این کنگره شهدای مازندران و بویژه سخنان حضرت آقا در جمع اعضای این حرکت نیک، مرا یک سر برد به ۱۰ سال پیش، به یک روز از روزهای فصل خزان که با امین چیذری شال و کلاه کرده بودیم برویم مصاحبه با اصحاب شهادت دیار طبرستان. از آن سفر برای تان حرف ها دارم بگویم هنوز. از دیدارمان با حاجیه خانم شهربانو ثمنی، همسر شهید نوروزعلی یزدان خواه شروع می کنم که با حفظ سمت همسر شهیدی، از سوی خدا منصوب شده بود مادر ۴ شهید هم باشد. مادر شهیدان خدیجه، طوبی، قربانعلی و رحیم. خدیجه و طوبی در روزهای منتهی به انقلاب، جلوی چشم همین شیرزن، با گلوله مستقیم سربازان دژخیم پهلوی به شهادت می رسند. هنوز جنگ نشده بود، اصلا هنوز انقلاب به ثمر نرسیده بود که شهربانو شده بود مادر شهید. دقیق تر بنویسم؛ مادر ۲ شهیده نوجوان. قربانعلی پسر بزرگ شهربانو اما عضو سپاه بود و در حال اعزام به جبهه، هنوز خاک گرم جنوب را زیارت نکرده، تصادف می کند و جان به جان آفرین، تسلیم. کاملا موثق است که رزمنده عازم به میدان جنگ، اگر در طول راه دچار سانحه شود و جان ببازد، نزد خدای شهادت، «شهید» محسوب می شود، لیکن شیرزن شمالی ما، خود می گفت: «۲ سال بعد از انقلاب، من مادر ۳ شهید بودم، اما دوست داشتم همسر و دیگر فرزندم در میدان جنگی رسمی تر از این حرفها به شهادت برسند. واقعا به آن ۳ شهید راضی نبودم. من غبطه می خوردم، بلکه حتی حسادت می کردم به مادران شهدایی که بچه های شان در خط مقدم جبهه به شهادت رسیده بودند. بازگشت همه ما به سوی خداست، چه بهتر که با شهادت باشد. هنوز اربعین شهادت قربانعلی نرسیده بود که یک شب، همسرم به من گفت: «اگر من هم بخواهم با رحیم عازم جبهه شوم، رضایت می دهی؟» جواب دادم: «مراسم چهلم قربانعلی با من، تنهایی از پس همه کارها برمی آیم، تو و رحیم با خیال راحت بروید منطقه» و رفتند. خوب یادم هست عملیات الی بیت المقدس بود. چند روز بعد از فتح خرمشهر، یک شب در خانه به صدا درآمد. رفتم در را باز کردم. دیدم همسرم نوروزعلی است. گفتم: «پس رحیم کو؟» گفت: «در خرمشهر، کار زیاد بود، ماند همان جا، اما برایت نامه ای نوشته، بیا بخوان…». نامه رحیم را باز نکرده، اشک در چشمانم حلقه زد. نوشته بود؛ «مادر عزیز! دلم خیلی برای شما تنگ شده، اینقدر که گاهی از دوری ات، شب ها در خفا گریه می کنم، اما خونین شهر تازه آزاد شده، کارهایش خیلی بیشتر از زمان اسارت است». باورت می شود رحیم ۲ ماه بعد از فتح خرمشهر آمد مرخصی؟!» حرفهای حاجیه خانم شهربانو ثمنی را مو به مو در خاطر دارم. فی الحال دی ماه است. همین چند روز پیش یعنی سوم دی، سالگرد عملیات کربلای ۴ بود. نوروزعلی و رحیم، پدر و پسر، هر ۲ با هم، در آغوش هم، در همین عملیات کربلای ۴ به شهادت رسیدند. «عملیات کربلای ۴» متشکل از چند حرف و یک عدد بیشتر نیست، اما در باطن خود، معانی بس بلندبالایی مستتر دارد. از این پس هر وقت نام «عملیات کربلای ۴» را شنیدی، یا هر وقت چیزی از «جزیره مینو» خواندی، اندکی تانی کن… «ایمان من از کربلای ۴ به بعد راسخ تر شد. از آن شب بارانی که خبر شهادت نوروزعلی و رحیم را آوردند. من خدا را شاکرم بابت این همه افتخار. تازه حضرت آقا، رهبر شده بودند. ما رفتیم خدمت شان، همراه تعدادی دیگر از مادران شهدا. مادر شهید شیرودی هم بود. خیلی ها بودند. من همان جا میکروفن را گرفتم و به ایشان گفتم: «برای انقلاب و ولایت فقیه، هنوز یک پسر دیگر هم دارم، تازه خودم هم هستم». این را که گفتم، مادر شیرودی با یک لهجه غلیظ مازنی و خیلی بلند گفت: «من هم هستم تا چشم دشمن شما کور شود». بعد، دیگر مادران شهدا هم همین جمله را تکرار کردند».
