به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!
***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!
***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
کاش بیکار بودم؛ شب و روز داستان های شما این “خاطره-بهاریه” های محشرتان را می خواندم. خیلی زیبا، خیلی زیبا. احسنت. یکی از یکی بهتر. ساده ساده ساده… و قشنگ و تمیز در فضایی پر از بوی خدا. آفرین بچه ها. هزار آفرین.
سلام بر حسین*
یعنی واقعا کسی نظر نداده که تعداد نظرات صفره یا تایید نکردید/چون جالب بود نظر دادم اینکه صفرو دیدم…
سلام داداش حسین
روح هنرمند فقید رسول ملاقلی پور شاد و همنشین با روح بابا اکبر . خدا درجاتشون رو بالا و بالاتر ببره . دارم فکر میکنم به اینکه بابا اکبر چه روح بزرگی داشته و داره ! کسی که انقدر زود به دلها می نشسته … روحت شاد بابا اکبر روحت شاد
حاجی پس این دل بردنو مثل خیلی چیزای دیگه از بابات به ارث بردی
یادمه زمانی یه جایی خونده بودم که رسول ملاقلی پور کارگردان غریزی بوده یا دلی دقیق یادم نیست ! یعنی اون چیزی که دلش میگفته رو می ساخته . روح بزرگی هم داشت . می دونی داداش برای اونایی که روح بزرگی دارن دنیا قفس هست . تنگ و تاریک و کوچیکه . انشالله که به حرمت مستند شش گوشه ی عرشی که در کربلا ساخت همنشین سفره ی آقا ابا عبدالله باشه
روحم رو مسافر سفر به چزابه کردی داداش حسین …
سلام
الان توی کافی نت نشستم و رقم هی داره میره بالا. چیکار کنم؟ بمونم و بخونم؟ پولم ته کشید چی؟ اینجا که رستوران نیست براشون ظرف بشورم. ناچار باید برم. هیییییییییییییییییییی
.
.
ای حر! یک سو خیمه خالی حسین است و سوی دیگر کاخ سبز دمشق. کدام را انتخاب می کنی?
کاش همه حر بودیم و …
.
.
ناخود آگاه با یاد لحظات خوب افطار اشکم سرازیر شد
خدا توفیق بده از روزه داران باشیم
هر روز و هر لحظه ما بر سر همین دوراهی هستیم . چشم بصیرت می خواد و گوش شنوا
به نام حی سبحان
سلام
رسول ملاقلیپور رو از نزدیک نمیشناختم. ولی اکثر فیلمهاشو دیده بودم و مطالب زیادی در موردش خونده بودم. و اونچه بنده از ایشون درک کردم این بود که، رسول ملاقلیپور صادق بود و صمیمی، سرسخت و سرکشیده، عصبی و تلخ، حساس و ساده، نمیخواست و نمیتوانست با شرایط کنار بیاد، که اگر غیر از این بود دیگر رسول ملاقلیپور نبود.
انشاالله که خداوند در جوار رحمت خود بیش از پیش پذیرایش باشد.
روح بابا اکبر شاد.
یا علی مددی
انا مجنونالحسین یا ثارالله
خدا رحمت کنه آقای ملاقلی پور رو.من خیلی کارهاشو دوست داشتم
سفر به چزابه
چه سریالی بود یادش بخیر
سلام
فرازی از خطبه حضرت رسول (ص) پیرامون ماه مبارک رمضان: ای مردم!
ماه خدا، با برکت و رحمت و
آمرزش به شمارو کرده است،
ماهی که پیش خدا،
بهترین ماه هاست ،
و روز هایش بهترین روزها،
و شب هایش بهترین شب ها…
با نیت های درست و دل های پاک
از خدا بخواهید
که شما را برای روزه در آن
و خواندن قرآن موفق دارد.
سلام داداشیییییییییییییییییییییییییییییییی
میخوامت !
