هم «امیرخان» هم «امیرخوان»/ تو خانی نبودی که من دیده بودم!

طرح جلد آخرین شماره «کیهان بچه ها» به مدیرمسئولی امیرحسین فردی

طرح جلد اولین شماره «کیهان بچه ها» در فراق جان سوز امیرخان

پشت جلد شماره ۲۸۲۱ مجله پرخاطره و به یاد ماندنی «کیهان بچه ها»

سهم من از «کیهان بچه ها» همین چند صفحه است

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ سروده: محمود لشکری

روز شنبه، کنار این میدان، چشم هایم چرا شده گریان؟/ نکند عینکم خطا دیدی؟ به خطا ماتم و عزا دیدی؟/ نکند که به خواب خوش رفته، در کند خستگی یک هفته/ می شود در هوای اردیبهشت، خبری این همه سیاه نوشت؟!/ می شود فصل آخر قصه، باشد این گونه تلخ و پر غصه؟!/ توی فکرم که عابری رد شد، آمد و خواند و حال او بد شد/ چیزها که خبر نمی خوانند، به نظر می رسد که می دانند!/ به نظر می رسد که هر چیزی، رفته در حالت غم انگیزی/ روزنامه که کار او خبر است، چشمش از این خبر، همیشه تر است/ باورم می شود چه ها رفته، «روح کیهان بچه ها» رفته/ پدر قصه های ساده و خوب، کرده یک روز خسته غروب/ آخر قصه که ورق می خورد، قصه گو خسته بود و خوابش برد!/ دست من نیست، آه… کم رویم، به جهان تسلیت نمی گویم!/ می روم پیش بچه ها باشم، تا شریکی در این عزا باشم/ می روم بغض اگر امان بدهد، در دل ناله ها صدا باشم؛/ پدر خوب بچه ها! «فردی»، باورم نیست برنمی گردی

سروده ای از «دیوونه داداشی»

می شود در هوای اردیبهشت… “هم «امیرخان» هم «امیرخوان» نوشت”/ خان یا خوانی… زوج یا فردی… می شود زندگی کرد چون «فردی»!/ می شود ساده زیستن را ساخت… نسخه پیچید، بدون ساخت و پاخت!/ می شود خان بود، موبایل نداشت… مبل و ماشین و بیت المال نداشت!/ تکیه داد، خشتی را خراب نکرد… داشت “پشتی” و پشت به انقلاب نکرد!/ می شود اهل “پیش گویی” نبود… خانِ میدانِ “فتنه جویی” نبود!/ همیشه در دسترس، یا دمِ دست… می شود هم، با این و آن، نبست!!

سروده ای از «قاصدک منتظر»

افسوس ز گلزار هنر داعیه داری به سفر رفت، از باد خزان روز بهاری به سفر رفت؛ پرسیدم از آن کودک کیهان پدرت کو؟ گفت خالق من خالق چندین اثر نیک دگر رفت؛ هر چند زوالی نبود بهر گلستان هنر، لیک، با رفتن «فردی» ز هنر اندکی از نور بصر رفت؛ هرگز نرود خاطره ی خوبی اش از سینه یاران، یادش به دل است! ظاهرا از پیش نظر رفت؛ یک بار دگر “قاصدک” از نو بسراید، صد حیف ز گلزار هنر داعیه داری به سفر رفت

تقدیم به همسر وفادار و ۴ فرزند عزیز امیرحسین فردی

حرف بی حرف؛ در روزگاری که بزرگی آدم ها به کیفیت موبایل شان بستگی دارد، زنده باد امیرحسین فردی که اصلا موبایل نداشت! موبایل نداشت، اما همیشه در دسترس بود! بعضی از ما، فقط موبایل مان آنتن می دهد! و فقط موبایل مان را شارژ می کنیم! اما امیرخان، تنها خانی بود که موبایل نداشت! ایرانسل، تالیا، همراه اول، حتی رایتل، هیچ کدام نتوانستند امیرخان را اسیر این زندگی مدرن کنند! بی موبایل… آری! بدون موبایل هم می توان زندگی کرد! حتی می توان فردی در مایه های امیرحسین فردی بود، اما از نظام، نه راننده قبول کرد، نه ماشین! زنده باد اتوبوس شرکت واحد! می گفت: «یک روز اگر سوار اتوبوس شرکت واحد نشوم، دلم برای مردم تنگ می شود!» همیشه نفر بغل دستی اش، توده های مردم بود! می گفت: «زندگی در تعریف من، یعنی گوش دادن به حرف های نفر بغل دستی صندلی اتوبوس!… زندگی یعنی همین چیزها!… تعهد یعنی با پایین ترین مردم پریدن! و الا چیزی که زیاد است نویسنده انقلابی!» امیرخان به مردم پشت نکرد، چون اتفاقا به انقلاب پشت نکرد!!… و من از شما عذر می خواهم بابت این همه علامت تعجب! امیرخان تا «پشتی» داشت، روی مبل ننشست! خانه اش هست! خانه امیرخان مبل نداشت! مبل، موبایل، اتومبیل، راننده، بیت المال… و احساس تکلیف! شور شوراها، هیچ وقت امیرخان را نگرفت! باری که برای لیست، دنبالش بودند، گفت: «احساس تکلیف کرده ام که در همین کیهان بچه ها، به بچه ها خدمت کنم!» می گفتیم: «امیرخان! آخر موبایل لازم تان می شود؟» می گفت: «من یا حوزه ام، یا کیهان بچه ها، یا جوادالائمه، یا خانه!» امیرخان بود دیگر! این جور نسخه ها را فقط برای خودش می پیچید! بعضی ها نسخه ساده زیستی را برای مردم می پیچند، اما به خودشان که می رسد می پیچند!! امیرخان تنها خانی بود که زندگی ساده ای داشت. ساخت و پاخت، با روحیات امیرخان نمی ساخت! با این و آن نمی بست! وام هم اگر می گرفت، مثل نفر بغل دستی اش در اتوبوس بود! امیرخان تنها خانی بود که چند سال پیش از فلان بانک، تقاضای ۱۰ میلیون تومان وام کرد! خان ها وام نمی گیرند! ارث خاندان شان را می گیرند! طرف، امیرخان را شناخت! گفت: «الان وام دم دست، وام تعمیر خانه است. بیا این برگه را پر کن و وامت را بگیر!». امیرخان تنها خانی بود که برگه را نگاه کرد و قید وام را زد! قید وام را زد و گفت: «من این وام را برای تعمیر خانه نمی خواهم، برای مصرف دیگری می خواهم… بگیرم، می شود دروغ!» خب می گرفتی حالا امیرخان! اصلا می گرفتی و خانه ات را تعمیر می کردی! من خانه ات را بارها دیده بودم! نیاز به تعمیر داشت! یعنی می خواستی دستی به سر و رویش بکشی، نیاز به تعمیرش هم جور می شد!! این همه البته از چشم من است! از چشم شما، خانه ات هیچ حرف نداشت! تازه، تکیه داده بود به خشت خشت دیوار پشتی مسجد جوادالائمه! صدای اذان! صدای موذن! الله اکبر! تو خانی نبودی که من دیده بودم! خان هایی که من دیده بودم، همه ویلا داشتند! همه ویلا دارند! من خانی می شناسم که وقتی احساس تکلیف می کند، «کیهان بچه ها» درنمی آورد! فتنه می کند، بلکه پدر انقلاب را درآورد! چند شب پیش حاج حسین شریعت در «گفت و شنود» کیهان، گوشش را گرفت! خانی که من می شناسم، طلبکار است از بچه های انقلاب! از بچه های خانی آباد! از بچه های کیهان بچه ها! از نفر بغل دستی صندلی اتوبوس! خانی که من می شناسم، اهل «پیش گویی» است! قبل از اینکه فتنه بکند، فتنه را پیش گویی می کند!! خانی که من می شناسم، «خان زاده» دارد که به اشتباه «آقازاده» صدای شان می زنند! حال که بساط پیش گویی گرم است، بگذار ما هم یک پیش گویی بکنیم! اگر باز هم حضرات خان بخواهند وارد میدان فتنه شوند، ما با قلم و قدمی به مراتب غلیظ تر، برنده تر، محکم تر و طوفانی تر از «نه ده» به صحنه خواهیم آمد! برای سرخ کردن صورت اشراف، سیلی صندوق آرا آماده است! ما برای این نوازش (!) هم سرمان درد می کند، و هم بالاتر، به شدت احساس تکلیف می کنیم!! این هم از پیش گویی ما… اما امیرخان! گفتم که؛ «تو خانی نبودی که من دیده بودم!» تو مهربان بودی! ملایم تر از نسیم! دیدنی تر از باران! دل سبلان تنگ می شود برایت! چه بد شد که رفتی، اما چه خوب که اردیبهشت رفتی! امیرخان! در رمان «اسماعیل» از خال «علی خالدار» نوشتی، اما خال صورت خودت چیز دیگری است. ناز بهتری دارد! محرمانه با تو، از این خال، سخن ها گفته بودم. یادت هست؟! تو باید هم به خال می زدی و اردیبهشت می رفتی… حیف که «قطعه هنرمندان» یک «هنرمند الهی» می خواست، و الا جای تو «قطعه ای از بهشت» بود. جمله دوستان شهیدت اردیبهشتی اند! سنگ مزارشان هست! نمی دانم از میان آن همه شهید جوادالائمه، چه کسی تو را یارکشی کرد، اما عجب سلیقه خوبی داشت! نمی دانم «آن سوی هستی» چه جور جایی است، اما حتما در آن، تیر دروازه و زمین چمن پیدا می شود! یادت هست همیشه می گفتی؛ «آرزو دارم یک دست دیگر با پدرت فوتبال بازی کنم؟!» امیرخان! فقط مراقب جرزنی های بابااکبر باش! حالا قبل از بازی، نیم ساعت هم خودش را گرم نکرد، نکرد! حرکات کششی و سرد کردن بعد از بازی را هم پیچاند، پیچاند! وانگهی، گفته اند؛ «خون شهید، گناهانش را پاک می کند»، نگفته اند که جرزنی هایش را هم!! امیرخان! در «سمفونی خاطره ها» مانده ام با کدام عشق بازی کنم؟! ظهر عاشوراهایی که بعد از عزای امام حسین (ع) می رفتیم بهشت زهرا… آه می کشیدی و می گفتی؛ «تا شام غریبان، تنها جایی که این چند ساعت، آرام مان می کند، همین «قطعه ۲۶» است…». پارچه گروه ورزشی مسجد جوادالائمه را می بستی به محفظه مزار بابااکبر و بنا می کردی خاطره تعریف کردن…

حسین! باور می کنی هنوز هم از پدربزرگت حساب می برم! بچه تر که بودیم، گاهی توی ۳۰ متری جی، آجر می کاشتیم و گل کوچک می زدیم! موقع فوتبال، شیطنت را پدرت می کرد، شیشه در و همسایه را پدرت می شکست، اون وقت، خودش می رفت بالای تیر چراغ برق، پدربزرگت بنا می کرد دنبال من!! من از اکبر ۴ سال بزرگتر بودم و سر همین بزرگتری، همیشه کاسه کوزه ها سر من می شکست! اکبر پشت تیر چراغ برق قائم می شد، حرفش را از پدربزرگت من می شنیدم!! یک بار به قصد تلافی، همین که اکبر را سر ۳۰ متری جی دیدم، رفتم دنبالش! فهمید! باز رفت پشت تیر چراغ برق قائم شد!! انصافا قشنگ هم قائم می شد! تا رفتم دنبالش، دیدم تیر را گرفته و دارد می رود بالا!! دیوار راست را می رفت بالا، اینکه تیر چراغ برق بود! خواستم تیر را بگیرم و من هم بروم بالا که دعوایش کنم، دیدم پرید خر پشته خانه حمید ریاضی اینا! ۱۰ دقیقه صبر کردم، نیم ساعت صبر کردم، بیرون نیامد که نیامد! ظاهرا پریده بود توی حیاط! ناچار در خانه را زدم! حاج آقا ریاضی در را باز کرد و گفت: هیس! اکبر اومده اینجا، خسته است، گرفته خوابیده!!

قبل از انقلاب، وسط یک بازی رسمی، چند هیچ عقب بودیم، که بین ۲ نیمه رفت پیش داور و خیلی جدی گفت: ببین! اوت و اوت دستی و کرنر و هند و آفساید و کلا همه چی را به نفع اونا بگیر، در عوض فقط چند تا پنالتی به نفع ما بگیر!

