“آقا”

یک بنده خدا/ بهاریه ۲۱: گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/ چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی… عید پارسال در کنار خانواده و به همراهی شبکه ی”بی بی سی” گذشت… از صبح تا ساعت ها بعد از سال تحویل حتی یک لحظه هم نشد که تلوزیون ببینم. دلم گرفته بود و تنها کاری که کردم این بود که ۲ ساعت بعد از سال تحویل پیام “آقا” را به مناسبت نوروز از اینترنت دانلود کردم… با خودم گفتم عوضش فردا روز بزرگی است. آخر قرار بود “آقا” فردای آن روز یعنی ۱ فروردین در حرم امام رضا(ع) حضور پیدا کنند و این اولین سالی بود که تصمیم گرفته بودم بروم آقا را از نزدیک ببینم… فردایش ۱۰ صبح در حرم بودم. سخنرانی آقا ساعت ۳ بعد از ظهر بود اما من دلم طاقت نیاورد و زود رفتم تا سفره ی دلم را برای غریب الغربا باز کنم. بابت خرده غربتی که شب پیش کشیده بودم. خوب یادم است که برنامه ریخته بودم که سر سال تحویل با شش دنگ حواسم پیام آقا را از تلوزیون ببینم اما نمی دانستم که مجبور می شوم به جایش لوده بازی های مجریان بی بی سی را تماشا کنم… زیارت نامه ای خواندم و نمازی و بعد هم نشستم روبروی ضریح و به سرسرای روشن و مملو از جمعیت خیره شدم… دست امام بر سر من بود. این را حس می کردم… به درهای زر کوب و ضریح طلایی آقا که نگاه می کردم حس میکردم مژه هایم طلایی شده اند و گونه هایم. لطف و کرم آقا امام رضا مرا در آغوش گرفته بود و من گدای این همه کرم بودم و چه لطفی داشت این گدایی…
بعد از نماز جماعت ظهر، ورودی آن بخش از صحن جامع رضوی که برای سخنرانی آقا آماده شده بود را باز کردند. اول عده کمی آمدند اما کم کم داشت شلوغ می شد. به سمت فضای سر باز بزرگی رفتم. فضایی خیلی بزرگ به عظمت صحن جامع رضوی که همه اش فرش شده بود و محل سخنرانی آقا که سکویی بود در بالای جایگاهی که با گلهای زیادی آذین شده بود. با عجله به سمت جلوی جایگاهی که مختص خواهران بود رفتم و خودم را به میله هایی رساندم که با فاصله ای سکوی سخنرانی را از مردم جدا می کرد. هوا اما ابری بود بعد هم شروع کرد به نم نم باریدن. همان عده ی کمی که از اول آمده بودیم شروع کردیم پچ پچ کردن که آیا واقعا مراسم اینجا برگزار می شود یا نه؟ از طرفی چون موقع ورود، ما را نگشته بودند، فهمیدیم که محل سخنرانی اینجا نیست و این شد که من و طاهره با دلخوری صف اول را ترک کردیم و رفتیم تا محل سخنرانی را پیدا کنیم. با طاهره همان جا که با بچه ها راجع به محل سخنرانی حرف می زدیم، دوست شده بودم. از تهران آمده بود و چه قدر هم شوق و ذوق داشت که آمده بود مشهد. تعریف می کرد که دیشب لحظه ی سال تحویل در حرم بوده و اینکه چقدر حرم شلوغ بوده و …
اولش که راه افتادیم دنبال محل مراسم گشتن به چند خادم گیر دادیم اما همه شان گفتند: ما چیزی نمی دانیم… به صحن دیگری رفتیم و همینطور سر گردان بودیم که طاهره گفت: فکر کنم به دلایل امنیتی خادمان چیزی بروز نمی دهند. من هم سر تکان دادم و تاییدش کردم. خیلی راه رفتیم و از هر خادمی می پرسیدیم یا نمی دانست و یا جواب روشنی نمی داد. مثلا یکی شان گفت که به ما چیزی نمی گویند ما هم ریز خندیدیم و به راهمان ادامه دادیم. در این بین یک دسته از دختران بسیجی را دیدیم که همگی چفیه به گردن داشتند و معلوم بود برای سخنرانی آقا امده بودند. به هم که رسیدیم خوش و بش کردیم و شور و شعف بی نظیری در همه ی ما ایجاد شده بود. از آنها پرسیدم که آیا می دانند محل سخنرانی کجاست؟ یکی شان گفت که در رواق امام خمینی است و این شد که همگی به سمت رواق امام خمینی رفتیم. ورودی رواق خیلی شلوغ بود و ما هم در میان جمعیت زنان و دختران منتظر دیدار جا گرفتیم. جلوی ورودی محافظان بسیجی با لباسهای خاکی رنگ دستهایشان را به هم قلاب کرده بودند تا جمعیت را کنترل کنند و همه منتظر بودند که از این زنجیر گذر کنند و هر چه زودتر به درون رواق بروند. رفته رفته جلوی ورودی آنقدر شلوغ شد که من طاهره را در میان جمعیت گم کردم… بعضی ها تکبیر می گفتند. خیلی ها گروهی سرود می خواندند اما تقریبا همه چشمهای شان بارانی بود و در این میان من باورم نمی شد که قرار است برای اولین بار آقا را در جایی غیر از تلوزیون ببینم… جایی در آن میان. آن چنان دلم دگرگون شد که با صدای بلند و بدون خجالت گریه کردم و خدا را برای این نعمت بزرگ شکر کردم… عاقبت راه باز شد و جمعیت به سرعت به درون رواق رفت. کمی صبر کردم تا طاهره را پیدا کنم اما هر چه سر چرخاندم ندیدمش و بالاخره تصمیم گرفتم که زود بروم تا به صف اول برسم… به درون رواق رفتم. جایی بود سرپوشیده و بسیار بزرگ. دو قسمت شده بود؛ سمت راست برای برادران بود و سمت دیگر برای ما.
حوالی ساعت ۲ بود که همه ی جمعیت در رواق جمع شده بود و کم کم جمیت شروع کرد به شعار دادن… الله اکبر!… عجب عظمتی داشت صدای پر هیبت این جمعیت و چه شکوهی داشت آنجا که برادران یک صدا شعار می دادند: ”ابولفضل علمدار” و خواهران جواب می دادند: ”خامنه ای نگهدار ”… صدای جمعیت در رواق سرپوشیده می پیچید و من با چشمان خودم می دیدم حماسه ی عاشقان ولایت را… عاشقان خامنه ای را.
با یک ساعت تاخیر چشمانمان به دیدار “آقا” منور شد و جمعیت بلندتر از قبل با شعارهایشان به استقبال آقا رفتند و این آقا بود که ما را آرام کرد و چند بار رو به جمعیت گفت: ”بفرمایید… بفرمایید بنشینید تا شروع کنیم.”
همه نشستند و در طول ایراد سخنان از طرف آقا ان جمعیت عظیم همه ساکت بودند و به آقا گوش می دادند… و در یک جای سخنرانی بود که همه به یکباره تکبیر فرستادند و من برای اولین بار لذت تکبیر فرستادن در جمع استقبال کنندگان از آقا را تجربه می کردم…
سخنرانی که تمام شد ”آقا” از جایشان بلند شدند که بروند اما جمعیت به جلو هجوم آورد و شعار می داد. آقا هم برای همه دست تکان می دادند و لبخند می زدند و بعد از چند دقیقه ای هم از صحنه خارج شدند… با اشک چشم از آقا خداحافظی کردم و همچنان همراه جمعیت شعار می دادم.
در راه بازگشت با خودم عهد کردم که هیچگاه لذت این دیدار را فراموش نکنم و برای همه آن را تعریف کنم و اصلا برای همین لذت و از سر دلتنگی مضاعف است که امسال هم می خواهم بروم استقبال “آقا”.

