درست در شرایطی که سال ۹۰ تمام شد، وارد سال ۹۱ شدیم! سال ۹۱ با همه سختی هایی که داشت، سال آشتی سران قوا با یکدیگر بود و ایشان تقریبا ماهی یک بار به دیدار هم می رفتند و هر چند تا روز قیامت با هم قهر کرده بودند(!) آشتی کنان سوار کشتی می شدند! سال ۹۱ مربع امیر قلعه نویی، علی دایی، مایلی کهن و عادل فردوسی پور کلا ۴ بار قهر و ۳ بار آشتی کردند، اما سران قوا ماشاء الله دعوا نکرده، آشتی می کردند و آشتی نکرده، دعوا!
سال ۹۱ یه جورایی سال پیر موتلفه بود و اینقدر که حاج حبیب الله نامه نوشت، حسین قدیانی مطلب ننوشت. در همین سال عسکراولادی متوجه شد که سران فتنه، فتنه زده اند، نه اهل فتنه! و تو چه می دانی که مفتون چیست؟! در اواخر این سال، «حضرت استاد» و «سردار قلم» درباره موضوع «فتنه زدگی و تفاوت آن با جرج سوروس گری و جین شارپ پروری بی واسطه» به مناظره با هم پرداختند که بیننده دقیقا متوجه اختلاف نظر نامبردگان نشد(!) در سال ۹۱ حبیب الله عسکراولادی در هر شماره هر روزنامه ای دست کم ۴ تا مطلب نیم صفحه ای داشت؛ نامه ای در پاسخ به جوابیه همان روزنامه، جوابیه ای در حاشیه جوابیه هامش یک روزنامه دیگر، ادامه نامه نگاری با اصلاح طلبان، و پاسخ دادن به بازتاب جوابیه یکی مانده به آخر همان اصلاح طلبان در شماره آخر یک روزنامه دیگر!! البته این اواخر به نظر می رسید اصلاح طلبان کم آورده باشند، اما حاج حبیب ول کن نبود و همچنان یا می نوشت یا جواب می داد!
سال ۹۱ معلوم شد که برادر همین حاج حبیب الله یعنی اسدالله چگونه نفر اول زیره دنیا شد. از قرار، حاج اسدالله یک روز می خواسته در کودکی سنگک بخرد که متوجه می شود نانوا دارد روی نان کنجد می ریزد.
اسدالله کودک رو به نانوا: «شاطر! کنجد را کیلویی چند می خری؟!»
شاطر رو به اسدالله: «فلان تومن!»
اسدالله: «الان می رم از بازار، بدون ارز مرجع (!) برایت کنجد ارزان تر میارم!»
… و بدین ترتیب اسدالله، سلطان زیره جهان می شود!!
در این سال ما شاهد وقوع ۲ زلزله دلخراش در میهن مان بودیم که باعث شد رئیس محترم قوه، ضمن سفر به کاراکاس و هم دردی و چیزهای دیگر با خواهر و مادر آن مرحوم، نشان درجه یک فرهنگ را به یکی دیگر بدهد. حسن سال ۹۱ به این بود که عاقبت معلوم شد منظور رئیس قوه از بهار، امام زمان (عج) است، اما مشکل آنجا بود که منظور رئیس قوه از امام زمان (عج) همان «یکی دیگر» بود! در این سال آقای احمدی نژاد درباره مدیریت حضرت نوح، سفرهای استانی یوزارسیف، برنامه های اقتصادی آمن هوتپ سوم، اختلاس قوم ماد، آکله الاکباد، شیخ رشیدالدین وطواط بن یحیی ملقب به طوطی بازرگان، عیسی پسر مریم، فردوسی توسی، کتیبه حقوق بشر کورش، زیگورات چغازنبیل، چاوز بن چه گوارا، ام هوگو، جرجیس و کلا همه چیز صحبت کرد، الا مسائل حوزه ریاست جمهوری!!
سال ۹۱ به مجلس رفتن احمدی نژاد، یک بار شوخی شد و یک بار هم شوخی شوخی، جدی شد! این وسط آنچه جدی جدی، شوخی گرفته شد، مشکلات معیشتی مردم بود. در سال ۹۱ قیمت اغلب اقلام خوراکی و غیر خوراکی سر به آسمان سایید و درست در همین فضا، یک میمون پیشگام وارد فضا شد!