بسم سلام
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
ایکاش زودتر زندگینامه بابا اکبر رو بنویسی داداش .
فکر می کنم بهترین کتاب بشه ..
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
(دیدم شما اون تا عکس رو دوباره گذاشتی گفتن صلوات بفرستم داداش چشم نخوره)
این رو هم بنویسم جهت محکم کاری
* وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصرِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ * و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَلَمین
پدرم وقتی رفت هفت ساله بودم ،قرار بود چند روز دیگر به زیارت امام هشتم برویم. گرچه همین هفت سال هم یک دل سیر ندیدمش یا در زندان ساواک بود یا در مناطق محروم مشغول خدمت به مردم
پدرم وقتی رفت، برادر کوچکترم هنوز دو ماه مانده بود که بیاید، خواهر بزرگترم هنوز مانده بود به خانه بخت برود برادر دوران بلوغش بود و سخت نیازمند حضور پدر
پدرم وقی رفت خانه مان اجاره ای بود ، راضی نشده بود به خانه های سازمانی می گفت برای این نماینده نشدم که خانه بگیرم . مادرم خیاطی و گلدوزی کرد تا تک تک مارا سروسامانی داد.
و امروز جمعمان جمع می شود وقتی دور هم جمع می شویم شاداب و پر سر وصدا، بدون رعایت اصل فرزند کمتر زندگی بهتر، دیگرشهید و نسلش به نتیجه های شیرینی رسیده اند.
دایی ام وقتی رفت بیست و چهار سال بیش نداشت از پنج سالگی یتیم شده بود و مادر بزرگم با خون دل جوانی رعنا از او ساخته بود. یک سالی بود قاطی مرغ ها شده بود به هفته نکشید اعزامش که پرواز کرد. همسر جوانش باردار بود دو ماهه…. و امروز دختر جوانش چند سالی است ازدواج کرده و با همسرش در مناطق محروم فعالیت می کند . کارشناس ارشدی شده است بیا و ببین . مادربزرگم چشم به راه کودک تو راهی شان می گوید حتما پسر است یک علیرضای دیگر. نمی دانید هر علی را در کوچه و بازار با چه حسرتی نگاه می کند.
برادر شوهرم وقتی رفته بود گویا غیر از برادر، پدری هم از جمعشان پر کشیده بود .چند سالی بود نان آور خانه بود و پدر برادر کوچک تر .طبع بلند مادر گرامی اش هیچ وقت نگذاشت برود بنیاد شهید تقاضای وام کند بلکه از مستاجری در بیاید. و امسال بالاخره با دعای او و اشاره پسرش قسمت شد دسته جمعی برویم زیارت قتیل العبرات . جایتان خالی نمی دانید سفری که با دعای مادر و نگاه پسر باشد چه خوش عطر و بو می شود چیزی شبیه سمفونی فرشته ها
سال گذشته وقتی پای برادرم تا دم درب بهشت می رسید و بر می گشت واهل خانه همیشه آماده باش بودند شبی نیمه شبی با فریاد پدر برخیزند و مادر را یاری دهند برای پرستاری از بابا و رساندنش به بیمارستان، دختر خانه برای کنکور هم درس می خواند چه جور. امسال قبول شد با رتبه خوب ،بی سهمیه آن هم در رشته ریاضی . وقتی از یک دکتر فوق تخصص به هر زحمتی وقت کوتاهی گرفته بودند برای درمان همین که فهمیده بود ریه هایش یادگاردوران دفاع است پیرمرد با همه القاب و عنوانش تمام قد ایستاده بود و به گرمی گفته بود من می دانم شما چه کردید چون ما هم همان ایام به اجبار در کردستان حاضر شدیم اما صدای چند گلوله کافی بود که صدها کیلومتر فراری مان دهد اساسی. با همان نگاه مهربان بارها گفته بود مدارا کن پسرم درد تو را دیگر درمانی نیست. نمی دانید چه حال بانشاط و شوخ و شنگی دارند اهل این خانه آرامش حقیقی حقیقی
پسر خواهرم وقتی رفته بود برای تعیین رشته پیش مشاور و استاد محترم شنیده بود یک دست پدرش به تبعیت از حضرت ماه حرکتی ندارد و این یعنی جانباز هفتاد در صد جوش آورده بود چرا او را قانع نمی کند پرونده ای در بنیاد دست و پا کند و راه کار داده بود برای نرم کردن دل پدر به جای راهنمایی به یک رشته مناسب. جوان فقط خندیده بود مانده بود چه بگوید که مشاور خود بیشتر محتاج راهنمایی است آخر با این رتبه خوب خودش می داند آینده را چگونه رقم بزند.
