حق: طلب شفای آبیها برای میناوند که با اختلاف، کریخوانترین قرمزها بود و گاه حتی دور از کلاس یک پیشکسوت، وارد بگومگو میشد، نه آن چیزی است که بتوانم ساده از کنارش بگذرم. منصف باشم و یاد کنم تذکر درست مهرداد را که این اواخر گفته بود: «مردم دیگر کشش کریهای کشدار ما را ندارند!» شگفتا! یک هفته بعد از این توصیهی درست، ناگهان خبر آمد #کرونا گرفته! این خبر، مرا برد به زمینپلیس بازاردوم نازیآباد؛ به عصری که همراه مهدی رحمتی و محسن سلطانی در جوانان پاس بودم و مربیمان عمران عزتی بود. ما چون جوانان بودیم، تمرینمان بعد از تیم نوجوانان بود اما خب! باز هم در بدترین ساعت ممکن. تابستان اگر بود، دوازده تا دو، زمین دست نوجوانان بود، دو تا چهار دست ما، چهار تا شش دست امیدها و شش تا هشت هم دست تیم اصلی پاس که عجب تیم چغری بود! آن روزها ابراهیم قاسمپور، هم مربی پاس بود و هم کاپیتان پاس و به مدد تجربه، میرفت میایستاد عقبتر از همه تا حکایت بکنبائر، در نقش سوئیپر، از همان درون زمین، تیم را رهبری کند! آن سالها در تهران، رسما سه تا دربی داشتیم؛ یکی همین دربی آبی و قرمز بود اما خدایی بازیهای پاس با پرسپولیس و استقلال، هیچ کم از دربی کلاسیک پایتخت نداشت و از قضا چون هیجان کمتری داشت، به حیث فوتبالی، زیباتر هم درمیآمد! القصه! میناوند به سبب سن کمش، هم با امیدها تمرین میکرد و هم با بزرگسالها! قاسمپور هم حسابی حواسش به مهرداد بود! یادم هست باری که یک زانوبند قرمز بسته بود به پایش، عموابی حسابی ترش کرد: «اگه زانوت درد میکنه، برو بشین بیرون؛ اگه سالمه، نبند!» آن روز تمرین سبکی داشت پاس قبل مصاف با پرسپولیس. یک گوسفند قربانی هم آورده بودند. قبل پخپخ اما قاسمپور، میناوند را نشان کرد: «میخوانی؟» مهرداد هم گفت: «حتما!» ما که بیرون نشسته بودیم، مانده بودیم عموابی دقیقا چی میخواهد از چپپای جویای نام سبزها که ناگهان ماجرا برایمان روشن شد؛ آنجا که میناوند بنا کرد تلاوت قرآن و نه که شیطنت در ذاتش بود، خودش هم حد فاصل آیهها، راه به راه میگفت «اللهالله»! یا الله! همهی مریضها را شفا بده به کرمت. این از دعا و اما ادعا! جامعهی ما نیاز دارد به گشتن حول محورهایی که مبنای وحدت باشد! بیش از حد داریم رنگی نگاه میکنیم! فوتبال هم مثل ادبیات میتواند گاهی ما ایرانیها را فارغ از افکار سیاسی و عقاید فرهنگی، متحد کند! آری! خوشتر آن باشد که برای میناوند، ما آبیها دست به دعا بلند کنیم: بلند شو مهرداد! کرونا را جا بگذار و باز هم برایمان کری بخوان…
حق: از خانم مری اکانتیس فریفریونتین دکولته ناژانتیانتس [ملکهی رؤیا در عالم برزخ] خواستم که همراه آقایان منتظری [حسینعلی] و صانعی [یوسف] و عرفات [یاسر] به صورت شورایی به خواب رهبر انقلاب بروم و با ایشان دیدار کنم که نپذیرفت! خیلی دلم برای رهبری تنگ شده! عاشقشان هستم! تذکر دادم: پس چرا آقایان بهشتی [آسیاب به نوبت] و مطهری [استاد] و چمران [دکتر] و صیاد [شیرازی] همین دیروز صبح، دو ساعت به خواب خامنهای [آیتالله] رفتند که به تذکرم وقعی ننهاد! تذکر دادم به تذکراتم وقع بنهد! تنها قبول کرد به خواب عفت [مرعشی] بروم که رفتم! اواسط راه از پاسدارها خواستم محافظت را در تمام مدت خواب، جدی بگیرند اما جوری وانمود نکنند که انگار مردمی نیستم! ابتدا عفت از نامهی محسن به فائزه گله کرد که چرا خصوصی جواب خواهرش را نداده! گفتم اقلا یک