به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!
***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!
***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
کاش بیکار بودم؛ شب و روز داستان های شما این “خاطره-بهاریه” های محشرتان را می خواندم. خیلی زیبا، خیلی زیبا. احسنت. یکی از یکی بهتر. ساده ساده ساده… و قشنگ و تمیز در فضایی پر از بوی خدا. آفرین بچه ها. هزار آفرین.
عالی بود…عالی بود…….آفرین 😀 خیلی خیلی خوشم اومد.
یاد خبری افتادم که الان خوندم….یکی از اساتید یه سوال پرسیده بود از دانشجوها که باعث خشم دانشگاه آزاد شده بود.
http://mashreghnews.ir/NSite/FullStory/News/?Id=27094
چیز کوچولو!
چیزه کوچولو!
🙂
بسیار عالی؛ احسنت.
جناب زیبا کلام بخوان این متن را و بسوز!
خبرخوش ! (گفت و شنود)
گفت: سایت وابسته به منوشه امیر اعتراف کرد که شکست فتنه ۸۸ در شکل گیری اعتراض های مردم خاورمیانه علیه حکومت هایشان نقش برجسته ای داشته است.
گفتم: بالاخره این منوشه امیر یک حرف راست از دهنش بیرون آمد.
گفت: همین سایت می نویسد؛ ایران در مقابل ائتلاف همه گروه های اپوزیسیون که از حمایت کامل غرب برخوردار بودند، پیروز شد و این پیروزی به ملت های مسلمان برای مقابله با حکومت هایشان جرات بخشید.
گفتم: حیوونکی ها آمریکا و اسرائیل و انگلیس و سران فتنه چی فکر می کردند چی شد؟!
گفت: چه عرض کنم؟!
گفتم: پزشکی به مریض گفت یک خبر خوش برات دارم و یک خبر بد. خبر بد این که مغزت تا آخر هفته از کار می افتد و خبر خوش این که قبل از آخر هفته از دنیا می روی.
نه انگاری راستی راستی بچه های آقای چیز دارن آدم حسابی می شن!
ایول.
ممنون از شما داداش حسین.
عجب!!!
کلا «بود» ش «نابود» شد رفت پی کارش با این جواب ها!
سلام.
به به چشممان به جمال خبرگزاری چیزنا! روشن شد بعد از مدتی.
راستی چه خبر از “آرمیلیا”. سر و سامان گرفت حیوونکی؟؟!!!
🙂
سلام داداش حسین مثل همیشه عالی بود . ما تو بسیج دانشجویی دانشگاه تبریز خیلی دوست داریم بیای دانشگاهمون ولی نمی دونیم چطوری باهات ارتباط بگیریم لطف کن اگه خواستی یه ایمیل برامون بزن شماره فاکسی شماره تلفنی چیزی بده برات دعوتنامه بفرستیم . ممنون .
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلاااااااااااااااااااااااااام
سلاااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااام
سلاااااااااام
سلاااااام
سلاااام
سلاام
سلام
به روی ماهت به چشمون سیاهت….سر امتحانش داشتم دیوونه میشدم
حسین قدیانی: چه سلام خوشگلی! چه آب و تابی!
چه جالب!
سلام آقای قدیانی..خیلی وقت بود که متنارو می خوندم و نظر نمی ذاشتم… الان به این امید نظر میذارم که خودتون جوابمو می دین…. حاجی دست مریزاد بابت این متنای زیبات…بهترین دعا برای داداش حسینم: انشاله تو رکاب حضرت ماه زیباترین ستاره شهید باشی! ضمنا حاجی مارو که یادت میاد؟؟؟ نمایشگاه مطبوعات….. یادش بخیر
سلام به حاج حسین قدیانی و قطعه مقدس ۲۶
انشاء الله در ایام شهادت حضرت سلطان علی بن موسی الرضا در جوار بارگاه ملکوتیش ثنا گوی مولا و دعاگوی دوستانم و سخت ملتمس دعایم…
اما.. اما …. اما …… اما ……….. اما …………… اما …………………. اما …………………………اما
قبل از اینکه بار سفر ببندم یکی از عکسهام که واقعا دیوونشم و تا به حال جایی کار نشده رو جلو جلو تقدیم می کنم به همه بچه های قطعه مقدس ۲۶ به شرط یک صلوات بر سلامتی حضرت ولیعصر(عج)…
عکس/ شب شهادت حضرت در حرم مطهرش سال ۱۳۸۷
باشد به امید گوشه چشمی از آن وجود پاک…
http://mrn945.persiangig.com/ghate%2026.JPG
این یکی عکس هم بود که داشت یادم می رفت…
شام شهادت آقاست و مراسم زیبای گلریزان امام جواد (ع)
و بازهم به امید گوشه چشم تو … یابن الحسن
http://mrn945.persiangig.com/ghate26-2.JPG
سلام.
