دیروز ۳۰۰ هزار شهید، در یک «جبهه» جا شدند، امروز در این همه جبهه، ۳۰۰ نماینده جا نمی شوند!!
روزنامه کیهان/ ۳ اسفند ۱۳۹۰
دهه ۸۰ به سرعت برق و باد، حوادثی در جهان رخ داد که اگر هاتفی از غیب خبر دهد؛ دهه ۹۰ «دهه ظهور» است، اصلا تعجب برانگیز نیست که جهان هرگز به سرعت دهه ۸۰ در «مسیر ظهور» حرکت نکرده است. تعیین وقت برای زمان ظهور، حتما کذب است، اما به نظر می رسد «قطار انتظار» روی «ریل ظهور» افتاده و چندان فاصله ای با «ایستگاه بهار» ندارد. این، مهم ترین چیزی است که من از تحولات این روزهای دنیا می فهمم. امروز گفتمان اصلی بشریت، «گفتمان اعتراض» است و اعتراض، ناشی از لبریز شدن کاسه انتظار است. اعتراض، زبان نجیب و محجوب انتظار است. اعتراض، اسم شب پر رمز و راز انتظار است. اعتراض، لسان سرخ مکتب انتظار است. دنیا دارد به سمت و سویی می رود که مقصدش جز «منجی عالم بشریت» نیست. حوادث دنیا انگار عجله دارد که پر کند «پازل ظهور» را. اگر تا پیش از دهه ۸۰ سخن گفتن از ظهور، به نوعی خلسه معرفتی، بلکه امید واهی برای جهانیان می مانست، اینک اما طبیعی ترین و بدیهی ترین خبر ملموس برای دنیا، اتمام دوران غیبت است. خبری که از «دهه ۹۰» انتظار شنیدنش می رود، و اگر نرود، تعجب برانگیزتر است تا اگر برود. به این معنی که دنیا آماده به نظر می رسد برای ظهور. هم «آماده» و هم البته «مستعد». نه! من اصلا بنا ندارم که بگویم دهه ۹۰ حتما دهه ظهور است، بلکه معتقدم: از دهه ۹۰ به بعد، عمر انتظار، مثل عمر بهار، کوتاه و زودگذر به نظر می رسد. در اینجا مرادم از بهار، «بهار زمین» است که فصلی بیش نیست. زود می آید و زود می رود، اما «بهار زمان» فصل مانای آخرالزمان است. فصلی که در عوض دیر آمدنش، دیر خواهد پایید و دور و دراز خواهد شد. ظهور، همچون قله ای است که بشریت تا دهه ۸۰ برای فتح آن، جانها کند و جانها داد و جام زهرها سر کشید، اما خود قله را هرگز ندید. گویی بی هدف، ناامید می دوید. دهه ۸۰ اما بلندای قله، رخ بالای خود را نشان داد به اهل عالم. این بود که طفل پیر دنیا زبان باز کرد و بی هراس از لکنت، فریاد زد و داد کشید و اعتصاب کرد و اعتراض و اعتراض و اعتراض. دهه ۹۰ اما دهه عبور از آخرین پیچ تاریخ آخرالزمان است. یعنی از ۹۰ به بعد، هر آن سال که تا ظهور طول بکشد، چیزی بیشتر از سختی عبور از آخرین گردنه غیبت نیست. چقدر یعنی این زمان، طول خواهد کشید؟! یک دهه، کمتر، بیشتر؟! قطعا طول این زمان، آنچنان اهمیت ندارد؛ مهم این است که زمین و زمان، «بهار توامان» می خواهند، و دهه ۹۰ اصلا بعید نیست که آخرین برگ سفرنامه غیبت باشد. در این برگ، دنیا به «زبان مشترک» رسیده است، و از حلقوم بشریت، فقط یک شعار شنیده می شود؛ شعار اعتراض به وضع موجود. در این شعار، نه فقط شیعه و سنی، که حتی مسیحی و یهودی هم با هم وجه اشتراک و وحدت دارند. این روزها دنیا مرزهای جغرافیایی خود را از دست داده و فی الواقع دهکده ای کوچک شده است، اما نه آن دهکده ای که رضایت دهد به کدخدایی نظام سلطه. این دهکده مثل کشتی می ماند که ناخدای باخدا می خواهد، اما فاصله اش تا «ساحل قله» هر لحظه از لحظه قبل، کم و کمتر می شود. دهه ۹۰ «چون که صد آید»، نویدبخش فتح «قله بهار» است، لیکن «چون که صد آید، نود هم پیش ماست». از این دهه به بعد، آنکه اولین نفر به «آفتاب» خیر مقدم خواهد گفت، «ماه» است. اگر نقش ماه، آنقدر مهم و حیاتی است که بدون او، کمر خورشید در «کربلای تاریخ» می شکند، پس عن قریب باید بتابد آفتاب تا نشکند کمر روزگار. در عصر غیبت خورشید، ماه هرگز اجازه نداد تاریکی و ظلمت، پهن کند سایه سرد و سنگین خود را بر سفره شب. در این عصر، ماه، ماه خوبی بود برای آفتاب. ماه زخم خورد، اما اجازه نداد سنت نورانگی فراموش، و «آئین روشنایی» خاموش شود. ماه اگر نبود، مرز دنیا را به تباهی، به سیاهی می کشیدند و زبان اعتراض را می بریدند. انقلاب اسلامی، ماهی بود برای آفتاب انقلاب جهانی. انقلاب اسلامی در «مکتب انتظار»، سوتکی در گلوی طفل پیر بشریت است؛ تا انتظار نمیرد و اعتراض، حق آزادی بیان داشته باشد.
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
دهه ۸۰ «بوی پیرهن یوسف» شنیدیم. دیر نیست در جهانی که از «کنعان» بزرگ تر نیست، «چشم یعقوب» به جمال یار گمگشته روشن شود. دهه ۹۰ «عطر مهدی» می دهد. انقلاب اسلامی، پیراهن یوسف زهرا بود، و اینک فصل برداشت محصول انتظار است. این محصول، فقط «عزیز مصر» نیست؛ از نیل تا فرات، و از شرق تا غرب، و از شمال تا جنوب، عزیزش می خوانند. باور کن عزیز، این «نوروز» نوروز دیگری است.
(۷۴ دیدگاه)
- بایگانی: یمین
آنقدر نظام جمهوری اسلامی را دوست می داریم که حتی اگر افرادی در مایه های سران فتنه، قدمی ولو کوتاه، برای کاستن از فاصله دور و دراز خود با نظام بردارند، بی نیاز از «نیت خوانی»، سعی می کنیم حمل بر صحت کنیم و این اتفاق را حتی المقدور، رخدادی مبارک بخوانیم. کتمان نمی کنم عصر جمعه یعنی یوم الله ۱۲ اسفند که از رای دادن آقای خاتمی در انتخابات، مطلع و مطمئن شدم، به دوستانم در تحریریه روزنامه «وطن امروز» گفتم: «عن قریب است که اپوزیسیون، خاتمی را به باد فحش بگیرد. شاید بهتر باشد از این پس در نوشته هایم ملاحظه این مسئله را بکنم و خاتمی را همان طور ننوازم که در فتنه ۸۸ نقدش می کردم». این را هم گفتم که به هر حال، ما استقبال می کنیم از هر کار کوچک یا بزرگ و مهم یا غیر مهمی که آتش بر خرمن دشمن بنشاند. بگذریم که از همان فتنه ۸۸ هم معتقد بودم که لااقل من باب حق و عدل و قضا، جرم خاتمی قابل قیاس با جرائم دیگر سران فتنه نیست، هر چند که اصلا جرم کمی نیست. خاتمی جز تذبذب، صفت دیگرش بزمی بودن است. آدم بزمی، در صدر نشستن را دوست می دارد و قدر دیدن، موضوعیت دارد برایش. آدم بزمی دوست می دارد محبوب هر جمعی باشد و بزرگان هر جماعتی دوستش داشته باشند. شاید از همین رو بود که خاتمی در فتنه ۸۸ هرگز مثل موسوی و کروبی، ترمز پاره نکرد، اما این نیز هست که مع الاسف، سکوتش از رضایت بود! فی المثل شاید خاتمی راضی به آشوب عاشورا نبود، اما در برابر آن هتک حرمت تاریخی، هیچ وقت موضع درست، عمومی و شفافی اتخاذ نکرد، چرا که نمی خواست پایگاهش میان فتنه سبز و جایگاهش میان بزرگان نظام، بیش از پیش خراب شود. خودش گاهی به این و آن می گوید: بیش از این نتوانستم مانع تندروی موسوی و کروبی شوم! خاتمی اما به سبب خصلت بزمی بودن، خر فتنه و خرمای نظام را با هم می خواهد. لذا یکی به نعل و یکی به میخ می زند و عجبا که مثل دیگر اصحاب بزم، نام این کردار خود را نفاق، حتی تذبذب، نمی گذارد، بلکه اعتدال می نامد! اعتدال قطعا از اهل حکمت، رواست، و حتما صفت نیکویی است، لیکن آنچه خاتمی بدان اشتغال دارد، اعتدال نیست؛ افراط در بزمی گری است. روزگار گاهی به انسان بزمی، به سان دوم خرداد ۷۶ روی شیرین نشان می دهد، گاهی هم البته آن روی ترش خود را. سال های سال است که روزگار، سر ناسازگاری دارد با خاتمی. حتی قبل از فتنه ۸۸ و دقیقا تا امروز، و اگر اصلاح نکند آقای خاتمی، اصلاحات خود را، بعید به نظر می رسد که شاهد آشتی روزگار با خود باشد. تاملی بر رفتار آقای خاتمی در ۶ ماه گذشته، تردیدی باقی نمی گذارد که وی خواهان تحریم انتخابات بود. خاتمی تردید داشت که در نخستین انتخابات بعد از فتنه ۸۸ با چه میزان مشارکتی، مردم از صندوق آرا استقبال می کنند. متاثر از همین تردید، خاتمی نزدیک ۶ ماه با چراغ خاموش حرکت کرد، تا اگر مشارکت، بالا بود، شکست خورده اصل کاری خوانده نشود، و اگر مشارکت، پایین بود، ژست پیروزی بگیرد. هر چند خاتمی ۶ ماه تمام با چراغ خاموش حرکت کرد و به عبارتی برای نظام، کلاس گذاشت، اما خون «مصطفای شهید» از قبل هم معلوم بود که مثل روز، «روشن» خواهد کرد عرصه انتخابات را. لیکن خاتمی تردید داشت! تردید او روز انتخابات رفع شد؛ آنجا که فهمید چه خبر است! لذا رفت و رای داد و صدالبته جوری رای داد که هم دیده شود و هم دیده نشود! رای خاتمی، پیام او به نظام بود که؛ من عضوی از خانواده بزرگ نظامم، اما این رای، پیام روشن تری هم داشت. این پیام آن بود: «بابت فتنه سال هشتاد و اشک، غلط زیادی کردم. لطفا نظام، ملت، ولایت، همه و همه مرا ببخشند»! نظام و راس نظام البته اعتنایی به این پیام خاتمی نکرد. به عبارت بهتر، نه اعتنا کرد و نه بی اعتنایی. نظام، شان خود را نگه داشت، اما اپوزیسیون، از آنجا که اصولا شانی ندارد، پیام خاتمی را به وضوح دریافت کرد و او را به باد فحش و سزا و ناسزا گرفت. طرفه حکایت این جاست: برای اهل سیاست، قدم بعدی خاتمی، راحت قابل پیش بینی بود. معلوم بود چه خواهد کرد خاتمی… اینکه بیاید و از رای خود دفاع کند، اما پیام رایش را، خود بگوید، نه رایش!! حنای خاتمی مدت هاست که دیگر رنگ ندارد. چه وقتی فتنه می کند، چه وقتی فتنه را با سکوت خود تایید می کند، چه وقتی فلان اقدام را تائید نمی کند، چه وقتی تحریم می کند، چه وقتی رای می دهد، چه وقتی فحش می شنود، چه وقتی روی رای خود، ماله کشی می کند و همچنان از موسوی و کروبی به عنوان عناصر دلسوز نظام یاد می کند! مسئله خیلی روشن است. تو اگر موسوی و کروبی را دلسوز می خوانی، که این ۲ قائل بر تحریم انتخابات باشکوه و کم نظیر یوم الله ۱۲ اسفند بودند، لیکن اگر آمدی و رای دادی، دیگر چه لزومی دارد به گند زدن روی ۳ نقطه خوری ات؟! رای دادی، همه از دوست و دشمن، پیام رایت را گرفتند؛ واکنش بعدی ات دیگر چه صیغه ای است؟! چه چیزی را با کدام سفسطه، می خواهی توضیح دهی و جبران کنی؟! یعنی حد بزمی بودن کجاست، که گفت: «نه در مسجد، دهندم ره که مستی، نه در میخانه، کین خمار، خام است». پخته باید بود، حتی در سیاست ورزی، حتی تر در مواضع ۲ گانه! و الا محبوب همه نمی شوی، بلکه از همه بد و بیراه می شنوی! آیا آقای خاتمی، در ورای بزمی بودن، این محصول را می خواست؟! بعید می دانم!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
ایام فتنه ۸۸ از جمله شعارهای فتنه گران، این بود: «بسیجی واقعی، همت بود و باکری». این شعار، البته آنطور که سبزها فکر می کردند، شعار روی مخی نبود! اصولا ما بدمان نمی آمد که سبزها هم به این صرافت افتاده بودند که مردانگی در شعاع ستاره های شهر ماست. اصلا یکی از اهداف فعالیت های فرهنگی ما در بسیج این بود که همت و باکری را لااقل با زبان جماعت مثلا دگراندیش، آشنا کنیم که انگار موفق بودیم! هر شعاری از همت و باکری، صرف نظر از محتوا، بازی در زمین بسیجی نسل امروز است، و چه چیزی از این بهتر؟! همت و باکری مثل آفتاب اند. تو حتی اگر بخواهی، نور آفتاب را به نفع شب پرستان مصادره کنی، عاقبت نخواهی توانست، چرا که آفتاب، حتی اسمش هم تب و تاب دارد. همت و باکری یعنی اطاعت محض از ولایت فقیه در زمان غیبت. پیام، بیش از آنکه در شعار ساخته شده درباره همت و باکری، مستتر باشد، در اسم این ۲ شهید نهفته است. از همه اینها گذشته، شعار «بسیجی واقعی، همت بود و باکری» به عبارتی، شعار درستی هم هست! اگر منظور از این شعار، این است که ما حتی خون «مصطفای شهید» را هم در امتداد جوشش خون شهدای دهه ۶۰ بدانیم، قطعا همین طور فکر می کنیم. وانگهی! نظر ما درباره شهدای بسیج، از هر نسلی و از هر فصلی، چیزی فراتر از شعار «بسیجی واقعی…» است. ما خاک پاک سنگ مزار همت و مصطفای شهید را به عنوان «تبرک» استفاده می کنیم و «مقدس» می خوانیم. بسیجی، بسیجی است؛ دیروز و امروز و فردا ندارد، و الا چه باک از طعنه ها، که به «علی» می گفتند، ما «محمد» را قبول داریم و برای «سیدعلی»، از خواب شان با «امام» پرده برداری می کنند!! اصولا حتی اسم «محمد» یعنی «علی» و حتی نام «خمینی» یعنی صحه بر «خامنه ای». ما تشکر می کنیم از هر فتنه گری که با هر نیتی، دم از همت و باکری بزند. ما ۲۰ سال دیگر، از هم الان، استقبال می کنیم از شعار «بسیجی رشید، فقط مصطفای شهید». این شعار، قشنگ ترین بازی ابلهان در زمین بسیجیان فرداست. بگذار بازی کنند!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
این نوشته تمام نمی شود، الا این که بپرسیم؛ منافق واقعی کیست؟! لیبرال واقعی کیست؟! فتنه گر واقعی کیست؟! باورم هست حتی به صفات زشت نیز نباید گند زد که خلاف هم برای خودش اصولی دارد! آقای خاتمی! «منافق صددرصد، رجوی است و بنی صدر»!! شما که از شعار همت و باکری، طرفی علیه ما نبستید، لیکن این لطف ما به شما، عیدی نوروز ۹۱ تان که ما شما را، عمرا «منافق واقعی» بدانیم، که نفاق هم الحق، آداب خودش را دارد!! شما یک بزمی دمدمی مزاج صددرصد هستی و اصولا خیلی سیاسی نیستی. ورود شما در سیاست، محصول یک «سوء تفاهم بزرگ» است.