سخن از مادر شهید شیرودی شد. ای جانم از این قهرمان. شیرودمحله در خانه ای به غایت روستایی، همان خانه ای که علی اکبرش را به دنیا آورده بود، دیدیمش. ابتدا به درختان پربار حیاط خانه اش اشاره کرد و گفت: «تا از این پرتغال ها چند تایی نخورید، مصاحبه، بی مصاحبه!»
آن زمان هنوز روپا بود. ما را راهنمایی کرد برویم اتاقی که درست کرده بود به عشق علی اکبرش. پر از عکس شیرودی. پر از بریده جراید.
در میان همه عکس ها و همه نوشته ها، چشمم افتاد به «فرازی از سخنان سرتیپ ۲ خلبان شهید شیرودی ۲ هفته قبل از شهادت»؛ «در حال حاضر اگر تعریف از خود نباشد، فکر می کنم بالاترین ساعت پرواز جنگ در دنیا را داشته ام. تا به حال ۳۶۰ بار از خطر گلوله های دشمن، جان سالم به دربرده ام و در حدود بیش از ۴۰ هلیکوپتر که من خلبان آن بوده ام تیر خورده که البته همه آنها قابل تعمیر بوده که هم اکنون قابل استفاده اند. در حال حاضر فکر می کنم بیش از ۲۰۰۰۰ ماموریت انجام داده باشم و آنچه مسلم است قدرت خداست که من تا به حال زنده ام و امیدوارم که تا روزی که اسلام به پیروزی می رسد زنده بمانم».
مادر شهید شیرودی نشسته بود روی یک صندلی قدیمی و می گفت: «این اتاق را خودم درست کرده ام. اینجا قبلا اتاق علی اکبر بود. برای نماز، قامت که می بست، می آمدم بهش اقتدا می کردم. دوست داشتم نماز خواندنش را. جوری نماز می خواند که همه نماز خواندنش را دوست می داشتند. اصلا شما ببینید «آقا» درباره علی اکبر چه گفته؟ گفته؛ «شیرودی نخستین نظامی بود که به او اقتدا کردم و نماز خواندم». در این اتاق، اغلب روسای جمهور آمده اند تا مردم عادی. یادداشت روسای جمهور را ببینید! در این خانه همیشه باز است. یک بار، ما را صدا زدند که امام خمینی می خواهد شما را ببیند. آن زمان هنوز پدر علی اکبر زنده بود. رفتیم جماران. عکسش هست.
ما را بردند اتاق خود امام. امام به من گفتند: «شما مادر شهید شیرودی هستی؟» گفتم: «بله!» دوباره گفتند: «من به مقام شما غبطه می خورم» و بعد سکوت کردند. حاج آقای مان به امام گفتند: «ما آمده ایم از نصایح شما بهره ببریم». امام جواب دادند: «من دوست دارم ساکت باشم و شما حرف بزنید. من هیچ ندارم در برابر شما که بخواهم بگویم. من در برابر آن همه شجاعت فرزند شما، زبانم قاصر است». من به امام گفتم: «اگر هزار بار دیگر هم خدا، علی اکبر را به من برگرداند، باز هم در همین راه تربیت اش می کنم». حالا هم همین حرف را به «آقا» می گویم.
اگر «آقا» یک بار به فرزند من در نماز اقتدا کرده، من همه زندگی ام وقف راه ولایت است». شگفتا! زمانه گذشت و گذشت تا رسیدیم به فتنه ۸۸ که مادر شهید شیرودی بارها و بارها موضع جانانه گرفت علیه فتنه گران. خدا رحمت کند این شیرزن را. من بعد از آن دیدار، یک بار هم در نوروز سال ۸۹ رفتم شیرودمحله، دیدارش. خوب که به دیوار اتاق فوق الذکر نگاه کردم، دیدم دستخط یادگاری بعضی از این روسای جمهور را برداشته. گفتم: «چرا؟» گفت: «اینها دیگر لیاقت علی اکبر مرا ندارند» و بعد، انگار که از سئوالم بدش آمده باشد، همچین خیلی تند ادامه داد؛ «بروند گم شوند، نامردها». یک چیزهای دیگری هم گفت که من درز می گیرم حالا، اما برگردیم به همان سفر ماضی که شبی میهمان پدر شهید علمدار بودیم. پیرمرد باصفا، باورتان می شود شب، ما را در خانه نگه داشت که؛ «حالا می خواهید کدام مقر بروید؟ اینجا هم مقر است دیگر!»
و صبح، ما را برد گلزار شهدا. در سنگ مزار فرزند شهیدش نوشته بودند؛ «بسم رب الحسین/ مداح اهل بیت، جانباز شهید، حاج سیدمجتبی علمدار/ طلوع: ۱۱ دی ۴۵/ عروج: ۱۱ دی ۷۵».
آری، زیباست طلوع و عروج آدمی در یک روز باشد، لیکن از این مظاهر زیبا، فراوان پیدا می شود در میان شهدای لشکر ۲۵ کربلا. شهید سیدعلی دوامی، جانشین گردان مسلم همین لشکر نیز تاریخ ولادت و شهادتش یکی است؛ ۲۱ ماه رمضان.