سال ۹۱ سال ابطال بسیاری از مشهورات علمی بود و بر ما ثابت کرد که پراید خیلی هم گران نیست! و با یک حساب سرانگشتی مشخص شد قیمت هر کیلو پراید از قیمت هر کیلو پسته ارزان تر می افتد! ما چند بار حساب کرده باشیم، خوب است؟!
سال ۹۱ به عبارتی سال بهار رسانه ها بود و خبرگزاری یک نهاد نظامی نشان داد که با یک پیامک در روز تعطیل چگونه می تواند اوضاع اقتصادی کشور را آشفته کند!
در سال ۹۱ ما در جشنواره فیلم فجر، هر چه جایزه بود دادیم به هنرمندانی که در فتنه نقش داشتند، اما آمریکایی ها پیام این حرکت را نگرفتند و اسگل ها، اسکار را به وحید جلیلی خودشان دادند!
در اواخر این سال، برای اولین بار، تعداد دوش نامزدهای انتخابات از تکلیف بزرگان پیشی گرفت! و تقریبا به ازای هر تکلیف، کلی دوش وجود داشت! در همین سال بود که معلوم شد اصول گرایان از همان شکم مادر، نامزد انتخابات ریاست جمهوری به دنیا می آیند! گروهی از کارشناسان پیش بینی می کنند در صورتی که روند احساس چیز سیاسیون همه جناح ها همین طور ادامه داشته باشد، در انتخابات ریاست جمهوری پیش رو، تعداد نامزدها از تعداد رای دهندگان بیشتر شود!
در این سال احمدی نژاد ضمن حضور در نیویورک و سخنرانی در سازمان ملل، در کاری کاملا مخالف با خلقیات احمدی نژادی، از مردم منهتن به دلیل ایجاد ترافیک هنگام تردد خودروهای هیات همراه، معذرت خواهی کرد! شهروندان ساکن در محله اعیانی منهتن که واقعا تحت تاثیر سجایای اخلاقی رئیس جمهور قرار گرفتند، فوج فوج به مکتب ایران پیوستند!! در همین سال بود که معاون اول رئیس جمهور گفت: «تا احمدی نژاد هست، من هستم و تا من هستم، سرکار خانم دکتر هست» که اندکی بعد، ایشان و اوشان بودند، لیکن خانم دکتر کنار گذاشته شد! چند وقت بعد از این، جناب معاون اول گفت: «قیمت خودروها باید شکسته شود» و پراید که ۱۱ میلیون تومان گران شده بود، به اقشار آسیب پذیر لطف کرد و ۵۰۰ هزار تومان ارزان شد! در همین شرایط بود که دکتر حبیبی به رحمت خدا پیوست! چه می دانیم؟! شاید در اعتراض به این سبک از معاون اولی!!
در سال ۹۱ بودجه کشور دوست و برادر و جنگ زده افغانستان، ماه بهمن به لویی جرگه رفت و تصویب هم شد، اینجا اما قوه محترم، بودجه یک دوازدهم را آنهم اواسط اسفند به مجلس فرستاده که باش تا تصویب شود!
وطن امروز/ ۲۸ اسفند ۱۳۹۱
در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
نزدیکای نوروز چند سال پیش، کم و بیش همین موقع از سال بود که «باباکبابی» (۱) وسط کلی خاطره جالب و ناب، از حلیم بوقلمون گرفته تا کباب بناب، ناگهان زد به طبیعت و گفت: «زمستون همیشه ۲ بار می ره. یه بار اواخر بهمن، دروغکی، یه بار لحظه سال تحویل، راستکی… همیشه چند روز مونده به اسفند و چند روز بعدش، هوا شروع می کنه گرم شدن، اما تا آدما می رن توی فاز «بهار زودرس»، یه دفعه زمستون با یه برف پر حرف، حاضری می زنه… این اتفاق با اینکه هر سال تکرار می شه، هر سال مردم فریب می خورن! خلاصه، تا «مقلب القلوب» را نشنیدی، رفتن زمستون رو باور نکن… کرسی رو جمع نکن!»
حواسم هم به حرف بابابزرگ بود، هم به پیش بینی سازمان هواشناسی، اما از هول بهار، بازم در دیگ زمستان افتادم! هول بهار، حالم را خوش کرده بود… لیکن چه بسیار که «حال»، سبب غفلت از «قال» می شود. حالی که «می مانی»، رحم ندارد به قالی که «می دانی».