وطن امروز/ ۲۴ اسفند ۱۳۹۰
(۴۴ دیدگاه)
- بایگانی: یمین
برد و باخت، «اخلاق» می خواهد، یا به تعبیر عامیانه، «ظرفیت». هم آنکه می برد و هم آنکه می بازد، باید رعایت کند چیزهایی را، که بازی های دنیا پر است از فراز و نشیب. اگر چه فاتح اصلی حماسه ماندگار ۱۲ اسفند، آحاد ملت اند، لیکن نمی توان منکر برد و باخت نامزدها، لیست ها و گروه های سیاسی شد. قطعا تا یکی دو روز دیگر، همه کاندیداهای محترم این دوره از انتخابات، متوجه رای مردم می شوند. از این ۲ حال، خارج نیست؛ یا راهی «بهارستان» می شوند، یا در جایی دیگر مشغول خدمت، که به لطف خدا، برای خدمت، چیزی که در این کشور زیاد است، صندلی است. البته چه خوب است اگر که به بهانه آرمان گرایی، واقع گرایی را تعطیل نکنیم و به اندازه خود، تشکر کنیم از اصحاب سیاست، که با رقابت گرم شان، یکی از اضلاع موثر حماسه آفرینی ملت بودند. با این همه، شکر حضور ملت، علاوه بر سجده به درگاه خدا، حتما مکلف به ۲ «تکلیف واجب» می کند؛ یکی اصحاب سیاست را، یکی اصحاب قدرت را. بر سیاسی ها فرض است به احترام رای ملت، حتی المقدور به رقابت پایان دهند و فضای عمومی کشور را برای خدمت، «آرام» نگه دارند. جز این کنند، ناسپاسی کرده اند. «آرامش»، پیش فرض رخوت نیست، بلکه اسباب خدمت است. بر اصحاب قدرت نیز فرض است که قدر این ملت را بدانند و جواب محبت بی حد و حصر مردم را فقط و فقط با کار بدهند. مردمی که جمعه، چنین به صحنه آمدند و این چنین حماسه ای آفریدند، مردمی که زن و مرد و پیر و جوان و دختر و پسر و شهری و روستایی و بالاشهری و پایین شهری، همه با هم یک دل و یک صدا شدند، مردمی که سلیقه های مختلف و عقیده های متفاوت، اندک لطمه ای به وحدت شان نزد، مردمی که در صف دور و دراز رای، اعضای یک پیکر شدند و قطره های زلال یک دریا شدند؛ حتما لایق مسئولینی خادم، پرکار و حریص در خدمت رسانی اند. برای این مردم، هر اندازه که کار شود، باز هم کفه لطف مردم، سنگین تر است. پس فرض است بر قوه مجریه که جواب محبت مردم را با کار بدهد. این مردم لایق خبر افتتاح اند، نه احیانا اخبار پروژه های نیمه تمام. ما هیچ وقت، دولت مستقر را با دولت سازندگی و اصلاحات نمی سنجیم، بلکه با خودش قیاس می کنیم. ظرفیت خدمت رسانی در این دولت، بالاست و اگر حواشی بگذارد، دولت فعلی در مقوله خدمت، دولت مستعدی است. تو ببین و خود قضاوت کن که خبر پیشرفت هسته ای، خبر افتتاح بیمارستان، خبر احداث بزرگراه، خبر افزایش حقوق کارمندان و کارگران، خبر بیمه های تکمیلی، خبر کم کردن گرانی، خبر یارانه ها، خبر بالا بردن ارزش پول ملی، خبر کم شدن فاصله ها، خبر توزیع منابع ثروت به عدالت و اخباری از این دست، با دل این ملت خوب و مهربان و صمیمی چه می کند؛ احیانا خبر اختلاس و خبر انحراف و خبر حرافی بی مبنا، با همین دل چه می کند؟! بار خدمت، البته فقط روی دوش دولت نیست. قوای مقننه و قضائیه نیز در شعاع تکالیف خود، کارشان مصداق خدمت است، که در این نوشته، مرادم از «خدمت»، هر آن کاری است که لبخند رضایت بر لب ملت بنشاند. سهل است که توسعه خطوط مترو، افتتاح پل صدر و درست کردن فلان ورزشگاه در پایین ترین نقطه شهر تهران، خوشحال می کند اهالی پایتخت را و بگومگوی شهرداری و دولت بر سر بودجه مترو، روی مخ تهران نشینان راه می رود. آیا مردمی که در حسینیه ارشاد و مسجدالنبی و مسجد لرزاده و کجا و کجا ۳ ساعت صف ایستادند تا بلکه رای خود را درون صندوق بیاندازند، سزاوار چه هستند؟! اینکه از حضرات، کار ببینند، یا اینکه از حضرات، دعوا ببینند؟! سپاس به چیست؟! ناسپاسی به چیست؟!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
این نوشته را با تذکر در باب «اخلاق برد» و «اخلاق باخت»، شروع کردم. مجلس شورای اسلامی، کمتر از ۳۰۰ نماینده می خواهد و طبعا انتخاباتی از این دست، بیش از برنده، بازنده دارد. آنکه رای نیاورده، حق اعتراض دارد، اما حق اعراض ندارد. حق سرپیچی از قانون ندارد. آنکه رای نیاورده، باید رعایت کند اخلاق باخت را. باید تمکین کند به رای مردم، که آرای مردم را جماعتی از معتمدین همین مردم، می شمارند. راهی شدگان بهارستان هم باید اخلاق برد را رعایت کنند. آفت برد، غرور است و برد و باخت، از پی هم می آیند. مردمی که پای صندوق، «اخلاق رای دادن» را به خوبی نمایش گذاشتند و دنیایی را مات و مبهوت از حضور خود کردند، مردمی که در طول ایام تبلیغات، «اخلاق هواداری» را قشنگ و با طمانینه مراعات کردند، نامزدی را سزاوارند که اخلاقش به ملت رفته باشد؛ خواه انتخابات را باخته باشد، خواه انتخابات را برده باشد، که مهم تر از برد و باخت، اخلاق برد است و اخلاق باخت. در این انتخابات، نه نامزد پیروز و نه قطعا نامزد مغلوب، هیچ کدام نمی توانند ادعای فتح گفتمان سیاسی خود را داشته باشند. «گفتمان ملت» صدر هر گفتمانی نشسته است. دنیا اینک، خمینی و خامنه ای را به ملتی بزرگ، باشکوه، فدایی، وفادار، عاشق، هم رای و هم نظر می شناسد. القصه! وقتی کلاس کار ملت ما اینقدر بالاست، چه خوب اگر که بیاید به این کلاس، مجلس ما، دولت ما، نامزد پیروز ما، نامزد شکست خورده ما. فتنه ۸۸ را یادتان هست؟! گمانم نامزد بازنده، بی کلاسی کرد و الا این نمی شد که الان، رای دادن سیدمحمد خاتمی در شهر دماوند، زلزله بیاندازد در اردوگاه بدخواهان! نامزد مد نظر، اگر کمی کلاسش به ملت ایران رفته بود، اگر کمی عقل داشت، این بلا را بر سر جریان اصلاحات نمی آورد.
آری! ما همه باید بیاییم به ملت ایران! اگر «اخلاق دریا» نداشته باشد، قطره از دریا دور می شود… صادقانه اعتراف می کنم که قلمم قفل کرده است! کلیدش دست کلمات نیست! زبان فارسی مگر چند حرف دارد که با آن بشود مردم کهگیلویه و بویراحمد و چهارمحال و بختیاری را وصف کرد که قریب ۱۰۰ درصدشان در انتخابات شرکت کردند؟!
هی رفیق! من پایه ام… می آیی با هم «اشک شوق» بریزیم؟!
جوان/ ۱۵ اسفند ۱۳۹۰
(۴۱ دیدگاه)
- بایگانی: یمین
در کوچه پس کوچه های اصفهان قدیمی، در معابر باریک و قشنگ، کمی هم شاید تنگ و خاکی، داشت باران می آمد، نم نم، با لهجه بهار، که راه مان دادند اندرونی خانه خرازی، که هنوز درش چوبی بود و پلاکش، بر گردن تاریخ! تا مادرش بیاید، توی دلم، به سبک «آهنگران» همه اش می گفتم: «حسین خرازی، حسین خرازی» و آماده می کردم خودم را برای گفت و گو، که پیرزن آمد. آن زن در باران آمد، و مثل گل های رنگارنگ باغچه حیاط، پر از گل بود، چادر مادر حاج حسین. حرف ها زد برای ما از «علمدار». از بچگی های حسین خرازی، تا جانباز شدنش در خیبر، تا جانباز صد در صد شدنش در کربلای ۵ و حتی خاطرات روز تشییع، که باز هم داشت باران می آمد، اما نه به تندی قطره های اشک مادر شهید خرازی بر گونه خاطرات… «از همان نوجوانی، همیشه عادت داشت کت و کاپشنش را بیاندازد روی دوشش! بی خیال این بود که دستانش را ببرد توی آستین! آستین کت و کاپشنش معمولا خالی بود! و مدام تکان می خورد! می گفتم: مادر! آخر چرا همچین لباس می پوشی؟! می گفت: اینطوری راحت ترم! راحت تر می پوشم و راحت تر در می آورم! بعدا که توی طلائیه، دستش را داد به خدا، آمد خانه و خندید و گفت: دیدی مادر! آستین پسرت، از اول هم دست نمی خواست! می خندیدها! خنده ای…».
¤¤¤
علمدار، «خطیب جبهه» بود و می گفت به ما مطبوعاتی ها، که «جنگ را درست بنویسید، نه درشت». هر جای جنگ را که نگاه می کنی، ردی از حاج حسین، پیدا می کنی. پله پله آمد همه جنگ را تا بام بلند بالای شهادت. زود، تنها نگذاشت بچه ها را. تا برود، خیلی حوصله کرد! از اول جنگ، در جبهه بود تا کربلای ۵ و از جبهه، نمی شود چیزی گفت، مگر اینکه از حاج حسین خرازی، سخن ها بگویی… «همه اش توی جبهه بود. یک بار گفتم: مادر! چرا اینقدر دیر به دیر می آیی مرخصی؟! نمی گویی دلم تنگ می شود برای خنده هایت؟! برای قد و بالایت؟! گفت: جنگ، آنقدر مهم است که من فقط با شهادت می توانم مرخصی درست و حسابی بگیرم و بیایم پیش شما! چند ماه بعد، خبر آوردند که شهید شده! یاد حرفش افتادم».
¤¤¤
سردار همیشه می گفت: «مساله من، تنها جنگ است و در همان جا هم مساله من حل میشود». می گفت: «من علاقمندم که با بیآلایشی تمام، همیشه در میان بسیجیها باشم و به درد دل آنها برسم». می گفت: «هر چه که میکشیم و هر چه که بر سرمان میآید، از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد. سهلانگاری و سستی در اعمال عبادی، تاثیر نامطلوبی در پیروزیها دارد. همه ما مکلفیم و وظیفه داریم با وجود همه نارساییها، بنا به فرمان رهبری، جنگ را به همین شدت و با منتهای قدرت ادامه بدهیم، زیرا ما بنا بر احساس وظیفه شرعی میجنگیم، نه به قصد پیروزی تنها». می گفت: «اگر در پیروزیها، خودمان را دخیل بدانیم، این حجاب است برای ما. این شاید انکار خداست. اگر برای خدا جنگ میکنید، احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش کنید. گزارش را نگه دارید برای قیامت. اگر کار برای خداست، گفتنش برای چه؟!»… «از جنگ، خیلی نگذشته بود که فقط ۳ روز آمد مرخصی. زمستان بود. نشسته بود توی حیاط خانه. هوا سوز داشت. دلم برایش سوخت. رفتم و کاپشن سپاهش را از ساک کوچک جنگش درآوردم و انداختم روی شانه اش. قبول نکرد! گفت: آمده ام اینجا تا اتفاقا سردم شود! الان بچه ها توی سرما دارند با دشمن می جنگند… مادر! این کاپشن، فقط مال جبهه است! الان درست نیست بپوشمش! همین که برگشتم منطقه، به یاد شما، می اندازم روی دوشم… و بعد، خندید! وقتی می خندید، دلم را می برد! وقتی می خندید، قشنگ تر می شد! وقتی می خندید، برق قشنگی می افتاد توی چشم هایش! وقتی می خندید، دیوانه ام می کرد! مثل وقت هایی که سر سجاده، گریه می کرد! این آخری ها که مدام سر قنوت، گریه می کرد! یک روز گفتم: مادر! برای چه این همه گریه می کنی؟! گفت: وقتی یک دستی، سر نماز قنوت می گیرم، خجالت می کشم از آن همه شهید که رفتند، اما من فقط یک دست، برای خدا داده ام! من که برای جانبازی، به جنگ نرفته ام. برای شهادت رفته ام. می گیرم روزی از خدا شهادت را».
¤¤¤
هنوز داشت باران می آمد که وصیت نامه اش را داد دست مان، مادر حاج حسین. خواندمش… «بند پوتین های تان را محکم کنید. فشنگ اسلحه های تان را محکم کنید. تجهیزات را محکم به بدن تان ببندید. برادران! جنگ بدون تلفات، زخمی، شهید، اصلا معنی ندارد. در قاموس جنگ، سختی، خشنی، تشنگی، یک واقعیت است. ما لشکر امام حسینیم. حسین وار هم باید بجنگیم. اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین، را در آغوش بگیریم، کلامی و دعایی جز این نباید داشته باشیم: اللهم اجعل محیای محیا، محمد و آل محمد، و مماتی ممات محمد، و آل محمد»… «همراه جمعی از دوستانش، رفته بود گلزار شهدای همین اصفهان. حسین، دست یکی از دوستانش را گرفت و کنار کشید. بچهها نگاه شان میکردند. حسین با دست، به وسط زمینی اشاره کرد که فرو نشسته بود و خراب ترین نقطه آن بود. آهسته گفت: اینجا مزار من است. مرا همین جا خاک کنید. میان دوستانم. این وصیت من است».
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
سردار! دیروز، عده ای «جنگ» را درشت می نوشتند، امروز، عده ای «جبهه» را. ما مبتلا به همان درد قدیمی روزگاریم! جبهه ما، اما فقط و فقط همان جبهه شماست که هنوز، تنها جبهه دفاع از اصل انقلاب اسلامی، علیه اصل دشمن است.
علمدار! بعد از شما، چه پررنگ بود نقش خون شما در فتوحات ما. در این همه انتخابات و این همه امتحانات، دست پیروزی های ما، فقط از آستین خالی شما بیرون آمده! بی شما، هر جا رفتیم، شکست خوردیم و با شما، همه جا فتح الفتوح بود.
راستی! وقتی باران می بارد، دل ما بیشتر تنگ می شود برای شما. کاپشن آسمان، روی شانه باران، نقش تو را بر خاطره می زند؛ نشان به این نشان که دست دعای باران هم، بی نیاز از آستین است و بر این زمین تشنه، آزاد و رها می بارد…
جوان/ ۹ اسفند ۱۳۹۰
(۱۳۴ دیدگاه)
- بایگانی: یمین
در حاشیه این روزهای سیاست ایران، اشاره می کنم به ۲ نکته در پلاک امروز روزنامه جوان.
نکته اول: دوست روزنامه نگارم ظهر ۵ شنبه، با اشاره به محتوای اظهار نظر اغلب نامزدهای انتخابات، به ویژه در شهر تهران، اشاره به نکته ظریف و در عین حال عجیبی داشت. این دوست می گفت:
«سالها بود که عادت کرده بودیم، حضرات نامزدهای ورود به مجلس شورای اسلامی، ایام تبلیغات، مدام وعده های رنگارنگ به مردم بدهند. بعضا وعده هایی که کم ترین سنخیتی با وظایف یک نماینده مجلس نداشت! در کنار وعده هایی که به نسبت، درست و منطقی و راهگشا و کارشناسانه بود. مع الاسف در این دوره، نه خبر خاصی از برنامه هست، نه وعده و احیانا وعید! عمده تلاش کاندیداها، خلاصه شده در طرد دیگری، و هر کس، دیگری را مردود یک جا معرفی می کند!! نگاه که می کنی، می بینی، هیچ نامزدی و هیچ لیستی، برنامه خاصی ندارد و اگر هم دارد، دعوایش با دیگران، تحت الشعاع قرار داده وعده ها و برنامه ها را».
فی الحال که با دقت بیشتری در حرف های این دوست خبرنگار، دقیق می شوم، متاسفانه مجبورم حق بدهم به گله هایش. در ادامه اما چند سئوال می پرسم از نامزدها، به ویژه نامزدهای شهرهای بزرگ از قبیل تهران و مشهد و اصفهان و… که کم و بیش با مباحث مربوط به لیست های متعدد درگیرند.
یک: شما در مجلس، اگر اشتباه نکرده باشم، قرار است «وکیل مردم» شوید. پس چرا در مجادلات انتخاباتی تان و تبلیغات تان، از دردهای مردم و مشکلات آحاد جامعه، کمتر خبری به گوش می رسد؟! چرا از همه چیز، سخن در میان هست، الا مردم؟!
دو: این همه جبهه، یا بهتر بگویم؛ ائتلاف و گروه رنگارنگ، از اصلاح طلب گرفته تا اصول گرا، بفرمایند برای حل مشکلات مردم، نظیر گرانی، بیکاری، تورم، حقوق کم کارمندی و کارگری، و… دقیقا چه برنامه ای برای ارائه دارند؟!
سه: آیا تفسیر از «وضع قانون» و «نظارت بر اجرای قوانین» به عنوان ۲ کار اصلی نمایندگان، می تواند به گونه ای باشد که در مقام عمل، نمایندگان را از حال و روز موکلین خود، غیر مرتبط و ناآگاه کند؟!
چهار: در جهت کاستن از مشکلات مردم، نامزدهای محترم بفرمایند نحوه تعامل شان با دولت به عنوان مهم ترین دستگاه اجرایی، چیست و چگونه تنظیم خواهد شد؟! آیا صرف شعارهایی نظیر اینکه ما «وکیله الدوله» نیستیم، مشکلات مردم را حل می کند؟! و از آن سو؛ آیا نماینده ای که با اندکی پول، از خیر سئوال و استیضاح می گذرد، می تواند «وکیل ملت» باشد؟!
پنج: برای موازی و منطقی پیش رفتن ۲ مقوله پیشرفت و عدالت، و به عبارت دیگر؛ سازندگی و معیشت، حضرات نامزدها چه برنامه ای دارند؟! گروه ها چه ایده ای دارند؟! گیرم لیست شما، مردود هیچ کدام از مقاطع تاریخی انقلاب اسلامی نباشد، آیا این شرط، برای نماینده دردهای مردم شدن، کافی است که در تبلیغات، از همه چیز حرف هست، الا خود مردم؟!
شش: آیا نامزدهایی که هنوز پای شان به صحن بهارستان باز نشده، سیاسی بازی را به بحث و بررسی مشکلات مردم، ترجیح داده اند، امیدی هست که در مجلس، این رویه غلط را اصلاح کنند؟!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
نگارنده امیدوار است در روزهای آتی، نامزدهای محترم، صرف نظر از مجادلات سیاسی، و کمی به جای رقابت و دعوا و بگومگو، ورود مسئولانه و وکیلانه کنند در پرسش های فوق الذکر و اندکی «حرف حساب» بزنند! و الا شاید مجبور شویم بگوییم؛ یاد روزگار ماضی به خیر! که نامزدهای ورود به مجلس، لااقل یک وعده ای به مردم می دادند! گیرم ترمیم سوراخ لایه اوزون!! یعنی که عزیز من! نامزد محترم! حتی وعده نادرست تو، بهتر از دعوای گیرم درست توست، آنهم در این مقطع که نیازی به زدن همدیگر نیست!! پس لطف کن و به جای این همه «حرافی»، بگو که در زمینه «حمالی»، برنامه ات چیست؟! وعده ات چیست؟! گیرم جنابعالی خود خود خود جناب «عمار». عمار بودنت روی تخم چشم ما، اما اگر از برنامه هایت برای ما بگویی، بهتر نیست؟! مثلا تو نماینده ما قرار است بشوی ها!! به جز ما، از همه چیز داری حرف می زنی!! یعنی چه این کار؟!
