هیچ چیز اندازهی #اشک
نمیتواند چشم آدمی را #ویرایش کند
حسین قدیانی: در زندگیام کم اشتباه نداشتهام؛ بهخصوص اشتباههای اقتصادی. پاییز نود و هفت، با وسوسهی چند تن از دوستان آشنایان، ترغیب شدم خانهی تر و تمیز و خوشساخت صد متریام در منطقهی هفده تهران را بفروشم به این امید که در پردیس، دو واحد هشتاد متری بگیرم. حساب و کتاب که میکردیم، نهتنها یر به یر میشد، بلکه یک پول هم دستم میماند؛ حدود بیست تا سی میلیون. آپارتمانم در تهران، پانصد و پنجاه میلیون تومان میارزید و قیمت مسکن مهر آماده- نه پیشفروش- در فاز یازده پردیس، حدود دویست و پنجاه میلیون بود. البته واحدها را لخت تحویل میدادند و خرج آبگرمکن و شوفاژ و کابینت و این چیزها با خودمان بود. مخالف اول این ایده، خانمم بود؛ فاطمه. متنفر بود از پردیس و نیست که در دورهی دختری چند صباحی با پدر و مادرش آنجا زندگی کرده بودند، مدام در گوشم روضه میخواند که پردیس، این گیر را دارد و آن گور را. تازه! آنها در خود پردیس زندگی کرده بودند، نه در مسکن مهرهایش، که آن زمان اصلا مسکن مهری در کار نبود. با این حال، همیشه از پردیس بد میگفت. من اما مصمم بودم نقشهام را عملی کنم. البته به حرفهایش گوش میکردم ولی خوب میدانستم که این نقها و نقدها نمیتوانند مانع برنامهریزیام شوند. فکر میکردم همسرم دارد از سر احساس، حرف میزند و بعد که رشدمان را ببیند، حتما پشیمان میشود. آنقدر برایم فروختن آپارتمان تهران مهم بود که رفتم و در امامزاده حسن، نذر هم کردم برای فروش سریعترش، از ترس رکودی که آن روزها حاکم بود بر فضای معاملات ملکی. خیلی سخت خانه خرید و فروش میشد و بماند که بعضی املاکیها هم وقتی متوجه هدفم از فروش آپارتمان میشدند، عوض دلالی، دل میدادند و همان حرفهای فاطمه را تکرار میکردند: «نکن این کار را جوان! عاقبت ندارد! ضرر میکنی! آدم عاقل، خانهاش را در شهر نمیفروشد برود بیرون شهر! این حساب و کتابها هم فقط روی کاغذ جواب میدهد! بعد که دستت ماند در پوست گردو، خوب میفهمی داریم چه میگوییم! خلاصه که از ما گفتن بود!» بعضی املاکیها هم نه! فکر میکردند لقمهی چرب و شیرینی گیرشان آمده؛ مشتری پشت مشتری میفرستادند خانه. خانهای که بالاخره به یکی از مشتریها فروخته شد. آپارتمان ما با اینکه در جنوبشهر بود ولی اولا نوساز بود، ثانیا بسیار خوشنقشه بود، ثالثا علیآقا (داماد اولمان؛ شوهر آبجیخدیجه) آن را ساخته بود و نه که اصالتا یزدی است، کارش در معماری و بنایی حرف ندارد. حسابی مایه گذاشته بود برای واحد ما و به قول دوستی: «اصلا نمیخورد این آپارتمان در فلاح باشد! انگار در فرمانیه ساخته شده!» القصه! خانه را فروختم و طبق روال، قرار شد در سه نوبت، کل پول را بگیرم؛ ثلث پول، هنگام مبایعهنامه و آن دو بخش دیگر، هنگام تحویل خانه به خریدار و درجهآخر هم روز سند در محضر. زمانی که دقیقا چهل روز طول میکشید اما چه چهل