سنگ مزار شهدا، کتیبه انقلاب اسلامی است. و اساسی ترین قانون این دیار را شهدای ما در وصیت نامه شان نوشته اند. جمهوری اسلامی «دولت شهدا» است، نه دولت هایی که می آیند و می روند. مازندران، یکی هم رفتیم روستای کوتنا که حوزه علمیه معروفی دارد با ۵۳ شهید. رئیس این حوزه علمیه می گفت: «اغلب شهدای ما، مال عملیات های کربلای ۴ و کربلای ۵ اند»، یعنی دی ماه ماندگار ۶۵ یعنی شلمچه، موانع ۵ ضلعی، سه راهی شهادت، یعنی طلبه هایی که یک پای شان حوزه بود، یک پای شان جبهه، یعنی هم درس و هم جهاد.
در آن ۱۰ روز به یاد ماندنی، خیلی جاها رفتیم و خیلی چیزها یاد گرفتیم که بماند برای مجال دیگر! آخرین مقصد ما، روستای گیجان بود و زیارت مادر شهید داوود درخشیده. چون از مادر شهید درخشیده، هیچ تلفنی نداشتیم، کمی هماهنگی سخت شده بود. اواسط جاده چالوس، در تندترین سربالایی ممکن، رفتیم فرعی الیردلیت و بعد از ۲ ساعت راه، حدود ساعت ۲۱ که کمی هم دیر شده بود، به گیجان رسیدیم. هم باران می بارید، هم برف، و با چه شدتی! و زور برف بیشتر! لاستیک لگن ما هم حکم آینه! با کلی دعا و التماس رسیدیم گیجان و در خانه ای را زدیم که؛ «لطفا خانه شهید درخشیده را به ما نشان دهید». پیرمردی گفت: «اینجا یعنی گیجان در حکم ییلاق است و مادر شهید درخشیده رفته روستای واسپول، قشلاق!» گفتیم: «حالا این واسپول کجاست؟!» گفت: «همان فرعی که از جاده چالوس آمدید، الکی بالا آمدید! واسپول اول جاده بود!» برف اما زمین را کاملا سفیدپوش کرده بود و دیگر، برگشتن ما به صلاح نبود. چه کنیم، چه نکنیم، پیرمرد درآمد؛ «از بنیاد شهید هستید؟! صلاح نیست برگردید توی این هوا. ما اینجا یک اتاق اضافی داریم، شب را همین جا بخوابید، تا صبح پروردگار عالمیان بزرگ است».
خلاصه ما آن شب تلپ شدیم خانه همسایه شهید درخشیده. و چه شبی بود دیدنی! دیدن مردمانی که تا به حال ندیده بودیم! مردمان زلالی که هیچ نمی دانستند آلودگی هوا و دود و ترافیک یعنی چه؟! القصه، صبح ماشین را سراندیم سمت پایین، بدین امید که ماشین و پیچ های تاریخی آن جاده پیچاپیچ، ان شاء الله با هم بپیچند! ساعاتی بعد، راحت تر از آنکه فکرش را می کردیم مادر شهید درخشیده را دیدیم در خانه ای بسیار محقر و کوچک. من آنجا از دهانم در رفت و از این مادر پرسیدم؛ «شما مطالبه ای از مسئولان ندارید؟!»
این مادر گفت: «مطالبه یعنی چه؟!» گفتم: «یعنی خواسته؟!» گفت: «معنایش را می دانم، اما مطالبه یعنی چه؟! ما اگر از نظام، مطالبه داشتیم که خودمان، تنها بچه مان را عازم جبهه نمی کردیم! ما آمده ایم باری از دوش این انقلاب برداریم، نه اینکه باری اضافه کنیم بر دوش انقلاب. ما مطالبه ای نداریم، طلبی نداریم. اینجا هم که می بینی خانه من است. یک خانه هم دارم در گیجان، کوچک تر از اینجا. زیاد داریم که کم نداریم. خدا را شکر… از جنگ، یک ماه نگذشته بود که داوود رفت جبهه. همیشه می گفت؛ «انقلاب، مال ما روستایی ها هم هست، ولی فقیه، مال ما هم هست. اگر صندوق رای را حتی در روستای ما هم آورده اند، اگر انقلاب، حتی صدای ما را هم می شنود، ما هم در عوض باید صدای انقلاب را بشنویم، ما هم باید کمک کنیم به جبهه ها». اصلا چرا من بگویم، بیا خودت بخوان… این وصیت نامه اش… نگاه کن! صفحه دومش نوشته؛ «اصلا شمال یعنی شهیدآباد».
***
ما با بزرگان هم عقیده ایم. فتنه علیه رای و راه شهیدآباد، «نابخشودنی» است. قسم به نماز «سرتیپ ۲ خلبان شهید شیرودی» اینها دیگر به دیوار اتاق «بالاترین ساعت پرواز جنگ در دنیا» برنمی گردند.
وطن امروز/ ۱۷ دی ۱۳۹۲