نکته دوم: این نکته دوم، در طول نکته بالاست و تعارضی با آن ندارد. گاه می بینم بعضی دوستان، متاثر از فضای پیش آمده، نتایج غلطی می گیرند. بالاخره عرصه انتخابات، صحنه اندکی رقابت و کمی منم منم و این حرف ها هست! یعنی تا حدودی طبیعی است پاره ای منازعات، اما چه خوب، به غذا، همان اندازه نمک بزنیم که لازم است. نه ما رسانه ای ها؛ اعم از مکتوب و مجازی، بیش از حد معقول به مباحثات بعضا طبیعی نامزدها گیر بدهیم، و نه خود نامزدها، در دعوای شان با هم، بیش از حد دربیاورند شورش را. القصه! ظهر ۵ شنبه، همان دوست خبرنگارم، بعد از گله های به حقی که داشت، نتیجه ای می خواست از حرف هایش بگیرد که مطلقا درست نبود! در مقام نقد، فقط یک چیز به دوستم گفتم: سیاست و سیاست ورزی، ظرفیت می خواهد!
جوان/ ۶ اسفند ۱۳۹۰
(۴۳ دیدگاه)
- بایگانی: یمین
آقای چیز: شما را به خدا، می بینید؟!… آرملیا، خبرنگار نمک به حرام «چیزنا» را فرستادم برود با مدیر مسئول کیهان، گفت و گوی چالشی کند، بلکه حال این حسین شریعتمداری را بگیرد، دست از چیز درازتر، ببین چی آورده تحویل ما داده؟! رفته زیرآب خود ما را زده! آخر سال، عیدی می خواهد دیگر!! خیر سرم، فرستادمش برود «توپخانه» که شلیک کند روی مواضع «کیهان»، همچین درب و داغان کند «حسین بازجو» را که مچ دست راستش هم، حکایت مچ دست چپش، مچ بند ببندد!! حیف که وزارت کار، گیر می دهد، و الا پرتش می کردم بیرون از «چیزنا»، این آرملیای در به در را!! بخوانید آخر این اباطیل را…
– جناب آقای شریعتمداری! قبل از اینکه مصاحبه را شروع کنیم، بفرمایید این مچ بندی که توی دست تان بسته اید، می خواستیم ببینیم بر اساس شواهد و قرائن موجود، یا حالا غیر موجود، اسنادش هست دیگر؟!
* اسنادش در داروخانه موجود است!! اصلا چیز پنهانی نیست!! ببینید؛ بر اساس اسنادی که خود اطبا منتشر کرده اند و برای همه قابل دسترس است و اصلا چیز پنهانی نیست، این مچ بند از فرمول شفای ابوعلی سینا پیروی می کند!! خدا رحمت کند «احسان» را. دوست مشترکی داشتیم که می گفت: مچ بند آدم از فرمول دکتر علفی پیروی کند، بهتر است تا کل هیکل آدم از فرمول جین شارپ!!
– این همان دوستی بود که به شما می گفت «حسین شریعت»؟!
* نه! اون «عزت شاهی» بود!!
– این مال کدوم مقطعه؟!
* کدوم، مال کدوم مقطعه؟!
– بالاخره برای اظهار فضل، یک سئوالی باید بپرسیم دیگه!! حالا مهم نیست… یک مقدار می آیید نزدیک تر!!… راستش، این مدیر عامل خبرگزاری ما، «اجلاس الجنادریه» رفته بودها. این عکسش، این هم سندش!!
* بده ببینم… به به! خوراک «گفت و شنود» امروز ما را جور کردی! گیر کرده بودم توی جوک آخرش!!
– ۶ ماه پیش هم، رفته بود خانه جرج سوروس!! این سی دی را شما بعدا ببینید، ملتفت می شوید!!
* این را خودم می دانستم!!
– چه جوری؟!
* آمار این را، هفته پیش، یکی دیگر از خبرنگاران چیزنا به من داد!! گمانم اسمش «کارملیا» بود!!
– اینکه ماه پیش، رفته بودند دیدار دیک چنی چی؟!
* آمار این را، پیش پای شما، بچه هایش به من دادند!! چیزکوچولو و چیزه کوچولو!!
– نوشیدن چیزهای زهرماری در دیدار با بچه هفتم از زن چهارم برلوسکونی؟!
* دارمش!!
– توی همون سفر، ملاقات با سخنگوی قبلی وزیر خارجه آمریکا، که الیور استون هم بود!!
* سند این را «علی استون» ۲ دقیقه بعد از اسلام آوردنش داد!!!!
– حرکات موزونش در همان دیدار؟!
* این را داش علی(!!) چند دقیقه قبل از اسلام آوردنش برایم بلوتوث کرد!!
– دیدار محرمانه با سفیر آمریکا در بحرین، همین ۳ روز پیش؟!
* این را خودمان از قبل، پیش بینی کرده بودیم!!!
– بر اساس اسناد موجود، پیش بینی کرده بودید، یا همین طور قضاقورتکی؟!
* نه! بر اساس شواهد موجود بود!!
– پول گرفتنش از ملک عبدلی؟!
* این را بر اساس اسناد موجود، پیش بینی کرده بودیم!! شواهد، یک سری چیزها را پیش بینی می کنیم، اسناد، یک سری چیزهای دیگر را!!!
– ویلایی که اخیرا با پول همین تخلف بزرگ مالی، در شمال خریده؟!
* چی دستت داری؟!
– هم سند، هم عکس، هم سی دی! الان می دهم خدمت تان… بفرمایید!
* سند و عکس را مدیر روابط عمومی چیزنا دیروز آمد اینجا و به من داد؛ اینها را بردار، سی دی را بگذار بماند!!
– بلوتوث تان را روشن کنید! این هم یک سند دیگر، خدمت حاج حسین آقای خودمان!!
* ممنون. آمد!
– قلابی بودن مدرک دکترا؟!
* آمار این را قرار است ۲ تا از نمایندگان مجلس، فردا بیایند و بدهند!!
– ۱۲۷۶ + شیفت + اینتر و بک اسپیس + CHEEZ!!
* این دیگه چیه؟!
– رمز عبور سایت خبرگزاریه!!! گفتم تا پیش بینی نکردینش، خودم بهتون داده باشم!!! سنگین و رنگین!… خب، جناب آقای شریعتمداری! به عنوان اولین سئوال بفرمایید… آهان! این الان یادم آمد؛ دیدار اخیر آقای چیز با یکی از اجنه های مرتبط با جریان انحرافی؟!
* چی ازش داری؟!
– بلوتوث!!
* این را ولش کن! نیمه پنهان جن مذکور را بررسی کردیم؛ بو داده بود!! بوی انگلیس می داد!!
«آرملیا-خبرنگار چیزنا»
کیهان/ ۳ اسفند ۱۳۹۰
(۳۲ دیدگاه)
- بایگانی: یمین
فرض کنید در یکی از خیابان های تهران، یا اصلا هر کجای جهان، یک نفر، یک نفر دیگر را، حالا به هر دلیل، به قتل رسانده باشد. با هم بازتاب این رخداد را در تیتر یک جراید سراسری و رسانه های مجازی بخوانیم:
اطلاعات: افزایش همکاری های ژئوپولتیک در زمینه های اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، ورزشی، با نگاه سینمایی و هنری در ابعاد فرامنطقه ای، همراه با…(با عرض معذرت از خوانندگان، درج ادامه تیتر، خارج از حوصله این مقال است!)
ایران: تاکید روح مقتول در جواب سوالات نکیر و منکر، بر موهوم بودن جریان انحرافی!
کیهان: اسنادی داریم که نشان می دهد قاتل از فرمول جین شارپ پیروی کرده است!
همشهری: اگر دولت، پول مترو را بدهد، شهرداری این آمادگی را دارد که از خیابان بهشت تا موتورخانه جهنم، خطوط مترو را توسعه دهد!
هفت صبح: دعوای برند ها بالا گرفت؛ ارزش خرید کاپشن مقتول: llmmm ارزش خرید شلوار قاتل: llllm
جمهوری اسلامی: ابراز نگرانی آیت الله هاشمی رفسنجانی از رواج قتل در جامعه!!
شرق: اختلاف نظر اصول گرایان درباره نحوه صدور پیام تسلیت به مناسبت قتل متوفی!!
جام جم: عزم رسانه ملی بر زنده کردن مردگان در سریال های شاد نوروزی!!
جوان: آژانس هسته ای، سند دارد رو کند!
اعتماد: آخرین برآوردها از تاثیر قتل اخیر در قیمت سکه و ارز!!
هفته نامه ۹ دی: احتمال حضور نام قاتل در لیست جبهه متحد!!
رجانیوز: اگر ساکتین فتنه ۸۸ در ختم مقتول شرکت کنند، جبهه پایداری در مراسم سیسمونی دخترخاله قاتل شرکت می کند!!
صراط نیوز: اعتراض به بدحجابی یکی از خانم های فامیل مقتول در هنگام گریه و زاری + عکس!!!
مشرق نیوز: اعتراض به بدحجابی یکی از خانم های فامیل قاتل در هنگام بازبینی صحنه جرم + عکس!!!
جهان نیوز: اسناد همکاری قاتل و مقتول با عوامل اختلاس تاریخی!!
«آرملیا-خبرنگار چیزنا»
روزنامه کیهان/ ۳۰ بهمن ۱۳۹۰
(۳۸ دیدگاه)
- بایگانی: یمین
دوم، شاید هم سوم دبستان، شب ۲۲ بهمن یکی از سال های به شدت دهه ۶۰ که بعد از ظهرش ۲ ساعت، شاید هم ۳ ساعت، توی صف نفت ایستاده بودم، نه که برق هم رفته بود، چراغ گردسوز دستم گرفته بودم و مادر و خواهرم پشتم، داشتیم از راه پله، بالا می رفتیم که برویم پشت بام و «الله اکبر» بگوییم که توی پله چهارم، شاید هم پنجم، نمی دانم چی شد که تعادلم بهم خورد و چراغ گردسوز از دستم افتاد و خرده شیشه هایش رفت کف پای راستم! بنده خدا، مادرم گفته بودها، دم پایی بپوش!
اما چرا می خواستم پابرهنه بروم پشت بام؟!
هیچی بابا! عصری که هنوز برق نرفته بود، توی تلویزیون، به مناسبت دومین، شاید هم سومین سالگرد عملیات والفجر ۸ داشت مستندی از بچه های اروند نشان می داد؛ بچه بسیجی ای بود پابرهنه که داشت توی باتلاق کنار نخلستان راه می رفت و می گفت: کتانی ام گیر کرد توی باتلاق و از پایم درآمد! خبرنگار از او پرسید: خب چرا از اول پوتین نپوشیده بودی؟! بچه بسیجی گفت: پوتین ها، همه از پایم بزرگ تر بودند! و بعد ۳ بار گفت: الله اکبر! الله اکبر! الله اکبر!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
مادرم رفت از آشپزخانه شمعی پیدا کرد و روشن کرد و گفت: برویم دکتر هندی! الان کلی توی پات، شیشه خرده رفته! خواهرم گفت: پس «الله اکبر» چی می شه؟! و من داشتم سوزش شدید کف پای راستم را تحمل می کردم و مانده بودم خودم را لعنت کنم یا آن بچه بسیجی والفجر ۸ را!! هنوز هم کف پای راستم، جاش هست. اگر می گویی، دروغ می گویم، خودت بیا ببین!
توی راه دکتر هندی، مادرم مدام می گفت: الله اکبر از دست توی کله شق که به حرف آدم، گوش نمی دی! خواهرم می گفت، یعنی داد می زد: الله اکبر! الله اکبر! الله اکبر! و آخر یکی از الله اکبرهایش، به تقلید از مامان، می خندید و می گفت: الله اکبر از دست این داداش کله شق که به حرف مامان گوش نمی ده!
ملت هم داشتند همین شعار را می دادند! فقط کله شقش را نمی گفتند!! می شنیدم شان و می دیدم شان! عده ای از توی پشت بام، عده ای از توی ماشین، عده ای از توی پنجره خانه، عده ای از پیاده رو، عده ای از خیابان، عده ای از جلوی در مغازه… و دوست کله شق تر از خودم؛ علی بهادر، بیخ گوشم!! حالا هیچ وقت، الله اکبر نمی گفت ها، کله شق!!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
دکتر هندی، مطبش، چند کوچه با خانه ما فاصله داشت. تنها دکتری که ازش خاطره بدی ندارم؛ تازه! کلی هم ازش خاطره خوب دارم که می گویم برای تان. قبلش بگذار چند تا بد و بیراه نثار این دکترهایی کنم که از دکتر بودن، فقط خرچنگ قورباغه نسخه نوشتنش را یاد گرفته اند! الله اکبر! از خدانترسی، چند تا درشت بارشان کنی ها!!
الان مدت هاست برای هر درد و مرضی می روم دکتر، دکتر لطف می کند و یک چوب بستنی می کند فیها خالدون دهان آدم، بعد با کمک انگشت شصت و اشاره اش، چشم آدم را تا بیخ باز می کند، بعد، بی آنکه اصلا اجازه بدهد حرف من از شرح دردم تمام شود، نسخه اش را می نویسد و می گذارد کف دستم و مریض بعدی! حالا مثلا نسخه چیست؟! یک مشت قرص و شربت که حتی بدون نسخه هم به آدم می دهند! انگار داروی کشف سرطان بی وجدانی دکترهاست، که از ترس لو نرفتن، غلط غلوط و چپ اندرقیچی می نویسند!! کاسبی، نه با سکه و ارز، بلکه با مرض! با جان مریض! آخرین بار که به همین سیاق، رفتم دکتر، از خجالت همه دکاتر(!) حسابی درآمدم. نسخه را انداختم روی میز و به طرف گفتم: ۲ تا آسپرین و چند تا استامینوفن و یک شربت سینه را توی خانه هم داشتیم! این تلمبه که گذاشتی اینجا، اسباب بازی است یا برای گرفتن فشار بیمار؟! دست آخر هم یک چیز درشتی بارش کردم که درست نیست اینجا بنویسم. اخلاقا درست نیست. آنجا اما درست بود و حقش بود و اخلاقا هم درست بود!
اما دکتر هندی که اصلا هندی بود، قبل از هر معاینه ای، با مریض، طرح رفاقت می ریخت و توی همین هم کلامی ها، بحث را اینقدر ظریف و قشنگ به مرض و درد بیمار می کشاند که حد و حساب نداشت. دکتر هندی، دکتر عمومی بود، اما از بسیاری تخصص ها سررشته داشت. اصلا همین که دکتر هندی را می دیدی، نیم بیشتری از دردت فراموش می شد و آنقدر به آدم، انرژی مثبت می داد که فی الحال خوب می شدی. این آخری را، همه در مورد دکتر هندی می گفتند. دکتری که طبیب به معنای حکیم بود و از مزار اجداد امام خمینی در فلان گوشه هند، شاید هم کشمیر، به قلم خودش نقاشی کشیده بود و گذاشته بود روی دیوار مطبش. خیلی وقت ها، دکتر هندی به مریض می گفت: برو، اگر خوب شدی، بیا و فلان قدر به منشی پول بده. گاهی هم که می دید، یعنی می فهمید مریض، ندار است، اصلا پول نمی گرفت. الان همچین پولکی شده اند دکترها(ای کاش حیا نمی کردم و می نوشتم: دکتر جماعت!) که من انگار دارم برای شما روضه عصر دایناسورها را می خوانم، نه دهه ۶۰!!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
دکتر هندی از همان پشت پنجره درمانگاه، الله اکبرش را قطع کرد و به من که داشتم روی پای چپم، لی لی راه می رفتم، گفت: الله اکبر! باز چه بلایی سر خودت آوردی؟!… و بعد، داد زد که تکان نخور تا بیایم پایین.
به ثانیه نکشید که آمد کوچه. خون کف پایم را که دید، گفت: برای چی این همه راه آمدی؟! گفتم: خرده شیشه گردسوز رفته توی پام. گفت: همچین مواقعی، یکی باید بغلت کند! اصلا نباید تکان بخوری، که خرده شیشه های توی کف پا، بروند در عمق گوشت. بعد، مرا بغل کرد و آورد توی مطبش. هنوز این حرفش که توی راه به من زد، توی ذهنم هست، با رعایت دقیق تن صدا!
یادش به خیر! توی بغلش بودم، که از من پرسید: ببینم! الله اکبر گفتی یا نه؟! گفتم: نه! گفت: چند تا الله اکبر بگویی، پایت هم درست شده! گفتم: باشه! گفت: خب بگو دیگه! گفتم: چی رو بگم؟! گفت: الله اکبر رو دیگه! گفتم: الله اکبر! گفت: بلندتر باید بگی! بلندتر گفتم: الله اکبر! گفت: باز هم بلندتر! من که دیدم همچین است، دهانم را گذاشتم نزدیک گوش دکتر هندی و داد زدم: الله اکبر! گفت: چه خبرته؟! زدی پرده گوشم را پاره کردی!؟
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
کف پای راستم ۱۵ تا بخیه خورد، اما از صدقه سر آن همه الله اکبر، و شوخی های بعد دکتر هندی، نه تنها دردی احساس نکردم، بلکه هر چه بود، درد قلقلک کف پا بود!!
دکتر هندی، سوزن و نخ را به کف پایم می دوخت و با من حرف می زد. از الله اکبر می گفت و از پدر خودش که در جریان مبارزات ملت هند با انگلیسی ها، تبعید شده بود فلان جای شبه قاره. وقتی از من پرسید: چرا پابرهنه داشتی می رفتی پشت بام؟! و وقتی راستش را به دکتر هندی گفتم، گفت: اتفاقا من هم آن برنامه را دیدم. پابرهنه که باشی، الله اکبرت، معنای دیگری پیدا می کند!