یک بار وسط بازی، توپ را برد دم نقطه کرنر و بدنش را بین توپ و بازیکنان حریف حائل کرد! ما یک هیچ جلو بودیم، اما نیم ساعت تا پایان بازی مانده بود. باور می کنی کل نیم ساعت نتوانستند توپ را از پدرت بگیرند؟! جالب اینکه ما خودمان هم دیدیم این وقت کشی خیلی ضایع است؛ ۵ دقیقه آخر خودمان جلوتر از بازیکنان حریف سعی می کردیم توپ را از اکبر بگیریم، نمی داد که نمی داد!

توی یک بازی، گلر حریف خیلی سمج بود! هر چه می زدیم و هر چه تک به تک می شدیم، می گرفت. مثل گربه شیرجه می زد! آخرای بازی، پشت ۱۸ قدم، اکبر چند تا روپایی زد و توپ را با مهارت انداخت داخل لباسش… و دوید طرف دروازه حریف! ۲ قدم مانده به دروازه، توپ را از لباسش درآورد و شوت کرد و گل شد! خنده دار اینکه داور گل را قبول کرد!!

یک بار برای مبارزه با خان ها رفته بودیم کهنوج. پدرت هم آمده بود. آنجا خان قلدری بود که تسلیم نیروهای انقلابی و کمیته نمی شد و مدام به مردم محروم، ظلم و ستم می کرد. در کهنوج، خانه خان را شناسایی کرده بودیم که یک وقت دیدیم اکبر نیست! این طرف را بگرد، آن طرف را بگرد! من به اصغر آبخضر گفتم: «پیدا کردن اکبر، وقت مان را دارد می گیرد. بهتر است اول برویم خان را بگیریم، بعد ان شاء الله، اکبر هم پیدا می شود». به هر زحمتی بود وارد خانه خان شدیم. رفتیم طبقه بالا. دیدیم اکبر و خان ۲ تایی با هم ول داده اند جلوی تلویزیون، دارند تخمه می شکنند و فیلم نگاه می کنند!! آقا! من هنوز هم نفهمیدم اکبر چه جوری قبل از ما وارد خانه خان شد و چه جوری باهاش رفیق شده بود که ۲ تایی لم داده بودند جلوی تلویزیون؟!

مادرم خیلی اکبر را دوست داشت. وقتی پدرت شهید شد، اصلا رو نداشتم این خبر را به مادرم بدهم. بعدا که از در و همسایه فهمید، خدابیامرز کلی دعوا کرد؛ «پس چرا خبر شهادت اکبر را به من ندادی؟!» اکبر موذن و روضه خوان مسجد بود و صدایش همیشه در حیاط خانه ما می پیچید. حتی تا همین اواخر که مادرم زنده بود، هر وقت از مسجد صدای نوحه و عزا می آمد، بنا می کرد از اکبر گفتن.

حسین! اصلا ممکن نیست یک شبانه روز بر من بگذرد، و در آن دقایقی یاد پدرت نباشم!! فردای شهادت اکبر، من و مخملباف متنی در کیهان نوشتیم؛ مشترک! پس فردایش من متن دیگری نوشتم که طولانی تر بود و حالت نجوا گونه داشت. باور می کنی هنگام نوشتن متن، این نوحه «گلبرگ سرخ لاله ها» دقیقا با همان صدای اکبر، روح و روانم را آرام می کرد؟! با همین گوش می شنیدم، نه اینکه بگویی الهام و این جور چیزها!! می شنیدم و اشک می ریختم و می نوشتم… مادرم گفت: چته امیرحسین؟! گفتم: گوش کن! صدای اکبر می آید…

یادش به خیر! شب ۱۲ بهمن ۵۷ جمع شده بودیم در مسجد. یک وقت دیدیم پدرت با چند تا جارو و دستمال پارچه ای دارد می آید. گفتیم: اینها برای چیست؟ گفت: فردا امام در مسیر بهشت زهرا از محله ما هم رد می شود. چند تا چند تا تقسیم شویم، یک گروه داخل مسجد را تمیز کند، یک گروه حیاط مسجد را، یک گروه کوچه را، یک گروه خیابان را… آن شب تا صبح نخوابیدیم!

پدربزرگت از مکه، یک دوربین فیلمبرداری سونی برای اکبر سوغاتی آورده بود. از این حرفه ای ها. آورد دوربین را به من داد و گفت: «من می خواهم بروم جبهه، تو این را ببر بگذار در حوزه هنری، آنجا بیشتر به درد می خورد!»

–  روزی که تو به دنیا آمدی، آمد حوزه… و خوب یادم هست دستش شیرینی ناپلئونی بود!! اتفاقا از همه بیشتر مخملباف خورد! در فتنه ۸۸ خطاب به محسن نوشتم: تو حق هیچ چی را نگه نداشتی، حتی حق آن شیرینی را!

من اگر بخواهم فقط خاطرات حمام عمومی هایی را که بعد از فوتبال، با اکبر می رفتیم تعریف کنم، خودش یک کتاب قطور می شود! حالا کتابخانه و مسجد و حاج آقا مطلبی و نماز جماعت و فوتبال و… دعواهای پدربزرگت بماند! اکبر خودش در خانه، کتابخانه خوب و پر و پیمانی داشت. من از اکبر چند سال بزرگتر بودم و اکبر هم از مابقی بچه ها، همین حدود بزرگتر بود. در ایران کاوه و حوزه هنری و خود مسجد آنقدر مشغول بود که خیلی وقت نمی کرد کتابخانه بیاید، اما هر کتابی که می خرید ۲ نسخه می خرید. یکی اش را می داد کتابخانه مسجد. روزی که داشت می رفت منطقه، به من گفت: «تو سنگر کتابخانه را حفظ کن! جبهه تو همین قلم و کاغذ است. جهاد تو مهم تر است! آوازه این مسجد هنوز به گوش ها نرسیده… به گوش امام نرسیده… می رسد! تو مسئولی…».

شنبه تشییع، با آن ۲ تا عصایی که زیر بغلم بود، خب! نا نداشتم. گوشه ای ایستاده بودم و خیلی آرام، خیلی آهنگین نجوا می کردم؛ «امیرحسین فردی!… خداحافظ»، اما حقش بود بلند بگویم، داد بزنم؛ «امیرحسین فردی!… خداحافظ». پدرم رفت، او نوشت… او رفت، پدرم باید بنویسد… از «شاهد»، همان به که «شهید» بنویسد… من پدرم درمی آید بخواهم از امیرخان بنویسم. سخت است. روزی به امیرخان گفتم: «چرا همه به شما «امیرخان» می گویند؟!» روزی که نه! راستش را بخواهید از همان بچگی، سالی یک بار این سئوال را از امیرخان می پرسیدم! از همان موقع که با کمترین سن ممکن، شاید ۷ سال، شاید ۸ سال، ساکم را روی دوش می انداختم و می رفتم جلسات فوتبال امیرخان. تیم مسجد جوادالائمه. آن ایام سن من به مسابقات قد نمی داد، اما توی تمرین، همیشه امیرخان مرا می کشید و اصول مقدماتی فوتبال را با دقتی مضاعف به من یاد می داد. تیم مسجد پر بود از بازیکنان اسم و رسم دار. از غلام فتح آبادی بگیر تا حسین فرکی و بهتاش فریبا و خیلی های دیگر من جمله اصغر اکبری. بعضی ها هم بودند که در عالم فوتبال، چندان اسم و رسمی نداشتند اما خداوکیلی بازیکن بودند، و هیچ کم از ستاره های تیم نداشتند؛ حسین شمس، اصغر آبخضر، محمد احمدی، محمد متین فر، نبی بابایی، سعید ریاضی، مصطفی آجورلو، منوچهر امینی خو… خیلی ها، خیلی ها! امیرخان در این تیم رویایی، که علی رغم سن و سال بالای دوستان پدرم، هنوز پا بر جاست، -ولو به شکل غیر حرفه ای!- هم کاپیتان بود و هم مربی. خوب یادم هست امیرخان گاهی اوایل تمرین، بچه ها را دور خودش جمع می کرد و تذکر می داد؛ «همه تیم ما را به بازیکنان شهیدش می شناسند. به احترام دوستان شهیدمان، بیاییم در وهله اول اخلاق را رعایت کنیم و بعد هم منظم باشیم… صلوات بفرستید». این، اخلاق امیرخان بود که هم بعد از صحبت، و هم بعد از نرمش، از ما صلوات می گرفت. تیم مسجد جوادالائمه، جاهای مختلفی تمرین می کرد. از زمین چمن ورزشگاه درفشی فر گرفته تا زمین شماره ۲ ی استادیوم آزادی، از زمین مجهز ورزشگاه اکباتان گرفته تا زمین خاکی های اطراف فرودگاه مهرآباد… که هر وقت طیاره رد می شد، من خل و چل، توپ را طرف آسمان شوت می کردم، بلکه بخورد به هواپیما!! در این تیم، بازی چند نفری، بیش از همه به دل من می نشست؛ در وهله اول خود امیرخان! حقا که خان و بزرگ و رئیس و مربی و معلم و استاد تیم بود. امیرخان اغلب بک راست بازی می کرد. از آن مدافعانی بود که بیشتر با عقل شان دفاع می کردند تا احیانا تکل و حرکات خشن! داخلی ها را بی خیال، اما از خارجی ها مثال بزنم؛ مثل فرانکو باره زی یا پائولو مالدینی یا یه جورایی اندی برمه آلمانی. امیرخان جلوی مهاجم حریف، طوری گارد می گرفت که طرف، بدترین و بی خودترین راه ممکن را برای فرار داشته باشد. قسمت باقالی های زمین! دم اوت، آنهم بی تعادل! استاد بازی خوانی بود و خیلی راحت توپ را از بازیکن حریف می قاپید. توپ را می قاپید و بنا می کرد از همان لب خط حرکت کردن. من این را در قیاس با بازیکنان ملی پوش کشورمان می خواهم بنویسم؛ در دریبل دو طرفه هیچ کس روی دست امیرخان بلند نمی شود! این نوع دریبل را شگرد داشت. آن زمان که هنوز اسمی روی این دریبل نگذاشته بودند، امیرخان خدای دریبل دو طرفه بود. توپ را از این طرف بازیکن می انداخت و از آن طرفش می رفت و بعد هم یک سانتر دیدنی… و گل! باری نزد یکی از عموهایم از بازی امیرخان تعریف کردم و گفتم؛ «انصافا جای بازی امیرخان استقلال پرسپولیس است!» گفت: «اتفاقا هم قبل از انقلاب، هم بعد از انقلاب، امیرخان چند بار از تیم تاج پیشنهاد داشت». یک بار از خود امیرخان پرسیدم که چرا نرفتی؟! جواب داد: «می رفتم تاج، چه کسی کتابخانه مسجد را اداره می کرد؟!… کتابخانه مسجد جوادالائمه چند هزار نفر عضو دارد! ده ها برابر گنجایش صحن خود مسجد! می رفتم تاج یا استقلال، تکلیف بچه های مردم چه می شد؟!… تکلیف «کیهان بچه ها» چه می شد؟!… یک روز دیدم هم تاج دارد مرا صدا می زند، هم انقلاب! من اما به ندای انقلاب، به ندای امام، به ندای پابرهنه ها، به ندای کتاب و به ندای کتابخانه جواب مثبت دادم، بی آنکه فوتبال را فراموش کرده باشم!» آ…..ه! امیرخان، امیرخان، امیرخان. آخرین بار که از امیرخان پرسیدم؛ «اصلا چرا به شما امیرخان می گویند؟!» رندی کرد و گفت: «من “امیرخوانم”، نه “امیرخان”!! در سفره من، نون و پنیر نیست، نون و القلم است!!» نون و القلم و مایسطرون… اگر هر نوقلمی، با کتابی بزرگ می شود، من در لا به لای سطور مه آلود «کوچک جنگلی» بزرگ شدم. امیرخان، تنها خانی بود که از غم و غربت «میرزا» نوشت. امیرخان، «میرزا بنویس» نبود، «میرزا نویس» بود!… و من و ما همان بچه های کیهان بچه ها بودیم. وعده ما، سه شنبه ها کنار دکه روزنامه فروشی بود. آتاری و اینترنت و پلی استیشن و وبلاگ و فیس بوک و دکمه های کیبورد ما کیهان بچه ها بود. اتاق چت روم ما، دفتر کیهان بچه ها بود. ما برای کیهان بچه ها کامنت نمی گذاشتیم، دل مان را می گذاشتیم! کیهان بچه ها برای ما درمی آمد. امیرخان به عشق ما، قید تاج را زد! کیهان بچه ها نبود، الان امیرخان ۲۰ تا رمان داشت، نه همین چند تا! چه می گویم که برای ما، هر شماره کیهان بچه ها، خودش حکم یک رمان را داشت! رمانی که هر هفته، و به روز نوشته می شد! به روایت درست کلمه، امیرخان ۲۸ سال در کیهان بچه ها مدیرمسئول بود. بیشتر از ربع قرن! ما بچه ها، ریش امیرخان را سفید کردیم! کار برای ما بچه ها، ریش امیرخان را سفید کرد! اگر فکر می کنید گرداندن کیهان بچه ها کار راحتی است، لطفا چند خط برای بچه ها متنی بنویسید که بفهمند!! نه ۲۸ سال، فقط چند خط! کیهان بچه ها فرهنگی ترین میراث بچه های انقلاب است… و امیرخان زنده است، چون کیهان بچه ها زنده است. هنگام وداع، آثار هر آدمی، با خالق آن خداحافظی می کند. سلام و خداحافظی، شرط ادب است. دلی بسته بود به امیرخان، کیهان بچه ها. بی خود که نیست! «کیهان بچه ها» موجود زنده و با معرفتی است که آمار رفتن امیرخان را داشت! می گویی نه، آخرین شماره کیهان بچه هایی را که امیرخان درآورد، نگاه کن! طرح روی جلدش را ببین! مدادی است که دارد پرواز می کند… بعد، دقت کن روی عنوان این نسخه؛ «کیهان بچه ها/ سال پنجاه و هفتم»! نه پنجاه و ششم و نه پنجاه و هشتم، دقیق ۵۷! باز هم دقت کن! «کیهان بچه ها/ شماره ۲۸۲۰»! ۲۸ اولی دارد می گوید؛ امیرخان! ممنون که ۲۸ سال برایم زحمت کشیدی و مرا از آب و گل درآوردی… و ۲۰ دومی دارد به ازای این تلاش ۲۸ ساله، نمره ۲۰ به امیرخان می دهد. دیگر با چه زبانی باید تشکر کند از امیرخان، کیهان بچه های نازنین؟! اگر چه مجروح و غمگین و ناراحت، باورم بر این است کیهان بچه ها «روح» دارد… گفت: «باورم می شود چه ها رفته ها، “روح کیهان بچه ها” رفته؛ پدر قصه های ساده و خوب، کرده یک روز خسته غروب».