خسته نباشید.
جالب بود.
استفاده کردیم
خدا قوت
یا علی
کمتر از ۱۸ داد، اسیر این صحنه آرایی خطرناک نمی شوم.
یعنی شرط نمره گرفتن از جناب استاد، این است که حتما آمریکاستیزی انقلاب را نقد کنی؟ آمدیم و یکی به این موارد نقد نداشت؟! این برگه یعنی تا به اندیشه های ناب جمهوری اسلامی، به اسم نقد، بد و بیراه نگویی، از نمره خبری نیست!
کاش نویسنده بابصیرت! به اندازه یک کوچولو از مفهوم نقد حد اقل توی این سوالات آگاه بود
اینجا ایران است…
دانشگاه تهران…
و اینها هم استادان دانشگاه تهران!!!!!….
سلام علیکم.
حاج سید احمد… زیبا کلام داره از حرفای خودش میسوزه حیف که نمیتونه بگه.
اما دست گل حاج حسین با غیرت درد نکنه که هم مارو میسوزونه و هم بعضی ها رو.اما این سوختن کجا و ان سوختن کجا…
یه سوال.. بچه چیز یا چیزه کوچولو میشه چیز چیزک ؟
اما کلا مرگ بر امریکا…مرگ بر اسراییل.
الهم عجل لولیک الفرج
خیلی جالب بود
دستت درست و دمت گرم و مغزت شارژ بخاطر این همه خلاقیت
اینجور متن ها را ادامه بدهید … در حوزه مسائل اجتماعی هم این دختر خانم و آقا پسر آقای چیز رو وارد کنید… خیلی بیست بود… نمی دانم چه بگویم
عالی عااااااااااااالی عاللللللللللللی عالییییییییییییی
راستی یادم رفت از برگه امتحان تعریف کنم… باعث شد فکر کنم واقعی بوده امتحان!
سلام علیکم
چیزه کوچولو: کمتر از ۱۸ داد، اسیر این صحنه آرایی خطرناک نمی شوم!
🙂
سلام
امتحان جالبیه
و جوابای شما هم جالب بودن
خدا قوت
خوب با این وضعیت خوبه که وزیر جدید امور خارجه بجای علوم سیاسی فیزیک خونده ……
چه عکسایی از امام رضای مهربونمون…. هوش از سرمون رفت .التماس دعا
دیروز رفته بودم کتابخونه ملی باید کارت قدیمم رو عوض می کردم دم در می گن باید معرفی نامه یا کارت دانشجویی معتبرداشته باشی خدا رحم کرد دومیش همرام بود وگرنه که هیچ بعد که رفتم بخش ثبت نام گفت چندساله می خوای منه سرخوشه از همه جا بی خبر گفتم “هر چی بیشتر بهتر” گفت هر سال ده هزار تومن کپ کردم کاش قبلا یکی بم گفته بود انقد جا نمی خوردم
حالا با این جمله ی حکیمانه ای که گفتم چه کار کنم؟ کلا کم آوردن تو کارم نیست میگم:خوب دو سال. رو کاغذ می نویسه هفده هزار تومن. بش می گم نه به اون پول نگرفتنتون نه به این سالی ده هزار تومنتون.(خدایا شکرت اگه پول همرام نبود چه کار می کردم)
عابر بانک داری؟
نه
برو بانک
بعد از واریز وجه باید عکس بگیرم (هفت خان رستم بوده خبر نداشتم)
بعد از یک ساعت برو بیا بالاخره کارت صادر شد
عصر داشتم برمی گشتم یه فکر مدام توسرم پشتک می زنه بالاخره گول میخورم میرم سر یکی از کامپیوترا می زنم “نه ده” چند تا کتاب میاد که هیچکدوم نه ده نیست این کلمات، پخش و پلا توش به کار رفته میگم خوب بزار این یکی رو هم امتحان کنم می زنم حسین قدیانی بازم بی نتیجس انتشارات قدیانی یا نویسنده هایی که اسمشون حسینه
مگه نمی گن هر کتابی که تو بازار هست تو کتابخونه ملی هست پس کو؟