«پابرهنه که باشی، الله اکبرت معنای دیگری پیدا می کند». شبیه این جملات، از دکتر هندی، زیاد به خاطر دارم. یک جوری بود که آدم را جلد خودش می کرد. یعنی دوست داشتی الکی خودت را بزنی به مریضی، یا حتی راستکی! بلکه چند دقیقه با دکتر هندی دمخور شوی! گاهی قشنگ قلقلک می داد روح بیمار را. قشنگ تر از نخ و سوزنی که داشت وصله پینه می کرد کف پای راستم.
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
این یکی را دیگر، خیلی یادش به خیر! یک بار رفتم درمانگاهش و به دکتر هندی گفتم: اصلا مریضی ندارم، سرم هم درد نمی کند، سرما هم نخورده ام، فقط آمده ام بخیه کف پای راستم را بکشی! گفت: ۴ روز دیگر باید بیایی، الان وقتش نیست! گفتم: پس سرم خیلی درد می کند! سرما هم خورده ام! و بعد، چند تایی سرفه کردم؛ اوهوم اوهوم اوهوم کردم و گفتم: ایناهاش!! خندید و گفت: الله اکبر از دست تو! خندیدم و گفتم: بلندتر بگو… اوهوم اوهوم اوهوم!!… الله اکبر!!
اینجا را خنده کردم، اما آنجا، یعنی آن روز که دکتر هندی از محل ما رفت ولایت خودش در هند، محله ای داشت اشک می ریخت!
(۵۳ دیدگاه)
- بایگانی: یمین
شورای شهر معروف، همان شورایی که بدل به شر اصلاح طلبان شد، هنوز که هنوز است باید مایه عبرت اصول گرایان باشد. دعوا و مرافعه آن روزهای دوم خردادی ها، بی آنکه سودی برای هیچ کدام از گروه های اصلاح طلب داشته باشد، و بی آنکه مردم، به فلان دسته اصلاح طلب، حق بدهند و بهمان دسته را باطل بخوانند، سبب برد اصول گرایان، بلکه ناخواسته و خداخواسته، باعث تاسیس جبهه اصول گرایی شد.
خوب یادم هست آن ایام، ژورنالیست ها و روزنامه نگاران جناح اصول گرا، برای نقد کارنامه دوم خردادی ها، بیش از آنکه خود، چیز بنویسند و خود، حرف بزنند، همان مدارک و اسناد و قیل و قالی را رو می کردند که اصلاح طلبان علیه یکدیگر به کار می بردند!
طرفه حکایتی بود؛ امثال ما برای نقد عصر اصلاح طلبی، کار راحتی داشتیم و ناسزاهایی که دوم خردادی ها به هم می دادند، به رخ شان می کشیدیم! اگر «کارگزاران» علیه «مشارکت» حرفی زده بود، اگر «همبستگی» علیه هر دوی اینها، اگر «مجمع روحانیون» علیه هر سه شان، و اگر «سازمان مجاهدین» علیه همه شان، ما این همه حرافی و جنگ و نزاع را، با هم و مکمل هم و همه را یک جا، نشان دوم خردادی ها و ایضا مردم می دادیم و به حق نتیجه می گرفتیم که اصلاح طلبان، بنا به روایت خودشان، اصلا و ابدا کارنامه درخشانی ندارند و به درد دولت مردی و سکان داری نمی خورند. ما آن روزها در این باب، به ۲ نکته مختصر و مفید بسنده می کردیم:
یک: دوم خردادی ها که بیش از کار، با هم منازعه می کنند، حتما لیاقت مسندنشینی ندارند. مردم از مسئولین، کار و خدمت می خواهند، نه بزن بزن!
دو: دوم خردادی ها که خودشان پته کارنامه خودشان را روی آب می ریزند، نه فقط بنا به اعتراف خودشان، جدا جدا مستوجب نکوهش اند، بلکه باز هم بنا به اعتراف خودشان، چاره ای نداریم الا اینکه قبول کنیم نمره کلیت جریان اصلاح طلبی، منفی است.
*** *** ***
متاسفانه در جبهه اصول گرایی، برخی چیزها که می بینم و بعضی چیزها که می شنوم، مثل تلنگری است برایم و مرا یاد دوران ماضی که به اختصار، اشاره رفت، می اندازد. بیم از این دارم که ۲ فردای دیگر، و در نقد کلیت جریان اصول گرایی، هیچ لازم نباشد که منتقدین، از جیب خودشان، چیزی رو کنند! وقتی که ما اصول گرایان، همدیگر را بی محابا، بدون تقوی، و بعضا با تهمت و دروغ و جوسازی، تخریب می کنیم، جای این «بیم» برایم محفوظ است. نکند که روزی از پس امروز، مثلا در مقطع انتخابات ریاست جمهوری دوره بعد -که خیلی هم دور نیست!- همان بلایی بر سر ما بیاید، که بر سر دوم خردادی ها آمد! آن روز، حضرات منتقد، برای اینکه ثابت کنند اصول گرایان، هیچ کدام شان، شایسته دولت مردی نیستند، می دانید چه کار راحتی پیش رو دارند؟! کار راحت شان این است: دعوای امروز ما را سند سند و خروار خروار جلوی چشم مان می گذارند و به ما طعنه خواهند زد که شما وقتی خودتان، همدیگر را شایسته و لایق نمی دانید، مردم چگونه، و چرا باید به شما اعتماد کنند؟!
*** *** ***
آهای حضرات اصول گرا! به خدا مردم، آنقدر بیکار نیستند که:
اولا؛ از آخرین دسته بندی های ما اصول گرایان و واپسین منم منم های ما مطلع باشند!
ثانیا؛ تحقیق کنند که حالا حق با فلان گروه اصول گراست یا بهمان دسته اصول گرا!
بگذریم که شامه تیز مردم، اصولا این قبیل منم منم ها را، در جهت رضای خدا نمی بینند! با این حساب، آیا بهتر نیست به جای رقابت برای انکار یکدیگر، در جهت کار و خدمت، با همدیگر وحدت و هم افزایی داشته باشیم؟! باورم هست که ما علیه آن دیگری، پرونده سازی نمی کنیم، بلکه داریم برای ضعیف نشان دادن کارنامه کلیت جبهه اصول گرایی، خوراک مخالفین و معاندین را فراهم می کنیم! این درد، وقتی بیشتر می شود که دقت کنیم و ملتفت باشیم؛ اگر دیروز، اصلاح طلبان علیه هم حرف راست می زدند، و حق داشتند که می زدند، اما امروز اصول گرایان، علیه هم بعضا به کجی و ناراستی سخن می رانند و برای تخریب دیگر گروه اصول گرا، حتی حاضرند چشم بر خدماتش ببندند!! برای این همه کار که کرده ایم، و این همه زحمت که کشیده ایم، کمی دل بسوزانیم، بد نیست! وای به آن متولی، که خودش حرمت امام زاده را لکه دار کند! عاقل، این همه سر مال خودش، و اموال رفیقش نمی زند! گیرم که عده ای از اصول گرایان، در فتنه ۸۸ نمره خوبی نگرفته باشند، گیرم که عده ای شان در مقوله خدمت، چندان قوی ظاهر نشده باشند، گیرم که فلانی، اشکالاتی دارد و بهمانی، اشتباهاتی؛ راه علاج این همه، قطعا تفرقه و خودمخلص پنداری و گروه گرایی و انشعاب و منم و منم نیست! راه علاج شاید این باشد؛ عبرت بگیریم از سرنوشت اصلاح طلبان و الا این منم منم ها، بلای جان همه ما خواهد شد. آن روز، اصلاح طلبان علیه ما نمودار نمی کشند، بلکه نمودار همین دعوای امروز ما را می کشند!
روزنامه جوان/ ۱۳ بهمن ۱۳۹۰
(۲۷ دیدگاه)
- بایگانی: یمین
۲ ماه آه و ماتم و گریه و غم، یعنی ۲ ماه «جشن اشک»، جمع می شود و جمع می شود و جمع می شود؛ آخر سر در آخر صفر، می رسد به «پنجره فولاد» ما. این هم از لطف خدا به ما.
وه که چه زیباست مقصد این سفر. از اول محرم، شروع می کنی، برای اینکه آخر صفر، فاش شود راز علاقه ابنای آدم به جان عالم. راز ولایت امام رضا علیه السلام. کربلا و علقمه و مدینه و بقیع، کامل نمی شود رسالت شان الا با «مشهدالرضا»ی ما. محرم و صفر را مقصد این سفر، یعنی امام رئوف زنده نگه داشته است.
محرم و صفری که خود، اسلام را زنده نگه داشته است، زندگی و حیاتش را مدیون امام رضاست. همه اشک ما، آخر سر می رسد به مشهد. اینجا دریاست و ساحلش، ساحل امن. باید امام رضا امضا کند برگه محرم و صفر ما را. مشهد، آخرین مرحله از «طواف اشک» است و این همه دویدیم و دویدیم تا به امام رضا برسیم. به «سلسله الذهب». ما که ماییم. تو برو از اهالی کربلا بپرس که چقدر مشتاق اند برای زیارت امام طوس. حتی برو از بچه های مسجد شیخ عمری مدینه بپرس که مشهد کجاست و امام رضا کیست؟! اینجا همان آستانی است که نائب امام زمان، گرد از در و دیوارش می زداید و سر می گذارد بر سنگ مزار منورش. اینجا همان آستانی است که چکیده و خلاصه مشهد همه امامان ماست. اینجا مقصد محرم است. هدف صفر. نهایت اربعین. اینجا مشهد است… و در عظمتِ بصیرت، صبر و ثبات امام رضا علیه السلام همین بس که بعد از ایشان، ما دیگر چند امامی نداریم و هر که تا ولایت امام رضا آمده، تا ولایت امام زمان هم آمده. ما مفتخریم که «مشهد»، جزئی از خاک ماست و خود می دانیم که با وجود امام رضا در خاک مان، خدا «قوم سلمان» را عنایتی مضاعف داشته است.
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
یا امام رضا! این بار باید به اشک ما پناه بدهی. این همه قطره را بسپار دست مادرتان. ما توقع داریم از مادر شما. ما سهم داریم از چادر فاطمه. ما این آخر صفری، توقع داریم از ۲ امام به شدت مادری. یکی از امام حسن مجتبی، یکی هم از شما که الحق مشهدت، مدینه ماست و حج فقراست. آقاجان! ما را که می شناسی؟! ما همانی هستیم که چشم مان برای گریه کردن، نیازی به «روضه دعبل» ندارد. کافی است دل را روانه پنجره فولاد شما کنیم… این پنجره نباشد، محرم و صفر ما قبول نیست. آقاجان! «حصن اشک» مایی شما، و «حُسن حسین حسین حسین» گفتن ما. آقاجان! ما با محرم و صفر، همیشه به شما می رسیم… آقاجان! پناه می دهی آه مان را؟! می رسانی سلام ما را به «بی بی»؟!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
راستی! روی گنبد طلا چه برف قشنگی نشسته. به دلم افتاده، هنوز این برف، آب نشده، اجابت می کنی خواسته ما را. آن برف، انگار گریه های ما بود که در سفره کرامت شما، شده بود روسفید.
روزنامه وطن امروز/ ۳ بهمن ۱۳۹۰
(۴۶ دیدگاه)
- بایگانی: یمیندیروز ۳۰۰ هزار شهید، در یک «جبهه» جا شدند، امروز در این همه جبهه، ۳۰۰ نماینده جا نمی شوند!!
روزنامه کیهان/ ۳ اسفند ۱۳۹۰
صرف نظر از جمله خوبان عالم، آقای هاشمی، کلا یک چیز دیگری است. ایشان مدام می گوید؛ «فعلا سکوت کرده ام و قصد مصاحبه ندارم و بهتر است حرف نزنم و ناگفته های زیادی دارم و چه و چه» اما نشد این آخر سالی، یک ویژه نامه بخرم، گفت و گویی چند صفحه ای با ایشان نبینم توش! می بینی فلان مجله تخصصی حوزه آشپزی هم رفته و با آقای هاشمی، ولو درباره کشک بادمجان، مصاحبه کرده این هوا. القصه! توی یکی از این هزار گفت و گو، آقای هاشمی گفته: «فرزندان من هنوز هم از طریق کشاورزی امرار معاش می کنند. ما حتی یک خانه برای خودمان نداریم و همگی مستاجر هستیم». نگارنده نظر به اوضاع وخیم خاندان هاشمی، مبلغ ۲۰۰ هزار تومان برای این خانواده نیازمند کنار می گذارم.(به خدا بیشتر از این نمی توانم!) این مبلغ را به استادم آقای حسین صفار هرندی خواهم داد و از ایشان خواهم خواست که در اولین جلسه مجمع تشخیص مصلحت، پول مذکور را به آقای هاشمی بدهند، طوری که شان ایشان هم حفظ شود! یعنی که توی پاکت!! همین جا از اعضای محترم حقیقی و حقوقی مجمع تشخیص می خواهم که کمک به آقای هاشمی را فراموش نکنند. افضل اعمال، همین چیزهاست. نیز از دوستان خوبم در وبلاگ «قطعه ۲۶» می خواهم هر یک به سهم خود، در این گلریزان سهیم شوند و خاندان اشراف را از نگرانی در بیاورند!! لطفا در کامنت ها، عددی که از عهده تان برمی آید، قید کنید که گفته اند: «قطره قطره جمع گردد، وانگهی دریا شود». خلاصه که اگر شما با شکم سیر بخوابید، اما آقای هاشمی و خاندان ایشان گرسنه باشند، شبهه وارد است در اسلام تان. از ما گفتن بود! به همین منظور، شماره حساب ۲۶۲۶۲۶۲۶ بانک ملی شعبه اشکان دژاگه(!) اعلام می شود. هم اکنون نیازمند یاری قهوه ای تان هستیم!!
