قرارگاه حمزه سیدالشهداء، لشکرهای ۶۴ ارومیه و ۲۸ کردستان و تیپ‌های ۲۳ نیروی ویژه هوابرد و تیپ ۳۰ گرگان، شهرهای بوکان و اشنویه را آزاد کرد.

    در هفتم مهرماه ۱۳۶۰ به خاطر رشادت‌ها و لیاقتها توسط رهبر معظم انقلاب؛ امام‌خمینی به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شد. او با هماهنگی با سپاه قهرمان پاسداران انقلاب اسلامی در عملیات طریق‌القدس، فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان، مسلم‌بن‌عقیل، مطلع‌الفجر، محرم، والفجر ۱، ۲، ۳، ۴ و ۸ و ۹، عملیات خیبر و بدر و قادر شرکت نمود و پیروزی‌های بزرگی را برای ایران اسلامی به ارمغان آورد که بی‌شک در تاریخ امت اسلامی به عظمت خواهد ماند. سرهنگ در مرداد سال ۱۳۶۵ از فرماندهی نیروی زمینی استعفا داد و با پیشنهاد آیت الله خامنه‌ای و تصویب رهبر انقلاب به سمت نمایندگی امام در شورای‌عالی دفاع منصوب شد.

    در سال ۶۶ به درجه ی سرتیپی نایل آمد. سرتیپ صیادشیرازی در سال ۶۷ در عملیات مرصاد که مرزهای غرب ایران مورد هجوم منافقین قرارگرفته بود، شرکت و با روحیه‌ای بسیجی ضربات محکمی را بر پیکر مزدوران منافق وارد کرد. سرانجام صیادشیرازی در مقام جانشینی ریاست ستادکل به خدمت مشغول شد.امیرسپهبد علی صیادشیرازی پس از عمری تلاش و مجاهدت به دست منافقان به شهادت رسید و موجی از دین‌خواهی را برانگیخت.

  15. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    دل نوشتی برای صیاد دلها که دعای قنوتش مستجاب شد…

    http://www.ghadiany.ir/?p=106

  16. سیداحمد می‌گوید:

    “در همان دوران دبستان، دوستی داشت که پدرش رفتگر بود. ما آن زمان هر کاری کردیم که برای علی، یکی از این بارانی ها بخریم، نگذاشت که نگذاشت. می گفت: هر وقت پدر دوستم توانست برای بچه اش بارانی بخرد، شما هم برای من بارانی بخرید! این قصه یک بچه ۹ ساله است ها! هیچ وقت به ما اجازه نمی داد برای شروع سال جدید تحصیلی، لباس نو برایش بگیریم. می گفت: شاید یکی نداشته باشد، تن من ببیند، خوب نیست! سر همین اخلاقش بود که علی همیشه برای من، برای همه، در حکم نور بود.”

    پر از درس و نکته است مرام شهید…

  17. محمد می‌گوید:

    سلام داداش حسین!
    دمتان گرم.
    خیلی عالی بود، منتظریم این دقایق سپری شود و ادامه فیض ….
    خدا خیرتان دهد.

  18. خواهر شهید کاظم می‌گوید:

    طلیعه اش را خواندم.
    با این که مشتاقم بقیه اش را بخوانم اما…

    این فروردین عجب بوی شهادت می دهد. آوینی، صیاد، کربلای هشت…
    یعنی لایق این می شویم که روزی هم ما شهادت را در آغوش بگیریم؟

    اگر آه تو از جنس نیاز است
    در باغ شهادت باز، باز است

  19. شیدا می‌گوید:

    شهدا در محضر الهى عند ربهم یرز قون هستند. خوشا به حالشان.
    ولى نمى دانم کسانى که در دوران وزارت شان باعث ریخته شدن خون ستاره درخشانى مثل آوینى شدند
    و در دوران ریاستشان خون شهید والا مقامى مثل صیاد را در برونده سیاهشان دارند، در دنیا و آخرت چه توجیهى براى اعمال شان دارند؟!
    لعنت خدا و رسولش بر فتنه گران باد.

  20. سیداحمد می‌گوید:

    داداش حسین!
    واقعا ممنونم؛
    همه می دانیم پیاده کردن این مصاحبه ها، چقدر وقت گیر است.
    با تمام مشغله هایی که این روزها دارید و شدیدا درگیر کارهای کتاب هایتان هستید، واقعا لطف می کنید و برایمان متن های اختصاصی می گذارید.