در «محراب کتاب» حقا که امیرخان پیشنماز بود. نمایشگاه کتاب، بی امیرخان نمی چسبد! فوتبال، بی امیرخان نمی چسبد! دریبل دو طرفه، بی امیرخان نمی چسبد! حتی قهرمانی تاج سابق، بی امیرخان نمی چسبد! خوش به حال قطعه هنرمندان! خوش به حال کیهان بچه ها، چاپ آسمان! خوش به حال شهید مسعود رضوان! گمانم این روزها، خوش حال ترین ستاره هستی، شهید حبیب غنی پور است! «دبیر جشنواره ادبی شهید غنی پور» این بار زندگی را دریبل دو طرفه زد! همه ما را!… و به جای توپ گرد، خودش وارد دروازه شد! خودش گل شد! فقط دعا دعا می کنم که آن سوی هستی، «تیر چراغ برق» نداشته باشد!! با «حمام عمومی» مخالفتی ندارم!! امیرخانی که من می شناسم، بابااکبری که من می شناسم، الان دارند با هم گل کوچک بازی می کنند!! بی هیچ هراسی از گیر دادن های پدربزرگ!! یک بار در حمام سالن ورزشی کیهان، از همان زیر دوش به امیرخان گفتم: الان کسی اینجا نیست، بده پشتت را لیف بکشم!!… گفت: شامپو داری؟! اگر داری، از همین بالای در بنداز، می گیرم! گفت: اکبر هم زانویش خراب بود، تو هم زانویت خراب است! گفت: زانوی خودم هم چند وقت است گاهی قفل می کند! گفت: زانوی رسول فلاح پور هم خراب است! گفت: هر وقت «سالی سیلات» به پایم می مالم، از بوی گندش یاد اکبر می افتم! گفت: هر وقت عطر به خودم می زنم، از بوی خوبش یاد اکبر می افتم! گفت: تا به حال زیر دوش آب گرم، گریه نکرده بودم که کردم!! یادش به خیر! حمام نسترن، من پشت اکبر را لیف می کشیدم، اکبر پشت مرا!! اکبر هی می گفت؛ «خشک!» صاحب حمومی می گفت: درد خشک! کوفت خشک!

امیرخان قبل از هر چیز، یک «آدم» بود. بعضی ها امیرخان را یک فوتبالیست خوب می شناسند، بعضی ها یک نویسنده خوب، بعضی ها یک نویسنده متعهد خوب… بعضی ها یک همسایه خوب… امیرخان اما آدم بود. «آدم خوب». «انسان سلیم النفس». این روزها انقلاب اسلامی، اصول گرا و اصلاح طلب و گروه و دار و دسته و مدعی و مهر پرتاب کن، زیاد دارد، لیکن آنچه تمنا می دارد، «آدم» است. امیرخان، «آدم انقلاب» بود. «عمار»، «آدم علی (ع)» بود. «سیدعلی» آدم می خواهد. بعضی ها بی هیچ تلاشی برای آدم شدن، «مومن و حزب اللهی» شده اند… البته راستش را بخواهی نشده اند! هم چنان که اولین آفت بصیرت، «منیت» است، اولین شرط بصیرت، «آدمیت» است. امیرخان در درجه اول خودش را ساخته بود، بعد کتابخانه بی همتای مسجد جوادالائمه را. در فتنه ۸۸ این نفس امیرخان نبود که با آن همه نرمش و ملاطفت و مهر و خضوع، یک باره علیه مخملباف شورید! آن نامه تاریخی، کار «آدم خودساخته انقلاب» بود. امیرخان با بصیرتش، با آدمیتش علیه فتنه بود، نه با نفسش! امیرخان، همان آدمی که در اوج دوم خرداد می گفت: «من یک سانت از کاغذ پوسیده، بی خود، به درد نخور، زبر و کاهی کیهان را به این ورق ترگل ورگل روزنامه های زنجیره ای نمی دهم»، همان مدیرمسئولی بود که برای انتخاب طرح جلد کیهان بچه ها، بسیار وسواس داشت. شنبه تشییع، مجید ریاضی می گفت: امیرخان آمد حوزه و خبر شهادت پدرت را به رسول (ملاقلی پور) و مجید مجیدی داد. خدا رحمت کند رسول را… اتفاقا نشسته بود روی همین سکو که پیکر امیرخان را گذاشته اند. بنا کرد بلند بلند گریه کردن. جوشی بود و تاب همچین خبرهایی را نداشت. بعد نمی دانم چه شد بنا کرد بلند بلند خندیدن! خنده در حد قهقهه… امیرخان گفت: هیچ معلومه چه مرگته رسول؟! رسول گفت… (شوخی های مرحوم ملاقلی پور، بدی اش همین است دیگر! نمی شود نوشت! پای جماعت حورالعین در میان است!! البته نه فقط پا، بحث همه اندام است!!) شنبه تشییع، از همه روزی بیشتر فهمیدم که مشکل امیرخان، «تنگی نفس» نبود! «تنگی قفس» بود! امیرخانی که بالای دماوند و سبلان، نفس کم نمی آورد، کم آورده بود از این همه بی آسمانی! از این همه دود! دغل و دروغ! مبل و موبایل و اتومبیل! شنبه تشییع، از همه روزی بیشتر فهمیدم که ادبیات انقلاب اسلامی، عصای دستش را از دست داد. امیرخان، بزرگ بود، خیلی بزرگ! خانی که پیشنهاد تاج را رد کرد، امیر ما بود… خال قشنگی داشت روی گونه اش. می گفت: هر وقت وارد اتاقم در کیهان بچه ها می شوم، اول دقایقی با گل و گیاه اینجا حرف می زنم و به ایشان رسیدگی می کنم. من می روم، اما همین ها می مانند و داستان و بچه ها و کیهان بچه ها… فقط این حرف را از امیرخان داشته باش که: «هیچ نویسنده ای، دانای کل هیچ قصه ای نیست… دانای کل همه قصه ها خداست». راستی امیرخان! چرا به شما می گویند امیرخان؟!… آخر می دانی! «تو خانی نبودی که من دیده بودم»!

وطن امروز/ ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    بسم الله…

    اول “آبنبات” بعد هم “کیهان بچه ها”، یحتمل بعدی هم کارتون فوتبالیست ها!
    کلا رفتی تو فاز نوستالژی!

  2. سیداحمد می‌گوید:

    صلواتی نثار روحشان کنیم…

  3. حمیدمولوی می‌گوید:

    کودکان مظلومترین قشر این کشور هستند. هر وقت به کودکان احترام گذاشتیم بدانیم که بیست سال دیگر به جایی می رسیم. وقتی پیامبر اول به کودکان سلام می دادند و تاکید کردند که این امر یک سنت شود، به نظر بی محبت ها و بی توجهی ما کاملا معلوم است. به امید کیهان بچه های دیگر…

  4. احمدرضا می‌گوید:

    سلام؛ این سایت خیلی دیر به روز میشه. این روزها ما به روشنگری انتخاباتی نیاز داریم برادر.

  5. ققنوس19 می‌گوید:

    بسم الله الرحمن الرحیم [گل]

    اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم [گل]

    با سلام و احترام – خدا قوت همسنگر [گل]

    آقای قدیانی بزرگوار!

    ما مشتاقانه منتظر معرفی کاندید های ولایت مدار و پیرو خط امام خمینی و امام خامنه ای هستیم! به دیگران هم آدرس وبلاگ شما را داده ایم!!!

    موفق باشید! التماس دعا – یا حق [گل]

  6. به جای امیر می‌گوید:

    شکسته نفسی! (گفت و شنود)

    گفت: سایت یکی از نامزدهای احتمالی ریاست‌ جمهوری از قول وی نوشته است؛ «من هیچ‌وقت قاطع نگفتم که نمی‌آیم، چرا که نمی‌دانم در آن صورت جواب خدا، امام و مردم را چه می‌توانم بدهم»؟
    گفتم: در جریان فتنه آمریکایی- اسرائیلی ۸۸، فتنه‌گران مورد حمایت همین آقا، به ساحت مقدس حضرت امام‌حسین(ع)، اهانت کردند، تصویر مبارک حضرت امام(ره) را پاره کردند. قید اسلام را از جمهوری اسلامی حذف کردند، به نفع آمریکا و اسرائیل شعار دادند و… ولی این آقا به فکر نبود که جواب خدا و امام و مردم را چه بدهد؟!
    گفت: چه عرض کنم؟! مثل اینکه دنیا برای بعضی‌ها بدجوری وارونه شده است؟!
    گفتم: شخصی در حال مناجات می‌گفت؛ خدایا مرا نیامرز! خدایا از سر تقصیرات من نگذر، خدایا مرا مشمول عفو خود قرار مده!… از او پرسیدند این چه نوع دعا کردن است؟ و طرف گفت؛ هیس! دارم شکسته نفسی می‌کنم!

  7. قاصدک منتظر می‌گوید:

    افسوس ز گلزار هنر داعیه داری به سفر رفت
    از باد خزان روز بهاری به سفر رفت
    پرسیدم از آن کودک کیهان پدرت کو؟
    گفت خالق من خالق چندین اثر نیک دگر رفت
    هر چند زوالی نبود بهر گلستان هنر، لیک
    با رفتن «فردی» ز هنر اندکی از نور بصر رفت
    هرگز نرود خاطره ی خوبی اش از سینه یاران
    یادش به دل است! ظاهرا از پیش نظر رفت
    یک بار دگر “قاصدک” از نو بسراید
    صد حیف ز گلزار هنر داعیه داری به سفر رفت

  8. سید می‌گوید:

    داش حسین، دمت گرم. حال کردم با اون قسمت خرفت ماجرا!!

  9. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    پس رمان اسماعیل، کار ایشون بوده. عجب! خدا رحمتش کنه.
    مشتری پیش گویی هات شدم. بازم از این کارا بکن! حالا اگه یک مقدار
    قسمت اکشنش رو غلیظ تر کنی، ممنون میشم!