(۸۰ دیدگاه)
- بایگانی: یسار
من یک جانباز اعصاب و روانم یا همان طور که بعضی ها می گویند؛ «موجی». «موج جنگ» یک جور مرا گرفت، «موج جبهه» یک جور. موج جنگ، سال های سال است که اعصاب و روانم را به هم ریخته، اما موج جبهه… موج جبهه… امان از موج جبهه! گاهی که موج جبهه، مرا می گیرد، دلم پر می کشد جاده اهواز – خرمشهر. گاهی که موج جنگ، مرا می گیرد، از خانه و طبیب خانه، در می روم سمت خیابان. داد می زنم، فریاد می زنم، عربده می کشم و آنقدر درد می کشم، تا دیگر، حتی برای درد کشیدن نایی نداشته باشم! من اما از شکم مادرم، موجی به دنیا نیامده ام. سالم بود اعصاب و روانم. گاهی مردم، طوری مرا نگاه می کنند که انگار، مادرزاد، موجی بوده ام! گاهی مردم، حتی به من موجی هم نمی گویند. رسما می گویند؛ دیوانه! در وصفم می گویند؛ فلانی یک تخته عقلش کم است! مسخره ام می کنند و با دست، مرا نشان همدیگر می دهند! آری! حق با مردم است؛ من دیوانه ام! یک دیوانه خطرناک زنجیری که خدا نکند موج جنگ، بگیرد مرا! یا دست خودم کار می دهم، یا دست زن و بچه ام! یک بار که خیلی موجی شدم، زدم و شیشه تلویزیون را شکستم! یک بار اما از این هم بیشتر، موجی شدم و وقتی آقای خاتمی، زمان ریاست جمهوری اش، آمده بود آسایشگاه، دیدن ما، به ایشان گفتم: می شود این انگشتر قشنگ فیروزه ای تان را به من بدهید؟! ایشان بحث را عوض کرد و انگشترش را نداد که نداد! یعنی من با این همه موج، اندازه یک انگشتر هم نمی ارزم؟! شهدا البته ببخشند مرا! اگر آن لحظه موجی نمی شدم، خودم را کوچک نمی کردم پیش این و آن! دست خودم نبود؛ موج جنگ، مرا گرفت و خیال کردم، جز «علی» کس دیگری هم پیدا می شود که «نگین پادشاهی، دهد از کرم گدا را»!! یا جز «سیدعلی» کس دیگری هم پیدا می شود که خودش چفیه قشنگش را روی دوش من جانباز اعصاب و روان بگذارد و در گوشم بگوید؛ من از شما عطر بهشت، استشمام می کنم. البته که من گدایی هم کرده ام! آدم موجی، هم گدایی می کند و هم پادشاهی! دست خودش نیست؛ دست موجش است! بستگی دارد که موج، کدام طرف بکشدش! کاش موج، جوانمردی کند و مرا بکشاند طرف مرگ. بنیاد شهید هم «شهید» حسابم نکرد، نکرد! حتی حاضرم «منافق» حسابم کنند، اما بروم از این دنیا! راستش دیگر خسته شده ام از این زندگی. زندگی نیست که من دارم می کنم! مرگ، پیش این زندگی، پادشاهی است. شما تا به حال موجی بوده اید؟! شما تا به حال موجی شده اید؟! تحمل یک ثانیه اش را ندارید، و الا مرا متهم نمی کردید به کفرگویی. من وقتی موجی می شوم، اعصابم بر تک تک سلول های بدنم، طغیان می کند. دست و زبانم که هیچ، حتی اختیار ادرارم را هم ندارم. بیچاره زنم! بیچاره بچه ام! بیچاره خودم! یک بار موج، مرا گرفت. چهارشنبه سوری بود. خیال کردم آتش اراذل، آتش بعثی هاست. از رویش رد شدم، اما هر چه «حاج احمد» را صدا زدم، جوابم را نداد! احمد، احمد، احمد! کجایی حاج احمد؟! کجایی حاج احمد؟! کجایی حاج احمد؟! من مثلا نیروی تحت امر تو بودم ها! تو که بی معرفت نبودی! تو که هوای بسیجی ها را داشتی! حاج احمد! یادت هست توی «الی بیت المقدس» در حالی که فقط ۳ روز تا فتح خرمشهر باقی مانده بود، چگونه موج، در جبهه شلمچه مرا گرفت؟! لاکردار، همه بدنم شروع کرد لرزیدن. گیر کرده بودم میان بهشت و جهنم. لابد سعادت شهادت نداشتم. نداشتم دیگر! سعادت من، همین «بیمارستان نیایش» است در سعادت آباد! سعادت آباد مرا نگاه کن، سعادت آباد شهدا را!! «اوج» آنها را ببین، «موج» مرا ببین! «عروج» آنها را ببین، «جنون» مرا ببین! گاهی که موجی می شوم، توهم برم می دارد و خیال می کنم به شهادت رسیده ام! خودم برای خودم فاتحه می خوانم و خودم به مناسبت شهادت خودم اشک می ریزم! گاهی که در انتخابات شرکت می کنم، صدا و سیما اصلا مرا نشان نمی دهد، چرا که لابد رای من، مشت محکمی بر دهان هیچ استکباری نیست!! جانبازی اگر به درصد باشد، بارها و بارها از مرز صددرصد گذشته ام، اما هیچ وقت به شهادت نرسیده ام! بعضی از مردم، لطف می کنند و به من می گویند؛ «شهید زنده»، اما کدام شهید، این همه درد می کشد که من؟! و کدام یک از این القاب، ذره ای از درد مرا کم می کند؟! هر نفسی که من می کشم، «ممد حیات» نیست؛ دردم را تمدید می کند. عده ای وقتی درد دارند، فریاد می کشند، من اما، وقتی فریاد دارم، درد می کشم! درد می کشم و درون خودم می ریزم این همه درد را. حجم این همه درد، وقتی بالا می زند، تازه آغاز موج گرفتگی من است، چرا که دیگر دل، گنجایش این همه درد، و جگر، کشش این همه سوز را ندارد. مثل نارنجکی می مانم که وقت انفجارش فرا رسیده! اصلا مرا بگو که دارم دردم را برای شما تشریح می کنم! درد من اگر نوشتنی بود، تا الان درمان شده بود! درد من، نخاع قطع شده نیست، بی دستی و بی پایی نیست، نشستن روی ویلچر نیست؛ یک درد نامرئی است که فقط خودم می بینم و فقط خودم می دانم و فقط خودم باید تحمل کنم. این نسخه، فقط و فقط برای من و چند تایی دیگر پیچیده شده است. ما خیلی زیاد نیستیم، اما هستیم! آدمیم! نفس می کشیم! ما از دنیای شما، چیز زیادی نمی خواهیم. ما از دنیای شما، جای زیادی نمی خواهیم. ما گونه نادری هستیم از همان نسل که در شناسنامه شان دست بردند تا سن شان به جهاد قد دهد. آن روز که عازم جبهه شدیم، تفنگ، از قد ما بلندتر بود. جوانی ما در جنگ گذشت. زندگی ما در جنگ گذشت. عمر ما در جنگ گذشت. عمر ما در جبهه جا ماند. زندگی ما در جبهه جا ماند. «جنوب» بخشی از خاطرات ما نیست؛ همه هستی ماست. بعد از جنگ، زندگی ما زیادی بود. بعد از جنگ، چرا شعار بدهم؟! زندگی بر ما سخت گذشت. بعد از جنگ، این زندگی بود که بدتر از بعثی ها، داشت با ما می جنگید. هنوز هم زندگی با ما سر جنگ دارد و روزگار با ما سر ناسازگاری. تو باید موجی باشی، تا درد یک جانباز اعصاب و روان را بدانی. من اما رسما موجی ام. حق با مردم است. کاش اما مردم، بفهمند ما را. کاش درک مان کنند. «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست». ما را که فقط موج جنگ نمی گیرد! گاه هست که ما جانبازان اعصاب و روان را موج جبهه می گیرد! من عاشق موج جبهه ام، و وقتی جبهه ای، موجی می شوم، شانه هایم می لرزد از شدت اشک. می روم و آلبوم جبهه را نگاه می کنم و آه می کشم و برای خودم صفا می کنم و خاطره هایم را مرور می کنم و با شهدا نجوا می کنم و دعوای شان می کنم و بی معرفت صدای شان می زنم و… اما آنها، همچنان از توی عکس، می خندند به من! دوست دارم خنده شان را! برق نگاه شان را! بغل شان می کنم و پشت سرشان نماز می خوانم و خودم را در عکس، نشان شان می دهم و این یکی خودم را، مخفی می کنم از نگاه شان! مزه «قائم با شک» با شهدا را به یقین، فقط ما موجی ها می فهمیم!! به هر حال، موجی بودن هم برای خودش محسناتی دارد! جانباز اعصاب و روان، زبان شهدا را می فهمد! ما پشت در بهشت نشسته ایم! هر روز و هر شب، صدای شهدا به گوش ما می رسد! گاهی حتی ما را دعوت می کنند داخل بهشت! شرط است که «موج جبهه» را قشنگ بگیریم! یا «موج جنگ» ما را قشنگ بگیرد! شهدا اما به ما «موجی» نمی گویند. ما را «دیوانه» نمی خوانند. به ما حتی «جانباز اعصاب و روان» هم نمی گویند! شهدا برای ما شخصیت قائل اند! شهدا حتی به حال ما غبطه می خورند! فقط این نیست که ما به حال شهدا، حسودی کنیم!! قصه مهربانی ما و شهدا، یک سر نیست. «چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی، که یک سر، مهربونی درد سر بی؛ اگر مجنون دل شوریده ای داشت، دل لیلی، از او شوریده تر بی». آری! گاهی شهدا به ما غبطه می خورند، چرا که در پرونده اعمال ما، سابقه جنگ، در روزگار بعد از جنگ، از سابقه جنگ، در روزگار جنگ، بیشتر است. نمی دانم؛ فهمیدید چه گفتم یا نه؟! بگذار واضح تر بگویم؛ دیشب دم در بهشت، شهیدی را دیدم که به من گفت: هر نفسی که توی دنیا، با خس خس سینه ات می کشی، یک قدم، تو را به «سیدالشهدا» نزدیک تر می کند. بجنب که تا آغوش ارباب بی کفن، فقط چند گام دیگر فاصله داری!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
رفیق! زیر تابوتم، «سلام بر حسین» یادت نرودها…
(۴۴ دیدگاه)
- بایگانی: یسار
نمی دانم این نقد به جمهوری اسلامی، به ویژه رسانه ملی، ایضا سایر رسانه ها، حتی وبلاگ من و شمای بچه حزب اللهی وارد است یا نه، اما نظام، مجرم هم نباشد، لااقل از نظر بعضی ها و با نیت های مختلف و بعضا مخالف، متهم است به استفاده ابزاری از جماعتی که بدحجاب می خواندش و با «گشت ارشاد» می گیردش! یعنی همه ما تقریبا متهمیم؛ ایام انتخابات، رای دادن این افراد را دال بر تنوع افکار و تعاطی سلایق و نشانه جذب حداکثری حساب می کنیم، در رسانه مان خیلی واضح، نشان شان می دهیم، گفت و گوی شان را بی هیچ سانسور تصویری، پخش می کنیم، به شکل کاملا تابلو؛ ذوق مرگ شده هم پخش می کنیم، لیکن آب انتخابات که از آسیاب افتاد، با گشت ارشاد استقبال می کنیم از ایشان! سخن اینجاست؛ اگر بدحجابی، آنقدر بد است که گشت ارشاد را لازم می کند، پس تبلیغ بدحجابی، حتی موقع رای دادن به انتخابات همین نظام، گیرم حتی هنگام جان دادن برای جمهوری اسلامی، چه ضرورتی دارد؟! و اگر بدحجابی، مثل همین ایام انتخابات، آنقدر امر مذمومی نیست و حکایت شتر دیدی، ندیدی است، آیا بهتر نیست گشت ارشاد بالکل جمع شود؟! با طرح این ۲ پرسش، می خواهم سئوالات دیگر خودم را ذیل همین بحث، ادامه دهم. در این متن، نه قصد صدور حکم دارم، نه نیتی برای تضعیف حماسه ملی ۱۲ اسفند که ما خود در شمار حماسه خوانانیم. این نوشته فقط در حکم «طرح مسئله» است و البته کتمان نمی کنم در بطن خود، دغدغه حجاب دارد و ایضا نقد نگاه غیر فرهنگی، شل و ول، رها، بی بند و بار، ناراست و نادرست حکومت و دولت به معضل بدحجابی.
۱: آیا می توان از گشت ارشاد و ترویج البته شاید ناخواسته بدحجابی به بهانه امر مقدس انتخابات، هم زمان با هم دفاع کرد؟!
۲: آیا این ۲ مقوله با هم قابل جمع اند یا غیر قابل جمع؟!
۳: آیا طرح این سئوالات، در مقطع کنونی، تضعیف حماسه ملی یوم الله ۱۲ اسفند است؟!
۴: آیا می توان به بهانه امر مقدسی مثل انتخابات، واجبی چون حجاب را برای مدتی بی خیال شد؟!
۵: معنی روشن اوجب واجبات بودن حفظ نظام، دقیقا یعنی چه؟!
۶: آیا نشان دادن یک بدحجاب در حین شرکت در انتخابات، ترویج خواسته یا ناخواسته بدحجابی محسوب می شود یا نه؟!
۷: آیا نشان دادن یک بدحجاب در حین شرکت در انتخابات، بهترین تبلیغ برای بدحجابی حساب می شود یا نه؟!
۸: آیا همین مسئله برای بانوانی که با حجاب کامل، -نه لزوما حجاب برتر- در انتخابات شرکت می کنند، در حکم تبلیغ حجاب است یا نه؟!
۹: در صورت مثبت بودن جواب، کدام تبلیغ، موثرتر است در اینجا؟! بدحجابی یا حجاب؟!
۱۰: اصلا این مسئله به مقوله تبلیغ، ربط دارد یا خیر؟!
۱۱: آیا گیر دادن به بدحجابی از نوع گشت ارشادی، در وقت خودش لازم، و تبلیغ اینکه در انتخابات جمهوری اسلامی، حتی بدحجاب هم می آید و رای می دهد، در وقت مقتضی؛ هر ۲ اقدامی درست است؟!
۱۲: چرا هر ۲ کار با هم درست است؟! چرا هر ۲ کار با هم درست نیست؟!
۱۳: آیا رای دادن افراد بدحجاب، مصداق جذب حداکثری است و برایش باید خیلی خوشحال بود؟!
۱۴: آیا رای دادن افراد بدحجاب، حتی اظهار علاقه شان به جان نثاری در راه رهبر، امری غیر عادی است؟!
۱۵: اگر غیر عادی و خیلی مهم است، درجه مسرت ما از این فتح الفتوح چقدر باید باشد؟! آیا حق خرکیفی برای ما محفوظ است؟!
۱۶: چرا بعضی از ما فکر می کنیم تصویر رای دادن افراد بدحجاب، مشتش محکم تر بر دهان دشمن فرود می آید، تا تصاویر دیگر؟!
۱۷: آیا پیروزی جمهوری اسلامی، یکی هم در کشاندن افراد بدحجاب، پای صندوق آراست، یا این مهم، اصلا ربطی به مبحث پیروزی و شکست ندارد و امری بدیهی است؟!
۱۸: چرا و با کدام دلیل، بعضی از ما، از رای دادن افراد بی حجاب در انتخابات، بیشتر خوشحال می شویم، تا رای دادن مادر ۴ شهید؟!
۱۹: دلیل علاقه ما به استفاده مکرر از تصاویری که مع الاسف ۲ فردای دیگر، با گشت ارشاد می گیریم شان، و شیطان پرست و غرب زده و عامل برهنگی فرهنگی و حتی مخالف با راه رهبر، معرفی شان می کنیم، چیست؟!
۲۰: این افراد، عاقبت از نظر ما، جان نثار جمهوری اسلامی اند یا عامل نظام سلطه؟! یا هر ۲؟!
۲۱: آیا روزی که به ساز ما می رقصند، خوب، و دگر روز، محکوم اند؟!
۲۲: آیا مشکل، کمی تا قسمتی از ناساز بودن، سیاسی بودن، و غیر فرهنگی بودن ساز فرهنگی ما نشات نمی گیرد؟!
۲۳: آیا پیروزی بزرگ تر جمهوری اسلامی، نمی تواند آنجا باشد که به دنیا بگوید؛ معضل بدحجابی را حل کرده ام؟! به جای آنکه علی الدوام در بوق کند رای دادن افراد بدحجاب را؟!
۲۴: میان جمهوری اسلامی و حکومت لائیک ترکیه در همین بحث حجاب، منهای شعار، چه تشابهات و تفاوت هایی دیده می شود؟!
۲۵: این نقاط اشتراک و افتراق در چیست؟!
۲۶: جمهوری اسلامی به عنوان اوجب واجبات، قرار است بماند که چه بشود؟!
۲۷: بر فرض که نگاه رسانه های ما به مقوله رای دادن افراد بدحجاب، ترویج بدحجابی محسوب شود، آیا انتخاباتی حتی با مشارکت ۱۲۰ درصدی(!) نزد خدا چقدر و تا کجا ماجور است، اگر که نقض حکم مسلم خدا در همین انتخابات، مرتب ترویج شود؟!
۲۸: چرا هنگام آپ کردن تصاویر افراد بدحجاب هنگام رای دادن، حتی رسانه های متعهد، می گردند و آن بدحجاب زیباتر و البته با آرایش بیشتر را پیدا می کنند؟!
۲۹: چرا گشت ارشاد دقیقا به همین افراد در خیابان گیر می دهد؟!
۳۰: فرض کنیم اگر در مساجد و مدارس حوزه رای گیری، روی دیوار بزنند که «خواهرم! لطفا حجابت را رعایت کن»، آیا این کار، مصداق بارز امل بودن است؟!
۳۱: آیا فرد بدحجاب، با دیدن این پیام روی دیوار، قهر می کند و دیگر، رای نمی دهد؟!
۳۲: آیا لااقل به صداقت جمهوری اسلامی، -اگر نه کارنابلدی اش!- در امر ترویج حجاب، پی نمی برد؟!
۳۳: اگر مثلا خواهران فعال در امر انتخابات، هنگام اخذ رای افراد بدحجاب، بدحجابی را نهی از منکر کنند، تاثیر این نهی از منکر، بیشتر است یا گشت ارشاد فردای خیابان؟!
۳۴: آیا اصلا چنین نهی از منکری، مصلحت هست؟! یا اینکه درست و به جا و به موقع نیست؟!
۳۵: آیا پذیرش، بلکه استقبال تا حد خرکیفی از رای دادن افراد بدحجاب، به مرور زمان، تبدیل به پذیرش بدحجابی به عنوان یک «هنجار طبیعی» نمی شود؟! و ناخواسته باعث ریشه دار شدن، بلکه نهادینه شدن بدحجابی نمی شود؟!
۳۶: آیا جمهوری اسلامی به بهانه حفظ خودش یا حتی افزایش میزان مشارکت در انتخابات، می تواند به گونه ای عمل کند که ناخواسته مروج نوع خاص و مضحکی از «عرفی گرایی حکومتی» شود؟!
۳۷: واکنش همین ۲ بدحجاب معروف و جوانی که روز رای گیری، کف دست شان را با پرچم ایران، نقاشی کرده بودند و عکس شان را به جز قطعه ۲۶ و کیهان و یالثارات، همه و همه، حتی توی بچه حزب اللهی هم کار کردی، فردا که نظام مقدس ما می رود و با گشت ارشاد، با ایشان برخورد می کند، به جمهوری اسلامی چیست؟! واکنش شان به ما چیست؟!
۳۸: آیا حداقل همین ۲ نفر، دوره بعد هم می آیند رای بدهند؟!
۳۹: آیا ما داریم با بدحجابان بازی می کنیم، یا با بدحجابی مبارزه می کنیم؟!
۴۰: اگر جمهوری اسلامی یا لااقل بخشی از آن، قائل به مبارزه با بدحجابی نیست، آیا جمع کردن چیزی از جنس گشت ارشاد، عاقلانه تر به نظر نمی رسد؟! نمی گویم حجاب را آزاد کند، می گویم حداقل گشت ارشاد را جمع کند!! آیا جمع کردن گشت ارشاد، با این حال و روز، -تاکید می کنم با این حال و روز!- بهتر نیست؟!
۴۱: وقتی بدحجابی، وارد اداره ای دولتی، حتی حکومتی می شود و می بیند که روی دیوار از پذیرش افراد بدحجاب، عذر خواسته شده، اما عملا او را بیش از دیگران تحویل می گیرند، چه قضاوتی درباره تصمیم نظام در مواجهه با معضل بدحجابی می کند؟!
۴۲: اگر همین فرد نگاه کند و متوجه شود که حجاب خانم های مسئول در آن اداره، از حجاب خودش بدتر است، چه؟!
۴۳: فرض کنید املی، احمقی، حالا هر که! اصلا یکی در مایه های من، گیرم فردی از درون خودم! این پیشنهاد را بدهد که روز رای گیری، از رای دادن خانم های بدحجاب، جلوگیری شود و رای دادن منوط به رعایت حجاب گردد؛ آیا این «پیشنهاد بی شرمانه»، اما لااقل صادقانه، مثلا خیلی زشت تر از عدم صداقت رسانه های جمهوری اسلامی در حل معضل بدحجابی است؟! آیا در شرایطی که همه ما انگار فرزندان مطیعی، -در عرصه فرهنگ، نه سیاست!- برای دهکده جهانی مک لوهان شده ایم، صرف وجود چنین شخص املی، با چنین پیشنهادی غنیمت نیست؟! آیا همین که خواب خوش ما را آشفته کند، جدای از منطقی یا غیر منطقی بودن پیشنهادش، قابل احترام نیست؟! آیا این صدا، در گلو خفه نشود، بهتر نیست؟! آیا باشد و طعنه ها را بشنود، بهتر نیست؟! آیا در شرایطی که همه و همه، حتی بچه حزب اللهی ما هم روشنفکر شده و فرق بدحجاب زیبارو با بدحجاب احیانا زشت را هنگام آپ کردن سایت و وبلاگش متوجه می شود، وجود چند تا امل، ضرورت ندارد؟!
۴۴: آیا صداقت، اولین پیش فرض یک کار فرهنگی بلندمدت نیست؟!
۴۵: در صورت وجود شرط فوق الذکر، آیا دیگر، افراد بدحجاب، پای صندوق آرا حاضر نمی شوند؟! آیا افراد بدحجاب، از بی صداقتی و ۲ گانگی تصمیمات فرهنگی نظام، بیشتر ناراحت می شوند، یا زمانی که ببینند جمهوری اسلامی، حتی کوباندن مشت محکم بر دهان دشمن را، بهانه توجیه بدحجابی نمی کند؟! و در امر مبارزه با معضل بدحجابی، اخلاص دارد؟! آیا در صورت عمل به دومی، تکلیف افراد بدحجاب با معضل بدحجابی، یعنی با خودشان، روشن تر از پیش نمی شود؟!