می دانید چه می خواهم بگویم. نمی خواهم بگویم تافته جدابافته ایم. نمی خواهم ادعا کنم همه شهدا مال ما بودند و سندش به نام فک و فامیل ما فقط رقم خورده ..می خواهم داد بزنم ما همه یک امتیم .زمان جنگ و جهاد بزرگ ترهامان جان خویش را سر دست گرفتند و رفتند . گرچه برخی هم ترسیدند و ماندند اما هیچ از تکریم جان گذشته ها کم نگذاشتند
عده قلیلی هم آب به آسیاب دشمن دادند که حسابشان از امت اسلامی جداست. می خواهم بگویم ارمیاهای ما بعد از جنگ یکی بود مثل برادرم که بعد از قطعنامه در چشمانش چهره ده ها مصطفی را می شد دید اما تنها نبود. از این ارمیاها خیلی بودند که بی هیچ ادعا راه یاری را در جای دیگر پیدا کرده بودند .همان ها که در عزای پیر طریقشان زیر دست و پای امتی داغدار از حال رفتند. می خواهم بگویم خانواده شهدا چیزی غیر از مردم نیستند .از کسی هم هیچ توقع و بدهی ندارند بارها پیش آمده همین که فهمیده اند تو فرزند شهیدی چنان در برابرت ایستاده و تکریمت کرده اند که شیشه های آژانس شیشه ای از این همه تکریم و بزرگواری ریز ریز شده بود. می خواهم بگویم ما هم دوره خاتمی خیلی غصه خوردیم برای رهبر غریبمان اما یادم نمی آید به ذهنمان خطور هم کرده باشد پا را از زمینی که به خون شهدا آبیاری شده و به نگاه ولی الله اعظم ایمن ، فراتر بگذاریم که چه اینجا جای ماندن نیست باید فرار کرد حتی به آمریکا!!!
می خواهم بگویم هوای قلب ما هوای امید است. ما هیچ وقت در این کشاکش حوادث احساس تنهایی و نومیدی نکردیم. تا سایه حضرت ماه بر سر است چه جای احساس خسران ؟ مگر نه این است که ما خورشید را حتی از پس ابرها می بینیم
این روزها فقط به این فکر می کنم چه کاری از دستمان بر می آید؟ فکر می کنم نکند نصرتی معده لکم تنها لقلقه زبانمان باشد. می شود من هم لبخندی بر لب مولایم بنشانم ؟ پسرم رسیده است به آنجا که به محض شنیدن امر آقا لباس رزم پوشیده به میدان حرب رود .خودم اینقدر تربیت شده ام که جوانم را بر کف دست گرفته تقدیمش کنم؟ آقا بگو کاری روی زمین مانده که از ما بر آید؟؟؟؟
ماه مبارک رمضان نزدیک است شب ها دیگر آخر روز نیست که افتتاح رمزهای آسمانی است:
اللهم نشکو الیک فقد نبینا وغیبه ولینا و کثره عونا و…….