    از چنین متن هایی، خیلی لذت می بریم.
    عالی است… عالی…

  21. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    ۱۹۰* رسول خدا صلی الله علیه و آله:

    مومن، خود به تنهایی یک امت است…

    (بحارالانوار، ج۷۳، ص۳۰۳)

  22. منم گدای فاطمه می‌گوید:

    ولایت مدار بودن یعنی صیادشیرازی.
    نمونه کاملِ سرباز رهبر.
    برای پی بردن به عمق ایمان و ولایت پذیریِ این شهید بزرگوار، باید خانواده ایشان را دید که چقدر دقیق و آگاهانه راه ایشان را ادامه می دند.
    خوش به سعادتشان. خداوند ما را هم بیامرزد.

    آقای قدیانی!
    بی نهایت از شما سپاسگزارم بابت این مصاحبه آموزنده و ماندگار.
    خدا قوت.

  23. به جای امیر می‌گوید:

    عینک (گفت و شنود)

    گفت: بالاخره بعد از کلی کش و واکش ۲۰ تن از ضد انقلابیون فراری با هزینه دولت سعودی در واشنگتن گرد هم آمدند.
    گفتم: خب! که چی؟!
    گفت: دستور جلسه این بود که روش مشترکی برای مبارزه با جمهوری اسلامی پیدا کنند!
    گفتم: در حالی که آمریکا و اسرائیل و اتحادیه اروپا و دیکتاتورهای عرب تاکنون نتوانسته اند هیچ غلطی بکنند، از چند تا خل و چل فراری چه کاری ساخته است؟!
    گفت: اتفاقا یکی از گروه های اپوزیسیون هم به همین نکته اشاره کرده و جلسه مزبور را سر کاری دانسته و نوشته است؛ ما اگر توان داشتیم، فکری به حال گیجی و درماندگی خودمان می کردیم.
    گفتم: حیوونکی راست گفته!… یارو عینکش رو دور دستش می چرخونه، وقتی به چشمش می زنه، سرش گیج می ره و می خوره زمین، هوا میره، نمیدونی تا کجا میره؟!

  24. سایه/روشن می‌گوید:

    هنوز نخوندم؛ اما واقعن این آدرسو از کی گرفتین؟!

  25. یه بیست و ششی می‌گوید:

    خسته نباشید!
    “خدا ظاهرا از من یک اولاد گرفت،… با هم تحمل می کرد.” ظاهرا “م” در “می کردم” جا افتاده!

  26. یه بیست و ششی می‌گوید:

    دیدن آیت الله بها الدینی هم زیاد می آمدند.

  27. قاصدک منتظر می‌گوید:

    صیاد و اسیر دام دلبر
    ای مظهر عشق، ای دلاور
    ای صید نهائیت شهادت
    ای مست قنوت در عبادت
    ای صورت تو بوَد منور
    ای یاور بی ریای رهبر
    مانند علی امیر مظلوم
    از چهره ی پاک توست معلوم
    خون تو به راه عشق جاری
    باشی تو امیر سر به داری
    با دست منافقان ملعون
    گشتی تو به خون خویش گلگون
    جانی که فدای یار گشته
    گل بوسه ی آن نگار گشته
    من در عجبم ز مسلخ عشق
    عشق گشت بر تو اسیر یا تو بر عشق؟
    من “قاصدکم” اسیر عشقم
    من”منتظر” امیر عشقم
    از عمق وجود می زنم داد
    لعنت به کسی که کشت صیاد

  28. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    همه «فتح خرمشهر» بغل دستم به نماز ایستاده بود.
    داشت نماز می خواند. از آن نمازهای عاشقانه
    چه نمازی، چه نمازی! به به!

    عجیب به نماز اول وقت مقید بود. هر جا که بود و مشغول هر کاری که بود، وقت نماز، کارش را تمام می کرد.
    ____________
    آیت الله بهجت از مرحوم آیت الله قاضی (ره) نقل می کردند که ایشان می فرمود: اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد، مرا لعن کند!
    اول وقت سرّعظیمی است، «حافظوا علی الصلوات: در انجام نمازها کوشا باشید» خود یک نکته ای است، غیر از «أقیموا الصلوة: و نماز را بپا دارید» و همچنین که نمازگزار اهتمام داشته باشد و مقید باشد که نماز را اول وقت بخواند، فی حدّ نفسه آثار زیادی دارد، هر چند حضور قلب هم نباشد.

  29. قاصدک منتظر می‌گوید:

    اگر در این قطعه بهشتی، ساز دل های ولایت مدار کوک می شود و شعری یا مطلبی گفته می شود، بهانه اش را هنر فکر و اندیشه و قلم زیبای شما به دست می دهد.