  10. سلام علیکم؛
    خوبان می روند آیا کسی هست تا جایگزینشان شود؟
    عرض تسلیت!

    به روزم…

  11. عمار می‌گوید:

    اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

  12. سیداحمد می‌گوید:

    “بعضی ها نسخه ساده زیستی را برای مردم می پیچند، اما به خودشان که می رسد می پیچند!!”

    قشنگ گفتید!

  13. شیدا می‌گوید:

    این بار باید آن سیلى را قبل از برپایی صندوق ها، به گوش آن “خرفت خان” و “خانزاده هاى مفت خورش” زد!
    راستى… آیا در اردیبهشت، بهشت زیباتر است؟!

  14. سیداحمد می‌گوید:

    “من خانی می شناسم که وقتی احساس تکلیف می کند، «کیهان بچه ها» درنمی آورد! فتنه می کند، بلکه پدر انقلاب را درآورد! دیشب حاج حسین شریعت در «گفت و شنود» کیهان، گوشش را گرفت! خانی که من می شناسم، طلبکار است از بچه های انقلاب! از بچه های خانی آباد! از بچه های کیهان بچه ها! از نفر بغل دستی صندلی اتوبوس! خانی که من می شناسم، اهل «پیش گویی» است! قبل از اینکه فتنه بکند، فتنه را پیش گویی می کند!! پیر خرفت است خانی که من می شناسم!”

  15. حنظله می‌گوید:

    سلام علیکم و رحمة الله

    به به! بوی قدیانی ۸۸ می آید!

  16. چشم انتظار می‌گوید:

    ما همه از بچگی، با هم هم دل بودیم و خودمون خبر نداشتیم! نمونه اش کیهان بچه ها…

  17. سیداحمد می‌گوید:

    “اگر باز هم حضرات خان بخواهند وارد میدان فتنه شوند، ما با قلم و قدمی به مراتب غلیظ تر، برنده تر، محکم تر و طوفانی تر از «نه ده» به صحنه خواهیم آمد! برای سرخ کردن صورت اشراف، سیلی صندوق آرا آماده است! ما برای این نوازش (!) هم سرمان درد می کند، و هم بالاتر، به شدت احساس تکلیف می کنیم!! این هم از پیش گویی ما…”

  18. ناشناس می‌گوید:

    خصوصى:
    پیشنهاد مى کنم یک اکیپ خوب از بچه هاى با استعداد قطعه مثل بیدارى اسلامى و قاصدک و… تشکیل بشه براى “نوازش خان و خان زاده”، آن هم با بمباران مطالب قوى در غالب شعرها و طنزهاى کوتاه که کاربردش در سطح شهرستانها و روستاها و نقاط مذهبى و جنوبى تهران باشد، کا ش مى شد همه دوستداران انقلاب روى چمران توافق مى کردند؛ ایشان تنها برگ برنده نوستالوژیک انقلاب است. اون تنها وزنه اى است که میشه باهاش روى خیلى ها رو کم کرد، اگه همه توافق کنند. می بینید که ولایتى هم جرات نکرد به خان بزرگ بگه فتنه گر! قالیباف هم نیروى خود خان است.

  19. عمار می‌گوید:

    پیر خرفت را خیلی خوب توصیف کردید.
    و البته خیلی خوب تر توجیح.
    اگر توجیح بشوند!!!

    “برای سرخ کردن صورت اشراف، سیلی صندوق آرا آماده است! ما برای این نوازش (!) هم سرمان درد می کند، و هم بالاتر، به شدت احساس تکلیف می کنیم!! “

  20. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    می شود در هوای اردیبهشت…
    “هم «امیرخان» هم «امیرخوان» نوشت”

    خان یا خوانی… زوج یا فردی…
    می شود زندگی کرد چون «فردی»!

    می شود ساده زیستن را ساخت…
    نسخه پیچید، بدون ساخت و پاخت!

    می شود خان بود، موبایل نداشت…
    مبل و ماشین و بیت المال نداشت!

    تکیه داد، خشتی را خراب نکرد…
    داشت “پشتی” و پشت به انقلاب نکرد!

    می شود اهل “پیش گویی” نبود…
    خانِ میدانِ “فتنه جویی” نبود!

    همیشه در دسترس، یا دمِ دست…
    می شود هم، با این و آن، نبست!!
    .
    .
    .

    “بگذار ما هم یک پیش گویی بکنیم!
    اگر باز هم حضرات خان بخواهند وارد میدان فتنه شوند، ما با قلم و قدمی به مراتب غلیظ تر، برنده تر، محکم تر و طوفانی تر از «نه ده» به صحنه خواهیم آمد! برای سرخ کردن صورت اشراف، سیلی صندوق آرا آماده است! ما برای این نوازش (!) هم سرمان درد می کند، و هم بالاتر، به شدت احساس تکلیف می کنیم!!
    این هم از پیش گویی ما…”

  21. سیداحمد می‌گوید:

    آفرین قاصدک و دیوونه داداشی… آفرین!

  22. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    استاد خاطره نویسی. واقعا زیبا می نویسی. اگه یه خورده همت و انرژی بابا اکبر رو داشتی، الان بالای ۱۰ تا کتاب بیرون داده بودی. حالا هی برو شمال!

  23. سیداحمد می‌گوید:

    عالی می نویسید… عالی ها…

  24. چشم انتظار می‌گوید:

    اینجا البته جاش نیست. ولی با اجازه ی مبصر عزیز.
    استقلال قهرمان، سرور پرسپولیس و نصف جهان!‏

  25. برف و آفتاب می‌گوید:

    ۲ قدم مانده به دروازه، توپ را از لباسش درآورد و شوت کرد و گل شد!

    یاد افسانه‌ی فوتبالیست‌ها افتادم! با این حساب باید کارهای سوباسا رو هم باور کنیم! فکر نکنم سوبا می‌تونست همچین کاری کنه!

    اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
    اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم

  26. سیداحمد می‌گوید:

    داداش حسین عزیز؛

    تبریک عرض می کنیم!

  27. سیداحمد می‌گوید:

    اح اح به این پنالتی زن های قرمز!!!

  28. fatima می‌گوید:

    خیلی سخته توی این دنیا به این صورت زندگی کرد! موبایل و اینترنت و سایر چیزهایی که ما در زندگیمون داریم جزئی از ما شدن!
    به هیچ عنوان نمی تونم درکشون کنم!!!
    خوش به حالشون که هم رنگ جماعت نمی شن و به بهترین نحو به زندگیشون می پردازن.

  29. fatima می‌گوید:

    ای بابا شما هم تو دنیای فوتبالید!!!!!!!؟؟؟؟؟

  30. چشم انتظار می‌گوید:

    سید احمد؛
    خدایی دلم برای مهدوی کیا سوخت. حقیقتا دوست داشتم امشب، شب استقلال و پرسپولیس باشه. ولی سپاهان حرفه ای تر بازی کرد. ناگفته نمونه، که استقلال هم شانس آورد. اگه نه، باید منتظر می موند تا هفته ی بعد!
    در هر صورت، به داداش حسین عزیز تبریک می گیم. ولی! همه ی تیم ها یک طرف، تیم بچه های کیهان و داداش حسین و عزیز سفر کرده مرحوم فردی، یک طرف…

  31. ف.طباطبایی می‌گوید:

    تاریخ ز تکرار خودش گریان است
    با نوح بگو که نوبت طوفان است

    از مرقد حجربن عدی فهمیدم
    از چیست مزار فاطمه پنهان است…

  32. قاصدک منتظر می‌گوید:

    این روزها به توفیق حجر بن عدی غبطه می خورم…
    سردار شهیدی که هنوز بعد از ۱۳۸۳ سال، دارد سنگ مولا را به سینه می زند و گرگها پیکرش را که به محبت علی(ع) باطراوت است به دندان گرفته اند… و مگر نه این که اصحاب صدیق اهل بیت(ع) را به بلا آزموده اند؟!

    سردار باوفای مولا! شهادت دوباره ات مبارک…

  33. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    اولا: تبریک به آبی ها و امیر قلعه و اصفونیا!
    دوما: پارسال هم گفتم، الانم میگم: تا وقتی رضایی و نوروزی و فشنگچی و ماهینی
    تو این تیم هستن، همینی که هست. در حد لیگ افغانستان بازی میکنن.
    حیف این تیم با این عظمت افتاده دست چند تا بازیکن زاقارت.
    سوما: یحیی زیادی جو گیر شده بود، حال مهدی رو گرفت، خدا هم اینجوری زد
    پس کلش!
    چهارما: امروز یه کاری داشتم توی شهر ری، برگشتنی به دلم افتاد نماز ظهر برم
    حرم امام. حدود ۲۰ تا جوون و نوجوون سیاه سوخته و خسته و با لباسهای زرد
    سپاهان، اومدن برای نماز و استراحت! همچین به این شبکه های ضریح امام
    آویزوون شده بودن! که همونجا فهمیدم جام مال اینهاست!
    دیگه اینکه خدا رو شکر این لیگ و جام در پیت تموم شد! فصل بعد هم همین آش
    و همین کاسه!

  34. سیداحمد می‌گوید:

    “بسمه تعالی/ تقدیم به حسین عزیزم که یادگار اکبر شهیدم است/ امیرحسین فردی”

    داداش حسین!

    این “اکبر شهیدم” خودش به تنهایی بیانگر اوج رابطه میان شهید قدیانی و امیرحسین فردی است…

  35. سلطانعلی می‌گوید:

    این باباتم اعجوبه ای بوده واسه خودشا! چقدر خاطره اون خان کهنوج جون میده برای فیلم ساختن!

  36. سیداحمد می‌گوید:

    نویسنده این مطلب، با این قلم زیبا و جذاب، چرا کتاب هایش را آماده نمی کند؟!

    دلم “سمفونی مورچه ها” می خواهد… “سفرنامه حج”…
    می دانم که چقدر مشغله دارید ولی حیف است به خدا!
    هیچ رقبتی برای رفتن به نمایشگاه کتاب نداشتم!

    داداش حسین!
    خاطره و داستان نویسیِ شما، فوق العاده است…

  37. یا زهرا می‌گوید:

    سلام
    خدا قوت، مطمئن بودم بعد از این چند روز فترت قطعه با یاد استاد فردی قلم می زنید.

  38. م.طاهری می‌گوید:

    انشاءالله خدا امیر خان رو با بابا اکبر و بابا اکبر رو با سید الشهدا محشور کند.

  39. سوگند می‌گوید:

    این روزها حوصله چندانی ندارم. راستش تا آخر هم نخواندم. من را ببخشید. ولی پاراگراف اول را که خواندم، دلم گرفت. آدم ها فقط با موبایلشان این روزها طبقه بندی می شوند.

    دیگر غصه افراد دیگر برایمان مهم نیست. اصلا وقت نداریم حتی گوش کنیم. خدا را شکر موبایل هست و می شود صدها ترفند به کار برد که نشنویم…و این که پیش خودمان می گوییم چرا اتوبوس سوار شیم؟ چرا بدبخت تر از خودمان ببینیم؟

    دیروز تو اتوبوس گریه های زنی اعصابم را داغون کرد. مشکلاتم یادم رفت. او خیلی بدبخت بود. من فقیر زیاد دیدم سر کوچه ها، باز یک خورده به سر وضعشان می رسند. اما این خانم هم کفش هاش پاره بود هم کیفش هم مانتوش هم چادرش! بچه های فلج داشت، شوهرش مرده بود، با سن بالایش و چشمان پر از اشک این در و آن در دنبال جهیزیه ای برای دختر دیگرش! و…اما چیزی که بیشتر اعصابم را خراب کرد، بی توجهی مردممان است…چرا این جوری شدیم آخه؟ خودم را هم می گم.

    ببخشید اگر بی ربط…

  40. حی علی الجهاد می‌گوید:

    «زندگی در تعریف من، یعنی گوش دادن به حرف های نفر بغل دستی صندلی اتوبوس!… زندگی یعنی همین چیزها!… تعهد یعنی با پایین ترین مردم پریدن! و الا چیزی که زیاد است نویسنده انقلابی!»

    چه نگاه قشنگ و البته فراموش‌شده‌ای در دنیای مدرن!

    «قبل از انقلاب، وسط یک بازی رسمی، چند هیچ عقب بودیم، که بین ۲ نیمه رفت پیش داور و خیلی جدی گفت: ببین! اوت و اوت دستی و کرنر و هند و آفساید و کلا همه چی را به نفع اونا بگیر، در عوض فقط چند تا پنالتی به نفع ما بگیر!»