روزی! روزبهروز نه! ساعت به ساعت، قیمت آپارتمانهای فاز یازده مسکن مهر بالا میرفت و سرتان را درد نیاورم؛ تنها توانستم یک واحد در پردیس بخرم و با پولی هم که برایم مانده بود، دویست و شش را تبدیل کنم به استپوی مثلا نیمشاسی که اقلا دلم به یک چیزی خوش باشد! چی میخواستیم و چی شد! تا من باشم دیگر دست به تحقق شخمی همچین خیالات خامی نزنم! یادم نمیآید که در زندگیام اینقدر زود نادم شده باشم از انجام کار غلطی. غلط اضافه! آنقدر کفری بودم که حتی روز اسبابکشی، فرار را بر قرار ترجیح دادم و دو روزی رفتم شمال و فاطمه را با مادرش تنها گذاشتم در خانهای که هنوز وسیلهی گرمایش نداشت و از سر اجبار، بخاری برقی میزدیم اما مگر گرم میکرد لامصب! دو ماه طول کشید تا کم و کسریهای واحدمان برطرف شود. خیر سرم خیلی زود رفتم و آبگرمکن را خریدم اما هنوز گاز به برجهای ما نرسیده بود. مایهدار نبودم ولی حکایتم شده بود شکایت تجار ورشکسته! روزی ده بار و شبی صد بار خودم را #لعنت میکردم که چرا به حرفهای زنم گوش ندادم. فقط هم فاطمه نبود؛ خواهر بزرگم و از او بیشتر مادرم، خدا میداند بندههای خدا چقدر گفتند که «حسین! بیخیال شو! خانه به این خوبی داری! بنشین و زندگیات را بکن!» این وسط، یک چیزی هم باعث میشد که بیشتر حرص و جوش بخورم؛ اینکه خانهی تهران را بیش از دسترنج خودم، با ارثی که از پدرم به من رسیده بود، گرفته بودم و تقریبا نزدیکای همان محلهی سیزدهمتری حاجیان و مسجد جوادالائمه. یکجورهایی برایم در حکم یادگاری بابااکبر را داشت. حالا پردیسی که تا همین چند هفتهی پیش برایم در حکم #بهشت بود، شده بود همان جهنم موعود گناهکاران! بگو آینهی دق! روزی اقلا سه پاکت #بهمن میکشیدم و تا مدتها هیچچیز ننوشتم؛ حتی یک کلمه! اصلا دستم به قلم نمیرفت. حالم بد بود و اعصابم خطخطی! کارم به روانپزشک هم کشید که نسخهاش شد چند تایی قرص اعصاب و چند ورقی قرص خواب، از بس که کابوس میدیدم شبها. یک راه علاج هم برای خودم پیدا کرده بودم؛ مسافرت. مرتب میرفتم اینور و آنور و از همه بیشتر مشهد اما برگشتنی، همینطور غم عالم بود که مینشست روی دلم؛ احاحاح، دوباره پردیس! پردیس خرابشده که خانه به این صفرکیلومتری، هر روز خدا یک جایش خراب میشد؛ یک روز آب قطع میشد و یک روز از واحد بالایی آب نشت میکرد و یک روز هم از واحد ما نم پس میداد واحد پایینی که مستأجر بودند و خدا همچین مستأجری نصیب هیج بنیبشری نکند. خانه را رسما کرده بودند کاباره و به بهانهی جشن تولد برای تنها بچهشان، هفتهای اقلا دو- سه شب پارتی و بزن و برقص و الباقی مخلفات. فقط نقل ما نیست؛ الباقی همسایهها هم شاکی بودند ازشان. هیچ روزی اما دلم بیشتر از آن روزی نشکست که سر یک متن در نقد رفتار و گفتار پوپولیستی رئیسجمهور سابق، اشارهای گذرا کرده بودم که خودم هم ساکن مسکن مهرم و یک احمدینژادی اما عوض حرف حساب در جواب یادداشت ما، زشتترین