کرسی نگذاشته بودیم که جمع کنیم، اما هوا ظرف ۲ هفته گذشته از بس گرم شده بود که در آسمان دنبال پرستو می گشتم، در زمین دنبال گل لاله. البته نه از آنهایی که شهرداری می کارد؛ لاله واقعی، اصل!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به سبب کاری اداری شخصی، چند روز پیش رفته بودم بلد «بلده». با کم ترین لباس، و لگن ترین ماشین، یعنی آردی یشمی مدل ۷۸ جناب اخوی که جز بوق، همه جای ماشینش صدا می دهد! فلاشر؛ کلا خراب! موتور؛ روغن ریزی! برف پاک کن ها؛ سالم، اما بدون توانایی در دادن آب به شیشه ماشین! یعنی فقط واست بای بای می کنه، تمیز نمی کنه! لاستیک ها؛ صاف عینهو آینه! آینه سمت شاگرد؛ آینه بی آینه! رادیاتور؛ احتیاج به آب دادن بعد از هر ۲ ساعت رانندگی، به خاطر جوش نیاوردن! فرمان ماشین؛ توی سرعت ۸۰ یه ریپ، توی ۱۰۰ یه ریپ، توی ۱۲۰ بندری! لاکردار باید دو دستی می گرفتمش که از جا درنیاد! دنده؛ بدتر از فرمان! کلاچ؛ بهترین وزنه برای تقویت عضلات دو قلو! کارت ماشین؛ مفقود! بیمه نامه؛ ۶ ماه از مهلت گذشته! معاینه فنی؛ شوخی نکن! نور چراغ ها؛ مگر با چشم بصیرت، فقط ۲ متر! بخاری؛ دادن خاک به جای گرما! ضبط؛ یک حفره مستطیل + کلی سیم ولو! و قس علی هذا…
جاده چالوس را تا وسطا رفتم؛ دو راهی یوش بلده، پیچیدم سمت راست. هوا هم به غایت ملس و بهاری بود.
از قبل طوری برنامه ریزی کرده بودم که در خانه/ موزه نیما توقفی داشته باشم، عکسی بیندازم، احیانا کتابی بخرم و کنار قبر علی اسفندیاری و الباقی فاتحه بخوانم. توقفم در یوش ۲ ساعتی طول کشید. خبری از زمستان نبود. در تن لخت درختان به وضوح می شد لباس خوش رنگ شکوفه ها را تماشا کرد.
کمی بعد در «بلده» کارم را انجام دادم. راحت تر از آنکه فکرش را می کردم. لنگ یکی دو تا امضاء بودم که جور شد.
از بلده رفتم سمت نور، یعنی شمال (۲) با جاده ای کاملا خلوت و هنوز بکر. در شهر نور با حمیدرضا یوسفی ورجانی قرار داشتم. از دوستان قدیمی که فتنه ۸۸ پیچید سمت فتنه گران و کارهایی کرد (۳) که بماند. حمید برای خریدن یک قطعه زمین، در نور بود و همین بهانه مناسبی بود تا شبی در ویلای پدرش در «چمستان» اقامت کنیم.
طبق قرار صبح زود راهی جاده ساحلی شدیم به سمت قائم شهر. یعنی سمت راست جاده ساحلی. در قائم شهر، آشنایی برنج کار دارم که همیشه برنج هایم را از او می خرم. دست اول است و به صرفه و مرغوب و خوش خوراک. حمید هم چند کیلویی خرید. «آقا صفر» اما خیلی شاکی بود از اوضاع کشت و کار. می گفت: «همین طور برنج و سیب زمینی و چای و مرکبات است که باد کرده دست کشاورز، آن وقت می ریم از خارج برنج وارد می کنیم! چرا؟… بعد از چند ماه که دولت صدای داد ما را می شنود، می آید و از ما نسیه خرید می کند، حالا باش تا حساب کند بدهی اش را! ما از بانک کشاورزی وام می گیریم، فقط ۲ تا قسط عقب باشیم، اول زنگ می زنن به ضامن و آبروی آدم رو می برن، بعدا خود به خود از حساب مون کم می کنن، ولی ما که از دولت طلب داریم، به کی باید زنگ بزنیم؟! ضامن دولت کیه؟! به پیمان کار می گیم، می گه؛ تقصیر دولته! به دولتی ها می گیم، می گن؛ قصور از پیمان کاره!… آقا! ما این یارانه ها رو نخواستیم! پول خودمون رو بدین…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
چه در راه جاده ساحلی و چه در راه برگشت از قائم شهر به سمت تهران؛ جاده فیروزکوه، چیزی که مشهود بود تخریب جنگل بود و عدم رویت دریا! بی اغراق در جاده ساحلی اصلا ساحلی ندیدیم! یعنی اصلا دریایی ندیدیم که بخواهیم ساحلی ببینیم! هر چه بود، یا ویلاهای شخصی بود، یا ویلاهای دولتی/ حکومتی فلان نهاد و بهمان ارگان که البته بیش از کارمندان بینوا، سهم خوش گذرانی حضرات مدیر می شود. حمید می گفت: جاده ساحلی شده جاده ویلایی!! راست می گفت.