  30. برف و آفتاب می‌گوید:

    آن روزها … بی مهری ها شده بود با صیاد.

    هیچ مرد بزرگی نیست که این حرف رو در موردش نزنند. انگار یکی از نشانه‌های درستی کار، علاوه بر مخالفت دشمن، مخالفت بعضی از خودی‌هاست! دوست‌های خاله خرسی انقلاب! که عمدی یا غیر عمدی آب به آسیاب دشمن می‌ریزند.

    چشم خط نفاق جدید، چشم منافقین، چشم اهل مصلحت، کور! تا ما در «مرصاد هشتاد و اشک» پیروزیم، «صیاد» زنده است.

    این‌قدر کیف داره این “کور” رو آدم محکم می‌گه! شما هم محکم نوشتید گمونم!

  31. برف و آفتاب می‌گوید:

    مثل همین الان که قوه قضائیه با مفسدین اقتصادی و آقازاده ها به شدت برخورد می کند!!

    مادر شهید اهل مزاح هم بودند؟ که از افعال معکوس استفاده کرده‌اند؟!

  32. برف و آفتاب می‌گوید:

    عکس‌های شهید خرازی رفت 🙁

    ولی من یه‌دونه‌شو که با لبخند تو دوربین نگاه می‌کنه سرشو هم خم کرده تو دسک‌تاپم گذاشتم!

  33. برف و آفتاب می‌گوید:

    …که دیدم نمازش را خوانده، لباسش را مثل همیشه مرتب پوشیده…

    هروقت که شهید صیاد میاد تو ذهنم، با آستین‌های قشنگ و مرتب تا شده است!

  34. برف و آفتاب می‌گوید:

    سلامتی مادر شهید صیاد، و خانواده‌ی همه‌ی شهدا؛

    اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم

  35. رضا می‌گوید:

    سلام بر شهدا

    عجب از ما، واماندگان زمین گیر که در جستجوی شهدا به قبرستان ها می رویم.
    مرده آن است که نصیبی از حیات طیبه شهدا ندارد و اگر چنین است از ما مرده تر کیست!

    اللهم احینا بحق الشهدا

  36. حنظله می‌گوید:

    پیکر شهید صیاد که دفن شد، صبح روز بعد خانواده‌اش نماز صبح را خواندند و رفتند بهشت زهرا(س). وقتی رسیدند جلوی مزار شهید، یک‌سری محافظ که نمی‌شناختند آمدند جلوی جمع را گرفتند. از حضور محافظ‌ها معلوم شد که آقا آن‌جا هستند. گفتند ما خانواده‌ی شهید صیاد هستیم؛ تا گفتند خانواده شهید هستیم، گفتند بفرمایید.

    بعد، معلوم شد که آقا نماز صبح را آن‌جا بوده‌اند. خانواده‌ی صیاد گفتند: شما خیلی زود آمدید! آقا فرمودند: «من دلم برای صیادم تنگ شده!»
    مگر چقدر گذشته بود؟ آقا دو روز قبل از شهادت، صیاد را دیده بودند. یک روز هم از دفنش گذشته بود. آقا زودتر از زن و بچه‌ی‌ صیاد رفته بودند بالای سر مزار او.
    این هم مثل بوسیدن تابوت صیاد از آن چیزهای نادری بود که من نشنیدم جای دیگری رخ داده باشد.
    “به نقل از امیر “آراسته” همرزم شهید”

  37. رضا می‌گوید:

    سلام حاج حسین
    خدا قوتت بده

    زنده نگهداشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.

  38. عمار می‌گوید:

    “از عمق وجود می زنم داد، لعنت به کسی که کشت صیاد”
    افتخار زیارت این مادر شجاع و دلیر، در ایام عید نصیبمان شد، اما استفاده کافی و وافی را از این حضور نبردیم. دعا کنید در اردیبهشت ماه، بعد از حضور در بارگاه امام رئوف، باز این توفیق نصیبمان شود.

  39. ف. طباطبائی می‌گوید:

    **یا قاضی الحاجات**

  40. ف. طباطبائی می‌گوید:

    “خامنه ای فقط فرمانده کل قوا نیست. فرمانده همه قلب ماست.”