فحش ممکن را داد و بدترین طعنهی ممکن را زد. برداشت به ما گفت «حرامزاده» و درآمد که من به نوبهی خودم راضی نیستم از پول بیتالمال، فلانی رفته مسکن مهر! بیچاره فکر کرده بود من هم با بیست میلیون تومان، ثبتنام کردهام برای مسکن مهر. حالا اما تنها دلخوشیام صدای سگهای پردیس است که شبها با پارسشان رسما مانع خواب آدم میشوند. برای منی که به «شبنویسی» عادت دارم، این بیدارباش، کم از «دود عود» زندهیاد شجریان ندارد. دلخوشی دیگرم به آب و هوای پردیس است که خب! آلودگی تهران را ندارد. صبحها همین که وارد بابایی یا زینالدین میشوم و هیچ اثری از برج میلاد نمیبینم، خدا را بگینگی شکر میکنم که ساکن این دودستان مازوتیسم نیستم. مازوتیسم به مازوخیسم منجر میشود و تا به میدان پاستور (دفتر روزنامهدیواری حق) برسم، قشنگ حس میکنم فرق آسمان آبی پردیس را با آسمان دودی تهران. ناگفته نماند که بعضی روزها- مثل همین روزها- تنهی پردیس هم به تهران میخورد و آنقدر آلودگی بالا میرود که انگار میکنم نوک قلهی دماوند هم که باشی، باز ریههایت به جای هوا، سرب میخورند. آلودگی این روزهای شهرهای بزرگ، تنها با آلودگی هوای سیاست، قابل قیاس است؛ کسانی که از شجریان بدشان میآید، گیر میدهند به مردمی که رفتند تشییع جنازهی استاد که چرا پروتکلها رعایت نشد و بعد همانها را در تشییع پیکر حضرت علامه میبینی که بغل به بغل هم، حتی ماسک هم نزدهاند! تف بر این سیاست دوگانه! اف بر این همهچیز را جناحیدیدن و باندیکردن! مازوت در قلب ماست؛ آنجا که از همهی امور- حتی مرگ و میر- برای گروکشی سیاسی استفاده میکنیم. حالا اینجا را داشته باش! چندی است پایم را در یک کفش کردهام که برگردیم تهران اما همان فاطمهای که مخالف آمدنمان به پردیس بود، گیر سهپیچ داده که بمانیم همین پردیس بهتر است و با این اوضاع درب و داغون اقتصادی، بتمرگیم سر جایمان عاقلانهتر است. نه که به پردیس راضی شده باشدها؛ میترسد از یک معاملهی دیگر و یک ضرر بزرگتر. میترسد که نکند همین خانه را هم از دست بدهیم و کلا بشویم اجارهنشین و با این اجارهبهاهاهاهاهاهاها، بعد از چند صباح بلکه چادرنشین! زندگی همین است و روزگار نیز. پاییز نود و هفت، این من بودم که مرتب برای فاطمه، عکس برجهای فاز یازده را میفرستادم تلگرام که ببین چقدر آسمانش خوب است و چقدر زمینش خلوت ولی این روزها این فاطمه است که برایم تصاویر واحدمان در طبقهی هشت را میفرستد: «مه غلیظ رو میبینی حسین؟ نشستم کنار پنجره و دارم چای میخورم! جایت خالی! زودتر بیا!» بله خب! زودتر باید کار و بارم را در پاستور جمع کنم و بروم پردیس تا دیروقت نشده! تا ساعت نه شب نشده! ولی من بیمنشی سردبیر روزنامهدیواری حق، از بس اینجا حمالی کلمه و جمله و نقطه و نقطهویرگول و فاصله و نیمفاصله، حتی خرحمالی برگهای ریختهشدهی درخت توت حیات این دفتر کهنسال روی سرم ریخته که مثل همالان، گاهی مجبورم کار را مافوق زن و نویسندگی را صدر زندگی بنشانم. الساعه ساعت سه و نیم بامداد است و تا همین نیمساعت پیش، مشغول کار بودم. این متن هم قوزبالاقوز! ولی خب! نتیجهی این قصه، مگر نه آن است که باید از شکست، پلی بسازی برای پیروزی؟ پس این متن که تمام شود و نمازصبح را که بخوانم، برمیگردم خانه. قول دادهام به فاطمه که برایش یک دست کامل سیرابیشیردون بخرم از طباخی. حتما از چهار میگذرد و میشود ساعتی که جریمهی کرونایی هم در کار نباشد! یک سال تمام است که شبانهروز مطالب بچههای حق را ویرایش کردهام و حالا احساس میکنم کمی هم باید خودم را- نه مطالبم را- ویرایش کنم؛ قلبم را! ضربان قلبم را! روحم را! روانم را! جانم را! جسمم را! خود خود خودم را! همان خودی که چند وقت پیش، یک خبر خوب از #خدا شنید. خدایا شکرت! به زودی یا به دیریاش بماند؛ قرار است من پدر شوم و فاطمه مادر! روزهای آخر حیات عزیز (مادربزرگم) باری که رفتم ملاقاتش، با آنکه خیلی هوش و حواس جمعی نداشت، صدای مرا قشنگ تشخیص داد: «تویی پسرم؟» معلوم بود که رفتنی است! ناجون بود! هیچ رمق نداشت! گفتم این دمدمای آخر، بگذار ولو شده به دروغ، خوشحال کنم مادر شهید را: «داریم بچهدار میشیم عزیز!» پیرزن، خدا میداند چقدر ذوق کرد! بلند شد و نشست و دستانش را طرف آسمان گرفت و گفت: «یعنی پروردگار عالمیان، اینقدر مرا در دنیا نگه میدارد که نوهی اکبر را بغل کنم و بعد بمیرم!» نشد که بشود! یعنی شد اما دیر! حالا من ماندهام و نه حسرت آپارتمانی در تهران، بلکه حسرت نوزادی که از آغوش عزیزش، از سینهی گرم و پر از محبت عزیزم محروم است. بابا که بشوم، اولین کارم این است: بچه را ببرم و بگذارمش روی یک سنگ قبر. جای خوبی است برای گهواره! آری! جای خوبی است برای اتمام متن و شروع گریه! هیچ چیز اندازهی #اشک نمیتواند چشم آدمی را #ویرایش کند…
بسمالله الرحمنالرحیم
شرح عکس:
عزیز؛ نفر ایستاده و من با پستونک در آغوش مادرم و بابااکبر نفر اول از سمت چپ…
همین است زندگی…
روح عزیزتان و خودتان شاد…
مثل همیشه لذت بردم…
تبریک برای پدرشدن
خیلی قشنگ بود…
بسیار بسیار عالی
متن عجیبی بود هنگام خوندنش یک آن به پوچی مطلق میرسی و بعدش در انتهای متن انگار پارچ آبی یخدار روی سرت خالی کردن ای ول حاج حسین
ضمن خسته نباشید. از این بدتر اگر پردیس رو هم نمی خدیدید چی می شد. بازم خدا رو شکر یه سرپناهی گرفتی وگرنه الان پول ودیعت می شد
چقدر وبلاگ خوبه، باحوصله و اشتیاق بیشتری متن رو میخونم، خدا میدونه چقدر خوشحال شدم ازین خبر، در اطرافیانم دوست و مجازی سه نفر بودند که منتظر شنیدن خبر مادر شدنشون بودم، خیالم از اون دو راحت شده بود و فقط منتظر خبری خوش از سمت شما بودم
همهی تلخی متن با خبر خوش آخرش رفت…. خدایا شکر… بچه که بیاد آن شاءالله هم پردیس براتون قشنگتر میشه هم حال دل و جانتون…. هم همهی دنیاتون ….تبریک به حاجحسین و فاطمهخانم …..