تذکر هم به فائزه بدهد که زیاد تند نرود! تازه حرفهایم با عفت، گل انداخته بود که مری [اکانتیس فریفریونتین دکولته ناژانتیانتس] مرا از خواب عفت بیرون کرد و به خواب روحانی [حسن] برد! به حسن [روحانی] تذکر دادم که ساعت ده صبح، چه وقت خواب است؛ مثلا تو رئیسجمهوری؟! ظهر، خدا [وند] آمد و با نشان دادن سلیمانی [قاسم] سؤال کرد که چرا یک روز در دنیا [دار فانی] برداشتم گفتم دنیای فردا، دنیای مذاکره هست و دنیای موشک نیست؟! توضیح دادم که همهی اینها تقصیر فائزه است و مثل این دختر به من [اکبر] مثل عبدالله است به زبیر! وند [خدا] این استدلالم را بهانهی خوبی تشخیص نداد و از ملکهی ضربدر خواست که یک نمرهی منفی در کارنامهی اعمالم بگنجاند! مقداری بغض کردم و از خمینی [امام] خواستم که مرا مورد شفاعت خود قرار دهد! امام پرسیدند که تو [اکبر] را شورایی شفاعت کنم یا فردی؟! پذیرفتم که بعد از شوخی امام، کمی بخندم! مصباح [یزدی] آمد و توضیح داد که مستند به یکی از پستهای رسایی [حمید] خیلی هم در انقلاب، نقش کمرنگی نداشته! نپذیرفتم که بپذیرم! هنوز خلقیات زمان حیاتم را دارم! استاد [میترا] آمد و توقع داشت که به خواب نجفی [محمدعلی] بروم و این تذکر را هم داد که حتما پاسدارها هم در خواب باشند! شهیدان باکری [مهدی و حمید] آمدند و یک نسخه از شمارهی یازدهم روزنامهدیواری حق را تقدیم کردند! رشد قلمها واضح بود اما نکتهدانی و اعتماد به نفس خاصی نداشت! غروب به خواب محسن رفتم و تذکر دادم که تذکراتش را به فائزه علنی نکند! وصیت [نامه] را هم گفتم که از ترس فائزه گذاشتهام کشوی اول از پایین در دراور اتاق عقبی، بین عرقگیر آبی خودم [اکبر] و چادرگلگلی عفت!
حق: کلید «کلیدر» گرهگشای قفل بیاعصابی این روزهای ماست؛ شرط است که #ادبیات را صدر #سیاست بنشانیم. اولبار که قصد کردم قلهی ده جلدی محمود دولتآبادی را فتح کنم، اواخر دبیرستان بود. معلم ادبیاتمان که از پس حرفهایش، میشد فهمید هنوز نیمچه گرایشی به چپ دارد، زیاد از #کلیدر تعریف میکرد. نمیدانم با کدام مکر، کیف مادرم را تیغ زدم تا توانستم رمانی بخرم که به دریا میمانست؛ پنج کتاب حجیم، هر کدام شامل دو مجلد. چندی قبلش «کویر» را خوانده بودم که هرگز نفهمیدم نثر است، نظم است، قصه است، قطعه است اما هر چه بود، قلم را لای انگشتان دست راستم چسباند و سیگار را لای انگشتان دست چپم. همان زمان هم بودند حسودهایی که دکتر را بیکلاس میخواندند لیکن من تا خرخره، ممنون کاری هستم که #شریعتی و البته #جلال با زندگیام کردند! همان ایام، از خوارزمی «سووشون» را خریدم و از نگاه، یک مجموعه شعر تا همزمان دو سیمین را وارد شبهای خود کرده باشم؛ دانشور و بهبهانی. اینها برایم خواهران دوقلویی بودند که با اعجاز کلمه میشد مخ جفتشان را بزنی! اقلا در رؤیاهایت! ای بسا لیالی پرستارهای که با صادق هدایت، تا سحر مینشستم در کافهای و چشم از «بوف کور» برنمیداشتم! خودکشی من، با دار نبود، با قرص برنج نبود، با چاقو نبود؛ با آتش جنونی بود که «قصهی ظهر جمعه» همهی وجودم را پر میکرد و مرا از صدای محمدرضا سرشار، سرشار! یاد باد آن روزگار که آدینهها، رهگذر سایه نیز میشدم! این یکی چه غزل رهایی داشت و من فقط #خدا میداند که چقدر در هوای «ارغوان» صفا میکردم! بله! داشتم مینوشتم که «کویر» عطر آسمان داشت اما «کلیدر» روی همین زمین میگذشت؛ روی یال اسب دختری کرد به نام #مارال