  41. قاصدک منتظر می‌گوید:

    “در بچگی یک پوتین داشت که هیچ وقت نمی پوشید! یک بار بغلش کردم و پرسیدم: مادر! چرا هیچ وقت این پوتین ها را نمی پوشی؟ گفت: می خواهم سالم بماند تا وقتی بزرگ شدم باهاش برم ارتش، دشمن رو بکشم! ”
    .
    .
    .
    “بالی نمی خواهم با همین پوتین های کهنه هم می توان پرکشید.”
    شهید سید مرتضی آوینی

  42. ف. طباطبائی می‌گوید:

    دختر شهید صیاد شیرازی نقل می کند:

    سال قبل از شهادت، پدرم برای چند ماهی هفته‌ای یک بار در حضور مقام معظم رهبری جلسه‌ای داشت. خودش می گفت که خستگی کار هفته را فقط با یک “تبسم آقا” از تن بیرون می‌کند.
    *******************************
    پدرم مردی صبور و با ایمان بود و همواره می‌گفت: “عشق خدا مرا مقاوم کرده و هیچ گاه خسته نمی‌شوم. ” پدرم مصداقی از تأکید قرآن کریم مبنی بر جدیت و قاطعیت در برابر دشمن و رحمانیت در برابر دوست و مؤمنین بود و از کاری که دشمن شادکن باشد گریزان بود. حتی در سخت‌ترین شرایط زندگی هم از اینکه با بیان ناراحتی، ذره‌ای موجب شادی دشمن شود، پرهیز می‌کرد.
    *******************************
    یادم می‌آید یک بار ایشان دچار مجروحیت وخیمی شده بود و بنا به ملاحظاتی قرار بود در منزل تحت درمان قرار گیرد. قبل از اینکه او را با این وضعیت ببینم، همه‌اش در این فکر بودم که پدرم را در حالت درد و رنج خواهم دید؛ اما وقتی برای اولین بار چشمم به او افتاد، دیدم لبخندی بر لب دارد. تا خواست گریه‌ام بگیرد، با همان صلابت همیشگی‌اش امر کرد که “گریه ممنوع “. هر تیری که از بدن وی بیرون می‌آ‌وردند، ما به جای هر ناله و دردی، فقط صدای تکبیرش را می‌شنیدیم.
    *******************************

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

  43. سیداحمد می‌گوید:

    “من از رشادت بی نظیر این روزهای «مولای خراسانی» می فهمم که هر کجا «مرصاد» باشد، «صیاد»، امیر بی بدیل لشکر اسلام است. چشم خط نفاق جدید، چشم منافقین، چشم اهل مصلحت، کور! تا ما در «مرصاد هشتاد و اشک» پیروزیم، «صیاد» زنده است. بشنو! اشک، زبان عشق است…”

    لذت بردیم از بند بند این مصاحبه…

  44. جامونده می‌گوید:

    من اما چه غافل اینجا اردو زدم که بچه مشهدم و حتی یکبارحتی نام حسینیه صیاد را نشنیدم و شما… اینکه خانه ات ۲ -۱ ساعت از حرم فاصله داشته باشد همین است!
    متشکر از جوابتون و دعا کنید برای ۱۷ ساله ای که اینجا مانده بین دلش و دل بقیه…
    قراره امروز برم پیش آقا جایگاه همیشگی دلگرفتگیم…

    نمی دانم، اگر بچه مشد!! نبودم و آقا را نداشتم، دق می کردم این روزها از مذمت دیگران؟؟

  45. سیداحمد می‌گوید:

    قاصدک منتظر؛

    ممنون از شعر زیبای شما… احسنت…

  46. ردپاکلیپ می‌گوید:

    با موضوع
    “یک سؤال یک پاسخ ساده”
    به روزیم (درمورد شهدا)
    لطفاً پاسخ‌های خود را در قسمت نظرات بنویسید.
    http://Www.RadepaClip.com

  47. رهگذر می‌گوید:

    سلام…

  48. خواهر شهید کاظم می‌گوید:

    بشنو! اشک زبان عشق است…

    گاهی بهتر از هر زبانی سخن می گوید!
    خدا را صد هزار مرتبه شکر که دو چشمه همیشه جاری در غم عشق ائمه و شهدا داریم.
    انشاءالله جاری بمانند این چشمه های جوشان…

    اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک

  49. بی تاب هویزه می‌گوید:

    سلام
    فوق العاده بود… بدون اغراق، فوق العاده بود…
    چقدر دلم هوای خواندن مصاحبه ای در قطعه کرده بود!
    سبک مصاحبه خیلی دلنشین بود…
    سپاسگزاری ویژه بابت این پست.

  50. محصل می‌گوید:

    الهی بمیرم واسه دل پر درد این مادر.
    انشاالله خدا بهش توان بده.
    از دست دادن همچین عزیزی شوخی نیست.
    مرگ بر منافقین… مرگ بر ضد ولایت فقیه…

  51. یگانه سادات می‌گوید:

    سلام کاشکی پست حاج حسین خرازی ثابت بود.

