مرا کشت خاموشی مادران لاله‌ها

ح‌ق: حدودای دو ماه پیش، آخرین باری که پنج‌شنبه رفتم بهشت‌زهرا، چشمم به جمال هیچ مادر شهید دهه‌ی شصتی‌ای روشن نشد که نشد! از سه‌ی بعد از ظهر تا دم غروب، همین‌جور لابه‌لای قطعه‌ها می‌گشتم و به هر پیرزنی که می‌رسیدم، ازش می‌پرسیدم: «پسرتونه حاج‌خانوم؟» و دریغ که هم‌چین جوابی بشنوم: «آره مادر! جگرگوشمه!» حتی وقتی سه ردیف پایین‌تر از مزار بابااکبر، پیرزنی را دیدم که داشت از شیشه‌ی عکس شهید، غبار می‌گرفت! این یکی را با خودم شرط بستم که حتما مادر شهید است و از تبار دهه‌ی شصت اما افسوس که اصلا به سؤال نرسید: «باید هم بخندی خب! تنها گذاشتی زنت را با سه تا بچه‌ی شیر به شیر! چطور دلت آمد مرتضی؟ روزگار پیرم کرد و تو اما هنوز جوانی و هنوز داری می‌خندی و هنوز دل می‌بری از آدم! دو تا دختر برایم گذاشتی و هیچ نفهمیدی شب‌هایی که برای‌شان خواستگار می‌آمد، چی در دل زنت می‌گذشت! پسرت هم که ول کرد و رفت خارج! اما قبل قرنطینه که یک هفته آمد پیشم، توی فرودگاه، همین که بعد از دو سال، چشمم به علی افتاد، یک آن تو را دیدم! توی بیست و پنج ساله را نه‌ها! توی چهل و چهار ساله را! توی توی این عکس را نمی‌گویم! توی با چند موی سفید!» می‌گفت و گریه می‌کرد! گریه می‌کرد و می‌گفت! دور از ادب بود خلوتش را به‌هم بزنم! پیچاندمش و کمی آن‌ورتر، چشمم افتاد به پیرزنی دیگر که روی ویلچر نشسته بود و دستش خرمای خیرات بود: «قبول باشه مادر! غلط نکرده باشم، شما باید مادر شهید باشی؟» درآمد: «مادر شهید، خواهر بزرگم بود که عمرش را داد به شما! دیگر باید با ذره‌بین دنبال مادر شهید بگردی!» از سلسله‌ی «سنگ مفت، گنجشک مفت» این آخرین سنگم بود! پنج‌شنبه بروی بهشت‌زهرا و هیچ مادر شهیدی نبینی! نمی‌دانم با کی بود؛ خدا، گنجشک‌های قطعه‌ی بیست و شش، مادربزرگم یا خودم اما خوب می‌دانم با یکی قهر کرده بودم؛ شاید با پنج‌شنبه‌های بهشت‌زهرا! سر همین، امروز دوشنبه، هوای پاک تهران را بهانه کردم و زدم به جاده‌ی بهشت! هیچ هم توقع نداشتم تور صیادانه‌ام، مادر شهید هفتاد- هشتاد ساله‌ای را شکار کند! شکار کرد البته! داشتم از مزار پدر می‌رفتم سمت مزار عزیز که چشمم افتاد به تابوتی و جماعتی و شیخ معممی که داشت می‌گفت: «بعد هفده سال، پیکر پسرش برگشت! خدا رحمت کند این مادر شهید را!» ببینم! شما از دهه‌ی شصت، مادر شهیدی می‌شناسید که هنوز زنده باشد؟ دیشب در عالم خواب، سپیدموی قدکمانی را می‌دیدم که عصایش مثل نور ماه می‌درخشید: «من آخرین مادر شهید جبهه و جنگم! حالاحالاها زنده می‌مانم تا ظهور! این را پسرم گفته!»

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سیداحمد می‌گوید:

    بسم‌الله

  2. سیداحمد می‌گوید:

    الحمدلله زیاد مادر شهید دهه شصتی می‌شناسم که در قید حیات هستن!
    خدا حفظ‌‌شون کنه

  3. مولانا می‌گوید:

    سلام
    آمار مادر شهدای شصت رو ندارم ولی من یه استادِ جانان دارم، که هر وقت به دیسیپلین مامانم معترضم، میگه: یخْرِجُهُم‌ مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّوُرِ فقط کارِ مادر است و بس!
    و این‌که دنیا بدون مادر خسارت محضه قدر این نعمت رو بدونید و کلی سخنرانی می‌کنه که من همشو قبول دارم.
    خلاصه این‌که مادر هر خونه‌ای هر وقت بره زوده!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.