    روح‌شان شاد … ان‌شاءالله در کنار هم زیر سایه اباعبدلله علیه‌السلام هستند …

  41. به جای امیر می‌گوید:

    سردار شهید (به جای گفت و شنود)

    این روزها که دل مومنان از غم اهانت وهابی‌های مزدور اسرائیل به ساحت مرقد مطهر حجربن عدی صحابی بزرگوار رسول خدا(ص) سوگوار است این ستون را به سه پیامک از میان انبوه پیامک‌هایی که دلدادگان به اسلام ناب محمدی(ص) در این سوگ برای یکدیگر ارسال کرده‌اند اختصاص می‌دهیم:
    تاریخ ز تکرار خودش گریان است
    با نوح بگو که نوبت طوفان است
    از مرقد حجربن عدی فهمیدم
    از چیست مزار فاطمه(س) پنهان است
    * * *
    این روزها به توفیق حجربن عدی، سردار شهیدی که هنوز بعد از ۱۳۸۳ سال، سنگ مولا را به سینه می‌زند و گرگ‌ها پیکرش را که به محبت علی علیه‌السلام با طراوت است به دندان گرفته‌اند، غبطه می‌خوریم. مگر نه این که اصحاب صدیق اهل بیت علیهم‌السلام را به بلا آزموده‌اند؟ سردار باوفای علی! شهادت دوباره‌ات مبارک.
    * * *
    آمریکا منتظر انتقام سخت ما باشد…

  42. ناشناس می‌گوید:

    با همه چیز موافقم الا با توهین کردن. یه جمله رو نپسندیدم. گفتم که با همه چیز موافق الا با……

  43. مجنون می‌گوید:

    سلام

    سال گذشته چند تا کتاب خوب معرفی کردید که از نمایشگاه تهیه کردیم و خوندیم که انصافا کتابهای جالبی بود. یکیشون کتاب بارون درخت نشین و اون یکی هم مال شهید آوینی بود. امسال کتاب خوب و مفیدی مد نظر ندارید که معرفی کنید؟

  44. مسعودساس می‌گوید:

    تبریک به همه استقلالی ها
    مخصوصا داداش حسین
    دم امیر خان قلعه نوعی گرم
    یکی از بهترین روزهای فوتبال بود
    هم استقلال قهرمان شد، هم پیروزی قهرمان نشد.
    اینقدر که از باخت پیروزی خوشحال شدیم، از برد استقلال خوشحال نشدیم.

  45. آسیه طالبیان می‌گوید:

    سلام علیکم و رحمت الله؛

    دیروز جلد ۲ کتاب قطعه ۲۶ رو تموم کردم. بااین کتاب کلی وارد عالم سیاست شدم، چون بچه کوچکی دارم نمی تونم زیاد مطالعه کنم. نمی دونید با چه مکافاتی کتاب رو خوندم. البته قبلا مطالعاتم بسیار بالا بود و عاشق مطالعه هم هستم. همین شد که کنجکاو شدم به وبلاگتون هم سر بزنم. از مقالاتتون خیلی خوشم اومده؛ دوست دارم هر خبری که میشه بیام ببینم شما در موردش چی می نویسی! البته از طنزهاتون زیاد خوشم نیومد.

  46. آسیه طالبیان می‌گوید:

    به به! چه زود نظرم رو منتشر کردید. یعنی انتقادات رو هم نخونده منتشر می کنید؟ چقدر روشنفکر!

  47. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    نه پرسپولیس… نه استقلال!

    دلم “سمفونی مورچه ها” می خواهد…

    سلام بر حسین*

  48. چشم انتظار می‌گوید:

    داداش حسین؛
    هنوز جا داره که، در باره ی بابای خوب بچه های کیهان بچه ها، بنویسید و بدونیم…
    .
    ایشالا بهتر باشین. این عصاهای زیربغلی هم مصیبتیه. حداقل از این مچی ها می گرفتین بهتر بود.

  49. علی.م می‌گوید:

    نقل قول:
    “دلم گم شده پیداش می کنم من… خیلی با حال هستید!

    تا چند دقیقه قبل روبروی یک حسین قدیانی مفسر تاریخ نشسته بودم در جمع اصحاب و عمار و بزرگان و برندگان و بازندگان و… قدیانی بود که سخن می راند همچون دموستنس و …

    یهو پرت شدم وسط جاده ی شمال و دوپس دوپس ماشینی که دلش گم شده بود و یکی می خواست با فحش دنبالش بدوه، توی اون گیر و دار و اصلا دلم نمی خواد پایانشو بخونم…
    خوندم نفهمیدم چی شد؟
    این ماشین یه جاهایی شبیه لاک پشت بابای منه. 🙂

    کلی خندیدم، قشنگ بود. غیر قابل پیش بینی هستین!

    یه خبر عجیبم من بدم؟!
    در نزدیکی ما چند روز پیش توی یه عزاداری به خاطر کمبود برنج، ماکارونی دادن به مردم…
    بله… همینجوری بود!

    حسین قدیانی: کجایش را دیده اید؟!… شما دعا کن استقلال قهرمان لیگ بشه، اون وقت با یه حسین قدیانی طرف خواهید بود که می نویسه: «قلعه نویی دوسِت داریم، ما هیچ جا تنهات نمی گذاریم، تو سروری و تو سالاری… قلعه نویی دوسِت داریم…»”

  50. سلام؛
    و بغض… همین…

  51. سیداحمد می‌گوید:

    این نبش قبر عقده دیرینه شماست
    این‌ها گواه جنگ علیه خود خداست

    وهاّبیان پست، چرا بس نمی‌کنید؟
    اندازه خصومت یک قوم تا کجاست؟

    گیرم که نبش قبر کنیدش چه فایده
    اینک مزار ابن عدی در قلوب ماست

    «یک عده آمدند پی نبش قبر»، آه
    این حرف‌ها چقدر برای من آشناست

    تاریخ چند صفحه ورق خورد تا رسید

    آنجا که دور قبر غریبی سر و صداست

    تا نبش قبر فاطمه راهی نداشتند
    دیدند ذوالفقار به دستان مرتضی است

    ذهنم دوباره رفت به جایی شبیه این
    حرف مدینه نیست دگر، حرف کربلاست

    ده نیزه دار دور و برِ قبر کوچکی
    حلقه زدند… لشگر دشمن چه بی حیاست

    حالا رباب مانده و یک شیرخواره که
    مثل سرِ حسین، سرش روی نیزه هاست…

  52. مسعودساس می‌گوید:

    سید نمیدونی چه طور با موبایل عکس میشه آپلود کرد؟
    وارد کارت حافظه نمی شه برا انتخاب!

  53. سیداحمد می‌گوید:

    مسعود؛

    نه! متاسفانه بلد نیستم…

    از دوستان اگر کسی اطلاع دارد، جواب مسعود را بدهد!

  54. سیداحمد می‌گوید:

    چقدر احساس مسئولیتشان در مورد کتابخانه و مسجد ارزشمند و زیباست.
    ای کاش همه، خصوصا مسئولین، چنین دیدگاهی داشتند.
    از علایق شخصی اش گذشت، برای خدمت به انقلاب… اما طمع و خودخواهی، باعث شده بعضی ها در این روزها به همه چیز فکر کنند جز خیر نظام!

  55. افسر جنگ نرم می‌گوید:

    سلام؛
    خدا قوت…

  56. ستاره خرازی می‌گوید:

    ظهر عاشوراهایی که بعد از عزای امام حسین (ع) می رفتیم بهشت زهرا… آه می کشیدی و می گفتی؛ «تا شام غریبان، تنها جایی که این چند ساعت، آرام مان می کند، همین «قطعه ۲۶» است…». پارچه گروه ورزشی مسجد جوادالائمه را می بستی به محفظه مزار بابااکبر و بنا می کردی خاطره تعریف کردن…

    چه اهل حالی…..

    «تو سنگر کتابخانه را حفظ کن! جبهه تو همین قلم و کاغذ است. جهاد تو مهم تر است! آوازه این مسجد هنوز به گوش ها نرسیده… به گوش امام نرسیده… می رسد! تو مسئولی…».

    چه امانت دار خوبی…

    «همه تیم ما را به بازیکنان شهیدش می شناسند. به احترام دوستان شهیدمان، بیاییم در وهله اول اخلاق را رعایت کنیم و بعد هم منظم باشیم… صلوات بفرستید».

    کاش سیاست مداران ما هم اینگونه می گفتند: همه کشور ما را به فرزندان شهیدمان می شناسند. به احترام جگرگوشه های شهیدمان، بیاییم در وهله اول اخلاق را رعایت کنیم و بعد هم منظم باشیم.

    http://porsyar.com/%D9%86%D9%85%D9%88%D9%86%D9%87_%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87_%D8%AE%D9%86%D8%AF%D9%87/p_1_n_1.html

    خدای شان رحمت کناد.

  57. ناشناس می‌گوید:

    گوشه ای از نامه امیرحسین فردی به محسن مخملباف؛

    چند هفته پیش، یکی از روزنامه ها عکس حسین قدیانی را انداخته بودند که سرش باندپیچی شده بود. حسین، پسر اکبر… شهید اکبر قدیانی. تو او را خوب می شناختی، بعد از شهادتش دو تایی برایش مطلبی در همین روزنامه کیهان نوشتیم. همان طور که شهید حسن جعفربیگلو و شهید حبیب غنی پور را می شناختی. اگر یادت باشد وقتی حسین به دنیا آمد شهید اکبر در حوزه چه قدر خوشحالی کرد. شیرینی داد. بعد هم رفت جبهه و شهید شد. حالا پسر او را طرفداران همان کسی که نمایندگی اش را در فرانسه یدک می کشی، مضروب کرده اند. البته می دانم که برای تو مهم نیست، برای این که از آن طرفی خانه تکانی روحی کرده ای.

  58. به جای امیر می‌گوید:

    پشم و نخ! (گفت و شنود)

    گفت: روزنامه دولتی خورشید وابسته به حلقه انحرافی نوشته بود طرفداران دولت (یعنی پادوهای اجاره‌ای حلقه انحرافی) از اصولگرایان ناامید شده و به محمد خاتمی نزدیک شده‌اند!
    گفتم: دیدی بالاخره دم خروس بیرون زد؟!
    گفت: دیروز هم شریف‌زاده عضو حلقه انحرافی و نماینده دولت در یک میزگرد در دانشگاه تهران گفته است «من از اصلاح‌طلبان تعجب می‌کنم که با وجود احمدی‌نژاد چرا دنبال هاشمی هستند»!
    گفتم: از اول هم معلوم بود که حلقه انحرافی یکی از شاخک‌های فتنه‌گران آمریکایی- اسرائیلی ۸۸ است و دعوای احمدی‌نژاد و هاشمی و خاتمی، جنگ زرگری است. حالا که دیگر با صراحت ماهیت خودشان را لو داده‌اند.
    گفت: چقدر هم ناشیانه می‌خواستند ماهیت خودشان را پنهان کنند!
    گفتم: یارو رفته بود از بزازی پارچه بخرد، بزاز پارچه‌ای را نشان داد و گفت متری ۴ هزار تومان. یارو با تعجب گفت؛ همین پارچه را بزازی سر کوچه متری ۲هزار تومان می‌دهد؟ و بزاز گفت؛ این پارچه پشم نخ است ولی پارچه آن بزازی نخ پشم است!

  59. ......... می‌گوید:

    سلام بر پسر تخس انقلاب داداش حسین…
    داداش یه انتقاد اثاثی وبلاگی!
    میگم نمیشه یکم این متن های طویل رو اصلاحات کنی!…یه قیچی ای چیزی دستی به سر و بال و گیسوان بلند متنات بکشی و یکم مثل سر مبارک خودت کچلشون کنی؟
    می فهمی که چی میگم…خو خیلی طولانیه…آخه من با ابن همه مشغله چطو بخونم ها؟

    خیلی معذرت می خوام. 🙂

  60. ......... می‌گوید:

    فقط قالیباف.

  61. عمار می‌گوید:

    یادش بخیر.
    در دوران کودکی، ما بودیم و یک کیهان بچه ها.

    خدا بهتان سلامتی عنایت کند که ما را به آن حال و هوا ببرید.

    البته با کلی اطلاعات جدید از سردبیر محبوبش.
    شاید کمی دیر شناختیم ایشان را، اما تا همین جا هم مدیون شما و روشنگری هایتان هستیم.

    خدا قوت.