که از کردستان کوچیده بود خراسان! وسطای کتاب دوم ولی کم آوردم! هشتاد و هشت هم مجدد قصد کردم مچ «کلیدر» را بخوابانم ولی دود فتنه در چشم ادبیات هم رفت! حالا اما یک ماهی است که با خانوادهی کلمیشی میپرم و چادر به چادر تا جلد دهم آمدهام! ایران بعد از شهریور بیست، آنقدر قحطی و بدبختی و سختی داشت که در افقش، نه حاجقاسمی بدرخشد، نه واکسن کرونایی! تو بگذار دولتآبادی، سردار و دیپلمات را با هم بخواهد! از قضا ادبیات همان جایی است که #ایران را #متحد نگه میدارد! شاملو دست خامنهای خوشتر است! سینهی سید، سفیر صلح است و الا ترامپ تا حالا زده بود! ادب از ادبیات میآید! من جای برادرت بودم، توصیه میکردم بیشتر #رمان بخوانی، خانم «ف. ه». اینجا کنگرهی بیپدرها نیست که با سهسوت پاره شود! سایهی #آقا مستدام…
شمارهی دوم حق

حق: شهادت سرداری که در همین دنیا هم «شهید زنده» بود و تداعیگر همرزمان آسمانیاش؛ همان مردان بیادعا، از آن متناقضهای عصر سرشار از تناقض ماست! القصه! چند ساعت از ظهر جمعهی شهادت سردار گذشته بود که یک آن با خود فکر کردم؛ «سلیمانی کی شهید نبوده که حالا بخواهد شهید شده باشد و به شهادت رسیده باشد؟!» چند روز بعد اما در حوالی میدان انقلاب و بعد از مشاهدهی آن جمعیت عظیم که در عمرم اصلا و ابدا شبیهاش را ندیده بودم، اینجور تحلیل کردم که انگار شهیدی بعد از مثلا ۳۰ سال از شهادتش، رجعت کرده به میهن! واقعا تشییع متفاوتی بود و تنها قابل قیاس با تشییع پیکر امام راحل! آری! سلیمانی در دوران جنگ به شهادت نرسید ولی منش زندگی و روش سیاستورزیاش عینا مثل شهدا بود؛ گویی شهیدی است زنده میان ما مردهها! نشانهای! حجتی! معجزهای! و اینجوریها بود که هیچکس رفتنش را باور نمیکرد و هنوز هم وقتی عکسش را بر در و دیوار میبینیم، گمان میکنیم سخنران کنگرهای شهدایی است؛ همایشی در مدح کربلای چهاریها یا پنجیها! واقعا جا دارد سردار را مخاطب قرار دهم و بپرسم؛ «تو کی شهید نبودی؟!» آنچه از جمعهی سیزدهم دیماه نود و اشک به اینطرف تغییر کرد، راستش نه شهادت حاجقاسم، بلکه عروجش از میان ما بود! که او قبل از این هم «شهید» بود؛ شهیدی که وسط نماز، گل میگرفت از بچهها! بله! همان چیزهایی که ما در عالم خواب، از همتها و باکریها و باقریها میدیدیم، حاجقاسم سلیمانی برایمان روی همین زمین سرد، گرمش میکرد و واقعیتش میکرد و حقیقتش میکرد! او یک پا در عراق و سوریه و لبنان داشت و یک پا در خانهی شهدا؛ تا هیچ فرزند شهید مدافع حرمی، احساس یتیمی نکند! او مسیحی بود که عوض بلندای سپهر یا عوض آنسوی هستی یا عوض بهشت، دقیقا میان ما زندگی میکرد و خب! «خوبی که از حد بگذرد، نادان خیال بد کند!» و ما نادانان بودیم که توهم زده بودیم همیشه سلیمانی پیش ما میماند! حال آنکه دل سردار دلها بیشتر پیش احمد کاظمی بود؛ از ما بهتران! حق داشت! گفتهاند؛ «کبوتر با کبوتر، باز با باز!» همین چند سالی هم که بعد از «کربلای ۵» با ما پرید سردار، لطف زیادهاش بود! ظرف ما کشش و گنجایش خلوص او را نداشت و الا هرروز باید برایش تشییع میگرفتیم! قدرش را ندانستیم! اعتراف کنیم که ما در حد حاجقاسم نبودیم! مخاطبش قرار دهیم؛ «تو کی شهید نبودی؟!»
بسمالله الرحمنالرحیم
بسی شکایتم از سوز سینه در جان است
ولی ز آتش دل بر زبان نمیآید
چنان سفینهی صبرم شکست و آب گرفت
که هیچ تخته از آن بر کران نمیآید
#خواجو
ما در حد حاجقاسم نبودیم…