دفعه بعد سالن عمومی رو هم می گردم شاید اونجا بود ( شاید مسئولای این سالن این کتابو دوس ندارن)
کذاب زشت کلام
جوابش رو قبلا از این سوالاتش گرفته
نه از دانشجویان فهیم دانشکده حقوق وعلوم سیاسی دانشگاه آزاد مشهد که با کتک بعد از سخنرانی درسال۸۵بدرقه اش کردند
از ملتی که مشق شبشون بابا اب داد بابا نان داد بود از ملتی که یاد گرفتند جلوی زورگو سرخم نکنندو انتظار نداشته باشند که ابر قدرت های پوشالی به بیشتر از اب ونانی که بابا میدهد راضی شوند
از پیروان مکتب امام
هرچند جای بحث داره چطور روسای دانشگاه ها به چنین جرثومه هایی دردانشگاهها اجازه نطق کشیدن میدهند که اینها نه استاد که دانشجوی دانشجویان ما هم نیستند بلکه باید الف سیاست رو به اینها اموخت و استاد رزمنده ای است که در اسایشگاه اعصاب وروان بستری است
و از زشت کلام پرسید که روزگاری که می جنگید تا تو در پشت این کرسی سوال طرح کنی کجا بودی؟
زشت کلام با تو هستم
نه از طرف بسیجیان دانشجو که از طرف همه دانشجویانی که ازحاصل خون شهدا درکلاست شرکت میکنند
منتظر روزی باش که خون همت وباکری وحسن باقری که دررگهایمان می جوشد بخروشدوخروشش نعره حیدری شود برسرت
شاید روزی قبل از بازنگری در کرسی تدریست توسط هیئت علمی ویا شورای عالی انقلاب فرهتگی!!!
سلام علیکم
قلمتون استوار.
چه امتحان جالبی.
خسته نباشند و خسته نباشید.
به امید ظهور دولت یار
التماس دعا
یا حق
سلام علیکم!
باید مراقب این کتب درسی الحادی و اساتید منحرف بود!
لعنت بر منافق!
پاسخ مسولین به امتحان:
ق.ق:سران فتنه به زودی از خلسه امتحان اخراج می شوند.
جوادشون :علی ما در امتحان مردود می شود.
پرسه در مه:قوه مقننه همجون ادوار ماضی سعی در تسهیل روند برگزاری امتحانات جاری دارد.
علی فریمانی :علت بهم خوردن جلسه امتحان حرف های احمدی نژاد در مناظره می باشد
لویی جرگه:تذکر آیین نامه ای دارم سوال چهارم خوانا نیست–>ریاست مجلس: امتحان سه سوالیه
شیخ بی سواد :این برگه من نیست مال باسمه بالش نوشته باسمه تعالی
چیز یزید:داره تقلب میشه
زهره پیاده:اسلامی هاشو حودم تفسیر میکنم
ولایت مترو :به علت عدم تامین مای مترو بهد امتحان پیاده میرید خونه تون
عفت السلطنه:تقلب شد بریزید تو خیابونا
محسن فدرال:بعد از امتحان ناگفته های جنگو میگم
مکتب ایرانی:همین جا اثبات میکنم همه موجودات ایرانی اند
خطیب سابق نماز جمعه:جواب های من همان خرف های نماز جمعه است
حزب الله غلط کردید بیشمارید
عمار رو که شلاق زدند،
اینم روووش!
آزادی در جمهوری اسلامی خیلی جالبه
بسیار
عالی عالی عالی
عالی عالی عالی عالی
سرویس تفحص سایت اشکال داره گمونم! تیتر هر مطلبی رو می نویسم یه چیز دیگه بالا میاد، به سختی تونستم مصاحبه با آقای یامین پور رو پیدا کنم، نامه ای به آملی لاریجانی رو که اصلا پیدا نکردم.
عمو سید، خیلی ممنون که از نبوغم تعریف کردی! اگه نمی ترسیدم ریا بشه یه چشمه دیگه از نبوغمو رو می کردم!