جنگل اما حکایت دردناک تری داشت. القصه! چند ماه پیش، از ابتدای جاده چالوس داشتم برمی گشتم تهران. حدودا نیم ساعت بعد از اول جاده، جنگل های طبیعی به آن عظمت، جایش را داد به مقداری کاج و بلوط کاشته شده! و به شدت تنک و کم پشت! کمی بعد، همین شبه جنگل لاغر هم کلا محو شد!
یادم می آید ایام کودکی وقتی جاده چالوس می رفتیم، اگر راه را ۳ ساعت حساب کنی، بیشتر از ۲ ساعت و نیم اش جنگل بود. الان دقیقا برعکس شده! بیشتر کوه خشک می بینی تا جنگل… و آنهم چه کوهی؟!… کوه خط کش خورده آدمی زاد! کمی به خاطر آزادراه و بیشتر به خاطر ویلا!
مع الاسف وضع جاده هراز و جاده فیروزکوه هم بهتر از حال و روز جاده چالوس نبود. اینک شمال را بیشتر به ویلا و بساز بفروش ها باید شناخت، تا جنگل و دریا. حق دارند شمالی های اصیل ناراحت باشند از این وضع. واقعا بر سر منابع طبیعی بلایی آمده که اگر جلوی آن گرفته نشود، انگ بدی روی پیشانی نظام نقش خواهد بست. تعارف که نداریم! کل ساحل شده رژه آرم این اداره و آن شرکت! ویلای مخابرات، ویلای صدا و سیما، ویلای سایپا، ویلای خصوصی، ویلای نیمه خصوصی، ویلای فولاد مبارکه، ویلای کوفت و ویلای زهر مار! اگر از نظر جمهوری اسلامی، دریا و کوه و جنگل متعلق به همه ملت است، چرا پس علیه این رویه نادرست اقدام قاطعی نمی شود؟!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به ورسک نرسیده بودیم که هوا ابری شد… و خیلی زود برف گرفت. فکر کردم؛ خفیف است و می شود رفت. حمید موافقت کرد. به راه مان ادامه دادیم. بعد از ورسک اما همین که تونل های ۳ گانه را رد کردیم، ابتدای گردنه گدوک گیر کردیم در بوران. یک آن دیدم ماشین نمی رود و دارد سر می خورد! عقل کردم و ماشین را هر جور بود هدایت کردم سمت شانه جاده. با آن وضع، یا ما به ماشینی می زدیم و یا ماشینی به ما!
شانه جاده اما بالطبع برف بیشتری داشت. حدود نیم متر! هوا هم داشت تاریک می شد… حمید گفت: پیاده شم، هل بدم؟ گفتم: با لاستیکای این لگن، بی فایده است… بدتر گیر می کنه توی برفا! گفت: سردم شده، یخ زدم! گفتم: منم! گفت: تو باز یه بافت تنته، من چی؟! گفت: داری چی کار می کنی؟ گفتم: زنگ می زنم امداد خودرو… گفت: اینجا که آنتن نداره! گفت: الان سگ میاد خفت مون می کنه! گفت: بدجور داره بهم فشار میاد! گفتم: تو برو اون پشت مشتا، منم می رم این پشت مشتا!