بله یک سو خیمه خالی حسین
و سوی دیگر کاخ سبز دمشق
خدا رحمتش کنه…
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر و جعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدی و احفظ قائدنا امام الخامنه ای
سلام
داداش حسین شریح قاضی نقشه هایی داره ظاهرا میخواد کاری کنه ما از این به بعد به دشمنان سید علی و سران فتنه و حامیان استوانه و مکعبشان نازکتر از گل نگیم داداش مواظب خودت باش
“بابا اکبرت عشقش این بود که بگوید;
“ای حر! یک سو خیمه خالی حسین است و سوی دیگر کاخ سبز دمشق.”
“کدام را انتخاب می کنی؟
“پدرت خیلی مرد بود”
“عجیب زود دل می برد از آدم”
داداشی جونم ، حقا که پسر بابا اکبر شهیدی…
و چه عشقی می کنیم ما !
سلام و درود خدا بر شهیدان راه حق
حالا که دارم فکر میکنم میبینم خیلی زور داره داداش آدم در انتخابات ریاست جمهوری از بین ۸ کاندیدا نفر ۶ بشه خدا وکیلی خیلی زور داره
درود و سلام خدا بر خامنه ای
درود و سلام خدا بر سید حسن نصر الله
داداش حسین ترخدا یذره اندر احوالات سید حسن نصرالله عزیز بنویس
ایشالا خدا خودش اجرت بده
اخه من همونقدر که رهبر عزیزمون را دوست دارم سید حسن نصرالله را هم دوست دارم احساس میکنم سید حسن بعد از رهبر امید همه شیعیان مظلوم جهانه
سید حسن نصرالله— نواده روح الله
سید حسن نصرالله— نواده روح الله
سید حسن نصرالله— نواده روح الله
سید حسن نصرالله— نواده روح الله
سید حسن نصرالله— نواده روح الله
سید حسن نصرالله— نواده روح الله
سید حسن نصرالله— نواده روح الله
سید حسن نصرالله— نواده روح الله
سید حسن نصرالله— نواده روح الله
سید حسن نصرالله— نواده روح الله
سید حسن نصرالله— نواده روح الله
سید حسن نصرالله— نواده روح الله
اینجور که معلومه دلبریتان ژنتیکیه!!
ای حر! یک سو خیمه خالی حسین است و سوی دیگر کاخ سبز دمشق. کدام را انتخاب می کنی؟
قربون بابا اکبر…
امروز هم پسر بابااکبر خطاب به دکتر میگه:
ای دکتر! یک سو حضرت ماه است و سوی دیگر مشایی ، کدام را انتخاب می کنی؟
کاش جواب بیاد:حـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــضرت مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه
انشا الله
می مونه تا وقت سر زدن افتاب
بیرق سبز ابوتراب رو دوش سید علی
ما پیروی میکنیم از ماه اب اور
تا تو سینه نفس داریم تا دم اخر
ایشالا میمونیم هممون حامی رهبر
تو شب فتنه رهنمای ماست
ماه ماست
سلام داداشی دلم براتون تنگ شده بود چون سفر بودم خیلی وقت بود سر نزده بودم.
راستی هی من ادرس وبلاگتونو لینک میکنم اما گمونم بلاگفا برش میداره…
فتنه جدیدبلاگفاست اره ؟؟؟؟
سلام
داماد شهید شد ؟
باور کنید انقدر که دلم برای شهید شدن داماد ریش شد برای برادر خودم که خبرشو دادن ریش نشد . خدا همه شهدا و اموات شیعه رو از صدر اسلام تا حالا بیامرزه .
خدا رو شکر الان خیمه حسین خالی نیست اما خیمه سبز فتنه چرا .
سلام
اول این رسید یک حمد وسه قل هو الله
بعد یه مرتبه دلم تنگ شد برای ….
التماس دعای فراوان
یه بار هم ما جزء ده تای اول باشیم مگه چی می شه
چه خوب که بازم زودتر از این سینمای آلوده ما رفت.امیدوارم مورد مغفرت قرار بگیره
ان شاءالله که رضایی هم بیاد طرف بیت رهبری
سلام داداش حسین!