۴۶: از حیث روان شناسانه، آیا خاطره خوش رای دادن، آمیخته با حجاب خوب، -ولو برای دقایقی!- سبب پیوند حجاب و مشارکت در یک امر ملی نمی شود؟!
۴۷: آیا تجمیع صداقت و کار فرهنگی، حتی با چاشنی زمختی قانون و اندکی سخت گیری، اما نه از نوع گشت ارشادی، بیش از مبارزه عجیب و غریب امروز با معضل بدحجابی، جواب نمی دهد؟!
۴۸: اگر از یک جامعه آماری بدحجاب، سئوال شود که از نظر شما، آیا جمهوری اسلامی، اراده ای بر مبارزه درست و واقعی با معضل بدحجابی دارد یا خیر، پاسخ شان چیست؟!
۴۹: اگر روزی، اغلب بانوان شرکت کننده در انتخابات جمهوری اسلامی را خانم های بدحجاب تشکیل دهد، این بیانگر پیروزی جمهوری اسلامی است، یا شکست نظام، لااقل در بحث حجاب؟!
۵۰: انتخابات، چقدر مگر از حجاب مهمتر است؟! آزادی بیان چقدر مگر از حجاب، مهمتر است؟! حقوق بشر، حتی رای بشر، چقدر مگر از حجاب مهمتر است؟!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
بگذارید این همه سئوال را با پرسش های پیوسته دیگری تمام کنم و تاکید کنم که این نوشته را «طرح مسئله» بدانید و زیاد در پی نظر نگارنده با سوء استفاده از چینش سئوالات نباشید. جمهوری اسلامی با انتخابات ۶۵ درصدی، حتی ۱۲۰ درصدی(!) بیشتر می تواند بر دهان آقای اوباما مشت بکوبد، یا با حجاب صد در صدی؟! آیا جمعه، حکم صریح و البته صحیح خداوند، به نفع کوباندن مشت محکم بر دهان استکبار، تعطیل نبود؟! بود یا نبود؟! آیا فلان بدحجاب، برای آنکه جذب حداکثری رسانه های ما، بیشتر بر دهان استکبار آوار شود، بهتر نبود کلا کشف حجاب می کرد موقع رای دادن؟! آیا میان «گفتار/ گفتمان» جمهوری اسلامی، با «رفتار/ کارکرد» نظام در امر مبارزه با بدحجابی، تناسبی دیده می شود؟! آیا متاسفانه تضاد دیده نمی شود؟! آیا رفتار نظام، بی آنکه خود بخواهد، ترویج قطعی بدحجابی نیست؟! آیا سی و چند سال پس از استقرار نظام جمهوری اسلامی، موضع گیری فلان پیرزن بدحجاب، علیه اسرائیل، چقدر باید مسرورمان کند؟! یعنی تا حد خرکیفی؟! یا باید کمی تا قسمتی هم ناراحت از جواب این سئوال اساسی باشیم که؛ آیا حجاب زنان ما در روز ۱۲ فروردین ۵۸ موقع رای دادن، بهتر بود یا حجاب زنان ما در روز ۱۲ اسفند ۹۰؟! آیا در زمینه ترویج حجاب و مبارزه صادقانه، کارشناسانه، البته محکم و اصولی و سفت و سخت و بی برو برگرد با بدحجابی، چه بذری کاشته ایم، که الان دنبال برداشت محصول «حجاب برتر» باشیم؟! بر فرض که بدحجابی، معضل اجتماعی، حتی گناه است؛ در این گناه، آیا همه بار معصیت، روی دوش افراد بدحجاب است؟! چقدر از تقصیر، گردن خود جمهوری اسلامی است؟! چند درصدش گردن رسانه های ما؟! نه عزیز! من فقط چند تایی سئوال پرسیدم. من فقط سئوال پرسیدم که انتخابات، چقدر از حجاب مهمتر است؟! چقدر و تا کجا؟!
(۷۷ دیدگاه)
- بایگانی: یسار
اگر آقای هاشمی در انتخابات سال ۸۸ از خود چیزی جز «نامه سرگشاده» به جا نگذاشت، اظهار نظر ایشان بعد از رای دادن روز جمعه را می توان «ناله سرگشاده» نامید، آنجا که گفت: ان شاء الله نتیجه انتخابات، همان رایی باشد که ملت درون صندوق می اندازد! در این باره لازم است چند سئوال از آقای هاشمی بپرسیم.
۱: اگر آقای هاشمی به سلامت نتیجه انتخابات تا این حد تردید دارد، پس لزوم شرکت ایشان در چنین انتخاباتی چیست؟!
۲: آیا شرکت ایشان در انتخابات را نمی توان دال بر این گرفت که ناله سرگشاده، بیش از آنکه بیانگر نگرانی ایشان از سرنوشت رای مردم باشد، مصرف سیاسی، به معنای پیام دادن به ضد انقلاب خارج نشین داشته است؟!
۳: برای اینکه آقای هاشمی، دقیقا، بی کم و کاست و حتی بدون واسطه صندوق انتخابات، متوجه رای مردم شود، آیا چیزی واضح تر از اصلی ترین شعارهای یوم الله سراسری ۹ دی وجود دارد؟!
۴: فرض کنیم جمهوری اسلامی، یعنی همان نظامی که آقای هاشمی رئیس مجمع تشخیص مصلحت آن هستند و تا همین چند وقت پیش، تکیه بر صندلی ریاست مجلس خبرگان رهبری اش داده بودند، در رای مردم دست می برد، آیا شعارهای ۹ دی را نیز می توان تقلبی خواند؟! آنجا که فقط و فقط مردم بودند و نه خبری از وزارت کشور بود و نه خبری از شورای نگهبان؟!
۵: باز هم فرض کنیم، مردم همیشه در صحنه ما، که خود رای می دهند، و به دست معتمدینی از جنس خودشان، رای شان را می شمرند، بدون ملاحظه برخی چیزها، قصد می کردند رای و نظرشان درباره آقای هاشمی را حتی واضح تر از شعارهای ۹ دی، عملی کنند، در آن صورت نتیجه و برایند رای مردم چه می شد؟! گیرم اعتماد مردم به دستگاه قضایی نبود، گیرم اعتقاد مردم به تصمیمات از سر مصلحت سنجی بزرگان جمهوری اسلامی نبود، محصول این بی اعتمادی و بی اعتقادی چه می توانست باشد؟!
۶: این وسط قطعا اگر به جبر روزگار و مراعات پاره ای مسائل و بعضی مصالح، گاهی رای و نظر مردم مثلا در صدا و سیما، سانسور می شود، طرفه حکایت اینجاست که این تقلب، اتفاقا به نفع آقای هاشمی است! آیا رسانه ملی، می توانست همه شعارهای ۹ دی را از صدا و سیما پخش کند؟! آیا قوه قضائیه می تواند و ممکن است همان قضاوت مردم درباره آقای هاشمی و خاندان ایشان را بدون رعایت هیچ مصلحتی اجرا کند؟! پس تقلب و سانسوری اگر هست، حتما به نفع آقای هاشمی است! و آقای هاشمی باید مسرور باشد که مردم به خاطر اعتماد و اعتقادشان به نظام، گاهی نظر و شعار خود را فدای درک شرایط و اقتضائات می کنند، و الا باید از آقای هاشمی خواست که خیلی دربند رای واقعی مردم نباشد! این رای، خیلی خیلی خیلی به ضرر ایشان تمام می شود!
۷: آقای هاشمی باید پاسخ دهد چرا و با کدام رفتار و گفتار، تا این حد خودشان را جایزالنفرین توده های ملت کرده اند؟! این همه نقد و لعن و نفرین که دیگر ربطی به شمارش آرا توسط جمهوری اسلامی ندارد! آیا مردم در ۹ دی، شعارهای خود را درون صندوق انتخابات انداختند؟! آیا جمهوری اسلامی در گلوی مردم و حلقوم آحاد ملت هم ممکن است تقلب کند؟!
۸: آقای هاشمی باید پاسخ دهد که چرا تا دیروز، ما به ایشان می گفتیم که سرنوشت خودتان را با امثال آقای خاتمی گره نزنید، اما امروز، باید به سیدمحمد خاتمی بگوییم؛ لطف می کنی اگر سرنوشت خود را گره به زلف خاندان ضد رای نزنی؟!
۹: گذشته از همه این حرف ها، آقای هاشمی باید بگوید که «م. ه» کی برای محاکمه و مجازات به ایران برمی گردد؟! آیا مبارزه با تبعیض و مجازات آقازاده های آشوب گر، رای واقعی این مردم نیست؟! مگر آقای هاشمی دنبال دانستن رای حقیقی مردم نیست؟! اگر «م. ه» برای رتق و فتق امور دانشگاه آزاد، ماموریت از طرف آقای جاسبی داشت، باید گفت که این ماموریت، چندی است به اتمام رسیده است!!
۱۰: آقای هاشمی باید بگوید چه کرده با خود، که ۲ سال بعد از فتنه هشتاد و اشک، دیگر کسی به محصولات سرگشاده ایشان وقعی نمی نهد؟! در طول این ۲ سال، چه اتفاقی رخ داده که اگر منافقین به نامه سرگشاده، وقعی نهادند، اما دیگر کسی رد ناله سرگشاده را نمی گیرد؟! آیا نه فقط دوست، که حتی دشمن هم خلق و خوی ایشان را شناخته است؟! آیا نه فقط مومن، که حتی منافق هم می داند که از یک سوراخ سرگشاده، نباید، بیش از یک بار، گزیده شود؟!
۱۱: آقای هاشمی باید توضیح دهد که چرا اصلی ترین رمز و راز موفقیت هر نامزدی در هر انتخاباتی، اعلام برائت بیشتر و علنی تر از خاندان ضد رای است؟! ایشان باید بگوید که چرا از عمار و خودعماربین گرفته تا مردود و ساکت و کاسب و چه و چه، هر نامزدی دنبال نشان دادن فاصله بیشتر خود با خاندانی است که به شدت با «بحران محبوبیت» مواجه است؟! این همه بیانگر عمق کدامین فاجعه است؟!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
کاش می شد صدا و سیمای جمهوری اسلامی، دربیاورد آقای هاشمی را از نگرانی، و یک بار برای همیشه، اصلی ترین نظر، بلکه رای واقعی توده ها، را که از حلقوم مظلوم «باشگاه سراسری چهارشنبه» بیرون آمد، نشان دهد به ایشان! کاش می شد دستگاه محترم قضایی، به جای اجرای عدالت با تکیه بر عناصر حکمت و مصلحت و سنجش اقتضائات و رعایت احترامات، قضاوت مردم درباره آقای هاشمی را مبنای عدل قرار می داد، که ظاهرا آقای هاشمی، خود دنبال دانستن داوری و قضاوت و رای مردم اند. کاش مدعی العموم، یک بار برای همیشه، بی هیچ ملاحظه ای، مدعی عموم ملت می شد، تا آقای هاشمی بهتر و بیشتر از قبل، از رای این ملت با خبر شود! آری! جمهوری اسلامی، اهل تقلب، اهل سانسور نیست، اما هر جا که به اقتضای روزگار، بخشی از رای و نظر و داد و بی داد مردمش را پنهان کرده، اتفاقا تقلب کرده به نفع آقای هاشمی!! آقای هاشمی! شما یکی باید از همه بیشتر جمهوری اسلامی را دوست داشته باشید؛ این نظام اگر نبود، و اعتماد و اعتقاد این ملت، به مقام ولایت اگر نبود، معلوم نبود رای مردم، چه می کرد با خاندان اشراف. اصلا معلوم نبود! راستی آقای هاشمی! می دانی یکی از افراد اهل تقلب در جمهوری اسلامی کیست؟! همین سردبیر روزنامه وطن امروز که تا به حال اجازه نداده یکی از اصلی ترین شعارهای یوم الله ۹ دی را که علیه شما نواخته شد، در این روزنامه بنویسم. شعار این بود: «ایران که باغ پسته بابات نیست، مملکت علی که بی صاحاب نیست».
وطن امروز/ ۱۴ اسفند ۱۳۹۰
(۷۶ دیدگاه)
- بایگانی: یسار
بسم رب الشهداء و الصدیقین. با سلام و درود خدمت امام راحل و شهدای گلگون کفن و رزمندگان جبهه حق علیه جبهه باطل، و با سلام و درود به روح پاک آن پیرمرد ۱۰۰ ساله همدانی که خیلی پیر بود و لحظاتی بعد از اینکه رای خودش را داد، به ملکوت اعلی پیوست، و با سلام و درود به آن پیرمردی که بابای «نادر» بود و آن هم آمد و در انتخابات شرکت کرد و معلوم شد تنها چیزی که ندارد «آلزایمر» است و دوست و دشمن را خوب می شناسد و «سیمین» دروغ می گفت، و با سلام و درود به مردم شهر شهیدپرور و حزب اللهی دماوند که آقای خاتمی، با آن همه ادعای تحریم، آخر سر نتوانست خودش را کنترل کند و آمد آنجا یواشکی رای داد، چون که اگر در تهران می خواست رای بدهد، اون یکی داداشش که خیلی تند می رود، اجازه شرکت در انتخابات را به او نمی داد و آقای خاتمی که یواشکی در جمع دوستانش می گفت تقلب در انتخابات ۸۸ را قبول ندارد، حالا واضح تر از قبل، این حرف خود را تکرار کرد، تا خودش را از فیض حضور میلیونی ملت، محروم نکرده باشد، و با سلام و درود به آن دختر خانم مانتویی که در شبکه تهران، مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل و مرگ بر یکی دیگه گفت و خیلی هم اتفاقا قشنگ گفت و دستش درد نکند، و با سلام و درود به مادر آرمیتا، مادر علیرضا و مادر ۲ شهیدی که جمعه صبح در تلویزیون به خبرنگار صدا و سیما می گفت؛ پسرانم برای وظیفه خودشان رفتند، من هم برای وظیفه خودم آمده ام، و با سلام و درود به نایب امام زمان، حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای که «اشتلم» را در وصف تهدیدات دشمن خوب گفت و برگه رایش را از همه قشنگ تر و باکلاس تر در «صندوق رای ۱۱۰» انداخت، و با سلام و درود به دولت محترم که امروز شنبه مدارس را تعطیل کرد و ۲۷ اسفند و ۲۸ اسفند را برای همه نیمه تعطیل کرد و این شاید جایزه دولت به ملت باشد، و با سلام و درود به رفتگران شهرداری که از فردا زحمت جمع کردن تبلیغات کاندیداها روی دوش شان است، و با سلام و درود به ملت همیشه در صحنه ایران که در یوم الله ۹ دی، توی «باشگاه سراسری چهارشنبه» فتنه را در گور کرد و با یوم الله ۱۲ اسفند، برایش مجلس ختم گرفت.
اکنون که قلم در دست می گیرم، با نام و یاد خدا، انشای خود را آغاز می کنم و فقط یک جمله می گویم: ملت ایران! دم تان گرم…
وطن امروز/ ۱۳ اسفند ۹۰
(۵۷ دیدگاه)
- بایگانی: یسار
صف رای. عاشق این صفم. حتی عاشق طولانی بودنش! هر چه طولانی تر، بهتر! گاهی بیشتر از چند ساعت انتظار! عاشقشم! عاشق ندیدن اول و آخر صف! عاشق آنها که رای شان را داده اند! عاشق آنها که هنوز توی نوبت اند! عاشق نفر جلویی! عاشق نفر پشتی! عاشق برگه بزرگی که به ترتیب حروف الفبا، اسامی نامزدها را رویش نوشته اند! عاشق عروس و دامادی که قبل از عقد، می آیند و رای می دهند! عاشق مردمی که نوبت شان را به ایشان می دهند!! و من دوست دارم نوبت خودم را بدهم به پیرمردی که صفحه شلوغ پلوغ انتخابات شناسنامه درب و داغانش، «سمفونی مُهر» است و «تجلی مِهر»، عینکش، اما ته استکانی! و کافی است شناسنامه اش را فقط یک ورق بزنی، تا در نیم تای پایین هر ۲ صفحه پیش رو، برسی به این همه اسم: زهرا و رضا و مرتضی و علی و رقیه و سکینه و نجمه و عباس و زینب خانم ته تغاری! البته خدا رحمت کند دوشیزه رباب ایرانی را که ۴ سال پیش، رفت پیش خدا. بگذار بشمرم بچه های پیرمرد را؛ یک دو سه… ۹ تا! ماشاءالله به تو پیرمرد! با ۵ دختر و ۴ پسر که ۲ تای شان البته به کاروان شهدا پیوستند. دهه ۶۰ که دشمن آمده بود مثلا ۳ روزه فتح کند تهران را! از آن ۳ روز کذایی، ۳۰ سال گذشته است، اما «آرم الله» همچنان روی پرچم ۳ رنگ ما، روی شناسنامه ملت ما، خوش می درخشد.
¤¤¤
صف رای. عاشق این صفم. این تنها صفی است که دوست دارم حالا حالاها نوبتم نرسد! گاهی تقلب می کنم و یواشکی، یکی دو نفر می آیم عقب تر!! گاهی نوبتم را می دهم به آن جوان «رای اولی» که عجله دارد هر چه زودتر، انگشت اشاره اش را ببرد جلوی لنز دوربین عکاس، تا با زبان بی زبانی به دشمن بگوید؛ «این هم از امروز!» دوست دارم با دستمال کاغذی، پاک نکنم جای مهر را از روی انگشتم! حالا حالاها دوست دارم بماند! دوست دارم این انگشت را نشان بدهم به آقای اوباما! و فرو کنم در چشم نظام سلطه! دوست دارم عصبانی کنم دشمن را! کرم این کارم! لذت می برم از این حرکت! دوست دارم انگشتم را به خبرنگاران خارجی، با آن موهای بورشان نشان دهم و دعوت کنم سران کشورهای شان را به دموکراسی! دوست دارم رجز بخوانم برای دشمن و بگویم: هنوز تمام نشده آن ۳ روز؟!