در ماشین را که باز کردم، سانتافه ای قیژ از کنارم رد شد و گل و لای را پاشید طرفم. مانده بودم چه فحشی بهش بدهم که در برف و مه جلوی جاده گم شد، اما هنوز صدای آهنگ ماشینش می آمد… «دلم گم شده، پیداش می کنم من…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
حدودا یک ساعت در آن کوران گیر کرده بودیم که عاقبت سر و کله این امداد خودروهای گذری پیدا شد. طرف گفت: ماشین رو از شانه جاده بیارم توی جاده، می شه ۴۰ هزار تومن، هر ۱۰ دقیقه که توی جاده بکشم تون ۲۰ هزار تومن دیگه می گیرم!
چاره چه بود؟! قبول کردیم. دو سه پیچ بعد، آردی یشمی ما که پشت یک نیسان آویزان بود، همین طور لک و لک داشت می رفت که حمید زد به شانه ام؛ اونجا رو نگاه؟… گفتم: همون سانتافه است! گفت: علامت بده، نیسان نگه داره ببینم…
پانوشت:
۱: بابابزرگم قبلا کبابی داشت. هنوز هم یک خط در میان به عادت بچگی ایشان را «باباکبابی» صدا می زنم.
۲: جاده های شمالی جنوبی چالوس (منتهی به شهر چالوس) و هراز (منتهی به شهر آمل) که تقربیا موازی هم اند، به واسطه جاده افقی یوش و بلده به یکدیگر وصل می شوند. از جاده بلده البته به شهر نور نیز جاده ای هست به غایت بکر و دیدنی که دقیقا بین چالوس و آمل در می آید.
۳: یکی از روزهای فتنه، یعنی روز ۱۳ آبان، حمید را در جمع آشوب گران دیدم. داشت شعار می داد؛ «سفارت روسیه، لانه جاسوسیه». تنها بودم. ایستادم گوشه ای به نظاره اش. شعارش غلیظ تر شد؛ «نه غزه، نه لبنان…». خواستم زنگ بزنم به موبایلش که دیدم آنتن ها را پرانده اند… آنتن ها را، دوستی ها را، خیلی چیزهای دیگر را. همین طور که نگاهم به حمید بود، یاد آن روزی افتادم که…

– حمید! آخرش نگفتی چرا ۴ تا از انگشت های دست راستت قطع شده؟!
– سال ۶۱ مادرم داشت با دستگاه، گوشت چرخ می کرد که یهو آژیر جنگ پخش شد. رفت چادر سر کنه، منو ببره زیرزمین که…
هنوز که هنوز است گاهی با خودم خلوت می کنم؛ آژیر جنگ خطرناک تر بود، یا آژیر فتنه؟! و صف من و حمید، کجا از هم جدا شد؟!… و کجا دوباره جوش خورد؟!
من همان حمیدم… حمید همان من است… در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
بسم الله…
کم با تستای کنکور سر و کله می زنیم، شمام اینو گذاشتی؟! میخای مارو دیوونه کنی حسین آقا؟! خودمون کم دیوونه ایم؟؟!!
عجب تصاویر و عکس نوشت هایی!!!
🙂
جلَّ الخالق!!!!!!!!!!
چه جالب!
این تصاویر، تا دقایقی دیگر… نداره. یعنی بخوابیم یا بیدار بمونیم، آقا سیداحمد؟!
اولی خیلی با نمکه!
یه لحظه فکر کردم اومدم تو سایت انجمن شیمی ایران 🙂
این طنز به ظاهر نفتی، کلی مطلب علمی داشت که درکش خیلی مشکله.
راستی قضیه ی استفاده از الاغ در ایتالیا، به جای ماشین، به خاطر عدم صادرات نفت ایران به اروپا هم، در نوع خودش نکته ی جالبیه!
به گمانم این «CnH2n+2» قبلا یک همسر دیگه داشته. تا اونجایی که ما خبر داریم، کلا مردان خانواده ی پارافین ها ی مقیم خلیج همیشه فارس، فقط ۱+ هستند!!
جذاب و خواندنی بود؛
ممنون داداش حسین!
“رهبر ایران با یک سخنرانی، این ور سال، گزینه نظامی را از میز تو برمی دارد، با یک سخنرانی، هنگام سال تحویل، کاری می کند تعداد مهمی از کشورها از لیست تحریم نفت ایران خارج شوند، با یک سخنرانی، اون ور سال، گزینه تحریم را عملا و رسما از میز تو برمی دارد؛ سئوال اینجاست که میز اتاق بیضی، اگر مال کاخ سفید است، پس چرا چینش گزینه هایش رسما دست جمهوری اسلامی است؟!”