    دوستان! به مقامات بالا درخواست منو ابلاغ کنن.

  52. محصل می‌گوید:

    به گزارش هشمهری‌آنلاین، حجت الاسلام غلامحسین محسنی اژه‌ای عصر دوشنبه در بیست و هشتمین نشست با خبرنگاران مطالب مهمی را درباره پرونده فائزه هاشمی، مطرح کرده که به شرح زیر است:
    تایید حکم مجازات فائزه هاشمی؛ حکم مجازات در دادگاه تجدید نظر تایید و برای اجرا به اجرای احکام فرستاده شده است. درباره زمان اجرای حکم من نمی‌توانم اظهارنظر کنم اما زمان زیاد به طول نخواهد انجامید.

  53. پاییز می‌گوید:

    در وادی عشق، اشک سخن می گوید؛
    ممنون، شهدا چشم و چراغ ملتنـد…

  54. پاییز می‌گوید:

    …اگر چه دل ها پر خون است

    شکوه شادی افزون است

    سپیده ی ما گلگون است، وای گلگون است

    که دست دشمن در خون است

    ای ایران غمت مرساد

    جاویدان شکوه تو باد

    راه ما، راه حق، راه بهروزی است

    اتحاد، اتحاد، رمز پیروزی است

    صلح و آزادی جاودانه در همه جهان خوش باد

    یادگار خون عاشقان

    ای بهار، ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باد

    “هوشنگ ابتهاج”

  55. مسافر عاشورای 89 می‌گوید:

    سلام. خداوند توفیق شهادت در راه خودش را نصیب تمامی دوستداران و ارادتمندان به شهدا عنایت فرماید.

  56. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی و شهید محمدابراهیم همت و حاج احمد متوسلیان
    http://media.farsnews.com/Media/8904/ImageReports/8904140789/11_8904140789_L600.jpg

    شهید صیاد شیرازی و شهید حسن باقری
    http://zolalnews.ir/theTba-Contents/Components/Contents/UserFiles/Items/17495/77576cb9-8fac-4955-8c5c-3e8b208bc2a6.jpg

    شهید صیادشیرازی و شهید محمد بروجردی
    http://www.netiran.net//uploads_group/1000/49/12946.jpg

    شهید صیادشیرازی و شهید محمود کاوه
    http://www.shohada.org/photo/BN/26000/BN025944.jpg

    http://www.sabokbalan.com/4images/data/media/121/jang—50.jpg

    http://www.sabokbalan.com/4images/data/media/121/shahadat—25.jpg

  57. سلام دوستان؛
    من هر سال توفیق زیارت مناطق جنگی جنوب را داشتم. ولی امسال با توجه به شغلم مجبور شدم در بیمارستان کشیک دهم و موفق نشدم. دنبال یک کاروان راهیان نور در اردیبهشت ماه می گردم که بتوانم با همسرم بروم. اگر کسی سراغ دارد عاجزا تقاضا دارم در وبلاگم نظری بگذارد و تلفنی از کاروان به من بدهد. قول می دم خیلی دعاش کنم.
    از حسین جان بچه بسیجی ها هم خیلی تشکر می کنم.
    حسین جان! مطلبی در مورد قلاده های طلا را هم بنویس که اولین فیلمی بود که از بسیجیان خامنه ای گفت.

  58. سیداحمد می‌گوید:

    دانشجوی پزشکی حق جو!

    مطالعه بفرمائید:
    http://www.ghadiany.ir/?p=11638

  59. سجاد می‌گوید:

    خیلی زیبا بود.

  60. به جای امیر می‌گوید:

    چای کمرنگ ! (گفت و شنود)

    گفت: شبکه وهابی «کلمه» وابسته به عربستان سعودی درپی درخواست های مکرر بینندگان خود مجبور شد به شاه عربستان بگوید «شراب نخور»!
    گفتم: خب! دیگه چی؟!
    گفت: تعداد زیادی از بینندگان این شبکه نیز با تقدیر از این اقدام، عصبانیت خود از شرابخواری ملک عبدالله را ابراز داشتند.
    گفتم: ای عوام! وهابی ها می دانند که هم خودشان و هم شاه عربستان هزاران جنایت مرتکب می شوند که قتل عام زن و مرد و کودکان بی گناه، همکاری با اسرائیل، صدور فتوا علیه مسلمانان انقلابی و دریوزگی دربار آل سعود از جمله آنهاست.
    گفت: پس چرا به پادشاه عربستان گفته اند شراب نخور؟!
    گفتم: خواسته اند جنایات مشترک خود را در حد شرابخواری جلوه دهند… یارو وارد یک رستوران آنچنانی شد و یواشکی پرسید؛ ویسکی دارید؟ و بعد از پاسخ مثبت! چند بطر ویسکی بالا کشید، بعد عرق سگی و بعد تریاک و هروئین و شیشه و کراک و… دست آخر به گارسون گفت یک چای کمرنگ بیار. گارسون با تعجب پرسید چرا کمرنگ؟ و یارو گفت؛ آخه چای پررنگ برای قلب ضرر داره!