¤¤¤
صف رای. عاشق این صفم. عاشق صندوق رای. عاشق ملت شناسنامه به دست. عاشق خاطرات تلخ و شیرین انتخابات. عاشق آن جوان که دوم خرداد ۷۶، خودش به یکی دیگر رای داد، اما برای آن پیرمرد که سواد خواندن و نوشتن نداشت و از جوان خواست، نام آن دیگری را روی برگه اش بنویسد، تقلب نکرد و رعایت کرد در امانت و همان را نوشت که پیرمرد می خواست. به به! دم این مردم گرم! بوسیدنی است دست شان! بوسیدنی است رای شان! بوسیدنی است انگشت اشاره شان! ما همه شورای نگهبانیم! ما همه وزارت کشوریم! ما مجلسیم! ما دولتیم! ما نظامیم! ما حکومتی هستیم!
¤¤¤
صف رای. عاشق این صفم. دوست دارم زود بروم، اما دیر برگردم! نفس کشیدن توی این صف را دوست دارم. صف ملت ایران را دوست دارم. عشق می کنم وقتی تمدید می شود زمان رای گیری! عشق می کنم وقتی زیاد می شود حجم کار اصحاب انتخابات! عشق می کنم که با همه پیش بینی ها، همیشه کم می آید تعرفه در حوزه رای گیری و زود باید بروند و از جای دیگر بیاورند! عشق می کنم این ملت، همیشه از دوربین رسانه ملی، جلوترند! عشق می کنم این ملت، «تیتر یک» دنیای «بیداری اسلامی» است.
¤¤¤
صف رای. عاشق این صفم. عاشق نفرات جلویی، که البته هنوز خیلی مانده تا نوبت شان شود! عاشق نفرات عقبی! عاشق سرباز نیروی انتظامی! که دستش اسلحه پدرم است! عاشق میز و صندلی ساده رای گیرندگان! عاشق قلب نازنین رای دهندگان! عاشق صندوق رای! عاشق صندوق رای جماران! عاشق خمینی! عاشق صندوق رای خانه ام؛ بیت رهبری! عاشق زیلوهای آشنا! عاشق خامنه ای! عاشق چفیه! عاشق جبهه! عاشق جزیره مجنون! عاشق همت و باکری و علیرضا و پری خانم نقاشی آرمیتا! عاشق متن خوانی فرزند رشید شهید قشقایی، پیش «آقا». عاشق آن شهید گمنام که هنوز برنگشته پیکرش، اما مادرش همچنان توی صف ایستاده است تا همچین محکم سیلی بزند توی دهان دشمن! عاشق حاج احمد که نمی دانم الان کجای هستی است! عاشق پادگان دوکوهه، که خودش صندوقی بود پر از خون شهدای گردان یاسر و عمار و مالک! عاشق اتوبوس راهیان نور! عاشق سوت قطار! عاشق خنده های حاج حسین خرازی، در شرق ابوالخصیب! با آن آستین خالی اش! عاشق لهجه تهرانی دستواره ها! عاشق لهجه شمالی حسین املاکی! عاشق گیلکی و مازنی و ترک و بلوچ و لر و فارس و عاشق بچه محل های امام رضای رئوف! عاشق بهمن شیر! عاشق اسفند! عاشق اسپند! عاشق جمعه های انتخابات!
¤¤¤
صف رای. عاشق این صفم. بزرگ شده این صفم! انتهای این صف، آزادگی است، ابتدایش عشق، وسطش بصیرت، همه جایش ملت! ملتی که حتی تا دم رای دادن، بحث می کنند با هم! که به کی باید رای داد؟! بحث های طولانی، اما نه طولانی تر از صف طولانی شان!! بحث های سیاسی، اما نه سیاستمدارانه تر از وحدت شان!! عاشق بحث کردن این ملت سیاسی ام! بحث های داغ، اما نه داغ تر از سنگ نان سنگکی که برشته شده و یک طرفش کنجدی است و توی همان صف، تعارف می کنند به هم! که رفیق! بزن روشن شی…
¤¤¤
صف رای. عاشق این صفم. عاشق اختلاط بنی آدم! عاشق سعدی و حافظ و شاعر حماسه سرا! جمعه، اولین روز بهار است. بذر رای ما در دل صندوق، پر از میوه خواهد کرد بهارستان را. در جمهوری اسلامی، مجلس روی انگشت رای ما می چرخد. عاشق ۳۰۰ هزار شهید این نظامم! عاشق پیرمردی با عینک ته استکانی! که در لیوان یک بار مصرف، هرگز چای نخورده! فقط از این کمر باریک ها!! آنهم لب طلایی!! که خدابیامرز رباب خانم، دارچینی اش می کرد…
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
به به! از همین الان مزه رای مردم، پیچیده در فضا. چو نیلوفر، عاشقانه، می پیچیم به پای ۱۲ اسفند.
کیهان/ ۹ اسفند ۱۳۹۰
(۴۵ دیدگاه)
- بایگانی: یسار
چند روز پیش رئیس قوه مجریه، ضمن سرودن این بیت که؛ «ما از تبار رستم و فرهاد و آرشیم، وندر شرار فتنه آخر، سیاوشیم»، آنقدر مبالغه کرد در وصف شاعر محبوب و محجوب همه ما ایرانی ها؛ حکیم ابالقاسم فردوسی، که بی حد و حساب بود! جناب دکتر احمدی نژاد البته مختار است خودشان را از تبار رستم، فرهاد، آرش، سیاوش یا هر قهرمان تخیلی و احیانا واقعی عصر کهن بدانند و بخوانند، اما گذشته از این اشعار، آنچه احمدی نژاد را بر سر زبان ها انداخت و از گمنامی درآورد و به کرسی ریاست و صدارت نشاند، هیچ نبود الا اینکه جمعی از اصول گرایان، با انتخاب ایشان به عنوان شهردار تهران، زمینه ریاست شان بر قوه مجریه را فراهم کردند. حالا اینکه آقای دکتر، خودشان را، نه از تبار «اصول گرایی» می داند، نه از تبار «سوم تیر» و نه حتی از تبار «رای مردم»، محل بحث ما نیست، که مدت هاست عادت کرده ایم نمک نداشته باشد کف دست مان! و ایضا رای مان!! در چند نکته، اشاره می کنم به آنچه که محل بحث ماست.
۱: از جمله دلایلی که باعث شد مردم از اصلاح طلبان و رئیس جمهور برآمده از جریان اصلاحات، دلسرد شوند، یکی هم این بود که مردم، زندگی خودشان را در مشکلات عدیده معیشتی(حالا یکی کمتر و یکی بیشتر) و معضلاتی از قبیل گرانی و بیکاری و خرج تحصیل جوانان و چه و چه، مشغول می دیدند، اما در عین حال می دیدند که رئیس جمهور وقت، عمده وقتش را صرف سخنان فیلسوفانه می کند و پشت بند هم نظریه ارائه می دهد. آن روزها آقای خاتمی، ذیل عناوینی چون «گفت و گوی تمدن ها»، «سهله و سمحه»، «تنش زدایی»، «زنده باد مخالف من»، «دین نباید مانع آزادی انسان ها شود» و «عده ای به اسم دین، جوانان را محدود کرده اند» و از این مقولات، تقریبا اندازه دهها کتاب، حرف زدند! گویی، مردم، نه برای قوه مجریه، رئیس، بلکه برای محافل روشنفکری، فیلسوف انتخاب کرده اند!
۲: صرف نظر از اینکه سخنان آقای خاتمی، درست بود یا نه(که صدالبته بسیار مخدوش و قابل نقد و متاسفانه آلوده به نفاق بود!) بحث اصلی آنجا بود که این سخنان، اصولا و اساسا چه ربطی دارد به وظایف رئیس قوه مجریه؟! خاتمی اما آنقدر حرف می زد که بعضی دوم خردادی ها به ایشان لقب «رئیس قوه حرفیه» دادند!! و حتی کارنابلدی خاتمی را قیاس با بی عرضگی شاه سلطان حسین کردند!(عجبا که این دومی، بعضی اصولگرایان را به صرافت این تنبه انداخت که خرده بگیرند به بعضی اصلاح طلبان و از ایشان بخواهند احترام رئیس جمهور را نگه دارند!!) نگارنده آن روزها در یکی از جراید، خطاب به آقای خاتمی نوشتم: آیا شما مشکلات مردم را تمام و کمال، یا حتی، به اختصار، حل کرده اید، که این چنین برای نظریه پردازی در فلان همایش و بهمان نمایش، وقت می گذارید؟! این وقت، آیا برای دل خودتان است، یا وقت آحاد ملت؟!
۳: در این کشور، برای رئیس جمهور آنقدر کار هست، که اگر شبانه روز رئیس قوه مجریه، به جای ۲۴ ساعت، فرضا ۱۰۰ ساعت هم باشد، باز هم چیزی که زیاد است، کار بر زمین مانده است. حال باید گفت: وای از آقای خاتمی که بنا به اعتراف جناب ابطحی، بیشتر وقت شان به تماشای فیلم سینمایی، فوتبال خارجی، مباحث روشنفکری و خواندن کتاب و روزنامه می گذشت!!
۴: وقتی «رئیس قوه مجریه» تبدیل به «رئیس قوه حرفیه» می شود، از آنجا که با یک دست نمی توان چند هندوانه برداشت، هم به کار اصلی شان آسیب می زند، هم به نظریه پردازی شان!! یعنی به شدت قابل نقد و انحرافی می شود نظرات آن رئیس جمهوری که حرفش بر عملش غالب می شود. به عنوان مثال، در همان سالها که آقای خاتمی دم از «گفت و گوی تمدن ها» می زد و ملت را از شعار «مرگ بر آمریکا» پرهیز می داد، تا مثلا رابطه غرب با ما بهبود یابد و شیطان بزرگ از خر شیطان پایین بیاید، شرق و غرب کشور ما آبستن ۲ جنگ خانمان برانداز، علیه ۲ ملت افغانستان و عراق شد!! آمریکا اما در جواب وادادن های متوالی دولت اصلاحات و شخص خاتمی، به این ۲ جنگ اکتفا نکرد و ایران را عضوی از کشورهای محور شرارت خواند!! تا خاتمی و دار و دسته اش متوجه ۲ نکته شوند؛ اولا: قوه مجریه، همان به که حوزه کارش، به جای «حرافی»، «حمالی» باشد و ثانیا: قوه مجریه، به ویژه رئیس آن، وقتی زیاد حرف می زند، نظریه هایش غلط، انحرافی و نادرست از کار در می آید.
۵: از دیروز کوچ کنیم به امروز و مرور کنیم با دقت، توصیف عجیب و غریب رئیس قوه مجریه را از شاعر حماسه سرا. آنجا که احمدی نژاد می گوید: «این را با ایمان و قاطعیت می گویم که اگر فردوسی نبود، نه تنها امروز نامی از ایران و فرهنگ ایرانی نبود، بلکه خبری از حقیقت انسانیت و توحید و عدالت در جهان هم نبود»!!! قبل از ادامه این بند، باید اشاره کنم؛ بنا به دلایلی که برای خودم محترم است لابد، فردوسی را بسی بیشتر از سعدی و حافظ دوست می دارم. بیراه نیست اگر بگوییم زبان فارسی، شُکر و شکرش را مدیون شاهنامه فردوسی است که بسی رنج برد تا دست ما خالی از این گنج نباشد. جز این، البته باز هم دلیل دارم برای دوست داشتن حداکثری فردوسی. چه آن زمان که پدربزرگ، برای ما اشعار شاهنامه می خواند و قصه هایش را تعریف می کرد و نام فردوسی را در دل ما جاودان می کرد. چه آن زمان که بزرگ شدم و دیدم، فردوسی، در مدح پیامبر و وصی پیامبر، یعنی ابوتراب، آنقدر سنگ تمام گذاشته، که بسیاری مورخین، معتقدند فردوسی حتما شیعه بود، هر چند که در وصف خلفا هم، به جبر روزگار، اشعاری سروده بود. از اینها گذشته، نحوه تعامل فردوسی با دربار سلطان محمود غزنوی، آنقدر بود که شاعر حماسه سرای ما، هرگز «شاعر دربار» نبود. چه می گویم، که توسط دسیسه همین دربار کشته شد! این هم که عده ای می گویند؛ «فردوسی، شاهنامه را به سفارش دربار سلطان محمود سرود»، از آن دروغ های شاخدار تاریخ است! که اصلا شاهنامه و سرایشش تمام شده بود که سلطان محمود، بر تخت صدارت نشست! سلطان محمود اما از آنجا که به شکل افراطی، متعصب بر اهل سنت بود، بارها و بارها آزار می داد حماسه سرای محب اهل بیت را و مدام زندانی اش می کرد. از اینها گذشته، مظلومیت فردوسی در عصر حیاتش، فقط منوط به دربار نبود، بلکه مردم آن روزگار هم، هرگز قدرش را ندانستند و حتی در زندان، طعنه به ریشه و ریشش می زدند و مسخره اش می کردند. گفت: «باید بکشد مزه تنهایی را، مردی که ز عصر خود فراتر باشد».
۶: خواننده این سطور هم الان باید نظر نه چندان مهم مرا نسبت به فردوسی حکیم دانسته باشد، اما جناب رئیس قوه مجریه، در وصف فردوسی، عباراتی به کار بردند که قطعا نادرست و انحرافی است. اینکه بگوییم؛ «اگر فردوسی نبود، خبری از حقیقت انسانیت و توحید و عدالت نبود»، نشان می دهد رئیس جمهور امروز هم مثل رئیس جمهور دیروز، مع الاسف، چندی است وارد فضایی شده اند که اندک سنخیتی با تکالیف کاری شان و البته حوزه تخصصی شان ندارد. یک بار دیگر دقت کنید در بزرگی این عناوین؛ «حقیقت انسانیت و توحید و عدالت»، تا متوجه شوید جایگزین شدن حرف به جای عمل، چه ها که نمی کند با نظریات آدمی!! به قول ظریف دوست نکته سنجی؛ آنچه رئیس قوه مجریه در وصف فردوسی گفت، در مدح بعضی از اولیای و انبیای دین هم شاید نتوانیم به این شدت و حدت بگوییم!! حالیا! حقیقت انسانیت و توحید و عدالت، از نظر خود فردوسی، فقط و فقط، خلاصه در «محمد» و «علی» می شود. آنجا که سرود: «به گفتار پیغمبرت راه جوی، دل از تیرگی ها، بدین آب شوی؛ چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی، خداوند امر و خداوند نهی؛ که من شهر علمم، علی ام در ست، درست این سخن قول پیغمبر است؛ گواهی دهم کاین سخن ها ز اوست، تو گویی دو گوشم پرآواز اوست؛ علی را چنین گفت و دیگر همین، کزیشان قوی شد به هر گونه دین؛ نبی آفتاب و صحابان چو ماه، به هم بسته یکدگر، راست راه؛ منم بنده اهل بیت نبی، ستاینده خاک و پای وصی؛ حکیم این جهان را چو دریا نهاد، برانگیخته موج ازو تندباد؛ چو هفتاد کشتی برو ساخته، همه بادبان ها برافراخته؛ یکی پهن کشتی بسان عروس، بیاراسته همچو چشم خروس؛ محمد بدو اندرون با علی، همان اهل بیت نبی و ولی؛ خردمند کز دور دریا بدید، کرانه نه پیدا و بن ناپدید؛ بدانست کو موج خواهد زدن، کس از غرق، بیرون نخواهد شدن؛ به دل گفت اگر با نبی و وصی، شوم غرقه دارم، دو یار وفی؛ همانا که باشد مرا دستگیر، خداوند تاج و لوا و سریر؛ خداوند جوی می و انگبین، همان چشمه شیر و ماء معین؛ اگر چشم داری به دیگر سرای، به نزد نبی و علی گیر جای؛ گرت زین بد آید، گناه من است، چنین است و این، دین و راه من است؛ برین زادم و هم برین بگذرم، چنان دان که خاک پی حیدرم؛ دلت گر به راه خطا مایل است، ترا دشمن اندر جهان، خود دل است؛ نباشد جز از بی پدر دشمنش، که یزدان به آتش بسوزد تنش؛ هر آنکس که در جانش، بغض علی است، ازو زارتر در جهان زار کیست».
جوان/ ۷ اسفند ۱۳۹۰
(۷۰ دیدگاه)
- بایگانی: یسار
بسم الله…
دوستان محترم! در صورت تمایل برای پیامک کردن جمله، لطفا به منبع آن یعنی وبلاگ «قطعه ۲۶» یا اسم نویسنده اشاره کنید. رسیدن به چنین جمله کوتاهی، قطعا وقت بلندی گرفته از نویسنده!
حرف نداشت!
ایول.
یعنی که یعنی!!!!
عجب جمله ای؛
احسنت به این هنر و مهارت… احسنت…
همه چیز!!
خیلی دوست دارم که این جمله رو، به عنوان یک پیامک، برای همه ی رفقام بفرستم. و این کار رو هم می کنم. شما هم اگه دوست دارید برای رفقای اهل دل، بفرستید خیلی با دل بازی می کنه.
گفت: جبهه یعنی شعر گو با ساز خون/ تا برقصد غنچه های لاله گون/ جبهه یعنی یاد آن مردان مرد/ آن سبک بالان میدان نبرد…
منتظرِ این اتمسفرِ جادویی در آسمانِ قطعه بودم؛
گاهی در هوای آلوده ی سیاست، نفس کشیدن مشکل می شود.
عالی بود.
کاش آقایون کمی از شهدا خجالت بکشند…
جمله که حرف نداشت. بابت تصاویر هم ممنون. چه قدر حس خوبی منتقل می شود به آدم، با دیدن این تصاویر. از دیدن شان سیر نمی شویم.
http://dc109.4shared.com/img/NmUEDe48/s7/1144285.jpg
خاطرات جبهه ها یادش به خیر…
http://www.faupload.com/upload/90/Bahman/Helali-01-Khaterate-Jebheha.mp3
در جبهه ی دیروز، شهیدان همگی، جا گشتند!
بر بال ملائک، بنشستند و همه جا، گشتنـــــد.
لیک در این همه جبهه، که به امروز رسیـــــــــد.
یک هزارم زِ شهیدان، تو بگــــــــــو، جـا گشتند؟
سلام!