سلام و مرحبا /چقدر خوب بود این دلنوشته .مبارک باشه حتما شما بابای خیلی خوبی هستین و بچهتون چه پزی بده به داشتن شما
بابا حسین شدنتون مبارک .
خیلی از این خبر خوشحال شدم .
بهبه… تبریک…
چشم شما روشن داداشحسینجان
الحمدلله. خیلی خوشحال شدم
فکر میکنم همه پدرها از این خاطرات دارند که برای بچه هایشان تعریف کنند … از این شکست ها ، نمیدانم شاید هم، چون مادر من نیز، چنین خاطره ای از پدر در زمان جنگ و جوانی پر التهاب برایم تعریف کرده این فکر را میکنم!! البته پدر من به لطف خداوند با هجرت به صدها کیلومتر دورتر از وطن به یک شهر متفاوت و خیلی کوچکتر آن را جبران کرد! هجرت خیلی سخت است و بسیار ریسک بزرگی است و هر کسی جرأتش را ندارد ، من به پدرم افتخار میکنم، که از دوستان ، خانواده و شهرش به خاطر آسایش ما گذشت.
پدرم همیشه میگفت : ان الله مع الصابرین و واقعا بهش اعتقاد داشت.
نتیجه صبر شما هم اینکه الان پدر شدید
واقعا هیچ چیز به اندازه اشک نمیتواند چشم آدم را ویرایش کند، همین ویرایش چشم هم منجر به ویرایش روح میشود. چقدر اینروزها به این ویرایشها محتاجیم.
ماشاءالله لاقوة الا بالله،
چشمتون روشن…
خیلی از ما ماجراهای مشابهی رو تجربه کردیم در این اقتصاد بیمار…
عجیب و قشنگش اینجاست که با همه بدعملیها و بیصبریهای ما، آخرش باز خداوند جای شکرش رو برامون باقی میگذاره…
مبارک است مبارک است
انشاالله جزء گریه کنهای اباعبدلله و سرباز بقیهالله باشد این فرشته کوچولو
نہ با قلم، ڪہ با اشڪ باید نوشت!
خیلی خوشحال شدم از خبر پدر شدنتون.
روح پدرتون شاد همچنین روح عزیز و بابا کبابی
۱-پیشاپیش بابت سه نفره شدن خانواده تبریک عرض میکنم کلییی*_*
۲- چقدر چسبید و چقدر خوشحالم که این متن رو اینجا گذاشتید چون اینستاگرام جای بیحوصله نیست، جای بیحوصله کردن است، که منی که اهل متنهای بلند وبلاگی هستم هم در اینستاگرام حوصلهی خواندن این همه متن را نمیکردم و خوشحالم که این متن اینجا نوشته شد و از دستش ندادم.
۳- حالا بگذریم از اینکه حس میکنم اگر قرار بود این متن برای انتشار در اینستاگرام نوشته شود، اینقدر صمیمانه نمیشد.
خدا رو شکر
خیلی بهتون تبریک میگم
با خوندن متنتون حس خاصی بهم دست داد؛ شادی بابت خبر پدر شدنتان که خیلی دعاگویتان بودم و یک بغض گلوگیر از نبودن آغوش گرم عزیز مهربانتان و اینقدر این حس خاص بود که داستان غمناک پردیس و تهران را فراموش کردم.
بابا اکبر باز نوه دار میشود
چشم بابا اکبر روشن که پسرش حسین پدر میشود
خدا نکشتت تا اومدم ذوق کنم اشکم را در آوردی
آخیش کامنتدونی قطعه 🙂
سلام سیداحمد!
چه خوبه همهی متن تو یه صفحه! چی بود اینستا؟! نمیدونستیم کدوم پست رو اول بخونیم!!
دیدن اسامی آشنا تو قطعه واقعا شعف آوره 🙂
روزگار خوبی بود تو این محیط و مطالبش و کامنتهاش…
کاش دنیا از تجربهاش پشیمون بشه و برگرده به دنیای قبل اینستاگرام.
سلام برف و آفتاب بزرگوار!