آفرین به خانواده ی هیدروکربن ها از جمله اتان و متان و پسران!
اوه اوه، نمی دونم یاد شیمی به خیر؟ نه به خیر؟!!!
فکرشو بکن الان اشک باراک اوباما در اومده، تا حالا نمی دونست با تصمیمات جفنگش چطور خانواده ها رو میریزه به هم، امیدوارم بعد از این تحریمهای معقول تری ازش ببینم!
باشه باراک؟؟؟
همه متن یک طرف، امضای متن یک طرف.
خیلی قشنگ بود.
جناب اوباما!
“مرض داری وقتی زورت به انقلاب اسلامی نمی رسد، الکی دم از تحریم نفت ایران می زنی؟!”
.
.
.
“… تو پیش جمهوری اسلامی، سوسک هستی!!”
مثل همیشه ایده ای خاص و پردازشی هنرمندانه.
بابت لذتی که از خواندن مطالبتان می بریم، سپاسگزارم.
تیر (گفت و شنود)
گفت: ماجرای شرکت خاتمی در انتخاباتی که خودش آن را تحریم کرده بود، هنوز سوژه داغ در میان گروههای اپوزیسیون است و هر روز هم بحث درباره آن داغ تر می شود.
گفتم: حیوونکی ها چه تقصیری دارند؟! بالاخره یک جوری باید اوقات فراغت خودشان را سپری کنند!
گفت: سایت ضدانقلابی اخبار روز با عصبانیت و فحاشی خطاب به خاتمی نوشته است؛ رأی دادن تو یک لگد محکم به اپوزیسیون بود.
گفتم: خب! حرف حساب زده! دیگه چی؟!
گفت: نوشته است؛ این لگد اگرچه ضربه ای کاری به اپوزیسیون بود ولی باعث هوشیاری ما شد تا به هر کسی اعتماد نکنیم!
گفتم: به یارو خبر دادند که تیر توی کله پدرت خورده و مرده. یارو گفت؛ جان من؟! خوب شد توی چشمش نخورد وگرنه کور می شد!!
سلام
قشنگ بود. یاد جوونی و دوره دبیرستان افتادم تو دهه ی ۶۰ که با دانسته های کتاب زیستم متن های ادبی می نوشتم.
پیوند زدن دنیای های متفاوت پیش از هر کس خود ادم را به وجد می آورد.
موفق باشید…
**یا ارحم الراحمین**
استاد!
این درست…
اما می خواهم ببینم این «قلم»، آیا حد و حدودی ندارد؟!
اینکه شما دارید می نویسید، اسمش یک چیز دیگر است که بعدا در یک
«کامنت خصوصی» اسمش را به شما می گویم!!
.
.
.
یعنی اوباما!… یعنی که یعنی!!
عکس سوم حاکی از این است که دوتا هیدروکربن عاشق عاقبت به خیر شدن! به کوری چشم باراک! D:
سلام. خیلی خوب بود. خیلی وقت بود این خانواده رو به دست فراموشی سپرده بودیم. ممنون.
یک اشک ۲ گانه سوز ترکیبی!! از ما گرفتید.
محصولی از صنعت کم نظیر یک طنز واقعی!!
خیلی خندیدم و بعد اشکم درامد.
دوست لیبرالم گفت: “شما مذهبی ها رسما!! شیدایید”!!!!
کاش به کام دل آن “فرزانه زاهد” دوره آبی سوزی! بگذرد.
غم نادانی بعضی دوستان متولی!! و دانایی و زیرکی دشمنان نفوذی!
اگر بگذارد همین الان هم، جناب بنزین! مبدل به کابوس نظام سلطه شده است.
وحیثیت آن را لکه دار کرده !!
لیتری ۲ فرانک در سویس!!! یک قیمت وحشتناک برای ۹۰ درصدیها!!!!!!!!!!
بزرگ خاندان هیدروکربن؛ جناب ابوموسی خان هیدروکربنی،
«بارباپاپا» اینقدر عوض نمی شد که تو دم به ساعت عوض می شوی!
باحال بود؛ خیلی!
البته بدجوری سردرد شدیم از خواندن این همه فرمول و کنش و واکنش عناصر شیمیایی!!!
عالم و آدم از دست این باراک اوباما به ستوه امدند…
امروز نوبت خانواده ی هیدروکربنها بود؛ فردا صدای اعتراض از کدوم طرف بلند می شه خدا می دونه!!!!!!!!!!