  62. محبوب می‌گوید:

    سلام…………
    کامنت خصوصی
    …………
    انشالله مهمان سیدالشداء (ع) باشند…
    آقای قدیانی اگه درباره هاشمی مطلبی نوشتید خواهشا به این مساله خوب بپردازید که هاشمی قصد هزینه کردن از رهبری رو داره… اگه رهبری اجازه بده میام اگه نه… نه!

  63. برف و آفتاب می‌گوید:

    مسعود ساس؛
    خوب عکس رو ببرید تو حافظه‌ی گوشی!

  64. از بچه های جوادالائمه می‌گوید:

    بهترین متنی بود که راجع به امیرخان فردی خوندم.
    دمت گرم حسینِ شهید قدیانی

  65. از بچه های جوادالائمه می‌گوید:

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

  66. آزاد اندیش می‌گوید:

    سلام علیکم،
    خدا رحمتشون کنه! حقیقتش نمی شناختم ایشان رو، ولی از نوشته هاتون برمیاد که بزرگ مردی بودن.
    جملات عالی همیشه باید بولد بشن
    “بعضی ها نسخه ساده زیستی را برای مردم می پیچند، اما به خودشان که می رسد می پیچند!!”

  67. دلخون می‌گوید:

    بی ربط:
    با نبش قبر حجر بن عدی به همه ثابت شد در هر دوره و زمانی که باشیم باز باید تاوان بیعت با علی را پس بدهیم…
    این روز ها سلفی ها تهدید به نبش قبر عمه سادات و حضرت رقیه کرده اند… اما سلفی ها این رو بدانند روزشان را سیاه می کنیم اگر کمترین جسارتی نسبت به حرم مطهر حضرت زینب و رقیه (س) ببینیم.

  68. نوستلوژی می‌گوید:

    شماها یادتون نمیاد! قبلاها یه وبلاگی بود توی فضای سایبر که روزی با ۳ یا ۴ تا مطلب به روز می شد؛ یه طنز، یه دلنوشت، یه یادداشت، یه بریده ای از رمان، یه چی، یه چی!

    اسم اون وب قطعه ۲۶ بود و اسم نویسنده اش داداش حسین.

  69. به جای امیر می‌گوید:

    صلاحیت (گفت و شنود)

    گفت: چه خبر؟!
    گفتم: برخی از نامزدهای جبهه مدعی اصلاحات اعلام کرده‌اند که اگر خاتمی نامزد شود ما به نفع او کنار می‌کشیم.
    گفت: یعنی خاتمی را مناسب‌تر از خودشان می‌دانند!
    گفتم: غیر از این چه مفهوم دیگری می‌تواند داشته باشد؟
    گفت: بنابراین شورای نگهبان باید همه آنها را رد صلاحیت کند، چون به انگیزه خود برای خیانت و جنایت و همراهی با دشمنان بیرونی مردم اعتراف کرده‌اند.
    گفتم: شاید آنها معتقد به وطن‌فروشی و خیانت سران فتنه نباشند!
    گفت: پس باید به این دلیل منطقی که قدرت درک و فهم مسائل را ندارند رد صلاحیت شوند.
    گفتم: ممکن است برای خالی نبودن عریضه این حرف‌ها را زده باشند.
    گفت: با این حساب باید به علت دورویی رد صلاحیت شوند، چون در هر حال صلاحیت آنها برای ریاست جمهوری لنگ می‌زند!
    گفتم: چه عرض کنم؟! یارو در وصیت‌نامه خودش نوشته بود؛ نماز بدهکار نیستم ولی برایم ۳۰ سال وضوی قضا بگیرید!

  70. سید هادی می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی؛
    انشاالله که خوب باشید.
    انتقاد:
    یه سوال، چرا هیچ نقدی بر اظهار نظرهای آقایان قالیباف و ولایتی نمی نویسید.
    من افتخار می کنم تکنوکرات هستم، اگر من بودم اصلا مسئله هلوکاست رو مطرح نمی کردم، من با دیپلماسی جنگ را تمام کردم، ما باید در رابطه با امریکا تجدید نظر بکنیم.

    حب(شخصی خاص) جلوتون رو گرفته؟ یا شاید شما هم مصلحت اندیش شدید؟
    نمی دونم!
    یا حسین

  71. سیداحمد می‌گوید:

    طبل‌های تو خالی! (یادداشت روز)

    http://www.kayhan.ir/920218/2.htm#N200

  72. بیست و شیشی می‌گوید:

    سید هادی؛

    پیشنهاد می کنم منابع مستند و موثق تری رو انتخاب کنید برای شناخت کاندید ها.
    به عنوان نمونه این مصاحبه رو بخونید:

    http://www.mashreghnews.ir/fa/news/212969/بداخلاقی-ها-ریشه-در-دولت-اصلاحات-دارد-تفکر-سرمایه‌داری-را-جایگزین-فرهنگ-جهادی-کردند

  73. سائل الزهرا(س) می‌گوید:

    سلام علیکم؛
    امسال کتاب های شما رو کدوم قسمت نمایشگاه میشه پیدا کرد؟

  74. سیداحمد می‌گوید:

    سائل الزهرا؛

    سالن ناشران عمومی/ غرفه “مرکز اسناد انقلاب اسلامی”

  75. سلام داداش حسین

    به روزم…

  76. از ساری مازندران می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی! احمدی نژاد اینجاست!
    نمی دونی چقدر جمعیت کم و ضایع ست! همیشه می رفت ورزشگاه سخنرانی می کرد ولی این بار تو میدون شهدا جایگاه درست کردن و اونجا سخنرانی کرد!
    خیلی بهش بر می خوره وقتی جمعیت کم رو می بینه!

    مشایی هم تو فرودگاه گفت جمعه میرم ثبت نام می کنم!!

  77. رهگذر می‌گوید:

    سلام داداش!
    پس داغ هنرمند متعهد کشورمون بر شما مضاعفه؛ خدا صبرتون بده… راهش پر رهرو انشاءلله.
    بازم که پشت سر که نه احتمالا جلو روی پدر شروع به غیبت کردین!
    “گفته اند؛ «خون شهید، گناهانش را پاک می کند»، نگفته اند که جرزنی هایش را هم!!”
    خدا وکیلی پدری بودن ها؛ پر شر و شور! شما هم که لااقل یک تار موتون به ایشون رفته دیگه!!!
    راستی چرا عصا؟؟؟

  78. نجوا می‌گوید:

    ………………………………

  79. مسعودساس می‌گوید:

    شادى روح شهید اکبر قدیانى و امیر حسین خان فردی صلوات
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

  80. حی علی الجهاد می‌گوید:

    بی‌ربط:

    به این عکس‌ها خیره شو خیره شو
    به اون روزهای پر از خاطره

    نخواه گرمی خواب چشم کسی
    بذاره که بیداری یادت بره

    یه باری از امروز رو دوشته
    که واسش یه عمره زمین می‌خوری

    همه منتظر تا ببینن کجا
    تو از جاده عشق دل می‌بُری

    ولی ایستادن فقط کار ماست
    ما که قصه‌مون، قصه خواب نیست

    بیا دل به دریا بزن شک نکن
    سرانجامِ این رود، مرداب نیست

    یه باری از امروز رو دوشته
    که واسش یه عمره زمین می‌خوری

    همه منتظر تا ببینن کجا
    تو از جاده عشق دل می‌بُری

    ولی ایستادن فقط کار ماست
    ما که قصه‌مون، قصه خواب نیست

    بیا دل به دریا بزن شک نکن
    سرانجامِ این رود، مرداب نیست…

    التماس دعا از همه اهالی قطعه ۲۶

  81. پسرشهید می‌گوید:

    یا حسین

  82. به جای امیر می‌گوید:

    پوست موز(گفت و شنود)

    گفت: روزنامه فیگارو خطاب به دولتمردان غربی نوشته است، «امیدواری شما درباره کم رونق بودن انتخابات ریاست جمهوری در ایران بی‌فایده است و مردم باز هم به صورت انبوه در انتخابات شرکت می‌کنند».
    گفتم: حرف حساب زده، دیگه چی؟!
    گفت: نوشته است غرب باید توجه داشته باشد که مردم ایران برای اصلاح‌طلبان غرب‌گرا ارزشی قائل نیستند و به طرفداران غرب رأی نمی‌دهند.
    گفتم: باز هم حرف حساب زده، دیگه چی نوشته؟!
    گفت: خطاب به دولتمردان آمریکایی و اروپایی نوشته است؛ چرا عادت کرده‌ایم که فریب تحلیل‌های غلط سرویس‌های اطلاعاتی را بخوریم و هر بار شکست جدیدی را در مقابل ایران تجربه کنیم؟!
    گفتم: تقصیر خودشونه! یارو چشمش به پوست موز افتاد با خودش گفت؛ ای داد بیداد، باز هم باید لیز بخورم و نقش زمین بشم!

  83. دلخون می‌گوید:

    امروز رفتم نمایشگاه قطعه ۲۶ رو خریدم…

  84. سید هادی می‌گوید:

    سلام بیست و شیشی عزیز؛
    شرمنده، اول بگم متن بنده خطاب به آقای قدیانی بود.
    بنده منابعم به اندازه کافی موثق هست.
    همین سایت مشرق رو یکم بیشتر بگردی بعضی هاشو پیدا میکنی.
    این آقای قالیباف اگر حرف از تفکر جهادی و تفکر سرمایه داری میزنه، نباید داخل شهر تهران مجسمه علی کریمی بزنه، نباید بره نقشه لس آنجلس رو نگاه که بگه تهران هم باید این شکلی بشه.
    حالا این کارها شبیه تفکر سرمایه داری هستش یا تفکر جهادی؟
    عزیزی، عزیز.
    یا حسین

  85. بهنام خسروی می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی
    بنده بهنام خسروی هستم. رزمه ام رو در زیر می تونید بخونید. دوست دارم تو روزنامه
    کار کنم. در واقع دنبال کارم. خواستم از شما کمک بگیرم.
    بسم الله الرحمن الرحیم
    با سلام
    اینجانب بهنام خسروی، دارای رتبه ۵۲ کنکور کارشناسی ارشد دولتی
    سال ۱۳۹۱ در رشته ی علوم سیاسی، گرایش روابط بین الملل
    می باشم.
    همچنین در دانشکده روابط بین الملل وزارت امور خارجه
    جمهوری اسلامی ایران در رشته دیپلماسی و سازمانهای بین المللی
    پذیرفته شده ام. گرایش بنده هم دیپلماسی اقتصادی می باشد.
    با توجه به علاقه مندی به مباحث بین المللی و گذراندن
    موفقیت آمیز دوره خبرنگاری در موسسه همشهری و تسلط نسبی به
    کامپیوتر و زبان انگلیسی و فرانسه و آشنایی با امور تولید خبر و
    محتوا و علاقه وافر به روزنامه نگاری و کثرت مطالعه،خواهان
    همکاری حق التحریربا آن مرکز می باشم.
    بنده ساکن تهران هستم و توانایی نگارش یادداشت و انجام مصاحبه و
    تهیه بولتن های خبری را دارا می باشم.
    در فایل پیوست دو نمونه از مقالات بنده که در سایت های مختلف درج
    شده است، قابل دسترسی می باشد.
    http://etedaal.ir/news/33382/default.aspx
    http://political.ir/post-999.aspx

    همچنین در حال حاضر در حال نگارش چندین مقاله علمی پژوهشی
    برای فصلنامه های معتبر داخلی می باشم.
    موضوعات مقالات عبارتند از:
    ۱ – ژئوپلیتیک کردهای سوریه
    ۲ – نقش قطر در تحولات کشورهای منطقه
    ۳ – دیپلماسی عمومی اتحادیه اروپا و آمریکا در قبال ایران
    لازم به ذکر است با توجه به شرایط خاص دانشکده محل تحصیل،
    کلاسهای زبان خارجه (انگلیسی – فرانسه)ادامه دارد و جزء واحدهای
    درسی اجباری می باشد، بنابر این دانش زبانی بنده روز به روز بهتر
    خواهد شد.
    با توجه به موارد مذکوراز شما مقام محترم، درخواست موافقت با
    همکاری اینجانب را دارم.
    شماره تماس:…….
    با تشکر
    بهنام خسروی

  86. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    خصوصی: داداش گلم دیگه روی حسن کچل رو هم کم کردی.
    امشب مطلب نذاری، بهت میگم: حسین کچل!