امروز عصر زنگ خونه مون رو زدن. از آیفون که نگاه کردم، دیدم دو تا دختر کوچولو با مقنعه ی سفید دم درن؛
گوشی رو برداشتم و گفتم بله؟
که یه صدای بچگونه، گفت: ببخشید خانوم! میشه بیاین دم در، میخوام در مورد زمان ستم شاهی ازتون بپرسم!
با تعجب گفتم: بعله؟
گفت: یه تحقیق دارم در مورد این که چرا مردم انقلاب کردن؟ آخه شاه چی کار کرده بود که مردم انقلاب کردند؟
گفتم: بایست، اومدم!
سریع چادرمو پوشیدم رفتم دم در!
به مامانم گفتم: شاید از این سارقا باشن که به یه بهانه ای در رو وا کنی، بریزن تو خونه! مواظب باش اگه داد زدم، زنگ بزن به پلیس!!!! (ما رو باش جناییش کردیم)
در رو که وا کردم، دو تا دختر کوچولو با لباسای خیلی کهنه، که بیشتر پاییناش، پاره شده بود، با یه لهجه ی محلی غلیظ و قیافه ای که داد میزد مربوط به پایین شهره جلوم بودن.
سلام کردن و همه ی حرفاشونو دوباره تکرار کردن. به نظرم کلاس دوم یا شاید سوم بودند. یه دفتر ۴۰ برگ که دولت ارزون میده!!!! دستشون بود و تند تند حرفامو مینوشتند. سعی کردم یه جوری حرف بزنم که بفهمند. براشون مثل معروف امام در مورد سگ آمریکایی و شاه رو زدم جشن ۲۵۰۰ سال رو گفتم. بنزین مونو گفتم. خلاصه، آخرش گفتم: شما نمیدونم یادتون میاد یا نه تو فتنه ی ۸۸!
من فکر میکردم اینا اصلا نمیفهمن انتخابات چیه، فتنه یعنی چی، موسوی کیه؟ که دیدم به به! از من بیشتر بارشونه!
آخرشم ازم پرسیدن: راستی خانوم! شما از اینکه انقلاب کردین راضی هستید؟ منم اصلا به روی خودم نیاوردم که من ۲ سال بعد جنگ به دنیا اومدم، چه برسه به انقلاب با اعتماد به نفس گفتم: آره!!!
وقتی اومدم تو خونه، گفتم: مامان! حسین قدیانی، راست میگه؛ ما تا این دخترای مقنعه سفید رو داریم؛ کلاهک هسته ای میخوایم چی کار؟!
………………………………………
چه عکس های قشنگی خدا…
الحق که اسم “جبهه” فقط لایق کسیه که با مرام این ها آشنا باشه.
پیشنهاد می کنم دوستان بخوانند!
http://www.kayhannews.ir/901203/2.htm#other200
http://www.faupload.com/upload/90/Bahman/tarh-1-.jpg
http://www.faupload.com/upload/90/Bahman/tarh-6-.jpg
http://www.faupload.com/upload/90/Bahman/tarh-10-.jpg
http://www.faupload.com/upload/90/Bahman/tarh-11-.jpg
ریگ (گفت و شنود)
گفت: یکی از عوامل فتنه گفته است؛ باید قبول کنیم که در میان توده های مردم پایگاهی نداریم.
گفتم: خواب دیده خیر باشه! چشم بسته غیب گفته!
گفت: همین آقا می گوید؛ مردم دیدگاه ها و مواضع ما را ضد دین می دانند و با آن دشمنی می ورزند.
گفتم: بعد از ائتلاف با بهایی ها و منافقین و مارکسیست ها و سلطنت طلب ها و حمایت آشکار اسرائیل و آمریکا و انگلیس و دیکتاتورهای عرب از فتنه ۸۸ و بعد از شعار دادن به نفع اسرائیل در روز قدس و اهانت به ساحت حضرت امام حسین(ع) و… انتظار دارند که مردم آنها را ستون پنجم و پیاده نظام اسرائیل ندانند؟!
گفت: چه عرض کنم؟! گفته است باید علت رویگردانی مردم را دقیقا بررسی کنیم.
گفتم: عجب خل و چل هایی هستند! یعنی تا حالا نفهمیده اند؟ یارو می گفت؛ تعجب می کنم که چرا پابرهنه ها به ما رأی نمی دهند؟ گفتند؛ آخه پابرهنه ها کفش ندارند که ریگی در کفش داشته باشند!
هیچ جا نیست که اسم قشنگش بیاد ولی حرفی از عشقش به غواص هاش وسط نیاد.
حاج حسین عاشق غواص هاش بود.
نوشته برای شناسایی ۵۰ بار عرض اروند رو رفتن وبرگشتن. هی با خودم تکرار میکنم، ۵۰ بار،۵۰ بار، ۵۰، ۵۰٫ کلا مغزم قفل کرده هر چی تکرار میکنم متوجه نمیشه. این بار نه از غیر قابل شمارش بودن صفرهای سه هزار میلیارد تومن، نه، این عدد فقط یه صفر داره اون چیزی که مغزم گنجایشش رو نداره عرض ارونده. اونم نه یکی دوبار، ۵۰ بار، نه تو روز، تو شب، نه تو تابستون، تو سرمای زمستون، نه خشکی که تو آب.
حاج حسین عاشق غواص هاش بود و خدا عاشق همشون.
چه عکس های قشنگی، چه عکس های زیبایی.
ممنون
«حاج احمد متوسلیان» الگوی شهید احمدیروشن…
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13901202000881
کوتاه، مختصر و مفید
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان می شناسند.
کماکان شرمنده قلم داداش حسین بچه بسیجی ها!!!!!
یعنی واقعا جا نمی شن؟؟؟؟؟
فرق منی که تو کفم که مگه صراط مستقیم چندتا شعبه داره که این همه حزب و جبهه چپ و راست ظاهر میشه با حسین که مخش میکشه که صراط مستقیم دفتر مرکزیش کجاست اینجا معلوم میشه.
من هنوز تو کفم، و هنوز تو کفم، و هنوز تو کفم، “و از کادر خارج می شوم” و حسین هم فقط میتونم بگم دمش گرم!
سلاله ۹ دی
ممنون. بسیار زیبا بود و خواندنی.
سلام. امروز آغاز عملیات خیبر، و سالگرد شهادت شهید حمید باکری.
” هر چه تحقیق کنیم و بدانیم، باز هم از جبهه ها کم می دانیم. بایستی کاوش کنیم تا از معرفت جبهه ها بیشتر بدانیم، تا مسئولیتمان را درست انجام بدیم.”
:: شهید صیاد شیرازی
در اینجا مفهوم اون متنی که درباره آموزش وبلاگ نویسی نوشته بودید،مشخص میشه.
گاهی یک جمله کل هدف رو میرسونه اما گاهی باید چندین پاراگراف نوشت تا هدف موردنظر رو رسوند
عالــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بود!
من که اول پیامک کردم این جمله رو بعد کامنت گذاشتم!
سلام
ننه علی هم رفت…
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13901203000058
دمت گرم با تیترت! الحق که داداش حسینی!!!………………
هنوز ماتم زنهای خون جگر شده را/هنوز داغ پدرهای بی پسر شده را
کسی نبرده ز خاطر کسی نخواهد برد/ز یاد، خاطره باغ شعله ور شده را
کسی نبرده ز خاطر، نه صبح رفتن را/نه عصرهای به دلواپسی به سر شده را
نه آه مانده بر آیینه های کهنه شهر/نه داغ های هر آیینه تازه تر شده را
جنازه ها که می آمد هنوز یادم هست/جنازه های جوان، کوچه های تر شده را…
نه، این درخت پر از زخم خم نخواهد شد/خبر برید دو سه شاخه تبر شده!
(محمد مهدی سیار)
گفتند که ما رفتیم از کرده ی خود شادیم
این نهضت خونین را بردست شما دادیم
حرف حساب جواب نداره
حجت الاسلام سید رضا تقوی: برای حفظ وحدت به تخریب ها پاسخ ندادیم
امام فرموده بودند به آیت الله مهدوی کنی ارادت داشته، دارم و خواهم داشت
http://farsnews.com/newstext.php?nn=13901203000463
سلام
ننه علی به علی اش پیوست.
عرشیان به انتظار دیدار تو صف کشیدهاند «ننه علی»
بیست… عالی… اما جمله، منظورش را دقیق منتقل نکرد! یعنی تمیز گفتی اما نچسبید!!
شاید چون لیست و جبهه، مربوط به پایتخت نشینان است.
راستی الآن که دیگر تخت و تاج سرنگون شده، چرا هنوز به تهران، پایتخت می گویند!؟!
سلام مومن!
پیر ما گفت: “شهادت هنر مردان است!”
عقل نامرد در این دایره سرگردان است!
تو عکسها یه دنیا حرف بود.
نمیدونم چرا حتی با دیدن خندشون، بغضم میگیره.
عالی بود.
**یا حی و یا قیوم**
سلام
خدا خیرتون بده آقای قدیانی هم به خاطر عکسها و جمله های تو دلشون!!! هم به خاطر جمله ی طلایی این پُست هم کلا” به خاطر وبلاگ…..
کاش رجل سیاسی محترم درک کنند که همه دنیا چشمشون به انتخابات ایرانه و البته حواشی آن، کاش…..
دیروز ۳۰۰ هزار شهید، در یک «جبهه» جا شدند، امروز در این همه جبهه، ۳۰۰ نماینده جا نمی شوند!!
حسین قدیانى
Send to all…
………………….
چقدر زیبا و پر مفهوم است این پست.
مطمئنم تا الان این جملۀ به یاد ماندنی، به دست هزاران نفر رسیده. امیدوارم روح به خواب رفتۀ بعضی ها بیدار شود.
شما فوق العاده اید آقای قدیانی.
هیچ کس نمی توانست به این صورت، حرفش را منتقل کند.
به ظاهر یک جمله است، ولی حرف ها درونش نهفته است. دوست دارم تکرارش کنم!!
“دیروز ۳۰۰ هزار شهید، در یک «جبهه» جا شدند، امروز در این همه جبهه، ۳۰۰ نماینده جا نمی شوند!!”
آفرین…
جمله فوق العاده بود، وقتی کنار عکس ها قرار گرفت زیباتر شد.
صحبتهای حاج حسین در شبکه ۳ عالیه.
کسی که قصر نشین باشه، نمی تونه نماینده مجلس خوبی باشه.
اصلا کسی که غرق در آسایش و مادیات باشه، نمیشه روش حساب کرد!
چه جمله زیبایی بود…
چسبید واقعا.
سلام
گل کاشتید داداش حسین
زدید وسط خال
الحق که این جمله رو باید با طلا نوشت و زد سر در مجلس
واقعا همین طوره و این اصلا خوب نیست!
فوق العاده بود…
سلام!
خسته نباشی؛
اگر حال و حوصله داشتی درباره ننه علی هم چیزی بگو.
ممنون
انتظار داشتم در مورد حکم ناجوانمردانه ای که دستگاه قضا به سعید تاجیک داده و او را به ۸ ماه زندان و ۵۰ ضربه شلاق! محکوم کرده حرف و سخنی بگویی!!
ولی افسوس که هیچ! ظاهرا شما هم رفته اید تو فاز مصلحت نظام!!
و اما سعید تاجیک…
سعید تاجیک این بسیجی و رزمنده قدیمی که مقابل استوانه فتنه گران ایستاد.
سعید تاجیک که در اوج فتنه ۸۸ و تجمعات نفاق مکرر سینه خود را سپر کرد و بارها توسط فتنه گران مورد ضرب و شتم قرار گرفت و مجروح شد.
سعید تاجیک همان بود که در هربار تجمع فتنه گران خود صدها بسیجی را برای مقابله با فتنه گران در خط مقدم جهاد خیابانی سازماندهی و فرماندهی می کرد…
اینها را که گفتم، تو بهتر از می دانی…
اما گفتم که بدانی این رسم رفاقت و مردانگی نیست که این یار قدیمی و از خودگذشته را اینگونه در مهلکه قدرتمندان زر و زور تنها بگذاری!! تا به جرم آن همه از خودگذشتگی بر او شلاق زنند و به زندانش افکنند!!
یا علی
حسین قدیانی: از تذکرتان ممنون، اما بهتر نیست قبل از این تذکرات، کمی دقت کنی و متوجه شوی که در همین هفته گذشته، ۲ بار درباره سعید تاجیک مطلب نوشته ام، بعد تذکر بدهی؟!! وانگهی! من هم آدمم خب! درباره سعید تاجیک، ننه علی، خیبر و بدر، شهدای جهان اسلام، گرانی، نگرانی از تفرقه اصول گراها و…، آیا در آن واحد می شود ده تا مطلب نوشت؟!! چقدر بی رحم اید بعضی از شما… و آیا لزومی دارد بگویم که همین الان که دارم این جواب را پای این کامنت می گذارم، در عین حال دارم با سعید تاجیک، صحبت تلفنی می کنم؟!! و اما هر جا که شلاق جمهوری اسلامی باشد، بچه بسیجی با افتخار خواهد خورد؛ همچنان که زیاد این شلاق را خورده!! آیا سوزش این شلاق، از سوزش شلاق سرد و بی رحم آب اروند، بیشتر است؟!
«مزاح سرگشاده حسین قدیانی با سعید تاجیک»
تا دقایقی دیگر در وبلاگ «قطعه ۲۶»
دوست من حسین قدیانی عزیز
پاسخت را خواندم ولی قبول ندارم.
……………………………………………..
حسین قدیانی: لابد چون خری!! با این لحن هم می توانم جواب بدهم!!
سلام. تا انتخابات به وبسایت ما سربزنید و اجازه لینک شدنتون را به ما بدهید…
جناب دوست قدیمی؛
چرا جنابعالی زحمت این کار را نمی کشید؟
یک اقدامی کنید… مطلبی، وبلاگی، حرکتی!
ما هم استقبال می کنیم!
خصوصی
🙂
مردم از خنده!
داداش حسین! بیخیال… پاک نمی کنی اون کلمه رو؟!
حسین قدیانی/ عمومی: نه!! مگر شاخ و دم دارد خر؟!! چقدر باید تحمل کنم بی معرفتی ها را؟!! و اما دوستان عزیز! حتما «طنز سرگشاده» ام را بخوانید؛ به روز می شود الان…
آقای قدیانی!
کاش از یک دوست قدیمی با این همه ادعا، بپرسید؛ او برای سعید تاجیک چه کرده است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حسین قدیانی: خسته ام کرده اند به خدا!! هی احترام نگه می دارم، باز ادامه می دهند!!
ولشون کن داداش حسین! ارزش ادامه دادن ندارند. اعصابتو برا چیزهایی که ارزش نداره خورد نکن.
شما که ناراحت باشی ما هم ناراحتیم.
اگه ده تا کتاب هم برای سعید تاجیک بنویسی، باز یک رفیق خیلی خیلی قدیمی!! ممکنه برداره بگه؛ نمی دونم چرا برای کیکَک! مطلب ننوشتی. مریضند بعضی ها.
از دره های پستی تا اوج سربلندی
کی می توان رسیدن، بی رنج و بی مشقت
جا گرفتگان در آغوش معشوق، شیشه عمر هزاران آرزو را شکستند و همدل در یک جبهه جا شدند. پس برای جا دادن “صد دلانی” با هزاران آرزو در سر، جبهه ها کم است!
ساعت دوازدهه، پس کو مطلب جدید؟
مخوام بخوابم!
خوابم میه!
زباله (گفت و شنود)
گفت: یکی از پادوهای رادیو آمریکا در مصاحبه با بی بی سی از این شبکه و سایر شبکه های فارسی زبان آمریکا و اروپا که علیه ایران اسلامی برنامه پخش می کنند دفاع کرد و آنها را رسانه های مستقل نامید!
گفتم: از این حیوونکی ها چه انتظاری داری؟ مدیر رادیو فارسی زبان زمانه متعلق به دولت هلند در پاسخ به برخی از این افراد گفته بود شما برده ما هستید و باید کاملا در اختیار ما باشید!
گفت: همین یارو گفته؛ در ایران به ما مزدور و وطن فروش می گویند ولی ما از آمریکا و اروپا برای ایجاد دموکراسی در ایران استفاده می کنیم! و البته بعضی وقت ها انتقاداتی هم به آمریکایی ها و اروپایی ها داریم!
گفتم: چند تا مگس روی زباله نشسته و مشغول خوردن بودند ناگهان یکی از آنها سرش را بلند کرد و گفت؛ اه حالم بهم خورد! پرسیدند چرا؟! گفت «مو» توی زباله بود!
به روزیم………….
دلم برای این مطلب و حال و هواش تنگ میشه.
حیف شد که اومد پائین…
امام خامنه ای فرمودند: اگر خودتان کاندید ها را نمی شناسید به افراد متدین و بصیر مراجعه کنید.
ولی خودمانیم حسین آقا! میدانی مشکل کجاست!!!
مشکل از جمهوری اسلامی است؛ دعا کنیم حکومت اسلامی شود…
(اللهم عجل لولیک الفرج)
شهدا شرمنده ایم…
در این متن ۳۹ نفر، ۶۳ کامنت گذاشته اند!
شرم بر روانی هایی که بدون منطق آنچه موجب ذلت شهروندان است را می پذیرند .
انقلاب منحرف شد. اهداف انقلاب اصلا این نبود که امثال شما سهم خواهی کنند. انقلاب مال همه مردم بود…
…………………………….
علیکم بالصبر؛ فان من الایمان کالراس من الجسد، و لا خیر فی جسد لا راس معه، و لا فی ایمان لا صبر معه.(حکمت ۸۲)
بر شما باد که صبر و بردباری پیشه کنید؛ زیرا همان گونه که سر، نشانه حیات بدن است، صبر نیز دلیل ایمان است، و بدنی که سر در آن نباشد خیر و حیات در آن نیست و ایمانی که توام با صبر نباشد ارزشی ندارد.
حضرت علی (ع)
……………
حسین آقا شما که شامه شهداییتان از ما قوی تر است، بوی شهدا بیشتر از جبهه پایداری می آید یا از جبهه متحد؟
ما که در مرام حاج آقا تهرانی و دوستانشان بیشتر رایحه شهدا و اهداف شهدا را شنیدیم…