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. یک بنده خدا می‌گوید:

    ای ول
    دمت گرم!

  2. یک بنده خدا می‌گوید:

    داداش دستت طلا!
    انقدر ذوق کردم که نوشته ی خودم رو اینجا دیدم.خیلی خیلی ممنون.

  3. صبا می‌گوید:

    “دست امام بر سر من بود. این را حس می کردم…”

  4. یک بنده خدا می‌گوید:

    واقعا ممنون از همه ی بچه ها که نو شته ی منو خوندن…خیلی خیلی ممنون

  5. یک بنده خدا می‌گوید:

    میگم حالا هی برای خودم کامنت بزارم امار بازدید این پست بره بالا!
    😀

  6. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  7. سجاد ی می‌گوید:

    خیلی خوب بود

  8. یک بنده خدا می‌گوید:

    سلام به دیوونه ی داداشی و سجادی . واقعا افتخار دادید.ممنون

  9. یک بنده خدا می‌گوید:

    ببخشید صبا جان شما رو یادم رفت از بس که حافظه ام کوتاه مدت است!…خیلی خیلی ممنون

  10. ط . زمانی می‌گوید:

    جالب بود…
    وقت تحویل سال همچین بلایی هم سر من اومد!

  11. اگر امسال هم رفتی یاد ما هم باش راستی از طرف ما به زیارت آقا علی بن موسی الرضا هم برو

  12. یک بنده خدا می‌گوید:

    دعا گوی همه دوستان خواهم بود انشاالله.خیلی خیلی ممنون از دوستان عزیز

  13. یک نسل دومی می‌گوید:

    خاطره دیدن آقامی تونه بهترین خاطره هرستاره ای باشه.اشک من هم مثل شما حتی باخوندن خاطره تون دراومد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.