-دیشب متن را خواندم و سعی کردم که اعضای خانواده بیدار نشوند. به همین خاطر از لوزه تا بیخ گلویم درد می کند… حالا آمدم و موس را بردم روی عکسها که ببینم چه نوشته ای که تمام خنده فروخورده دیشب، ریخت بیرون!! یکی دوبار دیگه اینطوری برم تو مونیتور، میشکنه میام خسارتشو ازت می گیرم… آخه این چه وضعشه؟!
چه جالب و متفاوت!!
انواع نافرمانی ها را تجربه خواهند کرد!
روز به روز بر ذلتشان افزوده خواهد شد!
واقعاً امروز آمریکا خوارترین دورانش را پس از حماسه تسخیر لانه جاسوسی اش در تهران تجربه می کند.
راستی… گفتم لانه، یادم آمد بپرسم که چرا در بخش چهارم به جای “لانه” ننوشتید “لونه”؟! اینطوری که خیلی بهتر بود و بیشتر به “لوله” می آمد!
هر وقت وارد قطعه می شم و چشمم به این بیلبیلک رقصان می افته! روده کن می شم. نمی دونم حس خودتون چی بود موقع انتخاب تصاویر، تیتر، و موضوع؟!
میلاد!
آخه این جناب «CnH2n+2» بچه ی ناف تهرون که نیست، بگه لونه! اگه دقت کرده باشی، از پارافین های مقیم خلیج همیشه فارسه! و طبیعتا با لهجه ی خلیجی لونه می شه لانه!!
بالاخره یکی باید جای جناب کروبی رو پُر کنه دیگه!
http://www.rajanews.com/detail.asp?id=121282
خداییش دلم سوخت برای «CnH2n+2». ولی به نظرم اگر عشق اولش را ول نمی کرد و متعهد بود، اینجوری نمی شد…
در مورد آقای اوباما هم، که من فکر کنم گزینه های روی میزش شامل همین موارد می شود:
http://s2.picofile.com/file/7334226662/obama2.jpg
چه بازی می کنه این بارسا، و مشخصا مسی.
ولی حیفه که تیم میلان حذف بشه. فعلا که یک نیمه ی دیگه مونده، و احتمالا داداش حسین هم دارند بصورت تحلیلی، بازی رو نگاه می کنند!
رهبر ایران با یک سخنرانی، این ور سال، گزینه نظامی را از میز تو برمی دارد، با یک سخنرانی، هنگام سال تحویل، کاری می کند تعداد مهمی از کشورها از لیست تحریم نفت ایران خارج شوند، با یک سخنرانی، اون ور سال، گزینه تحریم را عملا و رسما از میز تو برمی دارد؛ سئوال اینجاست که میز اتاق بیضی، اگر مال کاخ سفید است، پس چرا چینش گزینه هایش رسما دست جمهوری اسلامی است؟!
کسی ادعا نمی کند خامنه ای، علی است اما افتخار علی در این زمانه خامنه ای است. فرزند زهرا، خامنه ای است… تازه دنیا فهمیده امام چه می گفت… ما تازه داریم می فهمیم که خمینی چرا گفت: “خامنه ای لیاقت رهبری دارد”. نمایندگان ما ملت در خبرگان، منّت خامنه ای را کشیدند تا رهبری را قبول کند. رهبر ما مثل بعضی ها نبود که هر روز خواب ببیند برای رهبری…
ممنون. عالی بود. در پناه حق باشید!
به به!! می بینم که بعضی ها حضورشون محسوس شده:)
داداش حسین! سلام
خیلی باحالی! دست کمی از شیمی نداریا!
دیروز آقای امیرحسین فردی رو دیدم؛ یاد نوشته ی شما درباره ایشان افتادم…
طنز یعنی این!
گاهی متحیر می شوم که این قبیل سوژه ها و پردازش اش، چگونه به ذهن تان می رسد؟! جمله جمله اش طنازانه و بامزه بود.
اوباما همه جور خباثتی در پرونده اش بود، جدایی انداختن بین عاشق و معشوق هم که به جرایم اش اضافه شد! خیلی خوب و دقیق اشاره کردید به وضعیت این روزهای نظام سلطه. آخر بدبختی و فلاکت تا کجا؟!
عاااااشق شماره شیش ام!!
خیلی باحال بود!