……………………………………………
دوستت دارم داداشی.
رهسپاریم با ولایت تا شهادت…
شما هم دل ما را بردی داداشی
تو آخر مرا شهید خواهی کرد
سلام
خدا توفیق شهادتو نصیب هممون بکنه
یا علی
یه چیزی یادم اومد اینکه حیف شد که باید آخرین ساخته شهید ملاقلی پور رو با قیافه ی گلشیفته فراهانی بیاد بیاریم
خاک بر سر گمراهان واقعا
سلام بر داداش حسین عزیز و بقیه دوستان
مطلبت مثل همیشه عالی بود.
خدا قوت
اللهم عجل لولیک الفرج
پدرت خیلی مرد بود. خوب شد رفت. ما همه آلوده شده ایم.
رفت تا دامنش از گرد زمین پاک بماند /آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند
حضرت ماه:
جمعی از آنان شربت گوارای شهادت فی سبیل الله را نوشیدندو جمعی کثیر ، هستند و خواهند بود و از ودیعه الهی همجنان دفاع خواهند کرد.
سلام
فاصله حریت وخریت فقط یک نقطه است
اییییییییییییییییییییییییییی خدا ما کجای این معرکه هستیم
بچه ها
نکند مکر بنی صاعده تکرارشود
وعلی درقفسه خانه گرفتارشود
وای به فریادمان برسد
اگر آنروز برسد…………..
سلام علیکم:
دوست عزیز از آنجایی که گروه مذهبی مبارز تی مددتی هست فعالیت خود را شروع کرده برای تبلیغ هرچه بیشتر همسنگران خود لینک شما را در وبلاگ گروهی خود قرار داده از شما تقاضا داریم که ما را نیز با عنوان “” گروه مذهبی مبارز تی “” در وبلاگ خود قرار دهید
قشنگ بود . مثل همیشه.
این چند روز که ما نبودیم هیچکس خبری از ما نگرفته؟هیییییییییییییییـــــــــی
به هر حال ببخشید داداشی که بدون اجازه غیبت داشتم. به جان خودم، خودم هم نمیدونستم قراره چی به سرم بیاد. خلاصه این چند روزه که نبودم خیلی با ویروس ها همذات پنداری کردم . میدونین که ویروس ها مرز بین موجودات زنده و غیر زنده هستن، این چند روزه من دقیقا تو همین مرز بودم. خدا نصیب هیچ بنی بشری نکنه
سلام آقا داداش
ببخشید که کمترمیام وکمترنظرمیذارم
چند هفته ایه شروع کردم به خوندن کنکور
ولی دمتون گرم هروقت کم میارم میام بهتون سرمیزنمو کلی روحیه میگیرم.
التماس دعا.
سلام به همه ی ستاره های بیست و ششمین قطعه ی آسمون !
بچه هایی که در لینک کردن آدرس داداش حسین توی بلاگفا مشکل دارن در قسمت پیوند روزانه میتونن قطعه ی ۲۶ رو لینک کنن . من که تونستم ! تا کور بشه چشم بلاگفا !
بعدشم داداش حسین قریب به یقین مطمئنم بابا اکبر با این روابط عمومی بیست الان همه ی بهشت رو خاطر خواه خودش و روح مهربونش کرده . مطمئنم ! برای شادی روح بابا اکبر صلوات با و عجل فرجهم !
………………………
برادرا و خواهرای خوبم وقت اذانه شاید خیلی ها روزه باشن لحظه ی افطاره برای ظهور آقا برای شادی روح شهدا و امام شهدا و برای سلامتی و طول عمر با عزت و طولانی امام خامنه ای دعا کنیم . یا علی
بسم رب الحسین سلام داداشی این دوتا خبر جالب رو شنیدی؟:
۱-نشریه اکومونیست نوشت ایران دومین ارتش سایبری دنیا را در اختیار دارد !