  87. معز می‌گوید:

    حسین آقای قدیانی سلام؛
    مگه خودت یه جایی ننوشتی “الی بیت المقدسی ها، اردیبهشت مسافرت رفتند بهشت”
    خوب کار و نگرش این یار رشید انقلاب در این وانفسای جنگ فرهنگی کم از کار شهیدان دارد؟؟؟
    پس تیتر میزدی برایش “بهشتی ها، اردیبهشت مسافرت می روند بهشت.”

  88. سیداحمد می‌گوید:

    اح به این برنامه کلافه کنندۀ “دیروز امروز فردا”!

    دو شخص سیاسیِ تند را آوردند و انتظارِ یک بحث پاستوریزه دارند!!!

    ………………………………………………

    دوستان محترم؛

    جمعه شب، قطعه ۲۶ با ۳ متن به روز می شود:

    ۱) من رستمم و بیرون شاهنامه حکیم توس، اصلا اسفندیار را آدم حساب نمی کنم!!/ چیزنای کیهان

    ۲) “جمعی از وبلاگ نویسان”/ پلاک جوان

    ۳) فعلا تیترش معلوم نیست…/ یادداشت وطن امروز

  89. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    قدیانی مطلب نمی ذاشت/ وقتی می ذاشت جمعه می ذاشت!
    من که دارم میرم شاه عبدالعظیم، دعای کمیل حاج منصور.
    نگی پس کجا دو در کردی ها! آقا معنی خصوصی رو هم فهمیدیم!

  90. سیداحمد می‌گوید:

    اسلامی ایرانی؛

    به به! خوش به حالت. التماس دعا…

  91. آزاد اندیش می‌گوید:

    امام سجاد(سلام الله علیه):

    المُؤمِنُ نُطقُهُ ذِکرٌ، وصَمتُهُ فِکرٌ ، ونَظَرُهُ اعتِبارٌ

    مؤمن، سخنش ذکر [خدا] است، سکوتش اندیشیدن، و نگاه کردنش درس گرفتن.

    إرشاد القلوب: ص ۸۳/ دانش نامه قرآن و حدیث: ج۸، ص ۴۰۶

  92. چشم انتظار می‌گوید:

    وقتی می گفت: آدم های بزرگ! تنفرم صد برابر بیشتر می شد، آقا سید احمد… 🙁

  93. .........نه نقطه می‌گوید:

    اَح! چرا همون شب اول که اومدم اینجا این متنو نخوندم؟… خیلی قشنگ بود.
    یه بار اومدم گیر به طولانی بودن متنات بدم و ضد حال بزنم، خودم ضد حال خوردم.
    خیلی زیبا نوشتید: “بعضی ها نسخه ساده زیستی را برای مردم می پیچند، اما به خودشان که می رسد می پیچند!!”

    یا اونجا که صدای بابا اکبر می اومد… ای جان…
    خاک بر سر رسانه ی بوق! من طبق معمول و به رسم دیرین این مرد بزرگ رو روز وفاتش شناختم و بی تفاوت به صفحه ی تلویزیون خیره شده بودم…
    جمله ی آخرشو که با یه لحن خاصی گفت خیلی به دلم نشست:
    گفت ایران ما امروز خیلی ایران ِ دوست داشتنی ایه… این حرفش به دلم نشست…
    معلوم بود دوست داشتنی های زیادی را در این خاک دیده بود و با آنها هم نفس بود…
    شب براش قرآن خوندم…
    حالا که دارم می خونمش می بینم که من همیشه دیر می رسم…
    خدایش بیامرزاد… یادش بخیر…

  94. .........نه نقطه می‌گوید:

    روزی که تو به دنیا آمدی، آمد حوزه… و خوب یادم هست دستش شیرینی ناپلئونی بود!! اتفاقا از همه بیشتر مخملباف خورد! در فتنه ۸۸ خطاب به محسن نوشتم: تو حق هیچ چی را نگه نداشتی، حتی حق آن شیرینی را!…

    راستی یادم رفت بگم: چرا داد نزدی امیرخان خدافظ؟؟!!… چرا؟؟…

  95. بیست و شیشی می‌گوید:

    تو عکس آخر به نظرم جناب مجرم بزرگ داره به کتابای شما نگاه می کنه.
    یعنی تا جایی که من یادمه کتابای شما دقیقا چنین قسمتی از غرفه مرکز اسناد قرار داشت!!
    http://www.mashreghnews.ir/fa/news/213471/عکسمهدی-هاشمی-در-نمایشگاه-کتاب

  96. الآن بی نام می‌گوید:

    این لفظ “مهر پرتاب کن” اصلا جایگاهی در جملات شما ندارد! هم می فهمم چرا هی بکار می برید هم نه.
    راستش مانند کینه می ماند وگرنه به علی لاریجانی که کم بی ادبی نشده و آقا هم که کم درخواست تغییر رفتار به افراد نداده اند. چون بوی کینه می دهد لطفا دیگر استفاده نکنید!!!

  97. امین می‌گوید:

    سلام؛
    چند روز پیش در مورد سلمان رشدی یه مطلبی توی وبلاگم گذاشتم.
    یکی از دوستان یه نظری گذاشته و سوالی از بنده پرسیده بدین مضمون:
    [سلمان رشدی آدم بدتری است یا ابن زیاد؟
    امام خمینی انسان فهمیده تری است یا مسلم بن عقیل؟
    مسلم بن عقیل حاضر به ترور ابن زیاد نشد!
    اما…
    ظاهرا بعضی ها دایه مهربان تر از مادر هستند…]

    می خواستم بدونم چی باید جواب بدم؟

  98. به جای امیر می‌گوید:

    چراغ (گفت و شنود)

    گفت: از ثبت نام نامزدهای ریاست جمهوری چه‌خبر؟!
    گفتم: تا آخر وقت دیروز ۳۶۶ نفر ثبت نام کرده بودند و امروز هم تعداد دیگری ثبت نام می‌کنند.
    گفت: مگه هیچ شرط و شروطی برای ثبت نام نامزدها نیست؟!
    گفتم: چه عرض کنم؟! «ماما» از اتاق زایمان بیرون آمد و به همسر خانم زائو گفت؛ مژده! یک دختر به دنیا آمد و شوهر خوشحال شد و مژدگانی داد. چند دقیقه بعد دوباره ماما گفت؛ مژده یک دوقلوی پسر و دختر دیگر به دنیا آمدند و شوهر با خوشحالی مژدگانی داد. دقایقی بعد، ماما بیرون آمد و گفت؛ مژده یک دوقلوی دیگر آمدند! و شوهر به ماما گفت؛ اینها چشمشان به روشنایی خورده، برو چراغ را خاموش کن وگرنه همینجوری تا صبح می‌آیند!

  99. .........نه نقطه می‌گوید:

    به امین:

    اون آدمی که این مطلبو زده بود توی وبلاگتون خودش کاسه ی داغتر از آش و دایه ی مهربان تر از مادر بود. بهش می گفتی آخه ناحسابی چرا بیراه میگی؟… این دوتا چه ربطی به هم دارن؟ اولا شما از کجا می دونی شان و مقام مسلم بالاتره یا امام؟
    هر دو تاشون که امامزاده بودن. مسلم هرگز نتونست یه حکومت اسلامی رو ایجاد کنه… خود ائمه ش هم شرایطشو نداشتن. اما این رسالت تاریخی رو بعد از هزار و چهار صد سال خمینیِ کبیر به دوش گرفت.
    دوما مسلم چرا حاضر نشد ابن زیاد رو بکشه و به قول تو ترور بکنه؟
    چون اون زمان ابن زیاد به حیله در خانه ی هانی بن عروه و برای عیادت از بیمار اومده بود که هدفش هم عیادت نبود. جاسوسی و فریب اذهان مردم ابن الوقت کوفی بود و ظاهر سازی.
    زمان ما رو و مردم ما رو با مردم اشباه الرجال کوفی مقایسه می کنی؟… مسلم بخاطر یه مشت خرفت احمقی که توی کربلا امام حسین رو قطعه قطعه کردن نمی تونست کاری بکنه… ربطش چرا میدی به سلمان رشدی؟
    همون ابن زیاد که تو میگی مختار سرشو از تن جدا کرد… خمینی هم پس از کربلا مختار بود تا هر ابن زیاد خری مثل سلمان رشدی به ائمه و مقدسات و راه امام حسین بخواد توهینی بکنه، فتوای قتلشو صادر کنه…

  100. .........نه نقطه می‌گوید:

    تصحیح بشه:
    مسلم امام زاده نبود ولی امام خمینی بود!!

  101. .........نه نقطه می‌گوید:

    تشخیص فهمیده بودن این دو بزرگوار رو ما نیستیم که می دیم. هر کدوم مرد زمان خود بودند و رسالت خودشون رو داشتن و جای قیاس نیست.

  102. دلخون می‌گوید:

    آقای قدیانی؛
    پس چرا قطعه به روز نشد؟ مگه قرار نبود جمعه شب به روز بشه؟

  103. دلخون می‌گوید:

    بی ربط:

    پر شدن مزار خالی پدر بعد از ۲۸ سال:
    http://www.mashreghnews.ir/fa/news/213869/%D9%BE%D8%B1-%D8%B4%D8%AF%D9%86-%D9%85%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D8%AE%D8%A7%D9%84%DB%8C-%D9%BE%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D8%B9%D8%AF-%D8%A7%D8%B2-28-%D8%B3%D8%A7%D9%84

    پیکر شهید عباس نورایی، برادر مداح اهل بیت حاج منصور نورایی بعد از ۲۸ سال دیروز در بهشت زهرا قطعه ۵۳ به خاک سپرده شد…

  104. دلخون می‌گوید:

    خوشحالم از اینکه جلیلی ثبت نام کرد…

  105. تقدیر می‌گوید:

    بالاخره عمار رهبری آمد… درود بر سعید جلیلی…

  106. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    امروز دیدار با رهبری، نائب الزیاره همه اهالی خوب قطعه ۲۶ بودم…

    “ضربان قلب ما با عشق به رهبر تنظیم می شود. دیدن ماه نباشد، به چه کار آید چشم؟ شنیدن نور نباشد به چه کار آید گوش؟ بصیرت آقا نباشد به چه کار آید هوش؟ روی زیبای ماه نباشد به چه کار آید نگاه؟ تو ماهپاره علوی تبار مایی. آقای مایی. دست خدایی بر سر ما. فرزند زهرایی.

    عشق به خامنه ای عشق به همه خوبی ها نیست. خوب ترین عشق عالم، عشق به خامنه ای است. اصلا معنای عشق، خامنه ای است.

    تا اذان ظهور به افق بقیه الله فقط باید به ماه قامت بست…”

    “قطعه ۲۶”

  107. سیداحمد می‌گوید:

    حلول ماه رجب و میلاد آقا امام محمدباقر(ع) بر اهالی قطعه ۲۶ مبارک باد!

    http://uploadtak.com/images/z874_Khalaj_01.mp3

  108. سیداحمد می‌گوید:

    بر دروغگو و کذاب لعنت…
    بر هر کسی که قصد ایجاد هزینه و آزار برای نظام مقدسمان را دارد لعنت…
    بر منحرف و فتنه گر لعنت…

  109. دلخون می‌گوید:

    وااااااااااااااااااااای هاشمی و مشایی اومدن… خدایا به ما رحم کن…

  110. آیه می‌گوید:

    من با کیهان بچه ها خیلی خاطره دارم … روحش شاد!

  111. دلخون می‌گوید:

    بی ربط:

    محمود مرتضایی‌فر «وزیر شعار ایران» در بیمارستان میلاد درگذشت.

    روحش شاد…

  112. تقدیر می‌گوید:

    بالاخره ساقی جام زهر آمد. مواظب باشیم از رهبری تا پای جان محافظت کنیم. بپا خیزیم. ای مردم! گرداگرد آقا حلقه بزنیم تا کفر براندازیم…

  113. مسعودساس می‌گوید:

    ورشکستگان سیاسی منتظر سیلی دوباره مردم باشند…
    این بار جوندار تر
    دم آقا سعید جلیلی هم گرم

  114. تقدیر می‌گوید:

    ای مردم! هاشمی آمده تا از رهبری انتقام بگیرد…

  115. چشم انتظار می‌گوید:

    دوستان؛
    هیچ از آمدن آیه الله!! نگران و ناراحت نباشید. زمان محقق شدن وعده ی الهی، نزدیکه. وعده ای که؛ تاریخ بارها و بارها نمونه های اون رو نشون داده. زمان سرنگونی و سقوط اشرافیت و تفکرات شاهانه و ژست های متفرعنانه فرا رسیده. آری! زباله دان تاریخ، در ولع بلعیدن فسیلهای ماتریالسیتی و تکنوکراسی و سرمایه داری، لَه لَه می زنه… 🙂

  116. سیداحمد می‌گوید:

    چشم انتظار؛

    از آمدن راس فتنه ناراحت نیستیم، از بی بصیرتی و (ببخشید) گیجیِ بعضی ها ناراحتیم!
    حالا جنگ کنند بعضی ها بر سر نظرسنجی و مقبول و تکنوکرات و …؛ و بازی کنند با این شعار ها!
    تنها خروجیِ این جدال ها، همان چیزی است که دوست نداریم محقق شود!