  61. ستاره می‌گوید:

    یاد صیاد بی ادعا ی ارتش به خیر…

  62. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    ۱۹۱* حضرت امام موسی کاظم علیه السلام:

    کسی که به ما دسترسی ندارد و نمی تواند به دیدن ما نائل آید؛ به دیدار فقرای شیعه (و به دستگیری آنان) بپردازد و کسی که استطاعت زیارت قبر ما را ندارد؛ به زیارت قبر صالحان از شیعه ما برود.

    (وسائل الشیعه، ج۶، ص۳۳۲)

  63. ستاره خرازی می‌گوید:

    چقدر این کتاب “خدا می خواست زنده بمانی” زیباست.

    چه خوش صید دلم کردی/ بنازم چشم مستت را/ که کس آهوی وحشی را/ از این خوشتر نمی گیرد

  64. مجنون می‌گوید:

    سلام؛
    خاطرات و مسائل پیرامون شهید آوینی و شهید صیاد، بدجوری دلگیرم میکنه.
    خیلی در دوران خودشون مظلوم بودن.
    دست شما درد نکنه… مصاحبه دلنشینی بود.

  65. ستاره خرازی می‌گوید:

    سه بار فرستادم نوشت دیدگاه شما تکراریه، حالا دیدم یکیش اومده.

  66. قاصدک منتظر می‌گوید:

    با باد صبا لاله عذاران همه رفتند
    از کین عدو عصر بهاران همه رفتند
    آوینی و صیاد و دگر یکّه سواران
    افسوس کز این دشت هَزاران همه رفتند

  67. یگانه سادات می‌گوید:

    آقای قدیانی! کاشکی دعا میکردم که ستون یمین یادتون بره تا همیشه عکس حاج حسین گوشه قطعه ۲۶ بمونه…

  68. ::: جانبازی که مفسر قرآن بود

    کمتر کسی می داند که این شهید بزرگوار، جانباز۷۰ درصد بود. وی عامل قوام ارتش جمهوری اسلامی در سالهای ابتدایی پیروزی انقلاب بود،
    به گونه ای که شهید دکتر مصطفی چمران در باره ی وی می گوید:
    “در ارتش کسی وجود دارد که مفسر قرآن است و باید امور را به دست وی سپرد”.
    سرتیپ ناصر آراسته

  69. ف. طباطبائی می‌گوید:

    **یا ارحم الراحمین**

  70. بانو می‌گوید:

    چه عطری دارد نوشته ای که برای شهید باشد…
    قطعه عجب بوی بهشت گرفته است!

  71. آزاد اندیش می‌گوید:

    سلام علیکم
    بابت مصاحبه زیباتون ممنون ان شاءالله از یاوران حضرت حجت باشید
    خوشا آنان که با ایمان و اخلاص حریم دوست بوسیدند و رفتند
    خوشا آنان که در میزان و وجدان حساب خویش سنجیدند و رفتند
    چرا همیشه انسانهای بزرگ بی نامند تا بعد از وصال و آنهایی که بزرگترند حتی هزار سال هم بگذرد بی نشانند؟

  72. م.طاهری می‌گوید:

    خیلی ممنون که این مصاحبه ها را در قطعه می گذارید. وصف صیاد از زبان مادر شنیدن دارد.

  73. عمارنامه می‌گوید:

    سلام و درود؛
    دوست عزیز این مطلب شما در پایگاه اینترنتی و بسته فرهنگی عمارنامه منتشرگردید.
    http://www.ammarname.ir/link/10283
    ما را با درج بنر و یا لوگو در وبگاه خود یاری نمایید .
    موفق و پیروز باشید.
    عمارنامه http://ammarname.ir/—- info@ammarname.ir
    یا علی

  74. سیداحمد می‌گوید:

    دوستان محترم!