۲-علیرضا نوری زاده گفت:این که افرادی مثل کروبی در مقابل ولایت فقیه ایستاده اند از افتخارات ما محسوب می شود!!!!!!(نشریه عبرت های عاشورا)
داداشی روحت شاد شد؟!
شهید آوینی:
حزب الله اهل ولایت است، و اهل ولایت بودن دشوار است. پایمردی می خواهد و وفاداری.
ممیزی رو عشقه 🙂
ما هم که نقطه چین شدیم
دوستان باید برم تا مادر گرامی پوستمو قلفتی نکنده
حق مدد و التماس دعای اساسی (مخصوصا احیای امشبتون:))
ببخشید مطالب بنده هر بار با فرستنده دیگری جابجا می شود علت چیست؟
سلام حاج حسین.ما الان صد درصد مطمئن شدیم که از لحاظ دل بردن و هنر ناب به بابا اکبر جان رفتید(روحشان شاد همچنین زنده یاد ملاقلی پور)
مرحوم ملاقلی پور دل پاکی داشت این رو میشد از قطرات زلال اشکش فهمید یادم نمیرود اشکهایش در میم مثل مادر! هـــــــــــــــــی روزگار!
سلام بر شما وهمه دوستان عزیزم.
یک سو خیمه خالی حسین
و سوی دیگر کاخ سبز دمشق
چه جمله زیبایی.
خدا رحمت کند ایشان را
خدا رحمت کند آقا رسول را.
داش حسین ببین از حرفای این حراف الدوله طبرستانی چیزی سر در میاری به ما هم بگی . جناب حراف الدوله تو تازه ترین افاضات علمی پژوهشی من در آوردی ” مید این رحیم مشایی ” یه چیز هایی سرهم بندی گرده و داده به خورد خلق ا…
جون داداش به حرفاش دقیق شو ببین چی بلغور کرده , با زرنگ بازی به اصطلاح خودش از خورشید جمارون هم اسم برده و حرفای صد من یه غاز خودش رو چسبونده به اسم امام خمینی (ره ) , البته غلط نکنم یه جورایی خواسته راجع به چرندیات چند روز پیش که بلغور کرده بود زیرابی بره و اومده ابروش رو درست کنه چشم ش رو هم کور کرده !!! خودت ببین ….
««امام خمینی رضوانالله تعالی علیه مظهر تفکر اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام هستند؛ اسلام با ایران میتواند شناخته شود؛ اسلام ایران، اسلامی شیعی است نه اسلامی اموی و عباسی که این نوع اسلام در دنیا زیاد است؛ اسلام اموی و عباسی اصل اسلام را به انحراف کشاندند.
مشایی تصریح کرد: حقیقت اسلام با پرچم ایران برافراشته میشود؛ ایران در دنیا داعیهدار ارزشهای اسلام است؛ اسلام بدون نام ایران در هیچ کجای دنیا شناخته شده نیست. دشمنان به همین دلیل از ایران میترسند برای اینکه حقیقت اسلام در ایران است و این را استکباران برنمیتابند.
رئیس دفتر ریاست جمهوری گفت: ایران ظلم را در هیچ جای جهان برنمیتابد؛ بدون نام ایران اسلام گم میشود، پرچم ایران چراغ خانه اسلام را برافراشته است و ایران پرچم عدالت است. »»
دیدی داداش ؟ منبع خبر هم خبرگزاری فارسه . یه جوری بگو ما هم بفهمیم ببینیم چی بلغور کرده . داش حسین نپیچونی ها منتظریم
بابا اکبرو عشقه مردیم از خنده ولی اگر بابا اکبر بود الان یه فیلم مستند درباره ماه میساخت در حد تیم ملی.با عرض معذرت از جناب فاران اصلی که احتمالا ادبیاتم ازارش میده.بزودی یه اسم مشتی میذارم…و
/.