    فعلا که دم سعید جلیلی و آقای زاکانی گرم؛ لااقل بازی زمخت و بی خود جبهه ناپایدار را به نفع کلیت جریان اصولگرایی و فریضه وحدت بهم زدند.

  117. آرزومند کربلا می‌گوید:

    عجب، پس نویسنده نامه سرگشاده هم آمد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

  118. سیداحمد می‌گوید:

    یه پیام “بی زرگانی” برم!

    ساعت ۲۳:۹
    تعداد افراد آنلاین: ۲۴ نفر

    ماشالله…
    داداش حسین عزیز فــــــــــــدایی داری…

    ……………………………………………

    صفار هرندی شبکه یک؛ الان

  119. مسعودساس می‌گوید:

    http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1392/2/21/321763_541.jpg

    ******
    بگیری جفتشون رو هم خفه کنی هااااااااا

  120. سیداحمد می‌گوید:

    یعنی خفه کنی ها… گیری افتادیم به خدا!

  121. نیازمند می‌گوید:

    این شب میلادی با دیدن اخبار کلی حالم گرفته شد! کسی که نتونه جلوی خانواده ی خودش رو بگیره تا توی جاده خاکی نزنه و نتونه خانواده ی خودش رو اداره کنه، چطور می تونه مملکت رو اداره کنه؟؟؟؟؟

  122. چشم انتظار می‌گوید:

    بلاخره؛ عدو شد سبب خیر! و به روز شدم با:

    عرصه ی سیمرغ!!
    .
    آقا سید احمد؛ دقیقا زدی به هدف…

  123. قاصدک منتظر می‌گوید:

    بعضی ها روی سنگ پا، گربه و روباه رو در پررویی و بی حیایی و مکاری سفید کردند…

    عجب اعتماد به نفس نحسی دارند همون بعضی ها…

    تا کی و کجا می خواد پیش بره خدا عالمه؟!

    لعنت خدا بر هر کس که قصد فتنه گری داره…

  124. ناشناس می‌گوید:

    متن دیشب چرا حذف شده است؟

  125. .........نه نقطه می‌گوید:

    سلام جریان چیه؟… من اخبارو ندیدم
    شنیدم مبارکه مبارکه می گفتن… نقل و نبات آوردن… خودتو نو جوشی نکنین بچه ها
    قهرمان تاریخ اومده…
    دامت برکاته اومده… برکاتشو عاشورا دیدیم… امسالم می بینیم… 🙂

  126. سیداحمد می‌گوید:

    ناشناس؛

    آن متن فردا عینا در قطعه ۲۶ به روز می شود. به علت انتخابات و حجم بالای اخبار، چاپ متن، یکی دو روزی در روزنامه جوان به تاخیر افتاد.

  127. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    داداش حسین مطلب نمی ذاشت
    وقتی می ذاشتش برمی داشت
    🙂

  128. چشم انتظار می‌گوید:

    اولین ارگان منحوسی، که از آمدن هاشمی مشعوف شد و سمفونی ورشکسته ها را نواخت! بی بی سی فارسی بود!!

  129. چشم انتظار می‌گوید:

    آقا سید؛
    در این شب خاص، این عکس خاص، آرامش عجیبی به انسان میده…
    http://www.mashreghnews.ir/fa/news/213844/عکس-رهبر-انقلاب-در-حرم-حضرت-زینبس

  130. ف. طباطبایی می‌گوید:

    از طرف ما از آقای هرندی تشکر کنید بابت گفتگوی متین و منطقی امشب.

  131. به جای امیر می‌گوید:

    دیگ! (گفت و شنود)

    گفت: مگر رئیس جمهور نباید بیشتر از همه قانون را رعایت کند؟ پس چرا همراه مشایی برای ثبت نام به وزارت کشور رفته و آشکارا برای کاندیداتوری او تبلیغ کرده است؟!
    گفتم: ولی احمدی‌نژاد در پاسخ به همین سؤال گفته است «امروز مرخصی گرفته‌ام»!
    گفت: یعنی دیروز، رئیس جمهور نبوده است؟!
    گفتم: خواسته است بگوید قانون بی‌قانون! اصلا ایشان چند ماه است که برای تبلیغ مشایی در استان‌ها مرخصی گرفته و امور مردم را رها کرده است.
    گفت: امان از چرب و شیرین دنیا که زیر دندان بعضی‌ها چه مزه‌ای کرده است!
    گفتم: چه عرض کنم؟! شخصی از راه رسید و به همسرش گفت غذا را بیاور که خیلی گرسنه‌ام، همسرش دیگ غذا را سر‌سفره آورد و طرف می‌خورد و غر می‌زد. همسرش پرسید؛ غذا شور و بی‌مزه است؟! گفت؛ نه! پرسید؛ پس چرا غر می‌زنی؟ گفت؛ نفرات زیاد است! همسرش گفت؛ فقط من هستم و تو هستی و دیگ غذا و طرف گفت؛ بهتر آن بود که من باشم و دیگ!

  132. سایه/روشن می‌گوید:

    آقای صفار امشب عالی بودند!

  133. مهتاب می‌گوید:

    ظالم تقاص ظلمش رو در همین دنیا می بینه. رای دهندگان احمدى نژاد ببینید خدا چگونه تقاص ظلمى رو که به آقاى موسوى و اطرافیانش شد رو ازتون گرفت!

  134. محمد می‌گوید:

    موسوی و امثالهم اول به ملت و سپس به خودشان ظلم کردندو احمدی نژاد هم هکذا

  135. .........نه نقطه می‌گوید:

    ای روزگار تف به تو… اف به تو…
    طرف اونقدر خوشحاله که دامت برکاته اومده لباشو نمی تونست جمع کنه… هر چقدر اون لبخندشو عمیق تر می کرد زخم دل من باز تر می شد!
    مخصوصا وقتی از زبانم پرید و از غیظ گفتم این آقا خائنه… دیدم چنان برافروخته شد که او هم به مولای من گفت خائن!
    باور نمی کردم. کسی که تا دیروز می گفت من مولا رو قبول دارم حالا این دامت برکاته کیه؟ چقدر نحسه که به خاطرش و برای دفاع از اون به آقا حمله می کنه؟… چرا به آقا… خب می تونست به رای من که یه روزگاری دکتر بود حمله کنه.
    هعی!… اونایی که امروز زیلوی رهبری رو به زر دامت برکاته می فروشند همانهایی اند که اگر در کربلا بودند گوشواره ی رقیه رو به زر یزید می فروختند!
    ای تاریخ… زودتر رو کن آن امتحاناتی را که در چنته داری… بریز و پالایش کن…
    الا و لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر

  136. fatima می‌گوید:

    مهتاب:
    شما صحیح می فرمایید آقای احمدی… در این دو دوره جفاهای بسیار کردند. اما دلیل بر این نمی شود که شما به این صورت صحبت کنید. به قول معروف (هندوانه ای است در بسته ). میشه برکات آقای موسوی در زمانی که به ریاست می رسیدن رو بگید!!!؟؟؟
    البته من دقیقا متوجه منظورتون نشدم! برای من مبهم بود.

  137. سعید می‌گوید:

    دوستان با من تکرار کنن؛

    فنا رفتیم، فنا رفتیم! فنا رفتیم، فنا رفتیم!!

    آقای مصباح یزدی! باز هم بگویید اصلاح طلبان که نیستن، اصولگراها بزنن سر و کله همدیگر!! بیا جمع کن بساط را علامه…

  138. .........نه نقطه می‌گوید:

    یک کوچه غیرت ای قلندر تا علی مانده است
    شمشیر بردارد هرآنکس با علی مانده ست

    دیشب تمام کوچه های کوفه را گشتم
    تنها علی تنها علی تنها علی مانده ست!

    ای ماهتاب آهسته تر اینجا قدم بگذار
    در جزر و مدّ چاه، یک دریا علی مانده ست!

    از خیل مردانی که می گفتند می مانیم
    انگار تنها ابن ملجم با علی مانده ست

    ای مرد بر تیغت مبادا خاک بنشیند
    برخیز، تا برخاستن یک یا علی مانده ست

  139. .........نه نقطه می‌گوید:

    یادمه یه روزی اومدم تیریپ روشنفکری گرفته بودم گفتم داداش حسین بذار فضای قطعه باز باشه و همه بیان حتی سبزی ها و افکارشونو فحشاشونو بنویسن اینجوری حق میون باطل نمود پیدا می کنه!!
    الان با جرأت تمام میگم داداش شکر خوردم اینو گفتم…
    تا می تونی سانسورشون کن… خفه شون کن… ساحت قطعه رو آلوده نکن به چرت گویی های یک مشت خرفت که هیچ وقت از خواب جهالتشون بیدار نمیشن…
    بذار اینجا تریبون بسیجی ها و فدائی های آقا باشه…

  140. سیداحمد می‌گوید:

    ………نه نقطه؛

    احسنت بابت این شعر زیبا!

  141. .........نه نقطه می‌گوید:

    دوستان کف خیابونی که هیچ کس نیستید و آیت الله نیستید محض اطلاعات عمومی تاریخیتون بدونید که در زمان امام حسین ۲۸ نفر فقیه جامع الشرایط وجود داشت که هیچ کدامشان در کربلا حضور نداشتند!!…
    حالا هی بگویند آیت الله فقاهتی!

  142. مهتاب می‌گوید:

    Fatima:
    چون ادمین محترم کامنت بنده رو نصفشو سانسور کردند کامنت مبهم به نظر می رسه. به هر حال منظورم اینه که خدا خواست نشون بده که اینطوریام نیست که شما می تونید در حق یه سری ها ظلم کنید و آب از آب تکون نخوره.

  143. العبد می‌گوید:

    سلام… فتنه در قالب شعری مثنوی
    http://sangariha.com/view/post:5604942

  144. تقدیر می‌گوید:

    هاشمی نماد اشرافی گری و دشمن مستضعفان است…

  145. مسعودساس می‌گوید:

    باید همه‌ی اشخاص حامی انقلاب، روی یک نفر اجماع کنند.
    تا اینجا که خبرهای خوبی از زاکانی، ولایتی، و لنکرانی میرسه.

  146. سیداحمد می‌گوید:

    هر دم، هوس و هوای خود را دارد
    این قوم، سر فنای خود را دارد

    از نعش مریدان علی می‌ترسند
    از نام علی که جای خود را دارد!

    “م.عرفان پور”

  147. محمد خاتمی رئیس دولت اصلاحات در آخرین مطلب منتشر شده ی خود نوشت:

    هر کس “خیر” کشور و انقلاب اسلامی را می خواهد به هاشمی رفسنجانی رای بدهد.

    + می دونید یاد کی افتادم؟ نصیحت گر خیرخواه ازلی کی بود؟

    أی شیطون! بعضی خناس ها از ابلیس هم خیرخواه تر شده اند واسه ما…

    عجب بشری است این خاتمیِ شیطون. خاتم سلیمانو هم بذاری رو انگشتش سلیمانو هم تسخیر می کنه. جنّیان که سهلند!
    لا إله الا الله…

  148. ستاره خرازی می‌گوید:

    اگه مشایی رییس جمهور شه، من میرم آمریکا پناهنده می شم!

  149. ناشناس می‌گوید:

    دلیل اینکه همه گروهها چه اصلاح طلب یا اصول گرا و یا خارج نشینهای … و … از مشایی بدشان می آید چیست؟

  150. اگه مشایی رئیس جمهور بشه من عملیات انتحاری انجام میدم به درک می فرستمش!

  151. میلاد می‌گوید:

    شما پدر مردم رو درآوردید!

  152. ... می‌گوید:

    آخی! 🙁
    چه خوب جزئیات و خاطرات رو توصیف کردین…
    خدا جناب فردی و دوستان شهیدش رو رحمت کنه و الساعه میهمان خوان کرم پیامبر مهربانی باشند…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.