    «قطعه ۲۶» امروز در ستون یمین به روز می شود…

    اگر جور بشود و چینش مطالب اجازه دهد، برای آخرین بار، باز هم متن حاج حسین خرازی، همراه با تصاویر ایشان، چند روزی در صفحه اصلی وبلاگ دیده خواهد شد.

  75. محمد مهدی می‌گوید:

    ………………

  76. قاصدک منتظر می‌گوید:

    حاج حسین خرازی:
    “ما لشکر امام حسینیم، حسین‌وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین(ع) را در آغوش بگیریم، جز این نباید کلامی و دعایی داشته باشیم که «الّهُمَّ اجعل مَحیایَ مَحیا محمدّ و آلِ محمد و مَماتی مَماتَ محمّد وَ آلِ محمد»
    همواره سعی‌مان این باشد که خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم، که شهدا راهشان، راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند که در این راه شهید شدند.
    من علاقمندم که با بی‌آلایشی تمام، همیشه در میان بسیجی‌ها باشم و به درد دل آنها برسم.”

  77. غریب می‌گوید:

    به عمرم اینقدر شرمنده مادر شهدا نشده بودم!
    خیلی خیلی خیلی زیبا بود، بعداز خوندن این متن راهی مزار شهدا شدم تا عقده دلمو براشون واکنم.
    خداوند به قلمتون برکت بده انشاالله…
    زنده باشید برای اسلام عزیز انشاأالله…
    یاعلی

  78. فروتن می‌گوید:

    “خدا به شما خیر بدهد که ما را فراموش نمی کنید.”
    این جمله خیلی سنگین بود. حداقل برای من.

  79. سیداحمد می‌گوید:

    سلام و درود خدا بر شهیدان…

    داداش حسین؛
    بابت پست “اینجا مزار من است” باز هم ممنونم از شما.
    چقدر عالی و فوق العاده شده آن مطلب و عکس هایش.
    همه بچه ها صفا می کنند با عکس ها و عکس نوشت های شهید خرازی.

    ممنونم بابت زحمتی که برای قطعه۲۶ می کشید.

  80. جا مانده می‌گوید:

    “مادر”، دو بخش دارد
    “ما” هر چه می کشیم
    از بخش دوم است…

    یا زهرا

  81. یگانه سادات می‌گوید:

    سلام

    دستتون درد نکنه که دوباره گوشه قطعه ۲۶ پست حاج حسین جا گرفت.

  82. سید محمد می‌گوید:

    کاش فدک این همه اسرار نداشت…
    کاش مدینه درو دیوار نداشت…
    ایام فاطمیه تسلیت.

  83. یگانه سادات می‌گوید:

    شب عملیات نوجوانی بسیجی بدنبال پیشانی بند می گشت.

    گفتم: این همه پیشانی بند اینجاست، یکی را بردار، مگه چه فرقی می کنه؟

    گفت: بله! ولی من پیشانی بندی می خوام که روش نوشته باشه یا زهرا سلام الله علیها.

    گفتم: چرا؟

    سرش رو پایین انداخت و گفت: آخه من مادر ندارم…

  84. یگانه سادات می‌گوید:

    مادر جان!

    تو ببخشا که اگر صورت من نیلی نیست…
    پلک سالم دارم…
    بازو و پهلوی من بی درد است…

    لیک چشمانم اگر بهر تو گریان نشود نامرد است…

  85. یگانه سادات می‌گوید:

    زهرا اگر نبود خدا مظهری نداشت
    توحید انعکاس نمایان تری نداشت

    جز در مقام عالی زهرا فنا شدن
    ملک وجود فلسفه دیگری نداشت

    زهرا اگر در اول خلقت ظهور داشت
    دیگر خدا نیاز به پیغمبری نداشت

    فرموده اند در برکات وجود او
    زهرا اگر نبود علی همسری نداشت

    محشر بدون مهریه ی همسر علی
    سوگند می خوریم شفاعتگری نداشت

    حتی بهشت با همه نهرهای خود
    چنگی به دل نمی زد اگر کوثری نداشت

    دیروز اگر به فاطمه سیلی نمی زدند
    دنیا ادامه داشت، دگر محشری نداشت

  86. سیداحمد می‌گوید:

    مگر این مگس چقدر سوپ می خورد؟! (یادداشت روز)

    http://www.kayhannews.ir/910123/2.htm#other200

  87. به جای امیر می‌گوید:

    سکه (گفت و شنود)