اشک ما رو هم دراوردی . از اشک تو واژه هات اما خبری نبود . با بغض نوشتی؟؟؟؟؟
داداش حسین همه را با رنگ قرمز نوشتم !چه کنم که کامنتها فقط با سیاه مجاز به نوشتنند! شاهدم باشد بابا اکبر
مهمانی اول:” بابا اکبرشهیـــــــــــــــــــد “به مهمانی”دامادشهیــــــــــد.
………….هر جا ماشین عروس می رفت ما هم می رفتیم ……………
مهمانی دوم :”داماد”شهیـــــــــــــــد “اینبار دنبال مهمانی “بابا اکبرشهیــــــــــــد”.
…..شهید شد چنــــــــــــــــــــــــــد ســـــــــــــــــــــــــــــــال بعد از شهادت پــــــــــــــــــــــــــدرت در بیت المقدس…..
مهمانی سوم :
“ولا تحسبن الذین قتلو فی سیبل الله امواتا بل احیاء عنده ربــــــــــــهــــــــم یـــــــــــــــــــــرزقــــــــــــــــــــــون”
شهدا ما را هم مهمانی دعوت کنید.صلوات
سلام
من دارم عاشق پدرتون میشم!!
خدا بیامرزه ملاقلی پور رو…با میم مثل مادر خیلیارو شیفته خودش کرد.کاش گلشیفته آدم بود و از این فیلم میتونستم کاملا به خوبی یاد کنم.
داداش قبل اینکه بری مکه آمار وبت تقریبا نصف بود..قضیه چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدا رحمت کنه رسول ملا قلی پور را
شهدا که مورد رحمت خدا هستند.اونم از نوع سفارشی. انشالله روح بابا اکبر همیشه شاد باشه
خدا میدونه شاید این اقا داماد دوست بابایی من بوده.شاید یکی از همون کسایی بوده که قبل از والفجر ۸ با هم خداحافظی کردند و قرار گذاشتن هرکس زودتر پرید دست اون یکی رو هم بگیره.به قولشون هم عمل کردند و با هم رفتند در والفجر ۸
خوش به حالشون که همین الان که ما این جاییم اون طرف چه جمع قشنگی دارند
سلام حاج حسین قدیاینی
چقدر قشنگ بود این پست.ممنون که صیقل دادید روح مارو با اشک چشم.خدا رو شکر که شما رو به ما بخشید.سجده شکر داره به مولا.آخه از بس ماجرای این شام عروسی زیبا بود و حیرت انگیز و بازم میگم که پسر کو ندارد نشان از پدر.سجده بر خالق این پدر و پسر.دوست دارم اصلا که مدح این خدا رو بگم؛یعنی که یعنی!
اینکه طرح های زیبای میلاد پ ۳ رو آبی و قرمز گذاشتید معنی داره دیگه!؟حالا درسته که من معنیشو نفهمیدم ولی فهمیدم که چیزی هست شاید!
پدرت عجیب زود دل می برد از آدم
……………..
سلام
چه خاطره ی زیبایی،از این خاطره ها هم دارید و رو نمی کنید؟راستی چرا بابا اکبرتان دنبال “ان” ماشین عروس رفت؟چه حس قشنگی دارد این مبهم بودنش..
داداش ما شهرستانیم.راهمون دوره شاید فعلا نرسیم بیام بهشت زهرا قطعه ۲۶ بابا اکبرتو زیارت کنیم.بیزحمت یه عکسی چیزی ازش بذار تو سایتت ما هم ببینیمش و صلوات بفرستیم.بلکه با ما هم رفیق شه.
ای حر! یک سو خیمه خالی حسین است و سوی دیگر کاخ سبز دمشق. کدام را انتخاب می کنی؟
.
.
چه جمله با عشق و پر معنایی
این جمله برای هزار سال ما درسه
ای ول بابا اکبر
روحت شاد