    گفت: تازه چه خبر؟!
    گفتم: بانک مرکزی اعلام کرد «پیش فروش سکه متوقف می شود».
    گفت: هزاران آفرین، صد بارک الله، با این اقدام دست واسطه ها و دلال ها از بازار سکه کوتاه خواهد شد.
    گفتم: مرد حسابی! کجای کاری، بانک مرکزی اعلام کرده توقف پیش فروش سکه برای جلوگیری از کاهش قیمت آن است!
    گفت: یعنی چی؟!
    گفتم: با سرازیر شدن سکه های پیش فروش شده قبلی به بازار، قیمت سکه به شدت کاهش یافته و بانک مرکزی می خواهد پیش فروش را متوقف کند تا مانع عرضه بیشتر سکه و کاهش بیشتر قیمت آن شود!
    گفت: ولی کاهش قیمت سکه به نفع مردم و به ضرر واسطه ها و دلال هاست و بانک مرکزی باید از کاهش قیمت آن استقبال کند.
    گفتم: چه عرض کنم؟! شخصی پتروس فداکار را با دهقان فداکار اشتباه گرفته بود، رفت انگشتش را کرد توی چشم راننده قطار!

  88. ف. طباطبائی می‌گوید:

    **یا حی و یا قیوم**

  89. سیداحمد می‌گوید:

    در حدیثی نقل است که رسول الله به سلمان فرمودند:

    «ای سلمان! کسی که دخترم فاطمه را دوست بدارد، در بهشت با من است و کسی که فاطمه(س) را دشمن بدارد، در جهنم است. ای سلمان! محبت فاطمه در صد موضع نفع می بخشد که آسان ترین آن ها عبارتند از: مرگ، قبر، میزان اعمال، حشر، پل صراط و محاسبه اعمال. پس کسی که دخترم فاطمه از او راضی باشد، من از او راضی هستم و کسی که من از او راضی باشم، خدا از او راضی است و کسی که دخترم فاطمه بر او غضب کند، من بر او غضبناک می شوم و کسی که من بر او غضب نمایم خداوند بر او غصبناک می شود.
    ای سلمان! وای بر کسی که به فاطمه(س) و همسرش امیرالمومنان(ع) و فرزندان و شیعیانش ظلم کند.

    http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://seydahmad.persiangig.com/%db%8c%da%a9%20%d8%b9%d8%af%d9%87%20%d8%a2%d9%85%d8%af%d9%86%d8%af%20%d9%88%20%d8%af%d8%b1%20%d8%ae%d8%a7%d9%86%d9%87.wma

  90. جامونده می‌گوید:

    یکی جدیدا تو قطعه پیدا شده هم اسم من!

  91. ابوالفضل می‌گوید:

    خیلی عالی بود
    منتظر بعدی هایش هستیم.

  92. عبدالامیر خلیفاوی می‌گوید:

    عاشق صیاد شده ام او را اصلا ندیده ام “اما عاشقش شدم”.
    عاشق مرامش صفایش “ولایتی بودنش” و از همه مهمتر اخلاصش در خدمت به مردم… تصمیمی گرفته ام به اندازه بزرگی تصمیم کبری! تصمیم گرفته ام صیاد را اسوه زندگیم قرار دهم چرا که او اسوه زمان خود بود… او را دوست دارم… چرا که صیاد “دلم را واقعا صید کرده” او جلوه ای از نور خدا بود…
    حق یاور همیشگیتان…………

  93. جواد می‌گوید:

    یاد صیاد مرا یاد امام حسین می ندازه…

  94. جواد می‌گوید:

    آخرهای خدمت سربازیم تو منطقه عملیاتی خدمت می کردم. محبتش خیلی دلمو صفا میداد؛ نوکرشم…

    شادی روح شهدا و تعجیل فرج امام زمان صلوات

  95. الف-ح می‌گوید:

    خدا حافظ شما باشد…

  96. دستـی کــه ورق مـی زنــــــد ایـن خاطـــــره ها را

    بایـــد بنویســــــد غــم جـان کنـدنِ مــا را

    مانــدیم و شما بال گشودیـــــــــد از این شهـــــــــر

    رفتیـــــــــد به جایی که ببینیــد خــــــــدا را

    گفتیــــــــــد به سـرمنزل مقصـود رسیـــــــــــدیم

    دیگــــــــر پس از آن روز ندیدیــم شمـــــــــــا را

    تقـدیر همــان بود که بمانیـــــــــــم و بمیریـــــــــــم

    آلوده کنیـــــــــــم از نفس خویش فضـــــــــــا را …!!!!!!

    انصاف همیــــــــــــن نیست که از آن همــــــــه خوبی

    بـر کوچه بگیریــــــــم فقط نام شمــــــــــــــا را…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.